بادکنک واژه‌ها و رگبار حقیقت دروغین : روشنفکری باد کرده و نادانی آراسته در دوران پیش از انقلاب/امیر آذر


01-11-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
44 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

 

 

بادکنک واژه‌ها و رگبار حقیقت دروغین : روشنفکری باد کرده و نادانی آراسته در دوران پیش از انقلاب

امیر آذر

مقدمه

در دهه‌های ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، ایران در میانه‌ی بزرگ‌ترین دگرگونی تاریخی خود بود. توسعه‌ی صنعتی، گسترش آموزش عالی، افزایش شهرنشینی و ورود اندیشه‌های نو، جامعه را در وضعیتی نیمه‌مدرن و پرهیاهو قرار داده بود.اما در همین بستر، گروهی از روشنفکران، نویسندگان، روحانیون و دانشجویان، به‌جای درک روند رو به رشد جامعه، به‌نوعی رویارویی بیمارگونه با واقعیت مدرن دچار شدند. آنان در حالی از «آزادی» و «رهایی» سخن می‌گفتند که از عمق روانی، از آزادی می‌ترسیدند. روشنفکر ایرانی در آن دوران، اغلب میان دو احساس متناقض گرفتار بود:از یک‌سو میل به مدرن بودن، و از سوی دیگر شرم از ریشه‌های سنتی خود. این دوگانگی او را دچار نوعی خودفریبی هویتی کرد. برای فرار از مسئولیتِ شناخت و رشد، به‌جای نقد خود، “دشمن بیرونی” ساخت: شاه، غرب، مدرنیته، تمدن ماشینی.

در روان‌شناسی اجتماعی، این مکانیسم را فرافکنی می‌نامند: انسان چیزی را که در خود نمی‌خواهد ببیند، به بیرون نسبت می‌دهد. روشنفکر ایرانی به‌جای مواجهه با ناتوانی خود در اندیشیدن مستقل، نظام سیاسی را علت تمام رنج‌هایش معرفی کرد. باد کردن ذهن با واژه‌ها،فیلم ها ، تاترها ، کتاب‌ها، نظریه‌ها و شعارها چون باد به بادکنک روشنفکری دمیدند. واژه‌هایی چون «استثمار»، «امپریالیسم»، «بورژوازی»،«غرب زدگی» و «ازخودبیگانگی» بدون فهم دقیق تکرار می‌شدند. روشنفکر ایرانی به جای شناخت واقعیت ایران، از ایده‌های ترجمه‌ای غرب برای خود هویت می‌ساخت.او بیشتر از آنکه بخواهد جهان را تغییر دهد، می‌خواست در چشم مردم “عمیق” جلوه کند.این پدیده در روان‌شناسی “خودبزرگ‌بینی جبرانی” (compensatory grandiosity) نام دارد: انسان وقتی در عمق احساس بی‌قدرتی می‌کند، در سطح، با غرور کلامی و ژست انتقادی جبرانش می‌کند. روشنفکران آن زمان از واقعیت‌های عینی جامعه (بهبود آموزش، رشد شهرها، آزادی فرهنگی نسبی) چشم می‌پوشیدند و به جای تحلیل، احساسات جمعی را تحریک می‌کردند.

در واقع، آنان در مسیر «درک عقلانی تاریخ» نرفتند، بلکه تاریخ را در قالب نمایش تراژدی و خشم بازسازی کردند.این همان چیزی است که روان‌شناس آلمانی، اریش فروم، از آن به عنوان گریز از آزادی یاد می‌کند: جامعه وقتی در آستانه‌ی رشد است، از مسئولیتِ انتخاب می‌گریزد و به اقتدارگرایی پناه می‌برد. از درون این خودشیفتگیِ روشنفکری، نیاز روانی به “منجی” شکل گرفت — کسی که همه‌ی دردها را یک‌باره درمان کند.

روشنفکران، ناخودآگاه، در خمینی همان تصویر پدر مقتدر را دیدند: کسی که به‌جای خودآگاهی جمعی، وعده‌ی رهایی آسان می‌داد.در سطح روان‌شناسی جمعی، این بازگشت به پدر، نوعی واکنش واپس‌گرایانه به اضطراب مدرن شدن بود. جامعه هنوز به بلوغ فکری نرسیده بود تا بداند “رهایی”، هزینه دارد. نادانی آن دوران، نادانی از سر بی‌سوادی نبود؛ نادانی از سر غرور بود.

روشنفکران به‌جای دیدن جهان، در آینه‌ی خود خیره شدند. آنان می‌خواستند تاریخ را “تعریف” کنند، نه “درک”.و در این میان، جامعه‌ای که می‌رفت با آموزش و صنعت و هنر بال بگیرد، در میان فریادهای آزادی‌خواهیِ تهی، دوباره به زنجیر رفت.

روشنفکران ما در آن روزگار نه دشمن شاه، که دشمن بلوغ(پیشرفت) بودند.و تاریخ، همیشه با کسانی بی‌رحم است که دروغ خود را به نام حقیقت فریاد می‌زنند.

فیلم‌هایی مثل رگبار، گاو، آرامش در حضور دیگران، دایره‌ی مینا، تنگسیر و بسیاری آثار موج نوی سینمای ایران، همه در همان دوران ساخته و نمایش داده شدند — آثاری که اغلب دارای مضامین اجتماعی، انتقادی و گاه سیاسی بودند.این واقعیت نشان می‌دهد که فضای فرهنگی دوره‌ی پهلوی دوم، با همه‌ی محدودیت‌هایش، در مجموع فضایی باز و رو به رشد بود.روشنفکر، فیلم‌ساز، نویسنده و شاعر می‌توانست نقد کند، اعتراض کند، و باز هم کارش منتشر شود. سانسور وجود داشت، اما نه به شکلی که بعد از انقلاب دیدیم.در واقع، آن دوران نوعی پویایی اجتماعی در حال شکل‌گیری بود:

کارخانه‌ها، دانشگاه‌ها، سینماها، تئاتر، ترجمه‌ی آثار جهانی، آزادی نسبی زنان، و گسترش طبقه‌ی متوسط شهری — همه نشانه‌های جامعه‌ای در حال گذار بودند.اما بخشی از روشنفکران و روحانیون، به‌جای دیدن این حرکت رو به جلو، آن را “فساد” تعبیر کردند و به‌نوعی با نادیده گرفتن دستاوردها، مردم را علیه همان جریان مدرن‌سازی شوراندند.

می‌شود گفت “انقلاب ۵۷” بیش از آنکه نتیجه‌ی ظلم مطلق باشد، نتیجه‌ی سوء‌تفاهم تاریخی بود:بسیاری خیال کردند که با رفتن شاه، آزادی و عدالت می‌آید؛ اما در عمل، جامعه از نیمه‌راه رشد،توسعه و پیشرفت(مفاهیمی که هر یک جنبه هایی از تغییر را در آن دوران بازنمایی می کرد) به قرون وسطی برگشت.

به‌قول داریوش شایگان:«ما در آن زمان نمی‌دانستیم که در حال بریدن شاخه‌ای هستیم که خودمان روی آن نشسته‌ایم.»

در خیابان‌های غبارگرفته‌ی دهه‌ی پنجاه، مردی قدم می‌زد که خیال می‌کرد جهان را فهمیده است.در جیبش نسخه‌ای از «غرب‌زدگی» بود، بر لبش سخن از رهایی، و در چشمانش اضطرابی که خودش هم معنایش را نمی‌دانست. او نه دهقان بود و نه کارگر؛ نه از طبقه‌ی حاکم بود و نه از توده؛ او چیزی میان زمین و هوا بود: انسانی که می‌خواست راهبر باشد، اما راه را گم کرده بود.او را «روشنفکر» می‌نامیدند. اما در واقع، روشنفکری‌اش بیشتر از آنکه از آگاهی برآید، از ترس از بی‌اهمیت بودن زاده شده بود.جامعه‌ای که تازه از خواب سنت بیدار شده بود، هنوز نمی‌دانست چگونه با این فرزندان تازه‌مدرن‌شده‌اش رفتار کند.روشنفکر نیز، به‌جای دست گرفتن مردم، شروع کرد به سرزنش آن‌ها؛و هرچه خود کمتر می‌فهمید، لحنش فیلسوفانه‌تر می‌شد.در ظاهر، دهه‌ی پیش از انقلاب، زمانه‌ی پرسش بود. اما در عمق روان‌شناسانه، زمانه‌ی فرار از پاسخ بود.روشنفکر ایرانی بیش از آنکه دغدغه‌ی آزادی داشته باشد، از آزادی می‌ترسید؛زیرا آزادی یعنی پذیرش مسئولیت، و او در ناخودآگاهش هنوز کودکِ پدری خشمگین بود —پدری به نام «سنت»، که هر بار او را از باغ اندیشه بیرون رانده بود.پس به‌جای فهمیدنِ جهان، تصمیم گرفت دشمن بسازد.و چه دشمنی جذاب‌تر از شاه؟ چه هیولایی مناسب‌تر از مدرنیته‌ای که خودش در آن نفس می‌کشید؟با هر شعار، بخشی از عقل جمعی را قربانی هیجان کرد،و در نهایت، وقتی رگبار انقلاب بارید،خود او نخستین کسی بود که از بارانِ حقیقت خیس شد.این مقاله، روایتی است از همان انسان بادکرده‌ی پرواژه،که به نام آگاهی برخاست و به دام نادانی افتاد؛از روشنفکری که در آینه‌ی خود خیره شد و خیال کرد تصویرش، جهان است.در این جستار، خواهیم دید که چگونه نادانیِ روشنفکرانه نه از فقر دانایی،بلکه از خودشیفتگی فرهنگی و گریز از بلوغ روانی زاده شد.نادانی‌ای که پوشیده در کلمات بزرگ،در نهایت ملتی را به دست پدری سپرد که با چکمه و عمامه بازگشت.در این تحلیل، به لایه‌های روانی و تاریخی این پدیده خواهیم پرداخت:به عقده‌ی دشمن‌سازی، به خودبزرگ‌بینی جبرانی،به نادانی آگاهانه و فرار از مسئولیت،و به آن خودشیفتگی جمعی که سرانجام، تاریخ را به قهقرا برد.زیرا تاریخ ما نه با فقر آغاز شد، نه با دیکتاتوری پایان یافت؛تاریخ ما، با سوء‌تفاهم روشنفکر ادامه پیدا کرد،-و شاید هنوز هم در ذهن ما تکرار می‌شود،هر بار که به‌جای اندیشیدن، شعار می‌دهیم.

فصل اول:عقده روشنفکری و نیاز به دشمن

روشنفکری در ایرانِ میانه‌ی قرن بیستم، بیش از آنکه از دل تجربه‌ی زیسته و تفکر انتقادی برآید، از اضطراب تاریخیِ عقب‌ماندگی زاده شد. جامعه در حال دگرگونی بود؛ مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها گسترش یافته بودند، صنایع نوپا شکل گرفته بود و صدای مدرنیته در گوش شهر می‌پیچید. اما ذهن روشنفکر هنوز میان دو جهان سرگردان بود: یکی جهان آرزوهای بزرگِ غربی، و دیگری خاک سنتی که هنوز از آن نمی‌توانست دل بکند. آنها به مرگ صمد بهرنکی به عنوان شهید نیاز داشتند ، به خودکشی تختی ! ،- که آنها را نتیجه حسادت شاهپور غلامرضا خواند!، به فاجعه سینما رکس،- که به دروغ آن را به سیستم نسبت دادند ! وای به حال جامعه ای که روشنفکرش به‌جای نقد ، دروغ را شعار داد ! و هیچگاه مسئولیت انرا پذیرا نشد .در چنین وضعی، روشنفکر ایرانی خود را در نقش «پیشگام نجات ملت» دید؛ اما این مأموریت خیالی بیش از آن‌که بر شناخت استوار باشد، بر نیاز به معنا بنا شده بود. او در عمق روانش احساس می‌کرد که بی‌ریشه است — نه کاملاً شرقی مانده بود، نه واقعاً غربی شده بود. از این میان‌بودگی نوعی احساس گناه تاریخی برمی‌خاست: گناه از اینکه از قافله‌ی جهان عقب مانده‌ایم، و گناه از اینکه شاید این عقب‌ماندگی تقصیر ما بوده است.روان‌شناسی اجتماعی نشان می‌دهد انسان هنگامی که نمی‌خواهد با کم‌کاری یا ناتوانی خود روبه‌رو شود، به مکانیسمی دفاعی به نام فرافکنی پناه می‌برد. او درد خود را به دیگری نسبت می‌دهد تا موقتاً از عذاب خودآگاهی رها شود. روشنفکر ایرانی نیز چنین کرد: به‌جای تحلیل تاریخی عقب‌ماندگی، دشمن بیرونی ساخت — شاه، غرب، سرمایه، استعمار، و هرچیز دیگری جز خودش.اما این دشمن‌سازی، در عمق خود، نه نشانه‌ی آگاهی، بلکه نشانه‌ی بحران هویت بود.

روشنفکری که از درون تهی بود، برای پر کردن خلأ، به دشمن نیاز داشت؛ زیرا تنها در تضاد با دیگری بود که معنا می‌یافت.او در برابر مدرنیته‌ای که در حال زایش بود، احساس کوچکی می‌کرد، و برای حفظ شأن ذهنی خود، همان مدرنیته را شیطان نامید.در نوشته‌های دهه‌ی چهل و پنجاه، به‌ویژه در آثار جلال آل‌احمد و علی شریعتی، این الگو آشکار است:مدرنیته با نام “غرب‌زدگی” مورد حمله قرار می‌گیرد؛ روشنفکرِ وابسته به دربار یا دولت، «بی‌ریشه» و «خودفروخته» خوانده می‌شود؛ و راه نجات، بازگشت به خویشتن و سنت معرفی می‌گردد.اما این بازگشت، در واقع حرکت به گذشته نبود، بلکه گریز از مسئولیتِ اکنون بود.

جامعه‌ای که تازه در حال شکل دادن به نهادهای مدرن بود، به‌جای حمایت از آن، به‌دست کسانی سپرده شد که از درون خود با مدرن بودن در ستیز بودند.در سطح روانی، روشنفکر ایرانی دچار همان چیزی بود که کارل گوستاو یونگ آن را تعارض میان “پرسونا” و “سایه” می‌نامد.

پرسونا، نقاب روشنفکرانه‌ای بود که او در برابر جامعه می‌گذاشت: ظاهر متفکر، ضد استبداد، آزادی‌خواه و دانا.اما در پسِ آن نقاب، سایه‌ای پنهان بود: ترس از شکست، حسادت به قدرت، و میل پنهان به تسلط.این دوگانگی باعث شد روشنفکر به‌جای صادق بودن با واقعیت، نقشی بازی کند که خود هم به آن ایمان نداشت.شاید بزرگ‌ترین تراژدی آن دوران همین بود: روشنفکر به جای اینکه آینه‌ی جامعه باشد، به صحنه‌ی نمایش بدل شد.او حرف می‌زد تا شنیده شود، نه تا بفهمد.در نتیجه، صداقت اندیشه جای خود را به نمایش روشنفکری داد — به ژستِ ایستادن مقابل “قدرت”، حتی اگر آن قدرت در مسیر توسعه بود.به همین سبب، در فضای فرهنگی پیش از انقلاب، نوعی «اخلاق نفی» شکل گرفت؛ روشنفکری که هرچه هست را انکار می‌کند تا خود را ثابت کند.در این اخلاق، گفتن “نه” به هرچیز، نشانه‌ی آگاهی بود، و گفتن “بله” به هر پیشرفت، خیانت به خلق.در واقع، ما نسلی داشتیم که در آن، نفی آسان‌تر از فهمیدن بود.و درست در همین نقطه است که عقده‌ی روشنفکری معنا پیدا می‌کند:

روشنفکرِ بی‌قدرت، در خیال خود نقش قهرمان تاریخ را بازی می‌کند.او به‌جای ساختن واقعیت، با نفی آن احساس برتری می‌کند.و در پایان، همان دشمن خیالی که ساخته بود، در واقعیت ظاهر می‌شود و او را می‌بلعد.

فصل دوم :بادکردگی ذهن با واژه ها

در سال‌هایی که خیابان‌های تهران با بوی کتاب تازه و شعارهای عدالت پر شده بود، بسیاری خیال می‌کردند آگاهی با حفظ اصطلاحات سنگین آغاز می‌شود. هرچه واژه‌ها پیچیده‌تر، فهم عمیق‌تر.

روشنفکر ایرانی دهه‌ی پنجاه، واژه را نه برای ارتباط، بلکه برای برتری می‌خواست.کلمات، سپر بودند؛ زرهی در برابر احساس پوچی.او از جهان واقعی فاصله گرفت و به دنیای الفاظ پناه برد — واژه‌هایی که اغلب از ترجمه‌های نارسا و ایدئولوژیک متون اروپایی آمده بودند.در کافی‌شاپ‌ها و انجمن‌ها، زبان از مردم جدا شد و به چیزی بدل گشت که تنها خواص می‌فهمیدند.همان‌گونه که نیچه گفته بود:“هرگاه واژه‌ای بیش از اندازه مقدس شود، حقیقت در پشت آن دفن می‌شود.”

در دهه‌ی پنجاه، واژه‌هایی چون بورژوازی، امپریالیسم، استثمار، ازخودبیگانگی، آگاهی طبقاتی، اومانیسم، رسالت تاریخی پرولتاریا… مثل دانه‌های تسبیحی بودند که با تکرارشان، روشنفکر احساس «فهمیدن» می‌کرد، بی‌آنکه در عمل چیزی را تغییر دهد.از دید روان‌شناسی آدلری، این پدیده مصداق خودبزرگ‌بینی جبرانی است:وقتی انسان احساس ضعف می‌کند، برای جبران، خود را در قالبی بزرگ‌تر از واقعیت می‌بیند.روشنفکر ما که در برابر نظام سیاسی ناتوان بود و در جامعه نفوذ واقعی نداشت، ذهن خود را در هاله‌ای از مفاهیم جهانی پیچید تا احساس قدرت کند.اما در این میان، چیزی از دست رفت: تماس با واقعیت.وقتی واژه جای واقعیت را می‌گیرد، تفکر به آیین بدل می‌شود.در نتیجه، ما نسلی داشتیم که می‌دانست “چگونه حرف بزند”، اما نمی‌دانست “چرا”.اگر به نوشته‌ها و سخنرانی‌های آن دوران بنگریم، نوعی وسواس زبانی دیده می‌شود:واژه‌ها مدام تکرار می‌شوند، اما معنا درجا می‌زند.شریعتی، آل‌احمد، و بسیاری دیگر، گاه در دام همین تکرار افتادند.آنان با واژه‌های بزرگ، مردم را علیه ساختاری شوراندند که خودشان به روشنی نمی‌فهمیدند.در پس آن شورِ کلام، خلأ معنا پنهان بود.چنین پدیده‌ای در روان‌کاوی لکان، با اصطلاح “میل به نشانه” توضیح داده می‌شود:

انسان گاهی به جای میل به حقیقت، میل به نشانه‌ی حقیقت پیدا می‌کند؛یعنی عاشق گفتن می‌شود، نه شنیدن.در این معنا، روشنفکر دهه‌ی پنجاه در گفتنِ آزادی غرق شد و از فهمیدنِ مسئولیتِ آزادی بازماند.واژه‌ها، همچون باد در بادکنک، ذهن را پر می‌کردند،اما درون آن چیزی جز هوا نبود.هرگاه یکی از این واژه‌ها به واقعیت برخورد می‌کرد، ترکید و از آن تنها صدای خالی باقی می‌ماند —مثل صدای فریادهایی که در خیابان‌های ۵۷ طنین انداختند، اما پس از آن، سکوتی سنگین فرود آمد.در سطح فرهنگی، این پدیده به نوعی زبان‌زدگی جمعی انجامید.روشنفکری ما به‌جای اندیشه، به نمایش واژه بدل شد؛به نوعی زیبایی‌شناسیِ اعتراض، نه کنش تغییر.

شعر، فلسفه، سیاست و حتی دین، در سطح کلام به اوج رسیدند، اما در عمل تهی ماندند.

و شاید همین تضاد بود که در نهایت، مردم را به سوی خطیبان مذهبی کشاند:

آنان ساده حرف می‌زدند، واژه‌هایشان بوی خاک می‌داد.

در حالی‌که روشنفکرِ مبهوتِ واژه، از مردم جدا شده بود، روحانی به زبان توده سخن گفت —

و تاریخ، به‌سادگی از دست کسانی لغزید که بیش از اندازه سخن می‌دانستند و بسیار اندک می‌فهمیدند.در واقع، روشنفکر ایرانی نه قربانی سانسور، بلکه قربانی واژه‌های خودش شد.

او خود را با کلمات گول زد، و ملت را با صداهای زیبا به خواب برد. و این شاید غم‌انگیزترین شکل نادانی است:نادانیِ آراسته، نادانیِ پُرواژه، نادانیِ مقدس.

فصل سوم:نادانی آگاهانه و گریز از مسئولیت

روشنفکر ایرانی دهه‌ی پنجاه، برخلاف ظاهر دانا و پرهیاهوی خود، در عمق روانی‌اش از آگاهی می‌ترسید.او می‌دانست جامعه در حال تغییر است، می‌دید زنان در دانشگاه‌ها حضور پیدا می‌کنند، کودکان به مدرسه می‌روند، و شهرها در حال گسترش‌اند.اما در عین دیدنِ این پیشرفت‌ها، با لجاجتی کودکانه آن را انکار می‌کرد.او در ناخودآگاهش از این می‌ترسید که اگر این تغییرات واقعی باشند، دیگر نقشی برای خودش باقی نماند.

در روان‌شناسی اجتماعی، این حالت را مقاومت در برابر بلوغ جمعی می‌نامند.جامعه‌ای که در مسیر رشد است، اگر بخش آگاهش (یعنی روشنفکرانش) به مسئولیت خود تن ندهند، به جای حرکت رو به جلو، دچار واکنش واپس‌گرایانه می‌شود.

روشنفکر ایرانی به‌جای آن‌که بلوغ را بپذیرد، به دوران کودکیِ فکری خود پناه می برد — جایی که همه‌چیز ساده است:

خوب و بد، ظالم و مظلوم، منجی و دشمن.

از همین‌جا، سیاست و روان یکی شدند.

روشنفکر، که باید پلی میان علم و وجدان باشد، خود به اسیر احساسات جمعی بدل شد.

او دانسته از عقل گریخت، چون عقل او را مسئول می‌کرد؛ اما احساس، به او لذت می‌داد.

لذت فریاد، لذت نفی، لذت هم‌دلی با توده‌ای که هنوز از سادگی‌اش شرم نداشت.این همان چیزی است که فروم در کتاب گریز از آزادی شرح می‌دهد:

انسان وقتی از قیدهای سنت رها می‌شود، ابتدا احساس سرگشتگی می‌کند.اگر نتواند آزادی را با خودآگاهی درونی همراه کند، به‌دنبال اقتداری تازه می‌گردد تا بار تصمیم‌گیری را از دوش او بردارد.روشنفکر ایرانی نیز در آستانه‌ی مدرن‌شدن، از این اضطراب گریخت.

او به جای آموزش دادنِ استقلال، برای خود و جامعه اقتدار تازه‌ای از جنس کلمه و شعار ساخت.در ظاهر، او با “استبداد” می‌جنگید؛

اما در باطن، دلش برای نظمی مطلق و نجات‌دهنده تنگ شده بود.در ذهن او، همیشه باید یک «پدرِ دانا» باشد که تصمیم بگیرد، حتی اگر اسمش “خلق” یا “انقلاب” باشد.در دهه‌ی پنجاه، روشنفکر ایرانی خود را قهرمان رهایی معرفی می‌کرد،اما در واقع، در حال آماده کردن زمین برای بازگشت پدر بود .-پدری که این بار با عمامه آمد، نه با تاج.

در این‌جا دیگر نادانی از روی جهل نبود، بلکه از روی انتخاب بود:

انتخاب فرار از مسئولیت آزادی، انتخاب آرامش در بند.او می‌دانست انقلاب به کجا می‌انجامد، اما گفت: «مهم، نفی است!»می‌دانست جایگزین روشنی ندارد، اما گفت: «اول ویران کنیم، بعد می‌سازیم!»این همان لحظه‌ای بود که نادانی از سطح فردی به سطح جمعی ارتقا یافت ،-نادانی‌ای آگاهانه، با پشتوانه‌ی کلمات زیبا و نیت‌های به‌ظاهر خیرخواهانه.در نگاه روان‌شناختی، چنین رفتاری شکلی از خودویرانگری فرهنگی است.وقتی انسان از پذیرش مسئولیت می‌گریزد، ناخودآگاه به سوی ویرانی خود حرکت می‌کند،زیرا تنها در ویرانی است که از اضطرابِ رشد رها می‌شود.روشنفکر ایرانی نیز چنین کرد.

او با شعار «مرگ بر استبداد» در حقیقت فریاد می‌زد: «مرا از بار آزادی برهان!»در ذهن جمعی آن زمان، میل به عدالت با میل به اقتدار درهم آمیخته بود،و در نهایت، عدالت قربانی اقتدار شد.

از این منظر، انقلاب ۵۷ نه آغاز بیداری، بلکه بازگشت به رحم روانیِ گذشته بود؛جامعه‌ای که از بلوغ می‌ترسید، به پناه آغوش پدر مذهبی‌اش برگشت.و روشنفکر، که می‌بایست درمانگر این اضطراب باشد، خود بیمارتر از بیماران بود.این بود گریز از آزادی در لباس آگاهی؛نادانی آگاهانه‌ای که با عینک ایدئولوژی، چهره‌ی حقیقت را ندید،و با شعار دانایی، راه تاریکی را هموار کرد.

فصل چهارم :خودشیفتکی جمعی و‌نیاز به منجی

اکنون می‌رسیم به فصل مهم این مقال،- جایی که روان‌شناسی جمعی ایرانی و اسطوره‌ی “منجی” درهم می‌پیچند.

در این فصل، می‌بینیم چگونه جامعه‌ای خسته از بلوغ، روشنفکری خودشیفته و مردمی ساده‌دل، دست در دست هم دادند تا «پدر» را بازآفرینی کنند ،-پدری که نامش خمینی بود، اما ریشه‌اش در ناخودآگاه تاریخی ما کاشته شده بود.

اگر بخواهیم انقلاب ۵۷ را نه از زاویه‌ی سیاسی، بلکه از منظر روان‌شناسی عمیق تحلیل کنیم، باید بپرسیم:چرا نسلی که از ظلم گریزان بود، با اشتیاق به استقبال اقتداری تازه رفت؟چرا روشنفکرانی که سال‌ها از آزادی سخن گفته بودند، ناگهان در برابر قدرتی خشن و واپس‌گرا سکوت کردند؟

پاسخ در یک واژه نهفته است: خودشیفتگی جمعی.

در خودشیفتگی فردی، انسان تصویری اغراق‌شده از خود می‌سازد تا زخم حقارتش را پنهان کند.

در خودشیفتگی جمعی، ملتی چنین می‌کند:

خود را “ملت برگزیده”، “ام‌القرای جهان”، “وارث معنویت گم‌شده” می‌بیند.اما در عمق این غرور، حس تحقیر تاریخی می‌جوشد.روشنفکر ایرانی، که از غرب سرخورده و از سنت بیزار شده بود، در جست‌وجوی تصویری تازه از خود بود.او نمی‌خواست بپذیرد که هنوز در مرحله‌ی یادگیری مدرنیته است؛پس برای جبران، دست به ساختن اسطوره زد.او گفت:

«ما خودمان می‌فهمیم، نیازی به تقلید از غرب نیست. ما روح داریم، آن‌ها ماشین‌اند.»

این جمله، چکیده‌ی خودشیفتگی جمعی ایرانی است: نفی دیگری برای اثبات خود.اما روان انسان نمی‌تواند با نفی زنده بماند.وقتی واقعیت را انکار می‌کنی، ذهن برای بقا، دست به جایگزین می‌زند:

می‌سازد، رؤیا می‌بیند، بت می‌تراشد.

و این‌گونه بود که خمینی، از دل این رؤیای جمعی برخاست ، نه صرفاً یک فقیه، بلکه آینه‌ای برای خودشیفتگی زخمی یک ملت.

او هر آنچه روشنفکر و توده می‌خواستند در خود داشت:

ساده‌گو بود، چون مردم ساده بودند؛

مقتدر بود، چون جامعه از آزادی می‌ترسید؛

و مبهم سخن می‌گفت، چون هرکس در ابهام، تصویری از آرزوهای خود می‌دید.

از دیدگاه روان‌کاوی، چنین شخصیتی مصداق کهن‌الگوی پدر مطلق است ،-همان تصویری که یونگ در ناخودآگاه جمعی اقوام می‌بیند:پدرِ دانا، سخت‌گیر و نجات‌بخش.

در زمان بحران، ملت به چنین چهره‌ای پناه می‌برد تا از اضطراب انتخاب رهایی یابد.

روشنفکر ایرانی، در ظاهر با او مخالف بود،اما در اعماق ذهنش، از دیدن اقتداری چنین قاطع احساس آرامش می‌کرد.زیرا با بازگشت پدر، دیگر نیازی به مسئولیت فردی نبود؛تصمیم‌ها گرفته می‌شد، معنا داده می‌شد، و حتی خطاها تقدیس می‌شدند.این همان لحظه‌ای بود که خودشیفتگی جمعی با اسطوره‌ی منجی در هم آمیخت.ملت گفت: «او ما را نجات خواهد داد.»

و روشنفکر، که از خود خسته و از مردم دل‌زده بود، با آسودگی نفس کشید.چون دیگر لازم نبود بیندیشد، فقط باید تفسیر کند.اما منجی، همیشه چهره‌ی دوگانه دارد:

از یک سو شفادهنده است، از سوی دیگر ویرانگر.

در ابتدا، با وعده‌ی معنا می‌آید،اما در پایان، معنا را از همه می‌گیرد تا فقط خودش بماند.

در آن روزها، هرچه مردم بیشتر به خمینی ایمان می‌آوردند،کمتر به خود ایمان داشتند.هرچه روشنفکران بیشتر او را «رهبر کاریزماتیک» می‌خواندند،کمتر جرأت می‌کردند از آزادی حرف بزنند.و این است جوهره‌ی خودشیفتگی جمعی:

نیاز به تحسین، حتی اگر از جانب جهل باشد.

در روان‌شناسی اجتماعی، چنین فرایندی را وابستگی متقابل مخرب می‌نامند:

رهبر از پرستش توده نیرو می‌گیرد، و توده از اقتدار رهبر.هر دو از رشد بازمی‌مانند،زیرا یکی نمی‌خواهد تنها باشد، و دیگری نمی‌خواهد کوچک شود.در این چرخه، روشنفکر نه راهنما بود، نه معترض؛بلکه مفسر رؤیای جمعی شد، رؤیایی که او خود در خلقش شریک بود.او از پدر انتقاد نکرد، چون در دلش هنوز نیازمند همان پدر بود.و سرانجام، همان مردی که قرار بود نجات دهد، همه‌چیز را بلعید:فکر، عشق، شعر، و آزادی را.اما جامعه هنوز در رؤیای خود خفته بود؛زیرا خودشیفتگی جمعی هرگز شکست را نمی‌پذیرد،بلکه آن را توجیه می‌کند — با تقدیر، با ایمان، با دشمن فرضی. و این است تراژدی نهایی روشنفکری ما: در جست‌وجوی آزادی برآمد،اما چون از مسئولیتِ آن ترسید،به آغوش منجی بازگشت و خود،زنجیر را ستود !

فصل پنچم‌:فروپاشی توهم ‌و سکوت بعد از رگبار دروغ!

انقلاب ۵۷ آمد و با خود وعده‌ی آزادی و عدالت آورد.اما برای روشنفکری که سال‌ها در باد واژه‌ها و خیال دشمن غرق بود، این وعده، نه آزادی که بازتاب ناتوانی‌اش شد.او دید که واقعیت با تصورش متفاوت است، و مردم به مسیری رفتند که او نه ساخته بود، نه پیش‌بینی کرده بود.و این‌گونه بود که توهم فرو ریخت و سکوت سنگینی بر ذهن جامعه و روشنفکر نشست.روشنفکری که زمانی با شعار و انتقاد، خود را بزرگ می‌دید، اکنون متوجه شد که کلمات نمی‌توانند جهان را تغییر دهند.

کتاب‌ها، مقالات و سخنرانی‌ها، همانند بادکنکی که ترکیده باشد، دیگر هیچ معنایی نداشتند.

او نه می‌توانست جامعه را رهبری کند، نه خود را نجات دهد، و نه از قدرت تازه‌به‌دست‌آمده چیزی آموخت.این تجربه، مصداق کامل «نادانی آگاهانه» بود که به فروپاشی روانی جمعی انجامید.

در روان‌شناسی، چنین فروپاشی، لحظه‌ای بحرانی است که به «سکوت پس از رگبار» مشهور است.

انسان یا جمعی که خود را در توهمی بزرگ گرفتار کرده، وقتی حقیقت را می‌بیند،یا تسلیم می‌شود، یا به تبعید و انزوا پناه می‌برد، یا با حقیقت درونی خود مقابله می‌کند.برای روشنفکر ایرانی، اکثر مسیرهای اول و دوم طی شد: سکوت و گاه تبعید.و از معدود کسانی که ایستادند، بسیاری هنوز با سایه‌های گذشته درگیرند.اما این فروپاشی، نه پایان تاریخ، که آغاز آگاهی واقعی بود.آگاهی‌ای که دیگر نمی‌توانست با کلمات پر شود، بلکه با اندیشه، تجربه و مسئولیت زاده می‌شد.

اکنون روشنفکر تنها می‌توانست بیاموزد که:

انتقاد بدون فهم، بی‌معناست.

شعار بدون عمل، توهم است.

خودشیفتگی جمعی، پیش‌درآمد فاجعه است.

در این لحظه، جامعه و روشنفکر با دو‌ سوال اساسی مواجه شدند:

چگونه می‌توان از چرخه‌ی خودفریبی تاریخی بیرون آمد؟

چگونه می‌توان در حالی که از گذشته عبرت گرفته‌ای، دوباره به آزادی، خرد و اندیشه اعتماد کرد؟

پاسخ، نه در دشمنان خیالی، نه در منجی مطلق، و نه در واژه‌های زیبا، بلکه در بازسازی خودآگاهی است: بازسازی فرد و جمعی که مسئولیت را می‌پذیرند، آزادی را درک می‌کنند، و به جای نفی، می‌آفرینند و می‌سازند.

این بازسازی، تنها راه نجات روشنفکر و جامعه‌ای است که تاریخش با بادکنک واژه‌ها و توهم‌های جمعی بازی کرده است.و شاید تلخ‌ترین و در عین حال امیدبخش‌ترین نکته این باشد،-روشنفکر امروز، اگر از گذشته بیاموزد، می‌تواند نشان دهد که:تاریخ تکرار نمی‌شود،توهم فرو می‌ریزد،و آزادی، هرچقدر هم دشوار، همیشه در دسترس است،به شرط آنکه از خودشیفتگی، فرافکنی و گریز از مسئولیت رها شویم.

سخن پایانی :

این مقاله نشان داد که نادانی روشنفکری پیش از انقلاب، نادانی از سر جهل نبود،بلکه نادانی آراسته، خودشیفته و آگاهانه بود:عقده‌ی دشمن‌سازی،پرستش واژه‌ها،گریز از مسئولیت،خودشیفتگی جمعی و نیاز به منجی.

هر یک از این لایه‌ها، نه تنها فرد، بلکه جامعه را گرفتار کرد،و مسیر توسعه و بلوغ جمعی را مسدود نمود.با این حال، تاریخ به ما می‌آموزد که می‌توان از این چرخه بیرون آمد:با آگاهی، اندیشه مستقل و مسئولیت‌پذیری، و با درک اینکه آزادی و بلوغ روانی، هرگز به کسی تحمیل نمی‌شوند؛ بلکه باید خود را بیافرینیم.و شاید، روشنفکری که از باد واژه‌ها، دشمنان خیالی و بت‌های جمعی رها شود،بتواند بار دیگر آینه‌ای باشد نه برای خود، بلکه برای حقیقت جامعه.

امیر آذر

۱فوریه ۲۰۲۴

 

 

 

 

 

 

 

اسم
نظر ...