مقاله پانه کوک "حزب و طبقه کارگر"/پل ماتیک


134 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

پل ماتیک 1941

مقاله پانه کوک "حزب و طبقه کارگر"

 

منبع: صفحه اصلی پل ماتیک؛تصحیح و بازبینی: توسط جف تراگ، آگوست 2005.

برگردان به فارسی:شوراها

عادت ما در حذف نام‌ها منجر به سوءتفاهم شده است. مقاله "حزب و طبقه کارگر" که پس از انتشار در "مکاتبات شورا" توسط APCF بازنشر شد و در نشریه "همبستگی" (شماره‌های 34-36) توسط فرانک میتلاند مورد بحث قرار گرفت، توسط آنتون پانه کوک نوشته شده بود. او در حال حاضر در موقعیتی نیست که به نقد میتلاند پاسخ دهد. با توجه به اینکه به نوعی مسئول مطالب "مکاتبات شورا" هستم، سعی می‌کنم به برخی از پرسش‌های میتلاند پاسخ دهم.

مسائل مطرح شده نمی‌توانند به‌صورت انتزاعی و کلی مورد بررسی قرار گیرند، بلکه فقط می‌توان به‌طور خاص و در مورد موقعیت‌های تاریخی مشخص به آن‌ها پرداخت. هنگامی که پانه کوک گفت "ایمان به احزاب" دلیل اصلی ناتوانی طبقه کارگر است، او از احزاب به‌گونه‌ای که واقعاً وجود داشته‌اند سخن می‌گفت. واضح است که این احزاب به طبقه کارگر خدمت نکرده‌اند و ابزاری برای پایان دادن به سلطه طبقاتی نبوده‌اند. در روسیه، حزب به یک نهاد جدید حاکم و استثمارگر تبدیل شد. در اروپای غربی، احزاب توسط فاشیسم منحل شدند و بنابراین ناتوانی خود را در رهایی کارگران یا به قدرت رسیدن نشان دادند (احزاب فاشیستی نمی‌توانند به‌عنوان ابزاری برای پایان دادن به استثمار کارگری در نظر گرفته شوند). در آمریکا، احزاب به جای خدمت به کارگران، به سرمایه‌داران خدمت می‌کنند. احزاب وظایف گوناگونی را انجام داده‌اند، اما هیچ‌کدام مرتبط با نیازهای واقعی کارگران نبوده‌اند.

میتلاند به این واقعیت‌ها اعتراضی ندارد. مانند مسیحیانی که انتقادها را با این استدلال که مسیحیت هرگز به‌طور جدی آزمایش نشده است رد می‌کنند، میتلاند استدلال می‌کند که "مشکل این نیست که حزب باشد یا نباشد، بلکه این است که چه نوع حزبی باشد." حتی اگر این درست باشد که تا کنون همه احزاب شکست خورده‌اند، او فکر می‌کند که این امر اثبات نمی‌کند که یک حزب جدید، "تصور او از حزب"، نیز شکست خواهد خورد. واضح است که "تصور از یک حزب" نمی‌تواند فقط به دلیل اینکه احزاب واقعی شکست خورده‌اند، شکست بخورد. اما بعد، "تصورات" اهمیت ندارند. حزبی که او از آن سخن می‌گوید وجود ندارد. استدلال‌های او باید در عمل اثبات شوند؛ اما چنین عملی وجود ندارد. همه احزابی که تا کنون فعالیت کرده‌اند، با تصور میتلاند از آنچه یک حزب باید باشد شروع کرده‌اند. این امر مانع از این نشد که آن‌ها در طول تاریخ خود این تصور را نقض کنند.

به‌عنوان مثال، حزبی که لنین تلاش کرد ایجاد کند و حزبی که او در واقع ایجاد کرد دو چیز متفاوت بودند، زیرا لنین و حزبش فقط بخش‌هایی از تاریخ بودند؛ آن‌ها نمی‌توانستند تاریخ را به تصورات خود تحمیل کنند. نیروهای دیگری نیز در جامعه وجود دارند که رویدادها را شکل می‌دهند. میتلاند ممکن است درست بگوید که "فاجعه کنونی کمینترن نشان نمی‌دهد که تصور لنین از حزب نادرست بوده است"، اما فاجعه قطعاً نشان می‌دهد که، مستقل از تصور او، اگر بر اساس ایده‌های میتلاند و نیازهای طبقه کارگر بین‌المللی سنجیده شود حزب واقعاً "نادرست" بود.

میتلاند می‌گوید "حزب یک خلق تاریخی است که نمی‌توان آن را کنار گذاشت." متأسفانه این در گذشته درست بود، اما تاریخ همچنین نشان داده است که احزاب آنچه که باید باشند نبوده‌اند. آن‌ها خلق تاریخی سرمایه‌داری لیبرال هستند و در این زمینه خاص برای مدتی به نیازهای کارگران خدمت کردند، اما فقط به‌طور تصادفی. آن‌ها عمدتاً درگیر ساختن منافع گروهی و تأثیر اجتماعی حزب بودند. آن‌ها به نهادهای سرمایه‌داری تبدیل شدند، که در استثمار کارگران شرکت می‌کردند و با سایر گروه‌های سرمایه‌داری برای کنترل قدرت مبارزه می‌کردند. به دلیل شرایط بحران عمومی، تمرکز سرمایه و تمرکز قدرت سیاسی، دستگاه دولت به مهم‌ترین مرکز قدرت اجتماعی تبدیل شد. حزبی که کنترل دولت را به‌دست می‌آورد—چه قانونی و چه غیرقانونی—می‌توانست خود را به یک طبقه حاکم جدید تبدیل کند. این همان کاری است که احزاب انجام دادند یا سعی کردند انجام دهند. هر جا که حزب موفق شد، به کارگران خدمت نکرد. برعکس، کارگران به حزب خدمت کردند. سرمایه‌داری نیز یک "خلق تاریخی" است. اگر "حزب را نمی‌توان کنار گذاشت زیرا یک خلق تاریخی است"، میتلاند چگونه می‌خواهد اکنون سرمایه‌داری را از بین ببرد که با دولت تک‌حزبی یکی شده است؟ در واقع هر دو باید "کنار گذاشته شوند"؛ پایان دادن به سرمایه‌داری امروز مستلزم پایان دادن به حزب است.

برای میتلاند، "حزب باید ابزار مادی برای ادغام اقلیت آگاه و توده ناآگاه باشد." اما توده "ناآگاه" است به همان دلیلی که ناتوان است. اقلیت "آگاه" نمی‌تواند یکی از این وضعیت‌ها را بدون تغییر دیگری تغییر دهد. نمی‌تواند "آگاهی" را به توده‌ها بیاورد مگر اینکه به آن‌ها قدرت بدهد. اگر آگاهی و قدرت به حزب بستگی داشته باشد، تمام مسئله مبارزه طبقاتی به یک ویژگی مذهبی تبدیل می‌شود. اگر افرادی که حزب را تشکیل می‌دهند افراد "خوبی" باشند، آن‌ها به توده‌ها قدرت و آگاهی می‌دهند؛ اگر "بد" باشند، هر دو را از آن‌ها می‌گیرند. اینجا مسئله "ادغام" مطرح نیست، بلکه فقط مسئله "اخلاق" مطرح است. بنابراین ما نه تنها باید به تصورات انتزاعی در مورد اینکه یک حزب چه باید باشد اعتماد کنیم، بلکه باید به نیت‌های خوب انسان‌ها نیز اعتماد کنیم. به‌طور خلاصه، ما باید به رهبران خود اعتماد کنیم. اما احزاب همان‌طور که می‌توانند چیزی بدهند، می‌توانند آن را نیز پس بگیرند. تحت شرایط موجود، "آگاهی" اقلیت یا بی‌معنا است یا با یک موقعیت قدرت در جامعه مرتبط است. افزایش "آگاهی" به‌این‌ترتیب قدرت گروهی که آن را در بر می‌گیرد را افزایش می‌دهد. در اینجا هیچ "ادغامی" بین "رهبران" و "رهبری‌شدگان" به‌وجود نمی‌آید؛ در عوض، شکاف موجود بین آن‌ها به‌طور مداوم گسترش می‌یابد. گروه آگاه از موقعیت خود به‌عنوان یک گروه آگاه دفاع می‌کند؛ این موقعیت را فقط در برابر توده "ناآگاه" می‌تواند حفظ کند. "ادغام" اقلیت آگاه و توده ناآگاه تنها توصیفی دلپذیرتر از استثمار بسیاری توسط تعداد اندک است.

این واقعیت که میتلاند حزب را به‌عنوان "ابزار مادی" که اندیشه و عمل را هماهنگ می‌کند می‌بیند، نشان می‌دهد که ذهن او هنوز در گذشته است. به‌همین‌دلیل او از حزب آینده حمایت می‌کند. ابزار مادی (جلسات، روزنامه‌ها، کتاب‌ها، سینما، رادیو و غیره) که او از آن سخن می‌گوید، در این میان دیگر در اختیار احزابی که میتلاند در نظر دارد نیست. مرحله توسعه سرمایه‌داری که در آن احزاب می‌توانستند مانند هر تجارت دیگری رشد کنند و ابزارهای تبلیغاتی را به‌نفع خود استفاده کنند، به پایان رسیده است. در جامعه امروزی، توسعه سازمان‌های کارگری دیگر نمی‌تواند از مسیرهای سنتی پیروی کند. حزبی که "آگاهی طبقاتی را در توده‌ها توسعه دهد" دیگر نمی‌تواند به‌وجود بیاید. ابزارهای تبلیغاتی متمرکز شده‌اند و به‌طور انحصاری در خدمت طبقه حاکم یا حزب قرار دارند. از آن‌ها نمی‌توان برای برکناری حاکمان استفاده کرد. اگر کارگران نتوانند روش‌های مبارزه‌ای فراتر از کنترل گروه‌های حاکم توسعه دهند، نمی‌توانند خود را رها کنند. حزب هیچ سلاحی در برابر طبقات حاکم نیست؛ احزاب حتی در جوامع فاشیستی وجود ندارند. در برابر قدرت کنونی ترکیب دولت-حزب-سرمایه، تنها "عمل آگاهانه تمام توده مردم" می‌تواند موثر باشد. تا زمانی که آن توده "ناآگاه" باقی بماند، تا زمانی که به "مغز" یک حزب نیاز داشته باشد، این توده ناتوان باقی خواهد ماند، زیرا آن "مغز" رشد نخواهد کرد.

با این حال، دلیلی برای ناامیدی وجود ندارد. ما می‌توانیم سؤال دیگری مطرح کنیم: این "آگاهی" که احزاب به‌ظاهر باید برای کارگران بیاورند، چیست؟ و آن "نا‌آگاهی" که نیازمند حمایت توده‌ها توسط یک "مغز" جداگانه - یعنی حزب - است، چیست؟ آیا این نوع آگاهی که در احزاب یافت می‌شود واقعاً برای تغییر جامعه ضروری است؟ آنچه تاکنون برای توده‌ها و نیازهایشان واقعاً خطرناک بوده است، دقیقاً همان "آگاهی" است که در سازمان‌های حزبی غالب است. "آگاهی" که میتلاند از آن صحبت می‌کند، همانطور که در عمل تجربه شده است، هیچ ارتباطی با "آگاهی" که برای شورش علیه وضعیت موجود و سازماندهی یک جامعه جدید لازم است، ندارد. فقدان آن نوع آگاهی که توسط احزاب تقویت می‌شود، به هیچ وجه به نیازهای عملی طبقه کارگر ضرری نمی‌رساند.

کار کارگران اساساً ساده است. این کار شامل تشخیص این است که همه گروه‌های حاکم قبلی مانع توسعه واقعی تولید و توزیع اجتماعی شده‌اند؛ و همچنین تشخیص نیاز به حذف تولید و توزیع به گونه‌ای که توسط نیازهای سود و قدرت گروه‌های خاصی در جامعه که کنترل منابع تولید و سایر منابع قدرت اجتماعی را در اختیار دارند، تعیین می‌شود. تولید باید به گونه‌ای تغییر یابد که نیازهای واقعی مردم را برآورده کند؛ باید به تولید برای مصرف تبدیل شود. هنگامی که این مسائل تشخیص داده شوند، کارگران باید برای تحقق نیازها و خواسته‌های خود عمل کنند. برای تشخیص این مسائل ساده و عمل بر اساس آن‌ها، نیاز به فلسفه، جامعه‌شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی چندانی نیست. مبارزه طبقاتی واقعی در اینجا تعیین‌کننده و قطعی است. اما در میدان عملی فعالیت‌های انقلابی و اجتماعی، "اقلیت آگاه" بهتر از "اکثریت ناآگاه" نیست. بلکه برعکس این امر درست است. این موضوع در تمام مبارزات انقلابی واقعی اثبات شده است. هر سازمان کارگری در کارخانه نیز بهتر از یک حزب خارجی می‌تواند تولید خود را سازماندهی کند. در جهان، هوش و خرد غیرحزبی کافی وجود دارد که بتواند تولید و توزیع اجتماعی را بدون کمک یا دخالت احزابی که در زمینه‌های ایدئولوژیک تخصص دارند، هماهنگ کند. حزب یک عنصر خارجی در تولید اجتماعی است، همانطور که طبقه سرمایه‌دار یک عامل سوم غیرضروری برای دو عامل لازم برای تداوم زندگی اجتماعی بود: وسایل تولید و نیروی کار. این واقعیت که احزاب در مبارزات طبقاتی شرکت می‌کنند نشان می‌دهد که آن مبارزات طبقاتی به سمت یک هدف سوسیالیستی حرکت نمی‌کنند. سوسیالیسم در نهایت چیزی جز حذف آن عامل سوم که بین وسایل تولید و نیروی کار قرار دارد، نیست. "آگاهی" که توسط احزاب توسعه می‌یابد، "آگاهی" یک گروه بهره‌کش است که برای به‌دست‌آوردن قدرت اجتماعی تلاش می‌کند. اگر حزبی بخواهد "آگاهی سوسیالیستی" را ترویج کند، ابتدا باید با مفهوم حزب و خود احزاب مقابله کند.

"آگاهی" برای شورش علیه و تغییر جامعه توسط "تبلیغات" اقلیت‌های آگاه توسعه نمی‌یابد، بلکه توسط تبلیغات واقعی و مستقیم رویدادها توسعه می‌یابد. هرج و مرج اجتماعی روزافزون، زندگی معمولی توده‌های بزرگتر و بزرگتری از مردم را به خطر می‌اندازد و ایدئولوژی‌های آن‌ها را تغییر می‌دهد. تا زمانی که اقلیت‌ها به‌عنوان گروه‌های جداگانه در درون توده‌ها عمل کنند، توده‌ها انقلابی نیستند، اما اقلیت‌ها نیز انقلابی نیستند. "تصورات انقلابی" آن‌ها هنوز فقط می‌تواند به عملکردهای سرمایه‌داری خدمت کند. اگر توده‌ها انقلابی شوند، تمایز بین اقلیت آگاه و اکثریت ناآگاه از بین می‌رود و همچنین عملکرد سرمایه‌داری آگاهی ظاهراً انقلابی اقلیت نیز از بین می‌رود. تقسیم بین اقلیت آگاه و اکثریت ناآگاه خود تاریخی است. این تقسیم از همان نوع تقسیم بین کارگران و کارفرمایان است.

همانطور که تفاوت بین کارگران و کارفرمایان در پی شرایط بحران غیرقابل حل و در فرایند هم‌سطح شدن اجتماعی مرتبط با آن تمایل به ناپدید شدن دارد، تمایز بین اقلیت آگاه و توده ناآگاه نیز ناپدید خواهد شد. اگر این تمایز ناپدید نشود، ما با یک جامعه فاشیستی روبرو خواهیم شد.

"یکپارچگی" فقط می‌تواند به معنای کمک به از بین بردن تمایز بین اقلیت آگاه و توده ناآگاه باشد. در درون طبقات و در درون جامعه تفاوت‌ها بین افراد باقی خواهند ماند. برخی از افراد پرانرژی‌تر خواهند بود، برخی دیگر باهوش‌تر خواهند بود، و غیره. تقسیم کار باقی خواهد ماند. این تفاوت‌های واقعی به دلیل روابط تولیدی خاصی که توسط شرایط تاریخی شکل گرفته‌اند، به تفاوت‌های بین سرمایه و کار، به تفاوت‌های بین حزب و توده‌ها منجر شده‌اند. این تمایز از نظر فعالیت اجتماعی باید پایان یابد تا سرمایه‌داری پایان یابد. اگر کسی نیاز به "یکپارچگی" را درک می‌کند، باید به مسئله به‌گونه‌ای کاملاً متفاوت از میتلاند نزدیک شود. "یکپارچگی" نباید از بالا به پایین - جایی که حزب آگاهی را به سوی توده می‌آورد - صورت گیرد، بلکه باید از پایین به بالا، جایی که طبقه تمام هوش و انرژی خود را برای خود نگه می‌دارد و آن را در سازمان‌های جداگانه‌ای جدا و سرمایه‌گذاری نمی‌کند، انجام شود.

تولید اجتماعی است. همه مردم، هرچه باشند یا هرچه انجام دهند، در جامعه‌ای که به صورت اجتماعی تعیین می‌شود، به یک اندازه مهم هستند. یکپارچگی واقعی آن‌ها، نه "یکپارچگی ایدئولوژیک" از طریق رابطه سنتی حزب-توده، ضروری است. اما این یکپارچگی واقعی، همبستگی انسانی که برای پایان دادن به بدبختی جهان لازم است، باید اکنون تقویت شود. این همبستگی فقط می‌تواند با از بین بردن نیروهایی که علیه آن عمل می‌کنند، توسعه یابد. همبستگی طبقاتی و اقدامات طبقاتی نمی‌توانند با گروه‌ها و منافع حزبی ایجاد شوند، بلکه فقط در مقابله با آن‌ها شکل می‌گیرند.

آگوست-سپتامبر ۱۹۴۱

Pannekoek's The Party and the Working Class by Paul Mattick 1978 (marxists.org)

 

 

 

 
اسم
نظر ...
اسم
تاریخ
نظر
27-08-2024 17:27:38
خواندی و تامل برانگیز است