چرا رژیم تا کنون سرنگون نشده است؟/امیر آذر


25-12-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
20 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

چرا رژیم تا کنون سرنگون نشده است؟

امیر آذر

این‌که چرا هنوز این بنای ترک‌خورده، با آن سقف نم‌کشیده و دیوارهای کپک‌زده‌اش فرو نریخته، پرسشی است که اگر آدم بخواهد از کنارش بی‌تفاوت بگذرد، یعنی پذیرفته باشد که چیزی به نام عقل جمعی، جایی در لابه‌لای غبار روزمرگی گم شده؛ مثل سکه‌ای قدیمی که توی جیب سوراخ افتاده باشد و آدم فقط صدای افتادنش را شنیده باشد، نه خود سکه را. و همین صدای افتادن است که می‌گوید این بحث، شوخی‌بردار نیست. باید نشست و به آن خیره شد؛ با همان چشم‌هایی که سال‌هاست از دود و خستگی و وعده‌های پوچ، سرخ شده‌اند.این مسأله فقط یک جدل سیاسی نیست؛ مثل غرغرهای همیشگی بر سر قیمت نان یا این‌که فلان وزیر از فلان‌جا آمده بود و فلان حرف را زد. این داستان، استخوانی‌ست گیر کرده در گلوی یک ملت. هیچ‌کس هم نمی‌تواند آن را با یک لیوان آب قورت بدهد. واقعیت این است که ما با روان زخمی جامعه‌ای روبه‌رو هستیم که سال‌ها زیر وزنهٔ ترس، امیدهای ناکام، روزمرگیِ خردکننده و بازی‌های پیچیده قدرت، شکل دیگری از بودن را یاد گرفته است. جامعه‌ای که کم‌کم فهمیده چگونه بی‌هیچ تکان بزرگ، زنده بماند؛ درست مثل درختی که در سایهٔ دیوار می‌روید و برای نور، گردنش را کج می‌کند، اما هنوز زنده است، حتی اگر زخم‌خورده.

وقتی دربارهٔ چراییِ نریختنِ این بنا حرف می‌زنیم، در حقیقت داریم دربارهٔ خودمان حرف می‌زنیم: دربارهٔ زخم‌هایی که پنهانش می‌کنیم، ترس‌هایی که در تاریکی شب‌ها آرام‌مان نمی‌گذارد، رؤیایی که سال‌هاست به تعویق افتاده، و عادتِ شومی که به بقا در بی‌عدالتی پیدا کرده‌ایم. این حرف‌ها نه برای افشاگری سیاسی‌ست و نه برای داغ کردن تنور چیزی. این یک نگاه روان‌شناختی است؛ اما نه آن روانشناسی تمیزِ پشت میزهای اداری، که آدم را به یاد بوی جوهر و پرونده‌های خاک‌خورده می‌اندازد. نه. این یک نگاهِ خیابانی است، مثل نگاهی که دو مرد خسته در ایستگاه اتوبوس، بعد از یک روز بی‌حاصل، به هم می‌اندازند و در آن همه چیز هست جز امید.ضرورت حرف زدن از این وضعیت از آن‌جا می‌آید که دیگر راهی برای ندیدنِ آن نداریم. هر روز در چهرهٔ مردم، چیزی از پژمردگی و لجاجت و گیجی موج می‌زند؛ آدم‌ها مثل کسانی شده‌اند که سال‌ها زیر نور آفتاب چشم‌هایشان نیمه‌باز مانده و حالا هر آنچه می‌بینند، تار و لرزان است. همین تار دیدن، همین لرزش، همین بی‌حسی تدریجی… این‌ها فقط حالِ بدِ اجتماعی نیست؛ این‌ها نشانه‌های یک بحران روانیِ عمیق است. بحرانی که اگر فهمیده نشود، نه تنها چراییِ ریزش رژیم فعلی را توضیح نمی‌دهد، بلکه چرایی رکود، سکوت، و امیدهای سوزانده‌شده را نیز بی‌پاسخ می‌گذارد.

می‌شود گفت جامعه گرفتار نوعی فلج شدگی است؛ فلجی که نه کامل است و نه آنقدر کم که بشود نادیده‌اش گرفت. یک جور حالت میانه، بین تسلیم و شورش. آدم‌ها در ذهنشان هزار بار قیام کرده‌اند، هزار بار خیابان‌ها را دویده‌اند، هزار بار دیوارها را فرو ریخته‌اند… اما وقتی صبح می‌رسد و باید از خانه بیرون بروند، همه چیز دوباره مثل یک فیلم محو می‌شود. نه این‌که نخواهند؛ نه. بلکه نیرویی در سایه‌ها آرام آرام دست و پایشان را بسته است: خستگی تاریخی، بی‌اعتمادی به جمع، زخم‌های موروثی، و البته ماشین سرکوبی که مثل پتکی بر سر رؤیا می‌کوبد.ضرورت پرداختن به این وضعیت از آن‌جا می‌آید که ما دیگر نمی‌توانیم فقط با تحلیل‌های سیاسی، یا با توجیهات اقتصادی، یا حتی با روایت‌های رسانه‌ای، موضوع را توضیح دهیم. این‌ها فقط پوسته‌اند؛ لایه‌ی رویی واقعیت. آنچه در زیر پوست جامعه قل‌قل می‌کند، روانِ خسته‌ای‌ست که نمی‌داند چگونه خودش را از این مرداب بیرون بکشد. جامعه‌ای که طی سال‌ها یاد گرفته «کمترین درد را انتخاب کند»، حتی اگر آن کمترین درد، خودش یک فاجعه مزمن باشد.اگر نخواهیم به این روان جمعی نگاه کنیم، آن‌وقت داریم آینده را هم به همین دست‌های لرزان می‌سپاریم. جامعه‌ای که نتواند زخم‌هایش را ببیند، محکوم است باز همان دور باطل را بچرخد؛ امروز علیه چیزی، فردا اما با همان چیز. و این چرخه‌ی شوم در تاریخ ما کم‌تکرار نشده. پس لازم است قبل از هر تحلیل سیاسی، قبل از هر شعار و هر نقشه‌ای، بنشینیم و با خودمان صادق باشیم: چه شد که این بنای پوسیده هنوز ایستاده؟ و مهم‌تر از آن: ما در طی این سال‌ها چه بر سر روح و خرد جمعی‌مان آوردیم؟ این پرسش‌ها برای فرار از واقعیت نیست. برای روبه‌رو شدن با آن است. چون هیچ تغییری، هیچ تحول بزرگ اجتماعی‌ای، از بیرون نمی‌آید؛ همه چیز از جایی درون مردم شروع می‌شود؛ از همان نقطه‌ای که در آن، درد تبدیل به آگاهی می‌شود و ترس به تصمیم .

حال تمرکز را در این بخش روی این پرسش می‌کذاریم، که چرا رژیم اسلامی در ایران تا به حال سرنگون نشده است؟

 من برای بررسی و پاسخ به این پرسش پنج سوال طرح کرده‌ام که بطور مفصل آن را باز خواهم کرد، که شاید بتواند پیچیدگی این ماندگاری رژیم را تشریح کند:

پرسش اول: آیا جامعه هنوز میان ترس از فروپاشی و میل به تغییر گیر کرده است؟

انگار جامعه‌ای که سال‌هاست نفسش بند آمده، نشسته بر لبهٔ صندلی و نمی‌داند یک قدم به جلو بردارد یا یک قدم به عقب. مثل مسافری که درِ قطارِ در حال حرکت را باز می‌کند اما پایش می‌لرزد؛ نه دلِ پریدن دارد، نه دلِ ماندن. این وضعیت، چیزی فراتر از «ترس» یا «تردید» است؛ یک حالت تعلیق ممتد است، مثل نفس حبس‌شده‌ای که رها نمی‌شود. جامعهٔ ایران دقیقاً اینجاست: میانِ دو قطبِ قدرتمند، دو نیروی متناقض که مدام همدیگر را خنثی می‌کنند—یکی میلِ شدید به تغییر، دیگری هراس از فروپاشی. این دو مثل دو دست‌اند که گلوی جامعه را گرفته‌اند و هرکدام از سمتی می‌کشند.میل به تغییر را همه حس می‌کنند. مثل آتش زیر خاکستر نیست؛ مثل آتشی‌ست که رویش لحاف سنگین انداخته‌اند اما گرمایش همه‌جا را پر کرده. مردم خسته‌اند؛ از فقر، از تحقیر، از دروغ، از بی‌آیندگی. هیچ نظام سیاسی نمی‌تواند این حجم از فشار را انکار کند. خواست تغییر مثل نبضی است که زیر پوست می‌زند. گاهی خودش را در انفجارهای ناگهانی نشان می‌دهد، گاهی در لحن‌ها، گاهی در کوچ‌های دسته‌جمعی، گاهی در خشم فروخوردهٔ خانه‌ها. این میل به تغییر فقط سیاسی نیست؛ فرهنگی است، روانی است، زیستی است. مردم می‌خواهند از چیزی عبور کنند، چیزی که سال‌هاست بر روح‌شان سنگینی می‌کند. اما این میل، درست وسط راه، با دیو دیگری روبه‌رو می‌شود: ترس از فروپاشی.اگر بخواهیم صادق باشیم، این ترس یک ترس مصنوعی نیست. بخشی از آن را حکومت پرورده، بله؛ با تبلیغ جنگ داخلی، سوریه‌ای ‌شدن، لیبی‌شدن، تکه‌تکه‌شدن کشور. اما بخش دیگری کاملاً واقعی است؛ از دلِ تاریخ، از دلِ تجربهٔ وحشتناک و پراکندهٔ این مردم در برخورد با هر نوع دگرگونی بزرگ آمده است. جامعه‌ای که انقلاب دیده، سرکوب دیده، جنگ دیده، مهاجرت‌های میلیونی دیده، خیانت دیده، فروپاشی ساختارها را دیده، طبیعی‌ست که از یک جهش بزرگ بترسد. فروپاشی برای جامعه مثل سقوط از بالای برج نیست؛ مثل سقوط در تاریکی‌ست، جایی که نمی‌دانی پایین چه چیزی در انتظار توست.اینجاست که جامعه گیر می‌افتد: میل به تغییر مثل دستی است که تو را از پشت هل می‌دهد، ترس از فروپاشی مثل دستی است که یقه‌ات را می‌گیرد. و چون این دو نیرو تقریباً هم‌قدرت شده‌اند، جامعه در وضعیتی نیمه‌فلج قرار گرفته. این فلج‌بودن نه از بی‌عرضگی است، نه از بی‌غیرتی، نه از بی‌تفاوتی؛ از بیش‌تحمل‌کردن است. از اینکه سال‌هاست مردم بارِ سنگینِ تصمیم‌های غلطِ حاکمیت را به دوش می‌کشند و حالا از هر قدم جدیدی می‌ترسند که شاید بار دیگری اضافه شود.ترس از فروپاشی، در واقع ترس از بی‌پناهی است. مردمی که دولت‌شان سال‌ها نقش دشمن را بازی کرده، حالا از تصور شرایطی بدون هرگونه ساختار رسمی می‌ترسند. این ترس در لایه‌های مختلف جامعه پخش شده: مادر که نگران آیندهٔ فرزندانش است، پیرمردی که از یادآوری جنگ لرز می‌کند، کارگری که فکر می‌کند اگر هرج‌ومرج شود حقوقش هم ناپدید می‌شود، یک جوان که نگران است اگر نظم فرو بریزد، مهاجرت هم دیگر امکان‌پذیر نباشد. این‌ها ترس‌های واقعی‌اند، نه ساختهٔ رسانه.اما میل به تغییر، چیزی است که از دلِ واقعیتِ بی‌رحمانهٔ امروز زاده شده. وقتی کسی می‌گوید «اوضاع از این بدتر نمی‌شود» این لزوماً شعار نیست؛ تجربهٔ زیستهٔ بسیاری است. می‌بینی که فساد مثل علف هرز تا مغز استخوان ساختار نفوذ کرده؛ می‌بینی بی‌عدالتی دیگر حتی پوشیده هم نیست؛ می‌بینی آینده مثل پنجرهٔ بسته‌ای است که هرچه دستگیره‌اش را می‌کشی باز نمی‌شود. میل به تغییر همین‌جاست که سر بلند می‌کند. جامعه دیگر نمی‌خواهد با این وضعیت سازش کند. می‌خواهد چیزی بشکند، چیزی عوض شود، چیزی تازه متولد شود.اما می‌رسیم به نقطهٔ تراژیک ماجرا: جامعهٔ ایران نمی‌خواهد «سقوط» کند؛ می‌خواهد «گذار» کند. و این دقیقاً همان چیزی است که امروز ناممکن به نظر می‌رسد. گذار، نیاز به اعتماد جمعی دارد، نیاز به رهبری معتبر، نیاز به احساس امنیت در فرآیند تغییر. اما این‌ها در ایران نابود شده‌اند. مردم به هیچ ساختار جایگزینی اعتماد ندارند. به اپوزیسیون؟ نه. به رهبران از خارج برگشته؟ نه. به خودشان؟ فقط در سطح احساس، نه در سطح سازمان‌یافتگی.اینجا همان گلوگاهی است که جامعه را میان دو قطب زندانی کرده:

میل به تغییر هست، اما مسیر برای تغییر، امن  نیست.

ترس از فروپاشی هست، اما ترس از ماندن در وضعیت فعلی هم هست.این دو نیرو وقتی هم‌وزن می‌شوند، جامعه وارد حالت «چسبندگی به وضع موجود» می‌شود. مثل بیماری که می‌خواهد جراحی کند اما از اتاق عمل هم وحشت دارد؛ نه می‌تواند به دویدن برگردد، نه می‌تواند روی تخت بماند. هر روز یک قدم جلو، دو قدم عقب. هر روز کمی امید، کمی ناامیدی. هر روز کمی عصیان، کمی احتیاط. جامعه در این کشاکش تحلیل می‌رود، اما خاموش نمی‌شود. این پارادوکس، خودِ وضعیت امروز ایران است: خواستِ انفجار با ترسِ خردشدن.

اگر با چشم‌های دقیق‌تر نگاه کنیم، می‌بینیم این وضعیت فقط محصول حکومت نیست؛ محصول خاطرات جمعی هم هست. محصول انقلاب ۵۷ است، محصول جنگ است، محصول دهه‌های وعده‌های بر باد رفته. جامعه‌ای که یک‌بار سقوط کرده، دفعهٔ بعد از پرش می‌ترسد.حتی اگر شرایط هم فراهم‌شده باشد !.اما میل به تغییر ضعیف نیست؛ گاهی مثل تب شدیدی که بدن را می‌لرزاند، خودش را نشان می‌دهد. موج‌های اعتراضی، گسستن از ارزش‌های رسمی، مهاجرت‌های میلیونی، بی‌اعتنایی به نمادهای حکومتی، همه نشان می‌دهند که جامعه می‌خواهد حرکت کند. اما همان جامعه وقتی به لحظهٔ تصمیم می‌رسد، سایه‌های ترس از پشت گردنش رد می‌شود و قدم‌ها را سنگین می‌کند.

این‌که جامعه میان دو سنگ مانده، ضعف نیست؛ پیچیدگی است. جامعه در یک میدان مین ایستاده؛ و می‌داند اگر با چشم بسته بدود، ممکن است ورطه‌ای دیگر تکرار شود. اما همزمان می‌فهمد اگر بماند، پوسیده و خفه می‌شود. این میان‌ماندگی، نوعی درد مزمن است: نه می‌کشد، نه رها می‌کند.

پس پاسخ کوتاه به پرسش این است: بله، جامعه هنوز میان ترس از فروپاشی و میل به تغییر گیر کرده.اما پاسخ بلندتر و دقیق‌تر این است:

جامعه نه از تغییر می‌ترسد، نه از فروپاشی؛ از «تکرار اشتباه» می‌ترسد.از «باز هم تنها ماندن» می‌ترسد.از «رفتن بدون مسیر» می‌ترسد.

این گیرماندگی، راه خروج دارد؛ اما راه خروجش با شعار باز نمی‌شود. به اعتماد نیاز دارد، به امید واقعی، به ساختن پل، نه به پریدن از پرتگاه.تا آن روز، جامعه همین‌گونه میان دو قطب خواهد لرزید: در آستانهٔ تغییر، در آستانهٔ ترس.نه سقوط کامل، نه رهایی کامل.بلکه آن وضعیت عجیبِ ایرانی: «ایستادن روی مرزِ آتش، با چشم‌هایی که به فردا نگاه می‌کنند اما پای‌شان هنوز در خاک دیروز گیر کرده.»

پرسش دوم: آیا فروپاشی اعتماد عمومی باعث شده مردم به نیروی جمعی خود باور نداشته باشند؟

اعتماد عمومی، مثل هواست: وقتی هست، نمی‌بینی، وقتی نیست، هر نفس سخت می‌شود. در ایران امروز، این هوا سال‌هاست آلوده است؛ به دروغ، به خیانت، به سرکوب، به وعده‌های بر باد رفته، به تجربه‌های جمعی شکست‌خورده. فروپاشی اعتماد عمومی، تنها یک مشکل اخلاقی یا سیاسی نیست؛ یک بحران روانشناختی عمیق است، یک زخم جمعی که خودآگاهی مردم را تهدید می‌کند و قدرت جمعی‌شان را می‌خشکاند.وقتی اعتماد عمومی فرو می‌ریزد، اولین چیزی که نابود می‌شود، باور به دیگری است. باور به همسایه، باور به همکار، باور به نهادهای اجتماعی و سیاسی، و مهم‌تر از همه، باور به خودِ جمع. مردم وقتی می‌بینند که گروه‌ها، نهادها، و رهبران پیشین قابل اعتماد نبوده‌اند، به این نتیجه می‌رسند که هیچ نیروی جمعی‌ای نمی‌تواند اهداف مشترکشان را تحقق بخشد. این فروپاشی نه یک‌باره، بلکه قطره‌قطره، در طول دهه‌ها، و با ضربات متعدد تجربه‌های تلخ رخ داده است.تجربه‌های تاریخی نقش بسیار مهمی دارد. انقلاب ۵۷، پس از مدتی، به جنگ داخلی و خارجی و سرکوب‌های گسترده ختم شد. جنبش‌های اصلاح‌طلبانه و اعتراضی در دهه‌های بعد با وعده‌های بی‌نتیجه و شکست‌های سیاسی همراه شدند. نسل‌های مختلف شاهد بودند که هر تلاشی برای تغییر، با خیانت، سرکوب، یا ناکارآمدی روبه‌رو شده است. این تجربه‌ها به جامعه یاد داده‌اند که «جمع» نه متحد است، نه قابل اعتماد.در نتیجه، باور به نیروی جمعی به شدت آسیب دیده است. مردم دیگر نمی‌توانند تصور کنند که با تلاش مشترک، بتوانند تغییر واقعی ایجاد کنند. این باور ازدست‌رفته، به دو دلیل اصلی عمیق‌تر شده است:

اول، ترس و تردید دائمی. جامعه‌ای که بارها شکست خورده، یاد گرفته که محتاط باشد. حتی وقتی فرصت برای اقدام جمعی پیش می‌آید، ترس از شکست دوباره، از هزینه‌های احتمالی، و از پیامدهای ناخواسته، مانع حرکت می‌شود. ترس از فروپاشی ساختارهای اجتماعی و سیاسی، یا حتی ترس از واکنش خشونت‌آمیز حکومت، مردم را از اقدام مشترک باز می‌دارد.

دوم، شکاف‌های اجتماعی و فرهنگی. جامعهٔ ایران سال‌هاست به جزایری پراکنده تقسیم شده: نسل‌ها، طبقه‌ها، ایدئولوژی‌ها و باورهای مختلف، هرکدام در جزیرهٔ خود زندگی می‌کنند. ارتباط میان این جزایر کم‌رنگ و شکننده است. وقتی تجربه‌های جمعی مشترک محدود و کم‌رنگ باشند، نیروی جمعی نمی‌تواند شکل ب

گیرد. مردم نمی‌توانند یکدیگر را باور کنند، و وقتی همدیگر را باور نکنند، هیچ قدرت جمعی‌ای ایجاد نمی‌شود.اعتماد عمومی، از جنس قرارداد نانوشته میان افراد جامعه است. وقتی این قرارداد از بین می‌رود، حتی بهترین قصدها هم بی‌اثر می‌شوند. مردم ممکن است فرداً شجاع باشند، ممکن است صدای اعتراض داشته باشند، اما وقتی چشم می‌گردانند و می‌بینند که هیچ‌کس دیگری در کنارشان نیست، یا کسی به کمک آن‌ها نمی‌آید، نیروی جمعی به طور طبیعی تحلیل می‌رود. جامعه به یک موجود پراکنده تبدیل می‌شود: همه می‌بینند، همه می‌دانند، اما هیچ کس قدم اول را برنمی‌دارد.

این شرایط باعث شده است که حتی احساسات جمعی نیز تحت تأثیر قرار بگیرند. مردم ممکن است خشم و اعتراض داشته باشند، اما خشم پراکنده می‌شود، بدون مسیر مشخص و بدون تمرکز. این پراکندگی، خود یک نشانۀ باور نداشتن به قدرت جمعی است. وقتی انسان‌ها احساس کنند که اعمالشان تأثیری بر دیگران ندارد، انگیزهٔ مشارکت کم‌رنگ می‌شود، و حتی میل به تغییر به جای نیروی محرک، به فشار روانی و درماندگی تبدیل می‌شود.

در عین حال، فروپاشی اعتماد عمومی باعث شکل‌گیری نوعی خودسانسوری روانی نیز شده است. مردم برای محافظت از خودشان، از اقدام جمعی خودداری می‌کنند. این خودسانسوری نتیجهٔ تجربه‌های گذشته و هراس از پیامدهای منفی است. جامعه‌ای که در طول تاریخ با خشونت، سرکوب، و خیانت مواجه شده، یاد گرفته است که سکوت، گاهی تنها راه زنده ماندن است. و این سکوت جمعی، دقیقاً همان چیزی است که باور به نیروی جمعی را خفه می‌کند.با این همه، نباید این شرایط را مطلق دید. حتی در وضعیتی که اعتماد عمومی فروپاشیده، نشانه‌های کوچکی از جمعیت فعال و پویا باقی مانده است. اعتراض‌های پراکنده، جنبش‌های محلی، شبکه‌های اجتماعی، حتی فعالیت‌های فرهنگی و هنری، همه نشان می‌دهند که نیروی جمعی کاملاً از بین نرفته است. اما برای اینکه این نیرو بتواند بار دیگر شکل واقعی پیدا کند، نیاز به بازسازی اعتماد عمومی دارد.

بازسازی اعتماد عمومی، فرایندی طولانی و دشوار است. باید ساختارهای اجتماعی و سیاسی شفاف و قابل اعتماد شوند. باید تجربه‌های مثبت جمعی شکل بگیرند، هرچند کوچک، تا حس موفقیت مشترک ایجاد شود. باید مردم ببینند که اقدام جمعی می‌تواند نتیجه بدهد و نه تنها ریسک و هزینه به دنبال داشته باشد.در نهایت، پاسخ به پرسش این است: بله، فروپاشی اعتماد عمومی باعث شده است که مردم به نیروی جمعی خود کمتر باور داشته باشند. اما این باور از بین نرفته، بلکه تحت فشار تاریخی، ترس و پراکندگی اجتماعی به شکل بالقوه‌ای باقی مانده است. بازگرداندن این باور نیازمند تلاش‌های طولانی، صبر، و تجربه‌های موفق کوچک است. تا زمانی که این بازسازی رخ ندهد، جامعه در حالت نیمه‌فلج باقی خواهد ماند: بین میل به تغییر و ترس از فروپاشی، بین شورش و سکوت، بین امید و درماندگی.

پرسش سوم: آیا شکاف‌های درونی مردم، خرد جمعی را از هم پاشیده؟

شکاف‌های درونی جامعه، مانند دره‌هایی عمیق‌اند که بین جزایر پراکندهٔ تجربه‌ها، باورها و ارزش‌های افراد گسترده شده‌اند. وقتی مردم هرکدام در جزیرهٔ خود زندگی می‌کنند، هیچ رودخانهٔ مشترکی نمی‌تواند میان آن‌ها جاری شود. خرد جمعی، این موجود زنده و پرانرژی، تنها وقتی شکل می‌گیرد که افراد نه تنها اهداف مشترک داشته باشند، بلکه احساس کنند که تجربه‌ها، نگرانی‌ها و ترس‌هایشان درک و شنیده می‌شوند. شکاف‌های درونی، این حس را نابود می‌کنند؛ مردم می‌بینند دیگری دردش متفاوت است، تجربه‌اش متفاوت است، امیدش متفاوت است، و در نتیجه باور می‌کنند که حرکت جمعی امکان ندارد.شکاف‌ها انواع مختلفی دارند، و هر نوع، خود را به گونه‌ای در رفتار جمعی نشان می‌دهد:

۱) شکاف نسلی

نسل‌ها، تجربه‌های متفاوتی از تاریخ دارند. نسل‌های پیرتر انقلاب و جنگ را تجربه کرده‌اند و خاطراتشان از تلاش جمعی با سرخوردگی و فاجعه گره خورده است. نسل‌های جوان، که در فضای اینترنت و جهانی پر از اطلاعات و امکانات رشد کرده‌اند، تجربه‌ای مستقیم از سرکوب‌های گذشته ندارند، اما حس بی‌عدالتی و محدودیت‌های امروز را لمس می‌کنند. این تفاوت تاریخی و روانشناختی باعث شده است که زبان مشترک برای تحلیل وضعیت، تصمیم‌گیری و اقدام جمعی شکل نگیرد.نسل‌ها وقتی نمی‌توانند یکدیگر را درک کنند، خرد جمعی نمی‌تواند تشکیل شود. چه کسی می‌تواند بین تجربهٔ پیرمردی که هنوز خاطرات جنگ را می‌بیند و خشم یک جوان بیکار که آینده‌اش تیره است، پلی بسازد؟ نتیجه، اختلاف نظر عمیق و پراکندگی است.

۲) شکاف طبقاتی و اقتصادی

طبقه‌ها نیز مانند جزایر جدا افتاده‌اند. ثروتمندان، فقرا، کارگران، صاحبان مشاغل آزاد، کشاورزان، همه به شیوهٔ خود زندگی می‌کنند و دغدغه‌ها و راهکارهای متفاوت دارند. وقتی یک جامعه از لحاظ اقتصادی تقسیم شده باشد، هر گروه فقط منافع خودش را در نظر می‌گیرد و توان هم‌افزایی کاهش می‌یابد.طبقهٔ مرفه می‌ترسد که تغییرات رادیکال امنیت و سرمایهٔ او را تهدید کند. طبقهٔ محروم می‌ترسد که اقدامات جمعی بی‌نتیجه بماند و فقط هزینهٔ بیشتری به دوششان بیفتد. این ترس‌ها و محافظه‌کاری‌ها خرد جمعی را فلج می‌کند و باعث می‌شود هیچ حرکت هماهنگ و مؤثر شکل نگیرد.

۳) شکاف ایدئولوژیک و فرهنگی

ایران جامعه‌ای پیچیده از لحاظ ایدئولوژیک و فرهنگی است: سنت‌گرایان، مدرن‌ها، سکولارها، مذهبی‌ها، و ده‌ها زیرگروه دیگر، هرکدام زبان و جهان‌بینی متفاوتی دارند. وقتی زبان مشترک برای توافق بر سر واقعیت‌ها، هدف‌ها و ارزش‌ها وجود ندارد، خرد جمعی تبدیل می‌شود به مجموعه‌ای از صداهای پراکنده که هیچ کدام شنیده نمی‌شوند.

در چنین وضعیتی، حتی اگر یک بحران مشترک یا یک هدف واضح وجود داشته باشد، مردم نمی‌توانند برای اقدام هماهنگ دست به دست هم دهند. هرکس استراتژی خود را دارد و دیگران را باور نمی‌کند. نتیجه، پراکندگی عمل و ناکارآمدی جمعی است.

۴) شکاف روانی و تجربه‌ای

شکاف‌های روانی ناشی از تجربه‌های تاریخی و سرکوب‌های گذشته، نقش بسیار مخربی بر خرد جمعی دارند. مردم مدام خاطرات شکست، خیانت، سرکوب و تحقیر را مرور می‌کنند. این خاطرات مانند زنجیری ذهن را محدود می‌کنند: «نکن، نرو جلو، باز هم شکست می‌خوری».وقتی بخش بزرگی از جامعه در معرض این خاطرات قرار دارد، حتی میل به اقدام جمعی هم به سرعت خفه می‌شود. مردم به خود می‌گویند: «دیگران مثل من فکر می‌کنند؟ می‌توانیم به هم اعتماد کنیم؟ » شکاف روانی باعث می‌شود که پاسخ این سؤال‌ها همیشه منفی باشد و خرد جمعی شکل نگیرد.

۵) اثر ترکیبی شکاف‌ها بر خرد جمعی

وقتی همهٔ این شکاف‌ها—نسلی، طبقاتی، فرهنگی، روانی، همزمان وجود داشته باشند، جامعه در حالت پراکندگی مطلق قرار می‌گیرد. خرد جمعی، که نیازمند هم‌افزایی، اعتماد، زبان مشترک و تجربهٔ موفقیت مشترک است، به یک مفهوم بالقوه و غیرعملی تبدیل می‌شود.در چنین وضعیتی، مردم ممکن است با صدای بلند اعتراض کنند، احساسات خود را بیان کنند، اما این اعتراض‌ها به حرکت جمعی تبدیل نمی‌شود. تلاش‌ها پراکنده می‌مانند و حتی اگر در سطح محلی موفقیت‌های کوچک هم ایجاد شود، نمی‌توانند به قدرت جمعی ملی تبدیل شوند. خرد جمعی از هم پاشیده است، نه به دلیل کم‌هوشی یا بی‌تفاوتی، بلکه به دلیل وجود موانع واقعی و تاریخی که بخش‌های مختلف جامعه را از هم جدا کرده‌اند.

جمع‌بندی

شکاف‌های درونی جامعهٔ ایران، خرد جمعی را از هم پاشیده‌اند. این شکاف‌ها نه تنها میان نسل‌ها، طبقات، و ایدئولوژی‌ها، بلکه در لایه‌های روانی و تجربه‌های جمعی نیز وجود دارند. نتیجه، پراکندگی عمل، کاهش اعتماد متقابل، و ناتوانی در شکل دادن به نیروی جمعی است.با این حال، این شکست کامل نیست. خرد جمعی هنوز بالقوه وجود دارد، اما نیازمند بازسازی اعتماد، ایجاد تجربه‌های موفق کوچک، و یافتن زبان و هدف مشترک است. تا زمانی که این شکاف‌ها پر نشوند، جامعه در همان حالت نیمه‌فلج باقی خواهد ماند: میل به تغییر هست، اما توان اقدام هماهنگ جمعی محدود است؛ امید هست، اما پراکنده؛ خشم هست، اما بدون مسیر.

پرسش چهارم: آیا ماشین سرکوب و شبکه‌های امنیتی توانسته‌اند ترس را در بافت زندگی روزمره تنیده کنند؟

ماشین سرکوب و شبکه‌های امنیتی در ایران، تنها ابزار حکومت نیستند؛ آن‌ها مانند تار عنکبوتی‌اند که آرام آرام تمام بافت زندگی روزمره را در بر گرفته‌اند. این تار عنکبوت نه با خشونت ناگهانی، بلکه با حضور مستمر و نامحسوس خود، ترس را به یک عنصر طبیعی و تنیده در زندگی تبدیل کرده است. مردم، بدون آنکه هر روز مستقیم با باتوم، زندان یا بازداشت مواجه شوند، هر لحظه این حضور را حس می‌کنند: در نگاه‌ها، در حرف‌ها، در شبکه‌های اجتماعی، در محیط کار، در محله، حتی در جمع خانواده.ترس به این معنا، دیگر یک هیجان کوتاه‌مدت نیست؛ یک بستر دائمی است که شکل‌گیری و حرکت خرد جمعی را خفه می‌کند. وقتی هر فرد بداند که هر حرکتی—چه کوچک، چه بزرگ، می‌تواند پیامدهای جدی داشته باشد، ناخودآگاه خود را کنترل می‌کند. ناخودآگاه جمعی جامعه ایران پر شده است از همین کنترل‌های پنهان: «چه چیزی بگویم؟ چه چیزی نگویم؟ چه کسی را باور کنم؟ چه کسی را کنار خود بگذارم؟ »

ماشین سرکوب، از طریق شبکه‌های امنیتی و فرهنگی، این ترس را از سطح سیاست و امنیت فراتر برده و به زندگی روزمره کشانده است. حتی خرید و فروش، رفت‌وآمد، مدرسه، دانشگاه، و تعاملات اجتماعی، همه جا  پا جای پاهای ترس گذاشته‌اند. جامعه یاد گرفته است که مراقب باشد، سکوت کند، حتی وقتی سکوت معنای اعتراض را دارد، سکوت کند.

۱) سرکوب مستقیم و روانی: یک ترکیب کشنده

سرکوب مستقیم، یعنی زندان، بازداشت، شکنجه، و باتوم، واضح است؛ اما ماشین سرکوب کارش با روش‌های روانی، طولانی‌مدت و خزنده مؤثرتر شده است. شبکه‌های امنیتی در خیابان‌ها، دانشگاه‌ها، محیط کار، شبکه‌های اینترنتی، و حتی خانواده نفوذ کرده‌اند. ترس دیگر فقط از سرکوب فیزیکی نیست؛ از خشم ناپیدای حکومت، از گزارش همسایه، از شنیده شدن حرف‌ها در جاهای اشتباه است.مردم به تجربه دریافته‌اند که هیچ گوشه‌ای از جامعه امن نیست. حتی افراد نزدیک، همسایه‌ها، همکارها، دوستان، ممکن است تحت فشار قرار بگیرند و اطلاعاتی به دستگاه بدهند. این ترس، مانند آبی است که به آرامی در زمین فرو می‌رود و خاک را خیس می‌کند؛ هر سلول جامعه را مرطوب می‌کند و هیچ گوشه‌ای خشک نمی‌ماند.

۲) تأثیر بر خرد جمعی و رفتار جمعی

ترس تنیده شده در زندگی روزمره، خرد جمعی را به شدت تضعیف می‌کند. مردم دیگر نمی‌توانند اعتماد کنند؛ نمی‌توانند بدون بیم از پیامدها دست به اقدام جمعی بزنند. حتی در اعتراض‌ها یا فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی، این ترس یک عامل بازدارنده‌ی دائمی است.هر حرکت جمعی نیازمند این است که افراد به یکدیگر اعتماد کنند و باور داشته باشند که با هم می‌توانند نتیجه‌ای به دست آورند. وقتی ترس پایدار و همه‌جانبه باشد، این باور شکل نمی‌گیرد. مردم یاد گرفته‌اند که سکوت و محافظه‌کاری، حداقل هزینه را دارد، حتی اگر این سکوت به معنی از دست رفتن فرصت‌ها و عدالت باشد.

۳) ترس در سطح زندگی روزمره

شبکه‌های امنیتی نه تنها سیاست را کنترل می‌کنند، بلکه زندگی روزمره را نیز شکل می‌دهند. مردم یاد گرفته‌اند چگونه راه بروند، چه بگویند، چه نگاه کنند، حتی به چه چیز بخندند. این نظارت دائمی باعث می‌شود ترس به یک جزء طبیعی زندگی تبدیل شود:

در محل کار، آدم‌ها مراقب حرف‌ها و رفتارهایشان هستند.

در خیابان، مراقب اظهارنظرها، تماس‌ها، و رفتار با دیگران‌اند.

در دانشگاه، مراقب تحقیق و فعالیت‌های گروهی و سیاسی‌اند.

در خانه، مراقب صحبت‌های خصوصی هستند، چون می‌دانند که اطلاعات می‌تواند راه خود را به بیرون باز کند.

این سطح از ترس باعث می‌شود خرد جمعی نتواند شکل بگیرد؛ مردم به جای عمل جمعی، به حفظ حداقل امنیت فردی فکر می‌کنند.

۴) ترس ساختاری و روانی: یک چرخه معیوب

ترس تنها نتیجه ماشین سرکوب نیست؛ بلکه خود باعث تقویت آن شده است. وقتی مردم نمی‌توانند آزادانه اعتراض کنند، شبکه‌های اجتماعی و گروه‌های کوچک فرهنگی تشکیل دهند، یا حتی در محل کار و محله خود فعال باشند، ماشین سرکوب با عدم پاسخ جمعی تقویت می‌شود. هر بار که مردم سکوت می‌کنند، قدرت شبکه‌های امنیتی بیشتر می‌شود، و ترس عمیق‌تر می‌گردد. این یک چرخه‌ی معیوب است که خروج از آن بدون بازسازی اعتماد و امنیت اجتماعی تقریباً غیرممکن است.

۵) اثر طولانی‌مدت بر جامعه

ترس تنیده شده در زندگی روزمره آثار طولانی‌مدت و ژرف دارد. جامعه به مرور، عادت می‌کند به سکوت، محافظه‌کاری، و فاصله گرفتن از مشارکت جمعی. حتی احساسات و شورهای طبیعی انسانی، مثل خشم، اعتراض، و همدلی، سرکوب می‌شوند یا به شکل پراکنده بروز پیدا می‌کنند. نتیجه، جامعه‌ای نیمه‌فلج است: آگاه، خشمگین، نیازمند تغییر، اما ناتوان از اقدام هماهنگ جمعی.این وضعیت همچنین اعتماد اجتماعی را نابود می‌کند. وقتی مردم می‌بینند که هر حرکت ممکن است باعث درد و آسیب شود، نمی‌توانند یکدیگر را باور کنند. شکاف‌های درونی و پراکندگی ناشی از ترس، خرد جمعی را تکه‌تکه می‌کند و نیروی جمعی را تحلیل می‌برد.

جمع‌بندی

ماشین سرکوب و شبکه‌های امنیتی توانسته‌اند ترس را نه فقط در سیاست، بلکه در بافت زندگی روزمره تنیده کنند. این ترس دیگر یک هیجان کوتاه‌مدت نیست؛ یک بستر دائمی است که شکل‌گیری خرد جمعی و نیروی جمعی را خفه کرده است. مردم زندگی‌شان را بر اساس ترس می‌چینند، رفتارهایشان را کنترل می‌کنند، و اعتماد خود را نسبت به دیگری از دست داده‌اند.با این همه، این وضعیت مطلق نیست. همان‌طور که خرد جمعی بالقوه در میان شکاف‌ها و ترس‌ها باقی مانده، میل به تغییر و اقدام جمعی نیز هنوز در زیر پوست جامعه وجود دارد. بازسازی اعتماد، کاهش ترس روزمره و ایجاد تجربه‌های مثبت جمعی، تنها راهی است که می‌تواند این تار عنکبوت ترس را پاره کند و نیروی جمعی مردم را دوباره فعال کند.

 

پرسش پنجم‌: آیا جامعه هنوز نتوانسته یک افق روشن و یک بدیل قابل‌باور بسازد؟

جامعه‌ای که در سال‌ها و دهه‌ها فقط شکست، سرکوب و وعده‌های بر باد رفته تجربه کرده، نمی‌تواند به سادگی یک افق روشن بسازد. این افق روشن، تنها یک چشم‌انداز سیاسی یا اقتصادی نیست؛ یک تجربهٔ جمعی، یک باور، یک حس زنده است که مردم را به حرکت هماهنگ و امید به آینده وامی‌دارد. اما وقتی تاریخ سرشار از نابرابری، خیانت، و ترس باشد، چشم‌انداز روشن به چیزی شبیه سرابی تبدیل می‌شود: نزدیک، قابل لمس در ذهن، اما هر بار که دست برمی‌داری، دورتر می‌شود.

بدیل قابل‌باور یعنی چیزی که مردم بتوانند واقعاً به آن اعتماد کنند، بتوانند تصور کنند، و برایش هزینه بدهند. در ایران امروز، چنین بدیلی شکل نگرفته است. نه نهادهای سیاسی جایگزین، نه گروه‌های مدنی، نه شبکه‌های اجتماعی، و نه حتی جریان‌های فرهنگی، نتوانسته‌اند این افق روشن را در ذهن جمعی بسازند. هر ابتکار و پیشنهاد، به محض مواجهه با واقعیت‌های تاریخی، ترس و پراکندگی، یا سرکوب و محدودیت، به سمت افسانه و خیال می‌رود.

 

۱) تجربهٔ تاریخی و عدم اعتماد

بدیل قابل‌باور نیازمند تجربهٔ اعتماد است. اما جامعهٔ ایران نسل‌هاست با تجربه‌های شکست و خیانت روبه‌رو شده: انقلاب ۵۷، جنگ تحمیلی، سرکوب‌های داخلی، فساد نهادها، شکست جنبش‌های اصلاح‌طلبانه، وعده‌های اقتصادی بر باد رفته. این تجربه‌ها به مردم آموخته‌اند که هر امیدی، حتی اگر روشن و منطقی به نظر برسد، ممکن است به سرعت نابود شود.در چنین شرایطی، حتی ذهن خلاق و انگیزهٔ جمعی هم با واقعیت تاریخی درگیر می‌شود و نمی‌تواند به سرعت یک چشم‌انداز روشن بسازد. بدیل، به جای اینکه انرژی‌بخش باشد، به منبعی از شک و تردید تبدیل می‌شود. مردم فکر می‌کنند: «اگر دوباره هزینه بدهیم، دوباره شکست می‌خوریم.»

 

۲) ترس و پراکندگی

ترس تنیده شده در زندگی روزمره و شکاف‌های اجتماعی و روانی، مانع از شکل‌گیری بدیل قابل‌باور است. وقتی هر فرد به شکلی محافظه‌کار رفتار می‌کند و نمی‌تواند به نیروی جمعی اعتماد کند، هیچ نیروی همگرا و هماهنگ ایجاد نمی‌شود. هر طرح، هر جنبش، هر پیشنهاد، پیش از تولد در ذهن مردم، با ترس و تردید مواجه می‌شود.ترس نه تنها عمل جمعی را محدود می‌کند، بلکه تصور بدیل‌های نو را نیز مسدود می‌سازد. جامعه‌ای که در آن هیچ کس نمی‌تواند بدون نگرانی از پیامدها حرف بزند یا اقدام کند، قدرت تخیل جمعی و چشم‌اندازسازی جمعی را از دست می‌دهد. این وضعیت باعث می‌شود که افق روشن، همواره غیرواقعی، دور و دست‌نیافتنی باشد.

۳) شکاف‌های درونی و عدم زبان مشترک

شکاف‌های نسلی، طبقاتی، فرهنگی و روانی که پیش‌تر درباره‌شان صحبت کردیم، باز هم نقش حیاتی دارند. برای اینکه افق روشن ساخته شود، نیاز به توافق حداقلی بر سر ارزش‌ها، اهداف و مسیر حرکت وجود دارد. اما جامعه‌ای که این شکاف‌ها در آن عمیق‌اند، نمی‌تواند حتی روی ابتدایی‌ترین نکات توافق کند.بدیل قابل‌باور باید همزمان با واقعیت زندگی روزمره مردم همخوان باشد. وقتی بخش‌های مختلف جامعه تجربه‌ها، نیازها و ترس‌های متفاوت دارند، هیچ تصویر واحدی نمی‌تواند همه را جذب کند. نتیجه این است که بدیل‌ها پراکنده، کم‌اعتماد، و ناکارآمد باقی می‌مانند و مردم ترجیح می‌دهند حتی از افق‌های محدود و روشن موجود، فاصله بگیرند تا به چیزی که باورش ندارند دل ببندند.

۴) عدم رهبری قابل اعتماد و نقش آن در افق روشن

یک بدیل قابل‌باور بدون رهبری معتبر و قابل اعتماد شکل نمی‌گیرد. جامعه برای اینکه چشم‌انداز مشترک بسازد، نیازمند کسانی است که هم تجربهٔ موفق داشته باشند، هم توان ترسیم مسیر، هم توان جلب اعتماد و هم امکان تضمین نتیجه. در ایران، رهبری‌های سیاسی و اجتماعی جایگزین، به دلیل تاریخ سرکوب، فقدان تجربهٔ موفق جمعی و پراکندگی ایدئولوژیک، نتوانسته‌اند چنین اعتماد و اعتبار را ایجاد کنند.در نبود این رهبری، افق روشن نه تنها دور است، بلکه مبهم، غیرشفاف و پر از شک و تردید به نظر می‌آید. مردم حتی اگر بخواهند، نمی‌توانند نیروی جمعی خود را برای تحقق آن بسیج کنند.

۵) ترکیب ترس، شکاف و تجربهٔ تاریخی: وضعیت نیمه‌فلج جامعه

وقتی تجربهٔ تاریخی شکست، ترس تنیده شده در زندگی روزمره و شکاف‌های عمیق اجتماعی با هم ترکیب می‌شوند، جامعه در حالت نیمه‌فلج باقی می‌ماند:

میل به تغییر هست، اما ابزار جمعی و اعتماد لازم برای تحقق آن نیست.

امید به آینده هست، اما مسیر عملی برای رسیدن به آن روشن نیست.

خشم و اعتراض هست، اما پراکنده و ناکارآمد.

در چنین شرایطی، هیچ افق روشن و بدیل قابل‌باوری نمی‌تواند شکل گیرد. هر تلاش برای ایجاد چشم‌انداز جمعی، پیش از تولد، با تجربهٔ گذشته، ترس و پراکندگی، تضعیف و خنثی می‌شود.

جمعبندی:

جامعهٔ ایران هنوز نتوانسته یک افق روشن و یک بدیل قابل‌باور بسازد، نه به دلیل کم‌هوشی یا بی‌تفاوتی مردم، بلکه به دلیل ترکیبی از عوامل تاریخی، روانشناختی و اجتماعی:

تجربه‌های تاریخی شکست و سرکوب، اعتماد به آینده جمعی را کاهش داده است.

ترس مستمر و تنیده شده در زندگی روزمره، عمل جمعی و تصویرسازی افق‌های روشن را محدود کرده است.

 

شکاف‌های نسلی، طبقاتی، فرهنگی و روانی مانع ایجاد زبان مشترک و اهداف جمعی شده‌اند.

نبود رهبری قابل اعتماد و نهادهای اجتماعی مؤثر، توانایی تحقق بدیل جمعی را از بین برده است.

با این حال، هنوز پوستهٔ میل به تغییر، شور اجتماعی و باور بالقوه به توان جمعی باقی است. بازسازی افق روشن و بدیل قابل‌باور، نیازمند بازسازی اعتماد، پر کردن شکاف‌ها و ایجاد تجربه‌های موفق جمعی است. تا آن زمان، جامعه همچنان میان امید و ترس، میان میل به تغییر و هراس از فروپاشی، در حالت نیمه‌فلج باقی خواهد ماند.

بررسی روانشناسانهٔ وضعیت جامعهٔ ایران

جامعهٔ ایران امروز شبیه انسانی است که سال‌هاست در شرایط فشار، استرس، و فقدان امنیت زندگی کرده و هر روز تنش‌های گذشته را با خود حمل می‌کند. این فشارها نه فقط در سطح سیاست و اقتصاد، بلکه در عمق روان جمعی رسوخ کرده‌اند. جامعه، از لحاظ روانشناختی، در وضعیتی نیمه‌فلج قرار گرفته: میل به تغییر، شور اعتراض و حس عدالت‌خواهی هنوز زنده است، اما ترس‌های دیرینه، شکاف‌های درونی و فقدان اعتماد، توان تحقق این نیروی جمعی را مهار کرده‌اند.یکی از شاخص‌های مهم روانشناسی اجتماعی در چنین وضعیتی، فروپاشی اعتماد عمومی است. وقتی مردم به یکدیگر، به نهادهای مدنی و سیاسی و حتی به توان خود برای اقدام جمعی اعتماد نداشته باشند، هیچ شکل پایدار خرد جمعی شکل نمی‌گیرد. این فروپاشی اعتماد، محصول سال‌ها تجربهٔ شکست و سرکوب است؛ تجربه‌هایی که نه تنها از خاطرهٔ تاریخی نسل‌های گذشته باقی مانده، بلکه در ناخودآگاه جمعی امروز بازتولید می‌شود. اعتماد عمومی، مانند پیوندی نامرئی بین مردم، پاره شده و با هر اقدام یا جنبش جمعی جدید، سایهٔ شک و تردید، ترس از پیامد و شکاف درونی، جلوی شکل‌گیری نیروی مؤثر را می‌گیرد.ترس یکی دیگر از پایه‌های روانشناسانهٔ این وضعیت است. ترس نه یک احساس کوتاه‌مدت، بلکه ساختاری است که در زندگی روزمره تنیده شده است. ماشین سرکوب و شبکه‌های امنیتی، نه فقط خشونت مستقیم، بلکه حضور دائمی، غیرقابل پیش‌بینی و غیرقابل رویت خود، ترس را به یک عادت جمعی تبدیل کرده‌اند. مردم یاد گرفته‌اند که مراقب باشند، خودسانسوری کنند و حتی احساسات واقعی خود را پنهان کنند. این ترس مزمن باعث می‌شود که هر گونه اقدام جمعی حتی قبل از شکل‌گیری، تضعیف شود. ذهن جمعی، از این فشار روانی مستمر، محافظه‌کار، محتاط و پراکنده عمل می‌کند.یکی از پیچیدگی‌های روانشناسانهٔ دیگر، شکاف‌های درونی جامعه است. شکاف‌های نسلی، طبقاتی، فرهنگی و روانی، ایجاد زبان و تجربهٔ مشترک را سخت کرده‌اند. خرد جمعی، برای تحقق خود، نیازمند هم‌افزایی، اعتماد متقابل و توافق حداقلی بر اهداف است. اما شکاف‌ها باعث شده‌اند که حتی هم‌فکری و طرح ایده‌های جمعی، پیش از آنکه شکل بگیرد، پراکنده و ناکارآمد شود. تجربه‌های مختلف، خاطرات متفاوت، نیازهای گوناگون، و ترس‌های متناقض، همه دست به دست هم داده‌اند تا حرکت جمعی متوقف شود.

همزمان، عدم ساختارهای جایگزین قابل اعتماد و رهبری مشروع، توانایی شکل‌گیری افق روشن و بدیل قابل‌باور را نابود کرده است. از منظر روانشناسی اجتماعی، وقتی مردم نمی‌توانند تصویر روشنی از آیندهٔ مشترک ببینند، انگیزه و انرژی جمعی تحلیل می‌رود. چشم‌انداز روشن، نه فقط وعدهٔ سیاسی، بلکه یک تجربهٔ جمعی است که اعتماد و باور را بازتولید می‌کند. فقدان آن، جامعه را در وضعیت «میان امید و ترس» نگه داشته است: هم خواهان تغییر، هم وحشت‌زده از فروپاشی احتمالی.یکی دیگر از جنبه‌های روانشناسانهٔ این وضعیت، خستگی تاریخی و انجماد روانی است. جامعهٔ ایرانی دهه‌هاست با فشار، سرکوب، شکست‌ها و بحران‌های مکرر روبه‌رو بوده است. این خستگی باعث شده است که حتی میل به تغییر، به جای انرژی‌بخش بودن، تبدیل به منبع اضطراب و درماندگی شود. مردم می‌دانند که ریسک عمل جمعی بالاست، پیامدها غیرقابل پیش‌بینی‌اند، و حتی موفقیت محدود نیز ممکن است با سرکوب یا بی‌اعتمادی خنثی شود. در نتیجه، جامعه بیشتر حالت نیمه‌فعال و واکنشی دارد تا فعال و پیشرو.

از نگاه روانشناسی جمعی، این وضعیت ترکیبی است از فروپاشی اعتماد، ترس ساختاری، شکاف‌های عمیق، فقدان چشم‌انداز و خستگی تاریخی. هر یک از این عوامل به تنهایی می‌توانند حرکت جمعی را محدود کنند، اما با هم ترکیب شده‌اند تا جامعه در نوعی «فلج جمعی» قرار گیرد. جامعه زنده است، خشمگین است، عدالت‌خواه است، اما این نیروی زنده نتوانسته خود را به یک حرکت هماهنگ و مؤثر تبدیل کند.با این حال، این وضعیت مطلق نیست. روانشناسی نشان می‌دهد که هرگاه اعتماد بازسازی شود، شکاف‌ها کاهش یابند، ترس کنترل شود و افق‌های روشن شکل بگیرند، جامعه می‌تواند دوباره فعال شود و خرد جمعی قدرت پیدا کند. این فرایند نیازمند زمان، تجربه‌های موفق کوچک، ارتباطات مبتنی بر اعتماد، و تمرکز بر اهداف مشترک است. تا زمانی که این شرایط ایجاد نشود، جامعه میان میل به تغییر و ترس از فروپاشی گیر کرده و حرکت جمعی واقعی ممکن نخواهد شد.

جمعبندی

اگر بخواهیم همهٔ حرف‌ها را در یک رشتهٔ واحد کنار هم بنشانیم، باید از همین اعتراف تلخ شروع کنیم که جامعهٔ ایران سال‌هاست در میانهٔ یک وضعیت دوگانه گیر کرده: میل به تغییر در زیر پوستش می‌جوشد، اما ترسی عمیق، قدیمی و مزمن مثل بندهایی نامرئی دور دست‌وپایش حلقه شده. رژیمی که دیگر از دل و جان مردم چیزی باقی نگذاشته، هنوز ایستاده نه چون مشروعیت دارد، نه چون کسی دوستش دارد—بلکه چون جامعه‌ای فرسوده، زخم‌خورده و پراکنده روبه‌روی آن ایستاده است؛ جامعه‌ای که میان تجربه‌های ناکام تاریخی، سرکوب‌های مداوم، فروپاشی اعتماد، شکاف‌های درونی و نداشتن افق روشن، توان جمعی‌اش تحلیل رفته و مثل بیماری که می‌خواهد برخیزد اما پایش به زمین چسبیده، درجا می‌زند.ترس، در این سال‌ها دیگر فقط یک احساس گذرا نبوده؛ شده بخشی از بافت زندگی. مردم یاد گرفته‌اند آرام حرف بزنند، پشت سر نگاه کنند، حتی خیالشان را هم محدود کنند. این ترسِ تدریجی، مثل موریانه، رفته سراغ ریشه‌های خرد جمعی و آن را پوک کرده. هر کس، در خودش، در چهاردیواری‌اش، در جمع کوچکش، نفس کشیده و زندگی کرده؛ اما جایی که باید در کنار هم می‌ایستادند، زنجیرها پاره نشده. نتیجه‌اش این شده که شجاعت فردی هست اما شجاعت جمعی ناقص، استعدادِ قیام هست اما هماهنگیِ قیام نه. رژیم هم این را خوب فهمیده و هر روز با نشانه‌ها، قانون‌ها، دوربین‌ها، تهدیدها و سایه‌ها این ترس را تکرار کرده تا به یک ریتم فراگیر تبدیل شود.

از آن طرف، اعتماد عمومی—که باید ستون هر حرکت جمعی باشد—فرو ریخته. مردم خسته‌اند، بارها فریب خورده‌اند، بارها با امید رفتند و با شکست برگشتند. این شکست‌ها نسل به نسل منتقل شده، شده تجربهٔ مشترک تلخ. هرکس فکر می‌کند دیگری وسط راه رها می‌کند. هرکس می‌ترسد قدمی بردارد و تنها بماند. این بی‌اعتمادی مثل سمی آرام، نیروهای بالقوهٔ جامعه را پراکنده کرده. راه‌حل‌ها هست، خشم هست، آگاهی هست، اما باور به «با هم توانستن» نیست. و بدون این باور، هیچ بدیلی حتی اگر روی کاغذ کامل باشد، در جان مردم نمی‌نشیند.بعد می‌رسیم به شکاف‌ها؛ شکاف‌های ریز و درشت که در تار و پود جامعه افتاده. نسل‌ها با هم گفت‌وگو نمی‌کنند، طبقات از هم دور شده‌اند، فرهنگ‌ها و سبک زندگی‌ها در جزیره‌های جدا افتاده‌اند. این پراکندگی روانی سبب شده حتی اگر همه از یک درد می‌نالند، زبان مشترک نداشته باشند. هر گروه نسخهٔ خودش را دارد، ترس‌های خودش را، امیدهای خودش را. وقتی یک جامعه نمی‌تواند خودش را در آیینهٔ خودش ببیند، طبیعی است که نتواند آینده‌ای مشترک بسازد. و آینده بدون تصویر مشترک، فقط یک مه غلیظ است که کسی جرئت قدم گذاشتن در دلش را ندارد.

البته تجربه‌های تاریخی… شکست‌ها و خیانت‌ها و سرکوب‌هایی که هر بار بخشی از توان روانی جمعی را بریده‌اند. از جنبش‌هایی که ناتمام ماندند، از انقلاب‌هایی که وعده دادند و بعد دهان مردم را دوختند، از اعتراض‌هایی که سرکوب شد. این حافظهٔ زخمی، امروز مثل یک سنگ بزرگ بر سینهٔ جامعه نشسته. مردم هم خسته‌اند، هم زخم‌خورده‌اند، هم محتاط. و رژیم درست روی همین زخم‌ها بازی کرده تا جسم جامعه را ضعیف و روانش را پراکنده نگه دارد.در نهایت اگر همهٔ این‌ها را کنار هم بنشانیم، می‌بینیم رژیم نه با قدرت‌نمایی که با ضعیف نگه‌داشتن جامعه، با شکستن ستون‌های روانی جمعیت، با تنیدن ترس در روزمرگی، با تخریب اعتماد میان مردم و با تشدید شکاف‌ها دوام آورده. مردم نه بی‌میل‌اند، نه ناتوان، نه بی‌خشم. اما جامعه هنوز نتوانسته میل فردی به تغییر را به «توان جمعی» تبدیل کند؛ و تا این تبدیل رخ ندهد، هیچ خیزشی به انقلاب پایدار تبدیل نمی‌شود.با این همه، زیر خاکستر، گرما هست. جامعه هنوز از درون زنده است. خشم، آگاهی، آرزو، تجربه‌های کوچک همبستگی، اشک‌ها و نجواهایی که در تاریکی رد و بدل می‌شود، همه نشان می‌دهد که چرخهٔ سکون ابدی نیست. اگر اعتماد ترمیم شود، اگر ترس ترک بخورد، اگر شکاف‌ها کم شود، اگر یک افق روشن و قابل‌باور سر برآورد، آن‌وقت جامعه دوباره می‌تواند خودش را از روی زمین جمع کند و مسیرش را بسازد. آن لحظه‌ای که «من»‌های پراکنده به «ما» تبدیل شوند، آن‌وقت این رژیم—با همهٔ زره‌ها و سایه‌هایش—دیگر پایی برای ایستادن نخواهد داشت.این عصارهٔ تمام آن چیزی است که در مقاله ریشه دوانده بود:

رژیم هنوز پابرجاست، چون جامعه هنوز یک‌پارچه نایستاده. و جامعه یک‌پارچه نمی‌ایستد، چون زخم‌ها، ترس‌ها، شکاف‌ها و بی‌اعتمادی‌ها از او یک بدن خسته و پراکنده ساخته‌اند.

اما بدن، هرقدر خسته، اگر گرم باشد—اگر در عمقش هنوز نفس بکشد، قادر به برخاستن است.

امیر آذر

۵ دسامبر ۲۰۲۵/14 آذر 1404

 

اسم
نظر ...