بوردیگا: فراتر از اسطوره پنج نامه و طرحی از اختلاف/آمادئو بوردیگا


28-10-2025
بخش انقلابها و جنبشها
16 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

 

بوردیگا: فراتر از اسطوره

پنج نامه و طرحی از اختلاف

 

Bordiga: Beyond the Myth: Five Letters and An Outline of Disagreement | Leftcom

مقدمه‌ی CWO

این نوشته سومین بخش از مجموعه‌ی انتشار پی‌درپی کتاب «بوردیگا: فراتر از اسطوره» اثر اونوراتو دامن (Onorato Damen) است. پیش‌تر، مقاله‌ی اصلی با عنوان «بوردیگا: فراتر از اسطوره و خطابه» و نیز «طرح اختلاف» که در واقع مقدمه‌ی پنج نامه‌ی حاضر است، منتشر شده بود.

مقاله‌ی اخیر در سال ۲۰۱۲ در وب‌سایت ما منتشر شد و نشانی آن در پایان این مقدمه آمده است.

«طرح اختلاف» از لحاظ تاریخی اهمیتی ویژه دارد، زیرا علل واقعی جدایی میان دامن و بوردیگا و پیروانش را توضیح می‌دهد ــ جدایی‌ای که در سال ۱۹۵۱ به نقطه‌ی اوج خود رسید. با این حال، پیش از هر چیز باید عنوان «وارونگی پراکسیس» را توضیح داد. منظور دامن از این عبارت، دگرگونی یک وضعیتِ تثبیت‌شده‌ی نظری و عملی (پراکسیس) به وضعیتی دیگر است. به‌اختصار می‌توان گفت او این مفهوم را مترادف با فرایند انقلاب در نظر می‌گیرد. همین نکته، کلید درکِ بحث میان آنان است.

بوردیگا -- که هرگز به حزب نپیوست و حتی در هیچ‌یک از کنگره‌های آن (حتی آن‌هایی که در آن مسئله‌ی انشعاب مطرح بود) شرکت نکرد ــ تا سال ۱۹۵۰ به این نتیجه رسیده بود که سرمایه‌داری تثبیت شده است و بنابراین وظیفه‌ی حزب دیگر نه کنش سیاسی بلکه بازگشت به کارِ نظری و مطالعاتی است.

جالب آن‌که دامن در اصلِ این ارزیابی که جامعه در وضعیت ضدانقلابی به سر می‌برد، با او مخالفتی ندارد. او حتی وقوع یک جنگ جهانی سوم را محتمل می‌دانست. اما بر چیزی دیگر پافشاری می‌کرد: این‌که پرولتاریا همواره و به شکلی دائمی نیازمندِ کوشش برای برپایی حزبی انقلابی است. او در جایی دیگر تصریح کرده بود که حزب کمونیست جهان-گرا  (Internationalist Communist Party)در فاصله‌ی ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ صرفاً بر پایه‌ی اراده‌ی «چند فرد انگشت‌شمار» به‌وجود نیامد، بلکه پاسخی بود به بحرانی مشخص در سرمایه‌داری و به نیازهای طبقۀ کارگری که آماده‌ی مبارزه بود.

این حزب تا سال ۱۹۴۸ شمار اعضایش به چند هزار نفر رسید، اما با آغاز رونق پس از جنگ و ورود سرمایه‌های طرح مارشال به ایتالیا، دولت این کشور (با یاری فراوان حزب کمونیست ایتالیا به رهبری تولیاتی) تثبیت شد. در نتیجه، شمار اعضا رو به کاهش گذاشت و در این مقطع بوردیگا کارزار خود را برای عقب‌نشینی به «کار نظری» آغاز کرد.

دامن بر آن بود که تنها کار نظریِ معنادار، آن کاری است که در پرتوِ فعالیت واقعی درون سازمانی ریشه‌دار در طبقه انجام شود؛ از همین‌رو بر «پراکسیس» تأکید می‌کرد. کار نظریِ جدا از زندگی و مبارزه‌ی واقعی طبقه، تهی و سترون است و حتی می‌تواند از نظر سیاسی خطرناک باشد.

او این نکته را در «طرح اختلاف» با اشاره به نوسانات فکری بوردیگا، به‌ویژه درباره‌ی مسأله‌ی تحریم انتخاباتی و ماهیت طبقاتی روسیه، نشان می‌دهد. در نامه‌هایی که پس از «طرح اختلاف» می‌آیند، اونوریو (Onorio) دوباره به مسأله‌ی ماهیت طبقاتی اتحاد شوروی بازمی‌گردد. او می‌کوشید بوردیگا را وادارد که از موضع طبقاتیِ روشنی درباره‌ی شوروی دفاع کند ــ یعنی بپذیرد که شیوه‌ی تولید در آن‌جا نوعی دگرسان از سرمایه‌داری است. اما بوردیگا با به‌کارگیری انواع استدلال‌ها و گاه نسبت دادن دیدگاه‌هایی به دامن که او هرگز بیان نکرده بود، از اتخاذ موضعی صریح در این‌باره طفره می‌رفت.

نکته‌ی دیگری که باید یادآور شد (و در نامه‌ها نیز می‌توان آن را دید) این است که بوردیگا نوعی بی‌اعتنایی و حتی تحقیر نسبت به بحث‌های علنی در ارگان‌ها و نشست‌های حزب کمونیست جهان-گرا داشت. او ترجیح می‌داد دیگران را از راه نامه‌نگاری با افراد خاص -- به‌ویژه با ورچزی (Ottorino Perrone) و برونو مافی ــ تحت تأثیر قرار دهد. دامن بارها از این شیوه‌ی عمل انتقاد کرد و همین امر او را مصمم‌تر ساخت تا نامه‌های میان خود و بوردیگا را منتشر کند. در آخرین نامه‌اش به بوردیگا، مورخ ۲۳ مارس ۱۹۵۲، درباره‌ی مسأله‌ی کنگره‌های حزبی که بوردیگا همواره با آن مخالف بود، دامن پانوشت زیر را افزود:

نخستین شماره‌ی «پرومته‌ئو» (Prometeo) بازچاپ‌شده، در چند روز آینده منتشر خواهد شد و پنج نامه‌ای را که میان ما ردّ و بدل شده دربر خواهد داشت. این نامه‌ها به‌روشنی دلایل اصلی اختلاف ما را در مسائل بزرگ روز نشان می‌دهند. «کمیته‌ی اجراییِ منحل‌شده» پیشاپیش آن را پخش کرده است، اما طبق معمول به‌گونه‌ای ناقص و جانب‌دارانه. تمامی نشریات و مکاتبات درون‌حزبی به‌طور منظم برای شما ارسال خواهد شد. با درود.

«کمیته‌ی اجراییِ منحل‌شده» در تابستان ۱۹۵۱ پیشاپیش رأی به اخراج جناح دامن داده بود، و بدین‌ترتیب انشعاب اجتناب‌ناپذیر شد. پاسخ بوردیگا کمتر از بی‌ادبانه نبود: پس از چند توهین شخصی ) از جمله اینکه دامن را «stato in una condizione di minorazione» یعنی «در وضعیتی از نقصان ذهنی» توصیف کرد( ،نامه‌نگاری میان آن دو را با جملات زیر برای همیشه پایان داد:

از این پس هرآنچه می‌گویید تا داوری، انتقاد یا بدتر از آن، تهدید مرا هدف بگیرد، نادیده می‌گیرم. هرچه می‌خواهید منتشر کنید، اما از شما می‌خواهم دیگر هیچ چیز ــ نه نشریه و نه چیز دیگر ــ برای من نفرستید و چنان رفتار کنید که گویی نشانی مرا نمی‌دانید.

با نوشتن این نامه، بوردیگا لحن و روحیه‌ای را بنا نهاد که رفقای ما آن را «بوردیگیسم متأخر» می‌نامند. از دید بوردیگا، گفت‌وگوی سازنده با دیگران ناممکن بود و کارِ «چپ ایتالیایی» پس از سال ۱۹۲۸ هیچ دستاوردی نداشت.

طعنه‌آمیز آنکه گرایشی که آغاز کار خود را با انکار ضرورت حزب در دوران ضدانقلابی شروع کرده بود، بعدها خود به تشکیل حزب کمونیست بین‌المللی (International Communist Party) پرداخت.

در مقابل، حزب کمونیست جهان-گرا که دامن، استفانینی و دیگران در سال‌های ۱۹۴۲–۱۹۴۳ بنیان نهادند، همواره پروژه‌ای در حالِ شدن بود. این حزب واقعی (اگرچه کوچک) گرایش‌های گوناگونی در درون خود داشت و کوشید با واقعیت‌های جدید پس از جنگ جهانی دوم روبه‌رو شود.

با وجود مخالفت جانشینان فکری بوردیگا (چون ورچزی)، حزب به‌تدریج مواضع تازه‌ای اتخاذ کرد: درباره‌ی نسبتِ میان مبارزه‌ی اقتصادی و سیاسی (یعنی مسأله‌ی اتحادیه‌ها) به این نتیجه رسید که اتحادیه‌ها اکنون بخشی از دستگاه دولت سرمایه‌داری‌اند؛ پشتیبانی از مبارزات رهایی ملی را در عصر امپریالیسم غیرممکن دانست؛ و نهایتاً نتیجه گرفت که یکی از بزرگ‌ترین خطاهای انقلاب اکتبر آن بود که حزب کوشید وظیفه‌ی دگرگونی اجتماعی را که تنها از عهده‌ی طبقه به‌طور کلی برمی‌آید، بر دوش گیرد.

سرانجام ــ و این همان موضوع اصلی مکاتبات میان دامن و بوردیگا است ــ حزب کمونیست جهان-گرا تصریح کرد که شکست انقلاب اکتبر به پیدایش نوعی سرمایه‌داری در اتحاد شوروی انجامیده است، هرچند از نوعی تازه.

بوردیگا تمامی این اصول را رد کرد و حزب کمونیست بین‌المللی نیز در آغاز موضعی مشابه داشت؛ اما خودِ آن حزب نیز بعدها چندین بار، درست به سببِ همین ناتوانی در شفاف‌سازی مواضع درباره‌ی مسأله‌ی اتحادیه و رهایی ملی، دچار انشعاب شد.

امروز گروه‌های بسیاری مدعی عنوان «حزب کمونیست بین‌المللی» هستند، اما تنها یک حزب کمونیست جهان-گرا وجود دارد که همچنان نقطه‌ی مرجعِ انترناسیونالیست‌ها تا دوران ما باقی مانده است.

پیش از رفتن به سراغ نامه‌ها، از خوانندگان دعوت می‌شود مقدمه‌ی خودِ دامن بر این نامه‌ها را در سایت leftcom.org مطالعه کنند.

)نامه‌ی نخست(اونوریو به آلفا – ۶ ژوئیه ۱۹۵۱

من سند ویرایش‌شده‌ی شما را بررسی کرده‌ام؛ سندی که در آن دلایل خود را برای حمله به برخی مواضع نظری و سیاسیِ رایج در چند گروه بین‌المللی ــ که تقریباً همگی از تروتسکیسم سرچشمه گرفته‌اند ــ توضیح داده‌اید. باید بگویم صادقانه‌تر آن است که بپذیرم ارائه‌ی شفاهی شما در رم را از نسخه‌ی مکتوبش بیشتر ترجیح دادم، هم به‌سبب تیزبینی بیشتر در تحلیل و هم شاید به‌دلیل جامعیتِ افزون‌تر آن.

برخی از مشاهدات شتاب‌زده‌ام را به‌اختصار برایتان خلاصه می‌کنم.

در بخش پنجم «خطوط اساسی جهت‌گیری» خود گفته‌اید که در روسیه اقتصاد گرایش به‌سوی سرمایه‌داری دارد و دلیل آن را در صفحه‌ی ۸ آورده‌اید، جایی که می‌نویسید:

«ویژگی پولی، کالایی، درآمدی و مالکیتیِ بافت اقتصادیِ غالب در روسیه با ملی‌سازی صنایع بزرگ، خدمات و غیره از میان نرفته است».

به نظر من در اینجا ایده‌ی «اقتصاد شوروی به‌مثابه ساختاری سرمایه‌داریِ دولتی در درون اقتصاد جهانی‌ای که به بالاترین مرحله‌ی انحصار رسیده است» به‌روشنی بیان نشده است.

گرایش به مداخله‌ی هرچه بیشتر دولت ــ که از ویژگی‌های دوران کنونی اقتصاد در پیشرفته‌ترین کشورهای صنعتی است ــ در اقتصاد شوروی به کامل‌ترین، تعریف‌شده‌ترین و منسجم‌ترین شکل خود می‌رسد. روسیه، در مسیر کلی تکامل سرمایه‌داری انحصاری، توانست چندین مرحله را از سر بجهد؛ و این به‌واسطه‌ی انقلاب اکتبر ممکن شد که امکان تمرکز کامل اقتصاد در مدار دولت را فراهم آورد. علاوه بر این، ضدانقلاب استالینی از این تمرکز عظیم اقتصادی برای افزایش توان دولت و گشودن راه به‌سوی تجربه‌ی جدیدی از سرمایه‌داری بهره گرفت.

بدین‌ترتیب، بازیگر اصلی این دوران تاریخی دولت است؛ دولتی که اقتصادش ــ شاید در مقیاسی وسیع‌تر ــ همان شیوه‌ها و ویژگی‌هایی را بازتولید می‌کند که اساساً به تولید و توزیع سرمایه‌داری تعلق دارند (کار مزدی، بازار، ارزش اضافی، انباشت و غیره).

اما طبقه‌ی جدیدی که از طریق این دولت دیکتاتوری خود را اعمال می‌کند کدام است؟ قدرت عظیم دولت شوروی نمی‌توانسته است بدون حلِ عینی مسئله‌ی وجود یک طبقه‌ی حاکمه‌ی همگون و نیرومند به بقای خود ادامه دهد؛ طبقه‌ای که از آگاهی به هستی خویش و به وظیفه‌ی تاریخی‌ای که بر دوش دارد برخوردار است.

به‌گمان من آنچه در نوشته‌ی شما در این باره آمده، نه رضایت‌بخش است و نه راهنمای روشنی برای گروه‌های بین‌المللی‌ای که در تعریف طبقه‌ی حاکمه‌ی جدید شوروی چنین دچار تشتت و سردرگمی‌اند. از نظر تاریخی ممکن نیست که متمرکزترین و آهنین‌ترین شکل اعمال قدرتی که تاریخ تاکنون به خود دیده، چنین تعریف شود:

«... ائتلافی هیبریدی و انجمنی سیال از منافع درونیِ خرده‌بورژوازی و بورژوازی میانه، کارآفرینان دوچهره و منافع سرمایه‌داریِ بین‌المللی و جز آن».

در ادامه، در بخش پنجم همان خطوط اساسی جهت‌گیری، درباره‌ی

»رساندن نیروهای طبقاتی در هر کشور به عرصه‌ی خودمختاری در برابر همه‌ی دولت‌ها»،

وظیفه‌ی اصلی را در این می‌بینید که:

»قدرت سرمایه‌داری در کشورهای پیشرفته‌ی صنعتیِ غرب که راه انقلاب را مسدود می‌کنند، درهم شکسته شود

اما این پرسش پیش می‌آید: آیا تنها اقتصادهای پیشرفته‌ی صنعتیِ غرب‌اند که سد راه انقلاب شده‌اند؟

باز هم در صفحه‌ی ۳، در همان زمینه، نوشته‌اید:

«این نتیجه‌ی آشفته و نامطلوبِ مبارزه‌ی پرولتری، هم‌زمان با افزایشِ بی‌امانِ تمرکز صنعتی سرمایه‌داری ــ چه از نظر شدت در کشورهایی که این فرایند در آن‌ها آغاز شده، و چه از نظر گسترش در سراسر جهان مسکون ــ به سود کشورهای پیشرفته‌ای تمام می‌شود که از دل آن‌ها بزرگ‌ترین نیروی امپریالیسم مدرن، یعنی آمریکا، برخاسته است؛ نیرویی که بنا به طبیعت و نیاز هر تمرکز عظیمِ متروپلیِ سرمایه، نیروهای مولد و قدرت، با درهم‌شکستنِ بی‌رحمانه‌ی همه‌ی موانع سرزمینی و اجتماعی، می‌کوشد توده‌های سراسر جهان را به بندِ استثمار و ستم خود درآورد.«

باز باید پرسید: آیا واقعاً فقط آمریکا، این بزرگ‌ترین نیروی امپریالیسم مدرن، است که گرایش به سلطه بر توده‌های سراسر جهان دارد؟

در جای دیگری از نوشته‌های اخیرتان (که اکنون در دست ندارم) از روسیه‌ای صلح‌طلب در برابر آمریکایی جنگ‌طلب سخن گفته‌اید.

پس تمِ محوری همیشه یکسان است: تنها در نتیجه‌ی خطای دیپلماسی شوروی یا اشتباه محاسبه‌ی سیاستمدارانش ــ نظیر آنچه در جنگ اخیر رخ داد، با راهبرد سیاسی‌ای که به انحلال شرم‌آور بازمانده‌های انترناسیونال کمونیستی انجامید (آیا آن نهاد پیش‌تر تا مغز استخوان فاسد و در بندِ امپریالیسم نبود؟) ــ بود که قدرت امپریالیستی غرب تقویت شد و دولت و حکومت روسیه دیرهنگام دریافتند که این قدرت خطری بزرگ‌تر از آلمان برای منافع اکنون آشکارا ملیِ آن‌هاست.

به‌اختصار، مسکو در نگاه شما مرکزِ سیاستی خطا و بی‌اثر است ــ حتی از منظر منافع ملیِ خود ــ نه مرکزِ امپریالیسمی هم‌سنگِ ایالات متحده، با چشم‌اندازی روسی برای سلطه‌ی جهانی.

انقلاب ضدسرمایه‌داریِ پرولتاریا ــ چنان‌که می‌خواهیم باور داشته باشیم ــ رژیم شوروی را از قلم نخواهد انداخت و نه بر پایه‌ی ترتیب اولویتِ کشورهایی که باید سرنگون شوند حرکت می‌کند، بلکه دشمن را هرجا که بتواند، در هر زمان و هرجا که ضعیف‌تر می‌نماید، مورد حمله قرار می‌دهد. برای نمونه، در سال ۱۹۱۷، این انقلاب سرمایه‌داری جهانی را در روسیه‌ی تزار ــ کشوری که به‌هیچ‌وجه از نظر «پختگی برای سوسیالیسم» با بریتانیا یا آلمان قابل قیاس نبود ــ مورد ضربت قرار داد، و ما بسیار نیک می‌دانیم چرا.

در پایان، باید بر این تحلیل انتقادی تأکید کنم که ما را به چنین داوری می‌رساند: دشمنیِ همه‌ی انشعابات با استالینیسم، بیش از آن‌که از نیازهای طبقاتی یا دغدغه‌ی بازسازی حزب بین‌المللی پرولتاریا برخاسته باشد، از انگیزه‌ای فردگرایانه و تمایل به حفظ استقلال ملی ریشه گرفته است.

)نامه‌ی دوم(آلفا به اونوریو – ۹ ژوئیه ۱۹۵۱

از مشارکت شما در فراخوان بین‌المللیِ پیشنهادی من قدردانی می‌کنم و بلافاصله به نکات اصلی پاسخ می‌دهم.

نخست به مشاهده‌ی شما درباره‌ی صفحه‌ی ۳ می‌پردازم. پرسیده‌اید: آیا فقط آمریکاست که تمایل به سلطه بر دیگران دارد؟ اما خودتان نقل کرده‌اید که من تصریح کرده‌ام:

«بر حسبِ طبیعت و ضرورتِ بزرگ‌ترین تمرکز متروپلیِ سرمایه، نیروهای مولد و قدرت.«

بنابراین، سخن تنها از آمریکا نیست، بلکه از هر تمرکزِ سرمایه است. اما در مراحل تاریخی گوناگونِ این تمرکزها، چه چیز و در کجا می‌یابیم؟ نکته دقیقاً همین‌جاست.

باید عواملی چون قلمرو و منابع، جمعیت، میزان توسعه‌ی ماشین صنعتی، شمار پرولتاریای مدرن، مستعمرات و مواد خام، ذخایر انسانی، بازارها، تداوم تاریخی قدرت دولت، نتایج جنگ‌های اخیر، و پیشرفت در تمرکز جهانی نیروها ــ چه در تولید و چه در تسلیحات ــ را در نظر گرفت. آنگاه می‌توان نتیجه گرفت که در سال ۱۹۰۵ شش قدرت بزرگ در سطحی تقریباً برابر بودند؛ در ۱۹۱۴ تنها آلمان و انگلستان با یکدیگر رقابت داشتند؛ و امروز؟

اگر همه‌ی این عوامل را بررسی کنیم، می‌بینیم که آمریکا در جایگاه تمرکز شماره‌ی یک قرار دارد؛ از دیگران بسیار فراتر است، و بی‌تردید در هر درگیریِ آینده پیروز خواهد شد. آمریکا می‌تواند در هر نقطه‌ای که انقلابی ضدسرمایه‌داری به پیروزی رسد، دخالت کند. از این منظر تاریخی است که می‌گویم: امروز، انقلابی که تنها می‌تواند بین‌المللی باشد، اگر دولت ایالات متحده در واشنگتن دی‌سی را درهم نشکند، نیروی خود را بیهوده تلف خواهد کرد.(1)

آیا معنایش این است که ما هنوز با آن فاصله‌ای زیاد داریم؟ بسیار خوب، چنین است.

سپس به پرسش معمول می‌رسیم: تحلیل و تعریفِ جامعه‌ی روسیه در امروز. خوب می‌دانید که من در این نکته معتقدم که باید تا حد ممکن و با احتیاط خیلی اندک گفت. این کاری است که جنبش در طول زمان طولانی‌ای انجام داده؛ این یک امر نو در تاریخ است، نخستین نمونه‌ی انقلابی که پژمرده و از میان می‌رود. من هر آن‌چه می‌توانم سهم بدهم خواهم داد، اما به وجودِ «کاهنی بزرگ» که بتواند با گشودنِ تلمود و اشاره به این یا آن آیه پاسخ دهد باور ندارم. طبیعی است که در رم دربارهٔ این موضوع بیشتر گفتم و در زمان مناسب در پرومته‌ئو نیز بیشتر خواهم گفت.

شما دو چیز را با هم مقایسه می‌کنید که در سطوحِ متفاوتی قرار دارند: راستش من از این‌که در میان همگان، واقعاً همه، کسانی که خود را به انجامِ وظیفهٔ رهبری ملزم می‌بینند و برای آن آماده‌اند چنین کم‌فهمی‌ای مشاهده می‌کنم نگرانم. درخواست شما در معنای منفی تا حدی ارزش دارد (مثل همهٔ گزاره‌های تعیین‌کنندهٔ مارکسیسم که اگر واقعاً منفی هم نباشند دست‌کم «جایگزین»اند)؛ در تعیین خط‌فاصل میان ما و دیگریانی که شما دوست دارید آن‌ها را «سیاسی» بنامید ــ چون این صفتی است که دوست دارید ــ سودمند است. می‌توان طی چند دقیقه خواند که در چند ساعتِ نشستِ ما در رم مسائلی را بررسی کردیم که از یک سو تحلیل علمی بود (من می‌گفتم «پژوهش»، «بررسی» چون از واژهٔ «تحلیل» خوشم نمی‌آید هرچند مُد است) و از سوی دیگر پراکسیسِ تاکتیکی. هر دو با هم، برای قوت، جامعیت و دقت بیشتر.

حال می‌خواهم به موضوع روسیه برسم. دوست دارم کسانی که در تعریفِ این فراخوان مشارکت می‌کنند به طورِ مثبتِ‌تری گزینه‌هایی را که پیشنهاد می‌کنند بیان کنند. آیا فرمولِ «مرحلهٔ انحصاری و سرمایه‌داریِ دولتی» برای شما کامل به‌نظر می‌رسد؟ برای من بسیار نامشخص است. شما آن را هم برای رژیمِ موسولینی و هم برای بریتانیا و هم برای روسیهٔ کنونی به‌کار می‌برید. دو راه متفاوت برای رسیدن به مواضعِ مشابه؟ بی‌گمان این مفهوم برای تبلیغات خوب است اما به‌رحمتِ خدا از ایجادِ اغتشاش اجتناب کنیم. در گفته‌هایم گمان نکنید که دارم اشتباهاتی را که می‌خواهم اشاره کنم به‌طور کامل به نوشتهٔ شما نسبت می‌دهم، اما شما باید دقیقاً نسخهٔ خودتان از استدلال را عرضه کنید؛ شما و هر یک از دیگرانی که ملاحظاتی کرده‌اند ــ کاری که به‌نظرم مفید خواهد بود چون بسیار متفاوت از «مواد برای کل سازمان» است که با آن عموماً این یا آن چیز احمقانه گفته می‌شود.

درست نیست که گفته شود در دوره‌ای بورژوازی نقشِ قهرمان را داشت و امروز دولت قهرمان است. طبقه و دولت چیزهای متفاوتی‌اند و مفاهیم را نباید با هم خلط کرد. پیش از این هم دولت وجود داشت، و پس از آن نیز طبقه هنوز وجود دارد. دولت عامل پیشرو در امور اقتصادی نیست بلکه از آن‌ها ناشی می‌شود: اگر سیاست از اقتصاد برنخیزد و اقتصاد از سیاست و مدیریت قدرت برآید، آن‌گاه تفسیر مارکسیستیِ تاریخ مُرده است (و کسانی که چنین می‌اندیشند باید صریح بگویند!) و نظریه‌های قدیمی ــ که هنوز برای احمق‌ها نو جلوه می‌کند ــ که تاریخ از خواستِ رهبران و نیازِ ثروتمندان به حکومت‌کردن ساخته می‌شود دوباره مد می‌شود.

همان حُماقت کمابیش به‌دستِ کسانی هم می‌رسد که می‌پرسند: در مرحلهٔ نخست قهرمانانِ دوئل بورژوازی و پرولتاریا بودند، اکنون بیایید چراغی برداریم و به‌دنبالِ «سومین... نفر» بگردیم. آیا یک «طبقهٔ سوم» پیدا خواهند کرد؟ پیدا نخواهند کرد و پاسخی که می‌دهند این است: «دولت»؛ همان‌طور که آنانی که به‌دنبالِ «سومین نفر» می‌گشتند خواهند گفت: «اینجاست، همین شلوار است.» یا دقیق‌تر، پاسخ این است که «بوروکراسی طبقهٔ جدید است». این دیگر یعنی چه؟ من نمی‌دانم آیا نوشته‌هایم را در این‌باره دارید یا نه: همهٔ رژیم‌های طبقاتی بوروکراسی داشته‌اند؛ بوروکراسی نمی‌تواند «یک طبقه» باشد. به زبان ما بوروکراسی یکی از «شکل‌های تولید» است، در حالی که طبقات نیروهای تولید در سراسر تاریخ‌اند.

می‌دانید که در میان متن‌های من (خوبه اگر آن‌ها را نقد کنید و ایراد بگیرید) متونی هست که می‌گوید سرمایه‌داریِ دولتی به‌معنای زیرِ کنترل‌ رفتنِ سرمایه توسط دولت نیست بلکه معنایشِ تحت‌تأثیرِ بیشتر قرار گرفتنِ دولت از سوی سرمایه است.

سرمایه – سرمایه‌داری – طبقهٔ سرمایه‌دار یا بورژوا – دولتِ سرمایه‌دار یا بورژوا. ما چیزها را با هم خلط نمی‌کنیم. ما برای آن‌که در ذهن‌مان اندکی معنا بسازیم به ترتیبِ تاریخی نیاز داریم.

قبلاً سرمایه موجود بود اما بقیه هنوز نیامده بودند. این سرمایه آغاز به تمرکزِ نیروهای تولید (مواد، انسان‌ها، ماشین‌ها) کرد و سرمایه‌داری شروع شد ولی دولت هنوز بورژوایی نشده بود. ثمّ بورژوازی آمد، اتحادی از همهٔ کسانی که در نظامِ نوِ تولیدِ سرمایه‌داری مرتبهٔ بالایی داشتند ولی در دولت جایگاهِ پائینی. این طبقه قدرت را به‌دست گرفت چون سرمایه‌داری به شکل‌هایی بسیار متفاوت از شکل‌های پیشین نیاز داشت. ما دولتی جدید داشتیم، با بوروکراسیِ جدید، و الی آخر.

مارکس (اگر او را بپذیرید یا نه) نشان داد که در «پساسرمایه‌داری» (واژه‌ای دیگر که مُدِ احمقانه‌ای است): پرولتاریا قدرت را می‌گیرد و سوسیالیسم را رُخ می‌دهد. بورژوازی و دولتِ بورژوا با آن مخالفت می‌کنند.

پس طبقه دقیقاً چیست؟ مجموعه‌ای از افراد؟ این تعبیر بدی است. بلکه طبقه «شبکه‌ای از منافع» است. از فرمولِ پیچیده‌ام در بابِ «ملاقاتِ منافع» خوش‌تان نیامد؟ من آن را گامی خردمندانه به جلو می‌بینم، در حالی که در بازیِ آشفتهٔ واژگان: سرمایه، دولت، بوروکراسی، چیز زیادی نمی‌بینم.

وقتی طبقات هنوز طبقاتِ موروثی و سپس مراتبِ اجتماعی بودند، با گروه‌های ثابتِ افراد (خانواده‌ها) هم‌زمان بود. پس از انقلابِ بورژوایی، با وجودِ حقِ بنیادیِ ارث، دیگر چنین نبود. یک منّانِ فرانسه در آن سوی کانال کسی محسوب نمی‌شد. اما یک سرمایه‌دار در هرجا کسی بود.

تمامِ این امور ابتدایی — که من آن‌ها را به‌عنوانِ خصم بازنمی‌گویم — فقط بهتر است تکرار شوند چون شما دارید سخت‌گیری می‌کنید — گره‌هایی را در مسئلهٔ روسیه می‌گشایند. بی‌گمان ما دلایل کافی نداریم (مارکس می‌توانست روی همهٔ مدارکِ موجود در موزهٔ بریتانیا حساب کند، تصویرِ مطمئنی از سرمایه‌داری انگلیس، اما ما نمی‌توانیم در مسکو استقرار کنیم چون تنها اسنادِ جعلی می‌یابیم) دربارهٔ تعریفِ رسمیِ طبقهٔ مسلط در روسیه. ما نمی‌توانیم یک گام جلوتر بگذاریم بدونِ آن «بوروکراسیِ» مشهور. من پیشاپیش زیاد کار کرده‌ام در شناساییِ وجودِ قومی از کارآفرینان بی‌عنوانِ مالکیتی نسبت به وسایلِ تولید که به‌نحوِ قابل‌ملاحظه‌ای از سودها بهره‌مند می‌شوند. اما بوروکراسی نیز می‌تواند همان‌گونه باشد که در کشورهای ما وجود دارد؛ ابزاری برای آنان و شرکت‌های بزرگ‌شان، مثل یک نمایندهٔ بازرگانی در خارج.

آیا بوروکراسی حکومت می‌کند و فقط برای خودش شکمش را پر می‌کند؟ اما این چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟ دولت شخصی‌شده در شبکه‌ای از کارگزاران، «طبقه-دولت»؟ مزخرف است.

برای ما، این مسأله همان‌قدر بدیهی است که (Monsieur de la Palisse).   (2) .در سرمایه‌داریِ دولتی فقط بوروکراسی‌ها در جمعیت وجود دارند، حتی کارگرانِ کارخانه هم کارگزارند. «دولت-رییس»، فرمولِ کهنه‌ای آنارشی‌مآبانه. با این‌حال این متنی است که قصد دارم بنویسم و این‌جا محلی نیست که بیش‌تر دربارهٔ استدلالِ اقتصادیِ روسیه بگویم.

اما شما به من می‌گویید: چرا اسلحه‌هایتان را تنها به‌سوی غرب گرفته‌اید؟ هر کسی می‌کرد گمان ببرد که شاید انقلاب ضرورتی نداشته باشد که در روسیه رخ دهد. من این نکته را می‌پذیرم: می‌خواهم چیزی بگویم تا این سوء‌تفاهمِ بزرگ را رفع کنم. هرچند دشوار است که قوانینِ فرایندِ یک انقلابِ شکست‌خورده را بیان کرد، اما می‌توان گفت که هر فرایندِ بعدی چیزی جز یک انقلابِ طبقاتیِ نو نخواهد بود.

من هرگز چیز دیگری نگفته یا ننوشته‌ام. اما ما این‌جا، هرچند بد و با شتاب(ad usum Onorii)  (3) و نه «برای کل سازمان»، یک توضیحِ کوچک نیز می‌دهیم. حق با شماست که متون باید تهیه شوند. بهتر است آن‌ها را تهیه کنیم تا بحث و جدل.

نه شما و نه من کلیدها و اهرم‌های آغازِ انقلاب در واشینگتن یا در مسکو را در اختیار نداریم و نمی‌توانیم صرفاً جهتِ تاریخی که تاریخ خواهد گرفت را انتخاب کنیم. انقلاب می‌تواند هرجا آغاز شود، همان‌طور که در ۱۹۱۷ چنین شد. بسیار خوب. اما آیا آن یک عملِ ارادی بود یا محصولِ تاریخ؟ شرایط چه بود؟ نظامِ فئودالی، شکستِ نظامی، شکاف میان دولت و طبقهٔ بورژوا و غیره، این‌ها خوب شناخته‌شده‌اند. و سپس می‌گوییم «انقلابِ جهانی می‌تواند هرجا آغاز شود».

مراقب باشید که شما هم می‌توانید استالینیستی شوید. استالین است که می‌گوید انقلاب پرولتری روسیه در این‌جا زاده شد، رشد کرد و در این‌جا خواهد زیست.

بنابراین مسئله باید به‌صورتی بین‌المللی دیده شود. درست همان‌طور که در اقتصاد «این شبکهٔ منافع» که رژیمِ بورژواست بین‌المللی است، در سیاست هم مسئلهٔ قدرت بین‌المللی است. در هر دو حوزه این ویژگی برای یک سده دارد شفاف‌تر می‌شود.

امروز مسئلهٔ تاریخی این است: استالینیست‌ها همهٔ تبلیغات خود را در حمله به آمریکا و در شعارِ صلح قرار داده‌اند. پرولتاریا از آن‌ها پیروی می‌کند و تا کنون این امر انکارناپذیر بوده است. شما پذیرفته‌اید، یا دست‌کم تسلیم شده‌اید، که روشن‌کردنِ خطرِ مخالفت با آن‌ها از منظرِ لیبرالیسمِ افراد یا ملل و نه از منظر کلاسِ اجتماعی، اهمیت دارد.

ما سخن از این نداریم که فقط استالینیسم را به‌خاطر خطاهای ملی‌گرایانهٔ روسی‌اش متهم کنیم، بلکه می‌خواهیم موضعِ آن را بر پایهٔ ضدطبقاتی‌بودنِ آن بنهیم: ۱۹۴۴ همهٔ نیروهایش با آمریکا، انحلال [کومین‌ترن در ۱۹۴۳ – م.] و غیره – ۱۹۵۱، همه علیه آمریکا، تا بگوییم شما آن‌گاه ما را فروختید، و همان‌طور که به‌درستی می‌گویید، خیلی پیش از آن هم.

این‌که «سیاسی» به استالینیست‌ها هشدار دهیم: مراقب باشید، این‌گونه آمریکا را نخواهید شکست، ما مدافعانِ طبقه آن را شکست خواهیم داد، و تنها طبقهٔ کارگر جهانی است که می‌تواند آن را بر مبنایِ منطقِ طبقاتی و مستقل از هر رابطه‌ای حتی با شما، شکست دهد ــ این کار در مبارزه علیهِ جهلِ عظیمی که شرق و غرب در آن رقابت دارند جسارتِ زیادی می‌طلبد.

این یک بلوفِ بی‌ثمر است که تنها بگوییم: ما شما را هر دو در یک سطح می‌گذاریم، یکی حتی میلی‌متر هم بالاتر از دیگری نیست و سپس به‌یک‌باره با یک توپِ واحد شما را مثل میخ‌های بولینگ سرنگون خواهیم کرد، هر دو را.

چپ باید از اتهامِ احمقانهٔ ناتوانی در درکِ تاریخ و زمزمه‌کردنِ تزهای کلیشه‌ای دفاع کند: آنان باید ثابت کنند که دیگران بوده‌اند که تاریخ را نفهمیده‌اند.

پس از دورانِ رهاییِ ملی که حکم کرد هرگونه ائتلاف باید بی‌رحمانه محکوم شود، تبیینِ بقایِ سرمایه‌داری لازم بود مطرح شود، نه از راه کشفِ نسخه‌هایی همچون نقشِ رهبری دولت در اقتصاد، بلکه در روابط امپریالیستی دستگاه‌های بزرگ صنعتی و در تداومِ، نه تجاوزاتِ ارضی، نه شکست‌ها در جنگ‌ها، بلکه دستگاهِ دولتی (کمیتهٔ نمایندهٔ منافعِ سرمایه‌دارانه، چنان‌که مارکس به شایستگی گفته بود، چه دولت مدیریتِ شرکت‌ها و فروشگاه‌ها را به‌عهده داشته باشد و چه نداشته باشد) که از منظرِ تاریخی پایدارترین و مستمرترین است.

بی‌گمانِ تمرکزِ قدرت در مسکو نیز مانعی است که راهِ انقلاب را می‌بندد و این نه تنها به‌عنوانِ پایتختِ فساد پرولتری، بلکه به‌عنوانِ یک نیرویِ جسمانی در خودِ ذاتش مطرح است. اما این قدرت تنها سی و چهار سال قدمت دارد. قلمرو و مردمش ترکیبی‌اند از انواعِ اجتماعی و اقتصادی.

آلمان و ژاپن به‌زانو درآمده‌اند، فرانسه و ایتالیا به‌شدت لرزان شده‌اند. حتی انگلستان خود نیز در بحران جدّی‌ای به‌سر می‌برد.

و این است که آمریکا را کلیدی می‌سازد. چند سال دیگر و پلیسِ سازمانِ ملل کارآمد خواهد شد و تنها چند دقیقه تا هر نقطهٔ جهان فاصله خواهد داشت.

اگر ممکن باشد می‌توانیم آن سبیلِ بزرگ را از مسکو بیرون بکشیم و در جاى او، برای اینکه کسی آزرده نشود، آلفا را بگذاریم: ترومن که همین حالا به آن فکر می‌کند در ظرفِ پنج دقیقه خواهد رسید.

آیا خود را روشن کرده‌ام؟ اگر چنین نیست، پس به این معناست که خودم احمق شده‌ام. از منظرِ باورهای دیالکتیکی ــ مارکسیستی‌ام این مسئله چندان جدّی نیست و نه از منظرِ اراده‌گرایی. بدان شک نکنید که آن متنِ کوتاه را خواهم نوشت.

(نامهٔ سوم) اونوریو به آلفا — ۲۳ ژوئیهٔ ۱۹۵۱
پاسخ می‌دهم، و به همان لحن، همان‌گونه که می‌خواستید.

نخستین ملاحظه‌ای که مجبورم مطرح کنم دربارهٔ لحنِ تاحدی... ترشِ نامهٔ شماست که محتوای، و شاید صورتِ، ملاحظاتِ من ناخودآگاه موجبِ آن شده است. در نامه‌نگاری به شما من از دل‌مشغولی شروع کردم نسبت به این‌که گروه‌های بین‌المللی‌ای که مخاطبِ این آدرس‌اند چگونه به شیوهٔ مطرح‌کردنِ ما ــ اگر هم آن را حلّ‌نشده بگذریم ــ لااقل در تعیینِ حدودِ امکاناتِ عینی و ذهنیِ مسألهٔ احیایِ گروه‌های انقلابیِ بین‌المللی پاسخ خواهند داد.

با «معنای سیاسی» موافقم — راضی هستید؟ — که شما را واداشت به دادنِ ارزشی معین و به‌نوعی منفی به این آدرس. این اگر نخواهیم کسانی را که به ما نزدیک می‌شوند و احتمالاً می‌توانند به ما ملحق شوند، طرد کنیم مناسب‌تر است. اما من با روشِ بحثِ شما موافق نیستم، حتی اگر مؤدبانه باشد، چون گاهی ضرورت دارد که به‌وجود آوردنِ استدلال‌هایی که گهگاه ساختگی و گاه کاملاً دل‌بخواهی‌اند را توجیه کند. شما بدان‌گونه آراء را معانیِ خود می‌دهید و طرزِِ مبارزهٔ شما این القا را می‌دهد که صورت‌بندی‌های شما، نظراتِ واقعی یا مخفیِ کسانی است که با شما مخالفت می‌کنند. دنبال‌کردنِ رشتهٔ استدلالِ خودتان خوب است، اما گاهی به‌صورتِ عینی آن‌چه را که طرفِ مقابل واقعاً می‌گوید نیز در نظر بگیرید.

به ترتیبِ نامهٔ شما مورخ ۹ ژوئیه عمل می‌کنم.

آیا آمریکا تمرکزِ شمارهٔ یک است؟ این صورت‌بندی مشروط بر آن است که فهمیده شود سرمایه‌داری بین‌المللی، به‌عنوانِ کلیتی واحد، هرچند با توسعه‌ای نابرابر متمایز شده، در آمریکا «بزرگ‌ترین تمرکزِ متروپلیِ سرمایه، نیروهای تولید و قدرت» را دارد.

اما وقتی این را بر سطحِ تاکتیک و استراتژیِ سیاسی ترجمه می‌کنیم به کجا می‌رسیم؟ به گفتهٔ شما می‌رسیم که «آمریکا در جایگاه تمرکز شمارهٔ یک است به این معنا که (خیلی بیش از دیگران و بدون تردید در هر درگیریٔ آینده پیروز خواهد شد) [که چه کسی قادر به متوقف‌کردنش خواهد بود، اضافه می‌کنم، و به چه منظوری؟!] می‌تواند قطعاً در هر نقطه‌ای که انقلابِ ضدسرمایه‌داری پیروز شود مداخله کند.«

امروز شکست بدین‌گونه رخ خواهد داد. اما با چه نتیجه‌ای؟ آیا باید به‌خاطرِ این، اعلام کنیم که انقلاب در این یا آن کشور بی‌فایده است تا وقتی پرولتاریا دولتِ واشینگتن دی‌سی را نابود نکرده است؟ ما شوخی نمی‌کنیم، حتی اگر آنچه می‌نویسید باید از منظرِ تاریخی فهم شود.

در این استدلال به آنچه پیش‌تر گفته‌ام بازمی‌گردم.

انقلابِ پرولتری دشمنانِ طبقاتی‌اش را در هر زمان و به‌هرشکلی که بتواند، هرجا ضعیف‌تر ظاهر شوند، مورد ضربه قرار می‌دهد.

آیا واقعاً باید برای سودِ شما اضافه کنم که انقلاب، حتی اگر در روکاچانوچیا(۴) منفجر شود، همیشه فقط یک لحظه در انقلابِ بین‌المللی است، و با این حال شما خود را آزاد می‌بینید که فقط برای من آن‌چه استالین گفته بود پارافرِیز کنید؟

نکتهٔ جالب اما سؤالِ نظری‌ای است که این‌جا مطرح می‌شود.

من آن را این‌گونه به شما مطرح می‌کنم: مطابقِ نظریه، یک انفجارِ انقلابی باید منطقاً در برخی تمرکزهای معینِ قدرت و امثال آنِ نظم سرمایه‌داریِ جهانی رخ دهد ــ جایی که انباشتِ تضادهای اقتصادی و تضادهایِ اجتماعیِ سلطهٔ سرمایه‌داری تشدید شده‌اند ــ بی‌آن‌که مستلزمِ این فرض باشیم که این امر «اقتصاداً به حدّ نهاییِ توسعه‌اش رسیده است«.

در این نقطه، به‌جای طرحِ مسئله آن‌گونه که شما آن را به‌صورتِ یک‌جانبه و ایستا مطرح می‌کنید ــ یعنی دخالتِ خفه‌کنندهٔ سازمان ملل (و چرا نه نیز پلیسِ کومنفورم که در خفه‌کردنِ انقلاب کم‌و‌بیش همان‌قدر ذی‌نفع است؟) ــ باید مسألهٔ دیگری، تاریخی‌تر و پُرتحرّک‌تر را مطرح کنیم که بر توان و پتانسیلِ انفجاریِ یک نخستین خیزشِ انقلابی برای گسترش در جهانی که عیناً برای سوسیالیسم پخته است متکی است. تنها این راه است که انقلابِ سوسیالیستی بتواند به‌صورتِ عینی نشان دهد چگونه واشینگتن را نیز باید پشت سر گذاشت؛ از این منظر و تنها از این منظر «انقلاب تلفِ وقت نیست». اما یقیناً تلفِ وقت است اگر انقلاب منتظرِ فتحِ قدرت در ایالات متحده به‌صورتِ مسیحایی بماند. پرولتاریا قطعاً تمامی فرصت‌هایی را که بحرانِ سرمایه‌داری می‌تواند در هرجا عرضه کند از دست خواهد داد، اگر مأموریتِ بین‌المللی‌اش را به فتح قدرت در ایالات متحده مقوّم کند.

براساسِ اکتبر بلشویکی می‌دانیم که دینامیکِ گسترشِ مبارزهٔ انقلابی ذاتی به هر سرنگونیِ رادیکالِ پیروزِ قدرت، بخشی محقق شده و بخشی بالقوه، را نمی‌توان از پیش به‌طورِ علمی سنجید. این نوعی ذخیرهٔ «اتمی» است که هر انقلاب در درون خود دارد. آیا شکستِ روانیِ توده‌ها آن را گسترش می‌دهد؟ انقلاب رخ می‌دهد و با هدفِ جهان بر همهٔ موانع فائق می‌آید. در صورتِ مخالف انقلاب شکست می‌خورد، برپا می‌میرد و «پژمرده» می‌شود همان‌طور که شما می‌گویید، و ناپدید. اما این راه است و تنها راه.

و بیاییم سراغِ تحلیل و تعریفِ جامعهٔ روسیه در امروز. خواهید دید که در این باره من خود را محدود به صورت‌بندیِ غیرمستقیمِ پرسش‌ها و اعتراضات می‌کنم.

شما می‌نویسید:

«درست نیست که گفته شود بورژوازی در دوره‌ای قهرمان بوده و امروز دولت قهرمان است».

آیا این نادرستی را از نوشتهٔ من صید کرده‌اید و سپس آن را این‌چنین ناشیانه صورت‌بندی کردید؟ آیا درست‌تر و حتّی مفیدتر نبود اگر مجبور می‌شدید حتی به‌صورتِ انتقادی اهمیتی را که من احساس می‌کنم باید به‌منظورِ کوشش برای بیان به شما ابراز کنم، مدِ نظر قرار دهید؟ من آن‌چه را دربارهٔ گفتگوِ «اقتصاد و دولت» نوشته‌ام تکرار می‌کنم.

گرایش به مداخلهٔ هرچه بیش‌ترِ دولت، که در این دورهٔ اقتصادیِ کشورهای صنعتیِ پیشرفته شاخص است، در اقتصادِ شوروی کامل‌ترین، تعریف‌شده‌ترین و ارگانیک‌ترین تجلیِ خود را می‌یابد و غیره و غیره.

و سپس می‌افزایید:

«قرارگرفتن در خطِ کلیِ توسعهٔ سرمایه‌داریِ انحصاری باعث شد که روسیه به مددِ انقلاب اکتبر توانست بیش از یک مرحله را پشت‌سر بگذارد، که اجازهٔ تمرکزِ مطلقِ اقتصاد در مدارِ دولت را فراهم کرد و به‌واسطهٔ ضدانقلابِ استالینی از این پتانسیلِ عظیمِ متمرکزِ اقتصادی استفاده شد تا به‌طورِ وسیع kracht دولت را افزایش دهد و راه را به‌سوی این تجربهٔ جدیدِ سرمایه‌داری باز کند».

بنابراین بازیگرِ این دورهٔ تاریخی دولت است؛ دولتی که اقتصادش، شاید در مقیاسی گسترده‌تر، روش‌ها و ویژگی‌هایی را بازتولید می‌کند که اساساً به تولید و توزیعِ سرمایه‌داری تعلق دارند (کارِ مزدبگیر، بازار، ارزشِ اضافه، انباشت و غیره).

ببخشایید که نقل‌قولم بلند است، اما شما مرا وادار می‌کنید نشان دهم که هیچ‌کس مفاهیم «اقتصاد و دولت» را درهم نیامیخته و کم‌تر از آن، با یکدیگر اشتباه نگرفته است؛ و کاملاً بی‌فایده است که، چنان‌که شما ادعا می‌کنید، گفته شود دولت در فعالیت اقتصادی نقش رهبری ندارد. بهتر بود به‌جای این، استدلال مرا رد می‌کردید.

فرمولِ مربوط به «دورهٔ انحصاری» و «سرمایه‌داری دولتی» بسیار مبهم است؟ اما این فرمول از من نیست، و پیش از هر چیز، این لنین بود که اعلام کرد سرمایه‌داری دولتی، که با دیکتاتوری پرولتاریا سازگار است، وظیفه دارد چونان میانجی‌ای میان قدرت شورایی و دهقانان عمل کند و پیوند آن دو را برقرار سازد. این نیز لنین بود که سرمایه‌داری دولتی را شکل مسلطِ اقتصاد شوروی می‌دانست. این سخن از سال ۱۹۲۱ است. در سال ۱۹۲۵، به گفتهٔ سوکولنیکوف (Sokolnikov)، شاهدی دقیق و صادق، گوش می‌سپاریم:

«تجارت خارجی ما چونان یک بنگاه سرمایه‌داری دولتی انجام می‌گیرد؛ شرکت‌های بازرگانی داخلی ما نیز به همان اندازه بنگاه‌های سرمایه‌داری دولتی‌اند، و بانک دولتی نیز به همین معنا یک بنگاه دولتی است. در همان حال، نظام پولی ما از اصول اقتصاد سرمایه‌داری آکنده است».

و از ۱۹۲۵ به بعد؟ تروتسکی در نوشتهٔ به سوی سرمایه‌داری یا به سوی سوسیالیسم؟ چنین می‌نویسد:

«در برابر اقتصاد جهانیِ سرمایه‌داری، دولت شوروی چونان یک مالک خصوصیِ عظیم رفتار می‌کند».

علاوه بر این، صنعت دولتی که در قالب یک تراست واحد گرد آمده، در واقع به‌درستی به‌عنوان «تراستِ تراست‌ها» تعریف می‌شود. مسئله این است که ــ و این اثر نیز به سال ۱۹۲۵ بازمی‌گردد ــ آیا «با رشد نیروهای مولده، گرایشِ سرمایه‌دارانه به زیانِ گرایش سوسیالیستی افزایش خواهد یافت؟» تاریخِ اخیر نشان داده است که گرایش مبتنی بر اقتصاد کالایی ــ که در نهایت همان سرمایه‌داری است ــ به‌طور قاطع غالب آمده است.

اگر در این نقطه انقلاب پژمرده شود، این بدان معنا نیست که اقتصادِ متمرکزِ تراستی‌شده، که زیر کنترل دولت است و دولت بدان جسمیت می‌بخشد، باید تمرکز خود را از دست دهد و به سرمایه‌داری فردی و رژیم رقابتی بازگردد. ابزارهایی که به‌واسطهٔ تحول فناورانه در اقتصادِ ملی‌شده پدید آمده‌اند و باید برای تحقق سریع‌تر سوسیالیسم به‌کار گرفته شوند، در واقع برای پیش‌برد سرمایه‌داری مورد استفاده قرار می‌گیرند.

اما مقصود من از این‌که می‌گویم دولت به اقتصاد تراستی‌شده جسمیت می‌بخشد چیست؟ مقصودم گرایش امپریالیسم است به تشکیل همان دولتی که لنین آن را «دولت رِنتیه» یا «دولت رباخواران» می‌نامید؛ دولتی که در آن بورژوازی از راه صدور سرمایه و بریدن کوپنِ سودِ اوراق زندگی می‌کند. چنین پدیده‌ای، که در اقتصاد ایالات متحده از رهگذر غلبه‌ی چشمگیرِ سرمایه‌داری مالی به‌روشنی دیده می‌شود، در خودِ اقتصاد روسیه نیز وجود دارد، هرچند در حوزه‌ای محدودتر از نفوذ عمل می‌کند.

جهان به دو بخش تقسیم شده است: گروهی کوچک از دولت‌های رباخوار و توده‌ای عظیم از دولت‌های بدهکار.

ــ لنین

دولتِ مدیر؟ دولتِ کارآفرین؟ دولتی تابعِ اقتصاد؟

ما در این‌جا از این‌ها سخن نمی‌گوییم، بلکه از پدیده‌هایی سخن می‌گوییم که به این مرحله از اقتصاد ــ یعنی سرمایهٔ مالی (financial capital) ــ تعلق دارند؛ یکی از اهرم‌های فرمان‌دهنده که عمدتاً به‌دست دولت به‌کار انداخته می‌شود: سیاستِ صدور سرمایه به‌عنوان ابزاری برای سلطهٔ جهانی؛ سازمان‌دهیِ بخشی از اقتصاد بر پایه‌ای دائمی چون «اقتصادِ جنگی» با حفظ دو ارتش دائمی ــ ارتشِ بوروکرات‌ها و ارتشِ نظامیان. تمامی این پدیده‌ها در دولت به‌هم می‌پیوندند، یعنی در یگانه سازمانِ واحد و بالقوه متمرکزی که می‌تواند و می‌داند چگونه تمامی تناقض‌های اقتصادی و ستیزهای اجتماعی را، هرگاه به تیزترین نقطهٔ خود بر سطحِ زور، خشونت و جنگ برسند، حل‌وفصل کند. به‌گمان من، همین بس که نشان دهیم دولتِ امپریالیستی چیزی فراتر از «کمیتهٔ نمایندگیِ منافعِ بورژوازی» است.

و همچون هر پدیدهٔ سرمایه‌دارانهٔ دیگری، در این‌جا نیز خطِ تفسیرِ مارکسیستی از اقتصاد به سوی دولت می‌رود، نه برعکس. این‌که سرمایه‌داری هنوز پابرجاست و دستگاهِ پیوسته و ماندگارترین دولت در تاریخ همچنان باقی است، امری است که باید از رهگذرِ بررسیِ انتقادیِ مارکسیستی آزموده شود. هرکس در این‌باره سخنی دارد، بگوید...

و از این‌جا به طبقهٔ حاکمه در روسیه می‌رسیم. من از خود پرسیده‌ام و همچنان می‌پرسم: آن طبقهٔ جدید در روسیه کدام است که از راه دولت، دیکتاتوریِ خویش را اعمال می‌کند؟ از جانب خود، تنها به این گزارهٔ واقعی و از نظر تاریخی انکارناپذیر بسنده کرده‌ام که:

قدرتِ عظیمِ دولتِ شوروی نمی‌توانسته مسئلهٔ پیدایشِ طبقه‌ای حاکم، همگون و نیرومند را ــ از رهگذرِ آگاهی‌اش از بودنِ خویش و از نقشِ تاریخی‌ای که برای ایفا شدن بدان فراخوانده شده است ــ حل‌نشده رها کند.

من با آن‌چه شما دربارهٔ نقشِ بوروکراسی می‌گویید موافقم، اما فرمول شما از «ائتلافی آمیخته و پیوندی سیّال» و مانند آن، وجودِ طبقه‌ای تاریخی و معیّن را در دولتِ کنونی نفی می‌کند و کاملاً با فرمولِ دیگرِ شما در بابِ «اقتصادی که گرایش به سرمایه‌داری دارد» سازگار است. اگر اقتصاد در حالِ گرایش به سرمایه‌داری است، بدین معناست که اقتصادِ روسیه هنوز سرمایه‌دارانه نیست و طبقهٔ حاکمی که بیانگر آن است نیز خود در حالِ گرایش به سرمایه‌دار شدن است، اما هنوز سرمایه‌دار نشده است.

این‌که اقتصادِ دهقانی در بیشتر موارد گرایش به سرمایه‌داری دارد، من می‌پذیرم؛ اما این‌که اقتصادِ تراستی‌شدهٔ دولتی گرایش به سرمایه‌داری دارد، به‌هیچ‌روی نه. این دقیقاً همان واقعیتِ اقتصادیِ به‌راستی سرمایه‌دارانه است که ناگزیر طبقهٔ حاکمی متناسب با خود پدید می‌آورد.

و این‌جاست، به‌گمانم، کلیدِ اصلیِ تمامِ اندیشهٔ شما دربارهٔ مسئلهٔ روسیه. در نتیجه، برای شما انقلابِ سوسیالیستی در آن کشور، در مقایسه با ایالات متحده، فوریتی ندارد. تا این‌جا، به‌نظر نمی‌رسد در گفت‌وگوی‌مان ابهامی وجود داشته باشد، هرچند از حدودِ موضوعِ «آدرس بین‌المللی» فراتر رفته‌ایم.

)نامهٔ چهارم(آلفا به اونوریو – ۳۱ ژوئیهٔ ۱۹۵۱

پاسخ می‌دهم به نامهٔ شما به تاریخ ۲۲–۲۳ ژوئیه. پیشنهاد شما برای زدودن هرگونه تندیِ لحن را می‌پذیرم.

پیش از هر چیز، اتهامِ تحریفِ نظریات شما را نیز کنار می‌گذارم ــ بدین معنا که آن‌ها را به‌صورت اغراق‌آمیز و نادرست بازنموده‌ام ــ و می‌کوشم دقیقاً به همان فرمول‌ها و نقل‌قول‌هایی بازگردم که خود شما به‌کار برده‌اید. این روش بدی نیست که گاه دیدگاه‌هایی اندکی نادرست را به کسی که با او در جدل هستیم نسبت دهیم، چراکه چنین کاری در واقع روشی مفیدِ مارکسیستی است، به‌ویژه آنگاه که موجبِ وضوحِ بیشترِ نکاتِ اساسی شود، خصوصاً وقتی برخی عناصر ــ حتی در بالاترین سطوح ــ پس از گذشت زمانِ بسیار هنوز آن نکات را درنیافته‌اند. من همچنان می‌گویم که تنها یک «بازگوکنندهٔ فروتن»‌ام، نه بیش‌تر؛ اما گمان می‌کنم این روش را نیک آموخته‌ام.

بدیهی است اگر نکتهٔ طرح‌شده درست باشد، چندان مهم نیست که رسماً آن را به دیگری نسبت داده باشیم؛ چراکه در مباحثه، ما به «دموکراسی» علاقه‌ای نداریم. نیازی نیست همچون شاگردانِ مدرسه امتیاز بگیریم یا در پیِ ارزیابیِ کلی باشیم تا ببینیم چه کسی برتر است؛ ما از این مرحله گذشته‌ایم. نزاعی ساختگی گاه می‌تواند سودمند باشد و اندیشه را پیش‌تر برد؛ چه بسا راه‌حلِ یک معادله را تنها بتوان با نوشتنِ فرمولی عامدانه نادرست یافت. در ضمن، هیچ‌کس به زندان نرفته است! بنابراین، جملهٔ «بورژوازی پیش‌تر نقش می‌آفرید، در حالی که اکنون دولت جای آن را گرفته است»، عبارتی نیست که شما زیرش را امضا کنید؛ اما پیش‌داوری‌ای عظیم ــ آگاهانه یا ناآگاهانه ــ در میان است و ویران کردن آن مفید است؛ کاری که می‌توانیم با هم انجام دهیم بی‌آن‌که به سود یا نامِ هیچ نویسندهٔ خاصی تمام شود.

و اکنون چند نکته:

وقتی از یک مرکز مهمِ قدرتِ سرمایه‌داری سخن می‌گویم که می‌تواند برای خاموش کردنِ هر تلاشی انقلابی شتاب کند، مقصودم نه منعِ آن تلاش‌هاست و نه تعیینِ سلسله‌مراتبِ میانِ آن‌ها؛ بلکه بیش از هر چیز، می‌خواهم تأکید کنم که جنبشِ سیاسی‌ای که در همهٔ مراحلِ سرنوشت‌سازِ صعودِ این مرکزِ قدرت به هژمونی، همدستِ آن بوده است، باید از سویِ کارگرانِ انقلابی، امروز و همیشه، به‌مثابهٔ جنبشی ضدانقلابی داوری شود ــ حتی اگر در جدال‌های سیاسی، مواضعِ نظریِ کمونیستی یا طبقاتیِ ظاهراً درستی اتخاذ کند که در واقع چیزی جز یک بازی نیست. این نکتهٔ اساسی است: اکنون نمی‌توانیم در پیتسبرگ یا کازاله دست به انقلاب بزنیم؛ باید برای بازسازیِ جهت‌گیریِ طبقاتی، برای فردا و پس‌فردا کار کنیم.

چرا گفتم این‌جا «سازمان ملل» را خواهیم دید و نه «کومینفرم»؟ نخست از آن رو که کشورهای کومینفرم نیز در سازمان ملل حضور دارند. دوم، چون اگر پشت سر را بنگرم، خط‌الرأسِ «کوه اُلمپوس» را می‌بینم، نه کشتی‌ای شوروی را؛ و کاملاً باور دارم که از آن‌جا نیز نیروهایی پیاده خواهند شد، و از گفتنش ابایی ندارم.

فعلاً پرسش من این است که چرا شما تعریفِ مراحلِ گذارِ اقتصادِ روسیه از یک نوع اجتماعی به نوعی دیگر را مسئلهٔ اساسی می‌دانید؛ سپس می‌کوشم ابهامی را که شاید ناخواسته دربارهٔ معنای این گرایش‌های گذار یا بهتر بگویم، این زنجیرهٔ گذارها پدید آورده‌ام، روشن کنم.

سه پرسشِ زیر یک کلِ واحد نمی‌سازند:

1.آیا اقتصادِ روسیه در مسیر درست پیش می‌رود؟

۲. آیا حزب کمونیستِ روسیه و انترناسیونال سیاستِ درستی در پیش گرفته‌اند؟

۳. آیا دولتِ روسیه سیاستِ بین‌المللیِ درستی دارد؟

منظور از «درست» در این‌جا معنای انقلابی آن است، و پرسش‌ها را به‌طور کلی از ۱۹۱۹ تا امروز مطرح می‌کنم. روشن است که امروزه پاسخ ما به هر سه، منفی است. اما هیچ ضرورتی نیست که به هر سه یک پاسخِ یکسان ــ «آری» یا «نه» ــ بدهیم؛ ازاین‌رو مسئلهٔ اقتصادی با آن دو مسئلهٔ دیگر تعیین نمی‌شود.

چنان‌که معمول است، با مثال‌های تاریخی توضیح می‌دهم:

جنگ ضدژاکوبنیِ انگلستان و حمایت آن از اشرافِ مهاجر.

پیشرفته‌ترین اقتصادِ بورژواییِ جهان کدام بود؟ انگلستان.

در کدام کشور توسعهٔ سرمایه‌داری از سوی ضدانقلابِ فئودالی تهدید نمی‌شد؟ باز هم انگلستان.اما سیاستِ دولتِ انگلیس در قبالِ نبردِ فرانسه چه بود؟ ضدانقلابی، درست همانند سیاستِ اتریش یا روسیه، که در آن‌ها اشرافیت در قدرت بود. سیاستِ خارجیِ دولتِ انگلیس چه بود؟ ضدانقلابی، در پیِ متوقف ساختنِ کنوانسیون و ناپلئون.
ما پاسخ ندادیم آری–آری–آری یا نه–نه–نه؛ بلکه پاسخ ما بود آری–نه–نه.

انقلابِ ۱۹۱۷ روسیه و نخستین تدابیر، هرچند ابتدایی، کمونیستی؛ مبارزهٔ کمونیستی در سراسر جهان؛ نبردِ بین‌المللی علیه آلمان و دولت‌های انتانت در همهٔ جبهه‌ها: سه موضعِ انقلابی، پاسخ آری–آری–آری.
آیا آغاز انقلاب جهانی و اروپایی در کم‌سرمایه‌دارترین کشور و شکستِ نهایی آن خطا بود؟ما صد بار گفته‌ایم که هرگز چنین انتقادی نخواهیم کرد!

عقب‌نشینیِ اجتماعی و اقتصادیِ سال ۱۹۲۱ و ترکِ برخی اشکالِ سوسیالیستی (که بُعدِ دقیقاً اقتصادی‌اش بعداً بررسی می‌شود):

ما، همهٔ ما در جناحِ چپ، توجیهاتِ آن را در سطحِ راهبردِ انقلابیِ بین‌المللی پذیرفتیم: گامی به عقب برای تجدیدِ نفس.
پاسخ: نه – آری – آری.یعنی اقتصادِ اجتماعیِ درونی به عقب می‌رود، اما مبارزهٔ انقلابی پیش‌تر می‌رود.

پس از مرگ لنین، انحرافات تاکتیکی از سال ۱۹۲۲ تا، بگوییم، ۱۹۲۶ آغاز شد، اما هیچ اتحاد و هم‌پیمانی‌ای با هیچ کشور بورژوایی در جهان وجود نداشت، چرا که همهٔ آن‌ها علیه روسیه می‌جنگیدند. ما در جناح چپ از سیاست حزبی خشنود نبودیم؛ پاسخ ما چنین بودنه – نه – آری.

در ادامه، روندِ انحطاط بیش‌تر شد، هم در اقتصاد داخلی و هم در سیاست حزبی که به همکاری‌جویانه و فرصت‌طلبانه بدل گردید، و در این میان سیاست خارجیِ دولت روسیه سرانجام با سرمایه‌داران وارد اتحاد شد. بدین‌سان به مرحله‌ای رسیدیم که پاسخ به هر سه پرسش چنین استنه – نه – نه.

من می‌خواستم نشان دهم که «آری» و «نه» در روند اقتصادیِ درونی، خودبه‌خود و به‌تنهایی تعیین‌کنندهٔ دو پاسخِ دیگر نیست. این سه پاسخ، در مجموع، بسته به درکِ ما از چارچوب تاریخی-بین‌المللی و به‌گونه‌ای دیالکتیکی در مفاهیم مارکسیستی فهم می‌شوند.

این امر بخشِ زیادی از اهمیتی را که به مسئله‌ای داده می‌شود ــ که به‌گمانِ شما یا بسیاری دیگر مسئلهٔ کلیدی است، یعنی: ماهیتِ کنونیِ اقتصاد روسیه و طبقهٔ جدید و غیره ــ کاهش می‌دهد. این بدان معنا نیست که مسئلهٔ مهمی نیست، بلکه معنایش آن است که حلّ آن، همهٔ مسائلِ دیگر را حل نمی‌کند. همان‌گونه که اقتصاد انگلستان در سال ۱۷۹۳ پیشرفته‌ترین اقتصاد بورژوایی بود، در حالی که ارتجاعی‌ترین سیاست خارجی را دنبال می‌کرد، به‌همان‌سان ممکن است کشوری که ویژگی‌های اجتماعی و اقتصادیِ در حالِ گذار به سوسیالیسم یافته است، در عرصهٔ سیاست حزبی، بورژوایی رفتار کند و وارد جنگ شود.


هر آن‌چه دربارهٔ روند اقتصادیِ روسیه و جهت‌گیریِ واقعیِ آن صادق باشد، سیاستِ حزبی و بین‌المللیِ استالینیستی به‌یکسان گندیده است.

از این‌رو، در فراخوان به کارگران، برای من چندان اهمیتی ندارد که بگویم در روسیه «شهروند کاپیتالیستوف» در فلان نشانی هیچ کاری نمی‌کند و با خاویار، ودکا و تابلوهای روبنس سرگرم است؛ بلکه مهم آن است که بگویم سیاستِ انحلالِ احزابِ کمونیست (به‌منظور آن‌که آمریکایی‌ها و انگلیسی‌ها بتوانند جنگشان را بهتر پیش ببرند) همان‌قدر متعفن بود که سیاستِ جبهه‌های پارتیزانی.

و اکنون به نکتهٔ مرکزیِ شما می‌رسمسرمایه‌داریِ دولتی (state capitalism).
این دقیقاً همان چیزی است که در نوشته‌های تروتسکی، سوکولنیکوف، لنین و، پیش از آنان، در آثار مارکس و انگلس یک قرن پیش می‌یابیم. به سلسلهٔ متونِ فیلی(۶) رجوع کنید که من زمانی آن را اثبات کرده‌ام. اکنون می‌توانیم دریابیم سرمایه‌داریِ دولتی چیست.

اما شما گام را فراتر می‌نهید: از «اقتصادِ دولتی» و از «متمرکزترین شکلِ ممکنِ اقتصاد در درونِ دولت» سخن می‌گویید.

چنین فرمولی را ــ نمی‌گویم باید سال‌ها برایش زندان رفت ــ بلکه باید گفت از دیدگاه مارکسیستی در به‌کارگیریِ واژگان زیر دقت کافی ندارد: جامعه، تولید، اقتصاد، دولت. اکنون به این‌ها بازمی‌گردم، بی‌آن‌که قصدِ کوچک شمردنِ کسی را داشته باشم.

نخست نکته‌ای مرکزی را باید روشن کنیم. اجازه دهید سلسله‌ای از انواع اقتصادی زیر را در نظر گیریم:
سرمایه‌داریِ رقابتِ آزاد و بنگاه‌های شخصی → سرمایه‌داریِ تراستی و انحصاری → سرمایه‌داریِ مالی و انگلی → هدایتِ دولتیِ اقتصاد → دولتی‌شدنِ بنگاه‌های صنعتی و بانکی.

سپس سلسله‌ای از روابطِ قدرتِ سیاسی را در نظر بگیریم:
دموکراسی بورژواییِ پارلمانی → امپریالیسم و سرمایه‌داریِ توتالیتر → قدرتِ انقلابیِ پرولتاریا → قدرتِ پرولتاریاییِ رو به زوال → قدرتِ پرولتاریاییِ فاسدشده و ازاین‌رو سرمایه‌دارانه (بدون وجود طبقهٔ سوم، نه به‌سببِ نبودِ طبقه، بلکه به‌سببِ دوگانگیِ بنیادی در جامعهٔ مدرن).

من می‌گویم این دو سلسله با یکدیگر موازی نیستند؛ رابطهٔ یک‌به‌یک ندارند، چنان‌که در ریاضیات می‌گوییم. هر مقوله از سلسلهٔ نخست می‌تواند در زمانِ x  و مکانِ y با هر مقوله از سلسلهٔ دوم منطبق شود.

اکنون توضیح می‌دهم.

آن‌چه را که نمی‌توانیم در ذهنِ دموکرات‌ها و آزادی‌خواهان بگنجانیم، همان اصلِ کلیدیِ نخستِ مارکسیسم است: دیکتاتوری. استدلالِ محوری چیست؟

آن است که نه‌تنها ممکن، بلکه اجتناب‌ناپذیر است که یک ساعت، یک سال یا پنج سال پس از نابودیِ قدرتِ بورژوازی، هنوز سلول‌هایی اقتصادی یا ساختارهایی از نوعِ بنگاهِ بورژوایی باقی بمانند. ما یک را می‌گوییم، اما مقصودمان می‌تواند کلِ نظام باشد.

در این بخش‌هایی از تولید، نه‌تنها کارگرانِ مزدبگیرِ استثمارشده وجود خواهند داشت، بلکه کارفرمایی هم خواهد بود که سود می‌رباید. بااین‌حال، این واقعیت چیزی از این کم نمی‌کند که در همان زمان، قدرتِ سیاسیِ پرولتاریایی به‌طور کامل برقرار است؛ فقط بدین معناست که دگرگونی در عرصهٔ تولید هنوز به آن بخش نرسیده و در آینده انجام خواهد شد. در این میان، بورژوازی از حقوقِ سیاسی و مدنی محروم است، تحت کنترل و نظارتِ اندام‌های دیکتاتوریِ سرخ، هرچند هنوز در عمل تحمل می‌شود. و آیا فقط به همین سبب است که دیکتاتوری توجیه و برقرار می‌گردد؟

بسیار خوب، در نتیجه ما می‌توانیم دولتی پرولتاریایی و حزبی انقلابی در قدرت داشته باشیم که در عرصهٔ داخلی و در انترناسیونال کمونیستی تاکتیکِ درستی در پیش گرفته باشد، و درعین‌حال در اقتصادِ خود منطقه‌ای سرمایه‌دارانه وجود داشته باشد که حتی شاملِ بنگاه‌های خصوصی نیز بشود.

برعکس، در نظامی کاملاً بورژوایی ــ مانند انگلستان ــ ممکن است بخش صنعتیِ کاملاً دولتی وجود داشته باشد، یا به‌عبارت دیگر، بخشی که از مالکیتِ شخصی به شرکتِ سهامی، از آن‌جا به بنگاهِ زیرِ کنترلِ تراست، و سرانجام به نوعی رسیده است که دولت مالک و کارفرمای مستقیمِ آن است؛ یعنی نه‌فقط امتیازدهنده، بلکه مدیرِ اقتصادیِ آن، همانند «کارخانهٔ دخانیات» در ایتالیا، که در آن هر کارگر کارمندِ دولت است.
چنان‌که بارها گفته‌ام، حتی در درونِ قدرتِ سرمایه‌دارانه، می‌توان شکل‌هایی واقعاً کمونیستیِ سازمان را دید؛ برای مثال، «سرویسِ آتش‌نشانی»: وقتی آتش‌سوزی روی دهد، کسی پولی برای خاموش کردنِ آتش نمی‌پردازد، و اگر آتشی هم نباشد، آتش‌نشان‌ها همچنان در خدمت‌اند.

این‌ها را می‌گویم تا در برابرِ اندیشه‌ای بایستم که، هرکس نویسنده‌اش باشد، مراحلی پی‌در‌پی را چنین ترسیم می‌کند: سرمایه‌داریِ خصوصی → سرمایه‌داریِ دولتی به‌مثابهٔ شکلِ پایین‌ترِ سوسیالیسم → شکلِ بالاترِ سوسیالیسم یا کمونیسم.

سرمایه‌داریِ دولتی نه نیمه‌سوسیالیسم است و نه مرحله‌ای میانی، بلکه شکلی کامل و واقعی از سرمایه‌داری است.
این همان نتیجهٔ نهاییِ سرمایه‌داری است، مطابق با نظریهٔ تمرکز در مارکسیسم، و نظریهٔ بازارِ آزاد را که بر تداومِ رقابت و دست‌یابی همگان به «برشی تازه از سرمایه» بنا شده، نفی می‌کند.

مالکیتِ ابزارِ تولید، به‌تنهایی، برای تمایزِ میان سرمایه‌داری و سوسیالیسم کافی نیست (نکمالکیت و سرمایه ((7)بلکه باید تمام پدیدهٔ اقتصادی را در نظر گرفت: یعنی این‌که چه کسی محصول را تصاحب می‌کند و چه کسی آن را مصرف می‌کند.

پیشاسرمایه‌داریاقتصادِ تولیدکنندگانِ مستقل؛ محصول، حاصلِ کارِ مستقیمِ تولیدکننده است؛ هرکس آن‌چه را تولید می‌کند مصرف می‌کند. این البته نفی نمی‌کند که نمونه‌هایی از کارِ اضافی و تولیدِ مازاد، به زیانِ توده‌های کارگر (که گاه انبوه اما فاقد تقسیمِ کارِ مدرن بودند) وجود داشته است.

سرمایه‌داریکارِ اجتماعیِ مرتبط (در تعبیر مارکس: کارِ اجتماعی)، تقسیمِ کار که به ارادهٔ سرمایه‌دار انجام می‌گیرد نه کارگر؛ کارگر پول می‌گیرد تا در بازار به اندازهٔ حفظِ نیروی کارش کالا بخرد. تمامیِ تودهٔ اشیای تولیدشده در مسیرِ گذار از تولید به مصرف از شکلِ پولی می‌گذرد.

مرحلهٔ پایینِ سوسیالیسمکارگر از سازمانِ واحدِ اجتماعی–اقتصادی، مقدارِ معیّنی از کالاهای مورد نیاز زندگی را دریافت می‌کند و بیش از آن حق ندارد. پول از میان رفته، اما کالاهای مصرفی که نمی‌توان آن‌ها را انباشت یا مبادله کرد هنوز وجود دارند. کارتِ سهمیه؟ در مرحلهٔ پایینِ سوسیالیسم، همان کارت برای همه است، بی‌پول و بی‌بازار.

مرحلهٔ بالای سوسیالیسم یا کمونیسمدر هر بخش، کارتِ سهمیه تمایل به لغو دارد و هرکس به اندازهٔ نیاز خود می‌گیرد. کسی می‌خواهد صد شب پیاپی به سینما برود؟ می‌تواند ــ حتی امروز هم. آیا پس از آتش زدنِ خانه می‌خواهید به آتش‌نشانی زنگ بزنید؟ امروز می‌توانید، اما در کمونیسم دیگر بیمه‌ای در کار نخواهد بود. با این حال، چه اکنون و چه آن زمان، خدماتِ روان‌پزشکی طبق اقتصادِ نابِ کمونیستی اداره می‌شود: یعنی آزاد و نامحدود.

خلاصه:

  • پیشاسرمایه‌داریاقتصادِ بی‌پول با تولیدِ خرد و پراکنده.
  • سرمایه‌داریاقتصاد با به‌کارگیریِ تامِ پول؛ تولیدِ اجتماعی.
  • مرحلهٔ پایینِ سوسیالیسماقتصاد بی‌پول با کارتِ سهمیه؛ تولیدِ اجتماعی همان.
  • مرحلهٔ بالای سوسیالیسم/کمونیسماقتصاد بی‌پول و بی‌کارت؛ تولیدِ اجتماعی همان.

سرمایه‌داریِ دولتی، که مضحک خواهد بود اگر «سوسیالیسمِ دولتی» نامیده شود، تماماً در درونِ سرمایه‌داری باقی می‌ماند.
همگان مزدبگیرانِ دولت می‌شوند؛ ارزشِ اضافی، استثمار و غیره همچنان پابرجاست. شما خود چنین می‌گویید و کاملاً درست است، اما کافی نیست: باید همهٔ این‌ها را در جایگاهِ تاریخیِ دقیقِ خود، در زمان و مکان معین، بررسی کرد.

پیش از آن‌که به روند در روسیه بپردازم، لازم است نکته‌ای دیگر را یادآوری کنم؛ نکته‌ای که بارها در نوشته‌هایم گفته‌ام یا تکرار کرده‌ام.

پرداخت مزد پولی، تعریف‌کننده‌ی سرمایه‌داری است.

ارزشِ اضافی فقط نتیجه‌ای است که مارکس به‌صورت دیالکتیکی از همین پرداخت استنتاج می‌کند، حتی با در نظر گرفتنِ فرضِ انتزاعیِ مبادله‌ی آزاد و برابر در همه‌جا. چیزی به نام نظامِ کارِ مزدی که «تمامِ میوه‌ی کار» را به‌صورت پولی و بی‌کسر به کارگر بدهد وجود ندارد (او این نکته را به لاسال یاد داد). به دو دلیلِ اصلی:

۱. تنها روش‌های بازرگانی‌اند که به انباشت و استثمار سرمایه‌دارانه منجر می‌شوند (فرمول‌های C–M–C، M–C–Mʹ و مانند آن)؛
۲. همیشه باید کسری برای مقاصد اجتماعی وجود داشته باشد: نگهداری، استهلاک، بهبود و بازتولیدِ مداوم از طریقِ سرمایه‌گذاری در کالاهای جدیدی که خود به کالاهای تولیدی بدل می‌شوند.

در فضایی تجاری، هیچ پیشرفتِ اجتماعی بدون استثمارِ طبقاتی ممکن نیست.

اما واقعیت این است که مقدارِ ارزشِ اضافی‌ای که اقلیتِ سرمایه‌دار عملاً به جیب می‌زند، پدیده‌ی اصلی نیست؛ بلکه آن کسری است که ظاهراً برای مقاصد اجتماعی گرفته می‌شود، اما در واقع به‌شکلی غیرعادی، نادرست، نامتناسب و ویرانگر عمل می‌کند.

میانگینِ روزِ کاری در سراسر جهان ده ساعت است:

  • سرمایه‌داران نیم‌ساعت را می‌قاپند،
  • سرمایه‌داری شش ساعت‌ونیم را می‌بلعد،
  • کارگر، اگر خوش‌اقبال باشد، سه ساعت را می‌بلعد.

در سرمایه‌داریِ دولتی، و بیش‌تر در ظاهر تا در واقعیت، ما از آن نیم‌ساعت خلاص می‌شویم؛ این اهمیت چندانی ندارد. اما تمرکزِ بیش‌تری از شرایط پدید می‌آید که بازپس‌گیریِ شش ساعتی را که اکنون هفت یا بیش‌تر شده است، به‌مراتب دشوارتر می‌سازد. سوسیالیستی‌تر آن بود که همه‌ی سرمایه‌داران را بسته و به تاهیتی بفرستیم تا خودشان را یک ساعت استثمار کنند و نُه ساعتِ باقی‌مانده را اداره کنیم؛ پس از مدت کوتاهی، نیاز بود کمتر کار کنیم.

از این‌رو، در معنایی خاص می‌توانم با شما موافق باشم که، هرچند از مسیرهای متفاوت، کشورهای سرمایه‌داری و روسیه از نظرِ بافتِ اقتصادی به وضعیت‌های مشابهی رسیده‌اند: جایی که دولت انباشت می‌کند، مدیریت می‌کند و سرمایه‌گذاری می‌کند، بی‌آن‌که مالکیتِ خصوصی وجود داشته باشد. تمرکزِ قدرت امکان می‌دهد بخش‌هایی را که هنوز پیشاسرمایه‌دارانه‌اند، سرمایه‌دارانه کنیم — بسیار خوب. اما قدرتِ دولت از همان آغاز نیز هرگز از خدمت به اهدافِ طبقاتی بازنایستاده است، حتی وقتی ظاهراً به اقتصاد علاقه‌ای نداشت.

)اقتصاد بورژوایی بر پایه‌ی مبادله‌ی آزادِ معادل‌ها شکل می‌گیرد، اما این امر بدون نیرویی مادی که آماده‌ی ضربه زدن به کسانی باشد که در معنای حقوقیِ بورژوایی «نامعادله» مبادله می‌کنند ممکن نیست؛ بنابراین، عاملِ دولت همیشه تعیین‌کننده است).

در کشورهای بورژوایی، توصیفِ لنین را به‌یاد آورید که تا جنگ جهانیِ اول معتبر بود — اینجا هم وضع چنین است. بیایید به کشورهای بستانکار و بدهکار (نه دولت‌ها، بلکه کشورها) بنگریم که در خارج سرمایه‌گذاری می‌کنند؛ این‌جاست که توضیحِ واقعیِ «انگل‌وارگی» نهفته است. در شکلِ مدرن، این انگل‌وارگی دیگر شاملِ «برشِ کوپن» و رانت‌خوارانِ صرف نیست، بلکه در دستِ صاحبانِ کلان‌سرمایه و کارآفرینان است؛ اما دیگر سخن از کارآفرینانِ تولیدی نیست که با سودهای اندک کار می‌کردند، بلکه از سرمایه‌دارانِ عظیمی سخن می‌گوییم که با اتلافِ کلان و تغییرِ پیاپیِ مدیران، عمل می‌کنند.

به نظر من، دولت‌سالاری)8)  (dirigisme) و سرمایه‌داریِ دولتیِ نوین، نسبت به گذشته، فضای بیشتری برای راهزنیِ ابتکارهای خصوصی یا گروهی باقی می‌گذارند، در چارچوبِ همان همبستگیِ طبقاتی‌ای که بورژوازی از آغازِ پیدایشِ خود در سطح اجتماعی و سیاسی داشته است، اکنون به‌صورت همبستگی‌ای هرچه جهانی‌تر، حتی در زمانِ جنگ.

این تحلیلی است که می‌توانیم بر پایه‌اش کار کنیم؛ فقط باید توجه داشت که این سازوکار ممکن است مثلاً در سیبری باشد، یا در گروهی که از کانادا از طریقِ طنجه یا جای دیگر سود می‌برد.

اکنون برای پایانِ سخنم، به روندِ روسیه می‌پردازم. گفتم که در دوره‌ی تزار، سرمایه‌داری تنها در صنایعِ سنگین و نظامی وجود داشت؛ در واقع سرمایه‌داری در شکلِ دولتی زاده می‌شود (زرادخانه‌های پادشاهی‌های مطلقه و مانند آن)، و کارخانه‌های خصوصی بعدتر می‌آیند.

انقلابِ دموکراتیکِ بورژوایی به‌تنهایی می‌توانست نیرویی بیش‌تر برای رشدِ گرایشِ سرمایه‌دارانه در همه‌ی بخش‌های واپس‌مانده‌ی اقتصاد فراهم کند: بخش دهقانی، پدرسالارانه، آسیایی، دستی، بازرگانی و جز آن.
طبیعی است که انقلابِ اکتبر، که عمدتاً به‌دستِ پرولتاریای صنعتیِ شهرهای بزرگ انجام شد، کلِ اقتصادِ کشور را به‌پیش راند و بنابراین از آن پس دست‌کم نه‌دهمِ جامعه‌ی پیشابورژواییِ روسیه در مسیرِ سرمایه‌داری قرار گرفت و صرفاً از طریقِ همین سازوکار نمی‌توانست به‌سوی سوسیالیسم میل کند.

اما من از آن یک‌دهمِ اقتصاد سخن گفتم که کوشید سوسیالیستی شود و سپس ناگزیر شد گامی به عقب، به‌سوی سرمایه‌داری بردارد. آیا این گرایش‌ها اکنون پایان یافته‌اند و روسیه سرمایه‌دارانه شده است؟ می‌توان چنین پذیرفت، اما تنها از آن زمانی که از انتظار برای انقلابِ جهانی دست کشیدموضعِ ضدانقلابی شکل گرفت، حتی اگر در مسکو هنوز آتش‌نشان‌ها رایگان کار می‌کردند.

در سال‌های ۱۹۱۹-۱۹۲۰ در لنینگراد (9) و مسکو، شما می‌توانستید با تراموا رایگان سفر کنید؛ نه فقط کارگرانی که از سرِ کار بازمی‌گشتند، بلکه هرکسی که می‌خواست سوار شود، نیازی به پرداخت بلیت یا نشان دادن کارت نداشت. در قطار هم بهایی پرداخت نمی‌شد، اما بلیت را باید از سازمانی شورایی می‌گرفتید — این نمونه‌ای از مرحله‌ی پایینِ سوسیالیسم بود.

کارگرانِ کارخانه چیزهای بسیاری به‌صورتِ عینی دریافت می‌کردند، از جمله نان که گاه با زور از روستا گرفته می‌شد. پول ارزشی نداشت؛ هر کس اندکی پول می‌گرفت و چیزی از بازارِ سیاه می‌خرید.

با آغازِ نپ (NEP)، لنین توضیح داد: «چاره‌ای نیست، باید بازار را قانونی کنیم؛ باید اجازه دهیم دهقانان، پس از پرداختِ مالیاتِ جنسی، کالاهای خود را به بازارهای استانی بیاورند تا با محصولات صنعتی مبادله کنند، و باید کارگرانِ کارخانه را با پول بپردازیم. بی‌فایده است در انتظارِ انقلابِ جهانی بمانیم؛ حتی در مراکزِ بزرگ و صنایعِ سنگین باید اندک سوسیالیسمی را که اقتصادِ روسیه ممکن کرده بود خاموش کنیم و به سرمایه‌داری بازگردیم. در کارخانه‌ها صاحب‌سرمایهٔ بورژوا وجود ندارد و سهام آن‌ها در بورس لندن معامله نمی‌شود. آیا این، همان‌طور که لنین گفت، شاید آن را به عنصری سوسیالیستی بدل می‌کند؟ نه، این همچنان سرمایه‌داری است، اما از نوعِ دولتی. حتی اگر دولتی پرولتاریایی بر آن حکم راند، باز بوی حاکمیتِ بورژوایی از آن برمی‌خیزد.»

نقل‌قول‌های خودتان را دوباره بخوانید و خواهید دید که با گفته‌های من منطبق‌اند. از همان زمان، نظامْ انباشت و سرمایه‌گذاری کرده، صنعت‌گرایی و توانِ سرمایه‌دارانه را گسترش داده است — و همیشه بر دوشِ کارگران. شما درست می‌گویید: شکل، همواره همان است — سرمایه‌داریآیا باید افزود: «از نوع دولتی»؟ بسیار خوب.

هر جا که باشد، تا زمانی که شکلِ اقتصادیِ بازار وجود دارد، سرمایه، نیرویی اجتماعی و طبقاتی استاین نیرو دولتِ سیاسی را در خدمتِ خود دارد. منافعِ آن هرچه بیشتر بین‌المللی می‌شود، حتی هنگامی که ستیزِ مرگبارِ دولت‌های مرکزی به جنگ می‌انجامد. آن‌ها شبکه‌ای غیرشخصی تشکیل می‌دهند، با اینرسی و پویاییِ درونیِ خود، که بر پایه‌ی قوانینِ خاصِ خود حرکت می‌کند.

با عینیت بخشیدن به مفهومِ کنونیِ چنین نیروهایی در زمینه‌ی روسی، گمان می‌کنم چیزی فراتر از اصطلاحِ «سرمایه‌داریِ دولتی» گفته‌ام؛ اصطلاحی که به‌خودیِ خود هیچ نمی‌گوید.

)نامه‌ی پنجم(اونوریو به آلفا، ۶ اکتبر ۱۹۵۱

گفت‌وگو را از همان نقطه‌ای پی می‌گیرم که نامه‌ی شما در ۳۱ ژوئیه متوقف شد و چند یادداشتِ خلاصه به‌منزله‌ی نتیجه‌گیری تنظیم کرده‌ام.
نقدِ من عمدتاً متوجه‌ی این ادعای شماست که انقلاب، اگر نخست به‌دنبال از میان بردنِ «مهم‌ترین مرکزِ سرمایه‌داری» نباشد — که امروزه به‌طور عمومی در دولتِ واشنگتن (ایالات متحده) تجسّم یافته است — «وقت خود را تلف می‌کند».

در این‌جا با من هم‌عقیده‌اید، و گریزی هم از آن نداشتید، که منظور شما ممنوع کردنِ تلاش‌های انقلابی در جاهای دیگر یا ایجاد سلسله‌مراتب میان آن‌ها نیست. در واقع، ما مارکسیست‌ها از «ممنوعیت» سخن نمی‌گوییم، بلکه از این واقعیت که انفجارِ انقلابی می‌تواند در هر نقطه‌ای از جهانِ سرمایه‌داری رخ دهد و بیانگرِ — و این نکته‌ی اساسی است — ظرفیت و پتانسیلِ گسترش‌یابنده‌ای است که مبنای استراتژیِ سوسیالیستیِ انقلابی است: استراتژی‌ای که به گسترشِ انقلاب و به کوشش برای از میان بردنِ دولتِ واشنگتن می‌انجامد.
تمامِ این‌ها باید در چارچوبِ تاریخی فهم شود، نه برای طفره رفتن از بررسیِ اعتبارِ نظری و سیاسیِ آن.

به‌راستی، این استدلال چندان قانع‌کننده نیست، به‌ویژه برای تدارکِ سیاسیِ آن پرولتارهایی که باید مسیرِ سیاسیِ روسیهٔ شوروی را — که در مهم‌ترین دورهٔ صعودِ خود به هژمونی با آمریکا متحد شد — داوری کنند. هیچ توافقی نمی‌تواند با استدلالی صورت گیرد که، در این زمینه، همچون حربه‌ای صرفاً سیاسی برای گریز از مسئله‌ی واقعی جلوه می‌کند: یعنی توانِ عمیقِ گسترش‌پذیریِ هر انقلابِ پیروزمند، هر جا که نخستین پیروزیِ انقلابی رخ داده باشد.

در این باره به یاد دارم که در نشریه‌ی ما، «باتالیا» (Battaglia)، مطلبی خواندم که می‌کوشید موضعی میانه میان دیدگاه‌های من و تو اتخاذ کند — موضعی که در نهایت از میان خواهد رفت، به‌محض آنکه بپذیری انقلاب می‌تواند در برابر یورش پرولتاریا در هر نقطه‌ای از جهان سرمایه‌داری، درست در همان‌جا که سرمایه‌داری ضعیف‌تر به نظر می‌رسد، سربرآورد. این تز که نویسنده‌ی «باتالیا» از آن دفاع می‌کرد، خود نمونه‌ای گویاست از شیوه‌ای که در آن مسئله‌ی انقلاب طرح می‌شود: بحث از یک مجادله‌ی سیاسی آغاز می‌شود، نه از یک بررسی دیالکتیکی.

در این دیدگاه، انقلاب ضد‌استالینی به‌منزله‌ی «شرط لازم و ناگزیر» (conditio sine qua non) مطرح می‌شود، زیرا گویا چنین انقلابی شکست دولت واشنگتن را ممکن می‌سازد. اما این تز هرگز نمی‌پرسد آیا این انقلاب، تا آنجا که کارِ پرولتاریاست، مسئله‌ی بنیادی طبقاتی ــ یعنی نابودی دولت سرمایه‌داری ــ را حل می‌کند یا نه؛ همان دولتی که باید نابود شود تا اقتصاد سرمایه‌داری بتواند به سطح تولید و توزیع سوسیالیستی گذر کند. این پرسش مطرح نمی‌شود، زیرا نویسنده‌ی مقاله به انقلابی باور دارد که از مقدمات مادی ضروری تهی است، مقدماتی که در درک مارکسیستی از انقلاب بدیهی به شمار می‌آیند.

این بازگشتی است به انگیزه‌هایی از نوع تماماً ایده‌آلیستی و اراده‌گرایانه (voluntarist) که گمان می‌کردیم دست‌کم در میان پیشاهنگ کوچک خودمان برای همیشه پشت سر گذاشته‌ایم. انقلاب ضد‌استالینی، تا آنجا که توسط پرولتاریا انجام می‌گیرد، ناگزیر همه‌ی ویژگی‌های یک انقلاب ضد‌سرمایه‌داری را خواهد داشت؛ در غیر این صورت به یک کودتای درباری (palace revolution) پیش‌پاافتاده و صرفاً تعویض نگهبانان (a mere changing of the guard) فروکاسته می‌شود.

و حال، در ادامه‌ی بحث از روش دیالکتیکی، می‌خواهم درباره‌ی «روش» تو در به‌کارگیری دیالکتیک در تاریخ سخن بگویم. به‌نظر من بازیِ «آری/نه»‌هایی که می‌کنی از دیالکتیک صوری و واقعی تهی است. ممکن است از لحاظ توضیحی در مثال‌های تاریخی‌ات سودی داشته باشند، اما به‌هیچ‌روی نیاز به ارزیابی دیالکتیکیِ انگیزه‌های انقلابی بورژوازی در حال تکوین را برآورده نمی‌سازند. نمونه‌هایی که از تجربه‌ی بریتانیا نقل می‌کنی در ظاهر درست‌اند، اما هرکس که قائل به نوعی «تطابق» نه‌فقط زمانی بلکه علّی و مستقیم میان حرکت نیروهای زیرساخت و نیروهای سیاسی و اجتماعی روبنا باشد، در واقع به جبرگرایی مکانیکی باور دارد که با ماتریالیسم تاریخی مارکس در تضاد است؛ یعنی این دیدگاه، بیش از آنکه «ماتریالیستی» باشد، صرفاً «تاریخی» است.

به یاد آور که بوخارین گفته بود:

«هرگونه تضاد میان نیروهای مولده و اقتصاد به‌سرعت هموار می‌شود، تأثیر خود را بر روبنا می‌گذارد، و سپس روبنا نیز به نوبه‌ی خود بر اقتصاد و نیروهای مولده اثر می‌گذارد، و این چرخه بی‌وقفه تکرار می‌شود».

به اختصار، مسئله تنها تشخیص تضاد میان اقتصادی در حال تحول با خصلت سرمایه‌دارانه در انگلستان و سیاست ضدکنوانسیون و ضدناپلئونی دولت و احزاب نیست.(10)

انقلاب صنعتی انگلستان مسئله‌ای از سازمان‌یابی سیاسی و اجتماعی را در قالب انتخابی انقلابی اما بورژوایی مطرح کرد؛ پیشروی آن را می‌توان با سنجش مقدار نیروهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی نظم کهن که در برابرش مقاومت می‌کردند، اندازه‌گیری کرد.

تو پرسیدی آیا انقلاب صنعتی انگلستان صرفاً پدیده‌ای انگلیسی بود؟
آیا می‌توان پذیرفت که «همه‌ی» نیروهای روبنایی انگلستان ضدانقلابی بودند؟ به هیچ‌وجه. هرچند آنچه در سیاست خارجی انگلستان غالب بود، نیاز به کسب هژمونی در قاره‌ای بود که فرانسه تهدیدش می‌کرد، اما نمی‌توان گفت که این سیاست به‌طور کامل ضدانقلابی بود.

در هر صورت، کشمکش سیاسی میان نیروهای رژیم کهن و نیروهای نوین لیبرالِ برخاسته از انقلاب صنعتی به‌معنای تضمین دیالکتیکی پیروزی شورش بورژوایی نبود. جنبش روشنگری نخستین‌بار پس از انقلاب ۱۶۸۸ در انگلستان تکوین یافت و سرانجام به یورش به باستیل انجامید ــ پاسخی بود، و نخستین پاسخ از سلسله پاسخ‌های انقلابی به مطالبات بین‌المللی سرمایه‌داری در حال زایش.

بااین‌حال، خط سیر تاریخی جنبش لیبرال به‌روشنی قابل تشخیص است و اگر تعارض گسترده و پیش‌رونده میان نیروهای جدید لیبرال و نظام کهن را نادیده بگیریم، درک ما از پیشرفت انگلستان در دنیای بورژوایی مدرن ناقص خواهد ماند: تضاد میان مدافعان «حبس کورپوس» و بازگشت استبداد، میان بقایای قرون وسطایی و دوران کشمکش مذهبی و امتیازات سیاسی زمین‌داران با دنیای صنعت و تجارت. ناگزیر، سیاست دولت در قبال فرانسه‌ی کنوانسیون و ناپلئون رنگ ضدانقلابی داشت.

در امتداد همین خطِ تفسیر دیالکتیکی است که می‌توان به آگاهی از دلایل واقعیِ خیزش‌های نخستین کارگری رسید: واکنش‌های خشمگینانه علیه ماشین‌ها به‌عنوان علت بیکاری، و پیدایش نخستین اتحادیه‌های کارگری که به اعتصاب‌های گسترده انجامیدند.

به‌بیان دیگر، ما با اقتصادی سرمایه‌دارانه و گسترش‌یابنده روبه‌رو هستیم، با طبقه‌ای حاکم یعنی بورژوازی، که سیاستش در عین لیبرال بودن، واکنشی و محافظه‌کار نیز هست؛ پیشرو است اما محتاطانه محافظه‌کار. همه می‌دانند که در هر جامعه‌ای، در کشاکش میان پیشرو و ارتجاعی و در هر دوره‌ی تاریخی، گرایش سنت همواره دست بالا را دارد.

حال چند نکته درباره‌ی شیوه‌ی به‌کارگیری دیالکتیک در تجربه‌ی روسیه‌ی شوروی: تو نوشته‌ای،«عقب‌نشینی اجتماعی و اقتصادی ۱۹۲۱ و رها کردن برخی از اشکال سوسیالیستی… ما، همگی در جناح چپ، این توجیه را پذیرفتیم که از منظر استراتژی انقلابی بین‌المللی، این گامی به عقب برای نفس گرفتن بود: پاسخ نه – بله – بله. یعنی اقتصاد اجتماعی به عقب می‌رود، اما مبارزه‌ی انقلابی پیش می‌رود».

این پاسخ‌های «نه – بله – بله» تنها در صورتی معنا دارند که به شرایط ذهنی مبارزه‌ی سیاسی آن دوران اشاره کنند. اما اگر امروز بخواهیم به همان پرسش‌ها پاسخ دهیم، تردیدی نیست که باید به هر سه «نه» بگوییم: نه، اقتصاد اجتماعی در اتحاد شوروی به عقب نمی‌رفت، بلکه سراسر به عقب می‌رفت؛ نه، مبارزه‌ی انقلابی پیش نمی‌رفت؛ و نه، پس از مرگ لنین هیچ پیشرفتی در «میهن سوسیالیسم» یا در جای دیگر روی نداد.

واقعیت این است که ما چپ‌ها با سیاست حزب مخالف بودیم، اما به‌اندازه‌ی کافی نگران پیوند دادن دلایل افول انقلاب پرولتری جهانی با عقب‌نشینی از سوسیالیسم در درون انقلاب نخستین نبودیم. تقصیر تنها از آنِ ماست که ترجیح دادیم به‌جای دیالکتیکِ واقعیت‌ها، به دیالکتیکِ واژه‌ها بسنده کنیم.

درست است که در این روند هیچ امر خودکاری وجود ندارد، اما تنها یک سیر پس‌رونده در سطح روبنا رخ داد، بازگشت به شیوه‌های بورژوایی، بازتابِ بازگشت به شیوه‌ی واقعاً سرمایه‌دارانه‌ی تولید. از همین‌رو فرضیه‌ای که تو مطرح کردی:

«چنان‌که اقتصاد انگلستان در ۱۷۹۳ پیشرفته‌ترین بود، در حالی‌که ارتجاعی‌ترین سیاست خارجی را پیش می‌برد، ممکن است کشوری که ویژگی‌های اجتماعی و اقتصادیِ سوسیالیستی یافته، دارای سیاست حزبی بورژوایی باشد و به جنگ رود»،چیرگی ایده‌آلیستی دارد.

اگر سخن از امکانی کنونی است، منطق ایجاب می‌کند که مستقیماً به تجربه‌ی روسیه ارجاع دهی؛ و اگر سخن از امکانی در آینده است، این فرضیه دیگر برای ما مارکسیست‌ها اهمیتی ندارد، زیرا از تحلیل مارکسیستی دست کشیده است.

در پایان، آزادانه می‌پذیرم که استدلال‌های ما درباره‌ی ارزیابی سرمایه‌داری دولتی ــ هرچند در آغاز متفاوت بودند ــ به‌طور طبیعی به یکدیگر نزدیک شده‌اند. تفاوت فقط در این است که در برداشت تو، کارکرد پلیسی دولت بیش از نقش اقتصادی‌اش برجسته می‌شود، در حالی‌که در برداشت من، دولت قدرت خود را تا حد ممکن افزایش می‌دهد، به‌ویژه برای حفاظت از اقتصادی که آن را در خود متمرکز کرده است در برابر نیروهای متضاد و رقیب، چه در سطح ملی و چه در سطح بین‌المللی.

و از آنجا که هر دوی ما بر این باوریم که سرمایه‌داری دولتی «تماماً و به‌کلی در درون سرمایه‌داری جای دارد»، از این امر درباره‌ی روند در روسیه نیز همان نتیجه را می‌گیریم. از جانب خودم بر این نتیجه پای می‌فشارم، و آن را با همان سخنانی بیان می‌کنم که از تو نقل کرده‌ام، سخنانی که به‌نوبه‌ی خود خلاصه‌ای هستند از تمام آنچه در باب اقتصاد روسیه به‌مثابه‌ی سرمایه‌داری دولتی نوشته‌ام.

از آن زمان به بعد، سرمایه انباشته و سرمایه‌گذاری شده است و صنعتی‌شدن و پتانسیل سرمایه‌داری را همواره بر پشت کارگران گسترش داده است: درست می‌گویید. همیشه همان شکل را به خود می‌گیرد: سرمایه‌داری. آیا باید بگوییم سرمایه‌داری دولتی؟ بسیار خوب.

این‌ها مفاهیم دقیقی هستند تا سال ۱۹۰۰، عصری که معمولاً آغاز دوره‌ی گسترش امپریالیستی در نظر گرفته می‌شود. این مفاهیم همچنان درست و جاری‌اند، حتی اگر به‌تنهایی ناقص باشند، زمانی که تکامل سرمایه‌داری به دولت نقشِ جایگزینی ابتکار خصوصی را می‌دهد و آن را به نقطه‌ی نهایی چنین تکاملی تبدیل می‌کند. ارزش دارد که روند فعلی برخی بخش‌های اقتصاد آمریکا مستندسازی شود تا این پدیده را مشاهده کنیم، پدیده‌ای که ناظران بورژوایی پیش‌تر به آن اشاره کرده‌اند، و در واقع در تحقق مشخص سرمایه‌داری دولتی که به شخصیت قدرتمند قیصر نسبت داده می‌شود، دیده می‌شود. وقتی از اقتصاد دولتی صحبت می‌کنم، من نیستم که فراتر می‌روم؛ این‌ها واقعیت‌های اقتصادی‌اند که به‌قدری پویا هستند که گاهی مجبور می‌شویم به الگوهای اقتصادی تثبیت‌شده پناه ببریم، زیرا جایی که واقعیت‌ها با تاریخ مطابقت نداشته باشند، دیگر مارکسیست نیستیم. اگر ما هم در این مسائل عقب بمانیم، نسبت به درک و «فرهنگ» انقلابی خود وفادار نخواهیم بود.

مسئله تنها یک مناظره‌ی نظری تیز یا کُند نیست، بلکه روشن کردن و تعریف ماهیت دوره‌ی کنونی توسعه‌ی سرمایه‌داری است، دوره‌ای که مسئله‌ی یک چشم‌انداز تاکتیکی و استراتژیک خاص برای حزب انقلابی را مطرح می‌کند، نه مجموعه‌ای از راهبان تراپیست.

برای روسیه، که نمی‌توان آن را از این واقعیت کنار گذاشت، این امر اهمیت ویژه‌ای دارد. به نظر شما، اقتصاد آن به سمت سرمایه‌داری گرایش دارد؛ شما می‌گویید نه‌دهم جامعه‌ی پیشابورژوایی روسیه به آن سمت گرایش دارد، همان‌گونه که اکنون آن یک‌دهم اقتصاد که تلاش کرده بود سوسیالیستی شود، اکنون به عقب بازمی‌گردد. بیایید بپذیریم که گرایش نه‌دهم در مسیر درست است، اما تکلیف یک‌دهم دیگر چیست؟ حتی اگر فرض کنیم که در مسیر سوسیالیسم بود، فرضاً به نسخه‌ای پایین‌تر، اکنون نمی‌تواند به سرمایه‌داری گرایش پیدا کند، زیرا از نظر ساختاری، به نظر من، بازگشت به کارآفرین خصوصی ممکن نیست و همچنان با ویژگی‌های اقتصاد متمرکز در چارچوب دولت ادامه می‌یابد، چارچوبی که امروز به‌عنوان «راه طبیعی سرمایه‌داری بر اساس نظریه‌ی تمرکز مارکسیستی» ظاهر می‌شود. در این جهان واقعی است که انگیزه‌های سیاست حزبی و دولتی را می‌یابیم که بوی تعفن می‌دهد و هیچ پیوند دیالکتیکی معتبر با نقطه‌نظر تاریخی یا انقلابی ندارد.

نمی‌خواهم این ملاحظات را بدون بیان برداشت خود از آنچه گفته‌اید، یا دقیق‌تر، شیوه‌ی بیان شما، به پایان برسانم. منظورم چیست؟ وقتی نوشته‌هایتان را پس از مدتی دوباره می‌خوانم، احساس شگفتی و نارضایتی عجیب که از نخستین خوانش باقی مانده بود، هنوز حاضر است و شاید حتی واضح‌تر هم شده است. نکته‌ی گیج‌کننده این است که در نوشته‌هایتان یک موتیف مرکزی وجود دارد، نوعی ابهام که به‌طور کامل روشن نمی‌شود و پیرامون آن، حاشیه‌ای از مناظره‌های درخشان گسترده شده، جایی که تشخیص تمایل به کم‌اهمیت جلوه دادن و مصالحه کردن در هر موضوع چندان دشوار نیست.

این موتیف مرکزی محصول باور شماست که اقتصاد شوروی در مسیر بازگشت عقب‌مانده به سرمایه‌داری هنوز این چرخش معکوس را به پایان نرسانده است؛ به‌عبارت ساده، هنوز به‌طور کامل به سرمایه‌داری بازنگشته است.

تمام آنچه باقی می‌ماند، از این باور به‌زحمت برجسته شده ناشی می‌شود: در فرموله کردن کشوری فرضی با ویژگی‌های اجتماعی تکامل‌یافته که سیاست حزبی و جنگی بورژوایی دارد، در پژوهش خستگی‌ناپذیر در تاریخ فرانسه و انگلیس برای یافتن مثال‌های معتبر به‌عنوان اثبات، و نهایتاً نظریه‌ی تمرکز سرمایه‌داری شماره‌ی ۱، یعنی آمریکا که تمام تلاش‌های انقلابی باید به آن معطوف شود، در حالی که تمرکز روسیه بعداً و به‌طور کاملاً فرعی و به لطف انقلاب پرولتری مورد بررسی قرار گیرد.

چرا بر این جنبه‌ی خاص تفسیر شما تأکید می‌کنم؟ به‌خاطر پیامدهایی که می‌توان از آن در سطح سیاسی مستقیم‌تر گرفت. در حقیقت، شما قبول نمی‌کنید که ما آمریکا و روسیه را به‌طور برابر و نه صرفاً در لحظه، مورد توجه قرار دهیم.(11)

غیرممکن است برای حزب انقلابی که سیاستی مبتنی بر فاصله‌ی برابر را اعمال نکند، به‌ویژه اگر در دوره‌ای باشد که جنگ میان کشوری سرمایه‌داری پیشرفته مانند آمریکا و روسیه‌ای که شما آن را در مسیر سرمایه‌داری می‌دانید، اعلام شده است. این می‌تواند مقدمه‌ی نظری برای تجربیات جدید مبهم باشد. از هر نظر، چنین وضعیتی می‌تواند چشم‌انداز استراتژیک حزب انقلابی در جریان جنگ امپریالیستی بعدی را به‌شدت مختل کند.

اگر این حکم نهایی از شیطان مناظره‌جویی الهام گرفته شده باشد، با این حال مایلم با خوشحالی آن را بپذیرم.

Et de hoc satis. (12)

یادداشت‌ها:

۱. هر دو، بردیگا و دامِن، مرتباً از «دولت واشنگتن» یاد می‌کنند؛ بنابراین برای جلوگیری از سردرگمی خوانندگان آمریکایی، در جاهای مناسب «D.C.» اضافه شده تا مشخص شود که منظور ایالتی در شمال‌غرب آمریکا نیست.

۲. ژاک دو پالیس، ارباب فئودالی که در نبرد پاویا ۱۵۲۵ کشته شد و شهرتش بیشتر به خاطر اشعار و ترانه‌های بی‌معنی پس از مرگش است.

۳. «برای استفاده‌ی اونوریو» یعنی فقط برای دیدگان دامِن.

۴. روکاکانوتسیا، مکان واقعی در پولیا، اما به کار بردن آن کنایه از هیچ‌جا است.

5. ناو جنگی آمریکایی در بندر ناپل.

۶. اشاره به سری مقالات بردیگا در «باتالیا کومونیستا» تحت عنوان Il Filo Del Tempo.

۷. نام مجموعه‌ای از مقالات بردیگا در «پرومته» ۱۹۴۸–۱۹۴۹.

۸دیرژیسیم (dirigisme) یا هدایت دولتی اقتصاد، سیاستی با ریشه در ناپلئون اول و پیش‌درآمدی بر سرمایه‌داری دولتی.

۹. اشاره به پتروگراد، نام پیشین لنینگراد.

۱۰. کنوانسیون، نهاد قانونگذاری تحت رهبری ژاکوبین‌ها در انقلاب فرانسه )۱۷۹۲۱۷۹۴(

۱۱. دامِن اشاره به انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ دارد.

۱۲. «و درباره‌ی این، بس است».

 

 

 

اسم
نظر ...