پنجشنبه - ۲۰-۰۲-۱۴۰۳
فلاکت دین یک باره هم بیان و هم اعتراض علیه فلاکت واقعی است.دین آه آفریده ستم دیده،دل جهانی بی دل،و روح شرایط بی روح است.افیون توده هاست

شوراها

گرایش کمونیسم شورایی

مفهوم پراکسیس، پراکسیس نزد مارکس، وحدت تئوری و پراتیک


رضا یونسی
03-07-2023
338 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :


مفهوم پراکسیس، پراکسیس نزد مارکس، وحدت تئوری و پراتیک

رضا یونسی

تحریریه تئاتر امروز

گروه تئاتر اگزیت

تیر‌ماه ۱۴۰۲

نسخه پی‌دی‌اف:

https://t.me/exittheatregroup/4993

شاید ساده‌ترین تعریفی که می‌توان از مفهوم پراکسیس به دست داد، همانا «عمل آگاهانه و آزادانه» باشد. در این بیان، روی دو واژه «عمل» (پراتیک) و «آگاهانه» (تئوری) تاکید می‌کنیم. در ادامه به وحدت تئوری و پراتیک از منظر مارکس خواهیم پرداخت و وجه تمایز آن را از ادراکات مکانیکی بین این دو مفهوم و یا حتی مستقل در نظر گرفتن آنها را مورد بررسی قرار خواهیم داد.

مستقل کردن این دو، یعنی تئوری و پراتیک و یا درک مکانیکی از این دو مفهوم باعث گرایشات فلسفی متفاوتی شده است که به تبع آن رفتارهای سیاسی مختلفی را ایجاد کرده است. این اتفاق سبب انحطاط‌های نظری و عملی زیادی در بین جنبش‌های اجتماعی و به ویژه کمونیست‌ها شده است. مفهوم و کاربرد پراکسیس به زمینه‌های گسترده و متنوعی از فعالیت‌های بشری اطلاق می‌شود. از تولید مادی گرفته تا رابطه انسان با طبیعت، فعالیت‌های هنری، فلسفی، پژوهشی، مبارزه طبقاتی و سیاسی را می‌توان نام برد. هر یک از فرماسیون‌های اقتصادی را می‌توان با یک پراکسیس مشخص مورد بررسی و تحلیل قرار داد. شیوه تولید سرمایه‌داری، انواع سوسیال دموکراسی‌ها، فاشیسم، ناسیونالیسم، لیبرالیسم و غیره نیز به طور طبیعی یک عمل آگاهانه هستند. واژه «آگاهانه» الزاماً مصداق به یک امر«مثبت» ندارد و می‌تواند در هر حیطه‌ای با یک عمل «متناسب» با آن «ایده» به کار گرفته شود. رابطه انسان با طبیعت یک پراکسیس است، به این معنی که انسان (سوژه) با عمل آگاهانه خود، با تفکر زیبایی‌شناسانه و شکل‌دهنده هم خود را تغییر می‌دهد و هم در طبیعت تغییر ایجاد می‌کند. انسان در تبادل مادی با طبیعت از ابژه موجود (واقعیت) عزیمت می‌کند و با سوبژکتیو خود این تبادل را به طور مداوم و پیوسته به پیش می‌برد. چیزی که در اینجا اهمیت ویژه‌ای دارد این است که عمل و آگاهی یا همان پراکسیس به هیچ وجهی رابطه مکانیکی و یا مستقل از هم ندارند بلکه یک کلیت را تشکیل می‌دهند که دیالکتیک آنها همان پراکسیس است.

آنچه در این نوشته بر آن تاکید خواهد شد و تلاش خواهم کرد تا حد امکان آن را برجسته کنم مفهوم پراکسیس نزد مارکس است. به عبارتی چه مفهوم متفاوتی در فلسفه پراکسیس مارکس اهمیت دارد؟ یعنی در پراکسیس مارکسی چه مفهومی وجود دارد که آن را با تعاریف پراکسیس از ارسطو گرفته تا هگل و فویرباخ متمایز می‌کند؟ شاید بشود ادعا کرد که درک اندیشه مارکس بدون درک مفهوم پراکسیس از منظر او تقریباً غیر ممکن باشد. هیچ نکته‌ای در نظرات مارکس وجود ندارد که بتوان در آن نقش سوژه فعال را در پراکسیس نادیده گرفت. پراکسیس نزد مارکس علاوه بر وحدت تئوری و پراتیک یعنی عمل آگاهانه و آزادانه در تقابل و نفی شرایطی که باعث ازخودبیگانگی طبقه کارگر می‌شود. به این معنی که چون طبقه کارگر هستی مادی خود را تحت تاثیر فلسفه، ایدئولوژی و دین یعنی«ظواهری» که توسط نظام سرمایه به منظور موجه کردن مناسبات اقتصادی خود و به منظور پنهان کردن استثمار انسان از انسان و بردگی کار مزدی ایجاد می‌کند، تجربه می‌شود. به همین دلیل دچار ازخودبیگانگی خودکرده می‌شود. مفهوم ازخودبیگانگی و شرح نظام‌مند آن از هگل تا به زمان حال ارائه شده است. مفهوم بیگانگی در بین هگلی‌های چپ نیز برجسته بود. فویرباخ به مفهوم ازخودبیگانگی در کتاب «ماهیت مسیحیت» پرداخته است و اشاره می‌کند که انسان به انقیاد یک خدای خودساخته درآمده است و نسبت به ماهیت خود بیگانه گشته است. حتی بعد از مارکس متفکرانی مانند «امیل دورکیم» از اصطلاح بی‌هنجاری‌ یا آنومی برای نشان دادن بعضی از پدیده‌ها که سبب گسست هنجارهای اجتماعی می‌شود استفاده کرده است. جورج زیمل به تسلط نهادهای اجتماعی بر افراد اشاره دارد. ماکس وبر در «اقتصاد و جامعه» نیز به همین مفاهیم پرداخته است. با ذکر این نکته که این متفکران بیشتر به منظور بهبود نظم اجتماعی و سیاسی به این مفاهیم پرداخته‌اند و نه تغییر این شرایط یا جایگزین کردن نظم دیگری. لوکاچ در تاریخ آگاهی طبقاتی مفهوم «شئ وارگی» را مطرح کرده است که به موجب آن فعالیت کارگر در برابر هستی انسانی او به مثابه ابژه‌ای مستقل قرار می‌گیرد و به واسطه قوانین مستقل بیرونی بر او مسلط می‌شود.

اما مفهوم « ازخودبیگانگی» نزد مارکس بیانگر شرایطی است که در آن محصولات کار به مثابه چیزی بیگانه و قدرتی مستقل از تولید کننده در برابر کارگر قرار می‌گیرد و بر او مسلط می‌شود. ازخودبیگانگی را می‌توان به چهار دسته عمده از نظر مارکس تقسیم نمود: ۱) ازخودبیگانگی با محصول کار؛ به عبارتی محصول تولیدی به شئ بیگانه‌ای تبدیل می‌شود که بر تولیدکننده یعنی طبقه کارگر مسلط می‌شود ۲) ازخودبیگانگی با کار یا همان فعالیت تولیدی؛ مارکس در این زمینه نوشت: سلطه سرمایه‌دار بر کارگر، سلطه اشیاء بر انسان‌ها، سلطه کار مرده بر کار زنده، سلطه محصول بر تولید کننده آن است. ۳) ازخودبیگانگی انسان از انسان‌های دیگر ۴) ازخودبیگانگی انسان از نوع ماهوی بشر.

بر خلاف اکثر فلاسفه بعد از مارکس، مانند هایدگر، فیلسوفان اگزیستانسیالیست، هربرت مارکوزه، اریک فروم، گی دوبور، که عموماً ازخودبیگانگی را در قلمرو ناسازگاری فرد با هنجارهای اجتماعی مورد بررسی قرار می‌دادند و به آن‌ها مربوط می‌ساختند، مارکس بیان می‌کند که: «سرشت بت‌وارگی کالا و راز آن روابط بین مردم در جامعه سرمایه‌داری به صورت روابط اجتماعی مستقیم بین اشخاص پدیدار نمی‌شود، بلکه به صورت روابط مادی بین اشخاص و روابط اجتماعی بین اشیا پدیدار می‌شود». مارکس بدین منظور مفهوم ازخودبیگانگی را مطرح می‌کند که بر آن غلبه شود و آن را به رفتاری فرد با فرد تقلیل نمی‌دهد بلکه آن را نتیجه یک رابطه اجتماعی به نام سرمایه‌داری می‌داند. بر اساس انسان‌شناسی مارکس و آنچه در مفاهیم ازخودبیگانگی به طور اختصار مطرح شد، در روند تولید جابجایی سوژه و ابژه صورت می‌گیرد. به این معنی که هرچه انسان بیشتر به آن روند تولید و آن موضوع (مادی و یا خدماتی) معطوف می‌شود، به همان میزان از انسان «سلب موضوعیت» شده و ازخودبیگانه‌تر می‌شود و به همین دلیل از وجود خود بهره‌مند نمی‌شود. آن چه سبب این جابجایی سوژه و ابژه و ازخودبیگانگی می‌شود چیزی به جز مالکیت خصوصی نیست.

نکته بسیار مهم در شناخت‌شناسی مارکس در مفهوم ازخودبیگانگی آن است که دیالکتیک (نفی آگاهانه) پراکسیس و سطح خودآگاهی در مبارزه طبقاتی قادر است به لغو شرایطی بیانجامد که انسان به نفی ازخودبیگانگی خودکرده بپردازد و خود را رها سازد. به این معنا که انسان از طریق کار نه تنها طبیعت بیرونی بلکه طبیعت درونی خود را یعنی همان«حس» ازخودبیگانگی را دگرگون می‌کند، یا به عبارتی از درون کار ازخودبیگانه به ساختن نظمی نوین ره می‌پوید. در این دیالکتیک است که کارگران با ابژه مالکیت خصوصی، کار مزدی و شکل کالایی نیروی کار آشنا شده و با آن در تضاد قرار می‌گیرند. اما سوال مهم آن است که چگونه است که انسان این تضاد، یعنی متناقض بودن شکل و ماهیت یا جابجایی ابژه و سوژه را درک می‌کند؟ به عبارتی چه مکانیزمی وجود دارد که انسان از درون این ازخودبیگانگی، خود را رها می‌سازد و از نقد شرایط موجود به شرایط مطلوب و به نظمی نو می‌تواند دست ‌یابد و در این صورت است که تناقض شکل و ماهیت از بین رفته و به طور طبیعی ازخودبیگانگی فراموش خواهد شد. پاسخ به این سوال چیزی به جز وحدت تئوری و پراتیک یا همان پراکسیس نیست. به این ترتیب که امر تئوریک به صورتی سیال همراه با تجربیات گذشته که نتیجه تاریخ و فرهنگ معین و مشخصی است به صورت آگاهی به وحدت با پراتیک رسیده و سطوحی از خودآگاهی را ایجاد می‌کند. دیالکتیک وحدت تئوری و عمل یا همان پراکسیس به پراکسیس نبرد طبقاتی و در ادامه به پراکسیس سیاسی تحول خواهد یافت و نظم موجود را سرنگون کرده و نظمی نوین را برقرار خواهد ساخت. ماتریالیسم تاریخی- دیالکتیکی مارکس چیزی به جز فلسفه پراکسیس نیست.

ازخودبیگانگی نزد فویرباخ و مارکس یک احساس انسانی است و زمانی پدید می‌آید که انسان به انقیاد محصول فعالیت خود کشیده شود. ازخودبیگانگی نزد فویرباخ به این معنی است که انسان به انقیاد یک خدای خود ساخته (محصول انسان) کشیده شده و نسبت به ماهیت ماهوی خود بیگانه می‌شود و از وجود خود کمتر بهره‌مند می‌شود. اما ازخودبیگانگی نزد مارکس به این معنی است که انسان به انقیاد محصول کار خود یعنی به انقیاد ابزار تولید، سرمایه، کالا، کشیده می‌شود. علت این ازخودبیگانگی کار مزدی و نوع مالکیت، یعنی مالکیت خصوصی است. جابجایی سوژه و ابژه در روند تولید و ازخودبیگانگی به این صورت شکل می‌گیرد که تولیدکنندگان (مادی و یا خدماتی) به جای آنکه بر محصول کار خود مسلط باشند، تحت مناسبات سرمایه‌داری این کالا است که بر آنها مسلط می‌شود (انسان از آنچه می‌آفریند، چه کالا و چه خدمات بی‌بهره می‌ماند).

نقد مارکس به سایر ماتریالیست‌ها از همین منظر وارد می‌شود که آنها فعالیت انسان را ابژکتیو در نظر می‌گیرند و تاثیر عوامل سوبژکتیو یعنی نقد ظواهر اجتماعی مانند ایده‌ها، باورها و احساسات را که محصول همان روابط اجتماعی هستند و تاثیرات ویژه‌ای می‌توانند بر ابژه داشته باشند در حوزه پراکسیس قرار نمی‌دهند. به نقل قولی از مارکس توجه می‌کنیم: «انسان‌ها طی تولید اجتماعی برای زندگی خویش، وارد مناسبات ضروری به‌خصوص و مستقل از اراده‌شان می‌شوند، یعنی مناسبات تولیدی که با درجه معینی از رشد نیروهای مولد مادی مطابقت دارند. تمامی این مناسبات تولیدی، ساختار اقتصادی جامعه، یعنی زیربنای واقعی آن را می‌سازند. در نتیجه روبنای حقوقی و سیاسی متناسب با آنها بر پا می‌شود و آنان با اشکال به‌خصوص آگاهی اجتماعی متناسب هستند... شیوه تولید زیست مادی اصولاً موجب روند اجتماعی، سیاسی و ذهنی زندگی می‌شود. این آگاهی انسان‌ها نیست که هستی آنها را، بلکه برعکس هستی اجتماعی آنها است که آگاهی‌شان را معین می‌کند.»

نکته حائز اهمیت در این نقل قول اشاره به همان سوبژکتیوی است که رابطه‌ای کاملاً دیالکتیکی با ابژه موجود دارد. به عبارتی این دیالکتیک،کلیتی را پدید می‌آورد که به شکل یک رابطه اجتماعی خود را نشان می‌دهد و از همین منظر است که مارکس نقد خود را به فلسفه آلمانی یعنی فلسفه ایده‌آلیستی هگل و فلسفه ماتریالیستی فویرباخ وارد می‌کند. به این صورت که هیچ کدام از آنها این کلیت را به صورت محصول فعالیت سوژه درک نمی‌کنند. به عبارتی فلسفه هگل منشا مادی را منکر می‌شود و تنها در حوزه ایده‌ها باقی می‌ماند و ماتریالیسم فویرباخ، اصولاً جایگاهی برای سوبژکتیو یعنی همان ایده‌ها و ظواهر واقعی اجتماعی قائل نیست. به عبارتی نقش همه عوامل ابژکتیو و سوبژکتیو به صورت یک کلیت، جهت دگرگونی اوضاع موجود را نظر نمی‌گیرند.

پراکسیس انقلابی به معنی منقلب کردن هر دو وجه ذکر شده به منظور دگرگونی است. درست است که انسان تولید می‌کند، اما این نیز مهم است که این تولید و آنچه می‌آفریند از انسان چه چیزی می‌سازد. درست است که انسان دین، ایدئولوژی و فلسفه را می‌سازد، اما این امر نیز مهم است که فلسفه و ایدئولوژی نیز از انسان چه چیزی را می‌سازد. از همین رو است که انسان هستی مادی خود را در یک ازخودبیگانگی تجربه می‌کند و به ماهیت پدیده‌های نظام سرمایه داری، یعنی استثمار، کار مزدی و نوع مالکیت پی نمی‌برد. ظواهر واقعی اجتماعی، سوبژکتیوی را ایجاد می‌کنند و از انسان موجودی را فراهم می‌آورند که به تناقض شکل و ماهیت پی نمی‌برد و اسیر این ظواهر یعنی ایده‌ها و باورها می‌شود و آنچه را که بر او می‌گذرد، یعنی شرایط بردگی کار مزدی، استثمار و نوع مالکیت خصوصی را امری متعارف می‌داند.

در تز اول مارکس درباره فویرباخ متوجه می‌شویم که چگونه مارکس به نقد ماتریالیسم حسی فویرباخ می‌پردازد. تز اول مارکس درباره فویرباخ: «ایراد اصلی تمامی ماتریالیسم کنونی (همچنین نوع فویرباخی) آن است که موضوع، واقعیت و حسیت را تنها تحت شکل ابژه یا مشاهده درک می‌کند. یعنی غیرسوبژکتیو، اما نه به صورت فعالیت حسی انسان، یعنی پراکسیس. از این رو جنبه فعال را در تقابل مجرد ماتریالیسم از ایده‌آلیسم که طبعاً فعالیت واقعی و حسی را به این صورت نمی‌شناسد تکامل می‌دهد. فویرباخ در پی ابژه‌های محسوسی است که از ابژه‌های متصور، واقعاً قابل تمایزند اما خود فعالیت انسانی را به صورت فعالیت موضوعیت یافته درک نمی‌کند. بنابراین وی در کتاب ماهیت مسیحیت تنها رفتار تئوریک را به صورت ناب انسانی در نظر می‌گیرد. در حالی که پراکسیس، فقط در شکل ظاهری کثیف و یهودی‌وارش درک و متمرکز می‌گردد. از این رو وی معنی فعالیت انقلابی، پراتیک انتقادی را نمی‌فهمد.»

نزد مارکس فراروی از فلسفه کلاسیک آلمانی و به طور کلی فراروی از فلسفه، ارتقاء فلسفه به مرحله بالاتری به نام پراکسیس است. به عبارتی وحدت تئوری و پراتیک که دیالکتیک آن پراکسیس است. این پراکسیس، نقد کلیت نظام بورژوایی و پدید آوردن نظمی نو را جستجو می‌کند و خواهان تحقق آن است. هانریش هاینه معتقد است که ایده باید بتواند خود را در جامعه متحقق کند و این چیزی به جز فلسفه پراکسیس نیست. در تز سوم مارکس درباره فویرباخ باز هم مارکس تاکید می‌کند: «انطباق دگرگون‌سازی اوضاع و فعالیت انسانی یا خود دگرگون‌سازی، صرفاً به صورت پراکسیس انقلابی درک و منطقی فهمیده می‌شود.» مارکس به نقش پراکسیس، یعنی عمل آگاهانه و آزادانه انسان تاکید می‌کند، که انسان با نفی آگاهانه قادر است هم محیط طبیعی را تغییر دهد، یعنی جهانی موضوعیت یافته را بسازد و هم خود نیز تغییر کند و هم از بند خودبیگانگی رهایی یابد.

فلسفه نزد مارکس نه یک اندیشه انتزاعی صرفاً تئوریک و نه یک پراتیک ناآگاه و کور و منفعل از تئوری است. و این فعالیت به معدودی از روشنفکران نیز محدود نمی‌شود بلکه فلسفه پراکسیس، یک فعالیت جمعی انضمامی است که ترویج تئوری و فعالیت فکری انتقادی را در پیوند با عمل سیاسی یا پراکسیس سیاسی می‌داند. و این تنها پراکسیس است که می‌تواند ایده‌ها را به یک نیروی مادی به منظور دگرگون‌سازی بدل کند. همین روش‌شناختی مارکس است که او را از سایر فلاسفه کلاسیک آلمانی متمایز می‌کند. یعنی دیالکتیکی که بین تئوری و عمل ایجاد می‌کند. قابل ذکر است که تئوری در یک چشم‌انداز تاریخی و فرهنگی پدید می‌آید. به عبارتی تئوری چیزی نیست که از آسمان نازل شود و یا قابل کپی‌برداری باشد که بتوان آنها را از جای دیگری وام گرفت. ایده‌ها نتیجه تفکرات ناب انسانی نخبگان و فلاسفه نیستند بلکه محصولی تاریخی و فرهنگی هستند که از درون جامعه رشد می‌کنند. به عبارتی آگاهی امری اسرارآمیز نیست، نتیجه مواجهه‌ی یک فلسفه با فلسفه دیگر یا برخورد یک اندیشه با اندیشه دیگر نیست، بلکه یک نیروی اجتماعی ضمیمه آن است.

یک‌جانبه‌نگری، درک مکانیکی، مستقل کردن رابطه تئوری و پراکسیس و مهم‌تر از همه حذف نقش سوژه (پرولتاریا) در پراکسیس نبرد طبقاتی و تحقق ایده‌ها و یا تحقق فلسفه توسط آنها یعنی پرولتاریا، موجب رفتارهای سیاسی و تئوریک خاصی بین کمونیست‌ها شده است. تا آنجا که این تصور و رفتار خوفناک را ایجاد کرده است که تشکیل یک حزب از پیشگامان طبقه کارگر نقش اساسی در رهایی طبقه کارگر را دارد. عدم درک دیالکتیکی رابطه هستی با آگاهی منجر به دترمینیسمی می‌شود که سوسیالیسم را صرفا به توسعه اقتصادی مربوط می‌سازد، نقش سوژه را به عنوان عامل اصلی تغییر دهنده نادیده می‌گیرد و سوبژکتیو را در پراکسیس نبرد طبقاتی منفعل می‌سازد و سوسیالیسم را امری محتوم و مستقل از تلاش انسان ارزیابی می‌کند. در همین زمینه به نقل قولی از گرامشی توجه می‌کنیم: «فلسفه پراکسیس، بنای وانهادن عامه مردم در فلسفه ابتدایی‌شان، یعنی شعور عام را ندارد بلکه می‌خواهد آنان را به تلقی والاتری از زندگی راهنمایی کند. اصرار فلسفه پراکسیس، به نیاز به ارتباط میان روشنفکران و عامه مردم به منظور محدود کردن فعالیت‌های علمی و حفظ یکپارچگی در لایه‌های پایینی مردم نیست بلکه مشخصاً برای برساختن بلوک فکری-اخلاقی‌ای است که می‌تواند پیشرفت فکری توده‌ها و نه صرفاً گروه‌های کوچک روشنفکری را به لحاظ سیاسی امکان‌پذیر کند. انسان فعال در میان جمع فعالیت عملی دارد اما آگاهی نظری شفافی از فعالیت عملی خود ندارد. با وجود این تا جایی که جهان را دگرگون می‌کند درگیر فهم آن می‌شود.»

این مطلب گرامشی را می‌توان در نظر مارکس نیز مشاهده کرد، زیرا ماهیت آن از طریق اشکال اسرارآمیز (دین، فلسفه و ایدئولوژی) پوشیده می‌شود. نقد این مسئله را می‌توان در تز هشتم مارکس درباره فویرباخ به شکل زیر مشاهده کرد: «به تمامی، زیست اجتماعی ماهیتاً پراکسیس است. همه اسراری که موجب رازآمیزی تئوری می‌شود راه حل حقیقی خود را در پراکسیس انسانی و در فهمیدن این پراکسیس می‌یابد.»

فلسفه‌ای که تنها به پراکسیس اکتفا کند، یک پراکسیس ناآگاه و کور و فاقد مفاهیم مناسب برای درک ماهیت پدیده‌ها است. این جریانات فکری با وجود این که ممکن است فلسفه ایده‌آلیستی را نفی کنند، اما تنها در نفی آنها باقی می‌مانند. مارکس درباره این گروه از افراد چنین می‌گوید: «شما نمی‌توانید از فلسفه فراروی کنید بدون آن که آن را متحقق سازید». به عبارتی فلسفه تنها با الغای پرولتاریا محقق می‌شود و پرولتاریا تنها با تحقق فلسفه ملغی می‌شود. برای امر دگرگونی انقلابی جامعه بورژوایی تنها مخالفت با فلسفه ایده‌آلیستی کافی نیست، بلکه این دگرگونی نیازمند یک پراکسیس آگاه (وحدت تئوری و پراتیک) می‌باشد. از طرفی جریانات فکری دیگری هستند که صرفاً معطوف به تئوری می‌باشند. به عبارتی چون تنها یک کشمکش نظری، انتقادی و فلسفی را دنبال می‌کنند و مناسبات موجود را محصول اید‌ه‌ای سنتی، دینی و دولت می‌دانند، این تصور را دارند که با نقد این ایده‌ها می‌توانند نظام بورژوایی را خردمند کنند یا به سوی خردمندی برانند. اما تئوری انتقادی و انقلابی مارکس به منظور خردمند کردن نظام بورژوایی تدوین و تبیین نشده است، بلکه به منظور فراروی از سرمایه‌داری بنا گشته است. انفعال از پراکسیس انقلابی، عملاً هیچ دگرگونی بنیادی را به دنبال نخواهد داشت. جریانی که با پراکسیس بیگانه است در نهایت در تئوری خود متوقف می‌شود و قادر نیست که به یک تئوری عمل‌گرا جهت ترویج یک پراکسیس آگاه دست یابد. به این صورت که در هر دو گروه نه پراکسیس آنها آگاهانه است و نه تئوری‌شان عملگراست. محصول این خطای فلسفی آن است که هر دو جریان از درک حرکت واقعی جامعه بورژوایی عاجزند و از طرف دیگر جهت دخل و تصرف در پراکسیس و دگرگونی اوضاع موجود و رسیدن به اوضاع مطلوب باز می‌مانند. هر دو جریان فکری را می‌توان در تاریخ معاصر نشانه‌گذاری کرد. مانند تفکر اگزیستانسیالیست‌ها که نقش سوژه در آنها حذف شده است و تنها یک شکل تئوریک را به خود گرفته است و یا جریانات مدرنیسم و پسامدرنیسم. از طرفی جریاناتی نیز وجود دارند که صرفاً عمل‌گرا هستند مانند بسیاری از جریانات ارتجاعی موجود.

پراکسیس انقلابی، بدون میانجی‌گری تئوری انتقادی و انقلابی مارکس بی‌اساس، بی‌معنی و بی‌اعتبار است. وحدت تئوری انتقادی عملگرای مارکس با پراکسیس انقلابی پیش نیاز رهایی طبقه کارگر است. نقد مارکس از مناسباتی عزیمت می‌کند که خصائل ثانویه را در انسان ایجاد می‌کند؛ مناسباتی که انسان را به انقیاد سرمایه‌داری می‌کشاند و او را از خود بیگانه می‌کند. نقد مارکس به همه عوامل مادی و عوامل روبنایی آن به صورت یک کلیت که جامعه سرمایه‌داری را می‌سازند وارد می‌شود. مارکس هم آگاهی تئوریک و هم پراکسیس سیاسی جامعه بورژوایی را به بند نقد درون ذاتی می‌کشد. این نقد به تئوری و پراکسیس سیاسی چپ ایرانی نیز وارد است که با نقد و روشنگری، باید هر دو را منقلب کرد و طبقه کارگر را از بند تئوری مارکسیسم روسی و پراکسیس حزبی آن‌ها رهانید.

اسم
نظر ...