انقلاب جهانی و تاکتیکهای کمونیستی/آنتون پانه کوک
01-09-2025
بخش انقلابها و جنبشها
62 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :

انقلاب جهانی و تاکتیکهای کمونیستی
آنتون پانهکوک
برگردان به فارسی:تارنمای شوراها
World Revolution and Communist Tactics
نخستین بار منتشر شده در De Nieuwe Tijd ۱۹۲۰، سپس در Kommunismus، ارگان نظری کمینترن در وین برای اروپای جنوب شرقی؛ در پتروگراد با عنوان Die Entwicklung der Weltrevolution und die Taktik des Communismus و سرانجام بهصورت جزوهای همراه با «پسگفتار» توسط انتشارات حزب کمونیست اتریش (Verlag der Arbeiterbuchhandlung). این ترجمهی انگلیسی به قلم د.ا. اسمارت نخستین بار در کتاب Pannekoek and Gorter’s Marxism (پلوتو، لندن، ۱۹۷۸) منتشر شد. نسخهی کنونی براساس بازنویسی اندی بلندن (۲۰۰۳) و ویرایش میکاه موئر (۲۰۱۹) در سایت marxists.org است.
منبع: بایگانی جان گری.
«نظریه، هنگامی که تودهها را دربرگیرد، خود بدل به نیرویی مادی میشود. و نظریه تنها آنگاه میتواند تودهها را دربرگیرد که رادیکال گردد». مارکس
I
گذار از سرمایهداری به کمونیسم از رهگذر دو نیرو صورت میگیرد: یکی مادی و دیگری ذهنی؛ و دومی ریشه در اولی دارد. رشد مادی اقتصاد، آگاهی را پدید میآورد، و آگاهی ارادهی انقلاب را برمیانگیزد. علم مارکسیستی که همچون تبلور گرایشهای عام تکامل سرمایهداری پدیدار میشود، نخست نظریهی حزب سوسیالیست و سپس حزب کمونیست را شکل میدهد و جنبش انقلابی را به وحدتی فکری عمیق و نیرومند مجهز میسازد. حال آنکه این نظریه بهتدریج در بخشی از پرولتاریا نفوذ میکند، تجربهی مستقیم تودهها نیز بهناچار آنان را به این شناخت عملی میرساند که سرمایهداری دیگر کارآیی ندارد. جنگ جهانی و فروپاشی شتابان اقتصاد، اکنون انقلاب را به ضرورتی عینی بدل کردهاند، پیش از آنکه تودهها کمونیسم را بهطور نظری دریافته باشند؛ و این تضاد، خود درونمایهی تردیدها، تعویقها و واپسنشستهایی است که انقلاب را به فرایندی طولانی و دردناک بدل میسازد. با این همه، اکنون خودِ نظریه نیرویی تازه مییابد و به شتاب در تودهها نفوذ میکند؛ اما هر دو روند، ناگزیر از معضلات عملیای کند میشوند که ناگهان در ابعادی عظیم سر برآوردهاند.
در اروپای غربی، رشد انقلاب عمدتاً به دو نیرو بسته است: فروپاشی اقتصاد سرمایهداری و الگوی روسیهی شوروی. دلایلی که پرولتاریا در روسیه توانست چنان سریع و بهنسبت آسان پیروز گردد ـ ضعف بورژوازی، اتحاد با دهقانان، و وقوع انقلاب در دل جنگ ـ نیازی به شرح ندارد. الگوی یک دولت که در آن کارگران فرمانروایاناند، سرمایهداری را درهمشکسته و مشغول بنای کمونیسماند، نمیتوانست جز تأثیر ژرف بر پرولتاریای سراسر جهان بگذارد. البته این الگو بهتنهایی کافی نبود که کارگران دیگر کشورها را به انقلاب پرولتری برانگیزد. ذهن انسان بیش از هر چیز از اثرات محیط مادی خویش شکل میگیرد؛ اگر سرمایهداری بومی همچنان تمامی نیرو و توان پیشینش را حفظ کرده بود، خبرهای رسیده از روسیهی دور دست تأثیری اندک میگذاشت. «آکنده از احترامی تحسینآمیز، اما به شیوهای خردهبورژوایی، بزدلانه، بیآنکه جرأت رهایی خویش و نجات روسیه و بشریت از رهگذر عمل را داشته باشند» ـ اینگونه بود که راتگرز[01] تودهها را پس از بازگشت از روسیه در اروپای غربی توصیف کرد. با پایان جنگ، همه در اینجا امید به رونق سریع اقتصادی بسته بودند، و مطبوعات دروغپرداز، روسیه را کانون هرجومرج و بربریت تصویر میکردند؛ و بدینسان تودهها در انتظار نشستند. اما از آن زمان، وضع برعکس شد: هرجومرج در زادبوم «تمدن» گسترش یافت، حال آنکه نظم نوین در روسیه روزبهروز نیرومندتر شد. اکنون تودهها در اینجا نیز به حرکت درآمدهاند.
فروپاشی اقتصادی نیرومندترین محرک انقلاب است. آلمان و اتریش از پیش بهکلی درهمشکسته و فقیر گشتهاند، ایتالیا و فرانسه در سراشیب انحطاطی ناگزیرند. انگلستان چنان آسیب دیده که حتی بعید است تلاشهای پرقدرت دولت برای بازسازی بتواند از سقوط جلوگیری کند، و در آمریکا نخستین نشانههای تهدیدکنندهی بحران پدیدار شده است. و در هر کشور، کموبیش به همین ترتیب، نارضایتی در تودهها فزونی مییابد؛ آنان در جنبشهای اعتصابی عظیمی که ضربهای سختتر بر اقتصاد میزنند، علیه فقر مبارزه میکنند؛ این مبارزات بهتدریج به نبردی آگاهانه و انقلابی بدل میشوند، و تودهها ـ بیآنکه از سر باور کمونیست باشند ـ بیشازپیش به راهی کشانده میشوند که کمونیسم نشانشان میدهد، زیرا ضرورت عملی آنان را در این مسیر میراند.
همراه با این ضرورت و روحیهی برخاسته از آن، پیشاهنگ کمونیستی نیز در این کشورها سر برآورده است؛ پیشاهنگی که اهداف را روشن درمییابد و خود را در انترناسیونال سوم بازآرایی میکند. ویژگی متمایز این روندِ در حال تکامل، جدایی تیز کمونیسم از سوسیالیسم است؛ چه از حیث ایدئولوژیک و چه سازمانی. این جدایی بیش از همه در کشورهای اروپای مرکزی، که پیمان ورسای آنان را به بحران اقتصادی فروبرده، آشکار است، جایی که رژیم سوسیالدموکراتیک برای نجات دولت بورژوایی ضروری گشت. بحران در آنجا چنان ژرف و درمانناپذیر است که تودهی کارگران رادیکال سوسیالدموکرات (حزب USP) در پی پیوستن به مسکو برآمدهاند، گرچه هنوز بهطور عمده به همان روشها، سنتها، شعارها و رهبران سوسیالدموکراتیک وفادارند. در ایتالیا، تمامی حزب سوسیالدموکرات به انترناسیونال سوم پیوسته است؛ روحیهی انقلابی جنگجویانهی تودهها که پیوسته درگیر نبردهای کوچک با دولت و بورژوازیاند، این امکان را فراهم میآورد که از اختلاط نظری چشمپوشی شود، آمیختگیای از چشماندازهای سوسیالیستی، سندیکالیستی و کمونیستی. در فرانسه، گروههای کمونیست بهتازگی از حزب سوسیالدموکرات و جنبش اتحادیههای کارگری جدا شدهاند و اینک بهسوی تشکیل حزب کمونیست پیش میروند. در انگلستان، تأثیر ژرف جنگ بر شرایط دیرین و آشنا، جنبش کمونیستی را پدید آورده است که هنوز مرکب از چندین گروه و حزب با خاستگاههای گوناگون و شکلهای نوین سازمانی است. در آمریکا نیز دو حزب کمونیست از حزب سوسیالدموکرات منشعب شدهاند، و خودِ حزب اخیر نیز به مسکو گرایش یافته است.
پایداری پیشبینیناپذیر روسیهی شوروی در برابر یورشهای ارتجاع، هم آنتانت را ناگزیر به مذاکره ساخت و هم تأثیری تازه و نیرومند بر احزاب کارگری غرب نهاد. انترناسیونال دوم در حال فروپاشی است؛ حرکتی عمومی از گروههای میانه به سوی مسکو آغاز شده است، برانگیخته از روحیهی انقلابیِ رو به رشد در تودهها. این گروهها نام تازهی «کمونیست» را پذیرفتهاند، بیآنکه چشماندازهای پیشینشان چندان دگرگون شده باشد، و بدینسان مفاهیم و روشهای سوسیالدموکراسی قدیم را به انترناسیونال نوین انتقال میدهند. نشانهی آنکه این کشورها اینک بهراستی برای انقلاب رسیدهتر شدهاند، پدیدهای است درست معکوس با حالت اولیه: با پیوستن به انترناسیونال سوم یا اعلام وفاداری به اصول آن، همچون نمونهی حزب USP، بار دیگر مرز تیز میان کمونیستها و سوسیالدموکراتها رو به محو شدن مینهد. هرقدر هم که کوشش شود چنین احزابی بهطور رسمی بیرون از انترناسیونال سوم نگاه داشته شوند تا اندکی صلابت اصولی حفظ گردد، آنان باز خود را در رهبری جنبش انقلابی هر کشور میگنجانند و با تظاهر به شعارهای تازه، نفوذ خویش بر تودههای مبارز را نگاه میدارند. چنین است روش هر طبقهی فرمانروا: نمیگذارد از تودهها جدا افتد، بلکه خود «انقلابی» میشود تا از رهگذر نفوذش انقلاب را تا حد ممکن بیرمق سازد. و بسیاری از کمونیستها مایلاند تنها فزونی قدرتی را ببینند که بدینسان نصیب ما میشود، و نه شکنندگی فزایندهای را که در پی آن میآید.
با ظهور کمونیسم و نمونهی روسی، انقلاب پرولتری چنان مینمود که گویی صورتی ساده و بیواسطه یافته است. اما در واقعیت، دشواریهای کنونی پرده از نیروهایی برداشتهاند که این فرایند را به غایتی پیچیده و طاقتفرسا بدل میسازند.
II
مسائل و راهحلها، برنامهها و تاکتیکها از اصولی انتزاعی نمیجوشند؛ تنها از دل تجربه و عمل واقعی زندگی تعیین میشوند. برداشت کمونیستها از هدف خویش و از راههای دستیابی بدان، باید بر شالودهی عمل انقلابی پیشین بسط یابد، چنانکه همواره چنین بوده است. انقلاب روسیه و مسیر پیمودهشدهی انقلاب آلمان تا اینجا، تمامی شواهد موجود نزد ما را از نیروهای محرک، شرایط و اشکال انقلاب پرولتری دربر دارند.
انقلاب روسیه، قدرت سیاسی را با چنان شتابی شگفتانگیز به پرولتاریا ارزانی داشت که ناظران اروپای غربی را به کلی غافلگیر کرد؛ و گرچه علل آن بهروشنی قابل شناسایی است، اما در پرتو دشواریهایی که اکنون در اروپای غربی تجربه میکنیم، هرچه بیشتر شگفتانگیز مینماید. نخستین تأثیر آن، ناگزیر این بود که در تب و تاب شور اولیه، دشواریهای پیشروی انقلاب در اروپای غربی دستکم گرفته شدند. در برابر دیدگان پرولتاریای جهانی، انقلاب روسیه اصول نظم نوین را با تمامی فروغ و پاکی توانشان برکشید: دیکتاتوری پرولتاریا، نظام شوراها بهمثابه شیوهای نو از دموکراسی، سازماندهی دوبارهی صنعت، کشاورزی و آموزش. از بسیاری جهات، چهرهای از ماهیت و مضمون انقلاب پرولتری پیش چشم نهاد که آنچنان ساده، روشن و فراگیر ـ و چهبسا میشد گفت آرمانی ـ مینمود که هیچ راهی آسانتر از پیروی از این نمونه به نظر نمیرسید. بااینحال، انقلاب آلمان نشان داد که کار بدین سادگی نیست، و نیروهایی که در آلمان سر برآوردند، کمابیش در سراسر اروپا نیز به کار افتادهاند.
هنگامی که امپریالیسم آلمان در نوامبر ۱۹۱۸ فروریخت، طبقهی کارگر بهکلی برای تسخیر قدرت آماده نبود. چهار سال جنگ، او را در روح و روان درهمشکسته بود و در دام سنتهای سوسیالدموکراتیک گرفتار نگاه داشته بود؛ از همینرو نتوانست در نخستین هفتهها، زمانی که اقتدار حکومتی فروپاشیده بود، وظیفهی خویش را بهروشنی دریابد. تبلیغات فشرده ولی کوتاهمدت کمونیستی نتوانست این کمبود را جبران کند. بورژوازی آلمان بیش از پرولتاریا از نمونهی روسی درس گرفته بود؛ با پوششی سرخ برای خواباندن هوشیاری کارگران، بیدرنگ به بازسازی ارگانهای قدرت خویش دست زد. شوراهای کارگری، داوطلبانه قدرتشان را به رهبران حزب سوسیالدموکرات و پارلمان دموکراتیک سپردند. کارگرانی که همچنان مسلح بودند، نه بورژوازی را که خود را خلع سلاح کردند؛ فعالترین گروههای کارگری بهدست گاردهای سفید تازهساز درهم کوبیده شدند، و بورژوازی در میلیشیای مسلح مدنی سازمان یافت. با همدستی رهبری اتحادیهها، کارگرانِ بیدفاع اندکاندک از تمامی بهبودهایی که در جریان انقلاب در شرایط کاری بهدست آورده بودند، محروم شدند. بدینسان راه بهسوی کمونیسم با سیمخاردارهایی بسته شد تا بقای سرمایهداری تضمین گردد و آن بتواند هرچه بیشتر به ورطهی هرجومرج فروغلتد.
بدیهی است که این تجربههای انقلاب آلمان را نمیتوان بیدرنگ بر دیگر کشورهای اروپای غربی منطبق کرد؛ در آنجا مسیر انقلاب راههای دیگری خواهد پیمود. قدرت بهیکباره در نتیجهی فروپاشی سیاسی-نظامی به دست تودههای ناآماده نخواهد افتاد؛ پرولتاریا ناگزیر است سخت بجنگد تا بدان دست یابد، و از اینرو هنگامی که پیروز گردد، به سطحی والاتر از پختگی دست یافته خواهد بود. آنچه در آلمان پس از انقلاب نوامبر با شتابی تبآلود رخ داد، در دیگر کشورها آرامتر در جریان است: بورژوازی از پیامدهای انقلاب روسی درس میگیرد، برای جنگ داخلی آماده میشود و همزمان با ابزار سوسیالدموکراسی به فریب سیاسی پرولتاریا دست میزند. اما با وجود این تفاوتها، انقلاب آلمان ویژگیهای عامی را آشکار میکند و درسهایی از اهمیت کلی به دست میدهد. این انقلاب روشن ساخته است که انقلاب در اروپای غربی فرایندی آهسته و دشوار خواهد بود، و نیروهایی را نمایانده که مسئول این وضعاند.
کندیِ نسبی رشد انقلابی در اروپای غربی، رویاروییِ گرایشهای تاکتیکی متضاد را برانگیخته است. در دوران رشد سریع انقلاب، اختلافات تاکتیکی بهسرعت در عمل رفع میشوند یا اساساً آگاهانه نمیگردند؛ تبلیغات پرصلابت اصولی، ذهنها را روشن میسازد و همزمان سیل تودهها به میدان میآید و کنش سیاسی مفاهیم کهنه را واژگون میکند. اما چون دورهای از رکود بیرونی فرا میرسد؛ هنگامی که تودهها هر چیزی را بیاعتراض میپذیرند و شعارهای انقلابی دیگر برانگیزاننده نمینمایند؛ وقتی دشواریها انباشته میشوند و دشمن در هر رویارویی غولآساتر مینماید؛ زمانی که حزب کمونیست همچنان ضعیف است و پیدرپی جز شکست نمیشناسد ـ در این هنگام چشماندازها از هم میگسلند، راههای تازه و روشهای تاکتیکی نو جستوجو میشوند. آنگاه دو گرایش اصلی پدید میآید، که در هر کشور ـ با وجود تنوعات محلی ـ قابل شناسایی است. یکی میکوشد ذهنها را با گفتار و کردار انقلابی کند و بدینسان اصول نوین را در تیزترین تقابل با مفاهیم کهنه قرار دهد. دیگری میکوشد تودههای هنوز بیرونمانده را به کنش عملی جلب کند، و بنابراین بهجای برجسته ساختن تمایزها، بر نقاط توافق پای میفشارد تا تا حد امکان از هر چیزی که آنان را براند، پرهیز شود. نخستین گرایش به جدایی روشن و صریح در میان تودهها میگراید، دومی به وحدت؛ اولی را میتوان «رادیکال» و دومی را «فرصتطلبانه» نامید. در وضعیت کنونی اروپای غربی، که انقلاب با موانعی نیرومند روبهروست از یکسو و مقاومت استوار اتحاد شوروی در برابر تلاش دولتهای آنتانت برای سرنگونیاش تأثیری عظیم بر تودهها مینهد از سوی دیگر، میتوان انتظار داشت گروههای کارگری که تاکنون دودل بودهاند، بهطور فزاینده به انترناسیونال سوم روی آورند؛ و در نتیجه، فرصتطلبی بیگمان به نیرویی قدرتمند در انترناسیونال کمونیستی بدل خواهد شد.
فرصتطلبی (Opportunism) الزاماً به معنای برخوردی نرم، سازشکارانه و واژگانی آشتیجویانه نیست، همانگونه که رادیکالیسم هم لزوماً به معنای لحنی تند و گزندهتر نمیباشد. برعکس، نبود تاکتیکهای روشن و اصولی اغلب در زبان شدیداً پرخاشگرانه پنهان میشود؛ و در حقیقت، در موقعیتهای انقلابی، ویژگی فرصتطلبی آن است که ناگهان همهی امیدهای خود را به «کنش بزرگ انقلابی» معطوف کند. جوهر آن در این است که همواره تنها به مسائل فوری بیندیشد، نه آنچه در آینده نهفته است؛ و به جای دیدن بنیانهای عمیق و تعیینکننده، به جنبههای سطحی پدیدهها بچسبد.
وقتی نیروها برای دستیابی به هدفی معین بلافاصله کافی نیستند، فرصتطلبی بهجای تقویت این نیروها، میکوشد از راههای انحرافی و میانبُر به آن هدف برسد. چراکه هدفش موفقیت فوری است و برای آن، شرایطِ موفقیت پایدار در آینده را قربانی میکند. توجیه خویش را در این واقعیت مییابد که از طریق ایجاد اتحاد با دیگر گروههای «مترقی» و با اعطای امتیاز به مفاهیم کهنه، اغلب میتوان قدرت را به دست آورد یا دستکم دشمن ــ یعنی ائتلاف طبقات سرمایهدار ــ را متلاشی کرد و بدینسان شرایط مساعدتری برای مبارزه فراهم آورد. اما در چنین حالاتی، قدرت همواره چیزی جز توهم از آب درنمیآید: قدرتی شخصی که توسط رهبران منفرد اِعمال میشود و نه قدرت طبقهی پرولتاریا. این تناقض جز سردرگمی، فساد و کشمکش به بار نمیآورد. فتح قدرت دولتی اگر بر پرولتاریایی که کاملاً آمادهی اِعمال هژمونی خویش نیست تکیه نداشته باشد، یا دوباره از دست خواهد رفت، یا ناگزیر چنان امتیازهایی به نیروهای ارتجاعی خواهد داد که در درون تهی میگردد. انشقاق در صفوف طبقهی دشمن ــ شعاری که رفرمیسم بسیار بر آن فخر میفروشد ــ هیچ لطمهای به وحدت بورژوازیِ درونیاً متحد نمیزند، اما پرولتاریا را فریب میدهد، گیج میسازد و تضعیف میکند.
البته ممکن است پیش آید که پیشاهنگ کمونیستی پرولتاریا ناچار شود پیش از آنکه شرایط «عادی» مهیا گردد قدرت سیاسی را در دست گیرد؛ اما در این حالت نیز، تنها آن چیزی که تودهها از خلال این تجربه در زمینهی روشنبینی، بصیرت، همبستگی و خودمختاری کسب میکنند ارزش پایدار دارد و میتواند مبنای رشد و توسعهی بیشتر به سوی کمونیسم قرار گیرد.
تاریخ انترناسیونال دوم مملو از نمونههای این سیاست فرصتطلبانه است و نشانههای آن اکنون در انترناسیونال سوم نیز آشکار میشود. در گذشته، این سیاست عمدتاً بر طلب یاری از گروههای کارگری غیرسوسیالیست یا دیگر طبقات برای دستیابی به هدف سوسیالیسم متکی بود. همین امر به فساد تاکتیکها و سرانجام به فروپاشی انجامید. اکنون اما وضعیت انترناسیونال سوم بهطور بنیادی متفاوت است: دوران آرامِ توسعهی سرمایهداری به سر آمده است؛ زمانی که سوسیالدموکراسی، در بهترین معنا، کاری جز آمادهسازی برای عصر انقلابی آینده و مبارزه با سردرگمی از رهگذر سیاستهای اصولی نمیتوانست انجام دهد. اکنون سرمایهداری در حال فروپاشی است؛ جهان نمیتواند صبر کند تا تبلیغات ما اکثریتی را به بینشی روشن از کمونیسم جلب کند؛ تودهها باید ــ و آن هم هرچه سریعتر ــ وارد عمل شوند، اگر خود و جهان بخواهند از فاجعه نجات یابند. اما یک حزب کوچک، هرچند اصولی، چه میتواند بکند وقتی که به تودهها نیاز است؟ آیا همین ضرورت نیست که فرصتطلبی را ــ با تلاش برای گردآوردن سریعترین تودههای ممکن ــ موجه جلوه میدهد؟
انقلاب نه با یک حزب بزرگ تودهای یا ائتلافی از احزاب گوناگون ساخته میشود، و نه با یک حزب کوچک رادیکال. انقلاب خودجوش در میان تودهها برمیخیزد؛ هرچند گاهی کنش یک حزب میتواند جرقهی آن باشد (که بهندرت رخ میدهد)، اما نیروهای تعیینکننده در جای دیگریاند: در عوامل روانشناختی نهفته در ضمیر ناخودآگاه تودهها و در رویدادهای بزرگ سیاست جهانی. وظیفهی یک حزب انقلابی، تبلیغِ درک روشن پیشاپیش است، تا در میان تودهها عناصری وجود داشته باشند که بدانند چه باید کرد و بتوانند اوضاع را خود بسنجند. و در جریان انقلاب، حزب باید برنامه، شعارها و رهنمودهایی را مطرح کند که تودههای کنشگرِ خودجوش آنها را درست تشخیص دهند، چراکه اهداف خود را در کاملترین صورت در آن بازتابیافته مییابند و بدینسان وضوح بیشتری در مقصد حاصل میکنند؛ از این رهگذر است که حزب رهبری مبارزه را در دست میگیرد.
تا زمانی که تودهها منفعل بمانند، این راهبرد شاید بیثمر جلوه کند؛ اما روشنیِ اصول تأثیر ضمنی خود را بر بسیاری از کسانی که در آغاز عقب میمانند میگذارد، و انقلاب توان فعال خود را در دادن جهت معین به مبارزه آشکار میسازد. در مقابل، اگر تلاش شده باشد حزبی بزرگ با رقیقسازی اصول، تشکیل ائتلافها و اعطای امتیازات به وجود آید، این امر در زمان انقلاب تنها عناصر سردرگم را قادر میسازد که نفوذ یابند، بیآنکه تودهها بتوانند بیکفایتی آنان را دریابند. پایبندی به چشماندازهای سنتی، تلاشی است برای کسب قدرت بدون انقلاب در اندیشه ــ انقلابی که شرط مقدماتی آن است؛ و بنابراین نتیجهاش چیزی جز به تأخیر انداختن مسیر انقلاب نیست. این راه نیز محکوم به شکست است، چراکه تنها اندیشهی رادیکالترین است که در تودهها هنگامی که وارد انقلاب میشوند نفوذ مییابد؛ در حالی که میانهروی تنها تا پیش از آغاز انقلاب آنها را راضی نگاه میدارد. انقلاب همزمان به معنای دگرگونی ژرف در اندیشهی تودههاست؛ خودْ شرایط این دگرگونی را پدید میآورد و در عین حال از آن مشروط میشود. رهبری انقلاب از آنِ حزب کمونیست است، به نیروی قدرت جهانتغییردهندهی اصول روشن و بیابهام آن.
در برابر تأکید قاطع و پررنگ بر اصول نوین ــ نظام شورایی و دیکتاتوری ــ که کمونیسم را از سوسیالدموکراسی متمایز میسازد، فرصتطلبی در انترناسیونال سوم تا حد امکان بر اشکال مبارزهای تکیه دارد که از انترناسیونال دوم به ارث رسیدهاند. پس از آنکه انقلاب روسیه فعالیت پارلمانی را با نظام شورایی جایگزین ساخت و جنبش اتحادیهای را بر مبنای کارخانهها سازمان داد، نخستین انگیزه در اروپای غربی آن بود که از این نمونه پیروی شود. حزب کمونیست آلمان (KPD) انتخابات مجلس ملی را تحریم کرد و خواهان جدایی فوری یا تدریجی از اتحادیههای کارگری سنتی گردید. اما زمانی که انقلاب در سال ۱۹۱۹ کند شد و به رکود افتاد، کمیتهی مرکزی KPD تاکتیکی دیگر در پیش گرفت که در عمل به معنای رجوع به پارلمانتاریسم و حمایت از کنفدراسیونهای قدیمی اتحادیهها در برابر اتحادیههای صنعتی بود.
استدلال اصلی این سیاست چنین است: حزب کمونیست نباید رهبری تودهها را از دست بدهد؛ تودههایی که هنوز کاملاً در چارچوب پارلمانی میاندیشند، که از راه کارزارهای انتخاباتی و سخنرانیهای پارلمانی بهتر قابل دسترسیاند، و که با ورود انبوه به اتحادیههای کارگری، شمار اعضای آنها را به هفت میلیون رساندهاند. همین منطق را میتوان در انگلستان، در موضع حزب سوسیالیست بریتانیا (BSP) دید: آنان نمیخواهند با حزب کارگر قطع رابطه کنند، هرچند این حزب عضو انترناسیونال دوم است، زیرا میترسند تماس با تودهی اتحادیهای را از دست بدهند. این استدلالها بهروشنی و انسجام هرچه تمامتر از سوی رفیق ما، کارل رادک (Karl Radek) صورتبندی شده است. کتاب او با عنوان توسعهی انقلاب جهانی و وظایف حزب کمونیست، که در زندان برلین نوشته شد، میتواند بهمثابه بیانیهی برنامهای فرصتطلبی کمونیستی تلقی گردد.(02) در اینجا استدلال میشود که انقلاب پرولتری در اروپای غربی فرایندی طولانی خواهد بود؛ فرایندی که در آن کمونیسم باید از هر وسیلهی تبلیغاتی بهره گیرد، که در آن فعالیت پارلمانی و جنبش اتحادیهای همچنان سلاحهای اصلی پرولتاریا خواهند ماند، و که «کنترل کارگری» (workers’ control) بهتدریج بهعنوان هدفی نوین معرفی خواهد شد.
بررسی بنیادها، شرایط و دشواریهای انقلاب پرولتری در اروپای غربی نشان خواهد داد که این برداشت تا چه اندازه درست است.
III
بارها تأکید شده است که انقلاب در اروپای غربی روندی طولانی خواهد داشت، چراکه بورژوازی در اینجا بسیار نیرومندتر از روسیه است. بیاییم بنیان این قدرت را بررسی کنیم. آیا این قدرت در شمار آنهاست؟ تودههای پرولتاریا بهمراتب پرشمارترند. آیا در تسلط بورژوازی بر تمامی حیات اقتصادی است؟ این امر بیتردید زمانی عاملی مهم برای قدرت آنان بود؛ اما هژمونیشان در حال افول است و در اروپای مرکزی اقتصاد بهکلی ورشکسته است. آیا در کنترل آنها بر دولت، همراه با تمامی ابزارهای قهر و اجبار است؟ بیشک، آنها همواره از این ابزارها برای سرکوب پرولتاریا استفاده کردهاند، و از همین رو فتح قدرت دولتی نخستین هدف پرولتاریا بود. اما در نوامبر ۱۹۱۸، قدرت دولتی از چنگ بیرمق بورژوازی در آلمان و اتریش لغزید، دستگاه قهر دولت کاملاً فلج شد، تودهها زمام امور را در دست گرفتند؛ بااینحال بورژوازی توانست این قدرت دولتی را بار دیگر بازسازی کند و مجدداً کارگران را به زیر سلطه درآورد. این امر نشان میدهد که بورژوازی منبع پنهان دیگری از قدرت در اختیار داشت که دستنخورده باقی مانده بود و به او امکان داد تا در زمانی که همهچیز درهمشکسته مینمود، بار دیگر هژمونی خویش را برپا کند. این قدرت پنهان چیزی نیست جز سیطرهی ایدئولوژیک بورژوازی بر پرولتاریا. از آنجا که تودههای پرولتری هنوز بهطور کامل زیر سلطهی ذهنیت بورژوایی بودند، خودشان با دستان خویش هژمونی بورژوازی را پس از فروپاشی دوباره برپا ساختند. (03)
تجربهی آلمان ما را در برابر مسئلهی اصلی انقلاب در اروپای غربی قرار میدهد. در این کشورها، شیوهی تولید بورژوایی و تمدن چندینسدهای که همراه با آن شکل گرفت، بهطور کامل بر اندیشهها و احساسات تودههای مردم نقش بسته است. بنابراین، ذهنیت و منش درونی تودهها در اینجا کاملاً متفاوت از کشورهای شرق است که تجربهی سلطهی فرهنگ بورژوایی را پشت سر نگذاشتهاند؛ و همین امر مسیرهای متفاوت انقلاب در شرق و غرب را رقم میزند. در انگلستان، فرانسه، هلند، ایتالیا، آلمان و اسکاندیناوی از قرون وسطا طبقهی نیرومندی از شهرنشینان (بورگرها) بر پایهی تولید خردهبورژوایی و سرمایهداری ابتدایی وجود داشت؛ و همزمان با افول فئودالیسم، در روستاها نیز طبقهای پرقدرت از دهقانان مستقل شکل گرفت که هر یک ارباب کسبوکار کوچک خویش بود. بر این پایه، حساسیتهای بورژوایی به فرهنگی ملی و استوار بدل شد، بهویژه در کشورهای دریایی مانند انگلستان و فرانسه که پیشگام توسعهی سرمایهداری شدند. در قرن نوزدهم، سلطهی کامل سرمایه بر اقتصاد و ادغام دورافتادهترین مزارع در نظام تجارت جهانی سرمایهداری این فرهنگ ملی را گسترش داد و پالایش کرد؛ و تبلیغات روانی مطبوعات، مدارس و کلیسا آن را در ذهن تودهها – چه آنان که سرمایه به پرولتاریا بدل کرده و به شهرها کشانده بود و چه آنان که بر زمین مانده بودند – عمیقاً نهادینه ساخت. این امر نهتنها در سرزمینهای مادر سرمایهداری، بلکه به اشکال دیگر در آمریکا و استرالیا – جایی که اروپاییان دولتهای جدید بنا کردند – و همچنین در کشورهای اروپای مرکزی چون آلمان، اتریش و ایتالیا که تا آن زمان در رکود بودند ولی خیزش تازهی توسعهی سرمایهداری توانست با اقتصاد عقبماندهی خردهمالکی و فرهنگ خردهبورژوایی پیوند بخورد، نیز رخ داد. اما هنگامیکه سرمایهداری به کشورهای اروپای شرقی نفوذ کرد، با شرایط مادی و سنتهای کاملاً متفاوتی روبهرو شد. در اینجا، در روسیه، لهستان، مجارستان و حتی در آلمانِ شرق آلپ، طبقهی بورژوایی قدرتمندی که زندگی فکری را در درازمدت تحت سلطهی خود گرفته باشد وجود نداشت؛ حیات فکری بهوسیلهی شرایط ابتدایی کشاورزی، مالکیت زمینهای بزرگ، فئودالیسم پدرسالارانه و کمونهای روستایی تعیین میشد. از اینرو، تودهها در این مناطق با کمونیسم بهگونهای سادهتر، بیواسطهتر و گشودهتر مواجه شدند، همچون کاغذی سفید و آمادهی پذیرش. سوسیالدموکراتهای اروپای غربی اغلب با شگفتی و تمسخر میپرسیدند که چگونه «روسهای ناآگاه» میتوانند ادعای پیشاهنگی جهان نوین کار را داشته باشند. در اینباره، نمایندهای انگلیسی در کنفرانس کمونیستی آمستردام[04] تفاوت را بهدرستی برجسته کرد: روسها ممکن است ناآگاهتر باشند، اما کارگران انگلیسی چنان سرشار از پیشداوریها هستند که تبلیغ کمونیسم در میان آنان دشوارتر است. این «پیشداوریها» تنها بُعد سطحی و بیرونی ذهنیت بورژواییاند که اکثریت پرولتاریای انگلستان، اروپای غربی و آمریکا را دربرگرفته است.
کل محتوای این ذهنیت آنچنان چندسویه و پیچیده است که بهسختی میتوان آن را در چند جمله خلاصه کرد. ویژگی اصلی آن فردگرایی است؛ ریشه در اشکال پیشین کارِ خردهبورژوایی و دهقانی دارد و تنها بهتدریج جای خود را به حس نوین پرولتاریاییِ همبستگی جمعی و ضرورت پذیرش انضباط میدهد – و این ویژگی احتمالاً در بورژوازی و پرولتاریای کشورهای آنگلوساکسون آشکارتر است. چشمانداز فرد محدود به کارگاه خویش است و نه جامعه بهمثابهی یک کل؛ اصل تقسیم کار چنان مطلق مینماید که حتی سیاست، یعنی ادارهی کل جامعه، نه وظیفهی همگان بلکه انحصار قشر حاکم، عرصهی ویژهی کارشناسان – سیاستمداران – بهنظر میرسد. فرهنگ بورژوایی با سدهها تجارت مادی و فکری و با ادبیات و هنر خود در تودههای پرولتری رسوخ کرده و حسی از همبستگی ملی را پدید آورده که ریشهای عمیقتر در ناخودآگاه دارد تا آنچه بیتفاوتی بیرونی یا انترناسیونالیسم سطحی نشان میدهد؛ این امر میتواند به شکل همبستگی طبقاتی ملی خود را بیان کند و مانعی بزرگ در برابر کنش انترناسیونالیستی شود.
فرهنگ بورژوایی در پرولتاریا بیش از هرچیز در قالب نوعی عادتِ فکری سنتی حضور دارد. تودههایی که در آن گرفتار شدهاند، در قالبهای ایدئولوژیک میاندیشند و نه بر مبنای واقعیات عینی: زیرا اندیشهی بورژوایی همواره ماهیتی ایدئولوژیک داشته است. اما این ایدئولوژی و سنت بهگونهای یکپارچه عمل نمیکنند؛ بازتابهای ذهنیِ بهجامانده از مبارزات طبقاتی بیشمارِ سدههای گذشته همچنان در قالب نظامهای فکری سیاسی و مذهبی زنده ماندهاند که جهان کهن بورژوایی – و در نتیجه پرولتاریای برخاسته از آن – را به گروهها، کلیساها، فرقهها و احزاب تقسیم میکنند که هر یک با دیدگاههای ایدئولوژیک خود متمایز میشوند. گذشتهی بورژوایی بدینسان در پرولتاریا همچون سنتی سازمانی نیز باقی میماند که مانعی در برابر وحدت طبقاتی لازم برای آفرینش جهان نو است؛ در این سازمانهای کهن، کارگران پیروان و وابستگان یک پیشاهنگ بورژواییاند. این روشنفکراناند – کشیشان، معلمان، نویسندگان، روزنامهنگاران، هنرمندان، سیاستمداران – که رهبران این نبردهای ایدئولوژیک را تأمین میکنند. روشنفکران طبقهای پرشمار را تشکیل میدهند که وظیفهشان پروراندن، گسترش و اشاعهی فرهنگ بورژوایی است؛ آنان این فرهنگ را به تودهها منتقل میکنند و بهمثابهی میانجی میان هژمونی سرمایه و منافع تودهها عمل میکنند. ریشهی هژمونی سرمایه در همین رهبری فکری این گروه بر تودههاست. چراکه حتی هنگامیکه تودههای ستمدیده بارها علیه سرمایه و نمایندگانش شوریدهاند، تنها تحت رهبری روشنفکران چنین کردهاند؛ و همان همبستگی و انضباطی که در این مبارزات مشترک بهدست آمد، پس از آنکه رهبران آشکارا به سوی سرمایهداری رفتند، به استوارترین پشتیبان نظام بدل شد. از همین رو، ایدئولوژی مسیحیِ اقشار رو به افول خردهبورژوازی، که بهمثابهی بیانی از مبارزهی آنان علیه دولت مدرن سرمایهداری به نیرویی زنده بدل شده بود، بعدها بهعنوان نظامی ارتجاعی که دولت را استحکام میبخشید، کارکرد یافت – همانند کاتولیسیسم در آلمان پس از «نبرد فرهنگی» (Kulturkampf).[05]
همین امر، با وجود سهم نظری ارزشمندش، در مورد نقش سوسیالدموکراسی نیز صادق است: نابودسازی و خاموش کردن ایدئولوژیهای کهن در میان نیروی کارِ در حالِ رشد وظیفهی تاریخی آن بود؛ اما نتیجهاش آن شد که تودههای پرولتری از نظر ذهنی به رهبران سیاسی و سایر رهبران متخصص وابسته شدند، رهبرانی که کارگران همهی امور مهم و کلیِ مربوط به طبقه را به آنان واگذار کردند، بهجای آنکه خود به دست گیرند. همبستگی و انضباطی که طی نیمقرن در جریان مبارزات طبقاتی اغلب حاد پدید آمد، به نابودی سرمایهداری نینجامید، چراکه این همبستگی نمایانگر سلطهی رهبری و سازمان بر تودهها بود؛ و در اوت ۱۹۱۴ و نوامبر ۱۹۱۸ این امر تودهها را به ابزارهایی بیدفاع در دست بورژوازی، امپریالیسم و ارتجاع بدل ساخت. سلطهی ایدئولوژیک گذشتهی بورژوایی بر پرولتاریا به این معناست که در بسیاری از کشورهای اروپای غربی – مانند آلمان و هلند – طبقهی کارگر به گروههایی با تضادهای ایدئولوژیک تقسیم میشود که مانع از وحدت طبقاتیاند. سوسیالدموکراسی در آغاز میکوشید این وحدت طبقاتی را تحقق بخشد، اما بخشی بهدلیل تاکتیکهای اپورتونیستیاش که سیاست صرفاً سیاسی را جایگزین سیاست طبقاتی کرد، در این امر ناکام ماند: آن تنها یک گروه دیگر بر شمار گروهها افزود.
در زمانهای بحران، هنگامی که تودهها به مرز درماندگی کشیده میشوند و به کنش روی میآورند، هژمونی ایدئولوژی بورژوایی بر تودهها نمیتواند مانع از آن شود که قدرت این سنت برای مدتی سست گردد؛ همانگونه که در آلمانِ نوامبر ۱۹۱۸ رخ داد. اما پس از آن، این ایدئولوژی بار دیگر خود را به پیش میراند و پیروزی موقت را به شکست بدل میسازد. نیروهای عینیای که از دید ما سازندهی هژمونی تصورات بورژوایی هستند، بهروشنی در نمونهی آلمان دیده میشوند: در احترام به شعارهای انتزاعیای همچون «دموکراسی»؛ در قدرت عادات کهنهی اندیشه و برنامه، همچون تحقق سوسیالیسم از طریق رهبران پارلمانی و یک دولت سوسیالیستی؛ در فقدان اعتمادبهنفس پرولتاریا که در اثر سیل دروغهای کثیفی که دربارهی روسیه منتشر میشد، آشکار شد؛ در بیباوری تودهها به نیروی خویش؛ و از همه مهمتر، در اعتمادشان به حزب، سازمان و رهبرانی که برای دههها تجسمبخشِ مبارزه، اهداف انقلابی و آرمانخواهیشان بودند. قدرت عظیم ذهنی، اخلاقی و مادی سازمانها ـ این ماشینهای عظیم که خود تودهها با سالها تلاش صبورانه ساخته بودند و حامل سنتِ اشکال مبارزهای بودند که به دورهی اوجگیری سرمایه تعلق داشت ـ بار دیگر تمام گرایشهای انقلابیِ تازهجوشیده در میان تودهها را در هم شکست.
این نمونه منحصر بهفرد باقی نخواهد ماند. تناقض میان فروپاشی سریع اقتصادی سرمایهداری و نابالغی روحیای که در قدرت سنت بورژوایی بر پرولتاریا تجسم مییابد ـ تناقضی که تصادفی پدید نیامده است، چراکه پرولتاریا نمیتواند در بطن سرمایهداری شکوفا به آن بلوغ روحی لازم برای هژمونی و آزادی دست یابد ـ تنها میتواند از خلال روندی از توسعهی انقلابی حل شود؛ روندی که در آن خیزشهای خودانگیخته و تصرف قدرت با عقبنشینیها درهم میآمیزند. این امر بسیار بعید میسازد که انقلاب مسیری را طی کند که در آن پرولتاریا برای مدتی طولانی بارها و بارها با ابزارهای کهنه و نو به قلعهی سرمایه حمله کند، بیثمر بازگردد، و سرانجام آن را یکباره فتح نماید؛ و بدین ترتیب، تاکتیکِ محاصرهی طولانی و مهندسیشدهای که در طرح رادِک گنجانده شده بود، بیاعتبار میشود. مسألهی تاکتیکی این نیست که چگونه میتوان قدرت را هرچه سریعتر بهدست آورد، اگر آن قدرت صرفاً توهمی بیش نباشد ـ گزینهای که برای کمونیستها بیش از حد آسان است ـ بلکه مسأله این است که چگونه باید پایههای قدرت پایدار طبقاتی در خود پرولتاریا ساخته شود. هیچ «اقلیت قاطع» نمیتواند مسائلی را حل کند که تنها کنشِ کل طبقه قادر به حل آن است؛ و اگر تودهها اجازه دهند چنین تصرف قدرتی بر فراز سرشان و با بیاعتنایی ظاهری انجام شود، این بههیچروی به معنای تودهای منفعل نیست، بلکه بدین معناست که تا زمانی که به کمونیسم جذب نشدهاند، میتوانند در هر لحظه علیه انقلاب چرخیده و دنبالهرو فعالِ واکنش شوند. و «ائتلاف با چوبهدار در پیش» چیزی جز پوششی برای یک دیکتاتوری حزبیِ ناپایدار نخواهد بود(06).
زمانی که خیزش سترگ پرولتاریا حکومت ورشکستهی بورژوازی را درهم میشکند و حزب کمونیست ـ که روشنترین پیشاهنگ پرولتاریاست ـ کنترل سیاسی را بهدست میگیرد، تنها یک وظیفه دارد: زدودن سرچشمههای ضعف در پرولتاریا با هر وسیلهی ممکن و تقویت آن تا کاملاً شایستهی مبارزات انقلابی آتی گردد. این به معنای آن است که تودهها باید به بالاترین سطح فعالیت برانگیخته شوند، ابتکارشان برانگیخته گردد، اعتمادبهنفسشان فزونی یابد تا خودشان بتوانند وظایف تحمیلشده بر ایشان را بازشناسند؛ چراکه تنها در این صورت است که آن وظایف میتوانند بهگونهای موفقیتآمیز تحقق یابند. این امر مستلزم شکستن سلطهی اشکال سنتی سازماندهی و رهبران کهنه است، و به هیچوجه نباید با آنان وارد ائتلاف حکومتی شد؛ بلکه باید اشکال نوین را پروراند، قدرت مادی تودهها را استوار کرد؛ و تنها از این راه است که میتوان تولید را بازسازمان داد و دفاع در برابر یورشهای بیرونی سرمایهداری را سازماندهی کرد، که این خود شرط لازم برای جلوگیری از ضدانقلاب است.
چنان قدرتی که بورژوازی هنوز در این دوره داراست، در وابستگی و فقدان خودمختاری و استقلال روحی پرولتاریا ریشه دارد. روند توسعهی انقلابی چیزی نیست جز آنکه پرولتاریا خود را از این وابستگی و از سنتهای گذشته رها سازد ـ و این تنها از راه تجربهی مستقیمِ مبارزهی خویش ممکن است. در کشورهایی که سرمایهداری دیرزمانی است که استقرار یافته و کارگران بنابراین نسلدرنسل با آن در ستیز بودهاند، پرولتاریا در هر دوره ناگزیر بوده شیوهها، اشکال و ابزارهایی برای مبارزه متناسب با مرحلهی معاصر تکامل سرمایهداری پدید آورد؛ اما این ابزارها بهسرعت از سطح تمهیدات موقتی که بودند فراتر رفته و بهجای آنکه گذرا و ابزاری تلقی شوند، بهمثابه اشکالی پایدار، مطلق و کامل ستایش شدهاند؛ و بدینترتیب، به بندهایی بر توسعه بدل گشتهاند که ناگزیر باید گسسته شوند. در حالی که طبقه درگیر دگرگونیهای مداوم و توسعهی سریع است، رهبران در مرحلهای خاص باقی میمانند، بهمثابه سخنگویان یک فاز معین، و نفوذ عظیم آنان میتواند حرکت را بازپس زند؛ اشکال کنش به دگما بدل میشوند و سازمانها به غایتی فینفسه ارتقا مییابند، و این بازآرایی و سازگاری با شرایط متحولِ مبارزه را دشوارتر میسازد. این وضعیت همچنان برقرار است؛ هر مرحله از تکامل مبارزهی طبقاتی باید سنتهای مراحل پیشین را درنوردد تا بتواند وظایف خویش را بهروشنی بشناسد و بهطور مؤثر به انجام رساند ـ با این تفاوت که اکنون توسعه با شتابی بسیار بیشتر پیش میرود. بدینسان، انقلاب از خلال روندی از مبارزهی درونی رشد میکند. مقاومتها در درون خود پرولتاریاست که پدید میآیند و باید درهم شکسته شوند؛ و با درهم شکستنشان، پرولتاریا محدودیتهای خود را نیز درمینوردد و بهسوی بلوغ کمونیستی پیش میرود.
IV
فعالیت پارلمانی و جنبش اتحادیهای، دو شکل اصلی مبارزه در دوران انترناسیونال دوم بودند.
کنگرههای «انجمن بینالمللی کارگران» (انترناسیونال اول) بنیان این تاکتیک را با نقد دیدگاههای ابتدایی و کهن مربوط به دوران ماقبل سرمایهداری و خردهبورژوایی گذاشت و بر مبنای نظریه اجتماعی مارکس، ماهیت مبارزه طبقاتی پرولتاریا را همچون یک مبارزه پیوسته علیه سرمایهداری برای وسایل معیشت تعریف کرد؛ مبارزهای که در نهایت به تسخیر قدرت سیاسی میانجامید. پس از پایان دوران انقلابهای بورژوایی و قیامهای مسلحانه، این مبارزه سیاسی تنها میتوانست در چارچوب دولتهای ملی موجود یا تازهتأسیس ادامه یابد، و مبارزه اتحادیهای نیز غالباً با محدودیتهای شدیدتری روبهرو میشد. از این رو انترناسیونال اول ناگزیر به فروپاشی بود؛ چراکه خود قادر به اجرای تاکتیکهای نوین نبود و همین مبارزه برای تاکتیکهای جدید آن را از هم گسست. در عین حال، سنت دیدگاهها و روشهای پیشین مبارزه در میان آنارشیستها زنده ماند. این تاکتیکهای نوین، میراثی شدند برای آنانی که باید در عمل آنها را به کار میبستند: اتحادیههای کارگری و احزاب سوسیالدموکرات که در همه جا سر برمیآوردند. هنگامی که انترناسیونال دوم بهمثابه یک فدراسیون سست از همین احزاب شکل گرفت، هنوز میبایست با سنت آنارشیسم مبارزه کند؛ اما میراث انترناسیونال اول، بنیان بیچونوچرای تاکتیکی آن بود. امروزه هر کمونیستی میداند چرا این اشکال مبارزه در آن زمان لازم و ثمربخش بودند: زمانی که طبقه کارگر در دل سرمایهداری رو به رشد در حال تکوین است، هنوز توانایی ایجاد نهادهایی را ندارد که بتوانند جامعه را سازمان دهند و تحت کنترل گیرند؛ حتی ضرورت این امر را نیز نمیتواند تصور کند. نخست باید آگاهی خود را سامان دهد و سرمایهداری و حاکمیت طبقاتی آن را بفهمد. پیشاهنگ پرولتاریا، حزب سوسیالدموکرات، باید از طریق تبلیغات ماهیت این نظام را آشکار سازد و با طرح مطالبات طبقاتی، اهداف را به تودهها بنمایاند. بنابراین ضروری بود که نمایندگان این حزب وارد پارلمانها ــ مراکز حاکمیت بورژوازی ــ شوند تا بر تریبونها سخن گویند و در کشمکشهای میان احزاب سیاسی دخالت ورزند.
اما اوضاع دگرگون میشود هنگامی که مبارزه پرولتاریا وارد مرحلهای انقلابی میگردد. مسئله ما در اینجا نه ناکارآمدی نظام پارلمانی بهعنوان شیوهای برای حکومت تودهها و نه ضرورت جایگزینی آن با نظام شورایی، بلکه استفاده از پارلمان بهمثابه ابزار مبارزه پرولتاریاست. فعالیت پارلمانی نمونهای از آن نوع مبارزات است که تنها رهبران در آن نقش فعال ایفا میکنند و تودهها صرفاً نقشی فرعی دارند(07). در این شکل، مبارزهی اصلی توسط نمایندگان منفرد پیش برده میشود و این امر ناگزیر این توهم را در میان تودهها پدید میآورد که دیگران میتوانند به جای آنها مبارزه کنند. در گذشته باور بر این بود که رهبران میتوانند در پارلمان اصلاحات مهمی برای کارگران به دست آورند؛ حتی توهمی شکل گرفت که گویا پارلمانتاریستها قادر خواهند بود صرفاً از طریق قانونگذاری گذار به سوسیالیسم را تحقق بخشند. امروزه که پارلمانتاریسم ادعاهای خود را فروتنانهتر کرده است، استدلال میشود که نمایندگان میتوانند در پارلمان سهمی مهم در تبلیغات کمونیستی داشته باشند(08). اما این همواره به معنای آن است که تأکید اصلی بر رهبران نهاده میشود و بهطور بدیهی این پیشفرض وجود دارد که متخصصانْ سیاست را تعیین میکنند ــ حتی اگر این امر در پوشش دموکراتیک مباحثات و مصوبات کنگرهها صورت گیرد. تاریخ سوسیالدموکراسی چیزی نیست جز رشتهای از تلاشهای ناموفق برای واداشتن اعضا به تعیین سیاست توسط خودشان. همهی اینها اجتنابناپذیر است تا زمانی که پرولتاریا هنوز مبارزهی خود را در قالب پارلمانی پیش میبرد، تا زمانی که تودهها هنوز نهادهای خودکنشگر (self-action) را نساختهاند، و تا هنگامی که انقلاب هنوز باید پدید آید؛ و به محض آنکه تودهها خود آغاز به مداخله، عمل و تصمیمگیری کنند، کاستیهای مبارزه پارلمانی بهشدت آشکار و غالب میشود.
همانگونه که پیشتر گفتیم، مسئله تاکتیکی در این است که چگونه میتوانیم ذهنیت سنتی بورژوایی را که نیروی تودههای پرولتری را فلج میکند، ریشهکن سازیم؛ هر آنچه به تصورات رایج قدرتی تازه میبخشد، زیانآور است. سرسختترین و دشوارترین عنصر این ذهنیت، وابستگی به رهبران است؛ رهبرانی که تودهها تعیین مسائل عمومی و اداره امور طبقاتیشان را به آنها واگذار میکنند. پارلمانتاریسم ناگزیر گرایش دارد فعالیت خودانگیخته تودهها را ــ که برای انقلاب ضروری است ــ بازدارد. ممکن است در پارلمان نطقهای پرشوری در ستایش اقدام انقلابی پرولتاریا ایراد شود؛ اما منشأ واقعی انقلاب در این کلمات نیست، بلکه در ضرورت سختی است که هیچ بدیلی برای آن وجود ندارد.
انقلاب چیزی بیش از یورش عظیمی است که حکومتی را سرنگون میسازد؛ یورشی که، همانطور که میدانیم، به فرمان رهبران احضارشدنی نیست بلکه تنها میتواند از انگیزه ژرف تودهها برخیزد. انقلاب مستلزم بازسازی اجتماعی، تصمیمهای دشوار و مشارکت همهی پرولتاریا در کنش خلاقانه است ــ و این تنها زمانی ممکن است که نخست پیشاهنگ و سپس شمار فزایندهای از تودهها خود زمام امور را به دست گیرند، مسئولیتهای خویش را بشناسند، تحقیق کنند، تبلیغ کنند، بجنگند، بکوشند، بیندیشند، ارزیابی کنند، فرصتها را دریابند و عمل کنند. اما همهی اینها دشوار و طاقتفرساست؛ از همین رو، تا زمانی که طبقه کارگر گمان کند راهی آسانتر از طریق دیگرانی وجود دارد که از فراز منبرها agitation را رهبری کنند، تصمیم بگیرند، فرمان عمل دهند و قانون وضع کنند، عادات کهن اندیشه و ضعفهای قدیمی موجب خواهد شد که تردید کند و منفعل بماند.
از یک سو پارلمانتاریسم اثر ضدانقلابیِ تقویت سلطه رهبران بر تودهها را دارد، و از سوی دیگر گرایش به فساد خود رهبران پیدا میکند. وقتی سیاستورزی فردی باید جایگزین کمبود نیروی فعال تودهها شود، دیپلماسی خرد و ریز پدید میآید؛ و حزب، فارغ از نیات آغازینش، مجبور میشود به دنبال پایگاهی قانونی و جایگاهی پارلمانی بگردد. در نتیجه، رابطهی وسیله و هدف وارونه میشود: دیگر این پارلمان نیست که در خدمت کمونیسم قرار دارد، بلکه کمونیسم به شعاری تبلیغاتی برای سیاست پارلمانی فروکاسته میشود. در این فرایند، خود حزب کمونیست نیز ماهیتی دیگر پیدا میکند: بهجای آنکه پیشاهنگی باشد که کل طبقه را برای عمل انقلابی پشت سر خود گرد آورد، بدل به یک حزب پارلمانی با همان موقعیت حقوقی سایر احزاب میشود که در مناقشات آنها مشارکت میکند؛ چیزی جز نسخهای نو از سوسیالدموکراسی کهن با شعارهای رادیکال تازه نیست. حال آنکه هیچ تضاد ذاتی یا کشمکش درونی نمیتواند میان طبقه کارگر انقلابی و حزب کمونیست وجود داشته باشد، زیرا حزب تجسم ترکیب آگاهی طبقاتی روشنبینانه و وحدت فزاینده پرولتاریاست؛ ولی فعالیت پارلمانی این وحدت را در هم میشکند و امکان بروز چنین کشمکشی را میآفریند: کمونیسم بهجای آنکه طبقه را یکپارچه کند، بدل به حزبی تازه با رهبران حزبی خاص خود میشود؛ حزبی که با دیگران درآمیخته و بدینسان، تقسیم سیاسی طبقه را تداوم میبخشد. بیگمان همهی این گرایشها بار دیگر بهوسیلهی روند تکامل اقتصادی در جهت انقلابی متوقف خواهند شد؛ اما حتی نخستین جوانههای چنین فرایندی تنها میتوانند به جنبش انقلابی آسیب رسانند، زیرا رشد آگاهی روشن طبقاتی را بازمیدارند؛ و هنگامی که اوضاع اقتصادی موقتاً به سود ضدانقلاب پیش رود، این سیاست راه را برای انحراف انقلاب به سوی میدان ارتجاع هموار خواهد ساخت.
آنچه در انقلاب روسیه بزرگ و واقعاً کمونیستی است، پیش از هر چیز این واقعیت است که این انقلاب فعالیت خلاق تودهها را بیدار کرده و نیروی معنوی و جسمانی آنان را برای ساختن و پایداری یک جامعهی نو شعلهور ساخته است. برانگیختن تودهها به آگاهی از نیروی خویش امری نیست که یکباره حاصل شود، بلکه تنها در مراحل متوالی امکانپذیر است؛ یکی از این مراحل در مسیر استقلال، نفی پارلمانتاریسم است. هنگامی که در دسامبر ۱۹۱۸ حزب تازهتأسیس کمونیست آلمان (KPD) تصمیم به تحریم مجلس مؤسسان گرفت، این تصمیم نه از سر توهمی خام دربارهی پیروزی سریع و آسان، بلکه از نیاز پرولتاریا به رهایی از وابستگی روانی خود به نمایندگان پارلمانی برآمد – واکنشی ضروری علیه سنت سوسیالدموکراسی – زیرا اکنون آشکار شده بود که راهِ خودفعالیتی تودهها تنها از طریق ایجاد نظام شوراها گشوده میشود. با این همه، نیمی از کسانی که در آن زمان متحد بودند و در KPD باقی ماندند، همراه با فروکشکردن موج انقلاب دوباره به پارلمانتاریسم بازگشتند: پیامدهای این بازگشت هنوز بهطور کامل روشن نشده، اما بخشی از آن تاکنون آشکار گردیده است. در دیگر کشورها نیز نظرها در میان کمونیستها متفاوت است و گروههای بسیاری خواهان کنارهگیری از فعالیت پارلمانی حتی پیش از آغاز انقلاب هستند. از اینرو روشن است که جدال بینالمللی بر سر استفاده از پارلمان بهعنوان روشی برای مبارزه، طی سالهای آینده به یکی از مسائل عمدهی تاکتیکی درون انترناسیونال سوم بدل خواهد شد.
با این حال، همه بر این نکته توافق دارند که فعالیت پارلمانی صرفاً بخشی فرعی از تاکتیکهای ما را تشکیل میدهد. انترناسیونال دوم توانست تا جایی پیش رود که ماهیت تاکتیکهای نوین را برملا سازد: اینکه پرولتاریا تنها با سلاحهای کنش تودهای قادر به غلبه بر امپریالیسم است. اما انترناسیونال دوم دیگر توان بهکارگیری این سلاحها را نداشت؛ چراکه با آغاز جنگ جهانی، مبارزهی طبقاتی انقلابی در مقیاسی جهانی قرار گرفت و این سازمان محکوم به فروپاشی شد. میراث انترناسیونالهای پیشین، شالودهی طبیعی انترناسیونال جدید را شکل داد: کنش تودهای پرولتاریا تا مرز اعتصاب عمومی و جنگ داخلی، مبنای مشترک تاکتیکهای کمونیستهاست. در فعالیت پارلمانی، پرولتاریا به ملتها تقسیم میشود و دخالت واقعاً بینالمللی ممکن نیست؛ اما در کنش تودهای علیه سرمایهی جهانی، این تقسیمبندیهای ملی رنگ میبازد و هر حرکت، فارغ از آنکه در چه کشورهایی جریان یابد یا محدود بماند، بخشی از یک مبارزهی جهانی واحد است.
V
چنانکه فعالیت پارلمانی نمود سلطهی روانی رهبران بر تودههای کارگر است، جنبش اتحادیههای کارگری نیز نمود اقتدار مادی آنان بهشمار میرود. در زیر سلطهی سرمایهداری، اتحادیههای کارگری سازمانهای طبیعی بازآرایی پرولتاریا را شکل میدهند؛ و مارکس از همان آغاز بر اهمیت آنها تأکید داشت. در سرمایهداری پیشرفته، و بهویژه در دوران امپریالیسم، اتحادیهها به کنفدراسیونهای عظیمی بدل شدهاند که همان گرایشهای تکاملی دولت بورژوایی در دورهای پیشین را بازتاب میدهند. در درون این اتحادیهها طبقهای از مقامات و دیوانسالاران رشد یافته است که تمامی منابع سازمان – وجوه مالی، مطبوعات، انتصاب مسئولان – را در اختیار دارند؛ اغلب حتی اختیاراتی گستردهتر یافتهاند، تا آنجا که از خادمان جمع به اربابان آن بدل گشته و خود را با سازمان یکی کردهاند. اتحادیهها نیز مانند دولت و بوروکراسی آن، علیرغم اشکال دموکراتیک، به جایی رسیدهاند که ارادهی اعضا در برابر بوروکراسی ناتوان است؛ هر شورش و مقاومتی پیش از آنکه بتواند سلسلهمراتب را بلرزاند، بر دستگاه بهدقت ساختهشدهی آییننامهها و قوانین داخلی درهم میشکند. تنها پس از سالها پایداری سرسختانه است که گاه مخالفان میتوانند موفقیتی محدود بهدست آورند که معمولاً چیزی جز تغییر در اشخاص مسئول نیست. در سالهای اخیر، چه پیش و چه پس از جنگ، این وضعیت بارها موجب شورش اعضا در انگلستان، آلمان و آمریکا شده است؛ آنان برخلاف ارادهی رهبری و مصوبات اتحادیه به ابتکار خود دست به اعتصاب زدهاند. این امر نشان میدهد که سازمان دیگر ارگان صرف اعضا نیست، بلکه چیزی بیگانه با آنان شده است؛ کارگران اتحادیهی خود را در اختیار ندارند، بلکه این اتحادیه همچون نیرویی خارجی در برابر آنان قرار دارد که با وجود اینکه قدرت خود را از ایشان میگیرد، میتواند موضوع شورش آنان باشد – درست همانند دولت. و اگر شورش فروبخوابد، نظم کهنه بار دیگر استوار میشود؛ این نظم علیرغم نفرت و تلخی ناتوان تودهها باز خود را تحمیل میکند، زیرا بر بیتفاوتی، فقدان بصیرت روشن، و نبودِ هدف مشترک و پایدار تکیه دارد و همزمان از ضرورت درونی سازمان اتحادیه – بهعنوان تنها وسیلهی گردآوردن نیرو در برابر سرمایه – نیرو میگیرد.
نقش اتحادیهی کارگری در سرمایهداری از طریق مبارزه با سرمایه، محدود کردن گرایشهای سرمایه به فقیرسازی مطلق، و فراهم ساختن امکان بقای طبقهی کارگر محقق میشد؛ و همین امر آن را به اندامی از جامعهی سرمایهداری بدل کرد. اما هنگامی که پرولتاریا دیگر عضوی از این جامعه نباشد و در جریان انقلاب به نابودکنندهی آن بدل شود، اتحادیه در تعارض با پرولتاریا قرار میگیرد.
اتحادیهها قانونی میشوند، به حامیان آشکار دولت بدل گشته و از سوی آن به رسمیت شناخته میشوند؛ شعارشان «گسترش اقتصاد پیش از انقلاب» میشود – یعنی حفظ سرمایهداری. امروز در آلمان، میلیونها پرولتر که تاکنون از ترور طبقهی حاکم مرعوب بودند، اکنون به ترکیبی از ترس و روحیهی مبارز تازه به اتحادیهها میپیوندند. شباهت کنفدراسیونهای اتحادیهای – که امروز تقریباً تمام طبقهی کارگر را دربر میگیرند – به ساختار دولت باز هم بیشتر میشود. مقامات اتحادیه نهتنها با بوروکراسی دولتی برای نگهداشتن کارگران به سود سرمایه همکاری میکنند، بلکه سیاست آنها بیش از پیش به فریب تودهها با شیوههای عوامفریبانه و جلب رضایت آنان به معاملاتی که با سرمایهداران کردهاند فروکاسته است. حتی شیوههای آنان نیز بسته به شرایط متفاوت است: در آلمان خشن و عریان، جایی که رهبران اتحادیه با زور و فریب کارگران را به کارمزدی و ساعات کار طولانیتر واداشتهاند؛ و در انگلستان ظریف و ماهرانه، جایی که رهبران اتحادیه همچون دولت، خود را چنین مینمایانند که گویا بهاکراه از سوی کارگران به پیش رانده میشوند، حال آنکه در واقعیت مطالبات آنان را sabotage میکنند.
اصرار مارکس و لنین بر اینکه شیوهی سازمانیابی دولت، علیرغم اشکال دموکراتیک، استفاده از آن را بهعنوان ابزاری برای انقلاب پرولتری ناممکن میسازد، به اتحادیههای کارگری نیز تعمیم مییابد. توان بالقوهی ضدانقلابی آنها را نه با تغییر اشخاص و جایگزینی رهبران «انقلابی» یا رادیکال بهجای رهبران ارتجاعی، بلکه تنها با دگرگون ساختن شکل سازمانی میتوان درهم شکست یا کاست. این شکل سازمانی است که تودهها را تقریباً ناتوان میسازد و مانع میشود تا اتحادیه را به ارگان ارادهی خود بدل کنند. انقلاب تنها از راه درهم شکستن این سازمان – یعنی دگرگونی کامل ساختار آن تا جایی که به چیزی کاملاً دیگر بدل شود – میتواند پیروز گردد. نظام شوراها، که از درون ساخته میشود، قادر است نهتنها بوروکراسی دولتی بلکه بوروکراسی اتحادیهای را نیز براندازد و نابود سازد؛ این نظام جایگزین پارلمان خواهد شد و همزمان پایهی اتحادیههای نوین را نیز خواهد گذاشت.
این اندیشه که یک شکل خاص سازمانی ذاتاً انقلابی است، در منازعات حزبی آلمان به استهزا گرفته شد، با این استدلال که آنچه اهمیت دارد، ذهنیت انقلابی اعضاست. اما اگر مهمترین عنصر انقلاب در این است که تودهها خود امور خویش – مدیریت جامعه و تولید – را در دست گیرند، آنگاه هر شکلی از سازمان که امکان کنترل و هدایت مستقیم توسط خود تودهها را فراهم نکند، ضدانقلابی و زیانبار است؛ و بنابراین باید با شکلی جایگزین شود که واقعاً انقلابی باشد، زیرا کارگران را قادر میسازد همهچیز را خود بهطور فعال تعیین کنند. این به معنای آن نیست که چنین شکلی از پیش و در میان تودهای هنوز منفعل برپا گردد تا در آینده به کار آید؛ بلکه این شکل نوین تنها در فرایند خودِ انقلاب و از رهگذر مداخلهی انقلابی کارگران ساخته میشود. اما درک نقش شکل کنونی سازمان، همان چیزی است که موضع کمونیستها را در برابر تلاشهایی که هماکنون برای تضعیف یا شکافتن این شکل در جریان است، تعیین میکند.
تلاش برای کوچک نگاه داشتن دستگاه بوروکراتیک و اتکای بیشتر بر فعالیت تودهها برای دستیابی به کارآمدی، بهویژه در جنبش سندیکالیستی و حتی بیشتر در جنبش اتحادیههای صنعتی مشهود بوده است. به همین دلیل است که بسیاری از کمونیستها از این سازمانها در مقابل کنفدراسیونهای مرکزی حمایت کردهاند. با این حال، تا زمانی که سرمایهداری پابرجاست، این تشکلهای نوین نمیتوانند نقش همهجانبهای ایفا کنند – اهمیت IWW آمریکایی به شرایط خاصی بازمیگردد، یعنی وجود پرولتاریای فراوان و غیرماهر، عمدتاً از مهاجران، که خارج از کنفدراسیونهای قدیمی قرار دارند. جنبش کمیتههای فروشگاه و جنبش سرپرستان فروشگاه در انگلستان بسیار نزدیکتر به نظام شوراها هستند، زیرا اینها ارگانهای تودهایاند که در جریان مبارزه در برابر بوروکراسی شکل گرفتهاند. اتحادیهها در آلمان حتی با دقت بیشتری بر اساس ایدهی شورا شکل گرفتهاند، اما رکود انقلاب آنها را ضعیف کرده است. هر شکل نوینی از این نوع که کنفدراسیونهای مرکزی و انسجام داخلی آنها را تضعیف کند، مانع انقلاب را کاهش داده و پتانسیل ضدانقلابی بوروکراسی اتحادیهها را تضعیف میکند. ایدهی نگهداشتن تمامی نیروهای مخالف و انقلابی در درون کنفدراسیونها تا زمانی که آنها بتوانند این سازمانها را به اکثریت تبدیل کرده و انقلابیشان کنند، وسوسهانگیز است. اما اولاً، این امیدی واهی است، به همان اندازه خیالی که تصاحب حزب سوسیالدموکراتیک را تصور میکند، زیرا بوروکراسی پیش از آنکه مخالفت خطرناک شود، میداند چگونه با آن برخورد کند. ثانیاً، انقلاب بر اساس یک برنامهی منظم پیش نمیرود، بلکه فورانهای ابتدایی گروههای فعال و پرشور همیشه نقش خاصی بهعنوان نیروی محرک در آن ایفا میکنند. اگر کمونیستها به دلایل فرصتطلبانه برای کسب منافع کوتاهمدت، از چنین ابتکاراتی حمایت نکنند، موانعی را تقویت میکنند که بعدها به بزرگترین سد مسیرشان بدل خواهد شد.
تشکیل شوراها توسط کارگران، ارگانهای قدرت و اقدام خود آنان، به خودی خود نشانهی فروپاشی و انحلال دولت است. اتحادیهها، بهعنوان شکلی نوینتر از سازمان و محصول خود فعالیت خلاق پرولتاریا، طول عمر بیشتری خواهند داشت، زیرا ریشههایشان در سنت زندهی تجربهی شخصی کارگران است و هنگامی که توهمات دموکراتیک-دولتی را کنار بگذارند، جایگاه خود را در جهان مفهومی پرولتاریا باز خواهند یافت. اما چون اتحادیهها خود محصول خلاقیت پرولتاریا هستند، در این حوزه بیشترین شکلهای نوین را میبینیم که بهطور مداوم در تلاش برای سازگاری با شرایط تازهاند؛ پس از انقلاب، اشکال نوین مبارزه و سازماندهی بر اساس مدل شوراها در فرایندی مداوم از تحول و دگرگونی ساخته خواهد شد.
VI
تصور اینکه انقلاب در غرب اروپا بهصورت یک محاصرهی منظم قلعهی سرمایه انجام شود که پرولتاریا، با سازمانیابی حزب کمونیست به یک ارتش منضبط و با استفاده از سلاحهای آزموده شده، بارها آن را یورش برده تا دشمن تسلیم شود، دیدگاهی نئو-رفورمیستی است که قطعاً با شرایط مبارزه در کشورهای سرمایهداری قدیمی سازگار نیست. در اینجا ممکن است انقلابها و تصاحب قدرت رخ دهد که بهسرعت به شکست تبدیل شود؛ بورژوازی توان بازسازی سلطهی خود را خواهد داشت، اما این منجر به بینظمی اقتصادی بیشتری خواهد شد؛ ممکن است شکلهای گذار ایجاد شود که بهدلیل ناکارآمدیشان، تنها هرج و مرج را طولانیتر میکنند. برای امکانپذیری فرایند اجتماعی تولید و وجود جمعی در هر جامعه، شرایط خاصی لازم است که این روابط به عادات خودبهخودی و هنجارهای اخلاقی – حس وظیفه، پشتکار، انضباط – استوار میشوند: در گام نخست، فرایند انقلاب عبارت است از گسست این روابط کهنه. فروپاشی آنها محصول ناگزیر انحلال سرمایهداری است، در حالی که پیوندهای نوین مرتبط با بازسازی کمونیستی کار و جامعه، که در روسیه شاهد توسعهی آن بودهایم، هنوز به اندازه کافی مستحکم نشدهاند. بنابراین، دورهی گذار از آشوب اجتماعی و سیاسی اجتنابناپذیر است.
جایی که پرولتاریا توان تصاحب سریع قدرت و حفظ آن را دارد، مانند روسیه، دورهی گذار میتواند کوتاه باشد و از طریق سازندگی مثبت بهسرعت خاتمه یابد. اما در غرب اروپا، فرایند تخریب طولانیتر خواهد بود. در آلمان، طبقهی کارگر به گروههایی تقسیم شده است که این فرایند در آنها به مراحل مختلف رسیده و بنابراین هنوز نمیتوانند به وحدت عملی دست یابند. نشانههای جنبشهای انقلابی اخیر نشان میدهد که کل ملت، و بهویژه اروپای مرکزی، در حال فروپاشی است؛ تودههای مردم به لایهها و مناطق جداگانه تقسیم شدهاند و هر گروه بهطور مستقل عمل میکند: در جایی، تودهها خود را مسلح کرده و به نوعی قدرت سیاسی بهدست میآورند؛ در جایی دیگر، با اعتصابها قدرت بورژوازی را فلج میکنند؛ در جای سوم، خود را به شکل جمهوری کشاورزی جدا میکنند و در جای دیگر از گاردهای سفید حمایت میکنند، یا شاید بقایای فئودالیسم را در شورشهای کشاورزی ابتدایی کنار میگذارند – آشکار است که تخریب باید کامل باشد تا بتوان به ساخت واقعی کمونیسم اندیشید. وظیفهی حزب کمونیست نیست که نقش آموزگار را در این آشوب ایفا کند و تلاشهای بیهوده برای قرار دادن آن در قید و بند اشکال سنتی کند؛ وظیفهی آن حمایت از نیروهای جنبش پرولتاریا در همه جا، پیوند دادن اقدامات خودجوش، دادن تصویری کلی از ارتباط آنها با یکدیگر و آمادهسازی برای یکپارچگی این اقدامات پراکنده است تا خود را در رأس جنبش بهعنوان کل قرار دهد.
مرحلهی نخست انحلال سرمایهداری در کشورهای عضو اتنت، جایی که هژمونی آن هنوز پایدار است، در کاهش غیرقابلمقاومت تولید و ارزش ارزها، افزایش اعتصابها و تمایل قوی پرولتاریا به اجتناب از کار دیده میشود. مرحلهی دوم، دورهی ضدانقلاب، یعنی هژمونی سیاسی بورژوازی در دوران انقلاب، به فروپاشی کامل اقتصادی میانجامد؛ این امر را میتوان بهترین مثال در آلمان و باقی اروپای مرکزی مشاهده کرد. اگر یک سیستم کمونیستی بلافاصله پس از انقلاب سیاسی شکل میگرفت، بازسازی سازمانیافته میتوانست علیرغم معاهدات ورسای و سنت ژرمن و علیرغم فقر و خستگی آغاز شود. اما رژیم ابرت-نوسکه به اندازهی رِنر و باوئر[09] حتی به بازسازی سازمانیافته فکر نکرد؛ آنها دست بورژوازی را باز گذاشتند و وظیفهی خود را تنها در سرکوب پرولتاریا دیدند. بورژوازی، یا دقیقتر، هر بورژوا بهصورت مشخصاً بورژوایی عمل میکرد؛ هر یک تنها به فکر کسب بیشترین سود ممکن و نجات آنچه از فاجعه قابل حفظ بود برای منافع شخصی خود بود. در رسانهها و اعلامیهها سخن از بازسازی اقتصادی بهوسیلهی تلاش سازمانیافته به میان آمد، اما این صرفاً برای مصرف تودهها بود؛ عباراتی زیبا برای پنهان کردن این واقعیت که با وجود خستگیشان، آنها مجبور بودند تحت شدیدترین شرایط ممکن کار کنند. در واقع، هیچ بورژوا حتی یک لحظه به منافع ملی نمیاندیشید، بلکه تنها به سود شخصی خود میاندیشید. در ابتدا، تجارت وسیلهی اصلی کسب ثروت بود، همانطور که در روزگار قدیم بود؛ کاهش ارزش پول فرصت صادرات تمامی نیازهای توسعه اقتصادی یا حتی بقا را فراهم میکرد – مواد خام، غذا، محصولات نهایی، وسایل تولید و پس از آن کارخانهها و املاک. در تمام طبقات بورژوازی، فساد و رانتخواری گسترده حاکم بود. همهی داراییهای پیشین و هر چیزی که بهعنوان غرامت جنگی واگذار نمیشد، توسط «رهبران تولید» به خارج منتقل شد. در حوزهی تولید، سودجویی خصوصی برای از بین بردن زندگی اقتصادی مداخله میکرد و به رفاه عمومی بیاعتنایی کامل داشت. برای تحمیل کارمزدی و ساعات طولانیتر یا رهایی از عناصر سرکش، کارگران اخراج شده و کارخانهها متوقف شدند، بیتوجه به رکود گسترده در باقی صنایع. بر این امر، ناتوانی مدیریت بوروکراتیک در مؤسسات دولتی افزوده شد که در غیاب دست قوی دولت، به نوسان کامل فرو رفت. محدود کردن تولید، ابتداییترین روش افزایش قیمت و روشی که رقابت در اقتصاد سالم سرمایهداری مانع آن میشد، دوباره محترم شد. در گزارشهای بورس، سرمایهداری گویی دوباره شکوفا است، اما سودهای بالا آخرین داراییهای باقیمانده را مصرف میکنند و خود صرف تجملات میشوند. آنچه طی سال گذشته در آلمان شاهد بودیم، امری غیرعادی نیست، بلکه عملکرد ذات طبقاتی کلی بورژوازی است. هدف آنها همواره سود شخصی بوده است، که در سرمایهداری نرمال تولید را حفظ میکند، اما با انحطاط سرمایهداری، اقتصاد را کاملاً نابود میسازد. این روند در دیگر کشورها نیز مشابه خواهد بود؛ هنگامی که تولید تا حدی به هم بریزد و ارز بهشدت کاهش یابد، فروپاشی کامل اقتصاد رخ خواهد داد، اگر سودجویی خصوصی بورژوازی آزاد گذاشته شود – و این همان است که هژمونی سیاسی بورژوازی بدان معناست، فارغ از اینکه پشت کدام حزب غیرکمونیست پنهان شود.
دشواریهای بازسازیای که پرولتاریا در اروپای غربی در این شرایط با آن روبهروست، بهمراتب عظیمتر از آن چیزی است که در روسیه تجربه شد ــ تخریب متعاقب نیروهای مولد صنعتی توسط کلچاک و دنیکین در برابر این دشواریها تنها سایهی کمرنگی بیش نیست. بازسازی نمیتواند در انتظار برپایی یک نظم سیاسی نوین بماند؛ بلکه باید در خودِ روند انقلاب آغاز شود، آنگاه که پرولتاریا سازماندهی تولید را در دست میگیرد و سلطهی بورژوازی بر ضروریترین عناصر مادیِ زندگی را در هر جا که قدرت را به چنگ آورده است برمیاندازد. شوراهای کارخانه میتوانند نظارت بر مصرف کالاها در واحدهای تولیدی را بهعهده گیرند؛ اما روشن است که این امر بهتنهایی نمیتواند تمامی سوداگریهای ضد اجتماعی بورژوازی را مهار کند. برای این کار، بهرهگیری قاطعانه از قدرت سیاسیِ مسلحانه ضرورت دارد. آنجا که سوداگران ثروت ملی را بیپروا و بیتوجه به خیر عمومی بر باد میدهند، آنجا که ارتجاعِ مسلح کورکورانه دست به قتل و ویرانی میزند، پرولتاریا باید مداخله کند و بیهیچ ملاحظهای بجنگد تا از خیر عمومی و زندگی مردم دفاع نماید.
دشواریهای سازماندهی دوبارهی جامعهای که بهطور کامل ویران شده است چنان عظیماند که پیشاپیش عبورناپذیر به نظر میرسند و همین امر امکان تنظیم یک برنامهی بازسازی از پیش را ناممکن میسازد. بااینحال، این دشواریها باید در هم شکسته شوند، و پرولتاریا آنها را بهواسطهی فداکاری بیپایان، تعهد عمیق، نیروی بیکران روحی و روانی، و انرژیهای عظیم اخلاقی و روانیای که انقلاب قادر است در وجود فرسوده و رنجکشیدهاش بیدار سازد، از میان برخواهد داشت.
در اینجا میتوان به چند مسئلهی خاص بهطور گذرا اشاره کرد. مسئلهی کادرهای فنی در صنعت تنها دشواریای موقتی خواهد بود: گرچه اندیشهی آنان سراسر بورژوایی است و نسبت به حاکمیت پرولتری خصومت شدیدی دارند، اما سرانجام ناگزیر به سازگاری خواهند شد. به حرکت درآوردن تجارت و صنعت بیش از هر چیز مسئلهی تأمین مواد خام است؛ و این مسئله با مسئلهی مواد غذایی تلاقی دارد. مسئلهی تأمین خوراک در انقلاب اروپای غربی مسئلهای مرکزی است، زیرا جمعیت بسیار صنعتیشدهی آن حتی در شرایط سرمایهداری نیز بدون واردات از خارج قادر به ادامهی حیات نیست. برای انقلاب، بااینحال، مسئلهی خوراک بهطور تنگاتنگ با کل مسئلهی ارضی پیوند خورده است، و اصول تنظیم کمونیستی کشاورزی باید از همان دوران انقلاب بر تدابیر مقابله با گرسنگی تأثیر بگذارد. زمینداریهای یونکری و املاک بزرگ آمادهی مصادره و بهرهبرداری جمعیاند؛ کشاورزان خردهمالک از تمامی ستم سرمایهدارانه رها خواهند شد و از طریق یاریها و حمایتهای گوناگون دولت و ترتیبات تعاونی به سوی کشت فشرده تشویق خواهند شد؛ کشاورزان متوسط – که برای نمونه در آلمان غربی و جنوبغربی نیمی از زمینها را در اختیار دارند – ذهنیتی بهشدت فردگرایانه و بنابراین ضدکمونیستی دارند، اما جایگاه اقتصادیشان در حال حاضر غیرقابل تعرض است: ازاینرو نمیتوان آنان را مصادره کرد، بلکه باید از طریق مبادلهی محصولات و توسعهی بهرهوری در روند اقتصادی کلی ادغام شوند، چراکه تنها با کمونیسم است که میتوان بیشترین بهرهوری را در کشاورزی پروراند و از شکل بنگاه فردیِ معرفیشده توسط سرمایهداری فراتر رفت. در نتیجه، کارگران زمینداران را طبقهای دشمن و کارگران روستایی و خردهمالکان را متحدان انقلاب خواهند دید، درحالیکه هیچ دلیلی برای دشمنسازی از لایههای کشاورزان متوسط وجود ندارد، هرچند اینان ممکن است خصومت بورزند. این بدان معناست که در نخستین دورهی هرجومرج پیش از برپایی نظام مبادلهی محصولات، مصادرهها در میان این لایهها باید تنها بهعنوان اقدامی اضطراری و کاملاً اجتنابناپذیر برای تعادلبخشی میان قحطی در شهرها و روستاها صورت گیرد. مبارزه با گرسنگی اساساً باید از طریق واردات از خارج پیگیری شود. روسیهی شوروی، با ذخایر غنی مواد غذایی و خام خود، بدینسان انقلاب اروپای غربی را نجات خواهد داد و پشتیبانی خواهد کرد. بنابراین طبقهی کارگر اروپای غربی بالاترین و عمیقترین منفعت شخصی را در دفاع و حمایت از روسیهی شوروی دارد.
بازسازی اقتصاد، هرچند به غایت دشوار خواهد بود، مشکل اصلی حزب کمونیست نیست. زمانی که تودههای پرولتری توان فکری و اخلاقی خویش را بهتمامی پرورش دهند، خودشان این مسئله را حل خواهند کرد. وظیفهی اصلی حزب کمونیست بیدار ساختن و پروردن همین توان است. حزب باید تمامی باورهای رسوبکردهای را که پرولتاریا را بزدل و نامطمئن میسازد ریشهکن کند، در برابر هرآنچه میان کارگران توهم مسیرهای سادهتر میپرورد و آنان را از قاطعترین اقدامات بازمیدارد بایستد، و با تمام گرایشهایی که به نیمهراهها یا مصالحهها بسنده میکنند، با انرژی به مقابله برخیزد. و هنوز گرایشهای بسیاری از این دست وجود دارند.
VII
گذار از سرمایهداری به کمونیسم بر مبنای یک شِمای سادهی «فتح قدرت سیاسی، استقرار نظام شورایی، و سپس الغای تجارت خصوصی» پیش نخواهد رفت، حتی اگر این روند بهطور کلی خط سیر توسعه را نشان دهد. چنین چیزی تنها در صورتی ممکن بود که بتوان بازسازی را در خلائی انجام داد. اما از دل سرمایهداری شکلهایی از تولید و سازمانیابی سر برآوردهاند که در آگاهی تودهها ریشههای استواری دارند، و این شکلها تنها در روندی از انقلاب سیاسی و اقتصادی میتوانند برانداخته شوند. پیشتر به اشکال ارضی تولید اشاره کردیم که باید مسیر ویژهی خود را طی کنند. همچنین در دل طبقهی کارگر و زیر سلطهی سرمایهداری اشکال سازمانیای پدید آمدهاند – بسته به هر کشور با جزئیات متفاوت – که نیرویی قدرتمند بهشمار میآیند و نمیتوان آنها را بهسرعت لغو کرد، و بنابراین نقشی مهم در جریان انقلاب ایفا خواهند کرد.
این در نخستین گام در مورد احزاب سیاسی صادق است. نقش سوسیالدموکراسی در بحران کنونی سرمایهداری بهقدر کافی شناختهشده است، اما در اروپای مرکزی عملاً نقش خود را از دست داده است. حتی رادیکالترین جناحهای آن، همچون USP در آلمان، تأثیری زیانبار دارند؛ نهتنها بهواسطهی شکاف در پرولتاریا، بلکه مهمتر از آن بهخاطر آنکه با آموزههای سوسیالدموکراتیک خود – یعنی این اندیشه که رهبران سیاسی با کردار و تصمیماتشان سرنوشت مردم را رقم میزنند – تودهها را سردرگم کرده و از کنش بازمیدارند. و اگر حزب کمونیست خود را به یک حزب پارلمانی بدل کند که بهجای کوشیدن برای تحمیل دیکتاتوری طبقه، در پی استقرار دیکتاتوری حزب – یعنی رهبری حزب – باشد، آنگاه خود نیز ممکن است به مانعی در مسیر توسعه بدل شود. موضع حزب کمونیست آلمان در جریان جنبش انقلابی ماه مارس، هنگامی که اعلام کرد پرولتاریا هنوز برای دیکتاتوری «رسیده» نیست و بنابراین در برابر هر «دولت واقعاً سوسیالیستی» احتمالی در مقام «اپوزیسیون وفادار» ظاهر خواهد شد – بهعبارت دیگر، پرولتاریا را از سختترین مبارزهی انقلابی علیه چنین دولتی بازداشت – از بسیاری سوها مورد انتقاد قرار گرفت.[10]
در جریان انقلاب ممکن است دولتی از رهبران احزاب سوسیالیست بهمثابه شکلی گذار سربرآورد؛ این امر بازتابی از تعادلی موقت میان نیروهای انقلابی و بورژوایی خواهد بود، و تمایل دارد که این تعادل موقت را میان ویرانسازی کهنه و رشد نو حفظ و منجمد کند. چنین چیزی چیزی شبیه به نسخهای رادیکالتر از رژیم اِبرت-هازه-دیتمن خواهد بود؛[11] و پایههای آن نشان میدهد که چه انتظاری میتوان داشت: توازنی ظاهری میان طبقات متخاصم، اما تحت غلبهی بورژوازی؛ آمیزهای از دموکراسی پارلمانی و نوعی نظام شورایی برای کارگران؛ اجتماعیسازیای مشروط به وتوی امپریالیسم قدرتهای آنتانت، با تداوم حفظ سود سرمایه؛ کوششهای بیحاصل برای جلوگیری از برخورد خشونتآمیز طبقات. در چنین شرایطی همیشه کارگراناند که ضربه میخورند. اینگونه رژیمی نهتنها هیچ دستاوردی در عرصهی بازسازی نخواهد داشت، بلکه اساساً تلاشی در این زمینه نمیکند، چراکه تنها هدفش متوقف ساختن انقلاب در نیمهی راه است. ازآنجاکه چنین رژیمی میکوشد هم از فروپاشی بیشتر سرمایهداری جلوگیری کند و هم از رشد کامل قدرت سیاسی پرولتاریا، آثارش مستقیماً ضدانقلابی خواهد بود. کمونیستها هیچ گزینهای جز مبارزهای بیامان و سازشناپذیر با چنین رژیمهایی ندارند.
همانگونه که در آلمان، حزب سوسیالدموکرات در گذشته سازمان پیشرو پرولتاریا به شمار میرفت، در انگلستان نیز جنبش اتحادیههای کارگری طی نزدیک به یک قرن تاریخ، عمیقترین ریشهها را در طبقهی کارگر دوانده است. در اینجا مدتهاست که آرمان رهبران رادیکالِ جوانِ اتحادیهها – رابرت اسمیلی (Robert Smillie) نمونهی بارز آن است – بر این است که طبقهی کارگر جامعه را بهواسطهی سازمان اتحادیهای خود اداره کند. حتی سندیکالیستهای انقلابی و سخنگویان «کارگران صنعتی جهان» (IWW) در آمریکا، با وجود پیوندشان با انترناسیونال سوم، آیندهی حاکمیت پرولتاریا را عمدتاً در همین مسیر تصور میکنند. اتحادیهایهای رادیکال نظام شورایی را نه بهمثابهی نابترین شکل دیکتاتوری پرولتاریا، بلکه بیشتر بهعنوان رژیمی متکی بر سیاستمداران و روشنفکران، بناشده بر پایهی سازمانهای کارگری مینگرند. در مقابل، آنان جنبش اتحادیهای را سازمان طبیعی پرولتاریا میدانند؛ سازمانی که بهدست خودِ پرولتاریا ساخته شده، کارگران در آن بر خود حاکمند، و سرانجام کل روند کار را تحت حاکمیت خود درمیآورند.
هنگامی که آرمان قدیمی «دموکراسی صنعتی» تحقق یابد و اتحادیه در کارخانه سروری یابد، ارگان جمعی آن، یعنی کنگرهی اتحادیهها، وظیفهی هدایت و ادارهی کل اقتصاد را بر عهده خواهد گرفت. آنگاه این کنگره به «پارلمان واقعی کار» بدل خواهد شد و جایگزین پارلمان بورژواییِ کهنِ احزاب خواهد گردید. با این همه، این محافل غالباً از یک دیکتاتوری طبقاتیِ یکسویه و «ناعادلانه» بیم دارند و آن را نقض دموکراسی میپندارند؛ کار باید فرمان براند، اما دیگران نیز نباید از حقوق بیبهره باشند. از اینرو، در کنار پارلمان کار که بر کار – یعنی اساس زندگی – حکومت میکند، ممکن است مجلسی دوم، با رأی همگانی برگزیده شود تا نمایندگی کل ملت را بر عهده گیرد و در مسائل عمومی، فرهنگی و سیاسی نقش ایفا کند.
این تصور از «حکومت اتحادیهای» نباید با «لیبروریسم»[کارگرگرایی] (Labourism) یا همان سیاستهای «حزب کارگر» که امروز بهدست اتحادیهایها رهبری میشود، خلط شود. این دومی در واقع به معنای نفوذ اتحادیهها در پارلمان بورژوایی موجود است، تا حزبی «کارگری» بسازند که همچون دیگر احزاب، قصد جانشینی در قدرت را داشته باشد. این حزب کاملاً بورژوایی است و میان هندرسون (Henderson) و اِبرت (Ebert) تفاوت چندانی وجود ندارد. این حزب فرصتی به بورژوازی انگلستان خواهد داد تا سیاستهای دیرینهی خویش را بر پایهای گستردهتر ادامه دهد، آنگاه که فشار از پایین چنین ضرورتی را تحمیل کند، و در همان حال با کشاندن رهبران کارگری به حکومت، طبقهی کارگر را تضعیف و سرگشته کند.
اگر یک سال پیش، هنگامی که تودهها در حال و هوای شدیداً انقلابی بودند، روی کار آمدن دولتی از «حزب کارگر» قریبالوقوع مینمود، اکنون خودِ رهبران با مهار جریان رادیکال، آن را به آیندهای دور پرتاب کردهاند. چنین دولتی، همانند رژیم اِبرت در آلمان، چیزی جز حکومتی به نیابت از بورژوازی نمیبود. با این همه، باید دید آیا بورژوازی هوشمند و موذی انگلستان، خود را شایستهتر از این بوروکراتهای کارگری نمیداند که تودهها را بهطرزی کارآمدتر به انحطاط و سرکوب بکشاند.
یک «حکومت اتحادیهایِ اصیل» بهتصور رادیکالها، هیچ شباهتی به این سیاست حزبی کارگری یا «لیبروریسم» ندارد؛ همانگونه که انقلاب با اصلاح تفاوت دارد. تنها یک انقلاب حقیقی در روابط سیاسی – خواه خشونتآمیز، خواه مطابق با الگوهای قدیم انگلیسی – میتواند آن را تحقق بخشد. در چشم تودهها، چنین حکومتی فتح قدرت از سوی پرولتاریا جلوه خواهد کرد. اما این هدف بهکلی از هدف کمونیسم متفاوت است.
این طرح بر ایدئولوژی محدودِ برخاسته از مبارزات اتحادیهای استوار است؛ جایی که رویارویی با سرمایهی جهانی در تمامی اشکال درهمتنیدهاش – سرمایهی مالی، بانکی، کشاورزی و استعماری – صورت نمیگیرد، بلکه صرفاً با شکل صنعتی آن مواجه میشوند. این طرح بر اقتصاد مارکسیستی تکیه دارد – دانشی که اکنون با اشتیاق در میان کارگران انگلیسی فرا گرفته میشود و تولید را همچون سازوکاری استثماری نشان میدهد – اما از نظریهی اجتماعی عمیقتر مارکسی، یعنی ماتریالیسم تاریخی، بیبهره است.
چنین نگاهی میپذیرد که کار اساس جهان است و بنابراین میخواهد کار بر جهان فرمان براند؛ اما درنمییابد که تمام عرصههای انتزاعی زندگی سیاسی و فکری نیز بهوسیلهی شیوهی تولید تعیین میشوند. از اینرو، مایل است این عرصهها را به روشنفکران بورژوا بسپارد، مشروط بر آنکه برتری کار را به رسمیت بشناسند. در عمل، چنین حکومتی چیزی جز دولت بوروکراسی اتحادیهای، تکمیلشده با بخش رادیکالِ بوروکراسی قدیم دولتی نخواهد بود؛ همانکه مسئولیت حوزههای فرهنگی، سیاسی و مشابه را به دلیل «صلاحیت تخصصی» خویش در دست خواهد داشت. بدیهی است که برنامهی اقتصادی آن با مصادرهی کمونیستی یکسان نخواهد بود؛ بلکه صرفاً به مصادرهی سرمایهی بزرگ محدود خواهد شد و «سود مشروع» کارفرمایان کوچک – که تاکنون توسط سرمایهی بزرگ دوشیده و مطیع نگه داشته شدهاند – محفوظ خواهد ماند. حتی جای تردید است که در مسئلهی مستعمرات – این شاهرگ حیاتی طبقهی حاکم انگلستان – از آزادی کامل هندوستان دفاع کنند؛ اصلی جداییناپذیر در برنامهی کمونیستی.
نمیتوان پیشبینی کرد که چنین شکلی از حکومت تا چه حد و با چه خلوصی تحقق خواهد یافت. بورژوازی انگلستان همواره در هنر امتیازدهی بهموقع برای مهار جنبشهای انقلابی مهارت داشته است؛ استمرار این تاکتیک در آینده بستگی مستقیم به عمق بحران اقتصادی خواهد داشت. اگر انضباط اتحادیهای از پایین بهواسطهی شورشهای صنعتی مهارنشدنی سست شود و کمونیسم همزمان در تودهها نفوذ یابد، آنگاه اتحادیهایهای رادیکال و اصلاحطلب بر سر خطی مشترک توافق خواهند کرد. اما اگر مبارزه بهطور قاطع علیه سیاستهای اصلاحطلبانهی رهبران پیش برود، آنگاه اتحادیهایهای رادیکال و کمونیستها دست در دست هم خواهند داد.
این گرایشها به انگلستان محدود نمیشوند. اتحادیههای کارگری در همهجا نیرومندترین سازمانهای کارگریاند؛ و هرگاه برخورد سیاسیای قدرت کهن دولتی را سرنگون کند، قدرت ناگزیر بهدست نیرویی خواهد افتاد که سازمانیافتهتر و اثرگذارتر از همه باشد. در آلمان، در نوامبر ۱۹۱۸، رهبران اتحادیه پشت سر اِبرت به نیروی گارد ضدانقلابی بدل شدند؛ و در بحران اخیر مارس نیز درصدد برآمدند تا مستقیماً بر ترکیب دولت نفوذ یابند. هدف از این پشتیبانی چیزی جز فریب پرولتاریا با توهم «حکومتی زیر کنترل سازمانهای کارگری» نبود. اما این نشان میدهد که همان گرایش در آلمان نیز وجود دارد. و حتی اگر لِگینها و باوِرها (Legien, Bauer) بیش از حد با ضدانقلاب آلوده باشند، اتحادیهایهای رادیکالِ نوین از گرایش «حزب سوسیالیست مستقل» (USP) جای آنان را خواهند گرفت؛ همانگونه که سال گذشته، مستقلها به رهبری دیسمن (Dissmann) زمام فدراسیون بزرگ فلزکاران را بهدست آوردند. اگر جنبشی انقلابی رژیم اِبرت را سرنگون کند، این نیروی هفت میلیونیِ بهشدت سازمانیافته، بیگمان آماده خواهد بود که یا همراه با حزب کمونیست (CP) و یا در برابر آن، قدرت را به چنگ آورد.
یک «حکومت کارگری» از این دست، بهدست اتحادیهها، نمیتواند پایدار باشد. اگرچه ممکن است در روندی تدریجی از انحطاط اقتصادی برای مدتی دراز دوام آورد، اما در بحرانهای انقلابیِ حاد تنها بهصورت پدیدهای متزلزل و گذرا میتواند باقی بماند. برنامهی آن – چنانکه توضیح دادیم – اساساً نمیتواند رادیکال باشد. اما جریانی که چنین سیاستهایی را نه همچون کمونیسم، صرفاً بهمثابهی شکل موقت و گذرایی که باید آگاهانه در خدمت بنای سازمان کمونیستی بهکار گرفته شود، بلکه بهعنوان یک برنامهی نهایی بپذیرد، ناگزیر به تعارض و خصومت با تودهها خواهد رسید.
نخست بدان سبب که این جریان عناصر بورژوایی را کاملاً ناتوان نمیسازد، بلکه جایگاهی معین در بوروکراسی و چهبسا در پارلمان برایشان باقی میگذارد؛ جایگاهی که از آنجا میتوانند مبارزهی طبقاتی را ادامه دهند. بورژوازی خواهد کوشید این پایگاهها را مستحکم کند، درحالیکه پرولتاریا، چون در این شرایط توان نابودی کامل طبقهی دشمن را ندارد، باید بر آن شود که نظام شورایی مستقیم را بهعنوان ارگان دیکتاتوری خود مستقر سازد. در این نبرد میان دو حریف نیرومند، بازسازی اقتصادی ناممکن خواهد بود(13).
دوم آنکه حکومتی از رهبران اتحادیهای از این دست، قادر به حل مشکلاتی که جامعه پیش مینهد نخواهد بود. این مشکلات تنها میتوانند با ابتکار و فعالیت خودجوش تودههای پرولتری حل شوند؛ با آن فداکاری و شورِ بیکرانی که فقط کمونیسم – با تمامی چشماندازهای آزادی مطلق و تعالی فکری و اخلاقی – میتواند برانگیزد. جریانی که بخواهد صرفاً فقر مادی و استثمار را از میان ببرد اما آگاهانه خود را به همین هدف محدود کند، که روبنای بورژوایی را دستنخورده باقی بگذارد و در همان حال از دگرگونی ذهنیت و ایدئولوژی پرولتاریا سر باز زند، هرگز قادر نخواهد بود این نیروهای عظیم را در تودهها آزاد کند؛ و بدینسان از حل مشکلات مادیِ آغاز رونق اقتصادی و پایان دادن به هرجومرج نیز ناتوان خواهد ماند.
رژیم اتحادیههای کارگری میکوشد سطح موجودِ فرایند انقلابی را تحکیم و تثبیت کند، درست همانند «رژیم حقیقتاً سوسیالیستی» – با این تفاوت که این کار را در مرحلهای بهمراتب پیشرفتهتر انجام میدهد: هنگامی که سلطهی بورژوازی درهم شکسته و نوعی تعادل قوا پدید آمده است که در آن پرولتاریا دست بالا را دارد؛ هنگامی که دیگر تمامی سود سرمایه قابل حفظ نیست و تنها میتوان شکل خُرد و کمزیانتر آن را نگاه داشت؛ هنگامی که دیگر گسترش بورژوایی در کار نیست، بلکه گسترشی سوسیالیستی، هرچند با منابع ناکافی، دنبال میشود. در چنین شرایطی، این رژیم به معنای واپسین سنگر طبقهی بورژوازی است: زمانی که بورژوازی دیگر نتواند در برابر یورش تودهها بر خط «شایدِمان–هندرسون–رنودل» مقاومت کند، به واپسین خط دفاعی خود، یعنی خط «اسمیلی–دیسمن–مرهیم» پناه میبرد.[14] وقتی دیگر نتوان با حضور «کارگران» در یک رژیم بورژوایی یا سوسیالیستی پرولتاریا را فریب داد، تنها حربهی بورژوازی این خواهد بود که با شعار «دولت سازمانهای کارگری» پرولتاریا را از رسیدن به اهداف ریشهایاش باز دارد و بخشی از موقعیت ممتاز خود را حفظ کند. چنین دولتی ذاتاً ضدانقلابی است، زیرا میکوشد تکامل ضروری انقلاب را به سوی نابودی کامل جهان بورژوایی متوقف کند و مانع دستیابی کمونیسم تمامعیار به والاترین و روشنترین اهدافش شود. مبارزهی کمونیستها اگرچه ممکن است در مقاطعی با رادیکالترین اتحادیهگرایان همراستا باشد، اما خطاست اگر تفاوتهای اصولی و هدفمند در این همپوشانی بهروشنی مشخص نگردد. همین ملاحظه بر موضع کمونیستها در قبال کنفدراسیونهای اتحادیهای امروز نیز صادق است: هر آنچه وحدت و قدرت آنها را تقویت کند، در واقع نیروهایی را تقویت کرده است که روزی در مسیر پیشروی انقلاب مانع خواهند شد.
هنگامی که کمونیسم مبارزهای قاطع و اصولی را علیه این شکل گذار سیاسی پیش میبرد، در حقیقت بیانگر گرایشهای زنده و انقلابی درون پرولتاریاست. همان کنش انقلابی پرولتاریا که با درهمشکستن دستگاه قدرت بورژوایی راه را برای حاکمیت بوروکراسی کارگری هموار میسازد، همزمان تودهها را به سوی ایجاد ارگانهای خویش، یعنی شوراها، سوق میدهد؛ شوراهایی که بیدرنگ پایههای ماشین بوروکراتیک اتحادیهها را متزلزل میکنند. توسعهی نظام شورایی در عین حال مبارزهی پرولتاریاست برای جایگزینکردن شکل ناقص دیکتاتوری خویش با شکلی کاملتر. اما با توجه به کار سنگین و پایانناپذیری که همهی تلاشهای مکرر برای «سازماندهی دوباره» اقتصاد ایجاب میکند، یک بوروکراسی رهبری میتواند قدرت عظیمی را برای مدت طولانی حفظ کند، و توانایی تودهها برای برانداختن آن تنها بهتدریج شکل میگیرد. افزون بر این، این اشکال و مراحل گوناگون تکامل نه در توالی انتزاعی و منطقیِ «درجات بلوغ» که ما برشمردهایم رخ میدهند، بلکه همزمان پدید میآیند، درهمتنیده و همزیست میشوند؛ در آشوبی از گرایشهایی که یکدیگر را تکمیل، نفی و حل میکنند. همین مبارزه است که روند کلی توسعهی انقلاب را پیش میبرد. به تعبیر خود مارکس:
«انقلابهای پرولتاریایی خود را پیوسته نقد میکنند، پیوسته مسیر رشد خویش را قطع میکنند، به آنچه به نظر میرسد کامل شده است بازمیگردند تا همهچیز را از نو آغاز کنند، کاستیهای نخستین تلاشهای خود را با بیرحمانهترین تحقیر رادیکال مینگرند، و گویی تنها دشمنانشان را به خاک میافکنند تا آنها دوباره از زمین نیرو بگیرند و با هیبتی عظیمتر برخیزند».
مقاومتهایی که از درون خود پرولتاریا، بهمثابهی بیان ضعفهای آن، سر برمیآورند، باید درهمشکسته شوند تا پرولتاریا بتواند تمامی نیروی خود را آزاد کند. این فرایند از دلِ تعارض زاده میشود؛ از بحرانی به بحران دیگر، و بهواسطهی پیکار پیش میرود. «در آغاز عمل بود»، اما آن آغاز صرفاً آغاز بود. لحظهای از هدف واحد میتواند طبقهی حاکم را سرنگون سازد، اما تنها وحدت پایدار برآمده از بصیرتی روشن است که میتواند پیروزی را نگاه دارد. در غیر این صورت، بازگشتی رخ میدهد – نه به فرمانروایان پیشین، بلکه به یک هژمونی نو در شکلی نو، با کارگزارانی تازه و توهماتی تازه. هر مرحلهی جدید انقلاب لایهای از رهبران تازهنفس را، بهعنوان نمایندگان شکل معینی از سازمان، به سطح میآورد؛ و سرنگونی هر یک از اینان گامی بالاتر در خودرهانی پرولتاریاست. قدرت پرولتاریا صرفاً نیروی خامِ کنش خشونتآمیز واحدی نیست که دشمن را فرواندازد، بلکه نیروی ذهنیای است که وابستگیهای کهن فکری را میگسلد و از این طریق آنچه را با یورش تصرف شده است حفظ میکند. رشد این نیرو در مدّ و جزر انقلاب، همان رشد آزادی پرولتری است.
VIII
در اروپای غربی، سرمایهداری در حال فروپاشی تدریجی است؛ با اینحال در روسیه، علیرغم دشواریهای هولناک، تولید تحت نظمی نوین در حال بازسازی است. هژمونی کمونیسم بدین معنا نیست که تولید کاملاً بر پایهی نظمی کمونیستی استوار شده است – چنین امری تنها پس از یک فرایند نسبتاً طولانی تکامل ممکن است – بلکه به این معناست که طبقهی کارگر بهطور آگاهانه نظام تولید را بهسوی کمونیسم سوق میدهد.[15] این تکامل در هیچ نقطهای نمیتواند از آنچه بنیانهای فنی و اجتماعیِ موجود اجازه میدهند فراتر رود و بنابراین ناگزیر به اشکال گذار متجلی میشود که در آن بازماندههایی از جهان بورژوایی همچنان حضور دارند. بنا بر آنچه ما در اروپای غربی از وضعیت روسیه شنیدهایم، چنین بازماندههایی واقعاً وجود دارند.
روسیه سرزمینی عظیم و دهقانی است؛ صنعت در آن نه همچون اروپای غربی تا حد «کارگاه جهان» بهطور غیرطبیعی رشد کرده است که صادرات و گسترش برایش مسئلهی مرگ و زندگی باشد، بلکه تنها به میزانی توسعه یافته که طبقهای کارگر، بهقدر کافی پیشرفته برای بهدستگرفتن حکومت جامعه، شکل گیرد. کشاورزی شغل عمدهی تودههاست و مزارع مدرن و بزرگ در اقلیتاند، هرچند نقشی ارزشمند در توسعهی کمونیسم ایفا میکنند. اکثریت را واحدهای کوچک تشکیل میدهند: نه مالکیتهای رقتانگیز و استثماری اروپای غربی، بلکه مزارعی که رفاه دهقانان را تأمین میکنند و رژیم شورایی میکوشد با ارائهی کمکهای مادی – مانند ابزار و تجهیزات اضافی – و با آموزش فرهنگی و تخصصی فشرده، آنها را هرچه بیشتر در کل نظام ادغام کند. با این حال طبیعی است که این شکل از تولید روحیهای فردگرایانه پدید میآورد که با کمونیسم بیگانه است؛ روحیهای که در میان «دهقانان ثروتمند» به ذهنیتی خصمانه و آشتیناپذیر با کمونیسم بدل شده است. بیشک اتحاد مثلثی (Entente) روی این مسئله حساب کرده بود و با پیشنهاد تجارت با تعاونیها میخواست این لایهها را در تعقیب سود بورژوایی درگیر سازد و حرکتی ضدانقلابی برانگیزد. اما از آنجا که ترس از بازگشت فئودالیسم آنان را به رژیم کنونی پیوند میدهد، این تلاشها بیفرجام خواهد ماند، و با فروپاشی امپریالیسم اروپای غربی این خطر بهطور کامل از میان خواهد رفت.
صنعت عمدتاً نظامی متمرکز و فاقد استثمار است؛ قلب نظم نوین به شمار میرود، و رهبری دولت بر پایهی پرولتاریای صنعتی استوار است. اما حتی این نظام تولید نیز در مرحلهای گذار به سر میبرد؛ کادرهای فنی و اداری در کارخانهها و در دستگاه دولتی قدرتی بیش از آنچه با کمونیسم پیشرفته سازگار باشد در اختیار دارند. ضرورت افزایش سریع تولید و نیاز عاجلتر به ایجاد ارتشی کارآمد برای دفع حملات ضدانقلاب ایجاب میکرد که فقدان رهبران قابل اعتماد در کوتاهترین زمان جبران شود؛ تهدید قحطی و یورش دشمنان اجازه نمیداد همهی منابع صرفِ ارتقای تدریجی سطح عمومی تواناییها و پرورش همگانی بهعنوان پایهای برای نظامی جمعی و کمونیستی گردد. از این رو بوروکراسی تازهای ناگزیر از دل رهبران و کارگزاران نو پدید آمد و بوروکراسی کهنه را در خود جذب کرد. این امر گاه با نگرانی بهعنوان خطری برای نظم نوین نگریسته میشود و تنها با گسترش آگاهی و توان تودهها میتواند از میان برود. هرچند این تلاش با نهایت انرژی در جریان است، تنها مازاد کمونیستی – آن نقطهای که انسان دیگر بردهی کار خویش نباشد – میتواند بنیاد پایدار آن باشد. تنها مازاد است که شرایط مادی آزادی و برابری را میآفریند؛ تا زمانی که مبارزه با طبیعت و نیروهای سرمایه شدت دارد، تقسیمکار و تخصصگرایی افراطی همچنان ضرورتی گریزناپذیر خواهد بود.
شایان ذکر است که هرچند تحلیل ما پیشبینی میکند که مسیر تحول در اروپای غربی، تا جایی که بتوان روند انقلاب را از پیش دید، با مسیر روسیه متفاوت خواهد بود، هر دو مورد یک ساختار سیاسی-اقتصادی مشابه را نشان میدهند: صنعتی که بر پایهی اصول کمونیستی اداره میشود و شوراهای کارگری عنصر مدیریت خویشفرمایانهی آن را تشکیل میدهند، در حالیکه هدایت فنی و هژمونی سیاسی در دست یک بوروکراسی کارگری است؛ و در عین حال کشاورزی در بخشهای غالب کوچک و متوسط، همچنان خصلتی فردگرایانه و خردهبورژوایی حفظ میکند. اما این همسانی چندان شگفتآور نیست، چرا که این گونه ساختار اجتماعی نه به تاریخ سیاسی پیشین بلکه به شرایط بنیادی فنی-اقتصادی وابسته است – یعنی سطح توسعهیافتهی فناوری صنعتی و کشاورزی و شکلگیری تودههای پرولتاریایی – که در هر دو حالت یکسان است.[16] با این حال، علیرغم این همسانی، تفاوتی بنیادین در معنا و هدف وجود دارد: در اروپای غربی این ساختار سیاسی-اقتصادی مرحلهای گذار است که در آن بورژوازی سرانجام قادر میشود روند افول خود را متوقف سازد، در حالی که در روسیه تلاش آگاهانهای صورت میگیرد تا این مسیر را بهسوی کمونیسم بسط دهد. در اروپای غربی این مرحلهای در مبارزهی طبقاتی میان بورژوازی و پرولتاریاست، اما در روسیه مرحلهای در گسترش اقتصادی نوین. با همان شکلهای بیرونی، اروپای غربی در مسیر نزولی یک فرهنگ رو به افول قرار دارد، حال آنکه روسیه در جنبشی صعودی به سوی یک فرهنگ نوین پیش میرود.
در هنگامی که انقلاب روسیه هنوز جوان و ضعیف بود و چشم به خیزش قریبالوقوع انقلاب در اروپا داشت تا از آن نیرو گیرد، درکی متفاوت از معنای آن غلبه داشت. گفته میشد روسیه صرفاً پیشسنگری برای انقلاب است که اوضاع مساعد در آنجا به پرولتاریا امکان داده بود تا زودهنگام قدرت را به دست گیرد؛ اما این پرولتاریا ضعیف و ناپخته بود و در تودههای بیکران دهقانان تقریباً محو میشد. پرولتاریای روسیهی عقبمانده از لحاظ اقتصادی نمیتوانست جز پیشرفتهای موقت چیزی به دست آورد؛ به محض آنکه تودههای انبوه و پختهی پرولتاریای اروپای غربی در صنعتیترین کشورها با همهی تجربهی فنی و سازمانی و میراث کهن فرهنگیشان به قدرت میرسیدند، آنگاه کمونیسم به شکوفاییای میرسید که سهم روسیه، هرچند ارزشمند، در قیاس با آن ناچیز و ناکافی جلوه میکرد. قلب و نیروی جهان نوین کمونیستی در جایی نهفته بود که سرمایهداری به اوج قدرتش رسیده بود: در انگلستان، در آلمان، در آمریکا، و همانجا بود که پایههای شیوهی تولید نوین نهاده میشد.
این برداشت اما دشواریهای انقلاب در اروپای غربی را در نظر نمیگرفت. جایی که پرولتاریا تنها بهتدریج قدرتی استوار به دست میآورد و بورژوازی گاه میتواند دوباره بخشی یا تمام قدرت را بازستاند، هیچ بازسازی اقتصادیای نمیتواند صورت گیرد. گسترش سرمایهداری ناممکن است؛ هر بار که بورژوازی دست باز مییابد، هرجومرج تازهای پدید میآورد و همان پایههایی را نابود میسازد که میتوانستند برای تولید کمونیستی به کار گرفته شوند. بارها و بارها از استقرار نظم نوین پرولتری با واکنش خونین و ویرانگری جلوگیری میکند. این امر حتی در روسیه نیز رخ داد: تخریب تأسیسات صنعتی و معادن در اورال و حوزهی دونتسک به دست کولچاک و دنیکین، و نیز ضرورت اعزام بهترین کارگران و بخش اعظم نیروهای تولیدی علیه آنان، ضربهای جدی به اقتصاد وارد آورد و بسط کمونیستی را آسیبزده و به تعویق انداخت – و حتی اگر آغاز روابط تجاری با آمریکا و غرب بتواند رونق تازهای را به همراه آورد، باز هم تودههای روسیه باید فداکارانهترین تلاشها را برای جبران کامل این خسارات انجام دهند. اما – و در همین جاست که تفاوت نهفته است – جمهوری شوراها در روسیه همچنان بهعنوان مرکز سازمانیافتهی قدرت کمونیستی دستنخورده باقی ماند و پایداری درونی عظیمی را پرورانده است. در اروپای غربی نیز همانقدر ویرانی و کشتار روی خواهد داد، و بهترین نیروهای پرولتاریا در جریان نبرد نابود خواهند شد، اما در اینجا ما فاقد یک دولت شورایی مستحکم و سازمانیافته هستیم که بتواند منبعی از نیرو به شمار آید. طبقات در جنگ داخلیای خانمانسوز یکدیگر را فرسوده میسازند، و تا زمانی که هیچ سازندگیای رخ ندهد، هرجومرج و فلاکت همچنان حکمفرما خواهد بود. چنین خواهد بود سرنوشت کشورهایی که در آنها پرولتاریا وظیفهی خویش را بیدرنگ با بینشی روشن و هدفی واحد درنیابد؛ یعنی آنجا که سنتهای بورژوایی کارگران را تضعیف و متفرق ساخته، چشمانشان را کور و دلهایشان را منقاد میسازد. دههها طول خواهد کشید تا تأثیر مسری و فلجکنندهی فرهنگ بورژوایی بر پرولتاریای کشورهای کهن سرمایهداری از میان برود. و در همین فاصله، تولید در ویرانی خواهد ماند و کشور به بیابانی اقتصادی فروخواهد غلتید.
در همان زمان که اروپای غربیِ درجازده از نظر اقتصادی، با رنج بسیار درگیر گذشتهی بورژوایی خویش است، در شرق، در روسیه، اقتصاد زیر نظمی کمونیستی شکوفا میشود. آنچه پیشتر کشورهای سرمایهداری پیشرفته را از شرق عقبمانده متمایز میکرد، پیچیدگی عظیم ابزارهای مادی و فکری تولیدشان بود – شبکهای انبوه از راهآهنها، کارخانهها، کشتیها و جمعیتی انبوه و آموزشدیده از نظر فنی. اما در فروپاشی سرمایهداری، در جنگ داخلی طولانی، در دورهی رکود که تولید بسیار ناچیز است، این میراث به هدر میرود، مصرف یا نابود میشود. نیروهای تولیدیِ نابودناشدنی – علم، تواناییهای فنی – وابسته به این کشورها نیستند؛ حاملان آنها سرزمینی تازه در روسیه خواهند یافت، جایی که تجارت نیز پناهگاهی برای بخشی از ثروت مادی و فنی اروپا فراهم خواهد آورد. قرارداد تجاری روسیهی شوروی با اروپای غربی و آمریکا – اگر جدی گرفته شود و ارادهای در کار باشد – این تضاد را تشدید خواهد کرد، زیرا گسترش اقتصادی روسیه را پیش میبرد در حالیکه فروپاشی در اروپای غربی را به تأخیر میاندازد و بدینسان به سرمایهداری مجال تنفس میدهد و توان بالقوهی انقلابی تودهها را فلج میسازد – اینکه تا چه مدت و به چه میزان، هنوز نامعلوم است. از نظر سیاسی، این امر در قالب تثبیت ظاهری یک رژیم بورژوایی یا انواع دیگر نظمهایی که پیشتر برشمرده شد و همزمان در قالب اوجگیری گرایشهای اپورتونیستی در درون کمونیسم بازتاب خواهد یافت؛ احزاب کمونیست در اروپای غربی با پذیرش شیوههای کهن مبارزه و با ورود به فعالیت پارلمانی و «اپوزیسیون وفادار» درون اتحادیههای قدیمی، موقعیتی قانونی مشابه سوسیالدموکراسی پیشین به دست خواهند آورد، و در برابر این روند، جریان رادیکال و انقلابی به اقلیتی رانده خواهد شد. با این حال، بعید است سرمایهداری بتواند شکوفایی واقعی تازهای بیابد؛ منافع خصوصی سرمایهدارانی که با روسیه تجارت میکنند، به سود کل اقتصاد کنار نخواهد رفت، و برای سود، عناصر اساسی تولید را به روسیه خواهند فرستاد؛ پرولتاریا نیز دیگر نمیتواند به وضعیتی وابسته بازگردانده شود. بنابراین بحران ادامه خواهد یافت؛ بهبود پایدار ناممکن است و پیوسته سد میشود؛ روند انقلاب و جنگ داخلی به تأخیر افتاده و طولانی خواهد شد، سلطهی کامل کمونیسم و آغاز رشد نوین به آیندهای دور محول خواهد گشت. در همین حال، در شرق، اقتصاد با جهشی نیرومند و بیمانع توسعه خواهد یافت، و راههای تازهای بر پایهی پیشرفتهترین علوم طبیعی – که غرب از بهرهگیری از آن ناتوان است – همراه با علم اجتماعی نوینی که عبارت است از تسلط تازهی بشریت بر نیروهای اجتماعی خویش، گشوده خواهد شد. و این نیروها، که با انرژیهای آزادشده از آزادی و برابری صدچندان خواهند شد، روسیه را به مرکز نظم نوین کمونیستی جهان بدل خواهند ساخت.
ایـن نخستین بار در تاریخ جهان نخواهد بود که مرکز ثقل «جهان متمدن» در گذار به یک شیوهی نوین تولید یا یکی از فازهای آن جابهجا میشود. در دوران باستان، این مرکز از خاورمیانه به اروپای جنوبی منتقل شد؛ در سدههای میانه، از جنوب به اروپای غربی؛ با برآمد سرمایهی تجاری و استعماری، نخست اسپانیا، سپس هلند و انگلستان بهعنوان ملّتهای پیشرو ظاهر شدند؛ و با اوجگیری صنعت، انگلستان جایگاه نخست را به دست آورد. علت این جابهجاییها را میتوان در یک اصل تاریخی عام خلاصه کرد: هرجا که شکل پیشین اقتصادی به بالاترین سطح تکامل خود رسید، نیروهای مادی و معنوی، نهادهای سیاسی-حقوقی که ضامن بقای آن و شرط لازم برای توسعهی کاملش بودند، چنان استوار ساخته شدند که در برابر ظهور اشکال نوین مقاومت تقریباً ناپیرودنی نشان دادند. بدینسان، نهاد بردهداری در شامگاه باستان مانع تکامل فئودالیسم شد؛ قوانین صنفی در شهرهای ثروتمند قرون وسطی مانع آن گشتند که تولید سرمایهداریِ مانوفاکتوری در همانجا شکوفا شود و ناچار در مراکزی دیگر – که پیشتر بیاهمیت بودند – رشد کرد؛ همچنین در پایان قرن هجدهم، نظم سیاسی استبداد مطلقهی فرانسه، که در عصر کُلبر (Colbert) صنعت را پرورده بود، خود به مانع بر سر راه استقرار صنعت بزرگمقیاس بدل شد، صنعتی که انگلستان را به ملتِ کارخانهدار بدل ساخت.
در طبیعت ارگانیک نیز قانونی متناظر وجود دارد، مکمل اصل داروینیِ «بقای اصلح»، که آن را «بقای نامناسب» (survival of the unfitted) مینامند: هنگامی که گونهای جانوری بهشدت تخصصی و متمایز میشود و به اشکال متنوعی تقسیم میگردد که هر یک بهکمال با شرایط زندگی معیّن سازگارند – مانند خزندگان عظیم (Saurians) در دوران مزوزوئیک – دیگر توان تکامل به گونهای نو را از دست میدهد؛ همهی مسیرهای ممکنِ دگرگونی و سازگاری مسدود شدهاند. برعکس، تکامل گونههای نو از شکلهای ابتداییای برمیخیزد که بهسبب نادگرساندگی (undifferentiation) هنوز تمامی ظرفیتهای بالقوهی دگرگونی را حفظ کردهاند، و گونههای کهنه، ناتوان از سازگاری تازه، ناگزیر از میان میروند. پدیدهای که طی آن رهبری توسعهی اقتصادی، سیاسی و فرهنگی در تاریخ بشر پیوسته از ملتی به ملت دیگر منتقل میشود – و علم بورژوایی آن را با خیالپردازی «فرسایش نیروی حیاتی» یک ملت یا نژاد توضیح میدهد – نمونهای خاص از همین قانون ارگانیک است.
اکنون درمییابیم که چرا برتری اروپای غربی و آمریکا – که بورژوازی آن را به «برتری فکری و اخلاقی نژادشان» نسبت میدهد – رنگ خواهد باخت و میتوان پیشبینی کرد که به کجا منتقل خواهد شد. کشورهایی نو، که تودههایشان از دود مسموم ایدئولوژی بورژوایی در امان ماندهاند؛ جایی که آغاز رشد صنعتی اندیشه را از خواب دیرینه بیدار کرده و حس کمونیستی همبستگی را برانگیخته است؛ جایی که مواد خام فراهم است تا پیشرفتهترین فناوری بهارثرسیده از سرمایهداری را برای نوسازی اشکال سنتی تولید بهکار گیرند؛ جایی که ستم، نیروهایی را که در نبرد پرورده میشوند به حرکت وا میدارد، و در عین حال بورژوازیای نیرومند و مسلط وجود ندارد تا سدّ راه این روند باززایی گردد – چنین کشورهایی خواهند بود که به مراکز جهان نوین کمونیستی بدل میشوند. روسیه، که همراه با سیبری تقریباً نیمقارهای کامل را دربرمیگیرد، نخستین در صف است. اما این شرایط، کموبیش، در دیگر کشورهای شرق، در هند و چین نیز به چشم میخورند. هرچند شکلهای دیگری از ناپختگی وجود داشته باشد، نمیتوان این سرزمینهای آسیایی را در چشمانداز انقلاب جهانی کمونیستی نادیده گرفت.
انقلاب جهانی را نمیتوان در تمامی معنای عام و جهانشمولش دید اگر تنها از منظر اروپای غربی بدان نگریسته شود. روسیه نهفقط بخش شرقی اروپا است، بلکه بیش از آن، بخش غربی آسیاست؛ و این نهتنها از نظر جغرافیایی بلکه از حیث سیاسی-اقتصادی نیز صادق است. روسیهی کهن اندک نسبتی با اروپا داشت: این کشور، غربیترین نمونه از آن ساختارهای سیاسی-اقتصادی بود که مارکس آنها را «قدرتهای استبدادی شرقی» مینامید و همهی امپراتوریهای بزرگ باستانی و مدرن آسیا را دربرمیگرفت. بر پایهی کمون روستایی و دهقانی نسبتاً یکنواخت، در این ساختارها فرمانروایی مطلق شاهزادگان و اشراف شکل گرفت که از تجارت محدود اما مهم صنایع دستی نیز نیرو میگرفت. این شیوهی تولید – که با وجود دگرگونیهای ظاهری در حاکمان، هزاران سال بهگونهای یکسان بازتولید میشد – از هر سو زیر نفوذ سرمایهی اروپای غربی قرار گرفت: نفوذی که آن را گسست، برانگیخت، تضعیف کرد، استثمار نمود و به فقر کشاند؛ از راه تجارت، سلطه و غارت مستقیم، بهرهبرداری از منابع طبیعی، احداث راهآهن و کارخانهها، اعطای وامهای دولتی به شاهزادگان، صادرات مواد خام و محصولات کشاورزی – و همهی اینها در اصطلاح «سیاست استعماری» خلاصه میشود.
اگر هند با ثروتهای عظیمش زودتر فتح و غارت و سپس پرولتاریایی و صنعتی شد، دیگر کشورها دیرتر، از رهگذر سیاست استعماری مدرن، به شکار سرمایهی تکاملیافته افتادند. هرچند در ظاهر، از ۱۷۰۰ به بعد روسیه نقش یک قدرت بزرگ اروپایی را بازی میکرد، خود نیز به مستعمرهی سرمایهی اروپایی بدل شد؛ تماس مستقیم نظامی با اروپا موجب شد روسیه زودتر و تندتر همان مسیری را طی کند که ایران و چین بعدها پیمودند. پیش از جنگ جهانی نخست، هفتاد درصد صنایع آهن، بخش اعظم خطوط راهآهن، نود درصد تولید پلاتین و هفتاد و پنج درصد صنعت نفت روسیه در دست سرمایهداران اروپایی بود. از رهگذر بدهیهای عظیم ملی تزار، همان سرمایهداران دهقانان روسی را تا مرز گرسنگی استثمار میکردند. هرچند طبقهی کارگر روسیه تحت همان شرایط کارگری اروپای غربی زیست و همین امر موجب پیدایش دیدگاههای انقلابی مارکسیستی شد، اما کل ساختار اقتصادی روسیه آن را به «غربیترین» امپراتوری آسیایی بدل ساخته بود.
انقلاب روسیه آغاز خیزش بزرگ آسیا علیه سرمایهی اروپای غربی است که مرکز آن در انگلستان متمرکز شده بود. ما در اروپای غربی معمولاً تنها به اثرات این انقلاب در همینجا مینگریم؛ جایی که رشد نظری پیشرفتهی انقلابیون روس، آنان را به آموزگاران پرولتاریا بدل کرده است، در همان هنگام که این طبقه به سوی کمونیسم گام برمیدارد. اما تأثیرات آن در شرق حتی مهمتر است؛ از همین رو مسائل آسیایی در سیاستهای جمهوری شورایی تقریباً بیش از مسائل اروپایی نقش مییابند. بانگ آزادی، خودتعیینگری همهی خلقها و مبارزه علیه سرمایهی اروپایی، از مسکو به سراسر آسیا فرستاده میشود؛ جایی که هیئتهای نمایندگی از قبایل آسیایی یکی پس از دیگری وارد میشوند(17). رشتهها از جمهوری شورایی توران به هند و کشورهای مسلمان کشیده میشوند؛ در جنوب چین، انقلابیون کوشیدند از الگوی حکومت شوراها پیروی کنند؛ و جنبش پاناسلامی که در خاورمیانه زیر رهبری ترکیه رشد یافته، میکوشد با روسیه پیوند گیرد. معنای واقعی نبرد جهانی میان روسیه و انگلستان بهعنوان نمایندگان دو نظام اجتماعی متفاوت در همینجا نهفته است؛ و بنابراین این نبرد، علیرغم وقفههای موقت، نمیتواند به صلحی واقعی ختم شود، چرا که فرایند جوشش در آسیا همچنان ادامه دارد. سیاستمداران انگلیسی که دورتر از دموکراتـخردهبورژوایانی چون لوید جورج میاندیشند، این خطر را که سلطهی جهانی انگلستان و همراه با آن کل سرمایهداری را تهدید میکند، بهخوبی میبینند؛ آنان به درستی میگویند که روسیه از آلمان نیز خطرناکتر است. اما آنان قادر به عمل قاطع نیستند، چرا که آغاز روند انقلابی در میان پرولتاریای انگلیس، هیچ رژیمی جز دموکراسی بورژوایی را برنمیتابد.
منافع آسیا در حقیقت منافع کل بشریت است. هشتصد میلیون انسان در روسیه، چین و هند، در جلگههای وسیع سیبریـروسی و درههای پرحاصل گنگ و یانگتسهکیانگ زندگی میکنند؛ بیش از نیمی از جمعیت زمین و نزدیک به سه برابر جمعیت بخش اروپایی تحت سلطهی سرمایهداری. و بذرهای انقلاب همهجا، جدا از روسیه، نمایان شده است؛ از یکسو جنبشهای اعتصابی نیرومند که در کانونهای پرولتری متراکم سر برآوردهاند، همچون بمبئی و هانکو، و از سوی دیگر جنبشهای ملی تحت رهبری روشنفکران نوپای ملی. تا آنجا که از مطبوعات محتاط انگلیسی میتوان دریافت، جنگ جهانی محرکی نیرومند برای جنبشهای ملی بود، اما سپس آنها را به شدت سرکوب کرد، در حالی که صنعت در چنان اوجی قرار داشت که سیل طلا از آمریکا به شرق آسیا سرازیر شد. هنگامی که موج بحران اقتصادی این کشورها را درنوردد – و بهنظر میرسد ژاپن را از پیش فرا گرفته – میتوان انتظار خیزشهای تازه داشت. این پرسش ممکن است طرح شود که آیا باید از جنبشهای صرفاً ملی که به دنبال نظمی سرمایهدارانهی ملی در آسیا هستند حمایت کرد، با توجه به اینکه آنها به جنبشهای رهایی پرولتری خود دشمنی خواهند ورزید؛ اما سیر تحولات بهوضوح چنین مسیری نخواهد پیمود. درست است که تاکنون روشنفکران نوظهور خود را بر پایهی ملیگرایی اروپایی سازمان دادهاند و بهعنوان ایدئولوگهای بورژوازی بومی در حال تکوین، از دولتهای بورژوایی ملی بر پایهی الگوی غربی حمایت کردهاند؛ اما این اندیشه با افول اروپا رو به رنگباختگی نهاده و آنان بیتردید تحت نفوذ نظری بلشویسم روسی قرار خواهند گرفت و در آن ابزار پیوند با جنبشهای اعتصابی و خیزشهای پرولتری را خواهند یافت. بدینسان، جنبشهای رهاییبخش آسیایی شاید زودتر از آنچه در ظاهر مینماید، بر شالودهی مادی نبرد طبقاتی کارگران و دهقانان علیه ستم بربرمنشانهی سرمایهی جهانی، چشمانداز و برنامهای کمونیستی به خود گیرند.
این واقعیت که این خلقها عمدتاً روستاییاند، نباید بیش از آنچه در روسیه بود مانع شود: کمونهای کمونیستی تنها از تجمعات متراکم شهرهای صنعتی تشکیل نخواهند شد، چرا که تقسیم سرمایهدارانهی جهان به ملتهای صنعتی و کشاورزی از میان خواهد رفت؛ کشاورزی ناگزیر جایگاه گستردهای در آنها خواهد یافت. با اینهمه، غلبهی خصلت کشاورزی انقلاب را دشوارتر خواهد ساخت، زیرا زمینهی ذهنی در چنین شرایطی مساعدتر نیست. بیتردید در این کشورها نیز دورهای طولانی از دگرگونیهای فکری و سیاسی ضروری خواهد بود. دشواریها در اینجا متفاوت از اروپا هستند؛ بیشتر جنبهای منفعل دارند تا فعال: نه در قدرت مقاومت، بلکه در کندی بیداری کنش، نه در غلبه بر هرجومرج درونی، بلکه در ایجاد وحدتی برای بیرون راندن استثمارگر بیگانه. در اینجا به جزئیات این دشواریها – از جمله پراکندگی مذهبی و ملی در هند، یا خصلت خردهبورژوایی چین – نمیپردازیم. هرچند شکلهای سیاسی و اقتصادی به تحول خود ادامه دهند، اما مسئلهی مرکزی که باید پیشاپیش حل شود، نابودی هژمونی سرمایهی اروپایی و آمریکایی است.
مبارزهی سخت برای نابودی سرمایهداری وظیفهی مشترکی است که کارگران اروپای غربی و ایالات متحده باید دست در دست جمعیتهای عظیم آسیا به انجام رسانند. ما اکنون تنها در آغاز این روند هستیم. هنگامی که انقلاب آلمان چرخشی سرنوشتساز یابد و با روسیه پیوند خورد، هنگامی که مبارزات تودهای انقلابی در انگلستان و آمریکا شعلهور گردد، هنگامی که شورش در هند درگیرد، هنگامی که کمونیسم مرزهای خود را تا راین و اقیانوس هند پیش راند، آنگاه انقلاب جهانی وارد فاز عظیم بعدی خواهد شد. بورژوازی انگلیس – که با دستنشاندگان خود در جامعهی ملل و با متحدان آمریکایی و ژاپنیاش بر جهان حکم میراند – زیر ضربات درون و بیرون، با قدرت جهانی متزلزل از شورشهای استعماری و جنگهای رهاییبخش، با اعتصابها و جنگ داخلی فلجشده، ناگزیر خواهد شد تمامی نیرویش را به کار گیرد و سپاهیان مزدور بر ضد هر دو دشمن بسیج کند. و آنگاه، هنگامی که طبقهی کارگر انگلستان، پشتیبانیشده از سوی پرولتاریای اروپا، به بورژوازی خویش حمله برد، نبردی دوگانه برای کمونیسم خواهد کرد: هم راه کمونیسم را در انگلستان هموار میسازد و هم به رهایی آسیا یاری میرساند. و به عکس، آنگاه که مزدوران مسلح بورژوازی بخواهند مبارزهاش را در خون غرقه کنند، خواهد توانست بر پشتیبانی نیروهای اصلی کمونیست حساب کند – چرا که اروپای غربی و جزایر پیرامونش چیزی نیستند جز شبهجزیرهای که از تودهی عظیم سرزمینهای روسیـآسیایی بیرون زده است. مبارزهی مشترک علیه سرمایه، تودههای پرولتری سراسر جهان را به هم خواهد پیوست. و سرانجام، آنگاه که پس از نبردی فرساینده، کارگران اروپایی در روشنی بامداد آزادی بایستند، خلقهای رهاشدهی آسیا را در شرق در آغوش خواهند کشید و در مسکو – پایتخت انسانیت نوین – با آنان دست خواهند داد.
پسگفتار:
تزهای بالا در آوریل نوشته شدند و به روسیه فرستاده شدند تا برای بررسی در اختیار کمیتهی اجرایی و کنگره قرار گیرند و در تصمیمگیریهای تاکتیکی به کار آیند. اما در همین فاصله، اوضاع دگرگون شد؛ چرا که کمیتهی اجرایی در مسکو و رفقای پیشرو در روسیه آشکارا جانب اپورتونیسم را گرفتند و نتیجه آن شد که این گرایش در دومین کنگرهی انترناسیونال کمونیستی دست بالا را پیدا کرد.
این سیاست نخستینبار در آلمان سر برآورد، زمانی که [کارل] رادک (Karl Radek)، با استفاده از همهی نفوذ ایدئولوژیک و مادی خود و رهبری حزب کمونیست آلمان (KPD)، کوشید تاکتیکهای پارلمانتاریسم و پشتیبانی از کنفدراسیونهای مرکزی را بر کمونیستهای آلمان تحمیل کند؛ و این کار به انشعاب و تضعیف جنبش کمونیستی انجامید. از آن زمان که رادک دبیر کمیتهی اجرایی شد، این سیاست به سیاست کل کمیتهی اجرایی بدل گشت. کوششهای پیشتر ناکاممانده برای جلب وابستگی حزب مستقلین آلمان (USPD) به مسکو دوچندان شد، در حالیکه کمونیستهای ضدپارلمانی حزب کارگران کمونیست آلمان (KAPD) ــ که انکار آن دشوار است که بهحق به انترناسیونال سوم تعلق داشتند ــ برخوردی سرد دریافت کردند: گفته میشد آنان در همهی مسائل مهم با انترناسیونال سوم مخالفت کردهاند و تنها تحت شرایط ویژه میتوانند پذیرفته شوند. دفتر فرعی آمستردام که آنان را پذیرفته و همتراز به حساب میآورد، بسته شد. لنین به کمونیستهای انگلستان گفت که نهتنها باید در انتخابات پارلمانی شرکت کنند، بلکه حتی به حزب کارگر ــ سازمانی سیاسی متشکل عمدتاً از رهبران اتحادیهای ارتجاعی و عضو انترناسیونال دوم ــ بپیوندند. تمامی این مواضع آشکارا بیانگر خواست رفقای روس پیشرو برای برقراری تماس با سازمانهای بزرگ کارگری اروپای غربی است که هنوز کمونیست نشدهاند. حال آنکه کمونیستهای رادیکال میکوشند با مبارزهای قاطع و اصولی علیه همهی گرایشهای بورژوایی، میهنپرستانهی اجتماعی و متزلزل و نمایندگانشان، رشد انقلابی تودههای کارگر را پیش ببرند، رهبری انترناسیونال میکوشد بدون آنکه این سازمانها چشماندازهای کهنهشان را کنار بگذارند، آنان را دستهجمعی به مسکو جلب کند.
خصومت بلشویکها ــ که کردارشان در گذشته آنان را نمایندگان تاکتیکهای رادیکال ساخته بود ــ در برابر کمونیستهای رادیکال اروپای غربی بهروشنی در جزوهی تازه منتشرشدهی لنین با عنوان «بیماری کودکی «چپروی» در کمونیسم» نمودار میشود. اهمیت آن نه در محتوایش، بلکه در شخص نویسنده است؛ زیرا استدلالهایش بهندرت اصیلاند و اغلب پیشتر توسط دیگران بهکار رفتهاند. آنچه تازه است این است که اکنون لنین آنها را پیش میکشد. بنابراین مسئله بر سر مقابلهی نظری با آنها نیست ــ خطای اصلیشان در این است که شرایط، احزاب، سازمانها و عمل پارلمانی اروپای غربی را همسانِ روسیه میپندارند ــ بلکه باید دریافت که ظهورشان در این مقطع، محصول سیاستهای مشخصی است.
پایهی این سیاستها را میتوان بهروشنی در نیازهای جمهوری شوروی شناسایی کرد. شورشیان ارتجاعی، کولچاک (Kolchak) و دنیکین (Denikin)، بنیانهای صنعت آهن روسیه را نابود کردهاند و تلاشهای جنگی نیز مانع از جهش تولید شده است. روسیه بهشدت به ماشینآلات، لوکوموتیو و ابزار برای بازسازی اقتصادی نیاز دارد و تنها صنایع آسیبندیدهی کشورهای سرمایهداری میتوانند آن را فراهم کنند. بنابراین، روسیه به تجارت صلحآمیز با جهان، بهویژه با کشورهای آنتانت (Entente) نیازمند است؛ و آنها نیز به مواد خام و خواربار روسیه نیاز دارند تا از فروپاشی سرمایهداری جلوگیری کنند. کندی رشد انقلاب در اروپای غربی بدینسان جمهوری شوروی را ناگزیر میسازد که راهی برای همزیستی با جهان سرمایهداری بیابد، بخشی از ثروت طبیعیاش را بهعنوان بها واگذارد و از پشتیبانی مستقیم از انقلاب در کشورهای دیگر چشم بپوشد. بهخودیِ خود این سازش که هر دو طرف ضرورتش را درمییابند ایرادی ندارد؛ اما تعجبآور نخواهد بود اگر این فشار و آغاز سیاست سازش با جهان بورژوایی به پیدایش نگرشهایی میانهروانه بینجامد.
انترناسیونال سوم، بهعنوان اتحادیهی احزاب کمونیستی که برای انقلاب پرولتاریایی در همهجا آماده میشوند، رسماً به سیاستهای دولت روسیه مقید نیست و میباید وظایف خود را مستقل از آن پی بگیرد. اما در عمل چنین جداییای وجود ندارد؛ همانطور که حزب کمونیست ستون فقرات جمهوری شوروی است، کمیتهی اجرایی[انترناسیونال سوم] نیز بهواسطهی اعضایش پیوندی نزدیک با هیئترئیسهی جمهوری شوروی دارد و به ابزاری بدل شده است که از طریق آن، این هیئت در سیاست اروپای غربی مداخله میکند. اکنون میتوان دید که چرا تاکتیکهای انترناسیونال سوم، که کنگره آنها را برای همهی کشورهای سرمایهداری بهطور یکسان مقرر کرده و از مرکز هدایت میکند، نهتنها از نیازهای تبلیغاتی کمونیستی در این کشورها، بلکه همچنین از نیازهای سیاسی روسیهی شوروی تعیین میشوند.
درست است که انگلستان و روسیه، دو قدرت جهانی متخاصم که بهترتیب نمایندگان سرمایه و کارند، هر دو برای بازسازی اقتصادیشان به تجارت صلحآمیز نیاز دارند. اما سیاستهایشان نهفقط از نیازهای فوری اقتصادی، بلکه همچنین از تضاد عمیقتر میان بورژوازی و پرولتاریا، یعنی مسئلهی آینده، تأثیر میگیرد؛ تضادی که در این واقعیت بیان میشود که گروههای نیرومند سرمایهداری، که بهدرستی دشمن جمهوری شورویاند، میکوشند هرگونه سازش را بهطور اصولی ناممکن سازند. دولت شوروی میداند که نمیتواند بر بینش لوید جورج و نیاز انگلستان به صلح تکیه کند؛ آنان ناچار شدند در برابر نیروی شکستناپذیر ارتش سرخ از یک سو و فشار کارگران و سربازان انگلیسی بر دولتشان از سوی دیگر سر فرود آورند. دولت شوروی میداند که تهدید پرولتاریای آنتانت یکی از مهمترین سلاحهایش برای فلج کردن دولتهای امپریالیستی و واداشتنشان به مذاکره است. بنابراین باید این سلاح را تا حد ممکن نیرومند سازد. این امر نه حزبی کمونیستی رادیکال را میطلبد که برای انقلابی ریشهای در آینده آماده میشود، بلکه نیروی عظیم و سازمانیافتهی پرولتاریایی را لازم دارد که جانب روسیه را بگیرد و دولت خود را به حساب آوردن آن وادارد. دولت شوروی اکنون به تودهها نیاز دارد، حتی اگر کاملاً کمونیست نباشند. اگر بتواند آنان را به سوی خود جلب کند، پیوستنشان به مسکو نشانهای برای سرمایهی جهانی خواهد بود که جنگهای نابودگر علیه روسیه دیگر ممکن نیست و در نتیجه راهی جز صلح و روابط تجاری وجود ندارد.
از اینرو، مسکو باید بر تاکتیکهای کمونیستی در اروپای غربی فشار بیاورد که بهطور تند با چشماندازها و روشهای سنتی سازمانهای بزرگ کارگری ــ که نفوذشان تعیینکننده است ــ در تضاد نباشند. به همینسان، تلاشهایی لازم بود تا رژیم اِبرت در آلمان، که خود را ابزار آنتانت علیه روسیه نشان داده بود، با حکومتی جایگزین شود که به سوی شرق گرایش دارد؛ و چون حزب کمونیست خود بسیار ضعیف بود، تنها حزب مستقلین میتوانست چنین نقشی ایفا کند. یک انقلاب در آلمان موقعیت روسیهی شوروی را در برابر آنتانت بهطرزی عظیم تقویت میکرد. با این حال، گسترش چنین انقلابی در نهایت میتوانست برای سیاست صلح و سازش با آنتانت بسیار دردسرساز شود، زیرا یک انقلاب پرولتری رادیکال پیمان ورسای را درهم میدرید و جنگ را از سر میگرفت ــ کمونیستهای هامبورگ خواهان تدارک فعال این جنگ از پیش بودند. روسیه آنگاه خود در این جنگ گرفتار میشد، و گرچه از نظر بیرونی تقویت میگردید، بازسازی اقتصادی و رفع فقر بیش از پیش به تأخیر میافتاد. این پیامدها تنها زمانی قابل اجتناب بود که انقلاب آلمان در چارچوبی محدود نگه داشته شود، بهگونهای که در عین افزایش قدرت دولتهای کارگری متحد علیه سرمایهی آنتانت، دومی ناچار به جنگ نشود. این امر نه تاکتیکهای رادیکال KAPD، بلکه حکومتی متشکل از مستقلین، KPD و اتحادیههای کارگری را در قالب سازمان شورایی به سبک روسی طلب میکرد.
این سیاست چشماندازهایی فراتر از صرفاً تضمین موقعیتی مطلوبتر در مذاکرات کنونی با دول متفق دارد: هدف آن انقلاب جهانی است. با اینحال روشن است که نوعی تصور خاص از انقلاب جهانی در ماهیت ویژهی این سیاستها نهفته است. انقلابی که اکنون در سراسر جهان پیشروی میکند و بهزودی اروپای مرکزی و سپس اروپای غربی را درخواهد نوردید، بهواسطهی فروپاشی اقتصادی سرمایهداری به پیش رانده میشود؛ اگر سرمایه نتواند رونقی در تولید پدید آورد، تودهها ناگزیر خواهند شد انقلاب را بهعنوان یگانه بدیلِ سقوط بیمقاومت برگزینند. اما تودهها، هرچند به انقلاب کشانده میشوند، عموماً همچنان از لحاظ ذهنی در بند چشماندازها، سازمانها و رهبران کهناند، و همین رهبراناند که در نخستین گام قدرت را به دست خواهند گرفت. از اینرو باید میان انقلاب بیرونی که هژمونی بورژوازی را درهم میشکند و سرمایهداری را ناممکن میسازد، با انقلاب کمونیستی که فرایندی طولانیتر است و تودهها را درونی دگرگون میکند و طبقهی کارگر، با رهایی از همهی قیود خود، ساخت کمونیسم را قاطعانه به دست میگیرد، تمایز نهاد. وظیفهی کمونیسم آن است که نیروها و گرایشهایی را که انقلاب را در نیمهراه متوقف میسازند شناسایی کند، راه را به تودهها بنمایاند، و از خلال سختترین پیکارها برای دورترین اهداف ـ یعنی برای قدرت تمامعیار ـ علیه این گرایشها، در پرولتاریا توان آن را برانگیزد که انقلاب را پیشتر براند. و این کار تنها با آغازیدن به مبارزهای هماکنون علیه گرایشهای رهبریکنندهی بازدارنده و قدرت رهبران ممکن است. اپورتونیسم میکوشد با رهبران همپیمان شود و در هژمونی تازهای سهیم گردد؛ با این تصور که میتواند آنان را به مسیر کمونیسم بکشاند، اما در واقع خود از سوی آنان سازشکارانه بلعیده خواهد شد. اینک که انترناسیونال سوم چنین رویکردی را به تاکتیک رسمی کمونیسم بدل میکند، مهر «انقلاب کمونیستی» بر تسخیر قدرت بهدست سازمانها و رهبران کهن میزند، هژمونی این رهبران را تحکیم میبخشد و مانع پیشروی بیشتر انقلاب میشود.
از منظر حفاظت از روسیهی شوروی نمیتوان به چنین برداشتی از هدف انقلاب جهانی خرده گرفت. اگر در دیگر کشورهای اروپا نیز نظامی سیاسی مشابه روسیه شکل گرفته بود ـ یعنی حکومتی تحت کنترل یک بوروکراسی کارگری مبتنی بر نظام شوراها ـ قدرت امپریالیسم جهانی، دستکم در اروپا، درهم شکسته و مهار میشد. آنگاه امکان بازسازی اقتصادی در مسیر کمونیسم، بدون هراس از جنگهای مداخلهگرانهی ارتجاعی، در روسیهای احاطهشده از جمهوریهای کارگری دوست فراهم میگشت. بنابراین قابلدرک است که آنچه ما شکلی موقت، ناکافی و گذرا میدانیم و باید با تمام نیرو با آن مبارزه کنیم، از دید مسکو تحقق انقلاب پرولتری و غایت سیاست کمونیستی قلمداد شود.
از همینجا به ملاحظات انتقادیای میرسیم که از منظر کمونیسم باید علیه این سیاستها مطرح گردد. نخست آنکه این سیاستها تأثیر ایدئولوژیک متقابل بر خود روسیه میگذارند. اگر لایهی حاکم در روسیه با بوروکراسی کارگری اروپای غربی همپیاله شود و نگرشهای آن را، که بهسبب جایگاهش فاسد شده و خصومت با تودهها و سازگاری با جهان بورژوایی را در خود پرورده است، اتخاذ کند، شتابی که باید روسیه را در مسیر کمونیسم پیشتر براند از میان خواهد رفت. اگر این لایه بهجای کارگران، بر دهقانان مالک زمین تکیه زند، نمیتوان انحرافی بهسوی اشکال بورژواییِ کشاورزی را منتفی دانست؛ و چنین روندی به رکود انقلاب جهانی خواهد انجامید. افزون بر این، نظام سیاسیای که در روسیه بهمثابه شکلی موقت و گذرا برای گذار به کمونیسم پدید آمد ـ و تنها در شرایطی خاص میتوانست به بوروکراسی منجمد بدل شود ـ از همان آغاز در اروپای غربی به مانعی ارتجاعی برای انقلاب بدل خواهد شد. ما پیشتر خاطرنشان کردهایم که «دولت کارگری» از این نوع قادر به رهاسازی نیروهای بازسازی کمونیستی نیست؛ و چون پس از این انقلاب، تودههای بورژوا و خردهبورژوا همراه با دهقانان همچنان نیرویی عظیم باقی خواهند ماند (برخلاف روسیه پس از اکتبر)، ناکامی بازسازی بهسادگی میتواند واکنش را دوباره به زین قدرت بازگرداند و تودههای پرولتری ناگزیر شوند دوباره برای برانداختن آن نظام دست به کار شوند.
حتی تردید هست که آیا این سیاستِ انقلاب جهانی تضعیفشده میتواند به هدفش برسد یا نه، و مبادا چون هر سیاست اپورتونیستی دیگر به تقویت بورژوازی بینجامد. راه پیشروی آن نیست که رادیکالترین مخالفان از آغاز با میانهروها برای سهیم شدن در قدرت همپیمان شوند، بهجای آنکه انقلاب را با مبارزهای بیامان پیش ببرند؛ چرا که این کار توان رزمی کلی تودهها را آنچنان تضعیف میکند که براندازی نظام موجود به تأخیر میافتد و دشوارتر میشود.
نیروهای واقعی انقلاب در جای دیگری نهفتهاند، نه در تاکتیکهای احزاب و سیاستهای دولتها. با وجود همهی مذاکرات، صلح واقعی میان جهان امپریالیسم و جهان کمونیسم ناممکن است: در همان هنگام که کراسین در لندن سرگرم مذاکره بود، ارتشهای سرخ قدرت لهستان را درهم شکستند و به مرزهای آلمان و مجارستان رسیدند. این جنگ را به اروپای مرکزی کشاند؛ و تضادهای طبقاتیای که در اینجا به سطحی تحملناپذیر رسیدهاند، فروپاشی کامل اقتصادی درونی که انقلاب را اجتنابناپذیر میکند، رنج تودهها، و خشم ارتجاع مسلح، همگی شعلههای جنگ داخلی را در این کشورها برافروزانند. اما هنگامیکه تودهها در اینجا به حرکت درآیند، انقلابشان در چارچوب محدودیتهایی که سیاستهای اپورتونیستی رهبران زیرک برای آن نسخه میپیچند محصور نخواهد شد؛ این انقلاب باید رادیکالتر و ژرفتر از روسیه باشد، زیرا مقاومتی که باید بر آن فائق آید بسیار عظیمتر است. تصمیمات کنگرهی مسکو بهمراتب کماهمیتتر از نیروهای وحشی، آشوبناک و عنصریاند که از دل سه ملت ویرانشده سربرخواهند آورد و شتابی تازه به انقلاب جهانی خواهند بخشید.
یادداشتها:
[01] روزنامهنگار تریبونیست، اس. ی. راتخرز (S. J. Rutgers)، در کنگرهی نخست کمینترن (Internationale Kommunistische – کمینترن/انترناسیونال سوم) شرکت کرد و در اواخر ۱۹۱۹ به آمستردام بازگشت تا «دفتر فرعی اروپای غربی انترناسیونال سوم» را در آنجا بنیان نهد. احتمالاً او نویسندهی مقالهی چپگرایانه دربارهی تاکتیکهای پارلمانی و اتحادیهای در تنها شمارهی بولتن این دفتر بوده است؛ مقالهای که انتشارش سبب شد مسکو بهطور ناگهانی منابع مالی آن را مسدود کند. [یادداشت مترجم]
[02] پانکوک در اینجا میان دو نوشتهی رادک که در زندان نگاشته شده بودند خلط میکند: «تکوین انقلاب آلمان و وظایف حزب کمونیست» (که پیش از کنگرهی هایدلبرگ نوشته شد) و «تکوین انقلاب جهانی و تاکتیکهای احزاب کمونیست در مبارزه برای دیکتاتوری پرولتاریا» (که پس از آن نوشته شد). مقصود متن دوم است. [یادداشت مترجم]
[03] پاراگراف زیر تا عبارت «کمونیسم روستایی» (village communism) توسط گورتر در نامهی سرگشاده به رفیق لنین نقل شده است. [یادداشت مترجم]
[04]. کنفرانسی که در اینجا ذکر میشود برای تأسیس دفتر فرعی (Auxiliary Bureau) فراخوانده شده بود. [یادداشت مترجم]
[05] نخستین سازمانهای اتحادیهای در اواخر دههی ۱۸۶۰ در رور به دست کشیشان کاتولیک شکل گرفت. با این حال در اواخر دههی هفتاد قرن نوزدهم، بیسمارک به خاطر ایجاد جبههی واحد علیه حزب سوسیالدموکرات، مبارزهی خود با کاتولیسیسم و نمایندهی سیاسی آن، یعنی زنتـروم (Zentrum – پیشگام حزب دموکراتمسیحی آلمان CDU) را کنار گذاشت. [یادداشت مترجم]
[06] این تعبیر برای توجیه همکاری با سوسیالیستها در کمون مجارستان به کار رفت؛ همکاریای که رهبران سابق حزب کمونیست مجارستان، که نشریهی Kommunismus را اداره میکردند، علت فروپاشی آن در اوت ۱۹۱۹ میدانستند. در بیماری کودکی «چپروی» در کمونیسم، لنین از کمونیستهای بریتانیا میخواهد در جایی که نامزد خود را ندارند برای حزب کارگر تبلیغ کنند؛ بدین ترتیب آنان «هندرسون را همچون طنابِ دار از محکوم پشتیبانی خواهند کرد»، و تشکیل قریبالوقوع دولتی از هندرسونها سقوط سیاسی او را تسریع خواهد کرد. (چاپ پکن، صص. ۹۰-۹۱). [یادداشت مترجم]
[07] بقیهی این پاراگراف و دو پاراگراف بعدی نیز توسط گورتر در نامهی سرگشاده نقل شدهاند. [یادداشت مترجم]
[08] اخیراً در آلمان استدلال میشد که کمونیستها باید وارد پارلمان شوند تا کارگران را قانع کنند که مبارزهی پارلمانی بیفایده است – اما برای نشان دادن نادرستی یک مسیر، خودتان راه نادرست را نمیپیمایید؛ بلکه از همان آغاز راه درست را میروید!
[09] کارل رِنر رهبر جناح رویزیونیست حزب سوسیالدموکرات اتریش بود؛ اتو بائر از نوامبر ۱۹۱۸ تا ژوئیهی ۱۹۱۹ وزیر خارجهی اتریش بود. [یادداشت مترجم]
[10] بنگرید برای نمونه به نقدهای ژرف رفیق کولوشواری (Koloszvary) در هفتهنامهی وینی Kommunismus.
[11] فقدان شیوههای آشکار و مرعوبکنندهی قهرآمیز در دست بورژوازی انگلستان، موجب شکلگیری این توهم صلحطلبانه نیز میشود که گویا در آنجا انقلاب خشونتآمیز ضرورتی ندارد و «ساختن مسالمتآمیز از پایین» – همچون جنبش صنفی گیلدها و کمیتههای کارگاهی – همه چیز را سامان خواهد داد. البته درست است که نیرومندترین سلاح بورژوازی انگلستان تاکنون بیش از آنکه زور مسلحانه باشد، فریبکاری ظریف بوده است؛ اما در صورت لزوم، این طبقهی جهانفرما هیچگاه از فراخواندن ابزارهای هولناک برای حفظ سلطهی خود دریغ نخواهد کرد.
[12] اِبرت، هازه و دیتمن اعضای «شورای کمیسرهای خلق» بودند که بهوسیلهی انقلاب نوامبر اختیار عالی سیاسی را در دست گرفت. [یادداشت مترجم]
[13] کارل لِگین از ۱۸۹۰ رئیس «کمیسیون عمومی اتحادیههای کارگری» بود و از ۱۹۱۹ نیز ریاست سازمان جانشین آن، یعنی ADGB (اتحادیهی عمومی سندیکاهای کارگری آلمان) را بر عهده داشت؛ گوستاو بائر، دیگر رهبر اتحادیهای، در ۱۹۱۹ وزیر کار شد و سپس مقام صدراعظمی یافت. [یادداشت مترجم]
[14] بهترتیب، رهبران سوسیالیست و اتحادیهای. [یادداشت مترجم]
[15] این تصورِ دگرگونی تدریجی شیوهی تولید در تضادی آشکار با برداشت سوسیالدموکراتیک قرار دارد؛ برداشتی که میکوشد سرمایهداری و استثمار را بهتدریج و از راه اصلاحات کند و آهسته از میان بردارد. الغای مستقیم همهی سود سرمایه و همهی اشکال استثمار به دست پرولتاریای پیروزمند، پیششرط آن است که شیوهی تولید بتواند در مسیر حرکت بهسوی کمونیسم قرار گیرد.
[16] نمونهای برجسته از اینگونه «توسعهی همگرا» را میتوان در ساختار اجتماعی پایان دوران باستان و آغاز قرون وسطی یافت؛ ر.ک. انگلس، 起源 خانواده (Origins of the Family)، فصل هشتم.
[17] این اساس موضعی بود که لنین در ۱۹۱۶، در جریان کنفرانس زیمروالد، در برابر رادک اتخاذ کرد؛ رادک نمایندهی دیدگاه کمونیستهای اروپای غربی بود. اینان تأکید داشتند که شعار «حق همهی ملتها در تعیین سرنوشت خویش»، که سوسیالمیهنپرستان همراه با ویلسون مطرح کرده بودند، چیزی جز فریبی نیست، زیرا این حق در شرایط امپریالیسم فقط صورتی ظاهری و توهمی میتواند داشته باشد؛ و بنابراین باید با این شعار مخالفت کرد. لنین در این موضعگیری، گرایشی از سوسیالیستهای اروپای غربی را میدید که جنگهای رهاییبخش ملی ملتهای آسیایی را نادیده میگیرند و از این رهگذر، از مبارزهی ریشهای با سیاستهای استعماری دولتهای خود شانه خالی میکنند.