مارکسیسم کارل کرش/پل ماتیک


56 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

پل ماتیک

مارکسیسم کارل کرش

برگردان:شوراها

علاقه جدید به مارکسیسم، همان‌طور که در انتشارات متعدد منعکس شده است، به نظر می‌رسد که نظر جورج لیختهایم را تأیید می‌کند که «یک دکترین جدید تنها زمانی از نظر دانشگاهی قابل احترام می‌شود که به یک قالب سخت و تغییرناپذیر تبدیل شده باشد.»[01] از این دیدگاه، توجه مجدد به مارکس شبیه به بیداری فکری بر سر جسد بی‌جان مارکسیسم است و تقسیم برخی از اموال هنوز قابل استفاده آن بین وارثان. اگر چیزی خوب درباره عمل مارکسیستی گذشته نمی‌توان گفت، حداقل جنبه‌هایی از نظریه مارکسیستی می‌تواند و مورد پذیرش علوم اجتماعی کنونی قرار گرفته است. گفته می‌شود که مارکس به این ترتیب تکریم می‌شود، زیرا «بزرگ‌ترین پیروزی که یک دانشمند بزرگ می‌تواند به دست آورد این است که نظریاتش خاصیت ویژه خود را از دست داده و بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی علمی جامعه شوند».[02]

نقدهای روزافزون منعطف نسبت به مارکس، از یک سو، نشان‌دهنده تحول خود سرمایه‌داری است، و از سوی دیگر، نیاز به تقویت ایدئولوژی بورژوازی از طریق تطبیق آن با شرایط اجتماعی تغییر یافته. اما در حالی که بورژوازی، حداقل تا حدودی، آماده به ادغام مارکسیسم تهی‌شده در ایدئولوژی خود است، جنبش کارگری رسمی تلاش می‌کند که از آخرین باقی‌مانده‌های میراث مارکسیستی خود رهایی یابد. با این حال، این کار را نه به عنوان یک جنبش کارگری مستقل که به دنبال یک نظریه و عمل جدید و مؤثرتر برای دستیابی به رهایی خود است، بلکه به عنوان یک نهاد اجتماعی معتبر در داخل جامعه موجود انجام می‌دهد. بنابراین، روشن است که رنسانس مارکسیسم در کتاب‌فروشی‌ها و دانشگاه‌ها نشانه بازگشت به آگاهی انقلابی نیست که نوید مبارزات اجتماعی جدید برای رهایی طبقه کارگر را می‌دهد، بلکه نشانه عدم توانایی فعلی آن به عنوان ابزاری برای تغییر اجتماعی است.

البته، معجزه‌ای می‌بود اگر نظریات ارائه شده توسط مارکس بیش از صد سال پیش، همچنان با وضعیت کنونی تطابق داشتند. مارکس به معجزه‌ها باور نداشت، بلکه به تغییرات اجتماعی ایمان داشت. او نظریات خود را بر اساس تجربیات گذشته و تجزیه و تحلیل شرایط موجود پایه‌ریزی کرد تا منابع توسعه اجتماعی به طور کلی و سرمایه‌داری به طور خاص را کشف کند. نظریات او از شناسایی یک جنبش اجتماعی واقعاً موجود که مخالف شرایط غالب بود، نشأت گرفت و انتظار می‌رفت که به این جنبش کمک کنند تا قابلیت‌های خود را به فعلیت برساند. این نظریات و عمل اجتماعی که مبنای آن‌ها بود، خود نیز در معرض تغییر بودند؛ مارکسیسم نیز صرفاً یک پدیده تاریخی بود. انتظارات مارکس تحقق نیافتند. دکترین مارکسیسم به عنوان مجموعه‌ای از ایده‌ها باقی مانده است که با عمل اجتماعی واقعی بی‌ارتباط است، یا به عنوان «آگاهی کاذب» ایدئولوژی‌های دولتی برای حمایت از عملی غیرمارکسیستی به کار گرفته می‌شود.

با در نظر گرفتن این مقدمات، بهترین رویکرد به کارهای کارل کرش این است. کرش تمام دوران بزرگسالی خود را مارکسیست می‌دانست، اما به مارکسیسمی بدون دگم‌ها پایبند بود. کارهای او نمایشگر نگرش انتقادی نسبت به مارکس و مارکسیست‌ها است، حتی اگر هدف آن‌ها تقویت، نه تضعیف، جنبش مارکسیستی بود. او این جنبش را صرفاً به عنوان مبارزه طبقاتی پرولتاریا برای لغو جامعه سرمایه‌داری درک می‌کرد، و نظریه مارکسیستی تنها به عنوان بخشی جدایی‌ناپذیر و ضروری از این تحول اجتماعی برای او معنا داشت.

مانند مارکس، کرش نیز از طریق فلسفه و یک حس قوی از عدالت اجتماعی که علیه شرایط سخت زندگی کارگران شورش کرده بود، به جنبش سوسیالیستی پیوست. او که در سال 1886 در یک خانواده طبقه متوسط به دنیا آمده بود، دوران نوجوانی محافظت‌شده‌ای داشت و به تحصیل فلسفه، حقوق، اقتصاد و جامعه‌شناسی در ینا، مونیخ، برلین و ژنو پرداخت. در سال 1911، او دکترای حقوق را از دانشگاه ینا دریافت کرد. همان دانشگاه در سال 1919 به او کرسی استادی داد. به‌عنوان یک دانشجو، کرش با «جنبش دانشجویی آزاد» مرتبط بود که با انجمن‌های دانشجویی سنتی و عموماً ارتجاعی مخالف بود و تلاش می‌کرد، هرچند به‌طور مبهم، پیوندهایی بین حرفه‌های دانشگاهی و جنبش سوسیالیستی برقرار کند. بین سال‌های 1911 و 1914، کرش در انگلستان زندگی کرد و به مطالعه و کار در زمینه حقوق انگلیسی و بین‌المللی پرداخت؛ در همین مدت او به انجمن فابیان پیوست.

کارل کرش به عنوان یک فیلسوف ابتدا تحت تأثیر کانت قرار گرفت؛ در دوره‌های بعدی، عمدتاً توسط هگل، فوئرباخ، و مارکس. اگرچه او تحصیلات خود را با حقوق آغاز کرد، اما به تدریج از طریق مطالعات فلسفی، تأکید خود را از جزئیات حقوقی به بنیادهای مادی آن‌ها، به اقتصاد و سیاست تغییر داد. بیشتر نوشته‌های اولیه او، که در انگلستان انجام داد، تحت تأثیر فابیانیسم و تمایلات سندیکالیستی و سوسیالیسم صنفی در درون جنبش کارگری قرار داشت. حتی در آن زمان نیز دغدغه او بیشتر به فعالیت‌های عملی جنبش مربوط بود تا نظریات آن. کرش دریافت که نظریات جنبش کارگری بیشتر بر تخریب سرمایه‌داری متمرکز است و توجه چندانی به ساختن جامعه جدید ندارد. او نه با اصلاح‌طلبی سیاسی-اداری انجمن فابیان راضی بود و نه با پیشنهادات صرفاً اقتصادی سندیکالیسم. کرش به جای آن، به اجرای مستقیم و مداوم نظریه سوسیالیستی از طریق فعالیت‌های عملی که واقعاً در فرآیند توسعه اجتماعی تأثیرگذار باشد، تمایل داشت.

سال 1914، کرش را به آلمان و به ارتش بازگرداند، جایی که او در طول جنگ باقی ماند. او با شور و اشتیاق از جنبش ضد جنگ که در سال 1915 در زیمروالد و یک سال بعد در کینتال ظهور کرد، استقبال کرد. پس از خلع سلاح در سال 1919، به حزب سوسیالیست مستقل آلمان (USPD) پیوست. در بازگشت به دانشگاه ینا، او به تدریس حقوق مدنی و آیین دادرسی، به‌ویژه حقوق کار و چانه‌زنی جمعی، همچنین علوم اجتماعی، تاریخ معاصر، و فلسفه پرداخت. انتشارات او از سال 1919 به بعد، نشان‌دهنده توجه او به مسائل عملی سوسیالیسم و ماهیت آن به‌عنوان تلاشی پرولتری بود. او در سال 1919 نوشت: «تمام ملی‌سازی‌هایی که ادعا می‌کنند نماینده منافع جمعیت کارگری هستند، باید قبل از هر چیز مشارکت کارگران در سازماندهی، اداره و تعیین تولید و فرآیند تولید اجتماعی را واقعیت بخشند.»[03] کرش همچنان از مشارکت سخن می‌گفت، نه کنترل، زیرا او معتقد نبود که طبقه کارگر آمادگی لازم را دارد، و نه شرایط برای تحقق سوسیالیسم به معنای کامل مارکسی آن، یعنی یک انجمن آزاد و برابر تولیدکنندگان، مهیاست. او ترکیبی از خودمختاری کارگران در صنعت با برنامه‌ریزی متمرکز از طریق نهادهای سیاسی را پیشنهاد داد، ترکیبی به طور خلاصه از ایده‌های سندیکالیستی و سوسیالیستی. این سیستم قرار بود از طریق شوراهای کارگری، که در سطح کارخانه و در زندگی سیاسی عمل می‌کردند، هم تعیین سرنوشت خود و هم تنظیمات اجتماعی را تحقق بخشد.[04]

شاخه رادیکال جنبش سوسیالیستی آلمان در انقلاب 1918 و پیامدهای آن، خواستار بازسازی کامل جامعه بر اساس یک سیستم شوراهای کارگری (بر اساس الگوی شوراهای شوروی روسیه) بود که هدف آن آوردن تمام قدرت اقتصادی و سیاسی به دست طبقه کارگر بود. این گروه رادیکال عمدتاً شامل جناح چپ درون حزب سوسیالیست مستقل، اسپارتاکوس‌بوند بود که در اواخر سال 1918 به حزب کمونیست آلمان (KPD) تبدیل شد. در این زمان، با وجود تفاوت‌هایشان، همه سازمان‌های سوسیالیستی ملی‌سازی را ترویج می‌کردند. تفاوت‌ها بین سوسیالیست‌های میانه‌رو و رادیکال به نظر می‌رسید صرفاً به روش‌های مختلف برای رسیدن به سوسیالیسم محدود می‌شود؛ خواه از طریق روش‌های دموکراسی سیاسی یا از راه دیکتاتوری پرولتری.

شعار «تمام قدرت به شوراهای کارگری» مفهوم دیکتاتوری پرولتری را به همراه داشت، زیرا تحقق آن باعث می‌شد که دیگر بخش‌های جمعیت بدون نمایندگی سیاسی باقی بمانند. اما نمایندگی دادن به آن‌ها در یک مجمع ملی به معنای بازگرداندن قدرتی بود که موقتاً از دست داده بودند و پایان برنامه ملی‌سازی. این انتخاب با تصمیم‌گیری برای هم شوراهای کارگری و هم مجمع ملی اجتناب شد - شوراها به شکلی ضعیف و ناقص به عنوان بخشی از قانون اساسی وایمار.

با نداشتن چشم‌اندازی برای ملی‌سازی زودهنگام، کرش به بررسی دلایل شکست سوسیالیسم پرداخت. آشکار بود که طبقه کارگر علی‌رغم دوره طولانی آموزش مارکسیستی، آماده بهره‌برداری از فرصت‌های خود نبود. کرش دریافت که مارکسیسم آن‌ها به یک نظام دانش صرف تبدیل شده و دیگر آگاهی‌ای از یک عمل انقلابی برای تحقق هدف انقلابی خود نیست. بنابراین، لازم بود که جنبه انقلابی و فعال مارکسیسم بازسازی شود، همان‌طور که در انقلاب بلشویکی به نمایش گذاشته شد. با همین روحیه، کرش به بازتفسیر نظریه مارکسیستی پرداخت و در مقابل هر دو جناح "ارتدوکس" و "تجدیدنظرطلب" مارکسیسم در بین‌الملل دوم قرار گرفت.[05] با همین روحیه نیز به همراه اکثریت سوسیالیست‌های مستقل به حزب کمونیست پیوست، هرچند که او از شرایط پذیرش به انترناسیونال کمونیستی که احزاب کمونیست ملی را تحت برنامه و تاکتیک‌های مرکز مسکو، کنترل‌شده توسط حزب کمونیست روسیه، قرار می‌داد، راضی نبود. کرش نیز مانند بلشویک‌ها معتقد بود که کارگران سوسیالیست ناگزیر به سمت انترناسیونال مسکو گرایش خواهند یافت. تسلط او بر نظریه مارکسیستی باعث ارتقای سریع او به رهبری فکری حزب شد. او به عنوان نماینده کمونیست در مجلس تورینگن و در سال 1924 به عضویت رایشستاگ آلمان درآمد. همچنین او به عنوان سردبیر و نویسنده مکرر ارگان نظری حزب، «دی اینترناسیوناله»، فعالیت می‌کرد. وقایع سال "بحران" 1923 - اشغال رور توسط فرانسه، تورم افسارگسیخته ارز، سلسله اعتصابات بزرگ، شکست تلاش کمونیستی برای شورش کوتاه‌مدت در هامبورگ، و ظهور جنبش نازی - وقایعی که در آن هم انترناسیونال کمونیستی و هم حزب کمونیست آلمان بی‌تصمیمی و عدم قضاوت صحیح خود را نشان دادند، کرش را در مقابل خط رسمی، هرچند متغیر، حزب قرار داد. او به سخنگوی جناح رادیکال چپ حزب، "انتشیدنه لینکه"، و سردبیر ارگان مخالف آن، "کومونیستیشه پولیتیک" تبدیل شد. هرچند که در سال 1926 از حزب کمونیست اخراج شد، کرش تا سال 1928 عضو رایشستاگ باقی ماند. از آن پس، او فعالیت‌های سیاسی خود را خارج از هر چارچوب سازمانی مشخص ادامه داد.

در میان نوشته‌های اولیه کرش، «مارکسیسم و فلسفه» شاید مهم‌ترین اثر او باشد، و این علیرغم ظاهر به‌طور خاص نظری آن. این اثر با مقالات دیگری درباره مفهوم مادی تاریخ و دیالکتیک مارکسیستی تکمیل شد.[06] این آثار بیشتر از اینکه پژوهشی درباره رابطه بین مارکسیسم و فلسفه باشند، پاسخی به این سؤال بودند که مارکسیسم خود چه چیزی را نمایندگی می‌کند. به این ترتیب، مساله نظری فوراً به یک دغدغه عملی تبدیل شد.

بر اساس نظر هگل، یک فلسفه نمی‌تواند چیزی جز «زمانه خود که در ایده‌ها بیان شده است» باشد. کرش هم فلسفه بورژوایی و هم مارکسیسم را به‌عنوان بیانگر یک توسعه تاریخی واحد تصور می‌کرد، توسعه‌ای که در پرولتاریا، نظیر ضروری بورژوازی را ایجاد کرد. رابطه ایدئولوژیک بین فلسفه بورژوایی و مارکسیسم یک جنبه از تفاوت‌های واقعی و متناقض بین کار و سرمایه بود. مارکسیسم بر وجود سرمایه‌داری مبتنی بود و تنها به‌عنوان نقطه‌نظر طبقه پرولتری در مبارزه خود علیه جامعه بورژوایی مستقل بود. مارکسیسم فقط می‌توانست در پیوند با یک جنبش اجتماعی واقعی که از محدودیت‌های تاریخی سرمایه‌داری فراتر می‌رود، پدید آید. علم و فلسفه بورژوایی نمی‌توانستند فراتر از شرایط مادی وجود خود توسعه یابند. جایی که شیوه تولید سرمایه‌داری توسعه اجتماعی را متوقف می‌کرد، توسعه علم و فلسفه نیز متوقف می‌شد. این طبقه کارگر بود که از طریق رهایی خود بن‌بست اجتماعی عمومی را می‌شکست و محدودیت‌های طبقاتی توسعه اجتماعی، علمی و فلسفی را از بین می‌برد. این به معنای آن نبود که مارکسیسم، به‌عنوان نظریه و عمل طبقه پرولتری، علم و فلسفه خود را توسعه می‌داد؛ بلکه به این معنا بود که لغو واقعی شیوه تولید سرمایه‌داری نیز به پایان علم و فلسفه‌ای که به آن تعلق دارد منجر می‌شود.

کرش البته آگاه بود که مارکسیسم خود را به‌عنوان سوسیالیسم علمی معرفی می‌کند و نه به‌عنوان فلسفه، و اینکه هر دو مارکس و انگلس فلسفه بورژوایی را با فلسفه به‌طور کل معادل می‌دانستند. همان‌طور که مارکس نه تنها یک شکل تاریخی خاص از دولت - دولت بورژوایی - را محکوم کرد بلکه کل دولت را به‌عنوان یک نهاد محکوم کرد، او نه تنها علیه سیستم‌های فلسفی خاص مبارزه کرد بلکه برای حذف فلسفه به‌طور کلی تلاش کرد. اما این چگونه باید محقق شود؟ آشکارا نه با یک اقدام ذهنی واحد. همان‌طور که لغو دولت نیازمند یک فرایند تاریخی کامل است، شکست فلسفه نیز به یک مبارزه ایدئولوژیک طولانی‌مدت نیاز دارد. مساله رابطه بین مارکسیسم و فلسفه تا زمانی که شرایطی که فلسفه بورژوایی و همتای مارکسیستی آن، یعنی سوسیالیسم علمی، را ایجاد کرده بود، برقرار باشد، ادامه خواهد داشت.[07]

نگرانی کرش در مورد رابطه بین مارکسیسم و فلسفه به معنای علاقه خاصی به فلسفه از جانب او نبود، و نه تلاشی برای احیای نقد فلسفه - که نقطه شروع مارکس جوان در نقد سرمایه‌داری بود؛ بلکه از آرزوی او برای بازگرداندن محتوای انقلابی مارکسیسم ناشی می‌شد. ماهیت انقلابی مارکسیسم گم شده بود و تنها از طریق از سرگیری یک مبارزه واقعی علیه جامعه سرمایه‌داری می‌توانست دوباره به دست آید. این مبارزه به نظر می‌رسید که در وقایع انقلابی ناشی از جنگ جهانی اول در دسترس است. در این تحولات، مارکسیسم بین‌الملل دوم با مارکسیسم بین‌الملل سوم در تعارض بود. چگونه و چرا این اتفاق افتاد؟ این دو جنبش واقعاً در چه چیزی تفاوت داشتند؟ این سوال باید با به کار بردن مفهوم مادی تاریخ به «تاریخ جنبش کارگری مارکسیستی» پاسخ داده می‌شد.

در این راستا، کرش تاریخ مارکسیسم را به سه دوره متمایز تقسیم کرد. دوره اول با کمونیسم فلسفی مارکس آغاز می‌شود و با منشور کمونیست به پایان می‌رسد. این دوره هنوز عمدتاً تحت تأثیر فلسفه به‌عنوان نقد جامع از شرایط موجود بود، که شامل عناصر اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک که «تمامیت زندگی و توسعه اجتماعی» را تشکیل می‌دهد- اما نه به صورت جداسازی و ایزوله کردن این عناصر- می‌شد. این دوره با شکست جنبش‌های انقلابی پایان یافت. پس از آن، دوره‌ای طولانی و غیر انقلابی آغاز شد که ماهیت مارکسیسم را تغییر داد. و این نمی‌توانست به غیر از این باشد، زیرا مارکسیسم بر وابستگی متقابل نظریه و عمل تأکید می‌کرد. تحولات انقلابی جدیدی که توسط انقلاب روسیه آغاز شد، وعده دوره سوم و انقلابی مارکسیسم را می‌داد.

در طول دوره طولانی بی‌عملی، کرش استدلال کرد که مارکس و انگلس نظریات خود را با افزودن محتوای علمی بیشتر توسعه دادند. با این حال، این امر سیستم آن‌ها را به تعداد زیادی از علوم اجتماعی ویژه و عمومی تقسیم نکرد؛ بلکه هویت خود را به‌عنوان نظریه‌ای جامع و انتقادی از کل نظریه و عمل سرمایه‌داری حفظ کرد، که تنها به‌طور کامل از طریق سرنگونی روابط اجتماعی که بر آن مبتنی بود، می‌توانست برطرف شود. در حالی که فلسفه به‌این ترتیب با علم جایگزین شد، علم به کلید فرآیند تحول اجتماعی تبدیل نشد. مارکسیسم هنوز به‌عنوان آگاهی انقلابی از یک فرآیند انقلابی واقعی که به «لغو سرمایه‌داری» ختم می‌شود، تصور می‌شد. در حالی که این آگاهی انقلابی از فلسفه به‌وجود آمده بود، با استفاده از علم اثربخشی آن افزایش یافت؛ اما نه علم بود و نه فلسفه به معنای محدود این اصطلاحات.

بازگشت به شرایط انقلابی، به نظر کرش، همچنین به معنای بازگشت به آگاهی اجتماعی انقلابی بود. فرآیند انقلابی هم ایدئولوژیک و هم واقعی بود. اما از آنجا که تاریخ باید توسط انسان‌ها ساخته شود، این به معنای آن بود که آگاهی انقلابی باید به همان اندازه که تحول واقعی پایه اجتماعی-اقتصادی خود را پرورش می دهد، پرورش یابد. نمی‌توان یکی را به نفع دیگری نادیده گرفت بدون اینکه هر دو را به خطر بیندازیم. با حمله دوباره به تمامی جبهه‌های آگاهی اجتماعی و عمل اجتماعی، فعالیت رادیکال گذشته انقلابی مارکسیسم که در دوره تکاملی خود گم شده بود - که در شخصیت واکنشی مارکسیسم بین‌الملل دوم بروز کرده بود - بازگردانده می‌شد.

«مارکسیسم و فلسفه» کرش که این ایده‌ها را تجسم می‌کند، در سال 1923 در آلمان و یک سال بعد در روسیه منتشر شد. با اینکه برای کمونیست‌ها نوشته شده بود و علیه نظریه و عمل سوسیال‌دموکراتیک بود، هر دو آن را به‌عنوان انحراف از مارکسیسم واقعی رد کردند. برای کائوتسکی، آن به اندازه کل کمونیسم نادرست بود. برای بلشویک‌ها، آن بازنگری ایده‌الیستی مارکسیسم لنینیستی بود. رد آن توسط هر دو گرایش اصلی مارکسیستی با وجود تفاوت‌های عملی سیاسی آنها به تعهد مشترک آنها به مارکسیسم بین‌الملل دوم اشاره داشت. کرش به نقد آن‌ها در ویرایش دوم (1930) پاسخ داد، اما در این زمان او تمام توهمات خود را در مورد پتانسیل‌های انقلابی بین‌الملل سوم پشت سر گذاشته بود.

کرش اکنون شباهت مشخصی بین نسخه لنینیستی مارکسیسم و مارکسیسم بین‌الملل دوم شناسایی کرد. اگرچه دومی در خطوط نظری به دو جناح به‌اصطلاح «تجدیدنظرطلب» و «ارتدوکس» تقسیم شده بود، این امر بر سیاست‌های واقعی تأثیری نداشت؛ هر دو جناح تجدیدنظرطلب بودند. مارکسیسم آن‌ها تنها یک ایدئولوژی بود، یعنی «آگاهی کاذب» از یک عمل اصلاح‌طلب. کرش پذیرفت که این ممکن بود اجتناب‌ناپذیر باشد، اما نیازی به استدلال وجود نداشت، همان‌طور که کائوتسکی و لنین کردند، که طبقه کارگر به‌تنهایی قادر به توسعه آگاهی سوسیالیستی نبود و این باید از بیرون، توسط بورژوازی تحصیل‌کرده و سوسیالیستی آورده شود. آگاهی سوسیالیستی در این شرایط، فعالیت انقلابی طبقه کارگر نبود، بلکه نتیجه بینش علمی روشنفکران به مکانیزم‌های اجتماعی و قوانین توسعه آن‌ها بود.

با این اوصاف، آگاهی سوسیالیستی دیگر به آنچه برای مارکس بود، یعنی بیان نظریه‌ای از مبارزه طبقاتی پرولتاریا، تبدیل نشد. اگر "ارتدوکسی" کائوتسکی نمایانگر آگاهی کاذب یک عمل تجدیدنظرطلبانه بود، مارکسیسم انقلابی لنین نیز بهتر از آن نبود و تنها به‌صورت ایدئولوژیک به‌عنوان آگاهی کاذب یک فعالیت غیرسوسیالیستی وجود داشت. این مارکسیسم نیازهای عملی مبارزه طبقاتی مدرن، بین‌المللی و ضد سرمایه‌داری را بیان نمی‌کرد، بلکه به شرایط خاص روسیه بستگی داشت که نیازمند خلق یک پرولتاریای صنعتی بود و نه تنها آزادسازی آن.

این وضعیت تنها از طریق اقدام انقلابی طبقه کارگر در مقیاس بین‌المللی - هر جا که امکان عینی برای تبدیل جامعه سرمایه‌داری به سوسیالیستی وجود داشت - قابل تغییر بود. بدون چنین اقداماتی، بلشویک‌ها محکوم به ایجاد شکل جدیدی از سرکوب اجتماعی بودند که به‌طور طبیعی، در دفاع از خود، آرزوهای انقلابی طبقه کارگر بین‌المللی را به اهداف محدود خود subordinated می‌کرد. تا زمانی که امکان گسترش انقلاب روسیه به سمت غرب وجود داشت، تلاش لنینی برای پیشبرد آن فراتر از محدودیت‌های عینی‌اش با نیازهای انقلاب پرولتاریایی غربی همخوانی داشت. با شکست غرب، این دیگر صادق نبود. از این رو، کرش استدلال کرد که لازم است کمونیسم پرولتاریایی از بلشویک‌ها و بین‌الملل سوم جدا شود، همان‌طور که قبلاً لازم بود از اصلاح‌طلبی بین‌الملل دوم جدا شود. هر دو جنبش باید به‌طور مساوی با سرمایه‌داری در تمام اشکال آن مقابله کنند؛ جنبش کارگری رادیکال بین‌المللی نباید برای اهداف خاص رژیم بلشویک و منافع ملی روسیه بهره‌برداری شود.

کرش کمتر به دلیل اینکه از سال 1923 نظریه بین‌الملل کمونیستی را ناکافی یافته و آن را تکرار صرف ارتدوکسی کائوتسکی دانسته بود، از آن جدا شد و بیشتر به این دلیل که جنبش کمونیستی به نیرویی به‌طور عینی ضدانقلابی تبدیل شده بود. مشکل این نبود که سیاست‌های آن نتیجه نظریات نادرست بود، بلکه این سیاست‌ها به‌وسیله نیازهای ملموس دولت روسیه و منافع ویژه نخبگان حاکم جدید و گروه‌های بوروکراتیک آنها تعیین می‌شد. با تلاش برای استفاده از کمونیسم بین‌المللی برای نیازهای ملی روسیه، بلشویک‌ها عملکرد فاجعه‌بار بین‌الملل دوم را که در 1914 نیز بین‌الملل گرایی را به نفع ملی‌گرایی قربانی کرد، تکرار می‌کردند. نقش جدید ضدانقلابی بلشویک‌ها نه تنها در سیاست‌های داخلی و خارجی روسیه بلکه در سیاست‌های روزمره همه احزاب کمونیستی ملی نیز آشکار بود.

کرش در مقاله خود، «سیاست کمونیستی»، و بعداً در نشریات ضد بلشویکی و ضد سوسیال‌دموکراتیک مانند «آکسیون» از فرانز فمفرت، «درگنر» از فرانز یونگ، و نشریات و مجلات علمی لیبرال مختلف، به نقد جنبش کارگری ادامه داد، چه علناً اصلاح‌طلبانه و چه به‌ظاهر رادیکال، و همواره نقد خود را با تفسیر و تبیین انتقادی از آموزه‌های مارکسیستی ترکیب کرد. موضوعات مقالات او از پرسش‌های دیالکتیک هگل تا جنبه‌های مختلف نظریه مارکسیستی و مسائل سیاسی و اقتصادی معاصر متغیر بود و برتری او را به‌عنوان یک polemicist مارکسیستی تثبیت کرد، هرچند که او دایره‌ای رو به کاهش از خوانندگان تحسین‌کننده و تعداد فزاینده‌ای از دشمنان سیاسی پیدا کرد.

به‌ویژه برجسته بود پلمیک او[09] علیه opus magnum کائوتسکی، «تصور مادی از تاریخ»، که در 1927 منتشر شد. در آن، کائوتسکی خود ارتدوکسی گذشته‌اش را به نفع «پیشرفت علمی» رد کرد. در تلاش برای توسعه ماتریالیسم تاریخی مارکس از طریق گسترش آن به وسیله علوم طبیعی، کائوتسکی نقطه شروع خود را نه دیالکتیک جامعه به‌عنوان مشتق از هگل، بلکه نظریات بیولوژیکی تکاملی داروین قرار داد. کار کائوتسکی نقد پیشین کرش از «سوسیالیسم علمی» بین‌الملل دوم را تأیید کرد، همچنین ادعای او که ارتدوکسی آن تنها تمایلات تجدیدنظرطلبانه خود را پنهان می‌کرد، که اکنون به‌عنوان پیشرفتی نسبت به مارکس اعلام شده بود.

در سال 1932، کرش ویرایش جدیدی از جلد اول "کاپیتال" مارکس را آماده کرد[10] و در پیشگفتار و یادداشت‌هایش دوباره بیان کرد که برخلاف فرضیات بسیاری از مارکسیست‌ها، خود مارکس بین محتوای تاریخی خاص و محتوای نظری-اقتصادی صرف آثارش تفاوت قائل نشده بود. به عنوان مثال، بر اساس دیدگاه پذیرفته شده عمومی رودیولف هیل‌فردینگ، مارکسیسم یک سیستم علمی از قوانین عمومی تولید اجتماعی بود و نظریه اقتصادی مارکسی، کاربرد قانون عمومی بر جامعه کالایی‌ساز بود. نظریه کار مارکسی و تصور مادی تاریخ به عنوان یکسان دیده می‌شدند، در حالی که برای مارکس، اولی تنها به سرمایه‌داری مربوط می‌شد و دومی نه قانون اقتصادی عمومی، بلکه روشن‌سازی توسعه تاریخی به‌طور کلی بود. در نقد مؤثر اقتصاد سیاسی بورژوایی، "کاپیتال" مارکس، همانطور که کرش اشاره کرد، همچنین مشارکتی در علم اقتصاد بود. اما اقتصاد سیاسی برای مارکس تنها یک سیستم نظری از گزاره‌ها، چه درست و چه نادرست، نبود، بلکه بخشی از واقعیت تاریخی، یعنی کلیت و تاریخ جامعه بورژوایی بود و به عنوان چنین موضوع تحقیق "کاپیتال" بود.

وقتی هیتلر در سال 1933 به قدرت رسید، کرش آلمان را به مقصد انگلستان ترک کرد، از آنجا به دانمارک رفت و در سال 1936 به ایالات متحده مهاجرت کرد. در طول اقامتش در دانمارک، او زمان زیادی را با برتولت برشت[11] گذراند که قبلاً در سخنرانی‌های او در برلین شرکت کرده بود و کار بر روی کتابش "کارل مارکس" را برای سری مطالعات جامعه‌شناختی پروفسور موریس گینزبرگ آغاز کرد.[12]

کتاب "کارل مارکس" کرش شاید غنی‌ترین و در عین حال متمرکزترین تفسیر مارکسیسم باشد. این کتاب به طور همزمان تاریخی، جامعه‌شناختی و اقتصادی است. با وجود حمایت‌هایی که از آن منتشر شد، این کتاب هرگونه ارتباط بین مارکسیسم و آنچه که معمولاً به عنوان جامعه‌شناسی شناخته می‌شود را انکار می‌کند. دغدغه آن بیشتر با ایده‌های اصلی مارکس است تا توسعه‌های بعدی آنها و این ایده‌ها در پرتو وقایع تاریخی اخیر بررسی می‌شوند.

توضیح کرش بر اساس سه اصل سازمان‌دهی شده است: مشخص‌سازی تاریخی، تغییر و نقد. او نوشت که مارکس به‌طور خاص به جامعه سرمایه‌داری و دسته‌های اقتصادی فتیشیستی آن توجه داشت؛ تنها علاقه او تغییر جامعه بود و جزئیات این تغییر به آینده واگذار شده بود. این به معنای عدم تعمیم نظری نبود؛ اما با تحلیل شکل تاریخی خاص جامعه بورژوایی، مارکس به دانش عمومی از توسعه اجتماعی فراتر از آن شکل خاص رسید و با نفوذ به دسته‌های فتیشیستی اقتصاد سیاسی، نقد او به نظریه‌ای از انقلابی قریب‌الوقوع تبدیل شد. نظریه مبارزه طبقاتی مارکس خود مبارزه طبقاتی بود و ادعا نمی‌کرد یا تمایل نداشت که چیز دیگری باشد.

مارکسیسم، به نظر کرش، نظریه گذار جامعه سرمایه‌داری به عنوان مرحله‌ای گذرا از توسعه تاریخی بود. این نظریه با تمام ایده‌ها به عنوان مرتبط با دوره تاریخی معین و فرم خاص جامعه مربوط به آن دوره سروکار داشت و خود را به اندازه هر نظریه دیگری که به مرحله‌ای معین از توسعه اجتماعی و به طبقه اجتماعی معین مربوط می‌شود، به عنوان یک محصول تاریخی می‌شناخت (ص. 84). این ویژگی تاریخی مارکسیسم هرگونه شکل دگماتیسم را کنار می‌زد و کرش بخش زیادی از کارهای بعدی‌اش را به آزادسازی مارکسیسم از چنین موانعی اختصاص داد.

کتاب کرش تنها واکنش محدودی را به همراه داشت و ایده‌های سیاسی او حتی کمتر، در جوی اجتماعی که توسط آمادگی برای جنگ و شکست، چه واقعی و چه به‌سبب کوتاهی، از همه آرزوهای کارگری شکل گرفته بود. جنگ داخلی اسپانیا و تغییر آن به یک مسابقه امپریالیستی، کرش را به سوی آنارکو-سندیکالیست‌ها و تلاش‌های کوتاه‌مدت آنها برای جمعی‌سازی تولید و توزیع اجتماعی سوق داد. کرش اکنون همه تجلیات استقلال پرولتاریایی از طریق اقدام مستقیم برای اهداف کارگری را به عنوان نشانه‌هایی از پایداری آگاهی طبقاتی پرولتاریا در منطقه در حال گسترش کنترل‌های اقتدارگرایانه بر بخش‌های بزرگتر زندگی اجتماعی مشاهده کرد. نه پیروی ایدئولوژیک از دکترین مارکسیستی، بلکه اقدام کارگری به نفع خود، کلید به‌وجود آمدن مجدد جنبش پرولتاریایی بود.

ایستاده در خارج از حرکت کارگری رسمی و کاملاً ناتوان از انطباق با دنیای دانشگاهی به‌طور فزاینده‌ای مطیع، زندگی کرش در آمریکا یکی از انزواهای عمیق بود که در طول جنگ و پس از آن بیشتر شد. در بیشتر اوقات، او هیچ راه خروجی غیر از نشریات «کمونیست‌های شورایی»[13]، که خود گروهی کوچک و منزوی با دیدگاه مارکسیستی به‌شدت رادیکال بودند، نداشت. نظرات ضدپارلمانی و ضداتحادیه‌ای این گروه اکنون مورد توافق کرش بود. نوشته‌های او به تحول انحصاری سرمایه‌داری، مسائل نادرست و واقعی جنگ جهانی دوم، و نگرش کارگران نسبت به جنگ پرداخت؛ از دیدگاه کرش، جنگ هر نتیجه‌ای که داشته باشد نمی‌توانست منافع واقعی آنها را پیش ببرد. او نوشت: «کارگران مدت‌هاست که وظایف دیگران را انجام داده‌اند، که تحت نام‌های فریبنده بشریت، پیشرفت انسانی، عدالت و آزادی و چه و چه به آنها تحمیل شده است. . . . تنها وظیفه کارگران، مانند هر طبقه دیگری، این است که به دنبال منافع خودشان باشند»[14].

در سال 1950، کرش به اروپا سفر کرد و مجموعه‌ای از سخنرانی‌ها را در آلمان و سوئیس ارائه داد، که در آن ده رساله در مورد وضعیت مارکسیسم را مطرح کرد.[15] در نگاه اول، این رساله‌ها به نظر می‌رسید که نشان‌دهنده قطع کامل کرش با مارکسیسم هستند. او بیان کرد که حتی مطرح کردن این سوال که آیا آموزه‌های مارکس و انگلس هنوز اعتبار نظری و کاربرد عملی دارند یا خیر، دیگر معنا ندارد. نظریه مارکس در عملکرد اولیه‌اش، به عنوان نظریه انقلاب سوسیالیستی کارگران، قابل بازسازی نبود و تمام تلاش‌ها برای انجام این کار، یوتوپیاهای واکنشی بودند. برای برداشتن اولین گام به سوی بازسازی نظریه و عمل انقلابی، لازم بود که ادعاهای انحصاری مارکسیسم بر روی حرکت انقلابی را رد کرد و مارکس را تنها یکی از بنیان‌گذاران و توسعه‌دهندگان سوسیالیسم، در کنار سوسیالیست‌های یوتوپی و رقبای بزرگ مارکس، مانند بلانکی، پرودون و باکونین، در نظر گرفت. بخش‌های مهمی از نظریه مارکس همچنان معتبر بودند، اما کارکردهای آن با تغییر شرایط تغییر کرده بود. به‌ویژه برای مارکسیسم، وابستگی آن به شرایط اقتصادی و سیاسی عقب‌مانده‌ای که در آن ظهور کرده بود، و ارتباط آن با اشکال سیاسی انقلاب بورژوایی، بحرانی بود. این باور که انگلستان مدل همه توسعه‌های سرمایه‌داری بعدی را تشکیل می‌دهد و اینکه این نوع خاص توسعه، پیش‌نیاز لازم برای سوسیالیسم را فراهم می‌کند به همان اندازه بحرانی بود. این شرایط و فرضیات منجر به ارزیابی بیش از حد مارکسیستی از دولت به عنوان ابزار تعیین‌کننده انقلاب سوسیالیستی، و همچنین شناسایی عرفانی توسعه سرمایه‌داری با انقلاب پرولتاریایی شد.

به دلیل این ویژگی‌ها، لنین قادر بود مارکسیسم را به شکلی جدید به روسیه و آسیا منتقل کند و سوسیالیسم مارکسی را از نظریه انقلابی به ایدئولوژی خالص تغییر دهد، که می‌توانست برای اهداف مختلف استفاده شود و در انقلاب روسیه و در سطح جهانی چنین استفاده شد. اما صرفاً تبدیل سرمایه‌داری خصوصی رقابتی به انحصار بر وسایل تولید و کنترل اجتماعی، به تعیین سرنوشت کارگران منجر نشد و خلاصه، هرچند هر چیز دیگری باشد، هدف انقلابی نبود.

آنچه در این رساله‌ها جدید بود، تنها لحن آنها بود. در غیر این صورت، آنها صرفاً جمع‌بندی از دغدغه‌های انتقادی مادام‌العمر کرش با مارکسیسم در ارتباط با انقلاب کارگری بودند و نتیجه اعتقاد او به این بود که مارکسیسم خود نمی‌تواند بیش از یک مرحله خاص از توسعه تاریخی را درک کند. همانطور که او قبلاً از نظریات مارکس به انقلاب روسیه پرداخته بود، اکنون از لنینیسم به مارکسیسم بازگشت و دریافت که اولی در دومی به‌طور ضمنی موجود است. این کشف، با این حال، نیازمند کاربرد عملی میانجی مارکسیسم در واقعیت اجتماعی بود. به‌عنوان مثال کرش در سال 1938 اشاره کرده بود، انحطاط بورژوایی مارکسیسم در روسیه «به‌طور اساسی با نتیجه‌ای که بر مجموعه‌ای از تغییرات ایدئولوژیک که . . . به جریان‌های مختلف به اصطلاح مارکسیسم غربی اتفاق افتاده بود، متفاوت نبود. کمتر از هر زمان دیگری، مارکسیسم امروز به‌عنوان یک ابزار نظری در یک مبارزه مستقل پرولتاریایی، برای پرولتاریا و به‌دست پرولتاریا» خدمت می‌کند.[16] اما اکنون او دریافت که بذرهای تمام این تحولات در مارکسیسم ‌مشروط به زمان مارکس نیز نهفته است.

آنچه در نظریه و عمل مارکسیستی در یک مرحله از توسعه سرمایه‌داری به‌عنوان ضدبورژوایی به نظر می‌رسید، در مرحله‌ای دیگر به طرز قابل هضمی در شیوه تولید سرمایه‌داری جذب شد. آنچه به نظر می‌رسید که راهی به سوی سوسیالیسم است، منجر به نوع جدیدی از سرمایه‌داری گردید. بنابراین، انتقاد کرش از ارتدکس مارکسیستی، به‌ویژه از نسخه لنینیستی آن، در نهایت به انتقاد از خود مارکسیسم تبدیل شد و بدین ترتیب، به‌طور طبیعی به خودانتقادی انجامید. با این حال، او گفت که این انتقاد «درمقابل آنچه که می‌توان در معنای بسیار جامع مارکسیستی، یعنی حرکت انقلابی مستقل طبقه کارگر بین‌المللی نامید، نبود». این انتقاد به ناکافی بودن مارکسیسم، در تمام مراحل مختلف آن، برای خدمت به این حرکت انقلابی به‌طور غیر مبهم بود.[17]

***

تعداد زیادی پیش‌نویس‌های تکه‌تکه شده برای مقالات، و همچنین طرح‌های کتاب‌های پیش‌بینی‌شده، نشان‌دهنده تمایل پیوسته کرش به پیشروی از انتقاد مارکسیسم به درک نیازهای نظری و عملی سوسیالیسم تحت شرایط موجود و گرایش‌های قابل شناسایی آن است. او هنوز معتقد بود که مانند سرمایه‌داری قدیم، سرمایه‌داری در شکل مدرن انحصاری خود نیز محدودیت‌های تاریخی خود را دارد. اگر این موضوع دیگر در چهارچوب قدیمی مارکسیستی ممکن نبود، نظریه و عمل انقلابی جدید به هر حال «نوعی مارکسیسم قرن بیستم خواهد بود، هرچند نمی‌توان آن را به این نام خواند». برای رسیدن به این هدف، کرش تنها به نگاه به جلو نپرداخت، بلکه نظریات و جنبش‌های گذشته را نیز بازنگری کرد که به مارکسیسم اعتراض کرده بودند نه به دلیل سوسیالیستی بودن آن، بلکه به دلیل اینکه به اندازه کافی سوسیالیستی به نظر نمی‌رسید و جنبه‌هایی از طبیعت سرمایه‌داری و توسعه سرمایه‌داری—مانند متمرکز شدن تصمیم‌گیری دولتی—را به خود جذب کرده بود که می‌توانست خودمختاری طبقه کارگر را مختل کند.

کرش همچنین دریافت که کشورهای موسوم به کم‌توسعه‌یافته به شکلی یا دیگری از ایدئولوژی مارکسی برای اهداف فوری استفاده خواهند کرد که با مفهوم سوسیالیسم به‌عنوان آزادی پرولتاریای صنعتی و برچیدن روابط طبقاتی اجتماعی منطبق نیست. اما این تحولات واقعی بودند و باید به فرآیند کلی تغییر اجتماعی که اکنون در مقیاس جهانی در حال انجام است، مرتبط شوند. توصیف این فرآیند به زبان مارکسیستی به معنای سوءبرداشت از آن بود؛ و همچنین نمی‌توانست با پایبندی به مارکسیسمی که با وضعیت واقعی مطابقت نداشت، از این فرآیند تحول واقعی چشم‌پوشی کرد.

واضح نیست که آیا وضعیت تکه‌تکه شده تلاش‌های مختلف کرش برای مقابله با وضعیت کنونی جهانی و پتانسیل‌های انقلابی یا ضدانقلابی آن ناشی از دشواری‌های ذاتی موضوع خود بود، یا مربوط به از دست دادن تدریجی توانایی‌های خود او—نتیجه بیماری که به آرامی او را نابود می‌کرد—بود. آخرین تلاش منسجم او برای فرموله کردن ایده‌های جدیدش عنوان مهمی دارد: زمان برچیدن‌ها. این اثر به بررسی امکانات و نیازهای برچیدن پیش‌بینی‌شده شیوه تولید سرمایه‌داری، سرمایه، کار خود، و دولت می‌پردازد. سعی می‌کند عناصر واقع‌گرایانه را از عناصر یوتوپیایی در تفکر مارکس در این مسائل جدا کند و یک گام فراتر از مارکس برود و احتمالات آینده سوسیالیستی را بررسی کند.

کرش در سال 1961 در کمبریج، ماساچوست، درگذشت.

***

یادداشت‌ها:

[01]. G. Lichtheim، مارکسیسم: مطالعه‌ای تاریخی و انتقادی (لندن، 1961)، ص. 394.

[02]. L. Kołakowski، انسان بدون انتخاب (مونیخ، 1961)، ص. 23.

[03]. K. Korsch، «سوسیالیزاسیون و جنبش کارگری»، در Freies Deutschland، هانوفر، 1919.

[04]. K. Korsch، چه چیزی سوسیالیزاسیون است؟ سری نوشته‌های سوسیالیستی، شماره 1، هانوفر، 1919.

[05]. K. Korsch، عصاره مارکسیسم (برلین-لایپزیگ، 1922)؛ نکات اصلی نظریه تاریخی ماتریالیستی (برلین، 1922)؛ مارکسیسم و فلسفه، آرشیو تاریخ سوسیالیسم و جنبش کارگری (لایپزیگ، 1923) و غیره.

[06]. گردآوری شده در ویرایش دوم و توسعه‌یافته مارکسیسم و فلسفه (لایپزیگ، 1930).

[07]. همان، ص. 89.

[08]. K. Korsch، راه کمینترن (برلین، 1926).

[09]. K. Korsch، نظریه تاریخی ماتریالیستی: یک بحث با کارل کائوتسکی (لایپزیگ، 1929).

[10]. سرمایه. با پیش‌گفتار و یادداشت‌های کارل کرش (برلین، 1932).

[11]. برشت به کرش و فریتس استرنبرگ به‌عنوان معلمان مارکسیستی خود اشاره کرد. اما تدریس آنها به‌وضوح بر روی شاگرد تاثیرگذار نبود و او تا پایان عمر خود استالینیستی با گرایش‌های بورژوایی باقی ماند. با این حال، برخی نتایج «همکاری» کرش و برشت وجود دارد، به‌عنوان مثال، تلاش برشت (به‌طور نسبتاً سوال‌برانگیزی) برای مدرن‌سازی و بازنویسی بیانیه کمونیستی به فرم هجایی. به‌طور نمونه: W. Rash، «معلم مارکسیستی برتولت برشت»، Merkur، اکتبر 1963؛ Sinn und Form، شماره 2/3، 1963.

[12]. منتشر شده در لندن در 1938 و دوباره منتشر شده در نیویورک، 1963. نسخه‌ای به زبان آلمانی به‌زودی تحت نظارت مؤسسه تاریخ اجتماعی، آمستردام منتشر خواهد شد.

[13]. Living Marxism و، بعداً، New Essays، هر دو در شیکاگو از 1934 تا 1943 منتشر شدند. مجموعه‌ای از مقالات کرش از این دوره‌نامه‌ها توسط مؤسسه تاریخ اجتماعی آمستردام منتشر خواهد شد و مجموعه‌ای دیگر توسط فلتری‌نلی، میلان. همچنین ببینید K. Korsch، «برنامه جدید حزب کارگران آمریکایی»، Council Correspondence (شیکاگو)، ژانویه 1935.

[14]. Living Marxism، جلد V، شماره 3، ص. 47.

[15]. منتشر شده در 1959 در Arguments (پاریس)، شماره 16.

[16]. K. Korsch، «ایدئولوژی مارکسیستی در روسیه»، Living Marxism، جلد IV، شماره 2، ص. 50؛ «موقعیت مارکس در انقلاب اروپایی 1848»، Die Schule، شماره 5، 1948.

[17]. K. Korsch، «مارکسیسم و وظیفه کنونی مبارزه طبقاتی پرولتاریا»، Living Marxism، جلد IV، شماره 4، ص. 119.

***

آرشیو پل ماتیک | آرشیو کارل کرش

The Marxism of Karl Korsch by Paul Mattick 1964 (marxists.org)

 

 

 

 
اسم
نظر ...