چهارشنبه - ۲۹-۰۱-۱۴۰۳
فلاکت دین یک باره هم بیان و هم اعتراض علیه فلاکت واقعی است.دین آه آفریده ستم دیده،دل جهانی بی دل،و روح شرایط بی روح است.افیون توده هاست

شوراها

گرایش کمونیسم شورایی

گرامشی و نظریه‌ی سیاسی


اریک جی. هابسبام
12-06-2022
460 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :


 گرامشی و نظریه‌ی سیاسی
اریک جی. هابسبام، ترجمه‌ی: حسن مرتضوی

گرامشی بخشی از جهان روشنفکری ما شده است. آوازه‌ی او به منزله‌ی متفکرِ اصیلِ مارکسیست ــ و به نظر من اصیل‌ترین متفکری که پس از ۱۹۱۷ از غرب پدید آمده است ــ عموماً تصدیق می‌شود. با این همه آنچه او گفت و اینکه چرا این گفته‌ها اهمیت دارند، هنوز به اندازه‌ی این واقعیت ساده که او مهم است، در سطح گسترده‌ای شناخته نشده است. من در این‌جا یک دلیل را برای اهمیت اندیشه‌ی او برجسته می‌کنم: نظریه‌ی سیاست او ...

(مقاله‌ای که در زیر می‌خوانید، نوشته‌ای است که پروفسور ایی. جی. هابسبام در کنفرانس گرامشی قرائت کرد که لارنس اند ویشارت و پلی تکنیک لندن مرکزی مشترکاً در پنجم و ششم مارس 1977 برگزار کردند. عناوین فرعی از ماست ـ‌ مجله‌ی مارکسیسم تودی)(1)
*****

آنتونیو گرامشی چهل سال پیش درگذشت.(2) او عملاً ده سال نخستِ این چهل سال، به جز برای رفقای قدیمی‌اش از دهه‌ی 1920، فرد ناشناخته‌ای بود، زیرا تعداد اندکی از نوشته‌هایش منتشر شده یا در دسترس بود؛ نه به این معنی که نفوذی نداشت زیرا پالمیرو تولیاتی، حزب کمونیست ایتالیا را بر پایه‌ی نظرات گرامشی، یا دست‌کم بر مبنای تفسیرش از نظرات گرامشی، رهبری می‌کرد. با این همه، گرامشی برای اغلب افراد در هر جایی تا پایان جنگ جهانی دوم، حتی برای کمونیست‌ها، چیزی بیش از یک نام نبود. او در دومین دهه‌ی این چهل سال، در ایتالیا بی‌نهایت معروف و فراتر از محافل کمونیستی ستایش شد. آثارش را حزب کمونیست، اما به ویژه بنگاه انتشاراتی اینائودی، در سطح گسترده‌ای منتشر کرد. هر نقدی هم که به این ویراست‌های قدیمی وارد باشد، آنها آثار گرامشی را در دسترسِ عموم قرار دادند و این امکان را برای ایتالیایی‌ها فراهم آوردند تا درباره‌ی آوازه‌ی او به‌منزله‌ی یک متفکرِ مهم مارکسیست و به‌طور اعم چهره‌‌ای برجسته‌ در فرهنگ ایتالیای سده‌ی بیستم داوری کنند. اما فقط ایتالیایی‌ها.
گرامشی در این دهه به دلایل عملی، بیرون از کشورش کاملاً ناشناخته باقی ماند، زیرا آثارش عملاً ترجمه نشده بودند. در حقیقت حتی تلاش برای انتشار اثر تکان‌دهنده‌اش، نامه‌های زندان، در بریتانیا و ایالات متحد ناکام باقی ماند. به جز برای مشتی افراد که تماس‌های شخصی در ایتالیا داشتند و می‌توانستند به زبان ایتالیایی بخوانند ــ عمدتاً کمونیست‌ها ــ انگار او در این سوی کوه‌های آلپ هرگز وجود نداشته است.
در سومین دهه‌‌ی این چهل سال، نخستین نشانه‌های جدی علاقه به گرامشی در خارج از ایتالیا بروز کرد. بی‌تردید روند استالین‌زدایی و حتی بیشتر از آنْ نگرشِ مستقلی که تولیاتی پس از 1956 سخنگویش بود، این علاقه را برانگیخت. به هر حال، در این دوره نخستین گزیده‌های انگلیسی از آثار گرامشی و نخستین بررسی‌ها درباره‌ی ایده‌هایش بیرون از احزاب کمونیست منتشر شدند. به نظر می‌رسد که غیر از ایتالیا، کشورهای انگلیسی‌زبان نخستین کشورهایی‌اند که علاقه‌ی مستمری به گرامشی نشان داده‌اند. از عجایب این‌که در خودِ ایتالیا، در همین دوره، نقد از گرامشی رساتر و گاهی تندتر شد، و حزب کمونیست ایتالیا به تفسیر آثارش پرداخت.
بخشی از جهان روشنفکری ما
سرانجام، در واپسین دهه‌ی این چهل سال، گرامشی کاملاً جایگاه خود را یافت. انتشار آثارش در خودِ ایتالیا، با ویراست کامل نامه‌های زندان (1965)، انتشار نوشته‌های گوناگون قدیمی و سیاسی، و به ویژه با انتشار یادگار تاریخی پژوهشی جراتانا، ویراست دفترهای زندان (1975) که از نظر زمانی منظم و مرتب شده بودند، برای نخستین بار پایه‌ی پژوهشگرانه‌ی رضایت‌بخشی یافت. هم زندگی‌نامه‌ی گرامشی و هم نقش او در تاریخ حزب کمونیست، عمدتاً به مدد کارِ تاریخی نظام‌‌یافته‌ روی مدارک که حزب کمونیست ترغیب و تشویق می‌کرد، روشن‌تر شد.
بحث‌ها ادامه می‌یابد، و این‌جا نمی‌توان به ارزیابی مباحثات ایتالیایی‌ها درباره‌ی گرامشی از اواسط دهه‌ی 1960 پرداخت. ترجمه‌های خارج از ایتالیا از نوشته‌های گرامشی، برای نخستین بار در گزیده‌هایی مناسب و مکفی در دسترس است، به ویژه اثر دوجلدی لارنس و ویشارت که توسط هواره و نول اسمیت ویرایش شدند. همچنین ترجمه‌هایی از آثار دست دوم مهمی مانند زندگی(3) (1970) فیوری در دسترس است. بدون تلاش برای ارزیابی آثار فزاینده‌ای که درباره‌ی گرامشی به زبان انگلیسی منتشر می‌شود ــ معرفِ دیدگاه‌های متفاوت اما عموماً محترمانه ــ کافیست گفته شود که در چهلمین سالگرد مرگ او، دیگر نشناختن گرامشی توجیهی ندارد. نکته‌ی مهم‌تر اینکه، حتی افرادی که عملاً نوشته‌هایش را نخوانده‌اند، او را می‌شناسند. اصطلاحات نوعاً گرامشی‌وار مانند «هژمونی» در بحث‌های مارکسیست‌ها، و حتی غیرمارکسیست‌ها، درباره‌ی سیاست و تاریخْ سرسری و گاهی با مسامحه استفاده می‌شوند، شبیه به اصطلاحات فرویدیی که بین دو جنگ رایج شده بود.
گرامشی بخشی از جهان روشنفکری ما شده است. آوازه‌ی او به منزله‌ی متفکرِ اصیلِ مارکسیست ــ و به نظر من اصیل‌ترین متفکری که پس از 1917 از غرب پدید آمده است ــ عموماً تصدیق می‌شود. با این همه آنچه او گفت و اینکه چرا این گفته‌ها اهمیت دارند، هنوز به اندازه‌ی این واقعیت ساده که او مهم است، در سطح گسترده‌ای شناخته نشده است. من در این‌جا یک دلیل را برای اهمیت اندیشه‌ی او برجسته می‌کنم: نظریه‌ی سیاست او.
این یک نگرش بنیادین مارکسیسم است که متفکران اندیشه‌های خود را در بستری انتزاعی ابداع نمی‌کنند، بلکه این اندیشه را فقط می‌توان در بستر تاریخی و سیاسی زمانه‌شان درک کرد. اگر مارکس همیشه تأکید می‌کرد که انسان‌ها تاریخ خود را می‌سازند، یا به عبارتی، انسان‌ها اندیشه‌های خود را می‌پرورانند، این تأکید را نیز می‌کرد (به نقل از قطعه‌ای مشهور در هجدهم برومر) که آنان تحت شرایطی که بی‌واسطه از وجودِ خود آگاه می‌شوند، تحت شرایطی که مفروض و به ارث رسیده است، چنین می‌کنند. اندیشه‌ی گرامشی کاملاً بدیع است. او مارکسیست، و در حقیقت لنینیست، است و در اینجا قصد ندارم وقتم را با دفاع از او در مقابل اتهامات فرقه‌های گوناگونی تلف کنم که مدعی‌اند دقیقاً می‌دانند مارکسیسم چه چیزی است و چه چیزی نیست و بر روایت خودشان از مارکسیسم حق انحصاری دارند. با این همه، گرامشی برای مایی که در سنت کلاسیک مارکسیستی پرورش یافته‌ایم، چه پیش از 1914 و چه پس از 1917، اغلب مارکسیستی شگفت‌انگیز است. مثلاً او درباره‌ی توسعه‌ی اقتصادی نسبتاً کم نوشت و مطالب زیادی را درباره‌ی سیاست به قلم آورد، از جمله درباره‌ی نظریه‌پردازهایی مانند کروچه، سورل و ماکیاولی که معمولاً در نوشته‌های کلاسیک‌ زیاد یا اصلاً مطرح نمی‌شوند. بنابراین، کشف اینکه تا چه حد پیشینه و تجربه‌ی تاریخی او این بداعت را توضیح می‌دهد، واجد اهمیت است. نیازی نیست اضافه کنم که این امر به هیچ‌وجه اعتبار فکری‌اش را کاهش نمی‌دهد.
 

پیشینه و تکوین تاریخی:
هنگامی که گرامشی به زندان موسولینی وارد شد، رهبر حزب کمونیست ایتالیا بود. ایتالیا به روزگار گرامشی، ویژگی‌های تاریخی‌‌ای داشت که نوآوری‌های بدیع در اندیشه‌ورزی مارکسیستی را ترغیب می‌کرد. به اجمال برخی از آنها را متذکر می‌شوم.
(I) ایتالیا به تعبیری جهان صغیرِ دنیای سرمایه‌داری بود، زیرا هم کلان‌شهر و هم مستعمرات، هم مناطق پیشرفته و هم مناطق عقب‌‌افتاده را درون یک کشور در بر می‌گرفت. ساردینیا که گرامشی زاده‌ی آنجا بود، مصداق سویه‌ی عقب‌مانده، تازه اگر نه مهجور، و نیمه‌‌استعماری ایتالیا بود؛ تورینو با کارخانه‌ی فیاتش که گرامشی در آنجا رهبر طبقه‌ی کارگر شد، در آن زمان مانند امروز، مصداق پیشرفته‌ترین مرحله‌ی سرمایه‌داری صنعتی و دگرگونی توده‌ای دهقانان مهاجر به کارگران بود. به بیان دیگر، یک مارکسیست ایتالیایی روشنفکر در موقعیت نامتعارف خوبی بود که ماهیت هم جهان توسعه‌یافته‌ی سرمایه‌داری و هم «جهان سوم» و کنش‌های متقابل آن‌ها را درک کند، برخلاف مارکسیست‌های کشورهایی که یکسره یا به جهان توسعه‌یافته یا به جهان سوم تعلق داشتند. بنابراین، اگر گرامشی را صرفاً نظریه‌پرداز «کمونیسم غربی» بدانیم، سخت به بیراهه می‌رویم. اندیشه‌ی او نه منحصراً به کشورهای پیشرفته‌ی صنعتی اختصاص دارد و نه منحصراً در آنها قابل‌اجرا است.
(II) یکی از پیامدهای مهم ویژگی تاریخی ایتالیا، حتی پیش از 1914، این بود که جنبش کارگری ایتالیا هم صنعتی و هم زراعی، هم پرولتری و هم دهقانی بود. ایتالیا از این لحاظ در اروپا پیش از 1914 کمابیش یگانه بود، گرچه اینجا نمی‌توان این نکته را شرح و بسط داد. با این همه، دو نمونه‌ی ساده اهمیت این نکته را نشان می‌دهد. مناطقی که در آن کمونیست‌ها نفوذ قدرتمندی داشتند (امیلیا، توسکانی، اومبریا) مناطق صنعتی نبودند، و دی ویتوریو، رهبر بزرگ پس از جنگ جنبش اتحادیه‌های کارگری ایتالیا، اهل منطقه‌ی جنوب و کارگر کشاورزی بود. ایتالیا از لحاظ نقش نامتعارفی که روشنفکران ایتالیایی در جنبش کارگری ایفا کردند ــ عمدتاً روشنفکرانی از جنوب عقب‌افتاده و نیمه مستعمره ــ کاملاً یگانه و منحصربفرد نبود. اما این پدیده با توجه به نقشی مهمی که در اندیشه‌ورزی گرامشی ایفا می‌کند، ارزش توجه دارد.
 

ایتالیا: آزمایشگاه تجربه‌های سیاسی
(III) سومین سرشت کاملاً ویژه‌ی تاریخ ایتالیا، وجود آن به عنوان یک ملت و یک جامعه‌ی بورژوایی است. در اینجا نیز نمی‌خواهم وارد جزییات بشوم. صرفاً می‌خواهم سه نکته را یادآوری کنم: (الف) ایتالیا پیشتاز تمدن و سرمایه‌داری مدرن چندین سده پیش از سایر کشورهاست، اما قادر نشد دستاوردش را حفظ کند و دستخوش نوعی عقب‌ماندگی بین رنسانس و ریسورجیمنتو(4) شد؛ (ب) بورژوازی ایتالیا برخلاف فرانسه، نتوانست جامعه‌اش را با یک انقلاب ظفرمند تثبیت کند و برخلاف آلمان، راه‌حل بینابینی را که طبقه‌‌ی حاکم قدیم از بالا پیشنهاد کرده بود نپذیرفت. (پ) به این ترتیب، به تعبیری بورژوازی ایتالیا نتوانست ــ یا قسماً نتوانست ــ رسالت تاریخی‌اش را در ایجاد ملت ایتالیایی به انجام برساند. انقلابش ناقص ماند و بنابراین، سوسیالیست‌های ایتالیایی مانند گرامشی به‌ویژه از نقش ممکنِ جنبش‌شان به عنوان رهبر بالقوه‌ی ملت، حامل تاریخ ملی، آگاه بودند.
(IV) ایتالیا مانند بسیاری از کشورها فقط یک کشور کاتولیک نبود و نیست، بلکه کشوری بود که کلیسا در آن نهادی مشخصاً ایتالیایی به‌شمار می‌آمد: شیوه‌ای برای حفظ حکومت طبقات حاکم، بدون دستگاه دولتی و جدا از آن. همچنین کشوری بود که فرهنگ نخبگان ملی در آنْ مقدم بر دولت ملی بود. بنابراین، مارکسیست ایتالیایی وقوف بیشتری به مقوله‌ی «هژمونی» گرامشی داشت، یعنی شیوه‌های حفظ اقتداری که صرفاً متکی به قدرت قهر نیست.
(V) بنابراین، به دلایل متعددی ــ برخی را تازه مطرح کردم ــ ایتالیا نوعی آزمایشگاه تجربه‌های سیاسی بود. تصادفی نیست که این کشور مدت‌ها از سنت قدرتمند اندیشه‌ی سیاسی ــ از ماکیاولی در سده‌ی شانردهم تا پارتو و موسکا در سده‌ی بیستم ــ برخوردار بوده است؛ زیرا حتی پیشتازان خارجی آنچه اکنون جامعه‌شناسی سیاسی می‌نامیم، مایل بوده‌اند به ایتالیا بپردازند و اندیشه‌های خود را از تجربه‌ی ایتالیایی اخذ کنند، منظورم افرادی مانند سورل و روبرت میشل است. پس عجیب نیست که مارکسیست‌های ایتالیایی نظریه‌ی سیاسی را یک معضل می‌دانستند.
(VI) و سرانجام، یک واقعیت بسیار مهم. ایتالیا کشوری بود که به نظر می‌رسید پس از ۱۹۱۷ برخی از شرایط ابژکتیو و سوبژکتیو انقلاب بیش از انگلستان و فرانسه و به نظر من حتی بیش از آلمان در آن وجود دارد. با این همه، این انقلاب رخ نداد. برعکس، فاشیسم به قدرت رسید. مسلماً طبیعی است که مارکسیست‌های ایتالیایی باید پیشتاز تحلیل این موضوع باشند که چرا انقلاب اکتبر روسیه نتوانست در کشورهای غربی رخ دهد و در جست‌وجوی این باشند چه استراتژی و تاکتیک بدیلی برای گذار به سوسیالیسم در چنین کشورهایی وجود دارد. و بی‌گمان این کاری است که گرامشی مبادرت به انجام آن کرد.

پیشتاز نظریه‌ی مارکسیستی سیاست:
این نکته مرا به موضوع اصلی‌ام می‌رساند، یعنی اینکه پیشتازی در نظریه‌ی مارکسیستی سیاستْ سهمِ اساسی گرامشی در مارکسیسم بود. مارکس و انگلس حجم عظیمی مطلب درباره‌ی سیاست نوشتند، اما به بسط نظریه‌ا‌ی عام در این حوزه راغب نبودند، عمدتاً به این دلیل ــ چنانکه انگلس در نامه‌های متأخری که برداشت ماتریالیستی از تاریخ را توضیح می‌دهد ــ که فکر می‌کردند موضوع مهم‌تر این است که نشان دهند «مناسبات حقوقی و نیز شکل‌های دولت را نمی‌توان از وجود خودشان فهمید بلکه این مناسبات و این شکل‌ها در شرایط مادی زندگی ریشه دارد» (پیش‌گفتار بر نقد اقتصاد سیاسی) و بنابراین، بیش از هر چیز بر «اشتقاق برداشت‌های سیاسی، حقوقی و سایر برداشت‌های ایدئولوژیک از فاکت­های اقتصادی پایه­‌ای» (انگلس به مهرینگ) تأکید داشتند.
بنابراین، بحث مارکس و انگلس درباره‌ی موضوعاتی مانند ماهیت و ساختار حکومت، خمیره و سازمان دولت، ماهیت و سازمان جنبش‌های سیاسی، عمدتاً به صورت ملاحظاتی است که از تفسیرهای لحظه‌ای و عموماً اتفاقی بر استدلال‌های دیگر مطرح می‌شوند، به جز شاید مواردی که به نظریه‌شان درباره خاستگاه و سرشت تاریخی دولت مربوط می‌شود.
لنین لزوم نظریه‌ای دستگاهمندتر درباره‌ی دولت و انقلاب را منطقاً در آستانه‌ی کسب قدرت احساس کرد، اما همانطور که همه‌ی ما می‌دانیم، انقلاب اکتبر پیش از آنکه او بتواند آن نظریه را کامل کند، رخ داد. و خاطرنشان می‌کنم که بحث‌های فشرده درباره‌ی ساختار، سازمان و رهبری جنبش‌های سوسیالیستی که در عصر بین‌الملل دوم مطرح شد، عمدتاً معطوف به پرسش‌های عملی بود. تعمیم‌های نظری آن اتفاقی و موقتی بودند، به جز شاید در قلمرو مسئله‌ی ملی که جانشینان مارکس و انگلس عملاً ناگزیر بودند از صفر آغاز کنند. نمی‌گویم این تلاش به نوآوری‌های نظری مهمی نیانجامید که پرواضح است در خصوص لنین به دستاوردهای درخشانی انجامید: هر چند این نوآوری‌ها به نحو تناقض‌آمیزی پراگماتیک بودند تا نظری، با این همه‌ شالوده‌شان واکاوی مارکسیستی بود. مثلاً اگر بحث‌های مربوط به مفهوم جدید حزب نزد لنین را بخوانیم، شگفت‌زده می‌شویم که نظریه‌ی مارکسیستی به چه میزان اندکی در این بحث‌ها حضور دارد، ولو اینکه مارکسیست‌های معروفی مانند کائوتسکی، لوکزامبورگ، پلخانف، تروتسکی، مارتف و ریازانف در آن شرکت جسته بودند. در حقیقت، در این بحث‌ها تلویحاً نظریه‌ای درباره‌ی سیاست وجود دارد اما فقط به شکلی ناقص بروز کرده است.
دلایل زیادی برای این کمبود وجود دارد. به هر حال، ظاهراً تا اوایل سال‌های دهه‌ی 1920 این موضوع اهمیت زیادی نداشت. اما گمان می‌کنم در آن زمان بیش از پیش به نقطه ضعف جدی بدل شد. انقلاب در خارج از روسیه، شکست خورد یا هرگز رخ نداد، و بازبررسی دستگاهمندِ نه تنها استراتژی جنبش برای کسب قدرت بلکه معضلاتِ فنی گذار به سوسیالیسم که تا پیش از 1917 هرگز به طور جدی به عنوان معضلی مشخص و فوری لحاظ نشده بود، ضرورت یافت. در داخل خود اتحاد جماهیر شوروی، با ظهور «جامعه‌ی مدنی»، با ظهور قدرت شوروی از درون پیکارهای نومیدکننده برای بقایش، مسئله‌ی چیستی جامعه‌ی سوسیالیستی و چگونگی ساختار و نهادهای سیاسی‌اش مطرح شد. اساساً این معضلی است که مارکسیست‌ها را در سال‌های اخیر دچار دردسر کرده و موضوع موردبحث بین کمونیست‌های شوروی، مائوییست‌ها و «کمونیست‌های اروپایی» بوده است، تازه اگر افراد خارج از جنبش کمونیستی را در نظر نگیریم.

کنش سیاسی:
بر این امر تأکید می‌کنم که در اینجا درباره‌ی دو دسته‌ی متفاوت از مسائل سیاسی یعنی استراتژی و ماهیت جوامع سوسیالیستی، سخن می‌گویم. گرامشی کوشید با هر دو معضل دست‌وپنجه نرم کند، هرچند به نظرم می‌رسد برخی از مفسران بیش از حد به فقط یکی از آن‌ها یعنی استراتژی توجه نشان داده‌اند. خیلی زود روشن شد که پرداختن به این معضلات، با هر نوع ماهیتی، از درون جنبش کمونیستی ناممکن است و برای مدتی دراز ناممکن باقی ماند. احتمالاً می‌توان گفت که در حقیقت فقط گرامشی می‌توانست در نوشته‌های خود با این معضلات کلنجار برود، زیرا در زندان بود و رابطه‌اش با سیاستِ بیرونْ قطع، و نه برای حال بلکه برای آینده می‌نوشت.
این به معنای آن نیست که گرامشی از لحاظ سیاسی براساس موقعیت جاری دهه‌ی 1920 و اوایل دهه‌ی 1930 نمی‌نوشت. در حقیقت، یکی از مشکلات در درک آثار گرامشی این است که وی آشنایی با موقعیت‌ها و بحث‌هایی را مسلم فرض می‌کرد که اکنون برای اغلب ما ناشناخته یا به دست فراموشی سپرده شده‌اند. همین است که پری آندرسن به تازگی اشاره کرد که برخی از خصیصه‌های اندیشه‌ورزی گرامشی، از درونمایه‌هایی مشتق‌شده و بسط یافته که در مباحثات کمینترن در اوایل دهه‌ی 1920 مطرح شده بودند. به هر حال، گرامشی بر آن شد عناصر یک نظریه‌ی سیاسی کامل را درون مارکسیسم بپروراند و احتمالاً نخستین کسی است که به چنین کاری مبادرت کرد. قصد ندارم ایده‌های او را جمع‌بندی کنم. راجر سیمون اخیراً با طول و تفصیل زیادی به برخی از آنها در مارکسیسم تودی (Marxism Today, مارس 1977) پرداخته است. در عوض، چند رشته از اندیشه‌های گرامشی را برمی‌گزینم و نکاتی را که به نظرم اهمیت آن‌ها را نشان می‌دهد برجسته می‌کنم.
گرامشی نظریه‌پردازی است سیاسی، چون سیاست را «فعالیتی مستقل» (دفترهای زندان، ص. 134) درون بستر و حد و مرزهایی می‌دانست که با تکوین تاریخی تعیین می‌شود، و علاوه براین او مشخصاً «جایگاهی» را پژوهش می‌کند که «علم سیاست در مارکسیسم دارد یا جایگاهی که باید در یک برداشت دستگاه‌مند (منسجم و منطقی) از جهان» در مارکسیسم «داشته باشد.» (ص. 136) هرچند در این گفته معنای بیشتری نهفته است، گرامشی نوعی از مباحث را در مارکسیسم وارد کرد که نزد قهرمانش ماکیاولی یافت می‌شد ــ مردی که به ندرت از اندیشه‌هایش در نوشته‌های مارکس و انگلس سخن به میان می‌آید.
گرامشی سیاست را هسته‌ی نه‌تنها استراتژی سوسیالیسم پیروزمند بلکه استراتژی خود سوسیالیسم می‌دانست. چنانکه هواره و نول اسمیت به درستی خاطرنشان می‌کنند، سیاست برای گرامشی «فعالیت اساسی انسانی است، ابزاری که به مدد آن آگاهی تکین در تماس با جهان اجتماعی و طبیعی در همه‌ی شکل‌های خود قرار می‌گیرد» (دفترهای زندان، xxiii). به‌طور خلاصه، سیاست گسترده‌تر از آن چیزی است که خود این اصطلاح عموماً به آن اطلاق می‌شود،حتی گسترده‌تر از «علم و هنر سیاست» در معنای محدودتر خودِ گرامشی، که آن را به‌منزله‌ی «مجموعه‌ی قواعد عملی برای پژوهش و مشاهدات مفصل و مناسب برای برانگیختن علاقه به واقعیت کارآمد و تحریک بینش‌های دقیق‌تر و موشکافانه‌تر» تعریف می‌کرد (همان‌جا، 175ـ176).
این برداشت تلویحاً در مفهومِ خود پراکسیس نهفته است: اینکه درک جهان و تغییردادن آن یک چیز و همان است. و پراکسیس، تاریخی که انسان‌ها در آن خودشان را می‌سازند، ولو در شرایط معلوم و در حال تکوین تاریخی، همان کاری است که انجام می‌دهند و نه فقط شکل‌های ایدئولوژیکی که انسان‌ها در قالب‌شان از تضادهای جامعه آگاه می‌شوند: به گفته‌ی مارکس چگونگی «تا پایان کار جنگیدن» است: به طور خلاصه، این همان چیزی است که می‌توان کُنش سیاسی نامید. اما همچنین تا حدی بازشناسی این واقعیت است که خودِ کُنش سیاسی فعالیتی است مستقل، ولو اینکه «در قلمرو «دائمی» و «ارگانیک» حیات اقتصادی تاثیر بگذارد.» (صص. 139ـ140).
برساختن سوسیالیسم
کُنش سیاسی هم به برساختن سوسیالیسم و هم ــ و شاید بیشتر ــ به برساختن چیزهای دیگر اطلاق می‌شود. شاید گفته شود که به نظر گرامشی آنچه پایه‌ی سوسیالیسم را تشکیل می‌دهد، اجتماعی‌شدن در معنای اقتصادی ــ یعنی اقتصاد متکی بر مالکیت اجتماعی و برنامه‌ریزی‌شده ــ نیست بلکه آشکارا پایه و چارچوب آن است، اما اجتماعی‌شدن در معنای سیاسی و جامعه‌شناختی عبارت از فرایند شکل‌گیری عادات در انسان جمعی است، فرایندی که باعث می‌شود رفتار اجتماعی خودکارْ شود، و نیاز به دستگاهی بیرونی برای تحمیل هنجارها از بین برود: خودکار اما همچنین آگاهانه.
هنگامی که گرامشی از نقش تولید در سوسیالیسم سخن می‌گوید، این نقش فقط وسیله‌ای برای ایجاد جامعه‌ای برخوردار از وفور مادی نیست، هرچند گذرا متذکر می‌شویم که او شکی در اولویتِ بیشینه‌سازی تولید نداشت (ص. 242، یادداشت). علت این است که جایگاه انسان در تولید، در دوران سرمایه‌داری، جایگاهی بنیادین در آگاهی‌اش به‌شمار می‌آید؛ زیرا تجربه‌ی کارگران در کارخانه‌ی بزرگ است که آموزشگاه طبیعی این آگاهی محسوب می‌شود. شاید گرامشی نظر به تجربه‌ای که در تورینو داشت، مایل بود کارخانه‌ی مدرن را بیشتر آموزشگاهی برای سوسیالیسم بداند تا مکان بیگانگی.
اما موضوع این است که تولید در سوسیالیسم نمی‌تواند صرفاً یک معضل فنی و اقتصادی جداگانه تلقی شود؛ باید هم‌زمان و از منظر گرامشی در وهله‌ی نخست، در حکم معضل آموزش سیاسی و ساختار سیاسی به آن پرداخت. مفهوم کار از لحاظ آموزشی حتی در جامعه‌ی بورژوایی که از این لحاظ ترقی‌خواه پنداشته می‌شد، جنبه‌ی محوری داشت، زیرا «کشف اینکه نظام‌های اجتماعی و طبیعی به میانجی کار و با فعالیت نظری و عملی انسان ایجاد می‌شوند، نخستین عناصرِ درک شهودی از یک جهان عاری از هر نوع جادو و خرافات را به وجود می‌آورد؛ پایه‌ای را برای تکوینِ بعدی برداشتی تاریخی و دیالکتیکی از جهان می‌سازد که حرکت و تغییر را درک می‌کند، جهان هم‌عصر خود را به منزله‌ی ترکیبی از گذشته، تمامی نسل‌های گذشته‌ای می‌فهمد که خود را به آینده معطوف می‌کنند. این پایه‌ی واقعی آموزشگاه ابتدایی بود» (34ـ35). و می‌توانیم گذرا درونمایه‌ای ثابت را در اندیشه‌ی گرامشی متذکر شویم: تداوم تکوین انسان از طریق انقلاب، وحدت گذشته، حال و آینده.

درک گرامشی از هژمونی:
خطوط کلی درونمایه‌های اساسی نظریه‌ی سیاسی گرامشی در نامه‌ی معروف سپتامبر 1931 ترسیم شده است:
مطالعه‌ام درباره‌ی روشنفکران پروژه‌ای است گسترده… من مفهوم روشنفکران را فراتر از معنای کنونی این کلمه که عمدتاً مراد از آن روشنفکران بزرگ است، گسترش زیادی داده‌ام. این مطالعه همچنین مرا به برخی از تعیّن‌های دولت سوق می‌دهد. معمولاً از دولت جامعه‌ا‌ی سیاسی مراد می‌شود (یعنی دیکتاتوری یک دستگاه قهریه که توده‌های مردم را به همداستانی با تولید و اقتصادِ مسلط در هر لحظه‌ی معین وامی‌دارد)، نه توازن بین جامعه‌ی سیاسی و جامعه‌ی مدنی (یعنی هژمونی یک گروه اجتماعی بر تمام جامعه‌ی ملی که از طریق به‌اصطلاح سازمان‌های خصوصی مانند کلیسا، اتحادیه‌های کارگری، مدارس و غیره اعمال می‌شود). جامعه‌ی مدنی دقیقاً قلمرو خاص عمل روشنفکران است.»
این درک از دولت به منزله‌ی توازن بین نهادهای قهری و هژمونیک (یا به عبارتی وحدت هر دو) فی‌نفسه جدید نیست، دست‌کم برای کسانی که واقع‌گرایانه به جهان می‌نگرند. روشن است که طبقه‌ی حاکم نه تنها به قدرت و اقتدار قهری بلکه به اقبال ناشی از هژمونی ــ که گرامشی «رهبری فکری و اخلاقی» اعمال‌شده از سوی گروه حاکم و «کنترل عمومی تحمیل‌شده بر زندگی اجتماعی توسط گروه اصلی مسلط» می‌نامد ــ متکی است.
آنچه در این خصوص در اندیشه‌ی گرامشی جدید است، این ملاحظه است که حتی هژمونی بورژوایی خودکار نیست بلکه از طریق کنش و سازمان سیاسی آگاه به دست می‌آید. بورژوازی شهری رنسانس ایتالیایی توانسته بود به لحاظ ملی، همانطور که ماکیاولی مطرح کرده بود، از طریق چنین عملی ــ در واقع از طریق نوعی ژاکوبنیسم ــ وجه هژمونیک بیابد. یک طبقه باید از آنچه گرامشی سازمان «همیاری اقتصادی» می‌نامد فراتر رود و از لحاظ سیاسی هژمونیک شود؛ و از قضا به همین دلیل است که حتی مبارزه‌جوترین اتحادیه‌گرایی کارگری جزء فرودست جامعه‌ی سرمایه‌داری باقی می‌ماند. این نتیجه گرفته می‌شود که تمایز بین طبقات «مسلط» یا «هژمونیک» و طبقات «زیردست» بنیادین است. این یکی دیگر از نوآوری‌های گرامشی‌وار است و در اندیشه‌ی او تعیین‌کننده. زیرا معضل پایه‌ای انقلاب این است که چگونه طبقه‌ زیردست کنونی را به طبقه‌ای واجد هژمونی، معتقد به خود به عنوان طبقه‌ی حاکم بالقوه و به این عنوان معتبر برای طبقات دیگر بدل سازیم.

گرامشی و حزب:
در این موضوع اهمیت حزب برای گرامشی ــ «شاهزاده‌ی نوین» (ص. ۱۲۹) ــ نهفته است. زیرا صرف‌نظر از اهمیت تاریخی تکوین حزب به‌طور کلی در دوره‌ی بورژوایی ــ و گرامشی نکات درخشانی درباره‌ی این موضوع می‌تواند بگوید ــ گرامشی تشخیص می‌دهد که طبقه‌ی کارگر تنها از طریق جنبش و سازمانش، یعنی به نظر او از طریق حزب، می‌تواند آگاهی خود را گسترش دهد و از «همیاری اقتصادی» خودجوش یا مرحله‌ی اتحادیه‌گرایی کارگری فراتر برود. در واقع، چنانکه می‌دانیم، در جایی که سوسیالیسم پیروز شده باشد، این امر با دگرگونی احزاب به دولت‌ها میسر شده است. گرامشی در دیدگاه عمومی‌اش درباره‌ی نقش حزب عمیقاً لنینیست است، گرچه الزاماً در نظراتش درباره‌ی اینکه سازمان حزبی در هر مقطع معین چگونه باید باشد یا درباره‌ی ماهیت زندگی حزبی چنین نیست. اما به نظر من، بحث گرامشی درباره‌ی ماهیت و کارکردهای احزاب از بحث‌ لنین جلوتر می‌رود.

درباره‌ی روشنفکران:
بی‌گمان، چنانکه می‌دانیم، معضلات عملی چشمگیری از این واقعیت ناشی می‌شود که حزب و طبقه هر چند از لحاظ تاریخی یکی گرفته می‌شوند، یک چیز نیستند و ممکن است به ویژه در جوامع سوسیالیستی با هم اختلاف داشته باشند. گرامشی از این معضلات و نیز از خطرات بوروکراتیزه‌شدن کاملاً آگاه بود. کاش می‌توانستم بگویم که او راه‌حل‌های مناسبی برای این معضلات ارائه کرد، اما یقین ندارم او بیش از افراد دیگر در این امر موفق شده باشد. به هر حال، ملاحظات گرامشی درباره سانترالیسم بوروکراتیک، گرچه فشرده و دشوار است (مثلاً در دفترهای زندان، صص. 188ـ189)، ارزش مطالعه‌ی جدی را دارند.
چیزی که در رویکرد گرامشی جدید است، پافشاری‌اش بر این نکته است که دستگاه حکومت هم در شکل هژمونیک و هم تا حدی در شکل اقتدارگرای خود، اساساً مشتمل بر «روشنفکران» است. وی آنان را نه نخبگانی خاص یا گروه یا گروه‌های اجتماعی خاص بلکه نوعی تخصصی‌شدن کارکردی جامعه برای این مقاصد تعریف می‌کند. به بیان دیگر، به نظر گرامشی همه‌ی افراد روشنفکر هستند، اما همه‌ی آنها کارکرد اجتماعی روشنفکران را اعمال نمی‌کنند. موضوع یادشده از این لحاظ اهمیت دارد که نقش خودمختار روبنا را در فرایند اجتماعی یا حتی این واقعیت ساده برجسته می‌کند که سیاستمداری که خاستگاه کارگری دارد، ضرورتاً مانند کارگرِ پشت میز کار نیست. اما با اینکه گرامشی براساس این دیدگاه نوشتارهای تاریخی درخشانی را نوشته است، اما من خودم موافق نیستم که این اظهارنظر به همان‌ اندازه‌ا‌ی که خودِ گرامشی مهم می‌دانست، برای نظریه‌ی سیاسی‌اش اهمیت داشته باشد. به ویژه، فکر می‌کنم تمایز بینِ روشنفکران به‌اصطلاح «سنتی» و روشنفکران «ارگانیک» که خود طبقه‌ی جدید ایجاد می‌کند ــ دست‌کم در برخی کشورها ــ اهمیت کمتری از آنچه گرامشی مطرح می‌کند دارد. بی‌تردید امکان دارد که اندیشه‌ی دشوار و پیچیده‌ی گرامشی را کاملاً درک نکرده باشم و مسلماً باید تأکید کنم که چنین تمایزی، اگر بر اساس مقدار فضایی که گرامشی به آن اختصاص داد داوری شود، برای خود او اهمیت زیادی داشت.

نظریه‌ی استراتژیک:
از سوی دیگر، اندیشه‌ی استراتژیک گرامشی، نه تنها مانند همیشه سرشار از بینش‌های تاریخی کاملاً درخشان است بلکه واجد اهمیت عملی اساسی است. گمان می‌کنم باید سه نکته را در این زمینه کاملاً از هم جدا کنیم: واکاوی عام گرامشی، ایده‌های او درباره‌ی استراتژی کمونیستی در دوره‌های تاریخی خاص و سرانجام ایده‌های بالفعل حزب کمونیست ایتالیا درباره‌ی استراتژی در هر دوره‌ی معین که یقیناً ملهم از قرائت نظریه‌ی گرامشی توسط تولیاتی و جانشینان تولیاتی بوده است. نمی‌خواهم به بحث درباره‌ی موضوع سوم بپردازم زیرا چنین بحث‌هایی خارج از هدف کنونی این مقاله است. علاوه بر این، نمی‌خواهم مفصلاً به موضوع دوم بپردازم زیرا داوری ما درباره‌ی گرامشی به ارزیابی او از وضعیت‌های ویژه در دهه‌های 1920 و 1930 متکی نیست.
کاملاً امکان دارد که معتقد باشیم مثلاً هجدهم برومر مارکس کاری است عمیق و پایه‌ای، ولو اینکه نگرش خود مارکس به ناپلئون سوم در سال‌های 1852 تا 1870 و برآوردش از ثبات سیاسی رژیم اغلب غیرواقع‌بینانه بود. اما این حاکی از نقدی بر استراتژی گرامشی یا تولیاتی نیست. آنها هر دو قابل‌دفاع هستند. صرف‌نظر از این موضوعات، مایلم بر سه عنصر در نظریه‌ی استراتژیک گرامشی انگشت بگذارم.

«جنگ موضعی»:
نخستین عنصر نظریه‌ی استراتژیک گرامشی به این معنی نیست که وی استراتژی جنگ درازمدت یا «موضعی» در غرب را در مقابل «حمله‌ی مستقیم» یا جنگ مانوری انتخاب کرده بود، بلکه بحث بر سر این است که او چگونه این امکانات را واکاوی می‌کرد. گرامشی با توجه به این که در ایتالیا و اغلب کشورهای غربی از اوایل دهه‌ی 1920 به بعد انقلاب اکتبری رخ نداده بود ــ و چشم‌انداز واقع‌گرایانه‌ای هم از بروز آن وجود نداشت ــ آشکارا باید استراتژی راه طولانی را در نظر می‌گرفت. اما در حقیقت وی به هیچ‌ یک از پیامدهای خاص «جنگ موضعیِ» درازمدت که پیش‌بینی و توصیه می‌کرد، پای‌بند نبود. این استراتژی می‌توانست مستقیماً به گذار به سوسیالیسم یا به مرحله‌ی دیگری از جنگ یا حمله مانوری یا مرحله‌ی استراتژیک دیگری بیانجامد. آنچه اتفاق خواهد افتاد، به تغییراتی در وضعیت مشخص بستگی دارد. اما گرامشی یک امکان را در نظر گرفت که کمتر مارکسیست دیگری به وضوح آن را در نظر گرفته بود: شکست انقلاب در غرب می‌تواند در اثر آنچه او «انقلاب منفعل» می‌نامید، به ضعف بلندمدت‌ و خطرناک‌تر نیروهای مترقی بیانجامد. از سویی، طبقه حاکم ممکن است به مطالبات معینی پاسخ دهد که مانع از وقوع انقلاب شود، و از سوی دیگر جنبش انقلابی ممکن است در عمل (هر چند نه لزوماً در نظر) ناتوانی خود را بپذیرد و تحلیل رود و از لحاظ سیاسی در نظام جذب شود. (ر. ک. به دفترهای زندان، صص. 106 و صفحات بعد از آن). کوتاه سخن اینکه، باید به‌نحو دستگاهمندی به «جنگ موضعی» به عنوان یک استراتژی پیکار اندیشید و نه استراتژیی برای انقلابیونی که چشم‌انداز ساختن سنگر را ندارند. البته گرامشی از تجربه‌ی دمکراسی اجتماعی پیش از 1914 آموخته بود که مارکسیسم جبرگرایی تاریخی نیست. کافی نیست که منتظر تاریخ باشیم تا کارگران را به طور خودکار به قدرت برساند.

مبارزه برای هژمونی:
دومین عنصر عبارت است از تأکید گرامشی بر اینکه مبارزه‌ای که طبقه‌ی کارگر را به طبقه‌ی کارگر بالقوه تبدیل می‌کند، یعنی مبارزه برای هژمونی، باید پیش از گذار به قدرت و نیز قبل و بعد از آن برپا شود. اما (و دراینجا نمی‌توان با نویسندگانی مانند پری آندرسن موافق بود) این مبارزه صرفاً جنبه‌‌ای از «جنگ موضعی» نیست، بلکه جنبه‌ی تعیین‌کننده‌ای از استراتژی انقلابیون در هر اوضاع و احوالی است. طبعاً کسب هژمونی، تا جایی که ممکن باشد، پیش از انتقال قدرت، در کشورهایی به‌ویژه مهم است که هسته‌ی قدرت حاکم بر زیردست‌بودن توده‌ها استوار است و نه بر اعمال قهر. این خصوصیتِ اغلب کشورهای «غربی» است، صرف‌نظر از اینکه چپ افراطی چه می‌گوید و اینکه این واقعیت زیر سوال برده نمی‌شود که در تحلیل نهایی، قهر است که اعمال می‌شود. مثلاً، چنانکه در شیلی و اروگوئه می‌بینیم، فراتر از نقطه‌ای معین، کاربرد قهر برای حفظ حکومت آشکارا با کاربرد اقبال ظاهری یا واقعی ناسازگار می‌شود و حاکمان باید بین بدیل‌های هژمونی و قدرت، دست نوازش یا مشت آهنی، دست به انتخاب بزنند. جایی که زور انتخاب شود، معمولاً نتیجه به نفع جنبش طبقه‌ی کارگر رقم نخواهد خورد.
اما حتی در کشورهایی که سرنگونی انقلابی حاکمان پیشین رخ می‌دهد، مانند پرتغال، انقلاب‌ها نیز در غیاب نیروی هژمونیک ممکن است به بن‌بست و افول بیانجامند. انقلابیون باید حمایت و موافقت لایه‌هایی را به دست آورند که هنوز از رژیم‌های پیشین نگسسته‌اند. معضل بنیادی هژمونی، به لحاظ استراتژیکی، این نیست که انقلابیون چگونه به قدرت می‌توانند برسند، هرچند این پرسشی بسیار مهم است. موضوع بر سر این است که آنها، نه تنها به عنوان حاکمان سیاسی موجود یا اجتناب‌ناپذیر بلکه به عنوان راهنما و رهبران چگونه پذیرفته می‌شوند. آشکارا این موضوع دو جنبه دارد: چگونه رضایت مردم را کسب کنند، و دیگر آنکه آیا انقلابیون آما‌ده‌ی اعمال رهبری هستند. همچنین وضعیت سیاسی مشخصی، هم ملی و هم بین‌المللی، وجود دارد که تلاش‌شان را کارآمدتر یا دشوارتر می‌کند. کمونیست‌های لهستانی در 1945 احتمالاً به عنوان یک نیروی هژمونیک پذیرفته نشده بودند، گرچه آماده‌ی آن بودند؛ اما آنها قدرت خود را به مدد وضعیت بین‌المللی برقرار کردند. سوسیال‌دمکرات‌های آلمان در 1918 احتمالاً به عنوان نیرویی هژمونیک پذیرفته شده بودند اما خودشان نمی‌خواستند به این عنوان عمل کنند. در همین نکته تراژدی انقلاب آلمان نهفته است. کمونیست‌های چک شاید به عنوان یک نیروی هژمونیک هم در 1945 و هم در 1968 پذیرفته شده و آماده‌ی ایفای این نقش بودند، اما قادر نشدند چنین کنند. مبارزه برای هژمونی پیش از گذار، در طی آن و نیز پس از گذار (صرف‌نظر از ماهیت سرعت آن) تعیین‌کننده باقی می‌ماند.

روابط طبقه و حزب:
سومین جنبه این است که هسته‌ی استراتژی گرامشی، واجدِ یک جنبش طبقاتی متشکل و دائمی است. از این نظر، ایده‌ی او درباره‌ی «حزب» به برداشت خود مارکس، دست کم در اواخر زندگی‌اش، درباره‌‌ی حزب، به تعبیری به منزله‌ی طبقه‌ی سازمان‌یافته برمی‌گردد، گرچه گرامشی بیش از مارکس و انگلس، و حتی لنین، توجهش را به شکل‌های رهبری و ساختار سیاسی، و به ماهیت آنچه رابطه‌ی «ارگانیک» بین طبقه و حزب محسوب می‌شود، اختصاص داد تا به سازمان صوری.
در زمان انقلاب اکتبر، اغلب احزاب توده‌ای طبقه‌ی کارگر، سوسیال دمکراتیک بودند. اغلب نظریه‌پردازان انقلابی، شامل بلشویک‌ها پیش از 1917، ناگزیر در چارچوب احزاب یا گروه‌هایی از فعالان می‌اندیشیدند که نارضایتی خودجوش توده‌ها را در زمانی که امکان داشت بسیج می‌کردند، زیرا جنبش‌های توده‌ای یا اجازه نداشتند وجود داشته باشند یا معمولاً رفرمیست بودند. این نظریه‌پردازها هنوز نمی‌توانستند براساس جنبش‌های توده‌ای دائمی و ریشه‌دار، اما هم‌زمان انقلابی، طبقه‌ی کارگر که نقشی اساسی در صحنه‌ی سیاسی کشورهای خود ایفا می‌کردند، بیاندیشند.
جنبش تورینو، که گرامشی ایده‌هایش را در آن شکل داد، یک استثنا نسبتاً نادر بود. و با این‌که، یکی از دستاوردهای اصلی بین‌الملل کمونیستی ایجاد چند حزب توده‌ای کمونیستی بود، نشانه‌هایی وجود دارد، مثلاً در فرقه‌گرایی به اصطلاح «دوره‌ی سوم»، که رهبری کمونیست بین‌الملل (متفاوت از کمونیست‌های برخی کشورها که جنبش‌های کارگری توده‌ای داشتند) با معضلات جنبش‌های کارگری توده‌ای که به طریق پیشین رشد کرده بودند، آشنایی نداشت.
در اینجا پافشاری گرامشی بر رابطه‌ی «ارگانیک» انقلابیون و جنبش‌های توده‌ای حائز اهمیت است. تجربه‌ی تاریخی ایتالیا او را با اقلیت‌های انقلابی آشنا کرد که چنین رابطه‌ی «ارگانیکی» نداشتند اما گروه‌هایی از «داوطلبان»‌ بودند که هر زمان که می‌توانستند، بسیج می‌شدند: «آنها به‌هیچ‌وجه احزاب واقعاً توده‌ای نبودند … بلکه معادل سیاسی دارودسته‌های کولی یا کوچ‌نشین‌ها محسوب می‌شدند» (دفترهای زندان، 202ـ205). بخش بزرگی از سیاست چپ‌گراها حتی امروز ــ شاید به ویژه امروز ــ متکی به این روش است، و به دلایلی مشابه، نه بر طبقه کارگر واقعی با سازمان توده‌ای‌اش بلکه بر طبقه کارگر ملی تکیه می‌کنند، به عبارت دیگر به نوعی به جلوه‌ی بیرونی طبقه کارگر یا هر گروه بسیج‌پذیر دیگر متکی‌اند. بدیع بودن گرامشی در این است که او انقلابی‌ای بود که هرگز تسلیم این وسوسه نشد. طبقه‌ کارگر متشکل آن‌چنان‌که هست، و نه آن‌چنان‌که براساس نظریه باید باشد، پایه‌ی واکاوی و استراتژی او بود.

تداوم و انقلاب:
اما چنانکه بارها تکرار کرده‌ام، اندیشه‌ی سیاسی گرامشی فقط استراتژیک، ابزاری یا عملیاتی نبود. هدف آن پیروزی ساده نبود که پس از آن انواع واکاوی‌های متفاوت آغاز می‌شود. نکته‌ی بسیار بارز این است که گرامشی بارها معضلی تاریخی یا یک رخداد معین را نقطه‌ عزیمت خود قرار می‌دهد و سپس از آن نه تنها به تعمیم‌هایی درباره سیاست طبقه‌ حاکم یا درباره‌ی موقعیت‌های مشابه بلکه درباره خود سیاست به‌طور عام می‌پردازد. علت این است که وی پیوسته آگاه بود که چیزی مشترک در مناسبات سیاسی میان انسان‌ها در مجموع، یا دست‌کم از لحاظ تاریخی در دامنه‌ی بسیار وسیعی از جوامع وجود دارد؛ مثلاً، تفاوت بین رهبران و رهبری‌شوندگان که گرامشی متذکر ‌شده بود (ص. 144).
گرامشی هرگز فراموش نکرد که جوامع چیزی بیش از ساختارهای سلطه‌ی اقتصادی و قدرت سیاسی‌اند، و حتی هنگامی که با مبارزات طبقاتی دستخوش شقاق می‌شوند، انسجام معینی دارند (نکته‌ای که مدت‌ها پیش انگلس مطرح کرده بود) و آزادی از قید استثمار امکان برساختن جامعه را به عنوان جماعت‌هایی متشکل از انسان‌های آزاد فراهم می‌آورد. او هرگز فراموش نکرد که برعهده‌گرفتن مسئولیت یک جامعه ــ بالفعل یا بالقوه ــ چیزی بیش از جست‌وجو برای منافع بی‌واسطه طبقاتی یا جناحی یا حتی حکومتی است: مثلاً چنین تعهدی پیوند «با گذشته، با سنت یا با آینده» را پیش‌فرض می‌گیرد (ص. 146). این است که گرامشی بر انقلاب نه تنها به عنوان سلب‌مالکیت از سلب‌مالکیت‌کنندگان بلکه ــ در ایتالیا ــ به عنوان آفرینش مردم، تحقق یک ملت ــ هم به عنوان نفی و هم به عنوان تحقق گذشته ــ تأکید می‌کند. در حقیقت، نوشته‌های گرامشی معضلِ بسیار مهمی را مطرح می‌کند که به‌ندرت موردبحث قرار گرفته است: دقیقاً چه چیزی از گذشته درون یک انقلابْ انقلابی می‌شود، چه چیزی حفظ می‌شود و چرا و چگونه؛ یا به عبارتی دیالکتیک بین تداوم و انقلاب.
اما بی‌گمان به نظر گرامشی این موضوع نه فی‌نفسه، بلکه به عنوان وسیله‌ای برای بسیج توده‌ای و خوددگرگونی، تغییر فکری و اخلاقی و خودتکوینی جمعی به عنوان بخشی از فرایندی که به مدد آن افراد طی مبارزه خود را تحت رهبری طبقه‌ی هژمونیک جدید و جنبش آنْ تغییر می‌دهند (ر. ک. ص. 133، بند دوم)، اهمیت دارد. و با اینکه گرامشی همان سوءظن‌های معمول مارکسیستی را نسبت به گمانه‌زنی درباره‌ی آینده‌ی سوسیالیستی دارد، برخلاف اغلب آنها، در ماهیت خودِ جنبشْ به جست‌وجوی سرنخی برای آن می‌گردد. اگر گرامشی ماهیت و ساختار و تکوین آینده‌ی سوسیالیستی را به عنوان جنبشی سیاسی، به عنوان یک حزب، با طول و تفصیل و ریزبینی واکاوی می‌کند، مثلاً اگر ظهور جنبشی مداوم و تشکل‌یافته را ــ در تمایز با «انفجاری» سریع ــ تا کوچکترین عناصر مویین و مولکولی آن (چنانکه خود توصیف می‌کرد) دنبال می‌کرد، به این دلیل بود که جامعه‌ی آینده را متکی بر «شکل‌گیری اراده‌ی جمعی» از طریق چنین جنبشی و فقط از طریق چنین جنبشی می‌دانست. زیرا فقط از این راه است که طبقه‌ای که تاکنون زیردست بوده می‌تواند خود را به طبقه‌ای بالقوه هژمونیک تبدیل کند، یا به عبارتی برای ساختن سوسیالیسم برانگیخته شود. تنها به این طریق است که این طبقه می‌تواند از طریق حزب خود عملاً به شاهزاده مدرن، موتور سیاسی دگرگونی، تبدیل شود. و با ساختن خود، به تعبیری، برخی از شالوده‌هایی را برقرار کند که جامعه‌ی جدید برپایه‌ی آن استوار و برخی از خطوط پیرامونی‌اش در آن و از طریق آن پدیدار می‌شود.

اهمیت تعیین‌کننده‌ی سیاست:
در خاتمه مایلم این پرسش را مطرح کنم که چرا در این مقاله تصمیم گرفتم به گرامشی در مقام نظریه‌پردازی سیاسی توجه کنم. موضوع فقط این نیست که او به نحو نامتعارفی نظریه‌پردازی جذاب و شورانگیز است. و مسلماً به این علت نیست که او نسخه‌ای در جیب دارد که چگونه احزاب یا دولت‌ها باید سازمان یابند. گرامشی مانند ماکیاولی نظریه‌پرداز نحوه‌ی بنیانگذاری و دگرگونی جوامع بود، نه نظریه‌پرداز جزییات مربوط به قانون اساسی، چه رسد به موارد پیش‌پاافتاده‌ای که دغدغه‌ی مکاتبات محفلی است. اهمیت گرامشی در این است که او میان نظریه‌پردازهای مارکسیست فردی است که اهمیت سیاست را به عنوان ساحت ویژه‌ای از جامعه به روشن‌ترین وجه دریافت و علاوه بر این تشخیص داد که سیاست در قیاس با قدرت متضمن مسائل و موضوعات بیشتری است. این موضوع از اهمیت عملی تعیین‌کننده‌ای به ویژه برای سوسیالیست‌ها برخوردار است.
جامعه‌ی بورژوایی، دست‌کم در کشورهای توسعه‌یافته، به دلایل تاریخی‌ای که در اینجا نمی‌توان بررسی کرد، همیشه به چارچوب و سازوکارهای سیاسی‌اش توجه زیادی کرده است. به همین دلیل، نظم‌وترتیب‌های سیاسی به ابزاری قدرتمند برای تقویت هژمونی بورژوایی بدل شده است، به نحوی که شعارهایی مانند دفاع از جمهوری، دفاع از دمکراسی یا دفاع از حقوق و آزادی‌های مدنی، حاکمان و محکومان را اساساً به نفع حاکمان به هم گره می‌زند؛ اما نه به این معنی که این شعار‌ها ارتباطی با محکومان ندارد. بنابراین آن‌ها به‌هیچ‌وجه آرایه‌های محض بر سیمای قهر یا دوزوکلک‌های ساده نیستند.
جوامع سوسیالیستی نیز به دلایل تاریخی قابل‌فهمی بر وظایف دیگری متمرکز شده‌اند ــ به ویژه وظایف مربوط به برنامه‌ریزی اقتصاد ــ و (به غیر از مسئله‌ی اساسی قدرت و شاید در کشورهای چندملیتی، به غیر از مناسبات بین ملت‌های تشکیل‌دهنده‌ی آن‌ها) توجه بسیار کمی به نهادها و فرایندهای سیاسی و حقوقی بالفعل خود کرده‌اند. این جوامع حداکثر اجازه داده‌اند مسائل یادشده به نحو غیررسمی و گاهی حتی در شکاف‌ قوانین یا مصوبات پذیرفته‌شده ــ مثلاً فراخوانی منظم کنگره‌ها ــ و اغلب با نوعی ابهام، عمل کنند.
در موارد افراطی، چنانکه چین در سال‌های اخیر مصداق آن است، به نظر می‌رسد که تصمیم‌های مهم سیاسی که بر آینده‌ی کشور اثر می‌گذارند، ناگهان از درون مبارزات گروه کوچکی از رهبران در رأس پدید می‌آیند که ماهیت‌شان ناروشن است، زیرا هرگز درباره‌ی آنها در سطح عمومی بحث نشده است. آشکارا در چنین مواردی نقصانی وجود دارد. صرف‌نظر از زیان‌های دیگری که این غفلت از سیاست به‌بار می‌آورد، ما چگونه می‌توانیم انتظار داشته باشیم که زندگی انسانی را دگرگون کنیم و جامعه‌ای سوسیالیستی (متمایز از اقتصادی با مالکیت اجتماعی و مدیریت‌شده) به وجود آوریم، در حالی که توده‌های مردم از فرایند سیاسی کنار گذاشته شده‌اند و حتی اجازه داده می‌شود که به بی‌اعتنایی سیاسی کشانده شوند و نسبت به موضوعات عمومی بی‌احساس شوند؟ بیش از پیش روشن است که غفلت اغلب جوامع سوسیالیستی از سیاست، به ضعف‌های جدی می‌انجامد که باید اصلاح شوند. آینده‌ی سوسیالیسم، هم در کشورهایی که هنوز سوسیالیست نیستند و هم در کشورهایی که سوسیالیست هستند، ممکن است به توجه بیشتر به این امور متکی باشد.
گرامشی با تأکید بر اهمیت تعیین‌کننده‌ی سیاست، توجه را به جنبه‌ی مهمی از برساختن سوسیالیسم و نیز پیروزی سوسیالیسم جلب کرد. این تذکری است که باید به آن گوش دهیم. بنابراین، امروزه متفکر مارکسیست مهمی که سیاست را به هسته‌ی واکاوی خود تبدیل کرد، به ویژه ارزش خواندن، برجسته‌کردن و جذب و هضم اندیشه‌هایش دارد.

اسم
نظر ...