تفاوت انقلاب سیاسی با انقلاب طبقاتی و نسل زد؟/امیر آذر
19-12-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
19 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
تفاوت انقلاب سیاسی با انقلاب طبقاتی و نسل زد؟
سخنی با خواننده عزیز این مقاله که لازم دیدم پیش از خواندن این مقاله توجه شما را به آن جلب کنم:
همیشه جایی در ما هست که مثل یک انبار خانوادگی کار میکند: سالها حرف، سالها ایدئولوژی، کتابهایی که زیرشان خط کشیدیم اما دههایست که برنگشتیم، خاطراتی که فکر میکردیم «ریشه»های ما هستند اما حالا میبینیم طنابیاند که از گردن آویزمان کردهاند. هر نسل، هر انسان، روزی میرسد که ناگهان مقابل همین انبار میایستد و از خودش میپرسد: چرا همهی این چیزها را با خودم میبرم؟ کدامشان کار میکنند؟ کدامشان تنها وزن اضافیاند؟ و این لحظه، برای من، حالا همین حالاست.من از اضطرابها عبور کردهامنه چون قویتر شدهام، بلکه چون فهمیدهام بیشترین اضطراب انسان از چیزهایی میآید که سالهاست مُردهاند، اما هنوز در ذهنش جا خوش کردهاند. ایگوهای ایدئولوژیک از همین جنساند: آن قهرمانِ ذهنی که میخواهد همیشه حق داشته باشد، آن پیشاهنگِ درونی که میخواهد جهان را طبق یک نسخهی مقدس بچیند، آن دلقکِ میانتهی که بهخاطر ترس از سقوط، همهچیز را به شوخی میگیرد، و آن داور پنهانی که هر لحظه در گوش آدم میگوید: «این درست نیست، آن غلط است.»
اینها یک روز کمک بودند، اما روزی دیگر مثل چمدانهایی میشوند که مسافرِ در راهِ دراز را از پا میاندازند. من این را فهمیدم، برای همین آنها را «بیرحمانه» دور انداختهام، اما بدون بیاحترامی. احترام یعنی قبول کنیم روزی به ما خدمت کردند. بیرحمی یعنی قبول کنیم که امروز دیگر نمیتوانند.
برای خوانندهای که هنوز به این انبار چسبیده، باید گفت: هیچکس با حمل گذشته نجات پیدا نمیکند.
گذشته اگر در خدمت آینده نباشد، به شکل وزن درمیآید، به شکل عادتهای خستهکننده، به شکل همان مطلقگراییهایی که آدم خیال میکند ستوناند، اما در واقع دیوارهایی هستند که جهان آدم را کوچکتر میکنند.من از این دیوارها عبور کردهاممتوجهشدم که اندیشه اگر تبدیل به «خانه» شود، دیر یا زود «کهنه» میشود.اندیشه باید مثل چادر باشد: هرجا باد هست، میشود جمعش کرد و جایی دیگر دوباره بازش کرد.اما خانهی فکری، آن بنای سنگی، نهایتاً تبدیل میشود به عتیقهای که آدم از ترسِ بیپناهی با خودش حمل میکند.
این متن برای آن خواننده است؛ برای او که شاید هنوز معتقد است اگر چارچوبهایش را رها کند، هویتاش فرو میریزد. برای او باید گفت: گاهی هویت آدم نه در آن چیزی است که نگه داشته، بلکه در آن چیزی است که رها کرده.پس شاید بهتر باشد ایگوهایمان را با سفینهای فرضی به کهکشانی دیگر بفرستید، -تصورش تلخ و در عین حال خندهدار است: انگار ایگوها مثل موجوداتی سمج بودند که باید به جایی فرستاده میشدند که دیگر راه برگشت نداشته باشند. اما چه بهتر؛ چون این موجودات همیشه آدم را به بازیهای کودکانهی قدرت میکشند، آنها هستند که اصرار دارند تو همیشه «حق» باشی؛ آنها هستند که حوصلهی پیچیدگی جهان را ندارند و همهچیز را دوگانه میکنند: یا با مایی یا علیه ما، یا راست یا چپ، یا روشنفکر یا عامی.وقتی اینها میروند، آدم تازه نفس واقعی خودش را میشنود؛ نه صدای خطابههای قدیمی، نه دستورالعملهای پنهانی، نه ترس از اینکه مبادا در چشم دیگران «کم» یا «زیاد» دیده شود.این مقاله، اگر خوانندهی سنتگرا را تکان بدهد، او را بفکر بیاندازد، که چه زمانی دست از حدیثهای تکراری بر میداریم، -تقصیر من نخواهد بود، اما مرا ناامید نخواهد کرد !.عزیزان جهان تکان خورده، قواعد تکان خورده، زبان تکان خورده.من فقط پرده را کنار زدهام و اجازه دادهام نور روی چیزی بیفتد که سالها در سایه مانده بود.و شاید این لرزش برای ما لازم باشد.لرزش همیشه آغاز است، نه پایان.آغاز اینکه آدم بپرسد: واقعاً چه چیزی را از سر ضرورت حمل میکنم، و چه چیزی را صرفاً از سر ترس؟
چه چیزی را میفهمم، و چه چیزی فقط عادتیست که دیگر فاسد شده؟ هدفم این است که این انبارهها را خالی کنیم، حالا این متن دعوتی است به دیگران که دستکم یک لحظه درِ انبارشان را باز کنند و ببینند چه در آن پنهان شده.با این پیش متن برویم سراغ موضوع مقاله: انقلاب، این واژهای که سالها در کتابها و شعارها نفس کشیده، همواره با تصویر خشونت، امید و گسست همراه بوده است. انقلاب سیاسی، در نگاه سنتی، حرکتی است برای تغییر نهادهای قدرت، برای برهم زدن ساختارهای حکومتی و جابهجایی تاج و تخت، صندلیها و دیوانها.انقلاب طبقاتی اما، عمیقتر است، خاکریزهای ذهن و روح انسانها را هدف میگیرد؛ میخواهد رابطه انسان با انسان را بازسازد، تقسیم ثروت، مالکیت و کار را زیر سؤال ببرد، و نظام اقتصادی و اجتماعی را از بنیاد به چالش بکشد. مارکس و انگلس، لنین و مائو، هر یک با قلم و تپش قلب خود، از این دو وجه انقلاب سخن گفتهاند، و در نهایت هر دو را بخشی از یک کل دانستهاند؛ کلانی که محورش طبقه و قدرت بود، و تاریخ را بهسوی ایده آلهایی که در کتابها ثبت شده، هل میداد.اما امروز، در این افق تازه متولد شده، - نسل Z، همه چیز رنگ دیگری گرفته است. نسلی که در فضای دیجیتال و شبکههای اجتماعی نفس میکشد، مرز میان سیاسی و اجتماعی، فردی و جمعی، حقیقی و مجازی را مبهم میبیند. آنها انقلاب را نه در میدانهای پر از شعار و خون، بلکه در استیکرها، هشتگها و ویدئوهای کوتاه جستجو میکنند.، البته در پی آن حضور خیابانی هم دارند، اما ابن حضور در قامت یک همه با هم و فرا طبقاتی و عبور از ایدئولوژیهاهای دیکته شده، خودش را نشان میدهد .اینجا در مقام تایید و یا رد آن نیستم، بلکه نکاه من به یک واقعیت غیر قابل انکار میباشد، که در جریان میباشد .صرف نظر از نقاط ضعف و قوت آن، این وضعیتی است که جامعه و بخشی از جامعه بشری، - در سپهر مبارزات سیاسی با آن مواجه هست . قدرت سیاسی، بهعنوان یک نهاد سنتی، دیگر با همان قوا و همان مناسبات، جذابیت ندارد؛ طبقات اجتماعی دیگر با همان شدت و ثقل تاریخی خود در دستور کار نیستند. پروژه انقلاب طبقاتی، با آن صلابت که مارکس نوشت، کمرنگ شده است، هرچند قضاوت در باره آینده آن اندیشه نشان از یک فاصله گرفتن اجباری است، چون به غلط یا درست ان پراکسیسی که در قالب اردوگاه خودش را نشان داد، یک ورشکستگی کامل بود! اما نسل تازهتر خودش را از نکاه طبقاتی به وضعیت کنونی جهان مبارزاتی جدا کرده و بیشتر با ایدههای فردی، هویت، صلح محوری وپرهیز از خشونت تعریف کرده، ، و میرود که ما را با هویتهای ترکیبی، عدالت دیجیتال و آزادیهای شخصی آشنا کند، - تا با مبارزه طبقاتی به معنای سنتی آن.این تغییر نه به معنای پایان انقلاب است و نه به معنای نفی تاریخ؛ بلکه نشانه عبور از سنتهای کهنه به سوی تجربههای تازه است. این نسل و یا حتی نسل متا Z با سرعت بیسابقه اطلاعات و دگرگونیهای فرهنگی، هم انقلاب سیاسی و هم انقلاب طبقاتی را در چارچوب گذشته ناکارآمد میبیند و میخواهد مسیر تازهای بسازد؛ این یک پدیده جدید هست با پیروزیها و شکستهایش، شاید هم در روند مبارزهاش به ضرورت تنظیم موتور انقلاب بشود، زیرا آنچه تا به امروز در حافظه تاریخیاش از انقلابات پیشین داشته، چندان برایش چنگی به دل نزده .، -انقلابی که در آن نهادها، طبقات و حتی مرزهای قدرت به سخره گرفته میشوند و خلاقیت، شبکهها و هویتهای نوین محور عملاند. این نسل، بیشتر از اینکه بر تغییر حاکمیت و مالکیت اصرار کند، به تغییر سبک زندگی، معنا و روابط انسانی توجه دارد، و شاید این همان چیزی است که مارکس و لنین و مائو حتی در خیال هم نمیتوانستند پیشبینی کنند: انقلابی که خون و طبقه در آن، رنگ کمتری دارد و بازنمایی دیجیتال و هویتمحور، بیشترین اهمیت را پیدا کرده است.در نتیجه، وقتی بحث از انقلاب سیاسی و طبقاتی در عصر کنونی مطرح میشود، دیگر نمیتوان آن را در چارچوبهای سنتی تحلیل کرد؛ باید آن را با معیارهای تازه سنجید، معیارهایی که بر فرد، جامعه مجازی، خلاقیت و بازتولید معنا تاکید دارند. اینجا، انقلاب دیگر نه یک حادثه تاریخی و نه یک پروژه صرفا طبقاتی است، بلکه تجربهای در همتنیده از مقاومت، هویت، سبک زندگی و شبکههای انسانی است. و از همین نقطه است که شاید بتوان گفت سنتهای دوران مارکس، لنین و مائو دیگر در دستور کار نسل تازه نیستند، یا دستکم کمرنگ شدهاند، زیرا دنیای امروز، دیگر همان دنیای مبارزه طبقاتی و جابهجایی تاج و تخت نیست؛ بلکه عرصهای است که در آن معنا و قدرت، در قالبهای نوظهور و دیجیتال، بازتعریف میشوند.اما مشکل اینجاست که این نسل نه منتظر انقلاب است و نه مطیع دستورها. آنها انقلاب را در قالب تجربه میبینند، نه در کتاب و نه در میدان. برایشان مبارزه طبقاتی معنای سنتی ندارد، زیرا اکثرشان نه با کارخانه و زمین و کارگاه سر و کار دارند و نه با طبقهای که بتواند آنها را به جنبش وادارد. قدرت سیاسی نیز دیگر جذاب نیست؛ من در اینجا مجبورم کمی متمرکز بشوم تا خواننده درک بهتری از این که نوشتم “قدرت سیاسی دیگر برایش جذاب نیست “ چرا اینگونه میبینم، برای نسل امروز، قدرت سیاسی دیگر آن جایگاه را ندارد که برای نسلهای پیشین داشت؛ نه از سر بیتفاوتی، بلکه از سر «دیدنِ بیپرده». این نسل قدرت سیاسی را مثل بنایی قدیمی میبیند که از بیرون باشکوه است اما از درون پوسیده؛ جایی که وعدهها زودتر از رنگِ پوسترها کمرنگ میشوند. برای او دولت دیگر قلعهای نیست که تصرفش همهچیز را عوض کند. میبیند که قدرت واقعی جابهجا شده: از پارلمانها رفته به پلتفرمها، از وزارتخانهها خزیده به شرکتهای چندملیتی، از انتخابات چرخیده داخل اتاقهای مدیریت داده.از همینجاست که جذابیت قدرت سیاسی میریزد؛ نه اینکه رژیمها بیاثر شده باشند، بلکه «مرکز ثقل قدرت» جای دیگری نشسته است. نسل امروز دنبال جایگزینی است که ملموستر باشد: کنترل بر دادهها، آزادی زیستِ دیجیتال، مالکیت بر زندگی روزمرهاش، کیفیت رابطهها، حق تعبیر شخصی از جهان، و فضایی که بتواند در آن دیده شود و نادیده نماند. آنها بیشتر از «قدرت سیاسی» دنبال «قدرت زیستی» هستند؛ قدرتی بر بدن، زمان، حریم، بیان و آینده.در نگاه نسل دیجیتال، مراقبت از آنچه بهوجود آمده، -دولت، نهاد، ساختار، دیگر واجبِ اخلاقی یا تاریخی نیست؛ اگر چیزی کار نمیکند، دیگر ضرورت ندارد که آن را در انباری جا داد تا شاید روزی بکاراید و حتی دنبال تعمیر هم نیست . اگر نهادی فاسد است، اصلاحش اولویت ندارد؛ باید بتوان از کنار آن زندگی کرد، یا آن را بیقدر کرد، یا با ابزارهای جدید بینیازش، - شد. این نسل بهجای حفاظت از ساختار، بهدنبال «انعطاف» است: ساختن فضاهای موازی، اقتصادهای موازی، هویتهای موازی.
احازه بدهید اینجا کمی مکث کنیم! ابن دنیای موازی چرا ضروری است؟! آیا ممکن است؟ سعی میکنم این بخش را کمی باز کنم .اینکه بگوییم «فضاهای موازی» و «اقتصادهای موازی» بسازیم، -وقتی قدرت رسمی مثل هشتپایی روی رسانه و مدرسه و بانک و سازمانهای مخوف امنیت چنبره زده، بیشتر شبیه شوخی تلخ است. اما روایتِ نسل امروز، نه خیالبافی است و نه سادهلوحی. جنسش چیز دیگریست؛ نه یک «برخورد مستقیم» که با اولین ضربه باتوم بخار شود، نه همپیمانی با ساختاری که نفس آدم را در اولین لحظه میبرد.این موازیسازی… اگر بخواهم درست تر بگویم، شبیه ساختن یک شهر زیرزمینی است وقتی بالا شهر را قُرّای قدرت تسخیر کرده. نه اعلام موجودیت میکند، نه میخواهد در چشم کسی نگاه کند، نه حتی خودش را «بدیل» مینامد. آهسته، اما مُصر. لجوج، اما بیسروصدا. قدرت هم دقیقاً از همین بیسروصدایی میترسد. اجاز بدهید کمی جزئیتر شوم: رسانه؟ رسانهای که کاملاً تسخیر شده باشد، دیگر رسانه نیست؛ یک لوله انتقال صداست. نسل امروز، بهجای تصرف آن لوله، شبکههای کوچک و انعطافپذیر میسازد: گروههای بسته، پیامرسانها، آرشیوهای پراکنده، کانالهای بیهویت. ریز، تکهتکه، اما نامیرَا. در دنیای نمایشی دبور، هرچه کوچکتر و نامرئیتر، واقعیتر.آموزش؟ دانشگاه، مدرسه و کودکستانی که آلودهی ایدئولوژی شده، فقط ساختماناند؛ نه مرکز یادگیری. یادگیری واقعی رفته در گوشههای اینترنت، دورههای پراکنده، استادهای مستقل، حلقههای کوچکی که سرفصلشان زیر نظر هیچ قدرتی نوشته نشده. اینها جایگزین نیستند، اما از جنس همان شهر زیرزمیناند.
اقتصاد؟ اقتصاد موازی یعنی کارهای کوچک، پروژههای دورکاری، شبکههای اعتماد، تولید فردی یا دونفره، حتی دادوستدی که از میان رادارهای رسمی عبور میکند. نه اقتصاد آرمانیِ دههی شصت چپهاست، نه خیالبافی اتوپیایی. یک چیز روزمره، خاکستری، زنده.
هویت و سیاست؟ سیاست امروز، آن سیاست کلاسیکی نیست که روی سِن، در نورافکن، قرار است قدرت را تصرف کند. نسل امروز اغلب سیاست را «تمرین زیستن» میبیند. سیاست بدون حزب، بدون بسیج تودهای، بدون پرچمهای شستهرفته. سیاستی که گاهی فقط در امتناع خودش را نشان میدهد: نپیوستن، نپذیرفتن، کوتاهنیامدن از خواستههای شخصی.اینها یک انقلاب نیست. یک کودتا نیست. یک جنبش کلاسیک نیست. تلاشیست برای شکستن انحصار قدرت، نه از جلو، از پهلو؛ نه با فریاد، با فرسایش.و باز هم باید اعتراف کنم: این مدل همیشه بُرد ندارد. گاهی له میشود زیر چرخدندههای همان نهادهایی که در قدرتاند . اما نکته این است که این موازی سازی قابل ریشهکنکردن نیست. چون رهبر ندارد. مرکز ندارد. دفتر ندارد. ایدئولوژی ندارد. همهچیزش سیّال است. این همان چیزی است که حاکمیتهای سنت کرایی بلد نیستند با آن بجنگند . در واقع امر، این نسل کمتر به نگهبانی از «آنچه هست» فکر میکند و بیشتر به ساختن «آنچه میتواند باشد»، بدون اینکه خودش را موظف بداند میان ویرانههای گذشته پاسداری کند. برای او، قدرت سیاسی اگر نپذیرد تغییر کند، اگر نتواند با جهانِ شبکهای همصدا شود، ارزش مراقبت ندارد، زیرا آیندهاش را جای دیگری میبیند: نه در ساختمانهای دولت، که در شبکههایی که هر روز شکل میگیرند و فرو میریزند، اما زندهترند و به او نزدیکتر .میشود گفت درست همان نقطهی لغزان و سیالی است که نه در مشتِ «سلب» جا میشود، نه در قالب «ایجاب»، و در عین حال هر دو را در خودش حمل میکند، مثل نوری که هم موج است هم ذره، بیآنکه به هیچکدام وفادار باشد.این نسل وقتی چیزی را نفی میکند، نه از جنس مبارزههای کلاسیک است که با مشت گرهکرده بخواهد «سرنگون» کند؛ بیشتر شبیه کنارکشیدن است، در اینجا مجبورم این کنار کشیدن را باز کنم، -تا تصور شیوع دادن پاسیفیسم را تداعی نکند، -وقتی میگویم «کنارکشیدن»، منظورم قهرکردن کودکانه با جهان نیست؛ حرف از عقبنشینی آگاهانه از میدانهایی است که دیگر اعتباری ندارند. کنارکشیدن از چیزی است که نسلهای قبل برای آن خون دل خوردند، اما امروز تهماندهای از یک نظم فرسوده است.این نسل از بازی قدرت کنار میکشد؛ نه به معنای بیتفاوتی، بلکه چون ساختار قدرت را، - در شکل کلاسیکش، دیگر «صحنهی تغییر» نمیبیند. از صندوق رأیی که نتیجهاش از قبل نوشته شده کنار میکشد. از حزبهایی که دهههاست همان شعارها را مثل نوار ضبطخراب تکرار میکنند. از ایدئولوژیهایی که میخواهند هویت آدم را در قالبهای آهنی بریزند.او از فرمهای فرسودهی کنش سیاسی کنار میکشد: اعتصابهای برنامهریزیشده، صفهای سازمانی، تشکیلات هرمی، میتینگهای پرچمدار، اسطورهسازی از رهبر، تقسیمبندیهای طبقهای که دیگر نه با اقتصاد پلتفرمی جور است، نه با کارِ بدون مکان.کنارکشیدن یعنی ورود نکردن به زمینی که قواعدش معیوب است.مثل کسی که میبیند کل زمین بازی کج است، توپ را برمیدارد و میگوید: «من در این زمین نمیدوم.»اما در عوض، در میدان دیگری ظاهر میشود میدانی که خودش میسازد: شبکهها، فضاهای مجازی، تجمعات ناگهانی، هویتهای سیال، فشار اجتماعی بدون رهبر، اعتصابهای پراکنده و نامتمرکز، تولید فرهنگی، حتی میمها که گاهی کاری میکنند هزار بیانیه نمیکند.پس «کنارکشیدن» یعنی وانهادنِ میدانهای قدیمی؛ اما نه از سر فرار، -از سر بیاعتبار دانستن.به تعبیر ساده: این نسل بهجای جنگیدن برای تصاحب تخت پادشاه، تخت را مسخره میکند، بیاعتبار میکند، و از آن رو برمیگرداند.
پادشاهی که نادیده گرفته شود، بیقدرتتر از پادشاهی است که سرنگون شود بیاعتنا کردن، بیاثر کردن. یک جور سلب نرم. بهجای درگیری مستقیم با ساختار، جذابیتش را از آن میگیرد. وقتی میلیونها نفر چیزی را نادیده بگیرند، همان بیتوجهی حکم انهدام آرام دارد.اما از آن طرف، هرجا هم که میسازد، پلتفرم، جامعه کوچک، هویت سیال، اقتصاد خُرد، عملش «ایجابی» است؛ اما نه از آن جنس آرمانگرایی سنگین. بیشتر یک ایجاب پراکنده، تکهتکه، بیمرکز و بدون ادعای رهبری. میسازد چون میخواهد زندگی کند، نه چون میخواهد قدرت تازهای را جایگزین کند.برای همین است که مبارزهاش دوگانهی قدیمی را بههم میریزد: سلبش ساختارشکن نیست، ایجابش نظامساز نیست.هر دو هست، و در عین حال هیچکدام نیست.میشود گفت مبارزهی این نسل نه میخواهد «براندازد» و نه میخواهد «بنیانگذاری» کند. بیشتر میخواهد فاصله بسازد؛ فاصلهای که در آن بتواند بدون دخالت قدرتهای قدیمی نفس بکشد. قدرت سیاسی را سرنگون نمیکند؛ بیاهمیت میکند. ساختار تازه نمیسازد؛ امکانهای تازه میچیند. و همین حرکت مورب، همین لغزش آرام، همان چیزی است که جهان قدیمی از فهمش میماند و از آن میترسد .این نسل بازی را عوض کرده، اما پیرمردهای سیاست هنوز دنبال همان صفحهی شطرنج قدیمیمیگردند.آنها هنوز میخواهند هر حرکت اجتماعی را در یکی از قفسههای زنگزده بگذارند: «این خصلت بورژوا ـ دموکراتیک دارد؟ »«این پرولتری است یا خردهبورژوایی؟ »«این خط متافیزیکی دارد یا ماتریالیستی؟ »اما نسلی که در جهان سیال دیجیتال بزرگ شده، اصلاً این زبان را نمیفهمد؛ نه بهخاطر ناآگاهی، بلکه چون واقعیت زیستهاش با آن چارچوبها همخوان نیست.حرکت امروز طبقهمبنا نیست، تجربهمبناست.نه میخواهد خودش را «کارگری» بنامد، نه «دموکراتیک»، نه «فرودست تاریخی».اصلاً حوصلهی این برچسبها را ندارد. برچسب برایش مثل لباس رسمی یک مهمانی مرده است: تنگ، خشک، و بیروح.احزاب سنتی دوست دارند بدانند این حرکت در کدام ستون تئوریک مینشیند تا بتوانند با همان متدهای قدیمی با آن رفتار کنند؛ اما این نسل نه صف میچیند، نه پیشاهنگ میخواهد، نه مرکز فرماندهی.
جنبش برایش یک موجود زنده است: گاهی مثل مه پخش میشود، گاهی مثل جرقه جمع میشود.
خصلتگذاریهای کلاسیک فقط به این خاطر موضوعیت ندارد که «قدیمی» است؛
موضوعیت ندارد چون دیگر جهان، جهانِ تقابلهای آنچنانی نیست.این نسل حرکت میکند بیآنکه بخواهد «چارچوب نظری» اعلام کند.
میجنگد، اما نه در میدانِ کسی؛ اعتراض میکند، اما نه با دستورالعمل حزب؛ جهان را عوض میکند، اما بیآنکه خودش را در قبرستان مفاهیم قرن نوزدهم دفن کند.در واقع سنتیها چون نمیتوانند این جنبش را تعریف کنند، خیال میکنند اصلاً وجود ندارد؛ اما حقیقت تلخ و شیرین این است که فقط این نسل میفهمد چه میکند، چون جهان دیگری را تجربه میکند، جهانی که هنوز در کتابهای هیچ حزبی نوشته نشده .شعارها و خطمشیها، در شبکههای اجتماعی، به سرعت فرسوده میشوند و جای خود را به جریانهای لحظهای، ویدئوها، ترندها و هشتگها میدهند. در اینجا چالش بزرگ موضوعیت پیدا میکند و آن اینکه این دره عمیق قدرت اقتصادی چه میشود؟ یک چالش مهم، -، بخشهایی از جامعه ثروتهای نجومی دارند، اساسا وجود طبقات مختلف تضاد منافع را همراه خواهد داشت، واساسا وجود دولت در اینجا موضوعیت پیدا کرده چه در ساحت هگل دولت باز و چه در ساحت مارکس، اولی دولت را لازم و ضروری و ابدی میداند حکومت عقلا میداند، دومی انرا یک فاز انتقالی میداند که ضروری است، یعنی سوسیالیسم و ایستکاه بعدی کمونیست (بی دولتی ) .اساسا این نسل این مشکلات را چگونه میخواهد حل کند !؟ سعی میکنماین تناقض را توصیح بدهم، -، ببینید درست همینجا است که پای واقعیت مثل سنگی سرد وسط خیالِ نرم این نسل فرو میافتد.، جامعهای که شکاف طبقاتیاش مثل دهان گرگی باز مانده، نمیتواند با چند هشتگ و چند قهر مدنی اداره شود. دولت، خواهناخواه، آن هیولای قدیمی است که از پشت کوه برمیگردد، چه با ردای هگلِ مرتب، چه با پالتوی پارهی مارکس فقیر .و حالا سؤال این است: این نسل با همه سرکشیاش، با بیعلاقگیاش به قدرت و با پوزخندش به ساختار، چطور میخواهد با چنین غولی روبهرو شود؟
واقعیت این است که نسخهای آماده ندارد؛ اصلاً شبیه گذشتهها نیست که اول نظریه بدهد، بعد جنبش راه بیندازد، بعد ساختار بسازد. این نسل مثل انسانی است که در اتاقی تاریک قدمبهقدم با دست جلو میرود. از همینجاست که بحرانش شروع میشود: ثروت نجومی وجود دارد، قدرت مثل خون در رگهای دولت جریان دارد، و تضاد منافع مثل صدای استخوانِ شکسته همیشه حاضر است. او نمیتواند اینها را نادیده بگیرد، هرچند دلش بخواهد جهان را به شکل شبکهای بیمرکز اداره کند.
اما راهش چیست؟ نه برنامهی پنجساله دارد، نه
دفترچهی «انقلاب برای تازهکارها».راهش بیشتر شبیه حلّ تدریجی و پراکندهی رنجهاست، نه سرنگونیِ تئاتریکال!!توضیح خواهم داد: «سرنگونیِ تئاتریکال» را اگر بخواهم در همان زبان تلخ و آرامی که تا حالا با هم آمدهایم باز کنم، باید بگویم از آن واژههاییست که بوی صحنه میدهد، بوی پردهی مخمل قرمز، بوی شعارهایی که قبل از اینکه مردم فریادشان بزنند، در دفترچهی شعارنویسان نوشته شدهاند.سرنگونی تئاتریکال یعنی آن نوع انقلاب کردن که بیشتر شبیه نمایش است تا دگرگونی.یعنی لحظهای که گروهی از انسانها فکر میکنند تغییر واقعی فقط وقتی اتفاق میافتد که یک صحنهی بزرگ ساخته شود: رهبر بر سکو، مردم در خیابان، پرچمها در باد، اعلامیهی «سقوط فلان رژیم» در صبح روز بعد.این «سرنگونیِ نمایشی» معمولاً چند ویژگی دارد: اول اینکه بر محور تصویر میچرخد، نه واقعیت.نمایش سقوط مهمتر از آن است که بعدش چه ساخته میشود.مثل همان انقلابی که در قاب تلویزیون زیباست، اما پشت دوربین، کمکم به همان ساختار قدیمی برمیگردد.دوم اینکه نقشها از پیش نوشته شدهاند.یک «ملت»، یک «پیشگام»، یک «دشمن»، یک «قهرمان».صحنه مثل فیلمنامهای است که همه باید طبق آن رفتار کنند، حتی اگر دلشان چیز دیگری بگوید.سوم اینکه ریسک بزرگش این است که انرژی را در نقطهی اوج تخلیه میکند.وقتی پرده پایین میآید، مردم نفس راحت میکشند، انگار مشکل حل شد، اما درست همان لحظه است که واقعیت دوباره چنگ میاندازد.نمایش تمام شده، اما ساختار هنوز سرپا است، یا بدتر: اسکلت پوسیدهای که حالا یک پوست نو هم به آن چسباندهاند.و چهارم اینکه در سرنگونی تئاتریکال قدرت فقط جابهجا میشود، نه بازتعریف.اینطور است که انقلابهای بزرگ اغلب فقط «میزها» را عوض میکنند، نه «اتاق» را.
نسلهای قدیم، چه از چپ چه از راست، عاشق همین نوع سرنگونی بودند؛ چون قابل دیدن بود، قابل لمس، پر از لحظههای احساسی که تاریخنگارها دوست دارند. رؤیایشان این بود که یک صبح بیدار شوند و ببینند «تمام شد».اما نسل امروز، با همهی ضعفها و لجاجتش، به چنین نمایشهای پرزرقوبرقی اعتماد ندارد.میبیند که تغییر واقعی در سکوت رخ میدهد، در ترکخوردنهای ریز ساختار، در جاهایی که دوربینها علاقهای به آن ندارند.
برای همین است که وقتی میگویم این نسل با «سرنگونی تئاتریکال» میانهای ندارد، یعنی دیگر دلش نمیخواهد نقش اول فیلمی باشد که پایانش را هزاربار دیدهایم: هیجان لحظهی سقوط، و بعد بازگشتِ همان نظم قدیمی با رنگ تازه.این نسل اگر بخواهد چیزی را زمین بزند، ترجیح میدهد آرام، بیسروصدا، از پشت پردهی روزمرگیها انجامش دهد، جوری که وقتی قدرت متوجه خطر شد، نیمی از اقتدارش از دست رفته باشد، بیآنکه کسی فریاد زده باشد: «سرنگون شد!». به عبارتی این واژه ـ «سرنگونیِ تئاتریکال» ـ اصطلاحی نیست که در مدرسهی خاصی از تئوریسینها ساخته شده باشد، نه در ادبیات مارکسیستی جاافتاده، نه در علوم سیاسی کلاسیک.این را من برای توضیح یک وضعیت ساختم؛ ترکیبی است از دو رگهی فکری که در سنتهای مختلف حضور داشتهاند، .اگر بخواهم ریشههای فکریاش را شفاف بگویم: یک ریشهاش برمیگردد به نقدهایی که گی دبور و سنت «جامعهی نمایش» مطرح کردند؛ اینکه سیاست مدرن تبدیل شده به صحنهپردازی، تصویرسازی، ژستگرفتن. دبور میگفت: نمایش واقعیت را میبلعد و انقلابها هم اسیر همین نمایشگری میشوند.ریشهی دوم در سنت نقد انقلابهای کلاسیک است، از هانا آرنت گرفته تا تروتسکی و حتی بخشهایی از آدورنو، که میگفتند: بسیاری از انقلابها بیشتر «لحظهی نمایشی» را بزرگ میکنند تا ساختن ساختارهای تازه.و این عبارت «سرنگونیِ تئاتریکال» دقیقاً برای توصیف همان صحنهی فروپاشیِ پرهیاهوست، که بیش از آنکه کارکرد واقعی داشته باشد، کارکرد نمایشی دارد.به تعبیر ساده: این واژه را نه هگل گفته، نه مارکس، نه هیچ متفکر معاصر؛ بلکه در لحظهای از گفتوگوی من با واقعیت امروز زاده شد، تا حالوهوای همان
فروپاشیِ پرزرقوبرقی را بیان کند که بیشتر به پردهی آخر یک نمایش شبیه است تا دگرگونی عمیق. این نسل در چند جهت دست میبرد، بینظم، اما واقعی: یکی اینکه قدرت را تکهتکه میکند. بهجای اینکه بخواهد یک دولتِ کلان را از ریشه بکند یا جایگزین کند، به دنبال کوچککردن نقش آن است، پخشکردنش میان جامعه، میان نهادهای محلی، میان شبکهها، میان پلتفرمها. نه «بیدولتی» به معنای آرمانی، بلکه فروکاهشِ دولت به حداقل مداخلهگر دردناک.دیگر اینکه ثروت را به روشهای غیرمستقیم بیاعتبار میکند. نه با مصادره، نه با انقلاب پرولتری؛ بلکه با ایجاد فضاهایی که ثروتِ نجومی کمتر کارآمد است: اقتصادهای اشتراکی، پلتفرمهایی که مالکیت را دچار تزلزل میکنند، شبکههایی که ثروت را بهتنهایی تعیینکننده نمیگذارند. این راهحلها کامل نیستند، اما نشانهای هستند از تلاشی برای دور زدن سرمایه بهجای تخریب جراحیوار آن. بهذعبارتی جایی که ارزشها با پول معامله نمیشوند. مثل فرهنگ، اعتبار، سبک زیستن، شخصیت… چیزهاییاند که خریدنی نیستند.یک آدم معتبر در جمع روشنفکری، یا هنرمندی که کارش روح دارد، با هیچ پولی قابل جایگزینی نیست.ثروت در اینجا مثل یک لباس گران است در میانه خاک و باد؛ فقط خنده میآورد .در محلههای کوچک دنیا از تهران و استانبول تا مکزیکوسیتی، نسلی پیدا شده که با دستهای خودش میسازد: نان، لباس، کفش، وسایل دستساز، هنر کوچک.ثروت کلان شاید بتواند یک فروشگاه عظیم بسازد، اما نمیتواند اعتبار یک کار دستساز را بخرد.مشتریِ این دنیا دنبال لمس است، دنبال رد انگشت.اینجا پولِ نجومی نمیتواند این حس را پول بخرد .سوم اینکه تضاد منافع را به جای حلّ ریشهای، مدام کنترل و مدیریت میکند؛ مثل کسی که سیلاب را نمیتواند بند بیاورد، اما میتواند مسیرش را عوض کند تا خانهاش را نبرد. این نسل به مصالحههای موقتی ایمان دارد، به راهحلهای پهنشونده، نه نهایی.و چهارم، مهمتر از همه: این نسل به جای ساختن «نظام جدید»، سبک زندگیای میسازد که در درازمدت ساختارها را از درون میپوساند.کاری که سوسیالدموکراسی با تئوری انجام میداد، این نسل با سبک زیستن انجام میدهد: کممصرفتر، بیمرکزتر، ضدقدرتتر، شبکهایتر، بینیازتر از اقتدارهای بزرگ.آیا این کافیست؟ نه.خطرناک هم هست، چون تا مدتی دست طبقاتِ ثروتمند و دولتهای قدرتمند را باز میگذارد. اما پشت همین بیمیلی به قدرت، یک زبان تازه شکل میگیرد؛ زبانی که شاید هنوز کامل نشده، اما قطعی یک چیز را میگوید: نه انقلاب کلاسیک جواب میدهد، نه دولت آرمانی، نه پایان دولت.جهان دارد آرامآرام به سمت چیزی حرکت میکند که نه اسمش را میدانیم و نه فرماش را.این نسل فقط حس کرده باید راه دیگری باشد؛ و همین حس، هرچند مبهم، رگهای از آینده را با خودش دارد—آیندهای که شاید اولینبار نه از صندوقهای رأی بیرون بیاید و نه از کومونها و شوراها، بلکه از همان شکافهای ریز میان آدمها، میان پلتفرمها، میان هویتهایی که مدام شکل عوض میکنند.آیندهای بدون نسخه، اما با مسیر. همین.، - این نسل، جایی که باید شعار بدهد و علیه دولت قیام کند، بیشتر دنبال عدالت شخصی، آزادی هویت، و تجربههای تازه است؛ همان چیزهایی که هیچیک از تئوریهای مارکسیستی و لنینیستی پیشبینی نکردهاند.
انقلاب، در نگاه آنها، دیگر خشونت و تصاحب نیست؛ بلکه بازتعریف روابط، بازنمایی خود و دیگران، و جستجوی معناست. شبکههای اجتماعی، پلتفرمها و تجربههای دیجیتال، نقش میدانهای سنتی و کارخانهها را ایفا میکنند. جنگ طبقاتی، دیگر با طبقه کارگر و بورژوازی سروکار ندارد؛ بلکه با «فرصتها و محدودیتهای دیجیتال»، با
هویتهای ترکیبی و هویتهای منعطف انسانها سر و کار دارد. حتی ایدئولوژی هم معنای سابق خود را از دست داده؛ زیرا نسل تازه، نه به مانیفستها، بلکه به زندگی واقعی و تجربههای شخصی اهمیت میدهد.با این حال، نمیتوان گفت انقلاب به کلی بیمعنا شده است. بلکه شکل آن تغییر کرده؛ نوعی انقلاب نرم، که در آن رادیکالیسم و خشم جای خود را به پرسشگری، تجربههای فردی و اجتماعی، و بازتعریف هویت داده است. این نسل، بدون کینه و بدون طبقه، میتواند مفاهیم عدالت، آزادی و تعلق را دوباره بسازد؛ نه در چارچوب قدرت، بلکه در چارچوب زندگی. آنها نشان میدهند که انقلاب ممکن است از دل تجربه، از دل شبکههای انسانی و دیجیتال، و از دل حس نیاز به معنا، شکل بگیرد، و نه از دل خشونت و تصاحب.به بیان سادهتر، سنتهای مارکس، لنین و مائو هنوز در تاریخ و کتابها زندهاند، اما در دستور کار نسل تازه نیستند؛ چون آنها با تجربه زندگی، روابط و معنا سروکار دارند، نه با طبقات و قدرت سیاسی سنتی. این تغییر، نه شکست است و نه نفی تاریخ، بلکه عبور از چارچوبهای قدیمی به سوی تجربهای تازه است؛ تجربهای که در آن انقلاب، دیگر یک حادثه تاریخی یا مبارزه طبقاتی صرف نیست، بلکه بازتعریف زندگی، بازنمایی هویت و جستجوی عدالت، معنا و آزادی است.در این نقطه، پرسش اصلی این است: آیا انقلاب، اگر دیگر خشونت و طبقه و قدرت سنتی را شامل نشود، هنوز انقلاب است؟ این مفاهیم در حال جابجایی است، میرود که به یک باید اجتناناپذبر بدل شود، شاید باید دوباره تعریف شود، به عنوان تجربهای که در آن فرد، جامعه دیجیتال، شبکهها و خلاقیت، محور تحولاند. شاید پاسخ در همین کشمکش میان سنت و تجربه جدید نهفته باشد؛ جایی که این نسل نو پا وجوان، -بدون دست کشیدن از آرزوهای عدالت و آزادی، راه خود را از مسیرهای کهنه جدا میکند و آیندهای تازه میسازد، انقلابی که خون و طبقه در آن کمرنگ است، اما معنا و تجربه، پررنگتر از همیشه.این نسل انقلاب را به شیوهای متفاوت تجربه میکند؛ نه با خیزشهای خیابانی که در کتابها ثبت شده و نه با شورشهای طبقاتی که مارکس و لنین در ذهن داشتند. و دوبار تامید کنمکه آنها انقلاب را در شبکهها، هشتگها، و جریانهای فرهنگی میجویند؛ در ویدئوهایی که لحظهای منتشر میشوند و فردا ناپدید میشوند، در پروفایلهای مجازی که هویتها را بازتعریف میکنند و در اعتراضهای دیجیتالی که شاید هیچگاه به خیابانها نیایند. برایشان قدرت سیاسی سنتی، با سلسلهمراتب و نهادهای خشک، نه جذاب است و نه کارآمد؛ زیرا دنیای آنها دیگر به زمین و کارخانه محدود نیست، بلکه در فضای مجازی، بین جریانهای اطلاعاتی و شبکههای انسانی جاری است.این تغییر در تجربه انقلاب، پیامد جدی دارد: انقلاب طبقاتی، آنطور که لنین و مائو میشناختند، دیگر دستور کار نیست. دیگر طبقه کارگر و بورژوازی محور تحولات نیستند، بلکه شبکههای انسانی و جریانهای اطلاعاتی جای آنها را گرفتهاند. این نسل، برای رسیدن به عدالت، نه به تسخیر قدرت و نه به بازتوزیع مالکیت فکر میکند، بلکه به تغییر سبک زندگی، تجربه اجتماعی، آزادیهای فردی و بازنمایی خود در جامعه اهمیت میدهد. اعتراض آنها کمتر به خیابان میآید و بیشتر در کدها، در پستها و در جستجوی معنای فردی و جمعی جریان دارد.اما در همین فضای متفاوت، بذر انقلاب هنوز وجود دارد؛ بذر انقلابی نرم و متفاوت که در آن خشونت جای خود را به پرسشگری داده، و مبارزه طبقاتی با مبارزه برای معنا و هویت جایگزین شده است.این نسل، نشان میدهد که انقلاب میتواند بدون خون و بدون طبقه، معنا و تجربه بسازد؛ بدون آنکه از آرمان عدالت و آزادی دست بکشد. آنها از دل زندگی روزمره، شبکههای انسانی و دیجیتال، و حس نیاز به تغییر و معنا، مسیر تازهای برای انقلاب میسازند؛ مسیری که شاید مارکس و لنین حتی تصورش را هم نکرده بودند، . اینجا دیگر نمیتوان گفت انقلاب فقط تغییر حکومت و بازتوزیع ثروت است؛ انقلاب، در نگاه نسل تازه، تجربهای است از بازتعریف روابط انسانی، بازنمایی هویت وجستجوی عدالت و آزادی در هر گوشهای از زندگی. این نسل بدون کینه و بدون طبقه، در حال ساختن انقلابی است که شاید هیچگاه در کتابها ثبت نشود، اما در زندگی روزمره و در تجربههای فردی و جمعی، واقعیتر و ملموستر از هر انقلاب سنتی است.
انقلاب، واژهای که در تاریخ با خون، شعار و امید گره خورده است، همیشه دو چهره داشته است: یکی سیاسی، یکی طبقاتی. این نسل پرسشهای تازهای درباره انقلاب مطرح میکند. آیا تفاوت میان انقلاب سیاسی و طبقاتی هنوز همان معنا را دارد؟ آیا ابزارها و مکانیسمهای سنتی هنوز کارآمدند؟ و چه تاثیری بر جامعه و ساختار قدرت دارند؟ در این مقاله، چهار پرسش کلیدی مسیر بررسی این موضوع را شکل میدهند: ابتدا تفاوتهای بنیادین انقلاب سیاسی و طبقاتی بررسی میشود، سپس مکانیسمها و ابزارهای هر یک تحلیل میشوند، بعد نقش تغییرات معاصر و نیاز به بازتعریف این مفاهیم مطرح میشود و در نهایت نسل Z و تحولات دیجیتال به عنوان نمونهای از چگونگی کمرنگ شدن سنتهای کلاسیک انقلاب مورد بررسی قرار میگیرد. این چهار پرسش، ستونهای فکری مقالهاند و تمامی تحلیلها، مثالها و استدلالها حول آنها شکل میگیرد.
چه تفاوتهای بنیادین میان انقلاب سیاسی و انقلاب طبقاتی وجود دارد و چگونه میتوان این تفاوتها را در تاریخ و تئوریهای کلاسیک نشان داد؟
چه مکانیسمها و ابزارهایی انقلاب سیاسی و انقلاب طبقاتی را متمایز میکنند و این مکانیسمها چه اثراتی بر جامعه و ساختار قدرت دارند؟
در شرایط معاصر، با تغییر ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، آیا مفاهیم سنتی انقلاب سیاسی و طبقاتی هنوز قابل استفادهاند یا نیاز به بازتعریف دارند؟
نسل Z و تحولات دیجیتال چگونه بر بازتفسیر و کمرنگ شدن انقلابهای سیاسی و طبقاتی سنتی تأثیر گذاشتهاند؟
پاسخ:
چه تفاوتهای بنیادین میان انقلاب سیاسی و انقلاب طبقاتی وجود دارد و چگونه میتوان این تفاوتها را در تاریخ و تئوریهای کلاسیک نشان داد؟ وقتی از تفاوت انقلاب سیاسی و انقلاب طبقاتی حرف میزنیم، باید اول گرد و خاک واژهها را کنار بزنیم. انقلاب سیاسی، بیشتر شبیه جابهجایی دستی است که فرمان را میگیرد، انگار بخواهی راننده را عوض کنی اما خودرو همان خودروست. تاج و تخت عوض میشود، پرچم دیگر میشود، شعارها نو میشوند، اما اغلب میدان همان است که بوده. انقلاب سیاسی، در بنیاد خود، درگیر ساختار قدرت است: چه کسی مینشیند، چه کسی میرود، و از آن مهمتر، چه کسی فرمان میدهد.در انقلابهای سیاسی، مردم معمولاً در خیاباناند، فریاد میزنند، سنگ پرتاب میکنند یا دست میزنند؛ اما فردای آن، اگر قدرت سیاسی فقط جابهجا شده باشد و زمین بازی همان باشد، نظام اقتصادی، ساختارهای مالکیت، رابطه کار و سرمایه، حتی اخلاق اجتماعی، چیزی در عمق تغییر نکرده است. فقط صورت عوض شده، نه سیرت.از فرانسه ۱۷۸۹ بگیر تا انقلاب مشروطه ایران؛ همهجا رد این جابهجایی را میبینی: قدرت از دستی به دست دیگر منتقل شده، اما شکافهای اقتصادی و طبقاتی، بسیاریشان همانطور سرجای خود ماندهاند، فقط با چهرهای بزکشدهتر یا بیرحمتر.اما انقلاب طبقاتی، قصهاش فرق میکند؛ این یکی دعوای نان است، نه دعوای تاج. دعوای مالکیت است، نه فقط مدیریت. این انقلاب میخواهد رابطه میان انسانها را از بنیان زیرورو کند: کارگر و کارفرما، مالک و بیمالک، دارا و ندار. این انقلاب میخواهد زمین را از زیرِ پای قدرت بکشد.اینجاست که درد واقعی شروع میشود. انقلاب طبقاتی، انقلاب شکمهاست، انقلاب دستهایی که بوی کار میدهند، انقلاب آدمهایی که تاریخ همیشه حاشیهشان کرده. این انقلاب، اگر واقعاً رخ دهد، نهفقط قدرت را عوض میکند بلکه «نقشهای که قدرت روی آن ایستاده» را عوض میکند.در تاریخ، از کمون پاریس تا انقلاب اکتبر، و حتی انقلاب چین، همهجا رد این خواست را میبینیم: برابری اقتصادی، تصاحب ابزار تولید، لغو امتیازهای طبقاتی. هرچند نتایجشان اغلب به چیزی تبدیل شد که شاید خود بنیانگذارانش هم هرگز نمیخواستند، اما تفاوت بنیادینشان روشن است:
انقلاب سیاسی میخواهد «چه کسی فرمان بدهد» را عوض کند، انقلاب طبقاتی میخواهد «خود فرمان» را.در تئوریهای کلاسیک، این تفاوت همچون دو رودخانه پرخروش است که از هم میگذرند اما یکیشان به زمین نزدیکتر است، دیگری به آسمان.مارکس وقتی از انقلاب طبقاتی حرف میزد، منظورش فقط شورش نبود. او رؤیای تغییر قانونِ حرکتِ تاریخ را داشت؛ یعنی قوانین اقتصاد و مالکیت. انقلاب سیاسی در نگاه او یا بیمعنا بود یا نیمبند، چون فقط ظاهر را میشکست.برای مارکس، انقلاب واقعی از دل شکاف اقتصادی میآمد: جایی که طبقه کارگر از زیر فشار استثمار کمرش خم شده و بالاخره فریاد میزند «دیگر بس است». این انقلاب مثل آتشفشان خاموش است که ناگهان زمین را میشکافد.لنین این رؤیا را عملی کرد، اما با چاشنی سیاست. او فهمید که بدون حزب، بدون قدرت سیاسی، انقلاب طبقاتی به نتیجه نمیرسد. پس تئوری مارکس را به چکش تبدیل کرد: قدرت سیاسی سقوط میکند تا قدرت اقتصادی هم زیرورو شود.اما اینجاست که شکاف دیگری ظاهر میشود: در عمل، انقلابها اغلب از سیاسی شروع میشوند و بعد ادعای طبقاتی پیدا میکنند. یعنی برای رسیدن به آرمان مارکس، ابتدا باید لنینوار قدرت را گرفت.مائو هم، با تجربهای مختص جامعه دهقانی چین، به شکاف دیگری رسید: طبقه کارگر صنعتی کم است، پس دهقان فقیر باید نقش کارگر را ایفا کند. یعنی انقلاب طبقاتی از دل خاک برمیخیزد، نه از دل کارخانه.در همه اینها، یک حقیقت مشترک وجود دارد: انقلاب سیاسی و طبقاتی، در تئوری کنار هماند، اما در عمل دو ماشیناند که همیشه با یک سرعت، یک مسیر، یا حتی یک مقصد حرکت نمیکنند.حالا اگر بخواهیم تفاوتهای بنیادین را روشنتر کنیم، باید دوباره برگردیم به سطح زندگی: انقلاب سیاسی، با اراده گروههای نخبگان، روشنفکران، طبقات شهری و نیروهای سازمانیافته سیاسی پیوند دارد. یعنی بیشتر «آگاهی سیاسی» میخواهد.اما انقلاب طبقاتی، با دردهای واقعی مردم گره خورده: با فقر، با نابرابری، با حس تحقیر.در انقلاب سیاسی، رهبری معمولاً از بالا میآید؛ در انقلاب طبقاتی از پایین.در انقلاب سیاسی، هدف فوری تغییر ساختار قدرت است؛ در انقلاب طبقاتی، تغییر نظم اقتصادی و اجتماعی.
انقلاب سیاسی معمولاً زود رخ میدهد و زود نتیجهاش معلوم میشود؛ انقلاب طبقاتی کند، فرّار، و گاهی هزار چهره است.انقلاب سیاسی مثل صدای شلیک است: تیز، آنی، قابل تشخیص.
انقلاب طبقاتی مثل فرسایش سنگ است: آرام، اما ویرانکننده.در انقلاب سیاسی، ممکن است آزادیهای سیاسی بیاید، انتخابات، قانون اساسی، پارلمان، اما شکاف اقتصادی همچنان مثل زیربنایی سفت زیر جامعه باقی بماند.در انقلاب طبقاتی، اگر واقعاً شکل بگیرد، حتی سبک زندگی، اخلاق اجتماعی، رابطه مالکیت، و نظم تولید عوض میشود.اگر به تاریخ نگاه کنیم، انقلاب سیاسی مثل برقِ رعد است، انقلاب طبقاتی مثل بادی که کوه را فرسایش میدهد.انقلاب سیاسی میتواند بدون انقلاب طبقاتی رخ دهد، مثل بسیاری از انقلابهای جهان که فقط حکومت را عوض کردند و بعد همان چرخه ظلم و نابرابری ادامه یافت.اما انقلاب طبقاتی بدون لمس قدرت سیاسی، معمولاً ناتمام میماند، چنانکه مارکس هم فهمیده بود.در انقلاب فرانسه، با وجود همه خونریزیها، نظام سرمایهداری تثبیت شد و طبقات جدیدی از دلش بیرون آمدند.در انقلاب اکتبر، حکومت به کارگران و دهقانان وعده داده شد، اما در نهایت دولت-حزب تبدیل شد به طبقه جدید.در انقلابهای جهان سوم، حتی اگر شعار طبقاتی داده شد، اغلب واقعیت به همان قدرت سیاسی محدود شد و نه تغییر ریشهای نظام اقتصادی.این سرنوشتها نشان میدهد:
انقلاب سیاسی میتواند پوسته تاریخ را عوض کند، اما انقلاب طبقاتی میخواهد مغز تاریخ را.در نهایت، تفاوت بنیادین این است که انقلاب سیاسی «قدرت» را موضوع خود میداند، اما انقلاب طبقاتی «زندگی» را.اولی بر دولت متمرکز است، دومی بر انسان.اولی تغییر شکل میدهد، دومی تغییر معنا.و شاید به همین دلیل است که در دوران معاصر، که ساختارهای اقتصادی سیال شدهاند، طبقات کلاسیک از هم پاشیدهاند، و نسل Z در جهان پیکسلی و غیرمتمرکز نفس میکشد، انقلاب طبقاتی سختتر شده و انقلاب سیاسی بیاثرتر.چه مکانیسمها و ابزارهایی انقلاب سیاسی و انقلاب طبقاتی را متمایز میکنند و این مکانیسمها چه اثراتی بر جامعه و ساختار قدرت دارند؟ هر انقلابی، پیش از آنکه خون جاری کند یا پرچمی را بر زمین بیندازد، یک دستگاه دارد؛ مجموعهای از ابزارها و مکانیسمهایی که آن را میسازند. انقلاب سیاسی، دستگاه خودش را دارد: حزبها، رهبران کاریزماتیک، نهادهای قدرت، شبکههای سیاسی، رسانهها، جنبشهای شهری. انقلاب طبقاتی هم ابزار خودش را دارد: سازمانهای کارگری، اعتصابها، شوراها،
مقاومتهای جمعی، شبکههای اقتصادی، و البته مهمتر از همه، طبقهای که درد مشترک دارد.این دو دستگاه، مثل دو ساز متفاوتاند که اگرچه گاهی آهنگشان شبیه میشود، اما جنس صدا یکی نیست.انقلاب سیاسی، بیشتر بر سرعت و ضربه متکی است. باید ناگهان رخ دهد، نظم را برهم بزند، صندلی قدرت را خالی کند. ابزارش «تصاحب» است: تصاحب خیابان، تصاحب مراکز قدرت، تصاحب رسانه.اما انقلاب طبقاتی، به فرسایش و انباشت متکی است. آهسته میآید، با فشار اقتصادی، با اعتصابهایی که کارخانه را خاموش میکند، با امتناع از کار، با تولید بحران در مقیاس روزمره. این انقلاب با فشار پیش میرود، نه با ضربه.در انقلاب سیاسی، رهبران معمولاً جلوترند؛ در انقلاب طبقاتی، تودهها.در انقلاب سیاسی، بحران در سطح دولت شکل میگیرد؛ در انقلاب طبقاتی، در سطح تولید.و همین تفاوت، سرنوشت و اثرشان را بر جامعه متفاوت میکند، یکی مثل آتشسوزی ناگهانیست، دیگری مثل خشکسالی که آرام آرام زمین را پوک میکند.اگر بخواهیم دقیقتر شویم، باید از سه مکانیسم اصلی حرف بزنیم: مکانیسم قدرت، مکانیسم بسیج اجتماعی، و مکانیسم تغییر ساختار. این سه، در انقلاب سیاسی و طبقاتی، دو چهره کاملاً متفاوت دارند.مکانیسم قدرت در انقلاب سیاسی، ساده و شفاف است: باید قدرت را از دست گروهی گرفت و به گروه دیگری سپرد.ابزارش یا اعتراض عمومی است، یا کودتا، یا انتخابات شدیداً قطبیشده، یا یک خیزش ناگهانی.ساختار هدف، دولت است: پارلمان، وزارتخانه، دستگاه اجرایی، قوه قهریه.این انقلاب دنبال این است که «چه کسی فرمان میدهد» عوض شود.اما مکانیسم قدرت در انقلاب طبقاتی، پنهانتر و عمیقتر است: ثروت، مالکیت، رابطه کار و سرمایه، توزیع امکانات و فرصتها.اینجا قدرت در دولت نیست، در اقتصاد است؛ در جیبها، در کارخانهها، در قراردادها، در قوانین مالکیت.ابزار این انقلاب، حمله مستقیم به اقتصاد است: اعتصابها، شورشهای کارگری، مصادرهها، تصاحب ابزار تولید.اینجا مسئله این است که «چه کسی تولید میکند و چه کسی میبرد» عوض شود.به همین دلیل است که انقلاب سیاسی حتی اگر موفق شود، ممکن است جامعه همچنان نابرابر بماند.اما انقلاب طبقاتی، حتی اگر نیمهتمام بماند، ساختار زندگی را تکان میدهد.مکانیسم بسیج اجتماعی در دو نوع انقلاب، دو جهان متفاوت است.در انقلاب سیاسی، اغلب «شهر» نقش اصلی را دارد: دانشگاهها، محلات، شبکه فعالان، رسانهها، روشنفکران. بسیج سریع است، با احساسات عمومی گره میخورد، و زیر فشار رویدادهای سیاسی جرقه میزند.ابزارش یک خشم لحظهای است، یا یک امید بزرگ، یا یک فروپاشی در مشروعیت حکومت.اما در انقلاب طبقاتی، بسیج اجتماعی از جنس دیگری است: نه لحظهای، بلکه ساختاری؛ نه شهری، بلکه اقتصادی.این بسیج از «کار» شروع میشود: از اعتراضهای مزدی، بحران معیشت، فشار اقتصادی. تودههایی که نانشان را نمیتوانند تأمین کنند، دیر یا زود به خیابان یا به اعتصاب ختم میشوند.این بسیج نه با یک اتفاق، بلکه با «تجربه مشترک رنج» ساخته میشود.به همین دلیل است که انقلابهای سیاسی بیشتر «ناگهانی»اند، اما انقلابهای طبقاتی «تدریجی»، -یکی با اتفاقات سیاسی شعله میگیرد، دیگری با انباشت درد.سومین مکانیسم، مکانیسم تغییر ساختار است؛ جایی که انقلابها نشانمیدهند واقعا چه میکنند.انقلاب سیاسی بهطور معمول، ساختار حقوقی، اداری و سیاسی را اصلاح میکند. قانون اساسی جدید، انتخابات تازه، بازسازی نهادها، یا حذف نخبگان قبلی.اما این ساختارها بیشتر در «سطح» جامعهاند؛ میتوانند مسیر را صاف کنند، اما نمیتوانند شکل زمین را عوض کنند.در مقابل، انقلاب طبقاتی به ساختارهای زیرین حمله میکند: صنعت، مالکیت، شیوه تولید، طبقهبندی اجتماعی.اگر موفق شود، جامعهای جدید میسازد؛ اگر شکست بخورد، باز هم زخمی عمیق بر بدن اقتصاد میگذارد.تأثیر انقلاب سیاسی بیشتر بر «نحوه حکومت کردن» است؛ تأثیر انقلاب طبقاتی بیشتر بر «نحوه زندگی کردن».یکی نهاد را میتکاند، دیگری رابطه انسانها را.حالا برسیم به اثراتشان بر جامعه و ساختار قدرت؛ آنجا که نتیجه واقعی خود را نشان میدهند.اثر انقلاب سیاسی:
دولت جدید، اما اقتصاد قدیم؛ چهرههای تازه، اما مناسبات مشابه؛ آزادیهای سیاسی ممکن است بیشتر شود، اما فلاکت اقتصادی همچنان پابرجا؛ طبقات اجتماعی کمابیش دستنخورده.این انقلاب معمولاً جامعه را «محک میزند»، اما بهندرت آن را میسازد.اثر انقلاب طبقاتی:
فروپاشی طبقات قدیم باز تعریف مالکیت؛ تغییر رابطه تولید؛ شکلگیری نظم جدید اقتصادی و اخلاق اجتماعی؛ انتقال قدرت از دولت به اقتصاد و از اقتصاد به انسانهای جدید.اما این انقلاب، اگر از کنترل خارج شود، میتواند خشونتی بهمراتب عمیقتر از انقلاب سیاسی ایجاد کند: خشونت اقتصادی، مصادرهها، قحطی، فروپاشی سازمانیافتگی اجتماعی.در عوض، اگر موفق شود، نهفقط قدرت سیاسی را، بلکه «سنگ بنای جامعه» را عوض میکند؛ چیزی که انقلاب سیاسی معمولاً از پسش برنمیآید.در مجموع، میتوان گفت مکانیسمهای دو انقلاب، مثل دو نوع مسیر برای رسیدن به تغییرند: انقلاب سیاسی از بالا میآید، از شریانهای قدرت؛ انقلاب طبقاتی از پایین، از رگهای اقتصاد.یکی با سرعت حمله میکند، دیگری با عمق.یکی دولت را میشکند، دیگری جامعه را.یکی کوتاهمدت است، دیگری بلندمدت.و این تفاوت مکانیسمهاست که اثر هر انقلاب را تعیین میکند، یکی در دولت میماند، دیگری در زندگی.
در شرایط معاصر، با تغییر ساختارهای اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی، آیا مفاهیم سنتی انقلاب سیاسی و طبقاتی هنوز قابل استفادهاند یا نیاز به بازتعریف دارند؟ دنیا وقتی عوض میشود، -واژهها هم باید پوست بیندازند. این روزها نه کارگر آن کارگر قدیمی است، نه بورژوا آن هیبت دیوسنگی را دارد، نه دولت آن مرکز ثقل سابق است.جامعه پارهپاره شده: خدمات، تکنولوژی، شبکهها، شرکتهای فراملی، تودههایی که در آنِ واحد هم کارگرند هم مصرفکننده، هم قربانیاند هم داوطلب.سیاست هم از پایتخت بیرون زده، ریخته توی گوشی های مردم، روی پلتفرمها، لابهلای ترسها و امیدهای پراکنده.در چنین جهانی، پرسش این نیست که انقلاب سیاسی یا طبقاتی وجود دارد یا نه؛ پرسش این است: آیا آنها هنوز همانهایی هستند که نظریهپردازانشان در قرن نوزده و بیست توصیف کردهاند؟ پاسخ کوتاه: نه.پاسخ بلند: هنوز قابل استفادهاند، اما نه بدون بازسازی.انقلاب طبقاتی در جهان امروز به مشکلی برخورده؛ طبقه دیگر یک خط صاف نیست، یک پلهبرقی شکسته است که مدام بالا و پایین میرود.کارگر امروز پشت میز نشسته، روی موتور نشسته، پشت لپتاپ، در انبار آمازون، در موتورخانه نفت، در اتاقهای بیپنجرۀ دییجیتال، یک روز به او میگویند «کارشناس»، فردایش «پیمانی»، روز دیگر «فریلنس».هویت طبقاتی مثل یک تکه ابر است: شکل دارد، اما نمیشود نگهش داشت.در این آشفتگی، مفهوم کلاسیک انقلاب طبقاتی، آن شورش عظیم کارگری که ابزار تولید را از چنگ طبقه دارا بیرون میکشد، دیگر ابزاری دقیق نیست.اما درد طبقاتی؟ ، -آن هنوز هست. حتی شدیدتر. فقط شکل بیانش دیگر اعتصاب کارخانه نیست؛ گاهی فرار مغزهاست، گاهی مهاجرت، گاهی شورشهای محلی، گاهی امواج خشم در شبکههای اجتماعی.انقلاب طبقاتی هنوز در هواست، اما نه مثل گذشته با صفِ سوتزنان کارگران، بلکه با شبکههایی که کار و زندگی را درهم میبلعند.پس این مفهوم باید بازتعریف شود: نه انقلاب کارگران علیه صاحبان کارخانه، بلکه انقلاب کسانی که ازسیستم تولید و مصرف به حاشیه رانده میشوند علیه تمرکز بیامان ثروت و تکنولوژی.انقلاب سیاسی هم دچار همین دردِ زمانه شده.دیگر دولتها تنها مکان قدرت نیستند؛ شرکتهای فناوری، پیمانهای امنیتی، پلتفرمها و بانکهای جهانی شریک قدرت شدهاند.قدرت پراکنده شده، مثل جیوهای که روی زمین بریزد و هزار تکه شود.انقلاب سیاسی در گذشته یک معنای مشخص داشت: تصرف دولت.اما امروز اگر دولت را هم بگیری، با یک مشت ساختمان و کارمند تنها میمانی.قدرت جای دیگری نشسته: در اقتصاد دیجیتال، در جریان اطلاعات، در کنترل داده، در هژمونی فرهنگیِ شبکهها.پس یک انقلاب سیاسی کلاسیک، با رژه، با تغییر حکومت، با شعارهای بلند، تأثیرش کمتر از گذشته است.اما نیاز به انقلاب آن هنوز هست؟ مردم هنوز زیر فشار سیاست له میشوند، هنوز از فساد، استبداد، تبعیض و بیقدرتی رنج میبرند.
فقط شکل انقلاب باید بازتعریف شود: نه تصرف قصر قدرت، بلکه بازپسگیری سازوکارهای تصمیمگیری، شفافیت، حقوق فردی و فضای عمومی.در جهان امروز، انقلاب سیاسی بیشتر بهصورت موجهای جهانی اعتراض، شبکههای افقی، جنبشهای بیرهبر و فشار روی نهادهای بینالمللی ظاهر میشود.پس آیا این دو مفهوم باید دور ریخته شوند؟ نه.اینها مثل دو تیشه قدیمیاند که هنوز فلزشان خوب است، فقط دستهشان عوض شده.انقلاب سیاسی و انقلاب طبقاتی دیگر دو ستون جدا نیستند؛ در عصر بحرانهای اقتصادی، خیزشهای دیجیتال، و جامعهای که مثل دو دست را خالی میگذارد، این دو اغلب در هم حل شدهاند.یک خیزش سیاسی بدون ریشههای اقتصادی، عمرش کوتاه است؛ و یک خیزش اقتصادی بدون افق سیاسی، کور میماند.این دو حالا به هم رسیدهاند، مثل دو رودخانه که در یک دلتای مشترک گم میشوند.اما هنوز فهمشان لازم است، فقط نه به شکل کهن، بلکه به شکلی که با دنیای شبکهای، چندطبقهای، ناپایدار و شتابزده امروز همخوان باشد.حرف آخر اینکه: جهان معاصر نه انقلاب طبقاتی را نابود کرده، نه انقلاب سیاسی را بیاثر.فقط ما را مجبور کرده دیگر با عینک صدساله نگاه نکنیم.این مفاهیم باید دوباره نوشته شوند، با زبانی که درد امروز را بفهمد: نابرابری دیجیتال، سرمایه پلتفرمی، طبقات شناور، قدرت شبکهای، و جامعهای که دیگر نمیتوان آن را با معادلات قدیمی سنجید.انقلاب هنوز ممکن است، اما نه با نسخههای پیشین: نسخه امروزیاش پراکندهتر است، فرارتر، شهریتر، دیجیتالتر، و به همان اندازه خشنتر و بیقاعدهتر.این نسل و تحولات دیجیتال چگونه بر بازتفسیر و کمرنگ شدن انقلابهای سیاسی و طبقاتی سنتی تأثیر گذاشتهاند؟
خوب برویم سرِ اصلِ ماجرا و این بار با لحنی که ذرهذره نفس میکشد: ببینیم نسل جوان و جهان دیجیتال چهطور دارند خط و نقشِ انقلابهای سیاسی و طبقاتیِ گذشته را پاک میکنند، یا لااقل رنگِ خطوطشان را کمرنگ میسازند، یا شاید دارند نقشی تازه میکشند که با آن تیشههای قدیمی همخوانی نداشته باشد. این نسل پیشانیاش با صفحهنمایش تماس گرفته؛ کودکیاش را در اینترنت دیده، جوانیاش را با استیکر و ویدئوی کوتاه تنفس میکند. این نسل نه تنها ابزارهای زندگی را عوض کرده، که شکلِ خودِ تجربهگرایی سیاسی و اقتصادی را دگرگون کرده است. انقلاب دیگر فقط تجمع، پلاکارد، مانیفست و کارخانه نیست. انقلاب حالا میتواند یک هشتگ باشد که در عرض دو روز میسوزد و خاموش میشود؛ میتواند کمپینِ جمعسپاری برای حمایت از قربانیای باشد که آستانهی توجه عمومی را پر کرده؛ میتواند موجی از اخراجهای همزمان در شرکتهای بزرگ یا اعتصاب مجازی کارگران پلتفرمی باشد.اینجا چند مسیر بنیادی را فهرست میکنم ,نه به سبک سرفصلوار دانشگاهی، که مثل رگههایی در خاک: هر رگهای معنایی دارد و هر معنا تغییری اول: تغییرِ «محلِ نبرد».قدیم انقلاب در میدانِ خیابان یا کارخانه شکل میگرفت؛ امروزه میدان اصلی شبکه است. وقتی میدان عوض میشود، قواعد بازی هم عوض میشود. قدرت دیگر فقط در قصر و وزارتخانه متمرکز نیست؛ در پلتفرمها، شرکتهای دادهمحور و سیستمهای الگوریتمیک خانه کرده است. کنترل جریان اطلاعات، تعیین شهرت، و ممیزی محتوای سیاسی، همه ابزارِ جدیدِ سلطهاند. برای این نسل مبارزه غالباً در این بستر صورت میگیرد، نه همیشه با عمق تاریخیِ اعتصاب و مصادره، بلکه با ضرباهنگِ پست و ویدئو و استریم. این تغییر محلِ نبرد باعث میشود انقلابِ سیاسیِ سنتی (تصرفِ دولت) کماثرتر به نظر برسد، زیرا «قدرت» حالا در جاهایی نشسته که گرفتنشان مثل گرفتن یک ساختمان دولتی نیست.دوم: فروپاشیِ واحدِ طبقاتیِ مشخص.نسل Z طبقه را مثل یک بلوکِ سفت نمیبیند؛ آنها پارهپاره و شناورند: فریلنسر، گیگورکر، کارمند پلتفرمی، دانشجوی بدهکار، مصرفکنندهی دائمی. این «شناوریِ طبقاتی» هویتِ طبقاتیِ سنتی را ضعیف کرده و با آن، ظرفیت شکلگیری آگاهانه و سازمانیافتهی یک طبقهی متحد برای فتح ابزارِ تولید. وقتی طبقه تنها یک تجربه پراکنده از نااطمینانی و نه یک بنگاهِ سیاسی منظم باشد، انقلاب طبقاتی به شیوهی مارکس دشوارتر میشود. البته دردِ اقتصادی وجود دارد؛ اما راهِ ابرازش دیگر فقط اعتصابِ سراسری نیست، مهاجرت، ترکِ بازار کار، اعتراضهای فرهنگی و بایکوتهای خرید هم روشهای نوینند.سوم: توجهِ کوتاهمدت و اقتصاد توجه.انقلابِ سنتی نیاز به افق و پشتوانهی زمانی دارد، ایده، سازمان، پایداری. ولی الگوریتمها پاداشِ توجهِ آنِی میدهند؛ ترندها زود شکل میگیرند و زود میمیرند. موجهای اعتراضیِ تولیدشده در شبکه میتوانند سریع و مؤثر باشند، اما همان سرعت، آنها را سهلالانطفا میسازد؛ اگر کانالِ خبری یا هشتگ از بین برود، انرژی اجتماعی محو میشود. این ویژگی، توانِ سازمانیابیِ درازمدت و شکلگیریِ آگاهی طبقاتیِ مستحکم را تضعیف میکند — یک ضعفِ کلیدی برای هر پروژهی ریشهدارِ تحولی.
چهارم: ظهورِ «سیاست هویتی» و اولویتِ «شناسایی» بر «توزیع».نسل Z اغلب دغدغههای هویتی، عدالتِ جنسیتی، تبعیضِ قومی و حقوقِ فردی را در اولویت میگذارد. این تمرکز بر «شناسایی» و نمایندگی فرهنگی، همراه با مبارزاتِ اقتصادی، اما گاهی در تقابل با برنامههای سنتیِ بازتوزیع قرار میگیرد. تضاد بین مطالباتِ «شناختی» و مطالباتِ «توزیعی» میتواند صفبندیِ سیاسی را پاره کند و به تضعیفِ یک جبههی طبقاتیِ متحد منجر شود که برای انقلاب طبقاتی حیاتی است.پنجم: ابزارهای جدید بسیج—از قدرتِ ضدسازمانی تا شکنندگی سازمانی.شبکهها امکانِ شکلگیری جنبشهای افقی، بدون رهبرِ مشخص و با سازماندهی موقتی را میدهند؛ این خوب است برای واکنش سریع و دموکراتیک. اما همین شکلِ سازمانی، وقتی نوبت به تثبیتِ دستاوردها میرسد، شکننده است. جنبشهای بیرهبر ممکن است توان ادارهی امورِ پیچیدهٔ پس از انقلاب یا تبدیل خیزش به تغییرات نهادی را نداشته باشند. به عبارت دیگر: مهارتِ فَشرده کردن یک انقلاب در یک هشتگ را داریم؛ مهارتِ ساختن یک اقتصادِ عادلانه پس از آن را کمتر.ششم: اقتصاد پلتفرمی و تولیدِ نوآگاهیِ طبقاتی جدید.پلتفرمها کار و مصرف را در هم میآمیزند؛ مالکیت داده و کنترل الگوریتمی تبدیل به سرمایهای نو شده است. اینجا طبقات جدیدی پدید میآیند: «طبقهی دانش/داده» در برابر «پریکاریهی دیجیتال». این طبقهبندی نوین نیاز به تجدید نظر در مفهومِ انقلاب طبقاتی دارد—پیکرهی مبارزه شاید دیگر فقط «تصاحبِ کارخانه» نباشد، بلکه «بازپسگیریِ داده، حریم و دستمزد دیجیتال» باشد.
هفتم: فرصتها، نه فقط تهدیدها.همه چیز تاریک نیست. شبکهها توانِ همبستگی فرامرزی، افشاگری سریع فساد، سازماندهی میکرو-اعتصابات و جمعآوریِ منابع برای حمایت از قربانیان را فراهم کردهاند. جنبشهایی مثل ضدخشونتهای پلیسی، حقوقِ زنان، اقلیم، و حمایت از کارگران پلتفرمی نشان دادهاند که اعتراضِ نوین میتواند تأثیر جدی بگذارد. اما تأثیرِ آن غالباً نمادین، تکهتکه و مسئلهمحور است؛ کمتر ساختارشکن به شکلِ سنتی.در پایان، و این شاید سخنِ تلخ و آرامِ پایانی باشد، نسل Z و جهان دیجیتال انقلاب را نابود نکردهاند، بلکه آن را «بازتعریف» کردهاند: انقلاب سیاسی دیگر صرفِ تصرفِِ دولت نیست؛ انقلاب طبقاتی دیگر صرفِ تصاحب ابزار تولید نیست. هر دو در معرضِ فروریزیِ قالبهای کهناند و نیاز به زبانِ جدیدی دارند: زبانی که داده، هویت، توجه، و تجربهٔ ناپایدارِ کار را بفهمد. اگر بخواهیم هنوز از انقلاب حرف بزنیم، باید یاد بگیریم چگونه با ابزارهای نو مبارزه کنیم — ابزارهایی که هم فرصتاند و هم تله. وگرنه خطر آن هست که اعتراضِ لحظهای به جای تغییرِ بنیادی بنشیند، و ما همچنان هر صبح همان نابرابریِ قدیمی را در لباسِ جدید ببینیم.انگار حالا وقت آن رسیده که نخهای پراکندهی این بحث طولانی را جمع کنیم؛ نه به رسم دانشگاه و گزارش، بلکه مثل کسی که آخر شب کنار پنجره میایستد و میخواهد ببیند از این راهی که آمد چه تصویر یکپارچهای میماند. کل این مقاله، از تفاوت انقلاب سیاسی و طبقاتی آغاز شد و بعد از پیچیدن در راهروهای تاریک نظریههای قدیمی و نورهای لرزان عصر دیجیتال، رسید به نسلی که راه را بهکلی عوض کرده. پس جمعبندیاش هم باید یکدست باشد، با نفسهای بلند و کوتاه، با تلخی آرامی که در متن نشسته است.انقلاب سیاسی همیشه با قدرت سروکار داشته؛ با آن مسند سرد و بلندِ دولت که هرکس میخواست جهان را عوض کند، گمان میکرد باید اول جای نشستنِ حاکمان را تصاحب کند. انقلاب طبقاتی اما کاری ریشهایتر میخواست: دست بردن در جیب جهان و تقسیم دوبارهی ثروت، تغییر رابطۀ انسان با تولید، مالکیت و کار. یکی در سطح ساختار سیاسی بود، دیگری در عمق نظم اقتصادی. یکی میخواست پرچم را عوض کند، دیگری میخواست خاک زیر آن پرچم را.این تفاوت اما فقط تئوری نبود؛ در تاریخ نیز خودش را نشان داد. انقلابهای سیاسی، حتی آنهایی که نام آزادی به خود بسته بودند، گاهی در همان لحظه پیروزی از درون شروع به پیر شدن کردند. انقلابهای طبقاتی نیز، هرچند وعدههای بزرگی دادند، در اجرا گاهی سختتر از آن بودند که بتوانند از مسیر خشونت و تمرکز قدرت جان سالم بهدر ببرند. با این حال، هر دو در دوره خود معنا داشتند و ریشه در واقعیتهای اقتصادی، اجتماعی و تکنولوژیک زمانهشان داشتند؛ یعنی دورهای که طبقات روشن بودند، دولتها سنگین، صنایع یکپارچه، و میدان مبارزه مشخص و قابل لمس.اما جهان امروز تصویری دیگر است؛ در عصر شبکهها و پلتفرمها، جایی که قدرت پراکنده شده و طبقه خطی نیست، این دو مفهوم سنتی دیگر آن کارآیی بیچونوچرا را ندارند. جامعه تکهتکه شده؛ کارگر امروز نه شبیه کارگر قرن نوزدهم است و نه شبیه کارمند بوروکراتیک قرن بیستم. نقشها شناورند؛ درآمدها ناپایدار؛ امنیت شغلی افسانهای فراموششده؛ و قدرت اقتصادی در دست ساختارهایی است که نه مرز دارند نه چهره. دولت نیز فقط بخشی از قدرت است، نه کل آن. زیرساختهای دیجیتال، شرکتهای فناوری و جریان اطلاعات، همه جزئی از میدان قدرتند. در چنین وضعیتی است که انقلاب سیاسی به معنای سنتیاش—تصرف دولت—دیگر کافی نیست، و انقلاب طبقاتی—به معنای شورشهای سازمانیافتهٔ طبقه کارگر—دیگر امکان تحقق را بهسادگی ندارد.
اینجاست که نسل Z وارد میشود؛ نسلی که نه علاقهای به روایتهای بزرگ ایدئولوژیک دارد، نه به فرمانبرداری از ساختارهای سنگین سیاسی، نه به آرمانهای طبقاتی کلاسیک. این نسل بهجای مانیفستهای طولانی، با ویدئوهای چندثانیهای حرف میزند و با موجهایی کوتاهمدت اما فراگیر، فشار سیاسی ایجاد میکند. فضای سیاسی برای او میدان جنگ نیست، بلکه جغرافیایی سیال از احساس، همدلی، خشم و عمل لحظهای است. از سوی دیگر، اقتصاد دیجیتال این نسل را بهجای یک طبقه واحد، در قالب طبقات تکهتکه و سیالی قرار داده که کمتر میتوانند هویت طبقاتی پایدار بسازند؛ بهجای اعتصاب کارخانه، گاهی با بایکوت خرید، با فرار از بازار کار، با مهاجرت ذهنی یا فیزیکی، یا با اعتراض شبکهای واکنش نشان میدهند.این تغییرات، معنای انقلاب را کمرنگ یا دستکم مبهم کرده است. اما نابودش نکرده. فقط همان مفاهیم قدیمی را مجبور کردهاند پوست بیندازند. انقلاب سیاسی امروز بیشتر بهمعنای بازپسگیری شفافیت، حقوق فردی، و مقاومت علیه تمرکز ناشناس قدرت دیجیتال است تا فتحِ قصرها و ادارات دولتی. انقلاب طبقاتی نیز بیشتر بهمعنای مبارزه با نابرابری دیجیتال، کنترل پلتفرمی و ازخودبیگانگی شبکهای است تا تصرف ابزارهای تولید فیزیکی. این مفاهیم اگر بازتعریف نشوند، دنیا از آنها عبور میکند؛ اما اگر با واقعیتهای جدید همصدا شوند، هنوز میتوانند تشخیصدهندهٔ دردهای اصلی و راههای احتمالی رهایی باشند.
پس حاصل سخن این است: ما در عصر پایان انقلابها نیستیم، در عصر دگردیسی آنها هستیم. دنیا تغییر کرده، و انقلابها هم مجبورند تغییر کنند؛ نه از سر اشتیاق، بلکه از سر اجبار. اگر بخواهیم هنوز با زبان گذشته از آینده حرف بزنیم، آینده به ما پشت خواهد کرد. اما اگر بتوانیم تفاوتها، مکانیسمها، و شرایط نوین را بفهمیم و نسل تازه و ابزارهای جدید را در درک خود وارد کنیم، شاید بتوانیم انقلابی متفاوت، بدون شعارهای توخالی، بدون خشونتِ کور، و با افقی روشنتر تصور کنیم. انقلابی که سیاسی و طبقاتی را نه در برابر هم، بلکه در پیوندی تازه بفهمد؛ و شاید در دل همین پیوند است که امیدی تازه میجوشد، حتی اگر آرام، حتی اگر تلخ، اما زنده.
امیر آذر
۲دسامبر ۲۰۲۵