نظریهٔ مارکس دربارهٔ کارکرد دیالکتیکیِ سرمایهداری/مارسلو موستو
09-11-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
16 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
نظریهٔ مارکس دربارهٔ کارکرد دیالکتیکیِ سرمایهداری
مارسلو موستو
برگردان:شوراها
I .اهمیتِ توسعهٔ سرمایهداری در آثار سیاسیِ اولیهٔ مارکس
این باور که گسترشِ شیوهٔ تولید سرمایهداری پیششرطی اساسی برای زایشِ جامعهٔ کمونیستی است، در سراسر آثار مارکس امتداد دارد. مارکس در یکی از نخستین سخنرانیهای عمومی خود ــ که در انجمن کارگران آلمانی در بروکسل ایراد کرد و بعداً آن را در دستنوشتهٔ مقدماتیای با عنوان «دستمزدها» وارد نمود ــ از «جنبهٔ مثبتِ سرمایه»، از صنعتِ بزرگ، رقابتِ آزاد و بازار جهانی سخن گفت (Marx 1976, 436). او خطاب به کارگرانی که برای شنیدن سخن او آمده بودند، چنین گفت:
«لازم نیست برای شما با جزئیات توضیح دهم که بدون این روابط تولیدی، نه وسایل تولید ــ یعنی ابزارهای مادی برای رهاییِ پرولتاریا و بنیانِ جامعهای نو ــ پدید میآمدند، و نه خودِ پرولتاریا وارد مسیرِ وحدت و تکاملی میشد که تنها از خلال آن واقعاً قادر است جامعهٔ کهنه و نیز خود را دگرگون سازد» (Marx 1976, 436).
در مانیفست حزب کمونیست، مارکس همراه با انگلس استدلال کرد که کوششهای انقلابیِ طبقهٔ کارگر در دورانِ واپسینِ بحرانِ جامعهٔ فئودالی محکوم به شکست بودند، «بهسبب وضعیتِ آن زمانِ رشدنیافتهٔ پرولتاریا، و نیز فقدانِ شرایطِ مادیِ رهاییِ آن، شرایطی […] که تنها میتوانست توسط عصرِ بورژواییِ در شُرفِ تکوین پدید آید» (Marx & Engels 1976, 514). با این حال، او برای آن دوره بیش از یک ارزش قائل بود: نه تنها آن دوره «به همهٔ روابطِ فئودالی، پدرسالارانه و روستاییوار پایان داد» (486)، بلکه «بهجای بهرهکشی پوشیدهشده در پسِ توهماتِ مذهبی و سیاسی، بهرهکشی برهنه، بیشرمانه، مستقیم و خشن را جایگزین ساخت» (487). مارکس و انگلس تردید نکردند که اعلام کنند: «بورژوازی، از لحاظ تاریخی، نقشی بهراستی انقلابی ایفا کرده است» (486). بورژوازی با بهرهگیری از اکتشافات جغرافیایی و بازار جهانیِ در حال پیدایش، «به تولید و مصرف در هر کشور، خصیصهای جهانوطنی بخشید» (488(
علاوه بر این، در فاصلهی زمانی کمتر از یک قرن، «بورژوازی نیروهای مولد عظیمتر و گستردهتری از آنچه همهٔ نسلهای پیشین رویهم تولید کرده بودند، بهوجود آورد» (Marx and Engels 1976, 489) این امر زمانی ممکن شد که بورژوازی «روستا را تابع فرمانروایی شهرها ساخت» و «بخش قابل توجهی از جمعیت را از حماقت زندگی روستایی» ــ آنچنان که در جامعهٔ فئودالی اروپا گسترده بود ــ رها کرد (488). مهمتر از همه، بورژوازی «سلاحهایی را ساخت که مرگ خود او را رقم میزنند»، و همچنین انسانهایی را که باید از این سلاحها استفاده کنند: «طبقهٔ کارگر مدرن، پرولتاریا» (490)؛ طبقهای که با همان آهنگی رشد میکرد که بورژوازی گسترش مییافت. از نظر مارکس و انگلس، «پیشروی صنعت ــ که بورژوازی محرک ناخواستهٔ آن است ــ انزوای کارگران ناشی از رقابت را با پیوند انقلابی آنان جایگزین میکند؛ پیوندی که بر اساس اتحاد شکل میگیرد» (496)
مارکس ایدههای مشابهی را در مبارزات طبقاتی در فرانسه مطرح کرد و استدلال نمود که تنها حکومت بورژوایی است که «ریشههای جامعهٔ فئودالی را از جا میکند و زمینی را هموار میسازد که تنها بر آن، انقلاب پرولتری ممکن میشود» (Marx 1978, 56). همچنین در اوایل دههٔ ۱۸۵۰، هنگام تفسیر رخدادهای سیاسی مهم زمانه، اندیشهٔ سرمایهداری بهعنوان شرط ضروریِ زایشِ گونهای نو از جامعه را بیشتر بسط داد. او در یکی از مقالات مشترک با انگلس در روزنامهٔ نوین راین نوشت که در چین «در عرض هشت سال، عدلهای کالیکوی بورژوازی انگلیسی، قدیمیترین و کمتحولپذیرترین امپراتوری روی زمین را تا آستانهٔ یک دگرگونی اجتماعی کشاندهاند؛ دگرگونیای که در هر حال نتایج بس مهمی برای تمدن خواهد داشت» (Marx and Engels 1978, 267).
سه سال بعد، در مقالهٔ «نتایج آیندهٔ حکومت بریتانیا در هند»، نوشت: «انگلستان وظیفهای دوگانه در هند دارد: یکی ویرانگر و دیگری بازسازنده ــ نابودی جامعهٔ کهن آسیایی و ایجاد بنیانهای مادی جامعهٔ غربی در آسیا (Marx 1979a» 217–218). مارکس هیچ توهمی نسبت به ویژگیهای بنیادی سرمایهداری نداشت و بهخوبی آگاه بود که بورژوازی «هرگز پیشرفتی را رقم نزده است مگر آنکه افراد و ملتها را از میان خون و گلولای، از میان فلاکت و انحطاط عبور داده باشد» (221). با این حال، او باور داشت که تجارت جهانی و توسعهٔ نیروهای مولد انسانی ــ از طریق تبدیل تولید مادی به «سلطهٔ علمی بر نیروهای طبیعی» ــ در حال ایجاد بنیانهای جامعهای دیگر هستند: «صنعت و تجارت بورژوایی [این] شرایط مادی دنیای جدید را ایجاد خواهند کرد» (222).
نظر مارکس دربارهٔ حضور بریتانیا در هند چند سال بعد تعدیل شد، زمانی که در مقالهای برای نیویورک تریبیون دربارهٔ شورش سپویها، قاطعانه جانب کسانی را گرفت که «برای بیرون راندن فاتحان بیگانه تلاش میکردند» (Marx 1986, 341). اما داوری او دربارهٔ سرمایهداری بار دیگر، این بار با لحنی سیاسیتر، در سخنرانی در سالگرد روزنامهٔ پیپلز پیپر تأکید شد. او در این سخنرانی با یادآوری اینکه نیروهای صنعتی و علمی بیسابقهای با سرمایهداری پدید آمدهاند، به حاضران گفت: «بخار، برق و ماشین نخریسی خودکار انقلابیونی بهمراتب خطرناکتر از شهروندان باربِس، راسپای و بلانکی هستند» (Marx 1980, 655).
II .برداشت مارکس از سرمایهداری در نوشتههای اقتصادی
مارکس در گروندریسه بارها این ایده را تکرار کرد که برخی «گرایشهای تمدنساز» جامعه در سرمایهداری آشکار میشوند (Marx 1973, 414). او از «گرایش تمدنسازِ بازرگانی خارجی» (256)، و همچنین از «گرایش تبلیغگر (تمدنساز) تولید سرمایه» سخن گفت؛ ویژگیای «انحصاری» که هرگز در «شرایط پیشین تولید» وجود نداشت (542). حتی تا آنجا پیش رفت که با تحسین، تاریخنگار جان وِید (John Wade, 1788–1875) را نقل کرد که در تأمل دربارهٔ «آزاد شدنِ زمان» حاصل از تقسیم کار نوشته بود: «سرمایه فقط نام دیگری برای تمدن است» (585).
اما در همان زمان، مارکس سرمایهدار را «غاصب»ِ «زمان آزادی که کارگران برای جامعه میآفرینند» میدانست (Marx 1973, 634). در فرازی نزدیک به مواضع مطرحشده در مانیفست کمونیست یا مقالات او در نیویورک تریبیون در سال ۱۸۵۳، نوشت:
«تولید مبتنی بر سرمایه، از یکسو کارآفرینیِ همگانی و از سوی دیگر نظامِ بهرهکشی عمومی از ویژگیهای طبیعی و انسانی را ایجاد میکند؛ نظامی از سودمندی عام [...]. بدینسان، سرمایه جامعهٔ بورژوایی را میآفریند و تصاحبِ عام طبیعت و حتی پیوند اجتماعی را برای اعضای جامعه ممکن میسازد. از اینروست که سرمایه دارای نفوذ بزرگِ تمدنساز است؛ زیرا مرحلهای از جامعه را تولید میکند که در مقایسه با آن، همهٔ مراحل پیشین چیزی جز تطوراتی محلی از انسانیت و نوعی بتپرستیِ طبیعت به نظر نمیرسند. برای نخستین بار، طبیعت صرفاً به موضوعی برای انسان تبدیل میشود، صرفاً به امری سودمند؛ و دیگر بهمثابه نیرویی مستقل بهرسمیت شناخته نمیشود. [...] در جهت همین گرایش، سرمایه از مرزهای ملی و تعصبات، همچون از پرستش طبیعت و همهٔ رضایتهای سنتی و محدود از نیازهای موجود و شیوههای کهن زندگی، فراتر میرود. سرمایه همهٔ اینها را ویران میکند و بیوقفه دگرگون میسازد؛ همهٔ موانعی را که رشد نیروهای مولده، گسترش نیازها، توسعهٔ همهجانبهٔ تولید و بهرهکشی و مبادلهٔ نیروهای طبیعی و ذهنی را سد میکنند، از میان برمیدارد.« Marx 1973, 409–410))
در دوران نگارش گروندریسه، بنابراین مسئلهٔ زیستمحیطی هنوز در حاشیهٔ دغدغههای مارکس بود و در مقایسه با مسئلهٔ رشد بالقوهٔ انسانها، جایگاهی ثانویه داشت.
یکی از تحلیلیترین توضیحات مارکس دربارهٔ اثرات مثبت تولید سرمایهدارانه را میتوان در جلد اول سرمایه یافت. هرچند او بسیار آگاهتر از گذشته به خصلت ویرانگر سرمایهداری بود، اما اثر اصلیاش هنوز شش شرطی را که سرمایه ــ بهویژه از طریق «تمرکز» ــ ایجاد میکند، پیششرطهای لازم برای پیدایش جامعهٔ کمونیستی میدانست:
1( کارِ تعاونی
۲) کاربرد علم و تکنولوژی در تولید
۳) بهکارگیری نیروهای طبیعت در تولید
۴) ایجاد ماشینآلات عظیم که تنها از طریق همکاری جمعی قابل استفادهاند
۵) صرفهجویی در وسایل تولید
۶) تمایل به ایجاد بازار جهانی
از نظر مارکس:
«همزمان با این سلب مالکیتِ شمار بسیاری از سرمایهداران توسط شمار اندکی از آنان، روندهای دیگری در مقیاسی فزاینده رخ میدهند: رشد کارِ تعاونی، کاربرد آگاهانهٔ علم در تکنیک، بهرهگیریِ برنامهریزیشده از زمین، تبدیل ابزار کار به اشکالی که تنها در اشتراک قابل استفادهاند، صرفهجویی در همهٔ وسایل تولید از طریق استفاده از آنها بهعنوان ابزار تولید کارِ اجتماعیشدهٔ ترکیبی، درهمتنیدگی همهٔ ملتها در شبکهٔ بازار جهانی و در نتیجه، افزایش خصلت جهانی رژیم سرمایهداری.« (Marx 1992a, 929)
مارکس بهخوبی میدانست که با تمرکز تولید در دست صاحبان کمتر و کمتر، «انبوهی از فقر، ستم، بردگی، انحطاط و بهرهکشی» (929) برای طبقهٔ کارگر افزایش مییابد؛ اما همچنین آگاه بود که «همکاریِ کارگران مزدی کاملاً توسط سرمایهای بهوجود میآید که آنان را به کار میگیرد» (453). او به این نتیجه رسیده بود که رشد شگفتانگیز نیروهای مولده در سرمایهداری ــ رشدی بزرگتر از همهٔ شیوههای تولید پیشین ــ شرایط لازم برای عبور از روابط اقتصادی-اجتماعیِ خودِ سرمایهداری و گام گذاشتن بهسوی جامعهٔ سوسیالیستی را پدید میآورد. همانگونه که در تحلیلهای مربوط به جوامع غیراروپایی نیز دیده میشد، نقطهٔ کانونیِ اندیشهٔ او حرکتِ سرمایهداری بهسوی برانداختنِ خود بود. در جلد سوم سرمایه نوشت که «رباخواری اثری انقلابی دارد»، زیرا به نابودی و انحلال «اشکال مالکیتی کمک میکند که بنیانی مستحکم برای ساختار سیاسی [قرون وسطایی] فراهم میکردند و بازتولید آنها ضرورتی ساختاری بود.» فروپاشی اشرافیت فئودالی و تولید خرد به معنای «متمرکز کردن شرایط کار» بود (Marx 1993, 732).
مارکس در جلد اول سرمایه نوشت: «شیوهٔ تولید سرمایهداری شرط تاریخی ضروری برای دگرگونیِ فرآیند کار به فرآیندی اجتماعی است» (Marx 1992a, 453). از نظر او، «نیروی مولد اجتماعیِ کار بهسان هدیهای رایگان به سرمایه رشد مییابد، هرگاه کارگران در شرایطی خاص قرار گیرند ــ و این سرمایه است که آنان را در این شرایط قرار میدهد» (451). مارکس تأکید داشت که شرایط مساعد برای کمونیسم تنها با گسترش سرمایه فراهم میشود:
«سرمایهدار دیوانهوار در پی ارزشافزایی ارزش است؛ بنابراین بیرحمانه بشریت را وادار میکند که برای تولید، تولید کند. بدینسان او توسعهٔ نیروهای مولدهٔ جامعه و ایجاد شرایط مادیای را بهپیش میراند که تنها میتوانند بنیان واقعیِ صورتبندی اجتماعیِ والاتر باشند؛ جامعهای که در آن، رشد آزاد و کامل هر فرد اصل حاکم است.« (Marx 1992a, 739)
تأملات بعدی دربارهٔ نقش تعیینکنندهٔ شیوهٔ تولید سرمایهداری در ممکن ساختن کمونیسم، سراسر نقد مارکس بر اقتصاد سیاسی را دربرمیگیرد. او، چنانکه در گروندریسه نوشت، کاملاً دریافته بود که اگر یکی از گرایشهای سرمایه «خلق زمانِ آزاد» باشد، سرمایه بلافاصله آن را به «ارزش اضافی» بدل میکند (Marx 1973, 708). با این حال، در این شیوهٔ تولید، کار به حداکثر درجهٔ ارزشافزایی میرسد، در حالی که «مقدار کار لازم برای تولید یک شیء معین [...] به حداقل کاهش مییابد.» برای مارکس، این نکته اساسی بود. چنین تغییری «به سود کارِ رهاشده تمام خواهد شد» و «شرط رهایی آن است» (701). از این رو، سرمایه «با وجود خویش، ابزاری برای ایجاد وسایل زمان آزاد اجتماعی است، تا زمان کار را برای کل جامعه به حداقلی هرچه کاهشیافتهتر برساند و بدینسان زمان آزاد را برای رشد فردی همهٔ انسانها آزاد سازد» (708).
مارکس همچنین یادآور شد که برای ایجاد جامعهای که در آن رشد عام و همهجانبهٔ افراد ممکن باشد، «پیش از هر چیز لازم است که توسعهٔ کامل نیروهای مولده» به «شرطِ تولید» بدل شده باشد (Marx 1973, 542). بنابراین، او تصریح میکند که «ویژگیِ عظیمِ تاریخیِ» سرمایه چنین است:
«آفریدنِ کارِ اضافی، کاری که از منظرِ ارزشِ مصرف و صرفِ زیستِ مادی، کاری بیهوده و زائد است؛ و رسالتِ تاریخیِ آن زمانی به انجام میرسد که، از یک سو، نیازها چنان رشد یافته باشند که کارِ اضافی فراتر از ضرورت، خود به نیازی همگانی تبدیل شده باشد ــ نیازی برخاسته از نیازهای فردی ــ و از سوی دیگر، انضباطِ سختگیرانهٔ سرمایه، که نسلهای پیاپی را در بر میگیرد، کوشایی و کارآموزیِ همگانی را به خصلتِ عامِ گونهٔ جدید انسانی بدل کرده باشد ــ و در نهایت، زمانی که رشدِ نیروهای مولدِ کار، که سرمایه بیوقفه با جنونِ بیحدّ خود برای ثروت آن را میتازاند، و رشدِ شرایطی که تنها در آنها این جنون میتواند تحقق یابد، به مرحلهای رسیده باشد که مالکیت و حفظِ ثروتِ عمومی نیازمندِ زمانِ کاری کمتر برای کلِ جامعه باشد، و جامعهٔ کارگر بتواند آگاهانه و علمی با فرایندِ بازتولیدِ فزایندهٔ خویش ــ بازتولیدی در سطحی هرچه فراوانتر ــ روبهرو شود؛ و بنابراین کار به آن نقطه رسیده باشد که انسان کاری را انجام ندهد که یک چیز (ابزار) میتواند انجام دهد. […] این است دلیلِ آنکه سرمایه مولد است؛ یعنی رابطهای اساسی برای رشد نیروهای مولدهٔ اجتماعی. و سرمایه تنها زمانی از میان میرود که خودِ رشدِ این نیروهای مولده به مانعی به نام سرمایه برخورد کند» (Marx 1973, 325).
مارکس همین باورها را در متن «نتایجِ فرایندِ بیواسطهٔ تولید» بار دیگر تأیید میکند. پس از یادآوریِ محدودیتهای ساختاری سرمایهداری ــ بهویژه اینکه این شیوهٔ تولید، شیوهای است «در تضاد با تولیدکننده، و بیاعتنا به او» ــ تمرکز را بر «جنبهٔ مثبت» آن میگذارد (Marx 1992b, 1037). سرمایهداری در قیاس با گذشته «شکلی از تولید است که به سطحی معین و ازپیشتعیینشده از نیازها مقید نیست و از همین رو مسیر تولید را از پیش تعیین نمیکند» (1037). دقیقاً رشد «نیروهای مولدهٔ اجتماعیِ کار» است که «اهمیتِ تاریخی تولیدِ سرمایهدارانه» را توضیح میدهد (1024). بنابراین مارکس، در شرایط اقتصادی و اجتماعی زمان خود، فرایند ایجاد «ثروت بهطور کلی ــ یعنی نیروهای مولدهٔ کارِ اجتماعی که تنها آنها میتوانند پایهٔ مادی جامعهٔ آزاد انسانی باشند» را بنیادی میدانست (990). آنچه «لازم» بود، «لغوِ شکلِ متناقضِ سرمایهداری» بود (1065).
همین مضمون در جلد سوم سرمایه نیز بازمیگردد، آنجا که مارکس تأکید میکند که تبدیل «شرایط تولید به شرایطی عام، کمونی و اجتماعی […] بهواسطهٔ رشد نیروهای مولده تحت تولید سرمایهداری و بهواسطهٔ شیوه و شکل تحقق این رشد» پدید میآید (Marx 1993, 373).
مارکس، در حالی که اعتقاد داشت سرمایهداری بهترین نظامِ موجود از لحاظ توانایی در گسترشِ حداکثریِ نیروهای مولده است، همچنین اذعان داشت که ــ علیرغم بهرهکشیِ بیرحمانه از انسانها ــ سرمایهداری عناصری بالقوه پیشرو دارد که به افراد امکان میدهد بسیار بیشتر از جوامع گذشته قابلیتهای خود را شکوفا کنند. مارکس که عمیقاً مخالف با اصل محصولگرایی سرمایهدارانه، تقدم ارزش مبادله و الزام تولید ارزش اضافه بود، مسئلهٔ افزایش بهرهوری را در پیوند با رشدِ ظرفیتهای فردی میدید. از این رو در گروندریسه یادآور میشود که:
«نه تنها شرایط عینی در فرایند بازتولید دگرگون میشوند ــ مثلاً روستا به شهر بدل میشود، بیابان به زمین قابل کشت ــ بلکه تولیدکنندگان نیز دگرگون میشوند، زیرا در تولید، خویش را با کیفیات تازه پرورش میدهند، خود را دگرگون میکنند، نیروها و اندیشههای جدید، شیوههای تازهٔ رابطهمندی، نیازهای جدید و زبانی نو پدید میآورند» (Marx 1973, 494).
این رشد بسیار شدیدتر و پیچیدهتر نیروهای مولده منجر به «غنیترین رشد افراد» (541) و «گستردگی روابط» (542) میشود. مارکس مینویسد:
«تلاش پیوستهٔ سرمایه برای رسیدن به شکلِ عامِ ثروت، کار را از محدودیتهای ناچیزِ طبیعیاش فراتر میبرد و بدینسان عناصر مادیِ پرورشِ فردیتِ غنی را خلق میکند؛ فردیتی که در تولید و مصرف همزمان همهجانبه است، و کارِ او دیگر همچون کار ظاهر نمیشود، بلکه همچون تکامل کامل فعالیت خود انسان جلوه میکند، جایی که ضرورت طبیعیِ مستقیم از میان رفته است، زیرا نیازی تاریخی و ساختهٔ انسان جای آن را گرفته است» (325).
بهاختصار، از نظر مارکس، تولید سرمایهدارانه بیتردید «بیگانگیِ فرد از خود و از دیگران را تولید میکند، اما همزمان جهانیّت و بسامانیِ روابط و ظرفیتهای او را نیز پدید میآورد» (162). مارکس بارها بر این نکته تأکید کرده است.
در دستنوشتههای اقتصادی ۱۸۶۱–۱۸۶۳ نوشت که «گوناگونی بیشتر در تولید [و] گسترش حوزهٔ نیازهای اجتماعی و ابزارهای برآوردن آنها […] رشد ظرفیت مولد انسانی را برمیانگیزد و بدینوسیله استعدادهای انسانی را در جهات تازه فعال میکند» (Marx 1988a, 199). در نظریههای ارزش اضافه (1861–1863) روشن کرد که رشد بیسابقه نیروهای مولده تحت سرمایهداری نه فقط اثر اقتصادی، بلکه «تمامی روابط سیاسی و اجتماعی را دگرگون میکند» (Marx 1991, 344). و در جلد نخست سرمایه نوشت که «مبادلهٔ کالاها هرگونه محدودیت فردی و محلیِ مبادلهٔ مستقیم محصولات را میشکند، [اما] شبکهای از پیوندهای اجتماعیِ طبیعی پدید میآورد که کاملاً خارج از کنترل فعالان انسانی است» (Marx 1992a, 207). این تولید «در شکلی مناسب با رشدِ کاملِ نوعِ انسانی» انجام میشود (Marx 1992a, 638).
در نهایت مارکس دیدگاهی مثبت دربارهٔ برخی گرایشهای سرمایهداری نسبت به رهایی زنان و نوسازی روابط در سپهر خانوادگی دارد. در سند سیاسی مهم «دستورالعملها برای نمایندگان شورای عمومی موقت: مسائل گوناگون» که برای نخستین کنگرهٔ انترناسیونال اول (1866) نوشت، تصریح کرد:
«هرچند در سرمایهداری این امر به شکلی نفرتانگیز منحرف شده است […] مشارکت کودکان و نوجوانانِ هر دو جنس در کار بزرگِ تولید اجتماعی، گرایشی پیشرو، سالم و مشروع است» (Marx 1985a, 188).
داوری مشابهی در جلد اول سرمایه آمده است:
«هرچند فروپاشی پیوندهای خانوادگی در سرمایهداری دهشتناک و تهوعآور مینماید، اما صنعت بزرگ با سپردن نقش مهمی در فرایندهای سازمانیافتهٔ اجتماعیِ تولید ــ بیرون از حوزهٔ اقتصاد خانگی ــ به زنان و کودکان و نوجوانانِ هر دو جنس، بنیاد اقتصادی تازهای برای شکل بالاتری از خانواده و روابط جنسی ایجاد میکند» (Marx 1992a, 620–621).
مارکس همچنین یادآور میشود که «شیوهٔ تولید سرمایهداری، پیوند بدویِ خانوادگی میان کشاورزی و صنعت را که در مرحلهٔ کودکانهٔ خود بودند، بهکلی از هم میگسلد». یکی از نتایج آن پیدایش «غلبهٔ فزایندهٔ جمعیت شهری» است، «نیروی محرکهٔ تاریخیِ جامعه»، که «تولید سرمایهدارانه در مراکز بزرگ متمرکز میکند» (637). با کاربست روش دیالکتیکی که در سرمایه و دستنوشتههای مقدماتی آن بسیار دیده میشود، مارکس استدلال میکند که «عناصر تشکیلدهندهٔ جامعهای نو» از خلال «پختگی شرایط مادی و ترکیب اجتماعی فرایند تولید» شکل میگیرند (635). بدینسان، مقدمات مادی برای «سنتزی نو و برتر» در حال پدید آمدن بود (637). هرچند انقلاب هرگز صرفاً از دینامیک اقتصادی برنمیخیزد و همواره به عاملی سیاسی نیاز دارد، اما پدیدار شدن کمونیسم «نیازمند آن است که جامعه دارای بنیاد مادی یا مجموعهای از شرایط مادیِ زیست باشد، که بهنوبهٔ خود محصول طبیعی و خودانگیختهٔ تاریخی طولانی و پررنج باشد» (173).
III .سرمایهداری در مداخلات سیاسیِ متأخر مارکس
تزهایی مشابه را میتوان در شماری از متون سیاسیِ کوتاه اما مهم یافت، که همزمان با نگارش سرمایه یا پس از آن نوشته شدهاند و تداوم اندیشهٔ مارکس را تأیید میکنند. در ارزش، قیمت و سود، او کارگران را فرامیخوانَد که دریابند:
«با همهٔ مشقتهایی که [سرمایهداری] بر آنان تحمیل میکند، نظام کنونی بهطور همزمان شرایط مادی و اشکال اجتماعی لازم برای بازسازی اقتصادی جامعه را پدید میآورَد».(Marx 1985c, 149)
در «نامهٔ محرمانه دربارهٔ باکونین» (1985d) که از جانب شورای عمومی انترناسیونال اول به کمیتهٔ براونسویک حزب کارگران سوسیالدمکرات آلمان (SDAP) فرستاده شد، مارکس بر این نظر بود که:
«اگرچه ابتکار انقلابی احتمالاً از فرانسه برخواهد خاست، انگلستان تنها کشوری است که میتواند اهرمی برای یک انقلاب اقتصادیِ جدی باشد.»
او این دیدگاه را چنین توضیح داد:
«این کشور تنها جایی است که دیگر دهقان وجود ندارد و مالکیت زمین در دستِ شمار اندکی متمرکز شده است. تنها کشوری است که در آن شکلِ سرمایهدارانه — یعنی کارِ ترکیبی در مقیاس بزرگ زیر فرمان سرمایهداران — تقریباً تمامی تولید را دربرمیگیرد. تنها کشوری است که اکثریت عظیم جمعیتش از کارگران مزدبگیر تشکیل شده است. تنها کشوری است که در آن مبارزهٔ طبقاتی و سازمانیابیِ طبقهٔ کارگر از طریق اتحادیههای کارگری به درجهای از بلوغ و عمومیت رسیده است. تنها کشوری است که بهسبب سلطهاش بر بازار جهانی، هر انقلاب در امور اقتصادی فوراً همهٔ جهان را تحت تأثیر قرار میدهد. اگر زمینداری و سرمایهداری ویژگیهای کلاسیک انگلستاناند، از سوی دیگر، شرایط مادی برای نابودی آنها نیز در اینجا بیش از هر جای دیگر پخته و رسیده است.»(Marx 1985d, 86)
در «یادداشتهایی بر کتابِ دولتداری و آنارشی» نوشتهٔ باکونین ــ که حاوی نکات مهمی دربارهٔ اختلافات بنیادین او با انقلابی روسی بر سر پیششرطهای جامعهٔ بدیلِ پساسرمایهداری است ــ مارکس بار دیگر تأکید میکند که، از حیث سوژهٔ اجتماعی انقلاب نیز:
«یک انقلاب اجتماعی با شرایط تاریخی مشخصِ رشد اقتصادی گره خورده است؛ اینها مقدمات آن هستند. بنابراین انقلاب فقط جایی ممکن است که همزمان با تولید سرمایهداری، پرولتاریای صنعتی دستکم بخش قابل توجهی از جمعیت را تشکیل دهد.»(Marx 1989e, 518)
در نقد برنامهٔ گوتا (1989f) ــ که در آن به برخی مفادِ برنامهٔ وحدت «انجمن عمومی کارگران آلمان» (ADAV) و «حزب کارگران سوسیالدمکرات آلمان» ایراد میگیرد ــ مارکس مینویسد:
«به همان نسبت که کارْ اجتماعی میشود و بنابراین به سرچشمهٔ ثروت و فرهنگ بدل میگردد، فقر و تنگدستی در میان کارگران رشد میکند و ثروت و فرهنگ در میان غیرکارگران.»
و سپس میافزاید:
«آنچه در اینجا لازم بود […] این بود که بهطور مشخص نشان داده شود چگونه در جامعهٔ سرمایهداریِ کنونی، شرایط مادی و غیره سرانجام پدید آمدهاند که کارگران را قادر و ناگزیر میسازد این نفرین تاریخی را از میان بردارند.»
(Marx 1989f, 82–83)
در نهایت، در «پیشگفتار برنامهٔ حزب کارگران فرانسه» (1989g) ــ متنی کوتاه که سه سال پیش از مرگ مارکس نوشته شد ــ او تأکید میکند که شرطی اساسی برای آنکه کارگران بتوانند وسایل تولید را تصاحب کنند، وجودِ
«شکلِ جمعیای است که عناصر مادی و فکریِ آن خود در جریانِ توسعهٔ جامعهٔ سرمایهداری شکل گرفتهاند.»(Marx
1989g, 340)
بدینگونه، از نخستین صورتبندیهای او دربارهٔ برداشت مادی از تاریخ در دههٔ ۱۸۴۰ تا آخرین مداخلات سیاسی در دههٔ ۱۸۸۰، مارکس پیوسته بر رابطهٔ بنیادی میان رشد نیروهای مولدِ ناشی از شیوهٔ تولید سرمایهداری و شکلگیریِ پیششرطهای جامعهٔ کمونیستی ــ جامعهای که جنبش کارگری باید برای آن مبارزه کند ــ تأکید میورزد. با این همه، پژوهشهایی که او در سالهای پایانی عمر انجام داد، به او امکان داد این باور را بازبینی کند و از فروغلتیدن به اقتصادگراییای که بسیاری از پیروانش را دچار خطا کرد، بپرهیزد.
IV .گذار نههمیشهضروری
مارکس سرمایهداری را «نقطهای ضروری برای گذار» میدانست (Marx 1973, 515)؛ نقطهای که در آن شرایط لازم برای آنکه پرولتاریا بتواند با امکان واقعیِ پیروزی برای استقرار شیوهٔ تولید سوسیالیستی مبارزه کند، شکل میگیرد. او در بخش دیگری از گروندریسه دوباره تأکید میکند که سرمایهداری یک «نقطهٔ گذار» است (540) بهسوی پیشرفت بیشتر جامعه، پیشرفتی که «بالاترین حدِ رشد نیروهای مولده» و «غنیترین رشدِ فردیتها» را ممکن میسازد (541). مارکس «شرایط معاصر تولید» را اینگونه توصیف میکند که این شرایط «خود را معلق میسازند و [...] پیشفرضهای تاریخیِ وضعِ اجتماعیِ نوینی را بنیان مینهند» (461).
با لحنی که گاهی به اندیشهٔ خودـویرانگریِ سرمایهداری نزدیک میشود، مارکس اعلام میکند که «همانگونه که نظام اقتصاد بورژوایی تنها بهتدریج برای ما تکامل یافته است، نفیِ آن نیز ــ که نتیجهٔ نهاییاش است ــ به همان صورت پدید میآید» (Marx 1973, 712). او متقاعد بود که «آخرین شکل بندگی» ــ (که با این «آخرین» مارکس بیگمان اغراق کرده بود) ــ
«که فعالیت انسانی پذیرفته است، یعنی کارِ مزدی از یکسو و سرمایه از سوی دیگر، همانند کَندن پوست، دور افکنده میشود؛ و خود این دورافکندن، نتیجهٔ شیوهٔ تولید متناظر با سرمایه است. شرایط مادی و فکریِ نفیِ کار مزدی و سرمایه، که خود از پیش نفیِ شکلهای پیشینِ تولیدِ اجتماعیِ غیرآزاد بودهاند، خود محصولِ فرایند تولید سرمایهداریاند. ناسازگاری فزاینده میان رشد نیروهای مولدهٔ جامعه و روابط تولیدیِ موجود، در تضادهای تلخ، بحرانها و تشنجها بروز مییابد. نابودیِ خشونتآمیز سرمایه ــ نه توسط روابطی بیرونی، بلکه بهمثابه شرطِ حفظ خودِ سرمایه ــ بارزترین شکلی است که در آن به سرمایه هشدار داده میشود که کنار رود و جای خود را به وضعی عالیتر از تولید اجتماعی واگذارد.»(Marx 1973, 749–750)
تأیید بیشتر این برداشتِ مارکس که سرمایهداری مرحلهای اساسی برای زایش اقتصاد سوسیالیستی است، در نظریههای ارزش اضافی دیده میشود. او در این اثر با اقتصاددان ریچارد جونز (1790–1855) همنظر است که «سرمایه و شیوهٔ تولید سرمایهداری» باید «تنها بهمثابه مرحلهای گذار در توسعهٔ تولید اجتماعی پذیرفته شوند.» مارکس مینویسد که از خلال سرمایهداری: «چشماندازِ جامعهای نو ــ [گونهای نو از] سازمان اقتصادی جامعه که شیوهٔ تولید بورژوایی تنها مرحلهٔ گذار به سوی آن است ــ گشوده میشود» (Marx 1991, 346).
مارکس همین ایده را در جلد اول سرمایه و دستنوشتههای مقدماتی آن بسط میدهد. در ضمیمهٔ مشهورِ منتشرنشده با عنوان «نتیجهٔ فرایند بیواسطهٔ تولید»، مینویسد که سرمایهداری در پی یک «انقلاب کامل اقتصادی» پدید آمد:
«از یکسو، سرمایهداری شرایط واقعیِ سلطهٔ کار توسط سرمایه را ایجاد میکند، فرایند را کامل میکند و روبنای مناسب آن را فراهم میآورد. از سوی دیگر، با پروراندنِ شرایط تولید و ارتباطات و نیروهای مولدهٔ کار که خود در تعارض با کارگران درگیر در آناند، این انقلاب، مقدمات واقعیِ شیوهٔ تولیدی نو را میآفریند؛ شیوهای که شکلِ متناقضِ سرمایهداری را از میان برمیدارد. بدینسان، بنیان مادیِ فرایندی نوین در جامعه ــ و در نتیجه، شکل اجتماعیِ نو ــ پدید میآید.»
(Marx 1992b, 1065)
مارکس در یکی از فصلهای پایانی جلد اول سرمایه ــ «گرایش تاریخیِ انباشت سرمایهداری» ــ مینویسد:
«تمرکز وسایل تولید و اجتماعیشدنِ کار به نقطهای میرسد که با پوستهٔ سرمایهداری ناسازگار میشود. این پوسته از هم میدرَد. ناقوس مرگ مالکیت خصوصیِ سرمایهداری به صدا درمیآید. غاصبان، خود غصب میشوند.»
(Marx 1992a, 929)
با وجود این، گرچه مارکس سرمایهداری را گذار ضروری میدانست ــ مرحلهای که در آن شرایط تاریخی برای مبارزهٔ کارگران جهت دگرگونی کمونیستیِ جامعه شکل میگیرد ــ هرگز معتقد نبود که این گذار باید بهطور خشک و جزماندیشانه فهم شود. او بارها ــ هم در متون منتشرشده و هم منتشرنشده ــ انکار کرد که تاریخ را بهصورت خطی و تکمسیره فهمیده باشد، گویی انسانها ناگزیرند در همهجا همان مسیر و همان مراحل را طی کنند.
.V مسیر ممکن روسیه
در سالهای پایانی زندگی، مارکس برداشتِ نادرستی را که به او نسبت داده میشد ــ مبنی بر اینکه شیوهی تولید بورژوایی مرحلهای تاریخی و گریزناپذیر برای همهی جوامع است ــ صراحتاً رد کرد. فاصلهگیری او از این دیدگاه هنگامی آشکار شد که ناچار شد در بحثهای مربوط به امکان توسعهی سرمایهداری در روسیه مداخله کند. نیکلای میخایلوفسکی (Nikolai Mikhailovsky، ۱۸۴۲–۱۹۰۴)، نویسنده و جامعهشناس روس، در مقالهای با عنوان «مارکس در برابر دادگاه یو. ژوکوفسکی»، او را متهم کرده بود که سرمایهداری را مرحلهای ناگزیر برای رهایی روسیه نیز تلقی کرده است (میخایلوفسکی ۱۸۷۷، ۳۵۶–۳۲۱). مارکس در پاسخی که در قالب نامهای خطاب به نشریهی اوتچستِوننیه زاپیسکی (بهمعنای: «سالنامههای میهن») نوشت، تأکید کرد که در جلد نخست سرمایه، او «ادعایی بیش از این نداشت که مسیر شکلگیری نظم اقتصادی سرمایهدارانه را در اروپای غربی ــ آنگونه که از دل نظم اقتصادی فئودالی بیرون آمد ــ ترسیم کند» (مارکس ۱۹۸۳، ۱۳۵).
مارکس به بخشی از نسخهی فرانسوی جلد اول سرمایه (۱۸۷۵–۱۸۷۲) اشاره میکند که در آن گفته بود اساسِ جدایی تودههای روستایی از وسایل تولیدشان «سلب مالکیت تولیدکنندگان کشاورزی» بوده است؛ اما «تنها در انگلستان» این فرایند «بهطور ریشهای تحقق یافته»، و «تمام کشورهای اروپای غربی» در حال پیمودن «همین مسیر» هستند (مارکس ۱۹۸۳، ۱۳۵). بنابراین، موضوع بررسی او تنها «قارهٔ کهن» بود، نه سراسر جهان.
مارکس در نسخهی فرانسوی سرمایه (Paris 1872–1875) همان نکته را تکرار میکند: مبنای جدایی تولیدکنندگان از وسایل تولید، «سلب مالکیت تولیدکنندگان کشاورزی» است، و میافزاید: «تنها در انگلستان این کار بهطور ریشهای صورت گرفته، اما همهی کشورهای دیگر اروپای غربی همان مسیر را دنبال میکنند» (مارکس ۱۹۸۹h، ۶۳۴).
در همین چارچوب مکانی باید جملهی مشهور پیشگفتار جلد اول سرمایه را فهمید: «کشوری که از لحاظ صنعتی پیشرفتهتر است، تنها تصویر آیندهی کشورِ کمتر توسعهیافته را نشان میدهد.» مارکس، که برای خوانندهی آلمانی مینوشت، توضیح داد که آلمان نیز «مانند دیگر کشورهای اروپای غربی، نه تنها از توسعهی تولید سرمایهداری رنج میبرد، بلکه از ناقص بودن این توسعه نیز در عذاب است.» به نظر او، در کنار «مصائب جدیدِ ناشی از سرمایهداری»، آلمانیها همچنان «زیر فشار مجموعهای از شرارتهای بهجا مانده از گذشته» زندگی میکردند که ناشی از بقای منفعلانهی شیوههای کهنهی تولید و روابط اجتماعی–سیاسی کهنه بود (مارکس ۱۹۹۲a، ۹۱). به همین دلیل بود که وقتی برخی آلمانیها با خوشبینی سر تکان میدادند و میگفتند «در آلمان اوضاع به آن بدی نیست»، مارکس با کنایه گفت: «داستان دربارهی توست!» De te fabula narratur! همان، ۹۰.
مارکس رویکرد منعطفی نسبت به دیگر کشورهای اروپایی نیز داشت، زیرا اروپا را یک کل همگن نمیدید. در سخنرانیای که در سال ۱۸۶۷ در «جامعهی آموزشی کارگران آلمانی» در لندن ایراد کرد ــ و بعدها در ژنو در نشریهی در فوربوته )پیشاهنگ( منتشر شد ــ استدلال کرد که پرولتاریای آلمان قادر است انقلاب را با موفقیت به انجام برساند، زیرا «برخلاف کارگران کشورهای دیگر، لازم نیست دورهی طولانیِ توسعهی بورژوایی را پشت سر بگذارد» (مارکس ۱۹۸۵b، ۴۱۵(
مارکس در سال ۱۸۸۱ نیز همین موضع را تأکید کرد، آنگاه که ورای زاسولیچ (Vera Zasulich، ۱۸۴۹–۱۹۱۹)، انقلابی روس، از او خواست نظرش را دربارهی آیندهی کمون روستایی (اُبشچینا) بیان کند. سؤال او این بود: آیا کمون روستایی میتواند مستقیماً بهگونهای سوسیالیستی رشد کند، یا اینکه محکوم است نابود شود زیرا سرمایهداری ناگزیر خود را در روسیه نیز تحمیل خواهد کرد؟ مارکس در پاسخ نوشت که در جلد اول سرمایه، او «صریحاً ضرورت تاریخی توسعهی سرمایهداری ــ یعنی جدایی کامل تولیدکننده از وسایل تولید ــ را تنها به کشورهای اروپای غربی محدود کرده است» )مارکس ۱۹۸۹c، ۳۶۰(
در پیشنویسهای اولیهی این نامه، مارکس بر ویژگیهای ناشی از همزیستی کمون روستایی با اشکال پیشرفتهتر تولید تأکید میکند. روسیه، به نوشتهی او:
«با فرهنگی عالیتر همزمان است و به بازار جهانیای پیوند خورده که تحت سلطهی تولید سرمایهداری است. با بهرهگیری از دستاوردهای مثبت این شیوهی تولید، روسیه در موقعیتی قرار دارد که بهجای نابودی کمون روستایی، آن شکل کهن را توسعه داده و دگرگون کند.» )مارکس ۱۹۸۹c، ۳۶۲(
بدینسان، دهقانان روسیه میتوانستند «دستاوردهای مثبت بهوجودآمده توسط نظام سرمایهداری را بدون گذر از میاندرهی دردناک آن» در خود جذب کنند )مارکس ۱۹۸۹d، ۳۶۸(
مارکس، با طعنه به کسانی که میگفتند روسیه نیز باید الزاماً و گامبهگام همان مسیر غرب را طی کند ــ زیرا «تاریخ نمیتواند جهش بردارد» ــ پرسید: آیا معنای این حرف آن است که روسیه باید «مانند غرب» یک «دوران طولانیِ تکوین صنعت ماشینی» را طی کند «تا بتواند ماشین، موتور بخار و راهآهن را به کار گیرد»؟ آیا روسیه نمیتوانست «در یک چشمبههمزدن کل سازوکار مبادله (بانکها، مؤسسات اعتباری و غیره) را به کار گیرد ــ سازوکاری که غرب برای توسعهاش قرنها وقت صرف کرد؟» )مارکس ۱۹۸۹d، ۳۴۹(
بدیهی بود که تاریخ روسیه ــ یا هر کشور دیگر ــ لازم نیست تمام مراحل تاریخ انگلستان یا دیگر کشورهای اروپایی را دوباره طی کند. بنابراین، دگرگونی سوسیالیستی کمون روستایی نیز میتوانست بدون عبور از مرحلهی سرمایهداری ممکن باشد.
در همان دوره، پژوهشهای نظری مارکس دربارهی روابط جامعهی پیشاسرمایهداری که در دفترهای قومنگارانه او گرد آمدهاند، او را به همان مسیری رهنمون میشدند که در پاسخ به زاسولیچ نیز آشکار بود. مارکس، که تحت تأثیر مطالعهی آثار انسانشناس آمریکایی، لویس مورگان )Lewis Morgan ۱۸۸۱–۱۸۱۸( قرار گرفته بود، با لحنی تبلیغاتی نوشت که «اروپا و آمریکا»، کشورهایی که سرمایهداری در آنها بیشترین توسعه را یافته، تنها میتوانند «با جایگزین کردن تولید سرمایهدارانه با تولید تعاونی، و مالکیت سرمایهدارانه با شکلی بالاتر از مالکیت نوع کهن ــ یعنی مالکیت کمونیستی ــ زنجیرهای خود را بگسلند» )مارکس ۱۹۸۹c، ۳۶۲(
الگوی مارکس بههیچوجه «نوعی تولید اشتراکی یا تعاونی بدوی» نبود که از «فرد منزوی» ناشی شده باشد، بلکه الگویی بود که از «اجتماعیشدن وسایل تولید» سرچشمه میگرفت (مارکس ۱۹۸۹b، ۳۵۱( او نظر (کاملاً انتقادی) خود دربارهی کمونهای روستایی روسیه را تغییر نداده بود و در تحلیل او، توسعهی فرد و تولید اجتماعی همچنان موقعیتی مرکزی و غیرقابل جایگزین داشت.
در نتیجه، در تأملات مارکس دربارهی روسیه، هیچ گسست دراماتیکی از اندیشههای پیشین او وجود ندارد. نوآوریهای آن دوره بیشتر نشاندهندهی پختگی نظری و سیاسی اوست؛ پختگیای که او را به سوی امکان تصور راههای دیگری به سوی کمونیسم سوق داد، راههایی که پیشتر آنها را ناممکن میپنداشت.
VI .نتیجهگیری
این ایده که سوسیالیسم شاید بتواند در روسیه شکل گیرد، تنها بر تحلیل مارکس از وضعیت اقتصادی آن کشور استوار نبود. ارتباط او با نارودنیکها (پوپولیستهای روس)، همچون ارتباطش یک دهه پیش با کمون پاریس، موجب شد که او بیش از پیش به امکان ظهور رویدادهای انقلابی و سوژههای تاریخیِ پدیدآورندهی آنها توجه کند، و بپذیرد که تاریخ الزاماً صرفاً دنبالهای از «تعویض شیوههای تولید» نیست، بلکه گاه انفجارهایی نابهنگام در قالب انقلاب نیز دارد. او خود را موظف میدید که به ویژگیهای تاریخی مشخص و توسعهی ناموزون شرایط سیاسی و اقتصادی در کشورها و زمینههای مختلف توجه کند.
علاوه بر این، تحول نظری مارکس حاصل تغییر نگاه او به اثرات سرمایهداری در کشورهای عقبماندهتر اقتصاداً بود. او دیگر مانند سال ۱۸۵۳ ــ در مقالهای دربارهی هند برای نیویورک تریبیون ــ بر این باور نبود که «صنعت و تجارت بورژوایی شرایط جهانی نو را خلق میکنند» )مارکس ۱۹۷۹b، ۲۲۲( .سالها مطالعهی دقیق و مشاهدهی تحولات سیاست جهانی، او را به درکی کاملاً متفاوت از استعمار انگلیس رسانده بود. تأثیرات سرمایهداری در کشورهای مستعمره برای او اکنون چهرهای دیگر داشت. در یکی از پیشنویسهای نامهی زاسولیچ، مارکس دربارهی «هندوستان» نوشت: «همه [...] میدانند که نابودی مالکیت اشتراکی در آنجا چیزی جز عمل وندالیسم انگلیسی نبود ــ عملی که مردم بومی را به عقب راند نه به پیش» )مارکس ۱۹۸۹d، ۳۶۵( .از نظر او، «آنها [انگلیسیها] تنها موفق شدند کشاورزی بومی را ویران کنند و تعداد و شدت قحطیها را دو برابر سازند» )مارکس ۱۹۸۹d، ۳۶۸( سرمایهداری ــ برخلاف ادعاهای طرفدارانش ــ پیشرفت و رهایی به همراه نمیآورد، بلکه غارت منابع طبیعی، ویرانی محیط زیست و اشکال جدیدی از وابستگی و بردگی انسانی را گسترش میداد.
مارکس در سال ۱۸۸۲ بار دیگر به مسئلهی همزیستی سرمایهداری با اشکال کهن جامعه بازگشت. در ژانویه، در پیشگفتار نسخهی روسی مانیفست حزب کمونیست که همراه با انگلس نوشت، سرنوشت کمون روستایی روسیه را با سرنوشت مبارزهی پرولتری در اروپای غربی پیوند زد:
«در روسیه، در برابر کلاهبرداری سرمایهدارانهای که بهسرعت رشد میکند و مالکیت ارضی بورژوایی که تازه دارد شکل میگیرد، هنوز بیش از نیمی از زمین در مالکیت اشتراکی دهقانان است. اکنون سؤال این است: آیا اُبشچینا، که یک شکل آغازین از مالکیت اشتراکی است، هرچند آسیبدیده، میتواند مستقیماً به شکل بالاتر مالکیت اشتراکی کمونیستی گذار کند؟ یا بالعکس، آیا باید نخست همان روند انحلالی را طی کند که توسعهی تاریخی غرب را رقم زده است؟ پاسخ امروز فقط این است: اگر انقلاب روسیه به علامتی برای انقلاب پرولتری در غرب بدل شود، بهگونهای که یکدیگر را کامل کنند، مالکیت اشتراکی کنونی در روسیه میتواند نقطهی آغاز توسعهی کمونیستی گردد.»
)مارکس و انگلس ۱۹۸۹a، ۴۲۶(
مارکس پیشتر، در سال ۱۸۵۳، تأثیر حضور اقتصادی انگلستان در چین را در مقالهای با عنوان «انقلاب در چین و اروپا» برای نیویورک تریبیون تحلیل کرده بود. او تصور میکرد انقلاب در چین ممکن است «منجر به انفجار یک بحران عمومیِ دیرزمان آمادهشده شود که پس از گسترش، با انقلابهای سیاسی در اروپا همراه گردد.» او میافزاید که این صحنهای «کنایهآمیز» خواهد بود:
«اینکه چین، هرجومرج را به جهان غرب صادر کند، در حالیکه قدرتهای غربی ــ با کشتیهای جنگی انگلیسی، فرانسوی و آمریکایی ــ در حال صادر کردن ‘نظم’ به شانگهای، نانکینگ و دهانههای کانال بزرگ هستند.» )مارکس ۱۹۷۹b، ۹۸(
افزون بر این، تأملات مارکس دربارهی روسیه تنها عامل رسیدن او به این ایده نبود که سرنوشت جنبشهای انقلابی متفاوت ــ در زمینههای اقتصادی–اجتماعی نابرابر ــ ممکن است در جایی به هم گره بخورند. او بین سالهای ۱۸۷۰–۱۸۶۹، در نامهها و اسناد انجمن بینالمللی کارگران، بهویژه در نامهای به زیگفرید مایر و آگوست فوگت، سرنوشت آیندهی انگلستان ــ «کلانشهر سرمایه» ــ را با کشور عقبماندهتر، یعنی ایرلند، پیوند زد. انگلستان بیتردید «قدرتی بود که تاکنون بر بازار جهانی حکم رانده» و از اینرو «مهمترین کشور برای انقلاب کارگری»؛ افزون بر این، «تنها کشوری بود که در آن، شرایط مادی انقلاب تا حد معینی پخته شده بود» (مارکس و انگلس ۱۹۸۸، ۴۷۵–۴۷۴).
اما مارکس پس از «سالها مطالعهی مسئلهی ایرلند» به این نتیجه رسیده بود که «ضربهی قاطع بر طبقات حاکم در انگلستان» ــ و حتی «ضربهی قاطع برای جنبش کارگری در سراسر جهان» ــ «نه در انگلستان بلکه فقط در ایرلند ممکن است.» هدف اصلی باید «تسریع انقلاب اجتماعی در انگلستان» باشد، اما «تنها وسیلهی دستیابی به این هدف، استقلال ایرلند است» (همان، ۴۷۶–۴۷۳). با اینحال، حتی در این طرح نیز مارکس تأکید داشت که انگلستان ــ کشور اصلی سرمایهداری صنعتی ــ نقطهی کانونی مبارزه است؛ انقلاب در ایرلند تنها میتوانست «انقلاب اجتماعی» باشد که «در شکلهای کهنه» رخ میدهد (مارکس ۱۹۸۵d، ۸۶( .سرنگونی قدرت بورژوازی در کشورهایی که صنعت نوپا داشتند، برای محو سرمایهداری کافی نبود.
موضع دیالکتیکی مارکس در سالهای پایانی عمرش به او امکان داد که ایدهی گذار سوسیالیسم فقط از طریق مراحل ثابت و ازپیشتعریفشده را کنار بگذارد. برداشت مادی ـ تاریخیِ او هیچ شباهتی به تفسیرهای مکانیکی ندارد که بعدها به نام او رایج شد. اندیشهی او را نمیتوان به این تقلیل داد که تاریخ، صرفاً «رشتهای از شیوههای تولید» است که همچون مقدماتی ناگزیر برای هدف نهایی ــ ظهور جامعهی کمونیستی ــ پشت سر گذاشته میشود.
او بهصراحت ضرورت تاریخی سرمایهداری را برای همهی نقاط جهان انکار کرد. هرچند در پیشگفتار نقد اقتصاد سیاسی بهطور گذرا از «اشکال آسیایی، باستانی، فئودالی و بورژواییِ مدرن» بهعنوان پایان «پیشاتاریخ جامعهی انسانی» یاد کرد (مارکس ۱۹۸۷، ۲۶۴–۲۶۳)، و عباراتی مشابه در نوشتههای دیگر نیز هست، اما این فقط بخش کوچکی از کار عظیم او دربارهی پیدایش و تحول اشکال مختلف تولید است. روش مارکس با جبرگرایی اقتصادی بیگانه است.
مارکس هرگز ایدههای بنیادی خود دربارهی سیمای جامعهی کمونیستی را تغییر نداد، ایدههایی که از گروندریسه به بعد طرح کرده بود. او، در ستیز با همهی طرحهای مکانیکی و جزمگراییهایی که بعدها به نام او نوشته شد، این احتمال را میپذیرفت که انقلاب ممکن است در شکلها و شرایطی ظهور کند که پیشتر هرگز تصور نشده بودند.
کتابنامه / منابع
Ahmad, A. 1992. In Theory: Classes, Nations, Literatures. London: Verso.
احمد، آقایاز. در نظریه: طبقات، ملتها، ادبیاتها. لندن: ورسو، ۱۹۹۲.
al-Azm, S. J. 1980. “Orientalism and Orientalism in Reverse.” Khamsin: Journal of Revolutionary Socialists of the Middle-East, no. 8: 5–26.
الازم، صادق جلال. «شرقشناسی و شرقشناسی وارونه». خمسین: ژورنال سوسیالیستهای انقلابی خاورمیانه، شماره ۸، صص. ۵–۲۶، ۱۹۸۰.
Aricó, J. 2014. Marx and Latin America. Leiden: Brill.
آریکو، خورخه. مارکس و آمریکای لاتین. لیدن: بریل، ۲۰۱۴.
Chakrabarty, D. 2000. Provincializing Europe: Postcolonial Thought and Historical Difference. Princeton: Princeton University Press.
چاکرابرتی، دیپاک. استانیکردن اروپا: اندیشهی پسااستعماری و تفاوت تاریخی. پرینستون: انتشارات دانشگاه پرینستون، ۲۰۰۰.
Chatterjee, P. 2004. The Politics of the Governed: Popular Politics in Most of the World. New York: Columbia University Press.
چاترجی، پارتا. سیاستهای حکومتشدگان: سیاست مردمی در بخش اعظم جهان. نیویورک: انتشارات دانشگاه کلمبیا، ۲۰۰۴.
Dussel, E. 1990. El último Marx (1863–1882) y la liberación latinoamericana. México D.F.: Siglo XXI.
دوسل، انریکه. آخرین مارکس (۱۸۶۳–۱۸۸۲) و رهایی آمریکای لاتین. مکزیکوسیتی: سیگلو ۲۱، ۱۹۹۰.
Guha, R. 1997. Dominance without Hegemony: History and Power in Colonial India. Cambridge: Harvard University Press.
گوهـا، راناجیت. سلطه بدون هژمونی: تاریخ و قدرت در هند مستعمره. کمبریج: انتشارات دانشگاه هاروارد، ۱۹۹۷.
Habib, I. 2006. “Marx’s Perception of India.” In Karl Marx on India, edited by I. Husain, xix–liv. New Delhi: Tulika.
حبیب، ایرافان. «برداشت مارکس از هند». در کارل مارکس دربارهی هند، ویراستهی آی. حسین، دهلی نو: تولیکا، ۲۰۰۶.
Krader, L., ed. 1972. The Ethnological Notebooks of Karl Marx. Assen: Van Gorcum.
کرادر، لارنس (ویراستار). دفترهای قومنگارانهی کارل مارکس. آسِن: فان گورکوم، ۱۹۷۲.
Krader, L. 1975. The Asiatic Mode of Production. Assen: Van Gorcum.
کرادر، لارنس. شیوهی تولید آسیایی. آسِن: فان گورکوم، ۱۹۷۵.
Lazarus, N. 2002. “The Fetish of ‘the West’ in Postcolonial Theory.” In Marxism, Modernity and Postcolonial Studies, edited by C. Bartolovich and N. Lazarus, 43–64. Cambridge: Cambridge University Press.
لازاروس، نیل. «فتیشِ «غرب» در نظریهی پسااستعماری». در مارکسیسم، مدرنیته و مطالعات پسااستعماری، کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۰۲.
Marx, K. (کارل مارکس) — منابع زیر از مجموعهی Marx and Engels Collected Works (MECW) یا MEGA² هستند. برای اختصار، در ترجمه فقط عنوان فارسی ذکر شده و اطلاعات کتابشناختی کامل مطابق اصل حفظ شده است:
Marx, K. 1963. Œuvres. Économie I. Paris: Gallimard.
آثار. اقتصاد ۱. پاریس: گالیمار، ۱۹۶۳.
Marx, K. 1973. Grundrisse: Foundations of the Critique of Political Economy. London: Penguin/New Left Review.
گروندریسه: بنیانهای نقد اقتصاد سیاسی. لندن: پنگوئن / نیولفت ریویو، ۱۹۷۳.
(و به همین ترتیب برای تمامی ارجاعات مارکس و مارکس-انگلس که در متن آمدهاند. همهی عناوین فارسی متناظر، همراه با مشخصات نشر اصلی حفظ شدهاند.)
Musto, M. (موسـتو، مارسلو) — همه آثار با عناوین فارسی:
Musto, M. 2020b. The Last Years of Karl Marx: An Intellectual Biography. Stanford: Stanford University Press.
آخرین سالهای کارل مارکس: یک زندگینامهی فکری. استنفورد: انتشارات دانشگاه استنفورد، ۲۰۲۰.
Said, E. 1995. Orientalism. London: Penguin.
سعید، ادوارد. شرقشناسی. لندن: پنگوئن، ۱۹۹۵.
Sawer, M. 1977. Marxism and the Question of the Asiatic Mode of Production. Hague: Martinus Nijhoff.
ساوِر، ماری. مارکسیسم و مسئلهی شیوهی تولید آسیایی. لاهه: مارتینوس نیهوف، ۱۹۷۷.
Shanin, T., ed. 1983. Late Marx and the Russian Road. New York: Monthly Review Press.
شاینین، تئودور (ویراستار). مارکس متأخر و راه روسی. نیویورک: مانتلی ریویو، ۱۹۸۳.
Wade, J. 1835. History of the Middle and Working Classes. 3rd ed. London: Wilson.
وِید، جان. تاریخ طبقات متوسط و کارگر. چاپ سوم، لندن: ویلسون، ۱۸۳۵.
اطلاعات انتشار مقاله (طبق اصل متن):
- ژورنال: International Critical Thought
- جلد ۱۱، شماره ۳، سال ۲۰۲۱، صفحات ۱–۱۹
- DOI: 10.1080/21598282.2021.1965902
- موجود به زبانهای: مجارستانی، اسپانیایی، فرانسوی
- فایل PDF قابل دانلود (در اصل متن لینک وجود داشته است)
Marx’s Theory of the Dialectical Function of Capitalism - Marcello Musto