اجتناب‌ناپذیری کمونیسم/پل ماتیک


08-11-2025
بخش کمونیسم شورایی
24 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

اجتناب‌ناپذیری کمونیسم/پل ماتیک

 

پل ماتیک – ۱۹۳۶

اجتناب‌ناپذیری کمونیسم

https://www.marxists.org/archive

رونویسی شده: توسط اندی بلوندن، برای marxists.org 2003.

The Inevitability of Communism by Paul Mattick 1936

برگردان:شوراها

 نقطه‌نظرِ کلیّت در دیالکتیک ماتریالیستی، چیزی متفاوت است از تمنای بورژوازی پریشان و دل‌مشغولِ اقتصاد برای هماهنگی، برای نظمی خودبسنده، برای حقایق جاودان و برای فلسفه‌ای فراگیر دربارهٔ «کل» که در نهایت به «مطلق» ختم می‌شود. از نظر مارکسیسم، هیچ چیزْ بسته و قطعی نیست. همهٔ مفاهیم و همهٔ شناخت، به معنای آن است که در تعامل مادی میان انسان و طبیعت، انسانِ اجتماعی یک عامل فعال است؛ و توسعهٔ تاریخی نه تنها از روابط اجتماعی‌ای که از دلِ طبیعت برمی‌خیزند، بلکه به همان اندازه از لحظاتِ اجتماعی ــ ذهنی نیز مشروط می‌شود. درست به همین دلیل که دیالکتیک ماتریالیستی مناسبات اقتصادی را بنیاد توسعهٔ تاریخی می‌داند، پذیرفتن یک فلسفهٔ بورژوایی، و ناگزیر متافیزیکی، از ابدیت ناممکن می‌شود. جامعه‌ای که هستی و آگاهی انسان را شکل می‌دهد، پیوسته دگرگون می‌شود و بنابراین، پاسخ‌های مطلق را برنمی‌تابد. فرایند دیالکتیکیِ توسعه هیچ عامل ثابتی را، چه زیستی و چه اجتماعی، به رسمیت نمی‌شناسد؛ این عوامل خودْ به‌طور مستمر دگرگون می‌شوند، تا جایی که هرگز نمی‌توان آن‌ها را واقعاً از هم جدا کرد و ناگزیر باید هرگونه ثباتی را از آن‌ها سلب نمود. از این‌رو، نگرش دیالکتیکی و فراگیر، یعنی در نظر گرفتن «کل»، بدین معنا است که هرگونه جدایی میان عوامل تاریخیِ عینی و ذهنی نفی می‌شود، زیرا این عوامل همواره بر یکدیگر تأثیر می‌گذارند و خود نیز در این تأثیرگذاری دگرگون می‌شوند. هیچ‌یک را نمی‌توان بدون دیگری فهمید. برای علم، این بدان معناست که مفاهیم نه فقط اموری عینی‌اند، بلکه به عوامل ذهنی نیز بستگی دارند و این عامل ذهنی نیز به نوبهٔ خود روش‌ها و اهداف علمی را تعیین می‌کند.

هوک در بیشتر بخش‌های کتاب خود به تفسیر دیالکتیک مارکسی می‌پردازد. [1] او به عامل کلیت و کنش متقابل دیالکتیکی بیشترین توجه را مبذول می‌دارد تا نقش فعال انسان، یعنی آگاهی انقلابی در فرایند تاریخی، برجسته‌تر شود. به فرمول‌بندی‌های او ــ که گاه موفق و گاه ناموفق‌اند ــ جز در مواردی که به عامل کلیت مربوط‌اند، توجه چندانی نخواهیم کرد، زیرا اثر او تقریباً به‌طور کامل معطوف به رد نظریِ دگردیسی‌های مکانیکی و ایده‌آلیستیِ اندیشهٔ مارکسیستی توسط شاگردانِ ناتوان است، و در این زمینه، به‌طور کلی با او هم‌نظر هستیم. اگر در ادامه موضعی مخالفِ هوک اتخاذ می‌کنیم، تأکید می‌کنیم که بسیاری از دیدگاه‌های او را در جزئیات کاملاً می‌پذیریم. اگر این نقاط مشترک را برجسته نمی‌کنیم، دلیل آن تنها محدودیت فضای این نوشته است. همچنین تصریح می‌کنیم که این نقد نمی‌تواند جامع باشد؛ هدف ما صرفاً جلب توجه به عواملی است که به نظر ما باید در مرکز بحث قرار گیرند تا گفتگو ثمربخش شود.

I

 

هوک در مقدمهٔ کتاب خود (صفحهٔ ۶) بیان می‌کند که «علم» را نمی‌توان با «مارکسیسم» یکی دانست، زیرا هر یک با موضوع متفاوتی سروکار دارند: اولی با طبیعت و دومی با جامعه. مارکس میان توسعهٔ طبیعت و توسعهٔ جامعهٔ انسانی تمایز قائل می‌شود و آگاهی انسانی را عامل تمایزبخش می‌داند (صفحهٔ ۸۵). مارکسیسم پیش‌فرضی شامل اهداف طبقاتی دارد؛ بنابراین، دانشی ذهنی و طبقاتی است. اما علم، فراتر از طبقات است و عینی محسوب می‌شود. هوک در فلسفهٔ مارکس، سنتزی میان لحظات عینی و ذهنی حقیقت می‌بیند. مارکسیسم به‌مثابهٔ ابزار مبارزهٔ طبقاتی فقط در صورتی می‌تواند عمل کند که از حیث عینی درست باشد. اما همچون «حقیقت عینی» نیز تنها هنگامی اثرگذار است که در چارچوبِ اهداف ذهنیِ طبقاتیِ پرولتاریا قرار گیرد. اگرچه این اهدافِ طبقاتی نیز از نظر اجتماعی و تاریخی مشروط‌اند، اما این امر دربارهٔ اراده و کنش مشخص برای تحقق آن‌ها صدق نمی‌کند. بنابراین، میان عاملِ عینی و ذهنی تاریخ باید ارزش یکسان قائل شد. عنصر فعال انسانی فقط در نسبت با وضعیتِ اقتصادی ـ اجتماعی ذهنی است؛ برای شرکت‌کنندگان در مبارزهٔ طبقاتی، این امر کاملاً عینی است. با این تمایز، نمی‌توان از مارکسیسم به‌عنوان «علم عینی» سخن گفت، بی‌آنکه ویژگی انقلابی آن را از آن سلب کرد (صفحات ۷–۸).

در نگاه نخست، نمی‌توان چندان به این فرمول‌بندی‌های هوک خرده گرفت. جز آنکه با پذیرش سنتز مارکسی، مفاهیمی چون «علم عینی» و «ثابت زیستی» (تز) و «ماهیت اجتماعیِ متغیر انسان» و «ارادهٔ طبقاتیِ ذهنی» (آنتی‌تز) ــ چنان‌که هوک بعدها می‌گوید ــ تنها می‌توانند ارزش انتزاع‌های روش‌شناختی داشته باشند و دیگر با واقعیت منطبق نیستند؛ جز آنکه با پذیرش دیالکتیک مارکسی، هر گونه تأکید یک‌سویه بر عامل عینی یا ذهنیِ تاریخی بدون تحلیل دقیقِ وضعیت واقعی، خطاست، زیرا ممکن است در وضعیتی نقش عامل ذهنی کم‌تر و در وضعیتی دیگر بیش‌تر باشد؛ و جز آنکه در بیان هوک کاستی‌های دیگری وجود دارد ــ با این حال، می‌توان مارکسیسم را به‌طور کلی همچون سنتزی از علم عینی و علم ذهنیِ طبقاتی پذیرفت. اما اگر هوک «علمِ خالصِ عینی» را فراتر از طبقات می‌گذارد، بدون آن است که هستهٔ عقلانیِ نهفته در این مفهوم را آشکار کند. اگر نتوان علم را مادی کرد، یعنی اگر علم صرفاً مفهومی انتزاعی باقی بماند، آنگاه مفهوم «علم عینی» جز ایجاد سردرگمی سودی ندارد و برای توضیح محتوای حقیقیِ دیالکتیکیِ مارکسیسم بی‌فایده می‌شود، زیرا همهٔ روش‌های علمی ــ فارغ از موضوعشان ــ تا حدی ذهنی نیز هستند.

هنگامی که هوک همراه با مارکس می‌گوید که غرض «تغییر دادن» است نه «توضیح دادن»، بدین معناست که تنها پرولتاریاست که می‌تواند مارکسیسم را تحقق بخشد. اما با این تحقق، مارکسیسم آنگاه به «علم عینی» تبدیل خواهد شد. اگر از سنتز مارکسی آغاز کنیم، فقط این سنتز است که می‌تواند به‌عنوان «علم عینی» به رسمیت شناخته شود. اما این سنتز نظری در آغاز فقط روش نظری برای فهم پیوندهای واقعیت تاریخی است. واقعیت تاریخی فقط واقعیت تاریخی است؛ علم نیست. تنها هنگامی که انسان این واقعیت را درک و به‌کار بندد تا عمل خود را تعیین کند، محتوا و عینیت علم پدید می‌آید، که صحت آن باید در عمل ثابت شود.

دیالکتیک ماتریالیستی امروز تنها روشی است که در عمل خود را تأیید می‌کند. این روش قابل کاربرد است و به شکل تجربی آزموده شده. بنابراین، این دیالکتیک «علم عینی» است؛ و در این معنا فراتر از طبقات می‌ایستد، چنان‌که خود هوک نیز اذعان دارد که این دیالکتیک در جامعهٔ کمونیستی نیز همچنان عمل خواهد کرد. اما سه اصل بنیادین آموزهٔ مارکس چنین نیستند؛ آن‌ها فقط تا زمانی که پرولتاریا پرولتاریاست معنا دارند و تاریخی‌اند. ماتریالیسم تاریخی، نظریهٔ مبارزهٔ طبقاتی و نظریهٔ ارزش اضافه، تنها در جامعهٔ بورژوایی قابل تصور و قابل کاربردند (صفحات ۹۷–۹۸). این‌ها سلاح نظریِ نیرومندترین نیروی تولیدی ــ یعنی پرولتاریا ــ هستند. این نظریه‌ها به تکامل و تحقق کامل این نیروی تولیدی یاری می‌رسانند و در نتیجه از منظر ماتریالیستی خودْ چیزی جز عنصر تولیدی نیستند.

اما حتی آنچه هوک با مفهوم «علم عینی» مشخص می‌کند، در اساس چیزی جز بیانِ رشد نیروهای مولده نیست. پشت سر علم، نیروهای اجتماعی تولید نهفته‌اند؛ رشد این نیروها رشد علم را سبب می‌شود و برعکس نیز به‌گونه‌ای دیالکتیکی عمل می‌کند. بی‌گمان خود هوک می‌پذیرد که علم را باید میان نیروهای انسانیِ تولید شمرد، اما تعریف مبهم او از علم و عوامل دیگری که بعداً بررسی خواهیم کرد، نشان می‌دهد که او هنوز به رابطهٔ نزدیک علم و نیروهای تولید آگاه نیست. اما اگر علم را همچون نیروی مولد درک کنیم، آنگاه روشن می‌شود که حتی «علم به‌مثابهٔ علم» نیز فراتر از طبقات نیست و به همان اندازهٔ عناصر تاریخی مارکسیسم مشروط به تاریخ است. یا برعکس: عناصر تاریخی مارکسیسم، به‌مثابهٔ نیروهای اجتماعیِ تولید، صرفاً نیروهای جدیدی به نیروهای تولیدی موجود می‌افزایند، یعنی به «علم عینی»، و بنابراین بخشی از علم‌اند. اگر «بتوارگی کالا» شکلی از توسعهٔ نیروهای اجتماعی تولید بود، آنگاه مارکسیسم شکل بالاتری از توسعهٔ نیروهای تولید است.

اگر کسی بخواهد فرایند رشد دیالکتیک مارکسی را نشان دهد، می‌تواند همانند هوک، میان علم عینی و علم ذهنی تمایز برقرار کند. اما بر اساس دیالکتیک ــ که چنین جدایی‌ای را قاطعانه رد می‌کند ــ دیگر نمی‌توان به این تمایز استناد کرد، مگر با پذیرش خطر ایجاد سردرگمی در صفوف مارکسیسم. جدایی میان «علم» و «مارکسیسم» خودْ امری تاریخی است، و بیان دیگری است از جدایی کارگران از وسایل تولید.

II

فریدریش انگلس در مقالهٔ خود با عنوان «نقش کار در گذار میمون به انسان»)۱۸۷۶به‌طور خلاصه چنین می‌نویسد:

«نخست کار، و همگام با آن، زبان ... این دو محرک اساسی بودند که تحت تأثیرشان مغزِ یک میمون به‌تدریج به مغز انسان تبدیل شد. با رشد مغز، رشد اندام‌های حسی نیز همراه بود .... اثر بازگشتیِ رشد مغز و آگاهیِ ناشی از آن ــ که هرچه روشن‌تر می‌شد ــ و قابلیت انتزاع و استنتاج منطقی، بر کار و زبان ... همهٔ این‌ها به‌طور پیوسته رشد بیشتر این دو نیرو را موجب شدند؛ رشدی که هرگز پایان نیافت و از یک‌سو به‌طرزی نیرومند پیش رانده شد، و از سوی دیگر، با ظهور انسانِ کامل، به‌وسیلهٔ عنصری تازه یعنی «جامعه» جهت‌گیری مشخصی یافت».

بر این اساس، آگاهی و علمْ ریشه در رشد کار دارند، یعنی در رشد نیروهای تولیدیِ انسانی ـ اجتماعی. این کار انسان در برخورد با جهانی که مستقل از او وجود داشت، همان چیزی بود که تضاد میان «هستی» و «آگاهی» را پدید آورد ــ تضادی که تنها از طریق از میان رفتن خودِ کار قابل رفع است. با رشد نیروهای تولید و تغییر شکل‌های تعامل مادی انسان و طبیعت، طبیعت، جامعه و آگاهی نیز در کنش متقابل با یکدیگر دگرگون می‌شوند. فقط به این دلیل که انسان از طریق کار، طبیعت بیرونی را دگرگون می‌کند، طبیعت خودِ او و تمام پیچیدگی زندگی و علایقش نیز دگرگون می‌شود؛ و پس از دگرگونی، باز همان‌ها طبیعت بیرونی را تغییر می‌دهند. اگر عنصر فعال انسانی در آغاز تنها فعالیتی بدنی و ابتدایی بود، اما در پیوند با همین فعالیت، عقل پدید آمد و در واکنش به آن، عمل ساده را به شکلی پیچیده‌تر بدل کرد.

از این منظر، «علم» تنها از این حیث فراتر از طبقات قرار می‌گیرد که همچون کار، همراه با نیروهای تولید و در تمام اشکال زندگی اجتماعی رشد می‌کند؛ زیرا ضرورت کار در هر شکل از جامعه برقرار می‌ماند. اما هرچه نیروهای تولید بیشتر رشد می‌کنند، عناصر اجتماعیْ فرایند کلیِ رشد را بیشتر مشروط می‌کنند. مارکس برای نمونه نشان داده بود که: «در تمام اشکال اجتماعی‌ای که مالکیت زمین در آنها غالب است، رابطهٔ طبیعی هنوز غالب است؛ اما در آن اشکالی که سرمایه غالب است، عنصر اجتماعی دست بالا را دارد

پیوند نزدیک میان فرایند کار و آگاهی را مارکس در بخش فویرباخ ایدئولوژی آلمانی به‌روشنی نشان می‌دهد، آنجا که می‌گوید:

«تقسیم کار واقعاً از زمانی به یک تقسیم تبدیل می‌شود که میان کار مادی و کار فکری جدایی پدید می‌آید. از آن لحظه، آگاهی واقعاً می‌تواند خیال کند که چیزی جز آگاهیِ عمل موجود نیست

با شتاب گرفتن رشد نیروهای تولید در سرمایه‌داری، بیان نظریِ آن، یعنی «علم»، نیز چنان رشد کرد که تأثیر آن بر کل فرایند اجتماعی مدام مهم‌تر شد. و همان‌گونه که کار، لحظات تازه‌ای ــ حواس و آگاهی ــ پدید آورد، علم نیز بعدها گرایش‌های نوینی در خود توسعه داد؛ گرایش‌هایی که با این همه، واقعیت بنیادی را تغییر نمی‌دهند: علم توسط نیازهای اجتماعی مشروط است، و نیازهای اجتماعی نیز به سطح توسعهٔ نیروهای تولید بستگی دارند. هیچ چیز این وابستگی را بهتر از بحران کنونی علم بورژوایی ــ که موازی با بحران اقتصادی عمومی سرمایه است ــ آشکار نمی‌کند. اگر سرمایه‌داری مانع گسترش بیشتر نیروهای تولید شود، مانع گسترش علم نیز می‌شود. هیچ‌یک جز از طریق انقلاب پرولتری قادر به رهایی از این قید نیستند؛ بدین معنا که تنها این انقلاب را می‌توان همچون «علم عینی» تلقی کرد. رشد بیشتر عناصر عقلانی درون علم ــ یعنی نیروهای اجتماعی تولید ــ رسالت تاریخی طبقهٔ کارگر است، و از این رو باید علم را با طبقهٔ کارگر یکی دانست. دانشمندان یا انقلابی می‌شوند، یا دیگر دانشمند نیستند.

III

یکی انگاشتن «علم» و «مارکسیسم» ــ که هوک آن را (صفحهٔ ۲۵) یکی از دلایل روی‌گردانی جنبش کارگریِ قدیم از مارکسیسم حقیقی می‌داند ــ منشأش نه «سوءتفاهم» بود و نه تفسیر غلط از مارکسیسم، بلکه ریشه در واقعیتِ سرمایه‌ای شدن فزایندهٔ جنبش کارگریِ قدیمی داشت. موضوع اساساً یکی‌گرفتن نبود، بلکه پذیرش علم بورژوایی همراه با پذیرش مناسبات بورژوایی بود که در چارچوب آن، این جنبش برای سهم خود از ارزش اضافه با دیگر گروه‌ها رقابت می‌کرد. مارکسیسم نه تبدیل به علم شد و نه علمی باقی ماند؛ بلکه نخست در عمل و سپس در نظریه، به‌کلی کنار گذاشته شد. چون سرمایه نیروهای تولید را آزاد کرد و علم را توسعه داد و در عین حال زندگی را ــ تا آنجا که به «مارکسیسم رسمی» مربوط می‌شد ــ به یک جشن دائمی تبدیل کرد، رفرمیسم خود را با این روند یکی کرد. جهان سرمایه‌داری، همان جهان رفرمیسم بود؛ جهانی که در آن رشد سرمایه و رشد علم حامل «آگاهی مطلق» تصور می‌شد و گمان می‌رفت که روزی با یک جابه‌جایی ساده میان سرمایهٔ خصوصی و دولت بوروکراتیک، سوسیالیسم محقق شود. رفرمیسم در توسعهٔ تاریخی چیزی جز تطبیق روح با «رابطهٔ حقیقی» نمی‌دید. این ایدئولوژی با دورهٔ رونق سرمایه‌داری پیوندی تاریخی داشت و بیان فکریِ همان گرایش‌های اقتصادی‌ای بود که سقوط سریع نظام را به تأخیر می‌انداختند.

در بحران سرمایه‌داری، یکی‌انگاشتن مارکسیسم با علم نه فقط بیان ذهنیِ طبقاتیِ پرولتاریاست، بلکه عملاً تنها علم موجود است، زیرا تنها مارکسیسم است که هنوز امکان یک عمل اجتماعیِ پیش‌رونده را فراهم می‌کند. اینکه چیزی «صادق» است یا نه ــ نه برای ابدیت، بلکه برای فرایند زمانمندِ تعامل مادی انسان و طبیعت که شکلش مدام تغییر می‌کند ــ فقط از طریق عمل آشکار می‌شود. تا زمانی که علم به گسترش نیروهای تولید کمک کرده و این نیروها نیز علم را توسعه داده‌اند، «علمِ بورژوایی» عینی و «صادق» بود، زیرا عمل را ممکن می‌کرد و خودْ حاصل عمل بود. حتی اگر تغییر با آگاهی کاذب همراه بود ــ زیرا جامعهٔ طبقاتی ایدئولوژی را جای آگاهی می‌نشاند ــ تغییر رخ می‌داد. و چون واقعیت تغییر می‌کرد، آگاهی نیز ضرورتاً تغییر می‌کرد؛ که همان تضعیف ایدئولوژی سرمایه‌داری است.

سطح نیروهای تولید در سرمایه‌داری، مناسبات سرمایه‌دارانهٔ تولید و علم بورژوایی در تمام ابعاد آن، «علم عینی» بودندعلم به معنای واقعی. این علم در برابر پرولتاریا همچون آنتی‌تز قرار داشت. برای پرولتاریا در مرحلهٔ رشد سرمایه‌داری، اساساً علمی وجود نداشت؛ زیرا پرولتاریا هنوز عمل خاص خود را نداشت. «مبارزهٔ طبقاتی» که توسط رفرمیسم مهار شده بود، به علم بورژوایی نیرو می‌بخشید، زیرا آن مبارزه نیز به رشد بیشتر نیروهای تولید تحت سرمایه‌داری یاری می‌رساند. اگر دستمزد کارگران افزایش یافت، استثمار سریع‌تر افزایش یافت. این عمل نیز کاملاً بورژوایی بود. اما این عمل ضروری بود تا نیروهای تولید سرمایه‌داری کمّاً چنان رشد کنند که مناسبات تولید ناچار شوند به شکلی دیگر تبدیل شوند.

و فقط در نقطه‌ای که در آن رشد نیروهای تولید در سرمایه‌داری به سقف می‌رسد، مبارزهٔ طبقاتی از عمل بورژوایی جدا می‌شود، و چون این جدایی هر عمل بورژوایی را لغو می‌کند، مبارزهٔ طبقاتی به تنها عمل ممکن تبدیل می‌شود: مبارزهٔ طبقاتی = علم. و از این نقطه به بعد، هیچ چیز بیرون از این مبارزه دیگر علم نیست. نفیِ نفی با حذف بورژوازی و پرولتاریا و تبدیل آنها به انسان، مفاهیم «علم عینی» و «علم ذهنی» را نیز از میان می‌برد و آنها را به «علم» بدل می‌کند؛ علمی که محتوا و عناصر عقلانی‌اش بدیهی و آشکار خواهند بود.

اگر در سرمایه‌داری، وسایل تولید به‌شکل سرمایه ظاهر می‌شوند و نیروی کار نیز همچون سرمایه، علم نیز چنین است. وظیفهٔ پرولتاریا در گسستن این رابطهٔ سرمایه‌ای است. حتی در پوستهٔ بتوارهٔ سرمایه‌ای، نیروهای تولید و نیز علم، واقعیت‌هایی کامل‌اند؛ و بتوارگی، تنها شکل عینی‌شدهٔ رابطهٔ میان اشخاص است که هیچ تغییری در ماهیت مادی عناصر واقعی زندگی ایجاد نمی‌کند. پرولتاریا چیزی در برابر این واقعیت‌ها قرار نمی‌دهد، فقط آنها را از پوستهٔ بتواره‌شان آزاد می‌کند. مارکس دربارهٔ جامعهٔ سرمایه‌داری می‌گوید: «جنبش اجتماعیِ خودِ انسان، در نظرش همچون جنبشِ چیزهایی نمودار می‌شود که آن را کنترل می‌کنند، نه برعکس.» کمونیسم ــ یعنی پرولتاریا ــ این بتوارگی را از میان می‌برد؛ بتوارگی‌ای که تنها در یک دورهٔ تاریخی توانست نیروهای تولید را رشد دهد و سپس در اثر انباشت همین فرایند، به مانعِ رشد بیشتر تبدیل می‌شود.

اگر در شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری، وسایل تولید به شکل سرمایه ظاهر می‌شوند و اگر نیروی کار نیز به صورت سرمایه جلوه می‌کند، علم نیز دقیقاً چنین وضعیتی دارد. وظیفه‌ی پرولتاریا در این است که این رابطه‌ی سرمایه‌دارانه را درهم بشکند. حتی در پوسته‌ی فتیشیستی و سرمایه‌دارانه‌ی خود، نیروهای مولد ـ و بنابراین علم نیز ـ واقعیت‌هایی تمام‌عیار و عینی هستند؛ با این تفاوت که این «فتیشیسم» چیزی نیست جز مناسبات اجتماعیِ شیءواره‌شده‌ی میان انسان‌ها، که البته هیچ تغییری در ماهیت مادی عناصر واقعی زندگی ایجاد نمی‌کند. پرولتاریا در برابر این واقعیت‌ها، چیزی متقابل و مخالف قرار نمی‌دهد؛ بلکه تنها آن‌ها را از پوسته‌ی فتیشیستی‌شان رها می‌سازد.

همان‌گونه که مارکس در مورد جامعه‌ی سرمایه‌داری می‌گوید:

«حرکت اجتماعیِ خودِ جامعه، به نظر انسان‌ها همچون حرکت چیزهایی جلوه می‌کند که بر آنان فرمان می‌رانند، نه چیزهایی که خود آن‌ها بر آن فرمان داشته باشند».

کمونیسم ـ یعنی همان پرولتاریا ـ این فتیشیسم را لغو می‌کند؛ فتیشیسمی که فقط برای یک دوره‌ی تاریخی توانست نیروهای مولد را توسعه دهد و از خلال انباشت همین فرایند، به ضد خود بدل شد: یعنی به مانعی در برابر توسعه‌ی بیشتر نیروهای مولد.

IV

علمِ بورژوایی به‌معنای یک پراتیک اجتماعیِ پیش‌رونده بود؛ تا آنجا که به توسعه‌ی نیروهای اجتماعیِ تولید یاری می‌رساند، «فراتر از طبقات» قرار می‌گرفت. این علم، یک مرحله از روندِ کلیِ تکامل بود، و تا زمانی که این روند را عملاً محدود نمی‌کرد، همان سطحِ علمیِ به‌دست‌آمده محسوب می‌شد. مارکس در برابرِ «علمِ» بورژوازی، علمِ پرولتاریا را قرار نداد، بلکه انقلاب را قرار داد. به همین ترتیب، او در برابر دیالکتیکِ هگل، دیالکتیکی «پرولتری» نساخت؛ بلکه پرولتاریا را عینیت‌یافتگیِ فرایندِ دیالکتیکیِ تکاملِ جامعه‌ی سرمایه‌داری دانست. او دیالکتیک را از قلمرو «مفهوم» به قلمرو «واقعیت» منتقل کرد؛ همان‌گونه که در برابر نظریه‌ی ارزشِ بورژوایی، نظریه‌ی ارزشِ «پرولتاریا» نیاورد، بلکه با آشکار کردن فتیشیسمِ کالا، محتوای واقعیِ ارزش را نشان داد.

فلسفه‌ی بورژوایی از هگل پیش‌تر نرفت؛ فتیشیسم کالا مانع «مادی‌شدنِ دیالکتیک» می‌شود، همان‌گونه که دیالکتیکِ ایدئالیستی، در بیان اقتصادی، چیزی جز فتیشیسمِ کالا نیست. تنها ظهورِ پرولتاریا بود که امکان مادی‌سازیِ دیالکتیک و پیدایش مارکسیسم را فراهم کرد. دوره‌ی مبارزه‌ی طبقاتی ناگزیر هنوز عناصر بورژوایی را در خود دارد و تا زمانِ پایان آن، همچنان خواهد داشت. اما رشدِ مبارزه‌ی طبقاتی خودْ روندِ عینیت‌یابیِ جامعه‌ی نوین است. پیروزی انقلاب با ویرانی کامل علمِ بورژوایی پایان می‌یابد، زیرا پرولتاریا ـ که دیگر «پرولتاریا» نیست ـ عناصرِ عقلانیِ این علم را به‌طور کامل در خود جذب کرده است.

به‌طور خلاصه می‌توان گفت: برای مارکسیسم، علم در تحلیل نهایی چیزی نیست جز کارِ انباشته‌ی انسانی. مقدار معینی از کارِ انسانی-اجتماعی، نیروهای اجتماعی تولید را تغییر می‌دهد، یعنی آن‌ها را گسترش و افزایش می‌دهد. این تحولْ ضرورتِ تغییر در روابط تولید را به‌دنبال دارد، و این تغییر نیز به نوبه‌ی خود، دگرگونیِ تمامی روبناهای فکری را ایجاب می‌کند. روابط تولیدی، با تأثیرگذاریِ متقابل، دوباره فرآیند کار را تعیین می‌کنند و به پیدایشِ شکل‌های بیرونیِ جدید و پیش‌رونده‌ی زندگی می‌انجامند.

اگر مارکس ـ چنان‌که هوک تأکید می‌کند (ص. 85) ـ از تمایز نهادن میانِ فرایندهای طبیعیِ تکامل و فرایندهای انسانی-اجتماعی هرگز خسته نشد، دلیلش این بود که دیالکتیکِ مادیِ مارکس بر نشان دادنِ این امر استوار است که در تمامی اشکال جامعه، فرایندِ تعامل میان انسان و طبیعت، نیروهای مولد را تکامل می‌دهد. این فرایند در توسعه‌ی اشکال تولید بازتاب می‌یابد، یعنی در این‌که تولید چگونه و با چه ابزارها و روش‌هایی انجام می‌گیرد. تضادِ تعیین‌کننده، تضاد میان انسان و طبیعت، میان «بودن» و «آگاهی» است، و این تضاد از دلِ کار برآمده است. در درون این فرایند، تضادهای تازه‌ای پدید می‌آیند که با واکنش خود، فرایند کلی را پیش می‌برند. در این روند، عواملِ آگاهانه چنان توسعه می‌یابند ـ به‌ویژه از طریق تقسیم اجتماعی کار ـ که دیگر تمایز نهادن میان «علت» و «نتیجه» بی‌معنا می‌شود؛ جدایی میان «بودن» و «آگاهی» ناممکن می‌گردد ـ این دو همواره در حال درآمیختن هستند. آنچه در آغاز «پایه» تلقی می‌شد، دیگر ارتباطی با نتایج پایانی ندارد، و این نتایج نیز پیوسته به نقطه‌ی آغاز جدید تبدیل می‌شوند؛ به‌گونه‌ای که تشخیص علت و معلول ناممکن می‌شود. با وجود این، نیازهای مادیِ زندگیِ انسانی همواره پایه‌ی نهایی این فرایند باقی می‌ماند؛ این پایه مادی است، واقعی است. آنچه درباره‌ی گذشته صادق بود، درباره‌ی حال نیز صادق است، و همین به مارکس اجازه می‌دهد که در سرمایه درباره‌ی آینده نیز چنین بنویسد:

«قلمرو آزادی، در واقع، فقط از آنجا آغاز می‌شود که کارِ تعیین‌شده از طریق ضرورت و هدف‌مندی بیرونی، دیگر وجود نداشته باشد؛ از این رو، این قلمرو، بنا به ماهیتِ امور، ورای قلمرو تولید مادیِ واقعی قرار دارد... آزادی در اینجا تنها می‌تواند بدان معنا باشد که انسان اجتماعی‌شده، تولیدکنندگانِ متحد، تعاملِ خود با طبیعت را عقلانی تنظیم کنند و آن را تحت کنترل جمعیِ خود درآورند، به‌جای آنکه همچون نیرویی کور بر آنان حکومت کند؛ و این را با کمترین اتلاف نیرو و تحت شرایطی شایسته‌ی طبیعت انسانی انجام دهنداما این قلمرو همیشه قلمرو ضرورت باقی می‌ماندورای آن، قلمرو حقیقیِ آزادی آغاز می‌شود؛ قلمروی که توسعه‌ی نیروهای انسانی در آن غایتِ خود است... اما این آزادی تنها می‌تواند بر پایه‌ی همان قلمرو ضرورت شکوفا شود».

V

در مقدمه‌ی کتاب خود، هوک )ص(x  تلاش می‌کند پیشاپیش از خود در برابر این اتهام دفاع کند که عناصر ایدئالیستی را به مارکسیسم «قاچاق» کرده است. اما دیالکتیک او ـ که علم را از منظر عقلانی درنمی‌یابد و صرفاً جنبه‌ای مفهومی دارد ـ با این حال در ایدئالیسم فرو رفته است. او حتی نمی‌داند که باید در پسِ مقوله‌ی «ارزش» یا پشت سر «اقتصاد سیاسی» به دنبال چه چیز باشد. در تمایزی که او میان «علم» و «مارکسیسم» بر اساسِ معیاری صرفاً علمی برقرار می‌کند، در واقع از هگل فراتر نرفته است. علم نظریِ پرولتاریا یا پراتیک است یا اصلاً علم نیست. دیالکتیک مارکسی نه یک علم «ویژه» یا «سوبژکتیو» است، نه صرفاً یک نظریه؛ بلکه پراتیکِ انقلاب پرولتری است و فقط تا آنجا نظری است که این نظریه، خود، پراتیکِ واقعی و ملموس باشد.

آن‌که هوک این نکته را درنمی‌یابد از این واقعیت روشن می‌شود که با وجودِ پذیرشِ تمایز میان علم و مارکسیسم، او از به‌کارگیری این تمایز در اقتصاد سر باز می‌زند. از منظر ما، هیچ تمایزی میان علم و مارکسیسم وجود ندارد، و در نتیجه هیچ تمایزی میان اقتصاد و اقتصاد سیاسی نیز وجود ندارد. اما پرهیز از این تمایز در اقتصاد ـ در حالی که آن را در مورد علم می‌پذیرد ـ بر اساس استدلال خودِ هوک، نشانه‌ی سردرگمی کامل و بازگشتی به دیالکتیک ایدئالیستی است. هنگامی که مثلاً هوک انگلس را متهم می‌کند به این‌که با «گرایش یگانه‌گرایانه‌ی خود» ـ که در مقدمه‌ی او بر جلد دوم و سوم سرمایه آشکار شده ـ به اصلاح‌طلبی کمک کرده و بدین‌وسیله مارکسیسم را تبدیل به یک «علم» کرده است، تنها ناتوانی خود در فهم ماهیت واقعی مارکسیسم را نشان می‌دهد. او می‌نویسد (ص. 30-29):

«اما مهم‌تر از همه، انگلس با تکمیل و انتشار جلد دوم و سوم سرمایه، این تصور را تثبیت کرد که نظریه‌های اقتصادی مارکس نوعی نظام فرضی-استنتاجی از جنس نظریه‌های علمی هستند، نه نمونه‌ای از یک شیوه‌ی نقد انقلابی. در این کار، انگلس پیامدهای عملی و جامعه‌شناختیِ مهمِ آموزه‌ی مارکس درباره‌ی “فتیشیسم کالا” را بسط نداد. او تمام نیروی خود را صرف این کرد که نشان دهد قانون گرایش نزولی نرخ سود چگونه با این واقعیت تجربی سازگار می‌شود که نرخ سود فارغ از ترکیب ارگانیک سرمایه، یکسان است، و چگونه این امر با تعریف ارزش مبادله بر اساس نیروی کار سازگار است...»

تا جایی که من می‌دانم، انگلس هرگز بر سخن مارکس در مقدمه‌ی چاپ دوم جلد اول سرمایه توضیحی درخور نمی‌دهد که “اقتصاد سیاسی فقط تا زمانی می‌تواند علم باقی بماند که مبارزه‌ی طبقاتی پنهان باشد یا فقط پراکنده و موردی ظاهر شود.” باید با تمام نیرو تأکید کرد که مارکس سرمایه را نه به‌عنوان یک نظام طبیعی عینیِ اقتصاد سیاسی، بلکه به‌عنوان تحلیلی انتقادی ـ جامعه‌شناختی و تاریخی ـ از نظامی نوشت که خود را عینی می‌پنداشت. عنوان فرعی کتاب، نقد اقتصاد سیاسی است. نقد مستلزم موضع است. موضع مارکس، موضعِ پرولتاریای آگاه طبقه‌ایِ اروپای غربی بود. و این موضع بیانگر آن بود که هر نظام اقتصادی، در بنیاد خود، اقتصادی طبقاتی است.

هوک سپس ادعا می‌کند که انگلس بعدها به «خطای» خود پی برده است، و برای اثبات این ادعا مجموعه‌ای از نامه‌های انگلس را در پیوست کتاب خود نقل می‌کند. اما حتی خودِ هوک هم نمی‌تواند چیزی بیش از این از این نامه‌ها بیرون بکشد که انگلس صرفاً از این تأسف می‌گوید که او و مارکس، به دلیل فشار کار، توجه کافی به «عوامل ذهنی در تاریخ» نداشته‌اندهیچ نشانه‌ای از تجدیدنظر در موضعی که انگلس در مقدمه‌ی سرمایه گرفته بود ـ به‌عنوان تحلیلی نه فقط از اقتصاد سیاسی بلکه از قوانین حرکت اجتماعی به‌طور کلی ـ دیده نمی‌شود.

به باور هوک، سرمایه صرفاً نقد اقتصاد سیاسی است که از موضع پرولتاریا، خصلت تاریخیِ پدیده‌ی سرمایه را آشکار می‌سازد. اما این نقد چگونه گذرا بودن تولید سرمایه‌داری را آشکار می‌کند؟ چرا نقد قادر به کشف این امر است؟
هوک عملاً می‌گوید (ص. 181):

«زیرا پرولتاریا می‌خواهد جامعه را تغییر دهد، بنابراین اراده عامل تعیین‌کننده را در شیوه‌ی تولید اقتصادی کشف می‌کند

اما نزد مارکس، نه «اراده»، بلکه وجودِ پرولتاریا نقطه‌ی آغاز است؛ نه «روابط تولید»، بلکه توسعه‌ی نیروهای مولد که اراده و روابط اجتماعی را تعیین می‌کنندسرمایه تضاد بنیادی میان انسان و طبیعت را آشکار می‌کند؛ تضادی که همه‌ی شیوه‌های تولید آن را شکل داده و همین تضاد توسعه‌ی نیروهای مولد را اجبار کرده است. همچنین تضادهای محدودتری را نشان می‌دهد که در طی این فرایند پدید می‌آیند و با نابود کردن روابط تولید پیشین، روابط جدیدی پدید می‌آورند.

اگر هوک علم بورژوایی را «علم مطلق» نمی‌داند، پس حق ندارد اقتصاد سیاسی بورژوایی را «اقتصاد مطلق» بنامد. اما از دید ما، اقتصاد سیاسی مانند علم بورژوایی یک مرحله‌ی تکامل انسانی است؛ عینی و حقیقی تا زمانی که پیش‌رونده است. فهم این مرحله‌ی تاریخی مستلزم شناخت قانونمندی عام حرکت اجتماعی است، و این شناخت تنها زمانی ممکن شد که پرولتاریا ـ به‌عنوان طبقه‌ای که تمام طبقات را ملغی می‌کند ـ پدیدار شد.

اقتصاد سیاسی، مقوله‌ای ازلی نیست، زیرا فقط رابطه‌ی شیءواره‌شده‌ی مبادله میان انسان‌هاست که محتوای واقعی اقتصاد را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. مقوله‌های اقتصادی که مارکس با آن‌ها کار می‌کند، مقوله‌هایی عینی و متعلق به جامعه‌ی بورژوایی‌اند. نقد مارکس در این بود که آن‌ها را با آگاهی درست ـ آگاهی پرولتری ـ روشن ساخت، نه با آگاهی کاذب بورژوایی. آگاهیِ فتیشیستی ناشی از سطح نیروهای مولد، نزد هگل، ریکاردو و آدام اسمیت، نمی‌توانست به سنتزی نظری برسد که ویژگی مشترک همه‌ی جوامع را آشکار کند. مارکس نشان داد چگونه از تقسیم اجتماعی کار، صنعت دستی پدید شد، از صنعت دستی کارخانه‌ی مدرن، و از کارخانه سرمایه‌ی انحصاری. مارکس برای اثبات ناممکن بودن بازتولید ساده، به‌عمد سراغ موضوعی به ظاهر «بی‌اهمیت» رفت، فقط برای نشان دادن اینکه نیروهای مولد بنیاد همه‌ی روابط تولیدند. در کمونیسم نیز توسعه‌ی اقتصادی ادامه می‌یابد: نیروهای مولد، روابط تولید را پدید می‌آورند و سپس نابود می‌کنند.

مارکس در نقد اقتصاد سیاسی می‌نویسد:

«جامعه‌ی بورژوایی پیشرفته‌ترین و پیچیده‌ترین شکل سازمان تاریخی تولید است. مقوله‌هایی که روابط آن را بیان می‌کنند، درعین‌حال کلید فهم شکل‌های گذشته‌اند... همان‌گونه که کالبدشناسی انسان، کلید کالبدشناسی میمون است

بدین‌ترتیب، مارکس با آشکار کردن قوانین حرکت سرمایه‌داری، قوانین حرکت اجتماعی را به‌طور کلی نیز آشکار کرد. هنگامی که انگلس در جلد دوم و سوم سرمایه، به بررسی نرخ متوسط سود و قانون ارزش پرداخت، کاری جز نشان دادن فتیشیسم کالا انجام نداد. فتیشیسم، فرایند واقعی را پنهان می‌کند، اما آن را تغییر نمی‌دهد. تنها آگاهی کاذب است که از قیمت و بازار حیرت می‌کند و نمی‌بیند که تمام حرکات سرمایه تابع قانون ارزش است.

در نامه‌ای در سال ۱۸۸۶، مارکس درباره‌ی منتقدی که مفهوم ارزش را نفهمیده بود، نوشت:

«حتی اگر در کتاب من یک فصل هم درباره‌ی ارزش نبود، تحلیل من از روابط واقعی، خودْ اثبات روابط ارزش بود... قوانین طبیعی را نمی‌توان لغو کرد؛ تنها شکل کارکرد آن‌ها تغییر می‌کند. و شکل کارکرد این تقسیم اجتماعی کار در جامعه‌ی مبتنی بر مبادله‌ی خصوصی محصولات، چیزی جز ارزش مبادله نیست».

بنابراین سرمایه بر دو سطح از تکامل استوار است: هم‌زمان که فرایند تولید را چون یک فرایند طبیعی بررسی می‌کند، شکل تاریخی-اجتماعیِ آن را نیز تحلیل می‌کند. ارزش مبادله، مقوله‌ای طبیعی نیست؛ بلکه رابطه‌ای اجتماعی است که همچون شیئی واقعی بر انسان‌ها حکم می‌راند. ارزش، بیانِ عقب‌ماندگی اجتماعی است و خاستگاه آن توسعه‌نیافتگی نیروهای مولد است. تنها با الغای جدایی میان تولیدکنندگان و وسایل تولید است که جامعه‌ی کالایی و آگاهی کاذب همراه آن پایان می‌یابد.

و تنها به‌واسطه‌ی فتیشیسم است که تقسیم میان «علم» و «مارکسیسم» ممکن می‌شود؛ با الغای یکی، دیگری نیز الغا می‌شود. مارکس توانست دیالکتیک هگل را عینیت بخشد؛ مارکسیسم فقط در انقلاب عینیت می‌یابد. چنان‌که مارکس نوشت:

«کافی نیست که اندیشه بخواهد به واقعیت بدل شود؛ واقعیت نیز باید بخواهد به اندیشه بدل شود».

VI

از آن‌جا که هوک در سرمایه نه کشف قوانین حرکت اجتماعی، بلکه صرفاً نقدِ (مشروط به ارادهٔ پرولتاریا) اقتصاد بورژوایی را می‌بیند، برای او سرمایه تحقق نظری دیالکتیک ماتریالیستی نیست، بلکه «کاربرد ماتریالیسم تاریخی بر «رازهای» ارزش، قیمت و سود» (ص ۱۸۷) است. به بیان دیگر، چون بنا بر نظر هوک، روابط تولید، اندیشه و عمل انسان‌ها را تعیین می‌کند، پس مارکس از موضع پرولتاریا نقد خود بر اقتصاد بورژوایی را تدوین کرده است، نقدی که فقط نقد است و نه چیزی بیش از آن. اگر پرولتاریا پیروز شود، در نتیجه، سرمایهی مارکس فقط یک سند تاریخی باقی می‌ماند؛ سرشار از اندیشه‌های طبقه‌ای که زیر سلطهٔ سرمایه‌داری رنج می‌برد. در این برداشت، ماتریالیسم تاریخی بخشی از روند دیالکتیکی نیست، از آن جدا می‌شود؛ نه عنصری مولد، بلکه صرفاً یک «جهان‌بینی» است. مارکس اما در پیشگفتار جلد اول سرمایه در ردّ یک ناقد روس می‌نویسد: «او چه چیز دیگری را توصیف می‌کند جز روش دیالکتیکی؟» اما برای هوک، سرمایه صرفاً یک ایدئولوژی است. از این منظر است که می‌نویسد (ص ۱۸۱):

«آنچه مارکس و انگلس را مجاز می‌دارد که بگویند شیوهٔ تولید اقتصادی عامل تعیین‌کنندهٔ زندگی اجتماعی است، ارادهٔ انقلابیِ پرولتاریاست که آماده است بر اساس این فرض عمل کند... ما فقط چون می‌خواهیم ساختمان اقتصادی جامعه را تغییر دهیم، به دنبال شواهدی هستیم که در گذشته، دگرگونی اقتصادی تأثیری ژرف بر تمام زندگی اجتماعی و فرهنگی داشته است. چون می‌خواهیم ساختمان اقتصادی جامعه را تغییر دهیم، اعلام می‌کنیم که این شواهد گذشته، همراه با عمل انقلابی ما در زمان حال، دلیل کافی برای باور به این گزارهٔ عام است که «در نهایت، شیوهٔ تولید اقتصادی، خصلت عمومی زندگی اجتماعی را تعیین می‌کند» و این گزاره در آیندهٔ نزدیک درست خواهد بود.»

هرچند پس از این، اضافه می‌کند که آنچه می‌خواهیم و زمانِ خواستن آن از «میل مطلق» سرچشمه نمی‌گیرد، بلکه خود تاریخی است، با این حال در تفسیر او اراده همچنان از آگاهی جدا می‌ماند. هیچِ برهمکنش و هیچ کلّیت دیالکتیکی در کار نیست. با وجود همهٔ امتیاز دادن‌های ظاهراً ماتریالیستی، نقطهٔ عزیمت همچنان همان است: ما «عامل تعیین‌کننده را» در شیوهٔ تولید می‌بینیم، چون می‌خواهیم روابط اقتصادی را تغییر دهیم. اراده—even conditioned—در نهایت تعیین‌کننده است. جدیتی که هوک در این برداشت دارد، در تفسیرش از روند تغییر اجتماعی آشکار می‌شود. او می‌نویسد (ص ۸۴):

«از شرایط عینی، اجتماعی و طبیعی (تز)، نیازها و مقاصد انسانی پدید می‌شود که با شناخت امکانات عینیِ موقعیت موجود (آنتی‌تز)، مسیر عملی (سنتز) را تنظیم می‌کنند تا این امکانات را بالفعل سازند.»

برای هوک، عمل که با اراده یکی گرفته می‌شود، سنتز را شکل می‌دهد. اما برای مارکس، سنتز چیز دیگری است: پرولتاریا، به عنوان آنتی‌تز جامعهٔ بورژوایی، از پیش دارای محتوایی است که هوک آن را سنتز می‌نامد. سنتز مارکسی، عملِ موفقِ تاریخی را مفروض می‌گیرد؛ سنتز در پشتِ اراده قرار دارد، نه در خود اراده. سنتز نتیجهٔ نفیِ نفی است: جامعهٔ کمونیستی. رشد طبقهٔ کارگر نه تنها رشد رنج و فقر، بلکه رشد آگاهی و عملِ طبقاتی است. این روند، در سطح معینی از توسعه، به انقلاب بدل می‌شود. «آنچه انسان باید بخواهد، می‌خواهد.» اراده از وجود پرولتاریا جدایی‌پذیر نیست؛ وجود پرولتاریا به عنوان نیروی مادی تولید، هم‌زمان وجود اراده است. هر جداسازیِ اراده از این روند، و هر اغراق دربارهٔ نقش اراده، باید کنار گذاشته شود.

بهتر است با انگلس بگوییم: «انقلاب پدیده‌ای نابِ طبیعی است که بیشتر بر اساس قوانین فیزیکی پیش می‌رود تا قواعدی که در زمان‌های عادی روند جامعه را تعیین می‌کنند. یا بهتر آنکه، این قواعد در انقلاب، شکلی فیزیکی‌تر پیدا می‌کنند؛ قدرت مادیِ ضرورت آشکارتر می‌شود.» قدرت مادی همان اراده است و همان آگاهی. در زمان‌های عادی (اصلاح‌طلبی)، این توان‌ها ناگزیر بیش از حد ارزیابی می‌شوند و به این ترتیب دوباره به عوامل ایدئالیستی و کاذب تبدیل می‌گردند. اما در لحظات انقلابی، هر قدر هم اراده و آگاهی وجود داشته باشد، باز هم از نیروی مادی انقلاب عقب‌تر می‌مانند.

فرآیند واقعی انقلاب بسیار بیش از آنکه بتوانیم در دوران غیرانقلابی تصور کنیم، شبیه فرآیندهای طبیعی است؛ «عامل انسانی» (ایدئولوژیک) کم‌اهمیت‌تر می‌شود. ده هزار انسان گرسنه با آگاهی و ارادهٔ کامل ممکن است هیچ کاری نتوانند بکنند؛ اما ده میلیون گرسنه، بدون آگاهی و بدون ارادهٔ ویژهٔ انسانی، ممکن است انقلاب کنند. انسان‌ها با وجود یا بدون آگاهی می‌میرند، اما نه هنگامی که غذا پیشِ روی‌شان باشد. و هنگامی که هوک از میلیون‌ها انسانی سخن می‌گوید که به دلیل فقدان آگاهی طبقاتی نابود شدند، در واقع فقط نشان می‌دهد که آگاهی نمی‌توانست جلو مرگ‌شان را بگیرد. اما او حتی یک نمونه هم ارائه نمی‌کند که میلیون‌ها انسان، در برابر غذای موجود، از گرسنگی مرده باشند. زیرا در آن صورت، گرسنگی پایان می‌یافت: آن‌ها غذا را تصاحب می‌کردند و در این عمل، آگاه می‌شدند.

این بزرگ‌نماییِ نقش آگاهی، هوک را وادار می‌کند که نقش حزب و حتی نقش فرد را در تاریخ نیز بزرگ کند، نه به صورتی تاریخی، بلکه مطلق. برای روشن شدن نقش «نابغه»، او می‌پرسد (ص ۱۶۹):

«آیا انقلاب روسیه در اکتبر ۱۹۱۷ رخ می‌داد اگر لنین، در تبعید در سوئیس، می‌مرد؟ و اگر انقلاب در آن زمان رخ نمی‌داد، آیا مسیر بعدی رویدادهای روسیه همان می‌بود؟»

همین بازی را با سیاستمداران و دانشمندان دیگر ادامه می‌دهد و سپس به‌شدت علیه انگلس، پلخانف و دیگرانی که گفته بودند «هر دورهٔ نیازمند انسان بزرگ، انسان بزرگ خود را می‌آفریند»، حمله می‌کند. هوک پاسخ می‌دهد (صص ۱۷۱–۱۷۲):

«با تمام احترام، این حرف مزخرف محض است ... استدلال اینکه اگر ناپلئون نمی‌بود، کسی دیگر کار ناپلئون را انجام می‌داد، و آوردن مثال‌هایی از اینکه هر گاه انسان بزرگ مورد نیاز بود، پیدا شد، از نظر منطقی کودکانه است... نابغهٔ مورد نیاز کجا بود وقتی ایتالیا در ۱۹۲۱ و آلمان در ۱۹۲۳ به‌طور عینی آمادهٔ انقلاب بودند؟ ... در تاریخ هیچ «بایدی» وجود ندارد؛ فقط احتمال هست».

اگر بخواهیم در سطحی که هوک می‌پرسد پاسخ دهیم، نخست باید بگوییم همان‌طور که خود هوک گفته: تنها عمل نشان می‌دهد یک «نابغه» واقعاً نابغه است. و این عمل، عملِ اجتماعی است. اگر جامعه پیش‌تر دانش نیوتن را مفروض، فعلیت‌ یافته و به‌کار گرفته نمی‌داشت (به‌واسطهٔ مکانیزم در تولید، تقسیم کار و صنعت)، «نبوغ» او همراه خودش می‌مرد. اگر فرایند تمرکز سرمایه، آن نیروی عظیم تهاجم و دفاع را در اختیار فرانسه قرار نمی‌داد، نابغهٔ «ناپلئون» شاید در مقام یک ستوان گمنام می‌مُردجامعه است که نابغه را تعیین می‌کند.

انقلاب روسیه مستقل از لنین رخ داد؛ حتی زمان وقوع آن توسط لنین تعیین نشد، بلکه توسط رشتهٔ بی‌پایان عوامل درهم‌تنیده‌ای تعیین شد که «نبوغ لنین» در آن حل می‌شود و بدون آن‌ها فهمیده نمی‌شود. این واقعیت که بلشویک‌ها توانستند قدرت سیاسی را در انقلابی که بر آن کنترل نداشتند تصاحب کنند، البته بخشی به خود بلشویک‌ها و نیز به شخصیت لنین مربوط است. اما این تصور که بدون لنین مسیر تاریخ روسیه به‌گونه‌ای دیگر می‌بود، از سطح پرسش مارکسیستی پایین‌تر است. انقلاب روسیه خود را با لنین سازگار نکرد؛ این لنین بود که با انقلاب روسیه سازگار شد.

بخشی از محدودیتِ دخالت لنین در روند واقعی، در بازنگری‌های خودِ او پس از انقلاب آشکار است. در سخنرانی اکتبر ۱۹۲۱ می‌گوید:

«انقلاب دموکراتیک‌ـ‌بورژوایی را ما به شکلی عملی کردیم که هیچ‌کس دیگر نکرده است... ما در طراحی گذار مستقیم به تولید اجتماعی و توزیع کمونیستی، در میان دهقانان خرد، دچار خطای محاسبه شدیم. زندگی اشتباه ما را نشان داد. باید مراحل گذار را طی کنیم – سرمایه‌داری دولتی و سپس سوسیالیسم – تا راه برای کمونیسم هموار شود... باید پلی محکم از سرمایه‌داری دولتی به سوسیالیسم ساخت...»

روند انقلاب، نخست تمام ایده‌های قدیمی بلشویکی را که هنوز در چارچوب «سرمایه‌داری دولتی هیلفردینگ» بودند رد کرد و به «کمونیسم جنگی» انجامید؛ و سپس روند واقعی توسعه، این بدل‌سازی را نیز رد کرد و به شکل روشن‌تری به سرمایه‌داری دولتی چرخید. انقلاب روسیه نمونهٔ کلاسیک این حقیقت است که روند واقعی تاریخ نه توسط ایده‌های «مردان بزرگ»، بلکه توسط عمل اجتماعیِ ضروری تعیین می‌شود.

این‌که انقلاب روسیه بدون لنین به شکلی غیرسرمایه‌داری دولتی پیش می‌رفت یا نه، بحثی کم‌اهمیت است، زیرا خودِ لنین باور داشت که سرمایه‌داری، نه فقط در غرب، بلکه در روسیه نیز چنان رشد کرده که گام بعدی ناگزیر سوسیالیسم است. لنین امپریالیسم را «سرمایه‌داری در شکل گذار، سرمایه‌داری انگلی و متوقف‌شونده» می‌دانست. امپریالیسم، به‌زعم لنین، تولید را اجتماعی می‌کند: «سرمایه‌دار را برخلاف اراده‌اش به نظم اجتماعی‌ای می‌کشاند که گذار از رقابت آزاد به اجتماعی شدن کامل است.» جنگ جهانی به نظر لنین، سرمایه‌داری انحصاری را به «سرمایه‌داری انحصاری دولتی» بدل کرد؛ این شکل نیز «آمادگی تام مادیِ سوسیالیسم، دروازهٔ ورود به آن» است. با تصاحب دولت و بانک‌ها، سرمایه‌داری دولتی به‌سرعت قابل تبدیل به سوسیالیسم خواهد بود. بنابراین اجرای سرمایه‌داری دولتی در روسیه، فقط تسریع حرکتی بود که خود سرمایه‌داری، حتی بدون بلشویک‌ها، دیر یا زود به آن می‌رسید.

این‌که مسیر سرمایه‌دارانه‌ی روسیه تحت تأثیر بلشویک‌ها تعدیل شد تردیدناپذیر است، اما این مسیر همچنان سرمایه‌دارانه باقی ماند و افزون بر آن، این تعدیل صرفاً در حد پرده‌پوشیِ ماهیت واقعی بازگشت به سرمایه‌داری یا در واقع شکل‌گیری آگاهی کاذب تازه‌ای بود. چنان‌که بوخارین، در یک کنفرانس دولتی در اواخر سال ۱۹۲۵، چنین اظهار می‌کند:

«اگر اعتراف کنیم که بنگاه‌هایی که دولت آن‌ها را به دست گرفته، بنگاه‌های سرمایه‌داری دولتی‌اند؛ اگر این را به‌طور علنی بگوییم، آن‌گاه چگونه می‌توانیم کارزار افزایش تولید را پیش ببریم؟ در کارخانه‌هایی که کاملاً سوسیالیستی نیستند، کارگران تولید کار خود را افزایش نخواهند داد».

عملکرد واقعی در روسیه بر اساس اصول کمونیستی هدایت نمی‌شود، بلکه از قوانین انباشت سرمایه‌داری پیروی می‌کند. اگر لنین و بلشویک‌ها پیروز نمی‌شدند، این روند از چه قوانینی پیروی می‌کرد؟ در روسیه، حتی اگر با شکل تعدیل‌یافته، باز هم تولید ارزش اضافه وجود دارد، با این تفاوت که زیر پوشش ایدئولوژیک «ساخت و ساز سوسیالیستی» پنهان شده استرابطه‌ی مزدی دقیقاً همان رابطه‌ی تولید سرمایه‌داری است و در روسیه نیز، همانند نظام سرمایه‌داری، پایه‌ی وجود یک بوروکراسی رو به رشد با امتیازات فزاینده را تشکیل می‌دهد؛ بوروکراسی‌ای که در کنار عناصر باقی‌مانده‌ی سرمایه‌داران خصوصی، باید به‌عنوان طبقه‌ای جدید تلقی شود که کار اضافی و ارزش اضافی را به خود اختصاص می‌دهد. صرف وجود رابطه‌ی مزدی نشان می‌دهد که وسایل تولید در اختیار تولیدکنندگان نیست، بلکه به‌صورت سرمایه در برابر آنان قرار دارد؛ و همین امر، بازتولید را به شکل انباشت سرمایه اجبار می‌کند. این روند، طبق قانون ارزش مارکس ـ که وضعیت روسیه را نیز باید با آن توضیح داد ـ به‌ناگزیر به بحران و فروپاشی نهایی منتهی می‌شود.

قانون انباشت، هم‌زمان قانون انباشت فقر نیز هست؛ ازاین‌رو، کارگران روسیه در واقع به همان نسبت که سرمایه انباشته می‌شود، فقیرتر می‌گردند. بهره‌وری نیروی کار افزایش می‌یابد، اما دستمزدها پایین‌تر باقی می‌مانند؛ از محصول اجتماعیِ بیشتر، سهم آنان نسبیّاً هرچه کوچک‌تر می‌شود. نزد مارکس، این تشدید فقر نسبی تنها مرحله‌ای از فقر مطلق است؛ شکل دیگری از افزایش استثمار کارگران. بنابراین، تردیدی نیست که حتی اگر لنین و انقلاب روسیه نیز وجود نداشتند، در روسیه چیزی جز افزایش استثمار رخ نمی‌داد. تنها کسی می‌تواند چنین پرسشی را مطرح کند ـ که آیا تاریخ روسیه بدون لنین مسیر دیگری می‌پیمود ـ که مانند هوک، ماهیت واقعی انقلاب روسیه را نفهمیده باشد. روند تاریخی شاید با ایدئولوژی‌ها، پرچم‌ها، رهبران و سرعت متفاوتی پیش می‌رفت، اما این تفاوت‌ها برای پرولتاریای زنده هیچ اهمیتی نداشت. و از آن‌جا که انقلابی که درباره‌اش سخن می‌گوییم از نظر نام «پرولتری» بود، تنها پرسش این است: چه چیزی در وضعیت کارگران روسیه تغییر کرد؟هیچ چیز اساسی! برای پرولتاریا، نقش لنین نه بیش از کرنسکی بود؛ نه بیش از هر انقلابی بورژوایی دیگر که استثمار را لغو نمی‌کند، بلکه تنها شکل آن را دگرگون می‌سازد.

دو نوع کارِ مزدی وجود ندارد: یکی سرمایه‌دارانه و دیگری بلشویکیکار مزدی همان شکلی است که در آن، ارزش اضافی توسط طبقه‌ی حاکم تصاحب می‌شوددرست است که وسایل تولید از دست سرمایه‌داران خصوصی خارج شده و به مالکیت دولت درآمده است، اما از نظر تولیدکنندگان هیچ تغییری رخ نداده است. آنان همچون گذشته برای ادامه‌ی زندگی ناگزیر به فروش نیروی کار خود هستند. تنها تفاوت این است که اکنون به‌جای یک سرمایه‌دارِ منفرد، با سرمایه‌دار جمعی یعنی دولت روبه‌رو هستند. رابطه‌ی اقتصادی میان تولیدکننده و محصول همچنان مطابق با رابطه‌ی سرمایه‌دارانه باقی مانده استتمرکز وسایل تولید افزایش یافته است؛ اما این نه پایان اقتصاد کمونیستی بلکه فقط وسیله‌ای برای رسیدن به آن است.

اثرگذاری لنین و سیاست بلشویک‌ها، در نهایت، چیزی جز توانایی سازگاری با ضرورت‌های روند واقعی توسعه‌ی سرمایه نبود؛ نه به‌عنوان حزب بلشویک و نه به‌عنوان «نبوغ فردی»، بلکه برای حفظ قدرت، و آن هم تنها قدرت ضرورت.

اگر لنین تلاش می‌کرد سیاست کمونیستی واقعی را به اجرا بگذارد، «بزرگی» او کاهش می‌یافت ـ یا اگر کسی بخواهد، به یک خیال‌پرداز مست تبدیل می‌شد. رهبران بزرگ ایتالیا در ۱۹۲۱ و آلمان در ۱۹۲۳ (و دوباره در ۱۹۳۳) کجا بودند؟ اگر باید پاسخی داده شود، شاید بتوان به موسولینی و رهبری کمینترن (زینوویف) اشاره کرد. موسولینی فرآیند تمرکز سرمایه را در ایتالیا سرعت بخشید؛ رهبری کمینترن وضع موجود در اروپا را برای حفظ رژیم بلشویکی در روسیه برقرار نگه داشت. همان‌گونه که رادک، در ۱۶ فوریه‌ی ۱۹۲۴ اعلام کرد:

«کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست شوروی و همچنین کمیته‌ی اجرایی کمینترن بی‌هیچ ابهامی تأیید می‌کنند که حزب کمونیست آلمان در اجتناب از درگیری مسلحانه در سال ۱۹۲۳ کاملاً درست عمل کرد».

این موضع در سال‌های ۱۹۳۴-۱۹۳۳ نیز تکرار شد.

اما این پرسش را می‌توان دیالکتیکی نیز بررسی کرد: مسئله‌ی «رهبر بزرگ» خود مسئله‌ای تاریخی است. به‌ویژه در جامعه‌ی سرمایه‌داری، جایی که نماد واقعی‌تر از واقعیت می‌شود، مسأله‌ی رهبری چنان اهمیتی می‌یابد که به طور ایدئولوژیک تبدیل به «مسئله‌ی تاریخ» می‌شود. fetichism رهبری، بازتاب همان fetishism کالایی است. جنبش واقعی کارگری هیچ مسئله‌ای به نام رهبر ندارد؛ تصمیم‌ها را شوراها (سوییت‌ها) می‌گیرند، چه در جریان عمل انقلابی و چه در اداره‌ی اقتصاد پس از انقلاب.

و این تغییر نقش فرد، نه فقط در سیاست، بلکه در علم نیز قابل مشاهده است. تقسیم کار اجتماعی گسترش می‌یابد؛ دانش هرچه بیشتر تخصصی می‌شود. هر اختراع و کشفی رنگ و بوی جمعی می‌گیرد. در آغاز سرمایه‌داری مخترعان منفرد وجود داشتند، اما امروز «کارخانه‌های اختراع» وجود دارد؛ اختراع همان‌قدر «تولید» می‌شود که لاستیک اتومبیل. در سرمایه‌داری مدرن، فرد اهمیت کمتری دارد؛ نوآوری محصول کار جمعی در آزمایشگاه‌هاست.

این‌که این واقعیت در سیاست دیده نمی‌شود، ناشی از نیاز بورژوازی است که هرچه در عمل پیشروتر می‌شود، در ایدئولوژی عقب‌مانده‌تر می‌گردد. اگر سرمایه‌داری جوان به ناپلئون نیاز داشت، سرمایه‌داری فرتوت به حماقت هیتلر نیاز دارد تا نیروهای گریز از مرکز خود را به‌طور مصنوعی در کنار هم نگاه دارد. اما همان‌گونه که بدون ناپلئون سرمایه‌داری توسعه می‌یافت، نیز با وجود هیتلر فروخواهد پاشید. تاریخ ـ تکامل نیروهای مولد اجتماعی ـ راه خود را پیش می‌برد.

در تمام این بحث‌ها، هوک نقطه‌ی عزیمت خود را فراموش می‌کند: این‌که هر مسئله‌ای باید تاریخی بررسی شود. بدیل مانیفست کمونیست ـ کمونیسم یا بربریت ـ بر نقش تعیین‌کننده‌ی اراده‌ی انسان تأکید نمی‌کند، بلکه بر محدودیت اراده تأکید دارد. اگر بشریت درنگ کند، نابود می‌شود. اما این درنگ گذراست: بربریت پایان نیست، بلکه دوره‌ای از فروپاشی و جنگ‌های ناشی از احتضار سرمایه‌داری است. تنها یک راه وجود داردراهی که به پیش می‌رود، رهایی از طریق کمونیسم.

آغاز شیوه‌ی تولید کمونیستی بر پایه‌ی سطحی است که نیروهای مولد در سرمایه‌داری به آن رسیده‌اند. اگر سرمایه‌داری جوان به ناپلئون و سرمایه‌داری در حال فروپاشی به هیتلر نیاز داشت ـ زیرا منافع مشترک وجود نداشت ـ انقلاب کمونیستی فقط به خودِ عمل جمعی توده‌ها نیاز دارد. به فتیشیسم احتیاج ندارد، زیرا بر منافع مشترک واقعی و مبارزه‌ی مشترک مبتنی است.

در مورد نقش فرد و فرصت (تصادف) در تاریخ، بیش از آن‌چه مارکس در نامه به کوگلمن می‌گوید نمی‌توان قائل شد. اما محتوای این نامه از برداشت مطلق، آرمان گرایانه و غیرتاریخی هوک از مسئله رهبر حمایت نمی کند بلکه با آن مخالفت می کند.(2):

«این «تصادف‌ها» البته در مسیر کلی توسعه نقش دارند و با دیگر تصادف‌ها جبران می‌شوند. اما شتاب یا کندی روند بسیار تحت تأثیر این «تصادف‌ها» قرار می‌گیرد؛ از جمله «تصادفی بودن» شخصیت‌هایی که نخست در رأس یک جنبش قرار می‌گیرند».اهمیت این تصادف‌ها باید تاریخی فهمیده شود. این که امروز چقدر اهمیت دارند، نه با نظریه، بلکه با عمل تعیین می‌شود. «بررسی وضعیت واقعی»، همان‌گونه که لنین می‌گفت، «روح زنده‌ی مارکسیسم است».

VII

از آن‌جا که برای هوک (Sidney Hook)، سرمایه (Das Kapital) صرفاً «نقد اقتصاد سیاسی» است، بنابراین نظریه‌ی ارزش نزد مارکس نیز از نظر او نمی‌تواند چیزی بیش از آن‌چه پیشاپیش دانسته شده، نشان دهد. هوک می‌نویسد (ص. 220(

«نه نظریه‌ی ارزش کار و نه هیچ نظریه‌ی ارزش دیگری نمی‌تواند چیزی را پیش‌بینی کند که از پیش دانسته نشده باشد. جنگ و بحران، تمرکز سرمایه و بیکاری، پدیده‌هایی بودند که هنگامی‌که مارکس نظریه‌ی ارزش را صورت‌بندی کرد، کاملاً شناخته‌شده بودند».

هوک ادامه می‌دهد که گمان‌کردن به این‌که می‌توان با نظریه‌ی ارزش کار چیزی مشخص را پیش‌بینی کرد، اشتباه است. اکنون، با این‌همه، سرمایه‌داری هنوز بسیار دور از آن است که فروپاشیده باشد، و با این حال، قانون انباشت سرمایه نزد مارکس ـ بر مبنای ارزش ـ همانا قانون فروپاشی نظام سرمایه‌داری استاین امر از همان جلد نخست سرمایه روشن است، تحت عنوان «قانون عام انباشت سرمایه‌داری». با این حال، این قانونِ فروپاشی در واقعیت «به‌صورتِ ناب» عمل نمی‌کند، بلکه مانند هر قانون دیگری، کمابیش دچار دگرگونی‌های واقعی می‌شود. این دگرگونی‌ها در جلد سوم، به‌ویژه در بحث مربوط به قانون گرایش نزولی نرخ سود، با جزئیات توضیح داده شده‌اند. درست همان گونه که قانون جاذبه‌ی زمین در واقعیت تنها به‌صورت تغییریافته عمل می‌کند، قانون فروپاشی سرمایه‌داری نیز چنین است؛ یعنی چیزی جز انباشت سرمایه بر پایه‌ی ارزش مبادله‌ای نیست.

وقتی هوک از نظریه‌ی ارزش نزد مارکس، توانِ پیش‌بینی را سلب می‌کند، او کاملاً از مارکس دست کشیده است. و هنگامی که در ادامه می‌گوید: «یکی می‌تواند متافیزیک تکاملی مارکسیسم را بپذیرد بی‌آن‌که الزاماً به نظریه‌ی انقلاب اجتماعی آن متعهد باشد» (ص. 251)، این سخن از اساس نادرست است؛ زیرا اولاً مارکسیسم هیچ‌گونه «متافیزیک تکاملی» ندارد، ثانیاً نمی‌توان به نظریه‌ای درباره‌ی انقلاب اجتماعی «متعهد بود» بی‌آن‌که آن را در عمل به کار بست.

اگر لیبکنشت از لحاظ علمی مارکسیست بدتری نسبت به هیلفردینگ بوده است (ص. 249)، اما در عمل بهتر، همان‌گونه که هوک ادعا می‌کند، این مقایسه اساساً بی‌وجه است. خود مارکس «مارکسیست» نبود، به این معنا که مارکسیسم را نه یک مکتب نظری، بلکه پرکتیس طبقه‌ی کارگر می‌دانست. مارکسیسم ایدئولوژی نیست، بلکه عمل مبارزه‌ی طبقاتی است! انقلاب را توده‌ها انجام می‌دهند، توده‌هایی که ممکن است هیچ شناختی از مارکس نداشته باشند؛ انقلاب آن‌ها را مارکسیست می‌کند!

از نظر نظری، ناممکن است که کسی دکترین اقتصادی مارکس را رد کند، اما در سایر جنبه‌ها خود را «مارکسیست» بداند؛ همان‌گونه که عکس آن نیز ناممکن است. هنگامی که توان پیش‌بینی نظریه‌ی ارزش ـ یعنی نظریه‌ی مارکسیستی بحران و فروپاشی ـ انکار شود، هوک، حتی برخلاف خواست خود، مارکسیسم را نه‌فقط جزئی، بلکه به‌طور کامل کنار می‌گذارد. رد کردن محتوای واقعی نظریه‌ی ارزش نزد مارکس توسط هوک، هم‌زمان بیانگر محتوای ایده‌آلیستیِ دیالکتیک اوست، و این دومی نیز به نوبه‌ی خود اولی را توضیح می‌دهد.

ضعف هوک در نظریه‌ی اقتصادی مارکس از آن‌جا آشکار است که در کل کتابش تنها بیست‌ودو صفحه به اقتصاد مارکسیستی اختصاص داده شده است. در همین رابطه، اشاره به بخشی که او در آن به تفاوت میان رزا لوکزامبورگ و لنین می‌پردازد، جالب است.

جدال میان این دو درباره‌ی مسئله‌ی تحقق ارزش اضافه بود. درباره‌ی لوکزامبورگ، هوک می‌نویسد (ص. 61):

«او در کتاب انباشت سرمایه (Akkumulation des Kapitals)  استدلال می‌کرد که با پایان‌یافتن بازار داخلی، سرمایه‌داری ناگزیر است از یک کشور مستعمراتی به کشور دیگر گام بگذارد و تنها مادامی قادر به ادامه‌ی حیات است که چنین کشورهایی وجود داشته باشند. به‌محض آن‌که جهان میان قدرت‌های امپریالیستی تقسیم و صنعتی شود، انقلاب بین‌المللی ناگزیر فوران خواهد کرد، زیرا سرمایه‌داری نمی‌تواند نیروهای مولد خود را در یک جامعه‌ی نسبتاً منزویِ تولید کالایی، هرقدر هم بزرگ، به‌طور نامحدود گسترش دهد».

لنین، به گفته‌ی هوک، انکار می‌کرد که سرمایه‌داری به‌گونه‌ای «مکانیکی» فروبپاشد. سپس هوک با ستایش کامل، بخشی از سخنرانی لنین در سال 1920 را نقل می‌کند؛ سخنی که هیچ ربطی به بحثِ تحقق ارزش اضافه در کشورهای غیرسرمایه‌دار ندارد. موضع لوکزامبورگ این بود که سرمایه‌داری نیازمند بازار غیرسرمایه‌دارانه است. لنین می‌گفت سرمایه‌داری بازار خود را می‌سازد. اما هر دو به ایده‌ی بنیادی سرمایه وفادار بودندشیوه‌ی تولید سرمایه‌داری دارای حدّی اقتصادی است.

لوکزامبورگ این حد را در حوزه‌ی گردش (circulation) می‌دید؛ لنین، به‌درستی، آن را در حوزه‌ی تولید (production)  تشخیص داد. هر دو، آگاه از این‌که فرایند انباشت بر پایه‌ی ارزش، همان فرایند فروپاشی سرمایه‌داری و برابر با انقلاب است، موضع اصلاح‌طلبان را رد کردند. تا آن‌جا که هیلفردینگ حتی در سال 1927 گفت:

«همیشه هر نظریه‌ی فروپاشی اقتصادی را رد کرده‌ام. سرنگونی سرمایه‌داری نه به‌واسطه‌ی قوانین درونی این نظام، بلکه تنها می‌تواند کنش آگاهانه‌ی طبقه‌ی کارگر باشد».

اگر آن جمله‌ی مشهور لنین ـ که بارها نقل شده ـ «هیچ وضعیتی برای سرمایه‌داری وجود ندارد که از آن راه گریزی به‌طور مطلق نباشد»، در شرایط خاص بحران مرگ‌آور سال 1920 کاربرد سیاسی داشته، این جمله به هیچ‌روی به اصلاح‌طلبی کمکی نمی‌کند، که همیشه قدرت پیش‌بینی نظریه‌ی ارزش را انکار کرده و نظریه‌ی فروپاشی اقتصادی را رد نموده است. تمام آثار نظری-اقتصادی لنین، که تکرار آگاهانه‌ی مارکس است، خلاف این را نشان می‌دهد. برای لنین، قانون ارزش همان قانون فروپاشی است.

با این حال، شگفت‌آور است که هوک، پس از حمله‌کردن به «نظریه‌ی مکانیکی فروپاشی» لوکزامبورگ، در شرح اقتصادی خود، همان موضع او را ـ تنها به شکلی بدتر ـ تکرار می‌کند. او پس از شرح نظریه‌ی ارزش و ارزش اضافی، رابطه‌ی سرمایه در تولید، سقوط نرخ سود با افزایش باروری کار، رابطه‌ی ارزش-قیمت، انباشت و بحران، جمع‌بندی می‌کند (صص. 209–204):

«با افزایش ترکیب ارگانیک سرمایه، نرخ سود حتی با ثابت ماندن نرخ استثمار یا ارزش اضافه کاهش می‌یابد. تمایل به حفظ نرخ سود به بهبود کارگاه و افزایش شدت و باروری کار می‌انجامد. در نتیجه، کالاهای بیشتری وارد بازار می‌شود. کارگران نمی‌توانند این کالاها را مصرف کنند، زیرا قدرت خرید دستمزد آنان لزوماً کمتر از ارزش کالاهایی است که تولید کرده‌اند. سرمایه‌داران هم نمی‌توانند این کالاها را مصرف کنند، زیرا (1) فقط به بخش کوچکی از ثروت موجود نیاز دارند، و (2) ارزش باقی‌مانده باید ابتدا به پول تبدیل شود تا دوباره سرمایه‌گذاری گردد.... بنابراین ناگزیر باید راهی برای این مازاد کالا یافت شود.... هنگامی که بازار داخلی به سقف خود برسد، راهی جز صادرات باقی نمی‌ماند».

او سپس نشان می‌دهد که چگونه کشورهای واردکننده، خود به کشورهای صادرکننده تبدیل می‌شوند. در این نقطه، هوک دقیقاً به همان مرز لوکزامبورگ رسیده است؛ اما برخلاف او، نتیجه را اعلام نمی‌کند، زیرا «طبع مکانیکی» نظریه‌ی فروپاشی را رد کرده است. در عوض، دوباره ادعا می‌کند (ص. 207):

«این فرایند با بحران‌های ادواری اضافه‌تولید همراه است.... بحران نه ناشی از کم‌مصرفی کارگر، بلکه ناشی از کم‌مصرفی او در نسبت با آن‌چه تولید کرده است.... حتی افزایش سطح مطلق زندگی نیز بحران را منتفی نمی‌کند».

همه‌ی عوامل نظریه‌ی لوکزامبورگ، نزد هوک، تکرار می‌شوند: عدم تناسب میان بخش‌های تولید اجتماعی، اضافه‌تولید، ناتوانی در تحقق ارزش اضافه در غیاب بازارهای جدید. تنها تفاوت این است که لوکزامبورگ آن را به فروپاشی می‌رساند، اما هوک آن را به بحران محدود می‌کند. و همه‌ی این عوامل به گردش مربوط می‌شوند، نه به ذات تولید سرمایه‌داری.

اما مارکس نظریه‌ی انباشت را نخست بر پایه‌ی سرمایه‌ی کلّی بسط داد؛ در آن هیچ مسئله‌ای درباره‌ی گردش وجود ندارد: نه اضافه‌تولید هست، نه کم‌مصرفی، و کارگران دائما ارزش نیروی کار خود را دریافت می‌کنند. حتی در همین سرمایه‌داری «ناب»، که همه‌ی عوامل بحرانِ هوک حذف شده‌اند، مارکس ثابت می‌کند که چنین سرمایه‌داری نیز باید فروبپاشد، و تنها بر پایه‌ی تناقض در تولید ارزش.

هنگامی که انگلس، در جمله‌ای که هوک از آنتی-دورینگ نقل می‌کند (ص. 213)، می‌گوید:

«در شکل ارزشیِ کالا جنینِ تمام شکل‌های تولید سرمایه‌داری نهفته است: تضاد سرمایه و کار، ارتش ذخیره‌ی کار، بحران»،بدیهی است که سرچشمه‌ی بحران باید در حوزه‌ی تولید جست‌وجو شود، نه در تبادل.هوک خود می‌نویسد (ص. 213):«مارکس ناگزیر بود در تحلیل، نخست سرمایه‌داری خالص را فرض کند»...

چرا مارکس نخست قانون ارزش را بر سرمایه‌داری «خالص» نشان داد؟ پاسخ را در یادداشت‌های پسامرگ لنین می‌یابیم:«اندیشیدنِ درست، با گذار از عینی به انتزاعی، از حقیقت دور نمی‌شود، بلکه به آن نزدیک‌تر می‌شود.... از مشاهده‌ی زنده به تفکر انتزاعی و از آن به عمل — این است راه دیالکتیکی شناخت حقیقت».

قانون ارزش، آن‌چه را واقعیت ظاهری پنهان می‌کرد، آشکار ساختضرورت فروپاشی سرمایه‌داری همچون ضرورتی قانون‌مند. مارکس نخست همه‌ی تناقضات ثانوی را کنار گذاشت تا اثر قانون ارزش را به‌مثابه «قانون درونی سرمایه‌داری» نشان دهد؛ سپس، با افزودن دگرگونی‌های واقعیت، موقتی‌بودن گرایش‌های مخالفِ فروپاشی را نشان داد. قانون ارزش سقوط نرخ سود را توضیح می‌دهد؛ یعنی شاخص سقوط نسبی و سپس سقوط مطلق توده‌ی سود نسبت به کل سرمایه و نیازهای انباشت آتی.

این‌گونه نیست که عاملی را که هوک به عنوان «عامل بحران» پیش می‌کشد بتوان عامل اصلی دانست؛ برعکس، موضوع باید دقیقاً برعکس فهمیده شود. هوک ممکن است برای اثبات این ادعا که علت بحران، تضاد میان تولید و مصرف است، به مارکس استناد کند. زیرا واقعیت آن است که بنا به نظر مارکس: «بنیاد نهاییِ همه‌ی بحران‌های واقعی، فقر و محدودیتِ مصرف توده‌ها در برابر انگیزش تولیدِ سرمایه‌داری برای گسترش نیروهای مولده است، چنان‌که گویا تنها حدِ آن، ظرفیتِ مطلقِ مصرف جامعه باشد.» – اما لنین در «نظریه مارکسیِ تحقق» می‌نویسد: «هیچ چیز بی‌معنی‌تر از آن نیست که از این نقل‌قولِ سرمایه نتیجه بگیریم که مارکس امکان‌ناپذیریِ تحقق ارزش اضافی را در جامعه‌ی سرمایه‌داری رد کرده یا بحران را نتیجه‌ی ناکافی بودن مصرف توضیح داده است».

فراـتولید یا کم‌مصرفی (که در نهایت به یک چیز می‌رسند) ضرورتاً با شکل مادی تولید و مصرف پیوند دارند. اما در جامعه‌ی سرمایه‌داری، شکل مادیِ تولید و مصرف نقشی در توضیحِ رونق یا بحران ندارد. هرچقدر هم که این امر برخلاف «منطق» باشد، سرمایه در واقع برای خودِ انباشت انباشت می‌شود. تولید مادی و همچنین مصرف، در سرمایه‌داری به افراد واگذار شده است؛ ماهیت اجتماعیِ کار و مصرف آنان مستقیماً توسط جامعه تنظیم نمی‌شود، بلکه غیرمستقیم و از طریق بازار انجام می‌گیرد. سرمایه نه «اشیاء»، بلکه «ارزش (مبادله‌ای)» تولید می‌کند. اما حتی اگر سرمایه ــ بر پایه‌ی تولید ارزش ــ قادر نباشد تولید و مصرف خود را با نیازهای اجتماعی تطبیق دهد، این نیازهای واقعی همچنان باید مورد توجه قرار گیرند، وگرنه جمعیت نابود خواهد شد. اگر بازار دیگر نتواند نیازهای واقعی را تأمین کند، آنگاه تولید برای بازار ــ یعنی تولید ارزش ــ توسط انقلاب کنار گذاشته می‌شود تا جای خود را به شکلی از تولید بدهد که نه از راه دور و از طریق بازار، بلکه مستقیماً اجتماعی است، و بنابراین می‌تواند برنامه‌ریزی شود و بر اساس نیازهای انسانی هدایت گردد.

از دیدگاه ارزش مصرف، تضاد میان تولید و مصرف در جامعه‌ی سرمایه‌داری نوعی دیوانگی است؛ اما این دیدگاه برای تولید سرمایه‌داری معتبر نیست. از دیدگاه ارزش (مبادله‌ای)، این تضاد رازِ پیشروی سرمایه‌داری است، و هرچه این تضاد بزرگ‌تر باشد، توسعه‌ی سرمایه بهتر پیش می‌رود. اما دقیقاً به همین دلیل، انباشت این تضاد سرانجام به نقطه‌ای می‌رسد که به نفی آن منجر می‌شود، زیرا شرایط واقعی زندگی و تولید قوی‌تر از روابط اجتماعیِ شیء‌واره شده هستند. بنابراین، بنیان نهایی همه‌ی بحران‌های واقعی همچنان همان محدودیت مصرف توده‌ها در برابر انگیزشِ توسعه‌ی نیروهای مولده است، چنان‌که گویی ظرفیت مصرف نامحدود است.

در تولید سرمایه‌داری ارزش، تصاحب ارزش اضافی به امکانِ استثمار محدود می‌شود. مصرف کارگران نمی‌تواند تا صفر کاهش یابد؛ و فقط به همین دلیل است که برای تولید ارزش یک حدِ اقتصادی مطلق وجود دارد، زیرا این تولید تنها می‌تواند به‌طور نامحدود به این نقطه‌ی صفر نزدیک شود. تضادهای سرمایه‌داری از تضاد میان ارزش مصرف و ارزش مبادله‌ای ناشی می‌شوند. این تضاد، انباشت سرمایه را به انباشت فقر بدل می‌کند. اگر سرمایه از حیث ارزش گسترش می‌یابد، هم‌زمان پایه‌ی خود را نابود می‌کند، زیرا پیوسته سهمی از محصول را که به تولیدکنندگان می‌رسد کاهش می‌دهد. این سهم را نمی‌توان مطلقاً حذف کرد، زیرا غریزه‌ی طبیعیِ حفظِ بقا در توده‌ها قوی‌تر از یک رابطه‌ی اجتماعی است و همچنین به این دلیل که سرمایه فقط تا زمانی می‌تواند سرمایه باشد که کارگران را استثمار کند؛ و کارگرانِ مرده را نمی‌توان استثمار کرد.

اگر برای لحظه‌ای نگرش ناممکنِ هوک را بپذیریم، باید گفت بحران از آن‌رو رخ می‌دهد که این «کم‌مصرفی» نسبی یا بعداً مطلق کارگران، به اندازه‌ی کافی بزرگ نیست؛ چون نمی‌تواند به‌اندازه‌ی لازم افزایش یابد؛ زیرا «کم‌مصرفی» موجود کافی نیست. مشکل نه کم‌مصرفیِ بیش از حد، بلکه ناکافی بودنِ آن است: یعنی ناکافی بودنِ توده‌ی سود، ناممکن بودن افزایش استثمار در حد لازم، و از دست رفتن چشم‌انداز انباشت سودآور بیشتر؛ همین‌ها بحران و بیکاری را به‌وجود می‌آورند.

مسئله این نیست که ارزش اضافی بیش از حد وجود دارد و نمی‌توان آن را به پول تبدیل کرد؛ مسئله این است که ارزش اضافی موجود برای ادامه‌ی انباشت ــ مبتنی بر تولید سود ــ کافی نیست و به همین دلیل سرمایه‌گذاری نمی‌شود. چون «سرمایه‌ی کافی» تولید نشده است، دیگر نمی‌تواند به‌عنوان سرمایه عمل کند و این وضعیت «انباشت بیش‌ازحد سرمایه» نامیده می‌شود. تا زمانی که توده‌ی ارزش اضافی می‌توانست متناسب با ادامه‌ی انباشت افزایش یابد، سرمایه‌داری از بحرانی به بحران دیگر می‌رفت و دوره‌های رونق، این بحران‌ها را قطع می‌کرد. تا زمانی که در لحظه‌های بحرانی می‌شد با افزایش استثمار و گسترش تولید، میزان تصاحب ارزش اضافی را بالا برد، امکانِ پشت سر گذاشتن بحران وجود داشت، هرچند بحران در سطحی بالاتر تکرار می‌شد. اما هنگامی که گرایش‌هایی که مانع فروپاشی می‌شوند، از میان می‌روند یا دیگر توانایی مقابله با نیازهای انباشت را ندارند، قانون فروپاشی خود را آشکار می‌کند. انتزاع مارکسیستیِ «سرمایه‌داری ناب»، یعنی قانون ارزش، نهایتاً به قوانین درونی واقعیت سرمایه‌داری بدل می‌شود؛ قوانینی که در نهایتْ مسیر تکاملِ ضروریِ آن را تعیین می‌کنند(3)

VIII

پیش‌تر نشان دادیم که ارتباط نزدیکی وجود دارد میان برداشت ویژه‌ی هوک از نظریه‌ی ارزش مارکس و اصول اقتصادی او، و انحراف ایده‌آلیستیِ او از دیالکتیک مارکسی. این عوامل اثر مخربی بر نظریه‌ی انقلابِ هوک نیز می‌گذارند. او در فصل «مبارزه طبقاتی و روان‌شناسی اجتماعی» (ص. ۲۲۸) می‌نویسد: «تقسیم محصول اضافی اجتماعی، هرگز امری خودکار نیست، بلکه به مبارزه‌ی سیاسی میان طبقات مختلفِ درگیر در تولید بستگی دارد».

اما مبارزه بر سر تقسیم ارزش اضافی، مبارزه‌ای بسیار محدود است؛ و توجه به این محدودیت لازم است، زیرا همین محدودیت نشان می‌دهد که آگاهی طبقاتیِ واقعی چیست. مارکس نشان داده است که دستمزد کارگر نمی‌تواند برای مدت طولانی از حد معینی فراتر رود و در بلندمدت نیز نمی‌تواند پایین‌تر از حد معینی بیاید. قانون ارزش، نهایتاً تعیین‌کننده است. و حتی مستقل از این نوسانات نیز فروپاشی سرمایه‌داری را می‌توان صرفاً از نظریه‌ی ارزش استنتاج کرد.

علاوه بر این، مبارزه‌ی طبقاتی در نهایت تعیین‌کننده‌ی سهم ارزش اضافیِ طبقات میانی نیست؛ بلکه این سهم است که مبارزه‌ی آن‌ها را تعیین می‌کند. روند تمرکز سرمایه قوی‌تر از تاکتیک‌های دفاعی طبقات میانی است. اینکه با این وجود این طبقات همچنان وجود دارند، ناشی از این است که سرمایه در حالی که عناصر طبقه‌ی متوسط را نابود می‌کند، هم‌زمان دوباره آن‌ها را بازتولید می‌کند. بی‌شک تقسیم ارزش اضافی، روندی خودکار نیست، و مسلماً مبارزه‌ی طبقاتی در روند دیالکتیکی در تعیین این سهم نقش دارد، اما از درونِ مبارزه برای تقسیم ارزش اضافی، در روند تکامل، مبارزه‌ای برای الغای نظام سود پدید می‌آید ــ چه بخواهیم و چه نخواهیم.

برای سال‌هاست که کارگران در سراسر جهان کمتر از ارزش کار خود دستمزد گرفته‌اند، و این فقط نشانه‌ای دیگر از دوام بحران کنونی است. در بحران مرگبار سرمایه‌داری، طبقه‌ی کارگر تنها فقیرتر می‌شود؛ و اگر برای سهم بیشتری از ارزش اضافی مبارزه کند، عملاً ــ حتی اگر آگاهانه نداند ــ برای الغای تولید ارزش اضافی می‌جنگد.

تضاد طبقاتی نهفته در روابط تولید، ماهیت مبارزه‌ی طبقاتی را تعیین می‌کند. احزاب سیاسی شکل می‌گیرند، زیرا بخش‌هایی از کارگران زودتر از توده‌های وسیع به ضرورت مبارزه‌ی طبقاتی آگاه می‌شوند. اگر حزب بتواند از یک‌سو روند کلی را تسریع کند و درد زایشِ جامعه‌ی نو را کاهش دهد، ممکن است از سوی دیگر باعث تأخیر در روند و مانعِ آن شود. بنابراین، وقتی ــ همانند هوک ــ از ضرورت حزب سخن گفته می‌شود و سپس ادعا می‌شود که بدون حزب هیچ انقلاب موفقی ممکن نیست، نخست از یک انتزاع سخن گفته می‌شود و سپس حزب با خودِ انقلاب یا آگاهی طبقاتی یکی گرفته می‌شود.

اما اینکه آیا آگاهی طبقاتیِ انقلابی ــ که در حزب به شکل ایدئولوژی متبلور می‌شود ــ الزاماً باید در قالب حزب ظاهر شود یا نه، موضوعی نیست که در انتزاع قابل حل باشد؛ تنها می‌توان در عمل به آن پاسخ داد. آگاهی طبقاتی لزوماً نیاز ندارد در شکل حزب بیان شود؛ ممکن است شکل دیگری به خود بگیرد، مثلاً سلول‌های کارخانه‌ای؛ همان چیزی که حزب امروز ادعای آن را دارد. اینکه بدون آگاهی طبقاتی متبلور شده به ایدئولوژی، انقلاب ممکن نیست، بحث‌بردار نیست، زیرا مارکسیسم وجود آگاهی را از هستی جدا نمی‌کند و در دوره‌ی انقلاب، وجود عنصر آگاه مفروض است. هرچه این عنصر قوی‌تر باشد، بهتر؛ اما حتی اگر ضعیف باشد، آگاهی طبقاتی نزد مارکس نه ایدئولوژی، بلکه نیاز مادی زندگیِ توده‌هاست ــ صرف‌نظر از موضع ایدئولوژیک‌شان.

تصور هوک از انقلاب به‌مثابه «مسئله‌ای حزبی» به دوره‌ای تعلق دارد که دیگر سپری شده است: دوره‌ی رفرمیسم، دوره‌ای که در آن مارکسیسم به ایدئولوژی منجمد تبدیل شده بود؛ و هوک ــ علی‌رغم نقدهایش ــ همان موقعیت را تأیید می‌کند.

اینکه امروز آیا حزب همچنان باید مرکز تبلور آگاهی طبقاتی به‌شمار آید یا نه، تنها از دلِ واقعیت معاصر قابل پاسخ است. و در این‌جا، اگر هوک مجبور بود ضرورت حزب را ثابت کند، سخت شکست می‌خورد. امروز حزب چیزی جز مانعِ بروز آگاهی طبقاتی واقعی نیست. هرجا در سی سال اخیر آگاهی طبقاتی واقعی ظهور کرده، شکل «کمیته‌های عمل» و «شوراهای کارگری» به خود گرفته است. و همه‌ی احزاب این سازمان‌های خودجوش را نیرویی دشمن تلقی کرده و با آن مبارزه کرده‌اند. تاریخ انقلاب‌های اروپایی قرن بیستم را بیهوده می‌کاوید اگر بخواهید نمونه‌ای بیابید که در آن حزب رهبری جنبش انقلابی را به دست گرفته باشد؛ در همه‌ی مواردْ رهبری در دست کمیته‌های خودجوش و شوراها بود. هرگاه حزبی خود را در رأس انقلاب قرار داد، هدفش کندکردن حرکت بود. نمونه‌ها: انقلاب روسیه و انقلاب آلمان.

نه سوسیال‌دموکراسی و نه بلشویک‌ها هرگز نتوانستند جنبشی را تصور کنند که کنترل آن را در دست نداشته باشند. بلشویک‌ها هرگز چیزی بیش از سوسیال‌دموکرات‌های رادیکال نبوده‌اند. در مبارزه‌ی مشهور میان لنین و رزا لوکزامبورگ درباره‌ی شکل سازمان‌دهی جنبش کارگری، تاریخ نهایتاً حق را به لوکزامبورگ داد. پذیرش این واقعیت تاریخی شاید به‌واسطه‌ی «سوسیالیسم» نمایشی Potemkin روسیه (4) به تأخیر افتد، اما خودِ تاریخ اکنون جای رزا لوکزامبورگ ایستاده و با رسواترین شکست‌ها در برابر چشمان کارگران می‌کوبد که انقلاب نه مسئله‌ی حزب، بلکه مسئله‌ی طبقه است. تصور لنین از حزب، که هوک نیز آن را پذیرفته، تصوری کاملاً روسی است و برای اروپا و آمریکا ــ به‌عنوان جوامع صنعتی ــ معنایی ندارد.

اگر «دیکتاتوری حزب» ــ که ضرورتاً به بوروکراسی منتهی می‌شود ــ برای روسیه لازم بود، جایی‌که عقب‌ماندگی کشور اجازه نمی‌داد شوراها جز در لفظ وجود داشته باشند، در کشورهای پیشرفته، شوراهای واقعی یگانه شکل ممکن برای دیکتاتوری پرولتاریا هستند. دیگر این حزب نیست که باید تصمیم انقلابی را بگیرد، بلکه خودِ توده‌ها باید چنین کنند. حزبِ رفرمیست با خیانت سوسیال‌دموکراسیِ انترناسیونال دوم در جنگ جهانی اول پایان یافت. «سوسیال‌دموکراسی انقلابی»، حزب لنین، یعنی انترناسیونال سوم، نیز در برخورد با فاشیسم به پایان رسوایی‌آمیز خود رسید. عمل‌کرد سرمایه‌داری، ماهیت مبارزه‌ی نمایشی این سازمان‌ها را آشکار کرد. پایان انترناسیونال سوم را می‌شد از همان ۱۹۲۰ دید؛ هنگامی که انقلابیون اخراج شدند تا مبادا ارتباط با حزب‌های نیمه‌رفرمیستِ «سوسیالیست‌های مستقل» و سایر احزاب توده‌ای از دست برود. مبارزه‌ی ظاهراً شدید علیه «پارلمان‌گرایی مبتذل»، به «ابتذال پارلمان‌گرایی انقلابی» ختم شد که برای جلوگیری از عمل، شعار داد (۱۹۳۳): «نه هیتلر ــ تالمان به شما کار و نان خواهد داد! به فاشیسم در ۵ مارس پاسخ دهید! به کمونیست‌ها رأی دهید!»

وقتی هوک از «ضرورت حزب» حرف می‌زند، کدام حزب را در نظر دارد؟ مسخره‌بازی تروتسکیست‌ها را؟ کسانی که در یک دم «انقلاب دائمی» را مطالبه می‌کنند و در دمِ دیگر «وام‌های درازمدت برای روسیه»؟ یا شوخی سیاسیِ براندلری‌ها را که باور داشتند دیکتاتوری پرولتاریا در چارچوب قانون اساسی وایمار ممکن است؟ بی‌تردید هوک درباره‌ی «حزب» به‌شکل انتزاعی صحبت می‌کند، اما همواره حزب لنین را در نظر دارد ــ حزبی که همه‌ی آن‌چیزی را در خود داشت و پروراند که به فروپاشی جنبش کارگریِ پیشین انجامید، بدون آنکه به جنبش کارگریِ واقعی منجر شود.

حزب هنوز جز مانع شدن در مسیر گسترش ابتکار توده‌ها کاری نکرده است. حزب خود را به عنوان ابزار انقلاب آشکار نکرده، بلکه اراده‌اش را بر جنبش تحمیل کرده است. هم‌سان‌سازی حزب با انقلاب منجر به سازماندهی توده‌ای به هر قیمتی شد، زیرا حزب اکنون باید جای جنبش توده‌ای را می‌گرفت. اما در بهترین حالت، حزب چیزی بیش از یک ابزار انقلاب نیست، نه خودِ انقلاب.

دیدگاه مکانیکی لنین درباره‌ی ماتریالیسم دیالکتیکی، که هوک در بخش‌های مختلف کتاب خود به آن استناد می‌کند ــ دیدگاهی که در آن آگاهی چیزی جز بازتاب جهان بیرونی نیست ــ ناگزیر منجر به دست‌کم گرفتن نقش خودانگیختگی در تاریخ شد. اگرچه هوک مکانیسم لنین را کنار می‌گذارد، این بدان معنا نیست که خطاهایی که این مکانیسم ایجاد می‌کند ــ مانند رد خودانگیختگی ــ را کنار گذاشته باشد. لنین با کائوتسکی این عقیده را داشت که «نمایندگان علم، پرولتاریا نیست، بلکه روشنفکران بورژوا هستند.» به نظر کائوتسکی، آگاهی سوسیالیستی با پرولتاریا یکی نیست، بلکه از بیرون به کارگران منتقل می‌شود. این است وظیفه‌ی حزب به معنای کائوتسکی. اما به نظر مارکس، مبارزه‌ی طبقاتی با آگاهی طبقاتی یکی است. نه کائوتسکی و نه شاگردش لنین، قادر به درک این موضوع نبودند. لنین در جزوه‌ی چه باید کرد؟ می‌نویسد:

«فکر هیچ ایدئولوژی جداگانه‌ای که خودِ توده‌های کارگر در روند رشدشان پرورش داده باشند، نمی‌تواند وجود داشته باشد... تاریخ همه‌ی کشورها نشان می‌دهد که طبقه‌ی کارگر به خودی خود تنها قادر است آگاهی اتحادیه‌ای ایجاد کند... یعنی قانع شدن به ضرورت پیوستن به اتحادیه‌ها، مبارزه با کارفرما، مطالبه‌ی اقدامات قانونی از دولت به نفع کارگران و غیره. اما نظریه‌ی سوسیالیستی از نظریه‌های فلسفی، تاریخی و اقتصادی برآمده است که نمایندگان تحصیل‌کرده‌ی طبقات مالک، یعنی روشنفکران، آن را ایجاد کرده‌اند».

تمام جنبش کارگری تا آن زمان، آگاهی را معادل ایدئولوژی سوسیالیستی می‌دانست. بنابراین، اگر سازمان، به عنوان ایدئولوژی سازمان‌یافته، رشد می‌کرد، این به معنای افزایش آگاهی طبقاتی بود. حزب، قدرت آگاهی طبقاتی را بیان می‌کرد. سرعت انقلاب، سرعت موفقیت حزب بود. البته این روابط به میزان پذیرش تبلیغات حزب توسط توده‌ها بستگی داشت، اما خودِ توده‌ها بدون تبلیغات، شایستگی هدایت یک جنبش واقعی را نداشتند. انقلاب به تبلیغات درست وابسته بود، و این نیز به رهبری حزب وابسته بود و این به نبوغ رهبر. و بنابراین، حتی اگر به‌طور غیرمستقیم، تاریخ در نهایت کار «افراد بزرگ» است.

میزانی که جنبش کارگری هنوز تحت سلطه‌ی این دیدگاه بورژوایی از «ساختن تاریخ» است، با وقاحت استراتژیست‌های شکست حزب‌کمونیست نشان داده می‌شود؛ کسانی که تنها پاسخشان به نقدهای انقلابی، توجیه شکست پرولتاریا در آلمان در ۱۹۳۳ به عنوان حرکتی استادانه از سوی حرفه‌ای‌های انقلابی است. به‌طور مثال، ارگان حزب‌کمونیست Gegenangriff  در تاریخ ۱۵ اوت ۱۹۳۳ از تبعیدگاه خود در پراگ می‌نویسد:

«سگ‌های نا‌فهمی وجود دارند که به دنبال قطار می‌دوند و خیال می‌کنند آن را تعقیب می‌کنند. در همین حال، سازندگان تزها پشت میزهای خود می‌نشینند و سرعت قطار را با میزان زغال آن محاسبه می‌کنند تا لحظه‌ی دقیق واژگون شدن آن را تعیین کنند».

هیچ نقدی لازم نیست، فقط صبر؛ کمیته‌ی مرکزی کار را انجام خواهد داد. امروز هنوز محاسبه می‌کند، اما فردا ــ آه، فردا! در همین حال، استراتژیست‌های بزرگ یکدیگر را از بزرگی خود مطمئن می‌سازند و جنبش کارگری در دریای حماقت حزب‌کمونیستی فرو می‌رود، حکمت آن در گفته‌ی ساده‌ی رفیق کاگانویچ به خوبی نمایان شده است: «رهبر کمونیسم جهانی، رفیق استالین، بهترین شاگرد لنین، بزرگ‌ترین دیالکتیسین مادی‌گرای عصر ماست.» این سطح جنبش کارگری کنونی است، که حزب را خود انقلاب می‌بیند و در این فرآیند، به مستحکم‌ترین سنگر ضدانقلاب بدل شده است.

وقتی هوک، همان‌طور که می‌گوید، مارکس و لنین را با هم نام می‌برد: «مارکس و لنین دریافتند که اگر طبقه‌ی کارگر به حال خود رها شود، هرگز فلسفه‌ی سوسیالیستی پرورش نخواهد یافت»، شاید این سخن به لنین منصفانه باشد، اما به مارکس هرگز. برای مارکس، پرولتاریا تحقق فلسفه است؛ وجود پرولتاریا، نیازهای زندگی و مبارزه‌ی آن، فارغ از بازی‌های ایدئولوژیک، خود مارکسیسم زنده است.

هرچقدر هم هوک تأکید کند که «تضاد طبقاتی تنها تحت رهبری حزب سیاسی انقلابی می‌تواند به آگاهی انقلابی بدل شود»، و فکر کند با این کار به نقش آگاهی طبقاتی در تاریخ انصاف داده است، اگر تصور کند که بدین ترتیب نظریه‌ی خودانگیختگی را با برچسب مکانیکی شناسانده است، این کار را با مکانیک کائوتسکی و لنین انجام داده و دیدگاه غیر دیالکتیکی آن‌ها را از مارکسیسم پذیرفته است ــ دیدگاهی که بهترین نمونه‌ی آن، رد عامل خودانگیختگی است.

به همان شیوه‌ی غیر دیالکتیکی و مطلق که هوک به مسئله‌ی حزب نگاه می‌کند، به تمام مسائل مربوط به آگاهی نیز نگاه می‌کند. تنها به عنوان مثال، پارلمان‌گرایی را در نظر بگیریم. هوک می‌نویسد (ص. ۳۰۲): «در همه جا باید برای رأی عمومی مبارزه شود... نه به این دلیل که ماهیت دیکتاتوری سرمایه تغییر می‌کند، بلکه زیرا مسائل گیج‌کننده را از میان برمی‌دارد و اجازه می‌دهد مسئله‌ی مالکیت آشکار شود.» اما در واقع، پارلمان‌گرایی در یک دوره تاریخی نه تنها بسیاری از مسائل گیج‌کننده را از میان می‌برد، بلکه توهمات جدیدی ایجاد می‌کند که در زمینه‌های تاریخی دیگر کاملاً علیه پرولتاریا عمل می‌کنند. اگر روزی رأی عمومی شعار سیاسی پرولتاریا بود، امروز این مطالبه کاملاً بی‌معنی شده است. مبارزه برای رأی اگر زمانی مبارزه‌ی سیاسی بود، اکنون به یک شبه‌مبارزه بدل شده که تنها توجه را از مبارزه‌ی واقعی منحرف می‌کند. اگر جنبش کارگری قدیمی در ابتذال پارلمانی فرو رفته بود، مطالبه‌ی امروز برای فعالیت پارلمانی یک جرم است. نیاز امروز، شتاب دادن به ابتکار توده‌ای و گسترش عمل مستقیم کارگران است ــ نیازهایی که از طریق فعالیت پارلمانی به کانال‌های بی‌ضرر هدایت می‌شوند. پارلمان‌گرایی ــ حتی «نسخه‌ی انقلابی» آن ــ خیانت طبقاتی است. و نیازی به مراجعه به مارکس نیست؛ مارکسیسم بدون این درک که وظیفه‌ی جنبش کارگری در زمان مارکس و انگلس امروز نیز درست همان است، مارکسیسم نخواهد بود.

IX

خلاصه، می‌توان گفت که کتاب هوک، در مقایسه با مارکسیسم هنوز در مراحل ابتدایی در ایالات متحده، بدون شک یک پیشرفت به‌شمار می‌رود. این کتاب کاملاً مناسب است تا به عنوان نقطه‌ی شروع برای بحث جدید و بسیار مورد نیاز در ساخت محتوای جنبش کارگری نوظهور عمل کند. در مقابل «ارتدوکس بودن» مکتب کائوتسکی، هوک به‌درستی عنصر فعال را به عنوان عنصر اساسی مارکسیسم برجسته می‌کند. اما آنچه که آگاهی انقلابی است و کل کتاب به آن اختصاص یافته، هوک تنها می‌تواند به روش کائوتسکی توضیح دهد. برای هوک، آگاهی طبقاتی علی‌رغم تلاش‌هایش، همچنان کاملاً چیزی جز ایدئولوژی نیست. اما در مارکس، وجود پرولتاریا همزمان وجود آگاهی طبقاتی انقلابی پرولتاریاست؛ زیرا پرولتاریا تنها بر اساس نیازهای اجتماعی خود می‌تواند عمل کند و باید بر اساس مارکسیسم عمل کند، اما برای هوک این آگاهی، که اکنون ایدئولوژی و حزب شده، نقطه‌ی مرکزی مفهوم انقلاب است. او بدین ترتیب از نقطه‌ی شروع خود، یعنی کل دیالکتیکی، عقب می‌نشیند و هرچند علیه میل خود، به ایده‌آلیسم بازمی‌گردد. البته هوک با لنین از ارتدوکس بودن مکتب کائوتسکی یک گام برمی‌دارد، اما تنها به «ویرایش جدید ارتدوکس» می‌رسد. نیاز، اما، تکمیل نیم‌گام لنین بود. برای این منظور، نخست فروپاشی سیاسی انترناسیونال سوم لازم بود. اما بازگشت به موضع تاریخی منقضی‌شده‌ی لنین، همان‌گونه که هوک انجام می‌دهد، یعنی توقف در نیمه‌ی راه. همان‌طور که کارل کُرش در کتاب مارکسیسم و فلسفه به زیبایی بیان کرده است:

«در بحث‌های بنیادی درباره‌ی موقعیت کل مارکسیسم معاصر، در همه‌ی مسائل بزرگ و تعیین‌کننده، ارتدوکس قدیم مارکسیستی کارل کائوتسکی و ارتدوکس جدید مارکسیسم روسی یا لنینیستی، با وجود همه‌ی اختلافات جزئی و زودگذر، در یک سوی قرار می‌گیرند، و تمام گرایش‌های انتقادی و پیشرو در نظریه‌ی جنبش کارگری کنونی در سوی دیگر».

X

جورج لوکاچ در کتاب خود تاریخ و آگاهی طبقاتی می‌نویسد (و ما معتقدیم حق با اوست): «مارکسیسم ارتدوکس»، «به معنای پذیرش بی‌چون و چرای نتایج تحقیقات مارکس نیست، به معنای «ایمان» به این یا آن تز نیست، و نه به معنای تفسیر «کتاب مقدس» است. ارتدوکسی در مسائل مارکسیستی بیشتر به روش مربوط می‌شود. این اعتقاد علمی است که تنها به معنای بنیان‌گذار خود می‌توان این روش را گسترش، توسعه و تعمیق داد. و این اعتقاد بر پایه‌ی مشاهده است که تمام تلاش‌ها برای غلبه یا «بهبود» آن روش، تنها به تکراری بودن، کلی‌گویی و التقاط منتهی شده است...» اگرچه نتایج به‌دست آمده از طریق روش مارکسیستی می‌تواند متفاوت ارزیابی شود، اکثر مفسران تقریباً منحصراً، همان‌طور که خودشان اذعان می‌کنند، بر ماتریالیسم دیالکتیکی تکیه دارند. روش اغلب تابع تفسیرها می‌شود، همان‌طور که ابزار می‌تواند توسط افراد مختلف برای اهداف متفاوت به کار رود. و بنابراین گرایشی واقعی ایجاد می‌شود، همان‌طور که هرمان سیمپسون (5) نشان داده، برای نامیدن روش دیالکتیکی به‌عنوان «ابزاری برای غول‌ها»، که یک نفر بهتر و دیگری بدتر می‌تواند از آن استفاده کند، و این شرایط به عنوان عظمت انقلابی آن برداشت می‌شود. اما این دید «احترام‌آمیز» واقعیت را نادیده می‌گیرد: روش دیالکتیکی تنها حرکت واقعی و ملموس است که در آگاهی گرفته شده و بخشی از آن توسط آگاهی تعیین شده است. فرآیندی که در جریان است فهمیده شده و انسان بر اساس آن فهم در آن مداخله می‌کند.

با پیشرفت توسعه‌ی عمومی انسان، نقش آگاهی افزایش می‌یابد. در اوج توسعه، همان‌طور که روابط تولید سرمایه‌داری مانع گسترش کامل نیروهای مولده می‌شود، مانع تحقق کامل عوامل آگاه در فرآیند اجتماعی نیز می‌شود. با این حال، آگاهی در نهایت باید خود را تحمیل کند و در چنین شرایطی، تنها از طریق تبدیل شدن به عینی می‌تواند این کار را انجام دهد. انسان‌ها از سر ضرورت کاری را انجام می‌دهند که در شرایط آزادی، به اختیار خود انجام می‌دادند. همان‌طور که نیروهای مولده (اگر محدود شده توسط روابط تولید) به صورت انفجاری، از مسیرهای انقلابی، خود را نشان می‌دهند، آگاهی نیز چنین است. ماتریالیسم دیالکتیکی، تحول و انقلاب را در مقابل یکدیگر قرار نمی‌دهد، بدون آنکه وحدت آن‌ها را درک کند. هر تحول به انقلاب تبدیل می‌شود و تمام انقلاب‌ها دارای مراحل تکاملی هستند. بنابراین، اینکه آگاهی ممکن است به شکل‌های مختلف تجلی یابد، برای مارکسیسم طبیعی است. آنچه در دوران توسعه‌ی مسالمت‌آمیز به عنوان آگاهی شناخته می‌شود، ربطی به آگاهی طبقاتی ندارد که توده‌ها را در دوران انقلاب پر می‌کند، هرچند یکی دیگری را شرط می‌کند و نمی‌توان آن‌ها را از یکدیگر جدا کرد بدون آنکه وحدت آن‌ها درک شود.

همان‌طور که روابط مبادله در سرمایه‌داری، اگرچه فقط رابطه‌ای میان افراد است و نه چیزی ملموس، عملکردهای عینی و ملموسی دارند، اکنون در وضعیت انقلابی، جایگزین واقعی «کمونیسم یا بربریت» به یک عمل فعال تبدیل می‌شود، گویی این فعالیت همان‌طور که روابط مبادله در سرمایه‌داری، اگرچه تنها رابطه‌ای میان افراد است و نه یک شیء ملموس، عملکردهای کاملاً عینی ایفا می‌کند و عینیت می‌یابد، اکنون در وضعیت انقلابی جایگزین (که برای اکثریت انسان‌ها کاملاً واقعی است) یعنی «کمونیسم یا بربریت» به یک عمل فعال بدل می‌شود، گویی این فعالیت مستقیماً از آگاهی ناشی شده است. اگر روابط می‌توانند عینی شوند (Verdinglicht) و شکل ملموس بگیرند، به همان ترتیب، بالعکس، چیزها نیز می‌توانند به روابط تبدیل شوند. وضعیت واقعی به یک رابطه‌ی انقلابی بدل می‌شود، که به همین ترتیب توده‌ها را پر می‌کند و به حرکت درمی‌آورد، هرچند آن‌ها کل پیوند حوادث را از نظر ذهنی درک نمی‌کنند. تنها به همین دلیل است که آن گفته‌ی دیگر موجه است: «Im Anfang war die Tat!» (در آغاز عمل بود). قیام توده‌ای، بدون آنکه براندازی انقلابی ممکن باشد، نمی‌تواند از «آگاهی ذهنی» رشد یابد: روابط زندگی سرمایه‌داری این امکان را منتفی می‌کنند، زیرا آگاهی در نهایت تنها آگاهی از عمل موجود است. توده‌ها نمی‌توانند «آموزش ببینند» تا به انقلابیان آگاه بدل شوند؛ با این حال، ضرورت مادی وجود آن‌ها آن‌ها را مجبور می‌کند که طوری عمل کنند که گویی واقعاً آموزش انقلابی دیده‌اند: آن‌ها به «عمل‌آگاه» بدل می‌شوند. نیازهای زندگی آن‌ها مجبور است به امکان انقلابی بیان متوسل شود و در اینجا، به تعبیر انگلس، یک روز انقلاب از بیست سال آموزش سیاسی سنگین‌تر است.

این امر برای هر کسی که مستقیماً در قیام انقلابی شرکت داشته، راز نیست. در میدان‌های مبارزه، کارگرانی که از نظر ایدئولوژیک عقب‌ترند، اغلب به انقلابیانی بدل می‌شوند که به‌شدت می‌جنگند، نه به این دلیل که یک‌شبه از نظر ایدئولوژیک تغییر یافته‌اند، بلکه زیرا هیچ گزینه‌ی دیگری نداشتند، وگرنه صرفاً به دلیل اینکه کارگر بودند، له می‌شدند. آن‌ها مجبورند از خود دفاع کنند، نه به دلیل تمایل به جنگیدن، بلکه به دلیل «خواست زندگی». در مورد کارگران مبارز ارتش سرخ منطقه‌ی روهر، به‌طور مثال، از روی بازرسی نمی‌شد تشخیص داد چه کسی کاتولیک سخت‌گیر است و چه کسی کمونیست آگاه. قیام این تفاوت‌ها را از میان برد. و این امر نه تنها در منطقه‌ی روهر، بلکه در سایر مناطق نیز صادق است. داستان انقلاب بدون توده‌ی بی‌نام به‌عنوان «قهرمان» آن، داستانی از انقلاب نیست.

اما اگر خود مبارزه‌ی طبقاتی واقعی عملکرد آگاهی را بر عهده گیرد، این بدان معنا نیست که آگاهی نیز نمی‌تواند خود را به عنوان آگاهی (تفکر) بیان کند. برعکس، آگاهی به منظور عملکرد به عنوان آگاهی، عینی می‌شود، همان‌طور که روابط واقعی زندگی تحت سرمایه‌داری، البته از طریق بازار، خود را نشان می‌دهند و در عین حال در واقعیت موجود نیز حضور دارند. مسیر غیرمستقیم، که از طریق تولید ارزش شکل گرفته است، نقص‌های مکانیزم اقتصادی و ضرورت انقلاب را توضیح می‌دهد. تنها به همین دلیل است که مردم تاریخ خود را، همان‌طور که مارکس می‌گوید، از نو نمی‌سازند؛ روابط، در اینجا روابط سرمایه‌داری، آن‌ها را مجبور به اقداماتی می‌کند که وقف غلبه بر این اجبار شده است.

باید به این واقعیت نیز توجه کرد که حرکت توده‌ها چیزی متفاوت از آن است که فرد قادر به درک آن به عنوان چنین چیزی است، زیرا فهم او تا حدی توسط شرایط فردی‌اش تعیین می‌شود. حرکت یک گروه نیز با حرکت توده یکسان نیست. هر گروه، حتی تنها به دلیل اندازه‌اش، قوانین متفاوتی برای خودحرکتی دارد و به تأثیرات بیرونی واکنش‌های متفاوت نشان می‌دهد. اراده و آگاهی فرد، مانند گروه، قادر به درک و قضاوت صحیح درباره‌ی حرکت توده نیست. فرد یا گروه نمی‌توانند با حرکت انقلابی یکی شوند، همان‌طور که اقیانوس نمی‌تواند با یک لیوان آب مقایسه شود. «رهبر» و «حزب»، دقیقاً به همین دلیل که چنین‌اند، تنها می‌توانند حرکت انقلابی را با توجه به خود درک و هدایت کنند، اما این حرکت همچنان از قوانین خود پیروی می‌کند. کسب تأثیر در حرکت تنها زمانی برای فرد یا گروه ممکن است که خود را تحت آن قوانین قرار دهند. تنها زمانی می‌توان آن‌ها را عامل پیشبرد حرکت دانست که از قوانین آن پیروی کنند، نه زمانی که صرفاً در پی پیروی باشند.

این بدان معنا نیست که (با استفاده از تعبیر لنین برای توصیف گرایشی که او با آن مقابله می‌کرد) حزب باید «دم انقلاب» را شکل دهد، بلکه باید تلاش کند از دیدگاه انقلاب عمل کند، نه از دیدگاه حزب؛ دیدگاه‌هایی که به ناچار متفاوت‌اند. البته نمی‌تواند به‌طور کامل موفق شود، اما میزان توانایی آن برای نزدیک شدن به دیدگاه انقلاب می‌تواند به عنوان شاخص ارزش انقلابی آن در نظر گرفته شود. اگر حزب خود را نقطه‌ی آغاز نداند، این به‌طور ضمنی شناخت این واقعیت است که روش دیالکتیکی، همان‌طور که از واقعیت استنتاج شده، تنها تصویر نظری از واقعیت است و تنها به این دلیل قابل کاربرد است که فردی که از آن استفاده می‌کند، تابع آن است. اما عقب‌مانده‌ترین کارگر نیز دقیقاً همانند «غول» سیمپسون تحت حرکت دیالکتیکی قرار دارد؛ او باید کاری را انجام دهد که دیگری نه تنها مجبور است بلکه می‌خواهد انجام دهد. از آنجا که حرکت دیالکتیکی انقلاب یک حرکت اجتماعی است، تنها «باید» جمع، نه «اراده» فرد، می‌تواند به عنوان آگاهی واقعی تلقی شود. در واقع، روابط کنونی امکان وجود اراده اجتماعی را منتفی می‌کنند. بیان اجتماعی اراده تنها از طریق «باید اجتماعی» به دست می‌آید. بنابراین سوءتفاهم در مورد روش دیالکتیکی، سوءتفاهمی درباره‌ی حرکت واقعی است، اگرچه حرکت به‌خودی‌خود تغییر نمی‌کند. همچنین روشن می‌شود که «غول» سیمپسون ممکن است در شرایط خاص به پیشبرد حرکت کمک کند، اما در آن تعیین‌کننده نیست.

XI

یک مارکسیست ارتدوکس باید «ارتدوکس بودن» مکتب‌های کائوتسکی و لنینیستی را رد کند. هوک مخالف دگماتیسم این مکاتب است (6)، اما بدون آنکه بداند این «دگماتیسم» تنها از موضع ارتدوکس قابل مقابله است. شبه‌ارتدوکس بودن سوسیال‌دموکراسی و بلشویک‌ها هیچ ربطی به مارکسیسم ارتدوکس ندارد. روزی، ارتدوکس بودن کائوتسکی با شعار «بازگشت به مارکس با لنین» به چالش کشیده شد. امروز، مجبوریم علیه لنین با شعار ارتدوکس «بازگشت به مارکس» برخیزیم. نه کائوتسکی و نه لنین چیزی بیش از یک ابزار مفید در روش دیالکتیکی ندیدند. آن‌ها درباره‌ی نحوه‌ی استفاده از آن اختلاف داشتند. بنابراین اختلاف آن‌ها صرفاً تاکتیکی بود؛ هیچ اختلاف اصولی بینشان وجود ندارد. هر دو با این سلاح دیالکتیک می‌خواستند تاریخ را برای پرولتاریا بسازند. اینکه خودشان تنها نقش یک سلاح را می‌توانستند ایفا کنند، تفکری کاملاً بیگانه برای آن‌ها بود؛ آن‌ها خود را، به عنوان «غول‌های دیالکتیک»، با حرکت اجتماعی دیالکتیکی یکی می‌دانستند و ناگزیر به همان اندازه که موقعیت خود را تقویت می‌کردند، جنبش انقلابی واقعی را نیز مانع می‌شدند. هرچه بیشتر برای خود کردند، کمتر برای انقلاب انجام دادند، زیرا میزان تأثیر آن‌ها به کاهش ابتکار توده‌ها بستگی داشت. توده‌ها باید تحت کنترل درمی‌آمدند تا هدایت شوند. اگر برای کائوتسکی، کلیسا بدون اعتراف، نمونه‌ی سازماندهی بود، برای لنین این نمونه، طبق اعتراف خود او، کارخانه بود. از نظر وحدت نظریه و عمل، آن‌ها چیزی جز اتحاد رهبر و توده نمی‌فهمیدند؛ سازماندهی از بالا به پایین، دستور و اطاعت، ستاد کل و ارتش. اصل بورژوایی سازماندهی نیز باید برای اهداف پرولتاریایی به کار می‌رفت.

اما وحدت نظریه و عمل تنها از طریق عمل انقلابی خود به دست می‌آید؛ و تحت روابط سرمایه‌داری تنها از مسیرهای انقلابی و انفجاری حاصل می‌شود، نه از طریق «سیاست زیرکانه» که هماهنگی بین رهبران و رهبری‌شدگان را تضمین کند. این عمل تنها قابل پیشبرد یا مانع شدن است؛ نمی‌توان آن را ساخت یا از آن جلوگیری کرد، زیرا به تحرکات اقتصادی وابسته است و این تحرکات هنوز تابع اراده و هوش انسانی نیستند. جنبش کارگری قدیمی تنها با آگاهی طبقاتی خود، درک خود از فرآیند تاریخی را می‌فهمید. حزب همه چیز بود و جنبش تنها از طریق حزب قابل درک بود. به این ترتیب، از مبارزه‌ی طبقاتی بین سرمایه و کار ــ تا جایی که این مبارزه تحت حزب قرار داشت ــ مبارزه‌ی گروه‌های مختلف برای تسلط بر کارگران پدید آمد.هیچ دلیلی بهتر از تضعیف مارکسیسم توسط خود مارکسیسم وجود ندارد که روش مارکسیستی صحیح را تأیید کند. اپیگون‌ها (پیروان تقلیدی) توسعه‌ی سرمایه‌داری را نشان می‌دهند و بالعکس، این توسعه توضیح اپیگونیزم را فراهم می‌کند. به عبارت دیگر، مکاتب مختلف اپیگونیزم یا بازنگری را می‌توان به مراحل مختلف توسعه‌ی سرمایه‌داری ردیابی کرد. مارکسیسم «اصلی» از فرزندان فاسد خود جان سالم به در برده و امروز جنبش انقلابی مجبور است به نام آن مارکسیسم اصلی، با پایبندی ارتدوکس به روش مارکسیستی، به سمت جهت‌گیری جدید حرکت کند. سوءتفاهم روش دیالکتیکی توسط شبه‌مارکسیست‌ها در ترک نظریه‌ی انباشت و فروپاشی مارکسیستی به وضوح آشکار شد. بازنگری‌گرها به رد آن نظریه افتخار می‌کردند و مارکسیست‌های «ارتدوکس» آن زمان جرأت دفاع از آن را نداشتند.

«سوء‌تفاهم» همچنین در جدایی فلسفه‌ی مارکسی از اقتصاد بروز یافت. «مارکسیست‌هایی» بوده‌اند و هنوز هستند که در یکی از این دو حوزه «تخصص» می‌یابند، بدون آن‌که دریابند قوانین اقتصادی نیز دیالکتیکی‌اند. کسی که، برای مثال، نظریه‌ی مارکسیِ «فروپاشی» را کنار بگذارد، دیگر نمی‌تواند در همان حال مدعی پایبندی به روش دیالکتیکی باشد؛ و کسی که «ماتریالیسم دیالکتیکی» را صرفاً در سطح «فلسفی» بپذیرد، ناگزیر باید حرکت دیالکتیکی جامعه‌ی کنونی را به‌مثابه‌ی حرکتی رو به فروپاشی درک کند.

بحران جهانی سرمایه‌داری می‌بایست نخست به‌طور عینی واقعیت یابد تا مسئله‌ی فروپاشی بار دیگر به مرکز مباحثات بازگردد و بدین ترتیب مبارزه برای دیالکتیک مارکس دوباره آغاز شود. توسعه‌ی کنونی مارکسیسم اکنون نه از دل «نظریه»، بلکه از دل خودِ واقعیت انجام می‌شود. این توسعه، در حقیقت چیزی نیست جز بازسازیِ مارکسیسمِ اصیل؛ مارکسیسمی که از آلودگیِ «اپیگون‌ها» (پیروانِ درجه‌دوم و مقلدان) پاک می‌شود. اکنون روشن شده است که «انتزاع‌های» مارکس بسی واقع‌بینانه‌تر از تلاش‌های «واقع‌گرایانه»‌ای بودند که اپیگون‌ها برای «گوشت و خون» بخشیدن به آن‌ها انجام می‌دادند؛ در تلاش برای «کامل کردن» یک «تنه‌ی ناتمام» و جز آن.

در همین میان، کائوتسکی به‌طور کامل دیالکتیک مارکسی را کنار گذاشت، و لنین اندکی پیش از مرگ توصیه کرد که مطالعه‌ی هگل و مسئله‌ی دیالکتیک دوباره از سر گرفته شود. پنجاه سال «نظریه‌پردازی مارکسیستی»، نتیجه‌ای جز آشفته‌سازی مطلق به بار نیاورده است. این روند نه مارکسیسم را پیش برده، بلکه آن را حتی به پیش از نقطه‌ی آغازش بازگردانده است. هر ارتدوکسیِ واقعی، صد بار بر «وارثان» مارکسیسمِ منحط برتری دارد.

مارکسیسم به‌مثابه‌ی تئوریِ انقلابی، در تضاد با جنبش کارگری‌ای قرار داشت که در دورانِ رونق سرمایه‌داری رشد می‌کرد؛ و از همین رو، خود را با نیازهای آن جنبش سازگار کرد، و این سازگاری به‌خطا با «اصل مارکسیسم» یکی گرفته شد.

نباید کسی خود را «پیشرو» بداند تنها به این دلیل که با اپیگون‌ها اختلاف دارد، یا در این یا آن مسئله نظری متفاوتی ارائه می‌کند. برای آنکه بتوان بر مبنای مارکسیسم قرار گرفت، باید تمامیت سوسیال‌دموکراسی و بلشویسم ـ و تمامی شاخه‌های آن‌ها ـ را به‌طور کامل رد کرد. اما در حالی‌که هوک می‌خواهد مارکسیسم را با «غلبه بر دگم‌ها» نوسازی کند، او در مبارزه با «دگماتیسم»، نه به جنگ با پوچ‌سازی مارکسیسم رفته، بلکه در شتاب خود، خودِ مارکسیسم را ترک کرده است. آنچه او به‌عنوان «دگماتیسم» می‌کوبد، نخستین‌بار نیست که مورد حمله قرار می‌گیرد؛ فریاد «مبارزه با دگماتیسم» همواره سلاحی سیاسی علیه گرایش‌های رادیکال جنبش کارگری بوده است.

همان استدلال‌هایی که امروز هوک علیه «دگماتیسمِ» کمونیسم رسمی مطرح می‌کند، پیش‌تر توسط لنین علیه کمونیست‌های شوراییِ چپ به کار رفته بود؛ کمونیست‌هایی که حاضر نبودند انقلاب جهانی را قربانی سرمایه‌داری دولتی روسیه کنند. و پیش از آن نیز، سوسیال‌دموکراسی همین اتهامات را علیه لنین و کمونیسم مطرح می‌کرد. مبارزه‌ی علیه «دگماتیسم» همیشه محدود بوده است به مبارزه علیه گرایش‌های رادیکال جنبش کارگری؛ گرایش‌هایی که برای سازمان‌های موجود خطرناک می‌شدند.

بحث‌های پیش از جنگ در درون سوسیال‌دموکراسی علیه اپوزیسیون انقلابی، حمله‌ی سوسیال‌دموکراسی به بلشویک‌ها، هشدارهای لنین علیه کمونیست‌های شورایی، و اکنون حمله‌ی هوک به «دگماتیسم»، همگی یک چیز هستند و از هم تمیز داده نمی‌شوند. همه‌ی آن‌ها به «دگماتیسم» متهم شدند: سوسیال‌دموکراسی تا زمانی که انقلابی بود؛بلشویک‌ها تا زمانی که انقلابی بودند؛و جنبش شورایی چون استقلال طبقاتی را از احزاب می‌خواست.

همه‌ی این مواضع ایدئولوژیک، زیر پوشش مبارزه با دگماتیسم شکل گرفتند.سوسیال‌دموکرات کورت گایر بهترین بیان را از این موضع داشته است، و استدلال‌های او دقیقاً همان است که هوک مطرح می‌کند. گایر می‌نویسد:

«کمونیست رادیکال به خطا احتمال را با ضرورت اشتباه گرفت»...تمام مواضع ایدئولوژیکی (از جمله موضع هوک) که علیه جنبش رادیکال اتخاذ شده‌اند، همواره با بهانه‌ی مبارزه با دگماتیسم صورت گرفته‌اند. سوسیال‌دموکراتی به نام کورت گایر (Curt Geyer) بهترین بیان را از ویژگی‌های مشترک این مواضع ارائه داده است، و استدلال‌های او مو به مو شبیه استدلال‌های هوک است. گایر می‌نویسد(7):

«کمونیست رادیکال دچار این خطا شد که احتمال را با ضرورت خلط کند، و در گرایش‌های اقتصادی و تاریخی‌ای که خود تشخیص داده بود، قوانینی را ببیند به همان معنایی که قوانین علوم طبیعیِ نخستین می‌فهمیدند؛ قوانینی که به‌طور پیشینی وجود دارند و همچون تقدیری کور جهان را هدایت می‌کنند... فلسفه‌ی تاریخ آنان گرایشی شدیداً مکانیکی را آشکار می‌کند. نقش پرولتاریا به‌عنوان عنصری فعال در توسعه‌ی تاریخی ــ و به‌طور کلی، نقش انسان در تاریخ ــ کاملاً به حاشیه رانده می‌شود... این مکانیزم بخشی مبتنی بود بر فروکاستن کل تاریخ به اقتصاد، اقتصادی که خود-متحرک تصور می‌شد؛ و بخشی مبتنی بود بر یک برداشت غایت‌باورانه از نقش توده‌ها در تاریخ. رادیکالیسم برای توده‌ها تواناییِ فهم درستِ یک موقعیت تاریخیِ معین و نقش‌شان در روند کلی توسعه را قائل است، البته نه از طریق فهم عقلانی، بلکه غریزی، و از همین رو قائل است که توده‌ها قادرند به‌طور غریزی در جهت پیشرفت اجتماعی عمل کنند. این توانایی به آگاهی طبقاتیِ رازآمیزی بازگردانده می‌شود که گرایش توده و در نتیجه مسیر تاریخ را هدایت می‌کند؛ آگاهی طبقاتی‌ای که به‌طور خودکار، همچون ضرورتی طبیعی، از موقعیت طبقاتیِ توده‌ها پدید می‌آید، همچون «معلولی» از «علت». این آگاهی طبقاتی از نظر رادیکالیسم نه به‌منزله‌ی فهم عقلانی فرد از موقعیت اجتماعی خویش و درک آن از منظر یک فلسفه‌ی اجتماعی مشخص، بلکه همچون چیزی رازآمیز تلقی می‌شود که مستقل از محتوای آگاهی فرد وجود دارد و تنها (و اینجاست که جنبه‌ی الهیاتیِ این برداشت آشکار می‌شودتحت شرایط معین و فقط هنگامی که پیشرفت اجتماعی آن را ایجاب کند وارد آگاهی می‌شود. و بدین‌سان، از نظر رادیکالیسم، عمل توده همواره در جهت پیشرفت اجتماعی است»...

اتهامِ گایر مبنی بر «خَلطِ احتمال با ضرورت» عبارتی توخالی استاحتمال مستلزم امکان تصمیم‌گیری است؛ و طبق نظر گایر ــ و نیز طبق نظر هوک ــ انسان می‌تواند به‌دلخواه چنین یا چنان تصمیم بگیرد. زمان و موضوع آن تصمیم، از دید آن‌ها وابسته به انسان نیست، اما خودِ تصمیم‌گیری چرا. این برداشت در واقع برای حرکت اجتماعی، وجودِ اراده‌ای اجتماعی را مفروض می‌گیرد؛ چیزی که در جامعه‌ی سرمایه‌داری اساساً وجود ندارد. نتیجه آن‌که این تصور، حرکت اجتماعی را به بی‌ثباتی و تزلزل فردی پیوند می‌زند، و این طبعاً پوچ است.

اما دقیقاً همین پوچی است که به گایر امکان می‌دهد اتهام «رازورزی» را علیه رادیکالیسم (یا «دگماتیسم») طرح کند، زیرا چنین تصوری فقط قادر است آگاهی را به «آگاهی عقلانی» و در بهترین حالت به «غریزه» تقلیل دهد. نقد گایر از رادیکالیسم ــ همان‌گونه که در بالا نشان داده شد ــ هیچ آسیبی به رادیکالیسم نمی‌رساند؛ فقط ضعفِ خودِ منتقد را آشکار می‌کند که نفهمیده است در سرمایه‌داری، نه «اراده»، بلکه بازارِ بی‌اراده است که سرنوشت انسان را تعیین می‌کند. در سرمایه‌داری ــ و فقط در این شرایط است که می‌توان از «احتمال» سخن گفت ــ این انسان نیست که تعیین‌کننده است؛ اراده‌ی بشر و حیات اجتماعی کاملاً تابع بازارند. اعمال آن‌ها اعمالی ضروری‌اند، اعمالی که به‌اجبار از رابطه‌ی بازار ناشی می‌شوند. اگر با این اجبار انطباق نیابند، حذف می‌شوند؛ و در آن صورت، طبعاً همه‌ی مسائل برای آن‌ها منتفی می‌شود.

ازهم‌گسیختگیِ رابطه‌ی بازار، که هم‌اکنون تحت فشار نیروهای رو به رشد تولید در حال رخ‌دادن است، بدون افزودن هیچ «اراده‌ی» اضافی از سوی انسان، نه مشروط، بلکه ضروری است، زیرا ربطی به اراده ندارد. اگر انقلاب وابسته به حزب، رهبر یا «آگاهیِ عقلانی» بود، آنگاه انقلاب مشروط می‌شد، نه ضروری. و این دقیقاً همان چیزی است که گایر از آن سخن می‌گوید وقتی از نقش فعال انسان در تاریخ حرف می‌زنداراده‌ی حزب و رهبر. نقش پرولتاریا به‌عنوان عاملی فعال در فرایند تاریخی، دقیقاً هنگامی روشن‌تر می‌شود که مفهوم ضرورت پذیرفته شود.

پیشرفت اجتماعی مترادف است با لغو کار مزدی. از این‌رو، پرولتاریا به‌محض آنکه برای خود عمل کند، نمی‌تواند «به خطا» عمل کند؛ و ناگزیر، مطابق با پیشرفت اجتماعی عمل خواهد کرد. اطلاق این امر به «غایت‌باوری» ناشی از سوءفهم کامل قوانین حرکت اقتصادی استمبارزه‌ی پرولتاریا برای بقای خود ــ نه مبارزه‌ی ایدئولوژیکِ انقلابیون درون پرولتاریا، بلکه خودِ مبارزه‌ی پرولتاریا همچنان که هست ــ ناگزیر به لغو کار مزدی می‌انجامد و بنابراین رهایی نیروهای مولده‌ای را تضمین می‌کند که توسط سرمایه‌داری محدود شده‌اند. همین واقعیت که کارگران از منافعِ مشخصاً مادی خود دفاع می‌کنند، آنان را انقلابی می‌سازد و باعث می‌شود مطابق با پیشرفت اجتماعی کلی عمل کنند. این برداشت، به هیچ‌گونه آگاهی طبقاتی رازآمیز نیاز ندارد.

استدلال‌های گایر ــ که هوک نیز بی‌تردید با او شریک است ــ نشان می‌دهد که در «مبارزه با دگماتیسم»، همواره جنبش رادیکال هدف قرار می‌گیرد. این جنبش، ناگزیر خودبسنده است و نمی‌تواند تسلیم مطالبات افراد یا گروه‌ها شود، زیرا به‌راستی باور دارد که «رهایی کارگران تنها کار خود کارگران است».

افزون بر این، باید یادآور شد که «دگماتیسمی» که هوک به جنبش «رسمی» احزاب کمونیست نسبت می‌دهد، در بهترین حالت فقط یک شیوه‌ی سنتی سخن گفتن است. در واقع، تنها اصلِ جنبش حزبی کمونیستی ــ به تعبیر رزا لوکزامبورگ درباره‌ی اپورتونیسم ــ «بی‌اصولی» است. اگر حزب کمونیست به همان اندازه «دگماتیک» بود که هوک تصور می‌کند، شاید هنوز می‌شد آن را جنبشی انقلابی دانست؛ زیرا «دگماتیسمی» که به آن نسبت داده می‌شود ــ اگر واقعاً وجود می‌داشت ــ چیزی جز جوانه‌های نخستین مارکسیسم انقلابی نبود.اما جنبش قدیمی کارگری ــ از نوسکه تا تروتسکی ــ هیچ پیوندی با مارکسیسم ندارد، و از همین رو نمی‌توان آن را متهم به دگماتیسم کرد. هرگز سازمان‌هایی بی‌اصل‌تر، بی‌قاعده‌تر، بی‌اصول‌تر، فرصت‌طلب‌تر و غیرارتدوکس‌تر از دو جریان بزرگِ «جنبش کارگری» (و شاخه‌های آن‌ها) وجود نداشته است. سرزنش آنان به‌خاطر «دگماتیسم»، اشتباه گرفتن شعار با واقعیت است. اگر این سازمان‌ها بر پایه‌ی اعمال‌شان سنجیده شوند، نه گفته‌هایشان، هیچ نشانی از دگماتیسم در آن‌ها یافت نمی‌شود.

XII

در مقاله‌ای که پیش‌تر ذکر شد(8) ، هوک صراحتاً ضرورت کمونیسم و مفهوم خودانگیختگی (spontaneity) که همراه آن است را رد می‌کند. به گفته‌ی هوک، «دگما»ی اجتناب‌ناپذیریِ کمونیسم باید کنار گذاشته شود، زیرا:

«این امر هرگونه فعالیت به نفع کمونیسم را غیرقابل‌فهم می‌کند.» (ص 153)

حتی اگر چنین باشد (که از نظر ما نیست)، این استدلال ــ و دیگر استدلال‌های هوک ــ هیچ دلیلی برای ردِ ضرورت پیشرفت اجتماعی ارائه نمی‌دهد؛ پیشرفتی که تنها در کمونیسم معنا می‌یابد.استدلال هوک علیه ضرورت، درست مانند این است که کسی بگوید: «آب خیس نیست، چون خیس بودن ناخوشایند است».اینکه این «دگما» گویا می‌گوید «اندیشیدن هیچ تأثیری بر نتیجه ندارد» (ص 153)، چیزی است که هوک جعل کرده است. دارندگانِ این «دگما» هرگز چنین ادعایی نکرده‌اند. آن‌ها فقط نقش تعیین‌کننده را برای اندیشه نمی‌پذیرند.اما برای هوک، رد ضرورت لازم است، زیرا او از این پیش‌فرض آغاز می‌کند که:«مضحک است باور کنیم که طبقه‌ی کارگر تنها با نیروی خود می‌تواند پیروز شود.» (ص 146)

بنابراین، از نظر او:«وظیفه‌ی کمونیست‌ها آموزش دادن کارگران به آگاهی طبقاتی و رهبری آن‌هاست.» (ص 146)

بر همین مبنا بود که نظریه‌ی ارزش برای هوک هیچ قدرت پیش‌بینی‌کننده‌ای نداشت. اما حرکت سرمایه بر اساس ارزش چیزی جز حرکت دیالکتیکی خودِ جامعه نیست؛ و شناخت روش دیالکتیکی، چیزی جز شناخت همین حرکت نیست. ردِ قدرت پیش‌بینی نظریه‌ی ارزش، به معنای ردِ روش دیالکتیکی است.اگر حرکت سرمایه دنبال شود و در عین حال روش دیالکتیکی نیز حفظ شود، روشن می‌شود که این «دگما» چیزی جز شناخت واقع‌بینانه‌ی حرکت واقعی سرمایه نیست.

در مقاله‌ای که اخیراً در مجله‌ی پژوهش اجتماعی (Zeitschrift für Sozialforschung) منتشر شده است (سال ۱۹۳۳، شماره ۳)، ماکس هورکهایمر (Max Horkheimer) به مسئله‌ی پیش‌بینی در علوم اجتماعی پرداخته و به نتایجی رسیده است که ما با آن‌ها هم‌نظر هستیم و نمی‌توانیم از مقابله‌ دادن‌شان با نظرات هوک خودداری کنیم.هورکهایمر می‌نویسد:

«این ایراد که در علوم اجتماعی پیش‌بینی ناممکن است، فقط در موارد خاص صدق می‌کند و نه در اصل قضیه... حوزه‌های وسیعی از شناخت وجود دارند که در آن‌ها فقط نمی‌گوییم: “اگر این شرایط فراهم شود، آن رویداد رخ خواهد داد”، بلکه می‌توانیم بگوییم: “این شرایط اکنون فراهم است، و بنابراین، آن رویداد مورد انتظار بدون هیچ دخالت اراده‌ی ما رخ خواهد داد”... قطعاً نادرست است که بگوییم پیش‌بینی فقط زمانی ممکن است که رخ‌دادنِ شرایط لازم به شخص پیش‌بینی‌کننده بستگی داشته باشد؛ اما پیش‌بینی زمانی محتمل‌تر است که رابطه‌ی علّی میان شرایط و رویداد، بیشتر به اراده‌ی انسان وابسته باشد ــ یعنی زمانی که اثر پیش‌بینی‌شده، نه محصول طبیعتِ کور، بلکه نتیجه‌ی تصمیم‌های عقلانی باشد.
شیوه‌ای که جامعه‌ی سرمایه‌داری حیات خود را حفظ و بازتولید می‌کند، بیش از آنکه به کنشِ هدفمند شباهت داشته باشد، به عملکرد یک مکانیزم طبیعی شباهت دارد...می‌توان همچون یک قانون گفت: با تغییر ساختار (جامعه‌ی کنونی) در جهتِ سازمان‌یابی و برنامه‌ریزی واحد، پیش‌بینی نیز درجه‌ی بالاتری از قطعیت به‌دست می‌آورد. به میزانی که «زندگی اجتماعی، خصلت یک فرایند کور طبیعی را از دست می‌دهد و جامعه شکل‌هایی می‌یابد که در آن خود را به‌مثابه‌ی سوژه‌ی اندیشنده سازمان می‌دهد»، فرایند اجتماعی قابل‌پیش‌بینی‌تر می‌شود.بنابراین امکان پیش‌بینی فقط به روش‌های دقیق‌تر یا حساسیت جامعه‌شناس وابسته نیست، بلکه به همان اندازه به توسعه‌ی موضوع نیز وابسته است، یعنی به دگرگونی‌های ساختاری در خود جامعه...به‌گونه‌ای که کوشش جامعه‌شناس برای دست‌یافتن به پیش‌بینی دقیق‌تر، به تلاش سیاسی برای تحقق جامعه‌ای عقلانی تبدیل می‌شود».

انتزاع مارکسی که در ابتدا مسئله‌ی واقعیِ بازار را کاملاً کنار گذاشت و فقط به تقسیم شرایط تولید بین سرمایه و کار (وسایل تولید و نیروی کار) توجه کرد، و بدین‌ترتیب، خصلتِ فرایند کورِ طبیعی را که تحت سرمایه‌داری بر حیات اجتماعی حاکم است نادیده گرفت و به‌طور سخت‌گیرانه به نظریه‌ی ارزش پایبند ماند، به این شناخت منتهی شد که نظام سرمایه‌داری باید فروبپاشد.از همین راه نیز ممکن شد که بر پایه‌ی وضعیتی که سرمایه‌داری ناگزیر در روند توسعه‌ی خود پدید می‌آورد، درباره‌ی سرشت انقلاب و نتیجه‌ی آن داوری کنیم. سرمایه‌داری چنان نیروهای مولده را گسترش داده است که اجتماعی‌سازی کامل آن‌ها اجتناب‌ناپذیر شده است؛ یعنی این نیروها دیگر نمی‌توانند جز در چارچوب روابط تولید کمونیستی واقعاً عمل کنند.برای مارکس، اگر فروپاشی اجتناب‌ناپذیر بود، کمونیسم نیز به همان اندازه اجتناب‌ناپذیر بود.اگر حرکت کنونی فقط بر پایه‌ی حرکت پیشین ممکن است، آنگاه می‌توان از حرکت کنونی به ماهیتِ حرکت آینده پی برد. این‌که تا چه اندازه، بسته به سطح کنونی حرکت است، اما این سطح همیشه محدودیت دارد. این‌که از درون جامعه‌ی کمونیستی چه پدید خواهد آمد، پیش از وجود آن جامعه قابل گفتن نیست؛ اما این‌که از سرمایه‌داری چه بیرون می‌آید، از شرایط مادی خودِ سرمایه‌داری آشکار است.هرچه سرمایه‌داری بیشتر رشد می‌کند و هم‌زمان فرو می‌پاشد، ویژگی‌های جامعه‌ی کمونیستی روشن‌تر می‌شوند.

مارکس ــ که هیچ‌چیز را چون اتوپیایی‌ها دشمن نمی‌داشت ــ فقط توانست تا مرز فروپاشی سرمایه‌داری پیش رود. اما امروز، در میانه‌ی این فروپاشی، می‌توان قوانین حرکت جامعه‌ی کمونیستی را تا حدودی ترسیم کرد. مطالعه‌ی جامعه‌ی سرمایه‌داری ــ یعنی بررسی قوانین درونی حرکت آن ــ به‌طور علمی و همراه با پذیرش نظریه‌ی ارزش، جز این نتیجه ندارد که:کمونیسم اجتناب‌ناپذیر است.کسی که به این «دگما» موضع خصمانه دارد، تنها ضعفِ فهم اقتصادی خود را آشکار می‌کند و عملاً چاره‌ای جز این ندارد که در خود، در اراده و عقل خود، فروبسته شود؛ خلاصه، ناچار است در جهان ایدئولوژیک بورژوایی باقی بماند و آگاهی‌اش تیره شود. و درست به همین دلیل، حملات او علیه «دگماتیسم» و «رازورزی» هرچه بیشتر خشن می‌شود، هرچه بیشتر زیر سلطه‌ی جادوی سرمایه‌داری قرار می‌گیرد.

طبیعی است که رد مفهوم «اجتناب‌ناپذیری کمونیسم» شامل رد نظریه‌ی خودانگیختگی نیز می‌شود. و واقعاً نیز هوک می‌نویسد که «تعلیمِ خودانگیختگی، که می‌گوید تجربه‌ی روزمره‌ی طبقه‌ی کارگر به‌طور خودانگیخته آگاهی طبقاتی سیاسی ایجاد می‌کند»، یاوه‌ای آشکار است. برای او، چنان‌که پیش‌تر دیدیم، این وظیفه‌ی کمونیست‌هاست که کارگران را آموزش دهند و رهبری کنند. در اینجا «آموزش» در برابر «تجربه» قرار داده می‌شود، گویی یکی مستقل از دیگری است، گویی هر دو دو سوی یک فرایند واحد نیستند.این استدلال‌ها، مانند استدلال‌هایی که هوک علیه اجتناب‌ناپذیری به کار می‌گیرد، بی‌پایه‌اند.اما حتی اگر ــ صرفاً برای بحث ــ آن‌ها را بپذیریم، در برابر این واقعیت که همه‌ی جنبش‌های انقلابی واقعی (حتی تروتسکیِ خودبسنده نیز بارها مجبور به اعتراف آن شده است) خصلتی خودانگیخته داشته‌اند، این استدلال‌ها هیچ اهمیتی ندارند. رزا لوکزامبورگ، در نوشته‌هایش علیه سوسیال‌دموکراسی و نیز علیه بلشویک‌ها، این امر را با نیروی کافی اثبات کرده است و بازگویی تاریخ جنبش انقلابی معاصر در اینجا زائد است.اما شایسته است پیشاپیش با استدلالی که بسیار علیه مفهوم خودانگیختگی مطرح می‌شود، مواجه شویم:

اگر توده‌ها قادرند خودانگیخته عمل کنند، پس چرا مانع استقرار دیکتاتوری هیتلر نشدند؟این پرسش همانند پرسشی است که علیه نظریه‌ی فروپاشی مطرح می‌شود: اگر سرمایه‌داری فروپاشیدنی است، پس چرا تاکنون فرو نپاشیده؟ در هر دو مورد، مسئله ناشی از سوء‌فهم نظریه است. فرمول دیالکتیکیِ بارها تکرار‌شده‌ی تبدیل کمیت به کیفیت، که بالاجبار از فرایند توسعه جداست، توضیح موضع ماست: موضع کسانی که نظریه‌ی خودانگیختگی و فروپاشی را می‌پذیرند. در هر دو مورد، مسئله این استلحظه‌ی تبدیل کدام است؟این تبدیل بارها و بارها در مقیاسی گسترده‌تر تکرار می‌شود؛ چنان‌که هنریک گروسمن می‌گوید: «هر بحران پدیده‌ای از فروپاشی است، و فروپاشی نهایی چیزی جز بحرانی حل‌ناشدنی نیست».نظریه‌ی فروپاشی بر فرایند خودکار بنا نشده است، همان‌گونه که نظریه‌ی خودانگیختگی نیز بر این فرض رازآمیز بنا نشده است که «روزی توده‌ها خودبه‌خود قیام خواهند کرد». فروپاشی و خودانگیختگی فقط باید از دیدگاه تبدیل کمیت به کیفیت فهمیده شوند.

چرا با اینکه هر بحران یک «فروپاشی در مقیاس کوچک» است، نظام از آن بیرون می‌آید؟
زیرا نیروهای ضدّفروپاشی ــ نیروهایی که از دل وضعیت عینی برمی‌آیند ــ هنوز به پایان نرسیده‌اند. وقتی این نیروها، در رابطه با نیازهای انباشت، به پایان برسند، بحران دیگر قابل حل نیست و ناگزیر به فروپاشی بدل می‌شود.در مورد حرکت توده‌ها وضعیت همین‌گونه است. تا زمانی که تمایلات ضدانقلابی به‌اندازه‌ی کافی قوی هستند، حرکت خودانگیخته‌ی توده‌ها نمی‌تواند خود را تثبیت کند و ضعف نشان می‌دهد؛ به‌گونه‌ای که این تصور پیش می‌آید که گویا حرکت خودانگیخته هیچ‌گاه نمی‌تواند تعیین‌کننده باشد و بنابراین نیازمند حزب است تا این عنصر را «تقسیم‌بندی و هدایت» کند.

اما حقیقت این است که انقلاب‌های واقعی‌ای که در کشورهای مختلف، از جمله آلمان، رخ دادند، همواره برخلاف اراده‌ی احزاب، حتی حزب کمونیست، پدید آمدند)نمونه‌ی کلاسیکجنبش مارس ۱۹۲۱(  حزب کمونیست فقط زمانی در این حرکت‌ها شرکت کرد که دیگر هیچ چاره‌ای نداشت؛ و در هیچ موردی ابتکار از آنِ حزب نبود ــ ابتکار همیشه از آنِ توده‌ها بود. هنگامی که حزب به اندازه‌ای بزرگ شد که نقش تعیین‌کننده یافت، توانست از پیروی از ابتکار توده‌ها سرباز زند، و حرکت پرولتاریا را متوقف کند ــ و با این کار ناگزیر خود فروپاشید.

فقط پس از حجم عظیمی از «آموزش حزبی» بود که توده‌ها توانستند برای سال‌ها به‌طور قاطع شکست بخورند. وگرنه چگونه می‌توان توضیح داد که چرا آگاهی طبقاتیِ توده‌ها هرچه بیش‌تر عقب نشست، در حالی که احزاب و نفوذشان رشد می‌کرد؟ چگونه می‌توان توضیح داد که حتی در روسیه ــ جایی که «انقلابیون را می‌شد روی یک گاری یونجه جا داد» ــ کارگران و دهقانان انقلاب را بدون آن‌که کسی آنان را «آموزش» دهد، به انجام رساندند؟ و در واقع، آنجا انقلاب با چنان ژرفایی پیش رفت که دقیقاً در نقاطی عمیق‌تر شد که «آموزگاران» به‌کلی غایب بودند. این توده‌ها بودند که با تصرف کارخانه‌ها، برخلاف میل بلشویک‌ها، لنین را ناگزیر کردند فرمان ملی‌سازی بدهد. هیچ‌کس نمی‌تواند این را انکار کند، مگر آن‌که تاریخ را تحریف کند. نابودکننده‌ی حزب کمونیست آلمان و سوسیال‌دموکراسی آلمان، هیتلرِ دماگوگ نبود، بلکه خودِ توده‌ها بودند ــ بخشی به‌طور فعال، و بخشی از طریق کناره‌گیری و انفعال. زیرا این احزاب به موقعیتی کاملاً بی‌ثبات افتاده بودند: نه منافع کارگران را نمایندگی می‌کردند و نه با منافع بورژوازی سازگار بودند. بورژوازی که نمی‌توانست جاه‌طلبی‌های امپریالیستی خود را با سیاست‌های مسکو پیوند دهد و نیاز داشت برنامه‌ی نظامی‌گری‌اش را با شتاب و مقیاسی پیش ببرد که جنبش «کارگری» سنت‌زده قادر به تضمین آن نبود. نقش این احزاب دقیقاً همان نقشی بود که بورژوازی برایشان تعیین می‌کرد. این‌که جنبش‌های خودانگیخته‌ی توده‌ای اغلب نمی‌توانند خود را به کرسی بنشانند، هیچ دلیلی بر عدم وجود آنها نیست. سیلاب را می‌توان با سد متوقف کرد، اما سد نمی‌تواند سیلاب را نابود کند. این‌که سیلاب تا چه زمانی می‌تواند پشت سد نگه داشته شود، به امکانات سدسازان بستگی دارد. محدودیت این امکانات در سرمایه‌داری، شناخته‌شده است. سیلاب خیزش خودانگیخته‌ی توده‌ها همه‌ی سدها را درهم خواهد شکست.

اندیشه‌ی هوک که دکترین خودانگیختگی می‌تواند و در عمل به‌عنوان «توجیهی برای سیاست انشعاب و شکاف‌افکنی فرقه‌ای» به‌کار رود (ص. ۱۵۴)، غیرقابل فهم است. گویا این انشعاب‌ها حاصل اراده‌ی انشعاب‌کنندگان است، نه نتیجه‌ی ماهیت سازمان‌های موجود در جامعه‌ی سرمایه‌داری! اما فارغ از این مسئله، از دیدگاه هوک، سرنوشت انقلاب پرولتری چه خواهد بود وقتی دیگر ساختن احزاب نیرومند و تأثیرگذار ــ احزابی «تعیین‌کننده» در مبارزه‌ی طبقاتی ــ اساساً ناممکن شود؟ وقتی طبقه‌ی حاکم همه‌ی «غول‌ها» ــ رهبران، احزاب، آموزش کمونیستی و… ــ را نابود کند و به‌طور دائمی امکان عمل‌کردن آنها را سلب کند، سرنوشت انقلاب چه خواهد شد؟ از دیدگاه هوک، تنها پاسخ ممکن این است: در این صورت، اصلاً انقلابی رخ نخواهد داد. بدین ترتیب، انقلاب در آخرین تحلیل ــ هرچند ممکن است مضحک به نظر برسد ــ وابسته می‌شود به میزان مدارای بورژوازی با دموکراسی! همان‌گونه که نزد آقای جی. دی. اچ. کول، برای نمونه، چشم‌انداز سوسیالیسم با بحران سرمایه‌داری «بدتر» می‌شود و او سوسیالیسم را نتیجه‌ی دوران شکوفایی سرمایه‌داری می‌بیند، برای هوک نیز، هرچند ناآشکار، وجود دموکراسی پیش‌فرض انقلاب پرولتری است. (بدیهی است که جنبش کارگری غیرقانونی در چارچوب مفهوم حزبیِ هوک جایی ندارد). در هر دو مورد ــ چه نزد هوک و چه نزد کول ــ این «آگاهیِ-فکری» است که جهان یا دست‌کم بخش غالب کارگران را به زیبایی انقلاب یا سعادت سوسیالیسم متقاعد می‌کند، و پس از آن، انقلاب و سوسیالیسم «خواسته می‌شوند». این نگرش آموزگارانه شاید در تدریس علوم سیاسی مناسب باشد، اما در رابطه با انقلاب، تنها می‌تواند خنده‌دار باشد.

تحلیل مارکس از قانون‌های انباشت سرمایه‌داری به انقلاب پرولتری ختم می‌شود. بدیهی است که نزد مارکس هیچ مسئله‌ی صرفاً اقتصادی وجود نداشت. مدت‌ها پیش از آن‌که توسعه‌ی سرمایه‌داری به نقطه‌ی پایانِ اقتصادیِ مشخص‌شده توسط نظریه برسد، توده‌ها خودْ به عمر این نظام پایان خواهند داد. بحران ادواری به بحران دائمی تبدیل می‌شود؛ وضعیتی که در آن سرمایه‌داری تنها از طریق فقیرسازی مطلق و پیوسته‌ی پرولتاریا می‌تواند به بقای خود ادامه دهد. این دوره ــ یک مرحله‌ی تاریخی کامل ــ بورژوازی را به ترور دائمی علیه جمعیت کارگری وامی‌دارد، زیرا تحت چنین شرایطی، هر کاهش در سودآوری از طریق مبارزه‌ی طبقاتی، کل نظام را بیش از پیش به چالش می‌کشد. فرآیند تمرکز سرمایه نیز پایه‌ی اجتماعی حاکمیت بورژوازی را آن‌چنان باریک کرده است که عملکرد اجتماعیِ نسبتاً بدون اصطکاک فقط از طریق دیکتاتوری آشکار ممکن است. پایان دموکراسی فرارسیده است. با پایان دموکراسی، سازمان‌های کارگریِ مبتنی بر آن، آزادی بیان و آزادی مطبوعات نیز از میان می‌روند. هرچه سرمایه‌داری بیش‌تر به عمر خود ادامه دهد، بحران عمیق‌تر و ترور شدیدتر می‌شود. این ضرورت سرمایه‌داری از راه «دموکراسی» قابل اجتناب نیست. تلاش برای حفظ «دموکراسی صوری» خودْ سقوط سرمایه‌داری را تسریع می‌کند؛ و بنابراین دموکراسی سرمایه‌داری به گذشته تعلق می‌گیرد. پایان دموکراسی، پایان جنبش کارگریِ مورد نظر هوک را نیز در پی دارد؛ او کاری جز روی‌گردانیِ سرخورده از کارگرانی که «به موقع گوش نکردند»، نمی‌تواند انجام دهد. تاریخ جهان متوقف می‌شود، چون کارگران خود را «آموزش ندادند»! اما مفهوم خودانگیختگی برای چنین وضعیتی نیز کفایت دارد. بحران دائمی، مبارزه‌ی طبقاتی را در همان اندازه که سرکوب می‌کند، تشدید نیز می‌کند. مناسبات تزاری نه تنها علت دیررسی انقلاب روسیه بود، بلکه همچنین توضیح می‌دهد چرا این انقلاب، با وجود فقدان «آموزگاران» و سازمان‌های قدرتمند، این‌چنین سهمگین و شگفت‌انگیز بود. عمل، خود تبدیل به سازمان شد؛ کنشگران، رهبران خود بودند. چه کسی «اندیشه‌ی شوراها» را به میان توده‌ها آورد؟ آیا این اندیشه از خودِ مناسبات و از نیازهای توده‌ها زاده نشد؟ شوراها تنها پس از آن‌که توسط توده‌ها ایجاد شده بودند، موضوع بحث «آموزگاران» قرار گرفتند. مبارزه‌ی طبقاتی، حرکت خودِ جامعه‌ی طبقاتی است. سازمان‌ها می‌توانند نابود شوند، رهبران را می‌توان کشت، آموزش را می‌توان به بربریت تبدیل کرد؛ اما مبارزه‌ی طبقاتی را نمی‌توان حذف کرد، مگر با حذف طبقاتی که آن را ممکن می‌کنند. نابودیِ سازمان‌های قانونی کارگری خود بهترین نشانه‌ی تعمیق مبارزه‌ی طبقاتی است، هرچند این امر به معنای انقلابی بودن احزابی که نابود می‌شوند نیست.

اما، برای انقلاب هیچ زمان معینی وجود ندارد. حتی اگر انقلاب را «اجتناب‌ناپذیر» بدانیم، هیچ چیز درباره‌ی زمان وقوع آن نگفته‌ایم. و هر استدلالی که فاشیسم را «اجتناب‌ناپذیر» معرفی کند، بی‌معنی است و فقط تلاش می‌کند خیانتی را که انترناسیونال سوم مرتکب شد پنهان کند. در سال ۱۹۱۸، برای مثال، سوسیال‌دموکراسی توانست جنبش شوراها را در خون کارگران غرق کند. به همان اندازه، نتیجه‌ی معکوس نیز ممکن بود، و تنها بعدها روشن شد چرا آن اتفاق افتاد و نه این. عامل «تصادف»، «رهبری» و… انکارناپذیر است و نباید انکار شود؛ اما باید حد و نقش متغیر آن را در روند تاریخی شناخت. همان‌طور که در ۱۹۲۳ حزب کمونیست آلمان توانست توده‌ها را از قیام باز دارد، به همان اندازه ممکن بود نتواند. انقلاب به تعویق افتاد، و فقط به تعویق افتاد. انقلاب همچنین ممکن است زودهنگام رخ دهد و مسیر خود را دشوارتر کند. اما چه زودرس باشد و چه دیرهنگام، انقلاب ــ این «لوکوموتیو تاریخ» ــ همراه با جامعه‌ی کمونیستی، به‌ضرورت خود را به‌پیش خواهد راند و کارگران خود آن را به سرانجام خواهند رساند، زیرا تمام تاریخ پیشین وضعیتی آفریده است که هیچ راه‌حل دیگری ندارد؛ این راه‌حلْ همان تحقق نیازهای حیاتی اکثریت نوع بشر است. و انقلاب پرولتری، در همان حال که جهان را تغییر می‌دهد، از «آموزگاران» شگفت‌زده نیز غافل نخواهد شد.


یادداشت‌ها:

  1. سیدنی هوکدر راه فهم کارل مارکس، انتشارات جان دی (John Day Company)، نیویورک، ۱۹۳۳.
  2. گیومه‌هایی که مارکس «تصادف‌ها» را در آنها قرار می‌دهد، نشان‌دهنده‌ی معنای محدود و خاصی است که او می‌خواهد این واژه را در آن معنا فهم شود. واژه‌ی «ابتدا» (zuerst) در انتهای این بخش، این تأکید را باز هم بیشتر می‌کند. (این واژه در متن هوک حذف شده است.) ایتالیک‌ها از من است.
  3. پرداختن مفصل‌تر به نظریه‌ی مارکسیستیِ انباشت و فروپاشی در اینجا ما را بیش از حد از بحث دور می‌کند. این موضوع در جای دیگری به تفصیل بررسی خواهد شد.
  4. پوتِمکین (Potemkin) وزیر اصلی در دوره‌ی حکمرانی کاترین روسیه بود. هنگامی که تزارینا برای بازدید از استان‌ها سفر می‌کرد، پوتِمکین در مسیر او نماهای ساختگی و نمایشی از «روستاهای آباد» برپا می‌کرد تا نشان دهد همه‌چیز در قلمرو او «عالی و بی‌نقص» است. از آن زمان، نام این وزیر مترادف با «تصنعی و فریبنده» شده است.
  5. نیوریپابلیک (The New Republic)، ۲۸ فوریه ۱۹۳۴.
  6. علاوه بر کتاب هوک، همچنین مقاله‌ی او در شماره‌ی آوریل ۱۹۳۴ مجله‌ی The Modern Monthly با عنوان: «کمونیسم بدون دگما» قابل مقایسه است.
  7. رادیکالیسم در جنبش کارگری آلمان، ۱۹۲۳، ینا (Jena).
  8. «کمونیسم بدون دگما». شماره صفحه‌هایی که در پرانتز آمده‌اند، ناظر به همین مقاله در The Modern Monthly است.

مقدمه‌ی ناشر بر چاپ جزوه‌ی «اجتناب‌ناپذیری کمونیسم» (۱۹۳۶)

نویسنده: S. L. Solon
کتاب «در راه فهم کارل مارکس» نوشته‌ی سیدنی هوک، که در ژانویه‌ی ۱۹۳۳ منتشر شد، عملاً سرآغاز سیلی از ادبیات تفسیری و جدلی درباره‌ی مارکسیسم بود. این کتاب در محافل مختلف رادیکال، هم ستایش شد و هم مورد حمله قرار گرفت؛ هم مورد احترام بود و هم محل سوءظن. کتاب هوک، پرسشی بنیادین را با تیزی تمام پیش کشید: «مارکسیست‌ها چه کسانی هستند؟» موافقت و مخالفت‌ها با تفسیر او به سرعت شکل گرفت و زمینه‌ی بحث‌های جدی و طولانی فراهم شد. این‌که مباحث پیرامون کتاب تا مرز تلخی و شخصی شدن پیش رفت، خود بیانگر اهمیت و درخشش چالش‌برانگیز آن بود. به ندرت پیش می‌آید که انتشار کتابی درباره‌ی مثلاً سفالینه‌های اتروسکی چنین واکنش‌هایی برانگیزد. چه این کتاب را بپسندیم و چه نه، یکی از چیزهایی که هرگز مورد تردید قرار نگرفت، زنده‌بودن و ارتباط آن با مسائل زمانه بود.

جزوه‌ی «اجتناب‌ناپذیری کمونیسم» نوشته‌ی پل ماتیک، نقدی است بر تفسیر هوک از موضعی که ماتیک آن را «موضع ماتریالیسم دیالکتیکی ارتدوکس» می‌نامد. این جزوه عملاً دو هدف دارد. نخست، تلاش می‌کند حقانیت هوک را برای حمل عنوان «ماتریالیست دیالکتیکی» رد کند. ماتیک می‌کوشد نشان دهد که تفسیر هوک از مارکس در واقع بازتابی از رِویژنیسم اواخر قرن نوزده است، البته در پوششی از زبان فلسفی مد روز. حذف «اصل اجتناب‌ناپذیری» و «اصل خودانگیختگی» از مارکسیسم، از نظر ماتیک، به معنای تهی کردن آموزش‌های مارکس است. به معنای انکار قانونمندی عام و جهان‌شمول ماتریالیسم دیالکتیکی و نسبت دادن نقشی بیش از حد به آگاهی انسان.

دوم، مقاله‌ی ماتیک تلاشی است برای ارائه‌ی مثبت موضع ماتریالیسم دیالکتیکی (آنگونه که او آن را می‌فهمد). او با آنچه «خطاهای لنینیسم» می‌خواند درگیر می‌شود و معتقد است که لنینیسم در جوهر، تفاوتی با سوسیال‌دموکراسی ندارد. از نظر او، سوسیال‌دموکراسی و بلشویسم (یا «سوسیال‌دموکراسی انقلابی») هر دو از یک بذر روییده‌اند: هر دو بر نقش تعیین‌کننده‌ی حزب مرکزی ـ حزبی که کارآمدی نهایی‌اش وابسته است به فعالیت «مردان بزرگ» ـ به عنوان پیش‌شرط آزادی طبقه‌ی کارگر تأکید دارند. از دل این موضع، به گفته‌ی ماتیک، بوروکراسی سازمانی، امکان خیانت، رهبری غلط و رفتار ضدانقلابی ـ هر زمان که برای حفظ قدرت و امتیازات حزب لازم باشد ـ پدید می‌آید.

ماتیک می‌نویسد: حزب مرکزی «انقلابی»، نهایتاً اگر هم نقشی داشته باشد، نقشی ناچیز خواهد داشت. این حزب نه محرک اصلی انقلاب خواهد بود و نه موفقیت مبارزه به وجود آن وابسته است.

کارگران، گردآمده در واحدهای صنعتی ـ کارخانه‌ها، کارگاه‌ها، ادارات و غیره ـ در نتیجه‌ی استثمار فزاینده‌ی سرمایه‌داریِ در حال احتضار، که می‌کوشد نرخ سود را در سطحی قابل‌دوام نگاه دارد، سرانجام تنها یک راه پیشِ رو خواهند داشت: تحقق آگاهی انقلابی. گرسنه که باشند غذا می‌خواهند؛ برهنه که باشند لباس می‌طلبند؛ بی‌سرپناه که باشند خانه‌ها را تصاحب می‌کنند. ماتیک می‌گوید انقلاب در چنین لحظه‌ای، پس از دوره‌ای از شورش‌ها، برخوردهای محلی با طبقه‌ی حاکم و بروز ترور، فرا خواهد رسید. در آن زمان، نه حزب مرکزی، بلکه شوراهای کارگریِ خودانگیخته که در کارخانه‌ها و کارگاه‌ها شکل می‌گیرند، در رأس قرار خواهند داشت.

نقش «مردان بزرگ» و ایدئولوژی‌های آگاهانه‌شان تنها در حدودی بسیار محدود تأثیرگذار است. میزان این تأثیر نه به‌طور کلی، بلکه فقط در شرایط مشخص و عینی قابل تعیین است.

پاسخ سیدنی هوک به این نقدها با علاقه‌ی بسیار انتظار کشیده می‌شود. پس از انتشار نقدها، پاسخ او توازن این بحث را کامل خواهد کرد. آنگاه ـ اگر بتوانیم از استعاره استفاده کنیم ـ می‌توان به جمع‌بندی بدهکار و بستانکار این موضع رسید.

و سخنی کوتاه در پایان: در گرماگرم جدل، اغلب تمایل هست که وزن بیش از اندازه به «بمباران واژگان» داده شود. پس خوب است به آنچه ماتیک در سراسر مقاله implies می‌کند و مارکس به‌روشنی در «ایدئولوژی آلمانی» گفت، توجه کنیم: «نیروی محرک تاریخ، نقد نیست، بلکه انقلاب است.»

S. L. Solon

 

اسم
نظر ...