به دیو داگلاس/کایو برندل
09-08-2025
بخش کمونیسم شورایی
56 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :

به دیو داگلاس
در پاسخ به انتقادهای داگلاس از خلاصهی کتاب «مبارزهی طبقاتی خودمختار در بریتانیای کبیر»
نویسنده: کایو برِندل
منتشر شده در وبسایت libcom در ۲۰ سپتامبر ۲۰۰۵
*****
مقدمهی تاریخی
کایو برِندل (Cajo Brendel؛ ۲۰ آکتبر ۱۹۱۵ – ۲۵ ژوئن ۲۰۰۷) یکی از چهرههای برجستهی کمونیسم شورایی در هلند و از معدود بازماندگان نسل فعالانی بود که پیوند مستقیمی با سنتهای چپ کمونیستی پیش از جنگ جهانی دوم داشتند. او در جوانی به محافل کارگری-کمونیستی نزدیک به «حزب کارگران کمونیست آلمان» (KAPD) و حلقههای شوراگرا در هلند پیوست. این گرایش، که از نقدهای آنتون پانکوک (Anton Pannekoek) و هرمان گورتر (Herman Gorter) سرچشمه میگرفت، بر استقلال کامل طبقهی کارگر از هرگونه رهبری حزبی یا اتحادیهای و بر شکلگیری شوراهای کارگری بهعنوان ارگانهای قدرت مستقیم کارگران تأکید میکرد.
در دیدگاه برِندل، تجربهی تاریخی نشان داده بود که احزاب پیشتاز ــ حتی با ادعای نمایندگی طبقهی کارگر ــ نهایتاً به ساختارهایی بوروکراتیک بدل میشوند که میانجی و کنترلکنندهی مبارزات تودهایاند. او اتحادیههای رسمی را نیز، بهویژه در اروپای غربی پس از جنگ جهانی دوم، بخشی از دستگاه مدیریت سرمایهداری و دولت رفاه میدانست که هدف اصلیشان مدیریت اعتراضات و ادغام آنها در چارچوب نظم موجود است.
برِندل از دههی ۱۹۶۰ تا پایان عمر، با انتشار مقالات، ترجمهها و تحلیلهای سیاسی در نشریات شوراگرا، این رویکرد را به رخدادهای معاصر پیوند زد. اعتصاب بزرگ معدنچیان بریتانیا در سالهای ۱۹۸۴–۱۹۸۵ یکی از این رخدادها بود که به نظر او نمونهای کلاسیک از تضاد میان مبارزهی خودانگیختهی کارگران و سیاست کنترلگرانهی رهبران اتحادیهها محسوب میشد. این اعتصاب، که به رهبری اتحادیهی ملی معدنچیان (NUM) و آرتور اسکارگیل سازمان یافت، پاسخی به سیاست دولت مارگارت تاچر برای تعطیلی معادن و نابودی دهها هزار شغل بود.
از منظر برِندل، اگرچه مقاومت معدنچیان در این اعتصاب نشانهای از توان همبستگی طبقاتی بود، اما اتکا به رهبری اتحادیهای که خود را «سخنگوی منافع» کارگران میدانست، موجب محدود شدن ابتکار عمل و گسست میان بدنهی کارگری و شیوههای سازماندهی مستقل آنان شد. او بر این باور بود که پیروزی واقعی تنها زمانی ممکن است که کارگران، مستقل از نهادهای بوروکراتیک، ارگانهای مبارزاتی خود را ایجاد و هدایت کنند ــ همان شوراهایی که در تاریخ مبارزات کارگری آلمان و روسیه پیش از تثبیت بوروکراسی حزبی تجربه شده بودند.
این موضع انتقادی در نامهها و مقالات برِندل آشکار است؛ او در نقد به فعالان اتحادیهایِ طرفدار سیاست «هدایت از بالا»، یادآور میشود که وظیفهی انقلابیون نه «آموزش» کارگران به سبک معلمان از بالای منبر، بلکه آموختن از خودِ مبارزات کارگری و یاری رساندن به خودسازماندهی آنان است. چنین برداشتی، که ریشه در سنت شوراگرا دارد، اعتصاب ۱۹۸۴/۸۵ را نه صرفاً یک شکست اقتصادی، بلکه یک لحظهی تاریخی برای سنجش ظرفیتهای خودگردانی کارگری و محدودیتهای اتحادیهگرایی رسمی میدید.
*****
آقای داگلاس گرامی،
انتقاد از متنی که تنها خلاصهای بسیار کوتاه از کتابی است که دستکم شش برابر بلندتر از آن است ـ خلاصهای که نه مجوز نویسنده را داشته، نه او پیش از انتشار آن را دیده، و بارها موجب تعجب و ناخشنودیاش شده است ـ دربردارندهی خطرهایی است. دامهای بسیاری پیش روی چنین کاری است. خیلی آسان ممکن است انتقاد شما ربط چندانی به مواضع و توضیحات نویسنده نداشته باشد. و دقیقاً همین اتفاق برای شما افتاده است وقتی که «برخی اندیشهها…» را روی کاغذ آوردید. شما نه با نظرات من، بلکه با دیدگاههایی جنگیدهاید که هرگز در موضع من وجود نداشتهاند. متأسفانه این واقعیت که ناشران جزوه بهروشنی گفته بودند متن در دست شما یک خلاصه است، نتوانسته برایتان هشدار باشد.
بنابراین، حتی اگر قانع باشم که در اساس، سوءبرداشتهای شما نتیجهی اجتنابناپذیر جایگاهتان بهعنوان یک فعال سندیکایی است، و حتی اگر باور نداشته باشم که با خواندن کتاب اصلی هم سوءبرداشتهایتان کمتر میشد (به همان دلایل)، باید در نظر بگیریم که برخی از نکات انتقادی شما بهطور جزئی قابل توجیهاند، چرا که بر اثر خلاصهسازی ضعیف دیگران برانگیخته شدهاند.
چند نکته دربارهی همین خلاصهی بسیار بد از کتاب اصلی: برخی بندها تقریباً کلمه به کلمه ترجمه شدهاند و حتی گاهی پاورقیهایی بیاهمیت هم در متن گنجانده شدهاند؛ اما در عوض، محتوای چند ده صفحهی کتاب حتی ذکر هم نشده است. برای نمونه، فصلهای مربوط به مسائل سیاسی تا حدی جمعبندی شده، اما فصلهای مربوط به مبارزات اجتماعی بسیار کوتاه و گذرا بیان شدهاند. علاوه بر این، خلاصهسازی به شکلی عجیب انجام شده است: بخشی از یک جمله ترجمه شده، سپس دو یا سه جملهی بعدی حذف شده و بلافاصله به بخش دیگری از همان پاراگراف متصل شده است. یکی از بهترین نمونهها در صفحهی ۱ خلاصه (آخرین پاراگراف) دیده میشود. اینجا پنج فصل متفاوت کتاب ـ که یکی از آنها به اعتصاب عمومی ۱۹۲۶ میپردازد ـ در یک صفحه فشرده شدهاند. در فصل یادشده از کتاب اصلی، عبارتی دربارهی «ابتکار عمل از پایین» در یک بافت کلی معنا و مقصود خاصی داشت. اما در خلاصه، چنین وانمود شده که این عبارت به معدنچیان و اتحادیهشان اشاره دارد. همین باعث شد که شما به مبارزه با چیزی برخیزید که اصلاً در کتاب اصلی وجود نداشت.
نمونههای دیگر:
۱. در مورد اعتصاب کارخانهی پیلکینگتون (۱۹۷۰) گفتهاید که من حتی اتحادیههای درگیر را هم «به اشتباه» آوردهام: «… این اتحادیهی کارگران عمومی و شهری (GMWU) بود و نه اتحادیهی کارگران حملونقل (TGWU) در پیلکینگتون…». درست است که این اتحادیه، اتحادیهی کارگران عمومی و شهری تحت رهبری لرد کوپر بود، و همین موضوع در کتاب اصلی بهوضوح بیان شده است. در ضمن، اگر قرار باشد کسی را به اشتباه و اختلاط وقایع متهم کرد، قطعاً من نیستم بلکه خود شما هستید، آقای داگلاس، که گفتهاید «یورش ۱۹۷۵ به شکست دولت کالاهان انجامید»؛ در حالی که در سال ۷۵ نخستوزیر ویلسون بود، نه کالاهان. همچنین ظاهراً به «زمستان نارضایتی» ۱۹۷۸ اشاره کردهاید و گفتهاید «اتحادیهها در سال ۷۵ به جنگ رفتند». برایم جالب است بدانم که دقیقاً کجا و کی اتحادیهها چنین کاری کردند.
۲. دربارهی پرسش هیث «چه کسی بر بریتانیا حکومت میکند؟» نوشتهاید: «او (برِندل) حتی مقدمهای نمیآورد که این اعتصاب معدنچیان در ۱۹۷۴ بود که باعث شد هیث این سؤال را بپرسد». باز هم اشتباه میکنید. هرچند اعتصاب معدنچیان در جزوهی خلاصه نادیده گرفته شده، اما قطعاً چنین نیست در کتاب اصلی. در کتاب من توضیح دادهام که معدنچیان، اگرچه نه با کلمات، اما با اعتصاب خود، پاسخ روشنی به پرسش نخستوزیر دادند و آن پاسخ این بود: «به هر حال، نه شما!» برای شفافیت بیشتر: هرچند مواضع روشنی در برابر محافظهکاران (توریها) داشتهام، اما نسبت به حزب کارگر هم موضعی کاملاً روشن (یعنی کاملاً منفی) داشتهام. هرگز در زندگیام آنقدر سادهلوح نبودهام که به چرخشهای «چپگرایانه» در حزب کارگر دل خوش کنم، همانطور که شما آشکارا نهچندان دور پیش به آن امید بستهاید (یا شاید هنوز هم بستهاید).
۳. گفتهاید «پاورقیهای برِندل هیچ نشانی از گفتوگو با معدنچیان نسل حاضر ندارد…». این حرف کمی عجیب است، چون در جزوه اصلاً پاورقیای وجود ندارد ـ هرچند در کتاب اصلی پر از پاورقی است. دربارهی گفتوگوهای نویسنده با کارگران بریتانیایی و معدنچیان بهخصوص نیز کاملاً در اشتباهید. در میان بسیاری ارتباطها (که بخشی از آنها در کتاب آمده و بخشی نیامده) خوانندهی کتاب من از گفتوگوهایی که در سال ۱۹۴۷ در روستای معدنی سنگِنِد در جنوب ولز با معدنچیان معدن وینزر در اَبرتریدور (که اکنون بسته شده) داشتهام، آگاه میشود. و در ضمن، کاملاً مطمئنم که بسیاری از مسئولان سندیکایی بریتانیا گفتوگوهای بسیار کمتری با کارگران بریتانیایی (حتی اعضای اتحادیهی خودشان) داشتهاند تا من.
میتوانم همینطور ادامه بدهم و بیهودگی انتقاد شما را که متوجه خلاصهی بدی از کتاب من است ـ نه خود کتاب ـ نشان دهم، اما این ما را به جایی نمیرساند. اجازه دهید اینجا کمی دربارهی زندگی و موضع سیاسیام توضیح دهم؛ نهتنها برای آنکه روشن شود چرا کتابی دربارهی مبارزات طبقاتی خودمختار در بریتانیا نوشتهام، بلکه برای تصحیح برداشتهای کاملاً نادرست شما دربارهی پیشینهام. تنها نکتهای که درست حدس زدهاید این است که در خانوادهای کارگری به دنیا نیامدهام. اما فقر دههی ۱۹۳۰، رکود عمیق اقتصادی، ورشکستگی پدرم در آن سالها و تنگدستی حاصل از آن، علاقهی مرا به پدیدههای اجتماعی برانگیخت. آن زمان ۱۶ ساله بودم و خیلی زود دریافتم که اگر میخواهم سرچشمههای تضادهای اجتماعی مدرن و معنای جنبش کارگری را بفهمم، باید به بریتانیا، زادگاه سرمایهداری مدرن، نگاه کنم. از همان زمان، همهی کتابهایی را که کتابخانهها دربارهی این موضوع در اختیار داشتند، با ولع مطالعه کردم.
«حکمت از کتابها!» میشنوم که میگویید. اگر این حرف تا حدی درست باشد، تمام حقیقت نیست. در نوزدهسالگی، خانهی طبقهی متوسطِ پایین والدینم را ترک کردم و چند سالی را در محلهای کارگری زندگی کردم. صاحبخانهام یک کارگر بود، در میان خانوادههای کارگری زندگی میکردم و همهی دوستانم از طبقهی کارگر بودند. این تجربه برایم نوعی آموزش بود، اگر نگویم «دانشگاه» من! من همواره به عقایدی که در سالهای زندگی در میان دوستان کارگرم شکل داده بودم وفادار ماندم. مدتی کوتاه در کارخانهای کار کردم، اما بیشتر اوقات در فهرست بیکاران بودم. تنها در میانهی دههی چهل بود که توانستم معاش بهتری پیدا کنم. تا سال ۱۹۴۷ طول کشید تا بتوانم به بریتانیا سفر کنم. در سالهای بعد، بارها به آنجا بازگشتم و نهفقط با معدنچیان، بلکه با دیگر اعضای گوناگون طبقهی کارگر ارتباط گرفتم.
پس از این توضیحات مقدماتی، حال به گفتههای شما دربارهی اتحادیههای کارگری میپردازم. تفاوت بنیادی میان دیدگاههای ما در مورد اتحادیههای کارگری چیست؟ دقیقاً کارکرد یک اتحادیه در جامعهای سرمایهداری مانند بریتانیای کبیر چیست؟ بگذارید از سخن بسیار درخوری آغاز کنم که ویلیام موریس ـ نویسندهی اخبار از ناکجاآباد و سخنرانی دربارهی سوسیالیسم، کسی که بعید است او را دشمن طبقهی کارگر بخوانید ـ در سال ۱۸۸۵ بر زبان آورد. او گفت: «اتحادیهها نمایندهی تمام طبقهی کارگر بهعنوان کارگران نیستند، بلکه مأموریتشان این است که بخش انسانیِ ماشین سرمایهداران را در وضع کاری خوب نگاه دارند و آن را از هر شنریزهای از نارضایتی پاک کنند.» من بیهیچ تردیدی اعلام میکنم که کاملاً با گفتهی او موافقم.
اما پشت تعریف موریس چه نهفته است؟ واقعیت انکارناپذیری که از نخستین روز پیدایش اتحادیهها، وظیفهی آنها میانجیگری میان سرمایهداران و کارگران بوده است؛ میانجیگری، البته، برای خاموشکردن شعلههای درگیری میان دو طرف، نه برای دمیدن در آتش آن؛ میانجیگری برای تثبیت رابطهی متضاد کارگران و سرمایهداران، نه برای از میان بردن آن. (البته در درازمدت این وظیفه کاملاً بیهوده است، اما بعدتر بیشتر دربارهاش خواهم گفت.) به این معنا، برخلاف آنچه شما به نظر میرسد باور دارید، منشأ اتحادیههای کارگری هیچ ربطی به دفاع صرف از مردم کارگر یا حقوق کارگران ندارد. هیچ اتحادیهای، حتی برای یک روز، از سوی هیچ سرمایهدار یا هیچ انجمن کارفرمایی بهعنوان شریک در مذاکره پذیرفته نمیشد اگر تواناییاش را در ترکیب دفاع و ادغام کارگران نشان نمیداد ـ یا دقیقتر بگویم، اگر نمیتوانست آنها را از طریق دفاعی محدود و در زمینههای مشخص، در نظام سرمایهداری ادغام کند. از سوی دیگر، هیچ اتحادیهای حتی برای یک روز از سوی هیچ کارگر یا هیچ گروهی از کارگران پذیرفته نمیشد اگر در همان حد معین و در همان مسائل خاص از آنها دفاع نمیکرد. این همان معنای «میانجیگری» است. این همان چیزی است که وبها آن را «دیپلماسی صنعتی» نامیدند. و همان چیزی که نویسندهای دیگر «هنر ایجاد علت مشترک» تعریف کرد.
هر کس بخواهد نمونهی کاملی از نقش میانجیگرانه و تثبیتکنندهی اتحادیههای کارگری را ببیند، باید پیش و بیش از هر چیز به تاریخ اتحادیهگرایی نگاه کند. گوش کنید، برای نمونه، به تاریخنگار بریتانیایی ویلیام لکی که در اواخر قرن نوزدهم گفت: «بزرگترین، ثروتمندترین و بهترین سازمانیافتهترین اتحادیههای کارگری سهم بزرگی در کاهش شمار درگیریهای اجتماعی داشتهاند.» و باز به سخن وبها گوش کنید که نتیجهای مشابه گرفتند: «پیش از آنکه اتحادیههای کارگری به نهادی بهرسمیتشناختهشده و پدیدهای عادی بدل شوند، در بریتانیا ناآرامی کارگری بیشتری وجود داشت تا پس از آن.» آیا کسی میخواهد این را انکار کند؟
بیشک این موضوع در مورد صنعت معدن زغالسنگ کاملاً صدق میکند. پس بگذارید به آغاز تاریخی اتحادیهی شما بازگردیم. از نامهی شما چنین برداشت کردهام که ادعا دارید در زمینهی تاریخ اتحادیهتان از ۱۸۰۰ تا امروز صاحبنظر هستید. خوب، اگر چنین است، اجازه دهید این بخش از کتاب کی. برِجِس (ریشههای روابط صنعتی بریتانیا، لندن، ۱۹۷۵) را برای تأمل شما نقل کنم:
وبها از «چکوِیمَن»ها بهعنوان نخستین رهبران تماموقت معدنچیان که از زورگویی یا تطمیع کارفرمایان مستقل بودند، ستایش میکردند. واقعیت، اما، تا حدی متفاوت بود. هرچند این موقعیت میتوانست بهترین آموزش برای یک مقام اتحادیهای جاهطلب باشد، اما جنبههایی از آن وجود داشت که نقش چکوِیمَن را بهعنوان رهبر معدنچیان مخدوش میکرد و او را از بدنهی کارگری متمایز میساخت. اگر آنها روابط خوبی با کارفرما حفظ نمیکردند، از امکانات لازم برای انجام کارشان محروم میشدند… از آنجا که دستمزدشان بهطور خودکار پرداخت میشد، شرایطی که بر میزان درآمد کارگران عادی اثر میگذاشت، بهطور مستقیم بر آنان تأثیری نداشت. نارضایتیهای ریشهای در میان کارگران، که ناشی از شرایط محل کار بود، ممکن بود روند تولید را متوقف کند و موقعیت نسبتاً ممتاز چکوِیمَن را به خطر اندازد. بنابراین، غیرمعمول نبود که چکوِیمَن به «آدم کارفرما» بدل شود، که این امر به جدایی معدنچیان از رهبران بالقوهشان و در نتیجه به تضعیف همبستگی اجتماعی میانجامید. (ص ۱۶۷)
با این حال، این موضوع در واقع نکتهی منفیِ بزرگی علیه تاریخ اولیهی اتحادیهگرایی در شمالشرق و یورکشایر غربی نیست؛ دو منطقهای که در آنها اتحادیهگرایی منطقهای و چانهزنی جمعی از همان ابتدا بهخوبی تثبیت شده بود. مبارزه برای روز کاری هشتساعته شاید در دههی ۱۸۹۰ به رهبری مهندسان پیش رفت، اما قطعاً نه توسط اتحادیههای منطقهای در صنعت زغالسنگ بریتانیا. حقیقت ساده این است که چنین «رسولان» اتحادیهگرایی در میان معدنچیان، مانند بارت در نورثامبرلند و کرافورد در دورهام، آنقدر سرگرم کسب تأیید اتحادیههایشان از سوی کارفرمایان و برقراری روابط دوستانهی سازش و داوری با آنان بودند که آشکارا با هر پیشنهادی برای قانونیشدن روز کاری هشتساعته برای «هیوِر»ها (حدس بزنید چرا فقط هیوِرها!) مخالفت میکردند. همزمان، آنها بهطور کلی با محدود کردن تولید، اعتصابهای خودسرانه، خرابکاری و امثال آن ـ که همگی ابزارهای رایج مبارزهی کارگری پیش از شکلگیری اتحادیهها بودند ـ دشمنی میورزیدند. در واقع، تشکیل هر منطقهی اتحادیهای جدید بهطور منظم با رأیگیری اولیه برای ممنوعکردن چیزی همراه میشد که رهبران اتحادیه آن را «اعتصاب غیرقانونی و خلاف اساسنامه» مینامیدند و سپس برای دههها به معدنچیان موعظه میکردند که چقدر پایبندی به عادات قدیمیِ اعتصابهای غیررسمی نادرست است. مسیر سراشیبی تاریخ اولیهی اتحادیهگرایی در معادن زغالسنگ آکنده از داستانهای ناخوشایندی است از تلاشهای اتحادیهها برای خاموش کردن شعلههای اعتراض در مناطق معدنی، تنها به این دلیل که بتوانند به «کار واقعی» سازش و داوری بپردازند. هر کسی که بخواهد درکی پایهای از ذهنیت و رویهی رهبران اتحادیهها در این زمینه و نیز تحقیر آنان نسبت به کارگران پیدا کند، باید به خواندن کتابهای معتبر جِی. ویلسون (تاریخ انجمن معدنچیان دورهام، ۱۸۷۰-۱۹۰۴، دورهام ۱۹۰۷) و ای. وِلبورن (اتحادیههای معدنچیان نورثامبرلند و دورهام، کمبریج ۱۹۲۳) ترغیب شود.
برای آنکه اشتهای شما را به مطالعهی دقیق این دو کتاب بیشتر کنم، نقلقول کوتاهی از ویلسون میآورم. ویلسون، برخلاف مقامات اتحادیهای در روزگار ما، بههیچوجه حاضر نبود در مورد وظایف واقعی اتحادیههایی مانند اتحادیهی معدنچیان مبالغه کند. او در مورد مخالفتهای اولیه با تشکیل اتحادیهها میگوید:
«اولین عامل مخالفت (به تعبیر من، کایو برِندل) اصلاً غیرمنتظره نبود. در آن زمان سرمایه و کار بهعنوان دشمنان طبیعی یکدیگر شناخته میشدند و همهی روابطشان بر این اصل استوار بود. ما (رهبران اتحادیه، کایو برِندل) اکنون میبینیم که چقدر این تصور احمقانه است. آن روزگار، درگیری و بیاعتمادی، فضای حاکم بر دو حزب بزرگ جهان صنعتی را تشکیل میداد.» (ص ۴۱)
به گفتهی ویلسون، بنابراین وظیفهی اصلی اتحادیه این بود که این وضعیت تأسفبار را تغییر دهد تا از آن پس همکاری و اعتماد متقابل (و صلح ابدی) در جهان صنعتی برقرار شود. من بیدرنگ میپذیرم که اگر اتحادیهی معدنچیان در این زمینه شکست خورد، تقصیر آن اتحادیه نبود.
با این حال، من کاملاً قانعام که فرمولبندیهای ویلسون بینش ارزشمندی در اصول سیاست اتحادیهای به ما میدهد و افراد کمی این موضوع را به وضوح و اختصار او بیان کردهاند. وجود خودِ اتحادیهها مستلزم وجود تضاد میان سرمایهداران و کارگران است (وگرنه نیازی به میانجیگری نبود) و در عین حال، نیازمند نوعی نگرش پایهایِ نادیدهگرفتن این تضاد از سوی اتحادیهگرایان است (این دشمنی طبقاتی چیزی جز یک ایدهی احمقانه نیست، کافی است به آن فکر کنید!) و آغاز جستوجویی بیپایه و اساس برای یافتن حوزههای «منافع مشترک» (وگرنه جایی برای میانجیگری وجود نداشت). اینجا با مسئلهای از اهمیت محوری در هر بحث دربارهی اتحادیهگرایی روبهرو هستیم ـ یعنی محدودیتهای اتحادیهها (و نیز خودفریبی آنها) و نمایندگان اتحادیهای. برای پرهیز از سوءتفاهمهای بیشتر باید این مسئله را با جزئیات توضیح دهم.
در نقدی که بر متنی ننوشتهام، میکوشید نمونههایی از آنچه بهنظر میرسد شما آن را دستاوردهای مهم جنبش اتحادیههای کارگری میدانید، ارائه کنید — از قبیل پیگیری پروندهی اخراج ناعادلانه، اعتراض به کمبود زمان استراحت کافی، حضور در تحقیقات مربوط به مرگ یک معدنچی، یا پیگیری پروندهی غرامت برای یک کارگر ساختمانی با جمجمه شکافته، یا کارگر کارخانه با پای قطعشده، یا کارگر سلفسرویس با دست سوخته، و الی آخر. بگذارید تنها پروندهی غرامت را بهعنوان نمونه بررسی کنیم: واقعاً میخواهید من (یا هر کس دیگر) باور کنم که کسی ممکن است واقعاً به دریافت «غرامت» علاقهمند باشد؟ پدر و مادری که فرزندشان زیر چرخ خودرو له شده، ممکن است به «غرامت» علاقهمند باشند؟ خانوادهی معدنچی که در سانحهی معدن جان باخته، ممکن است به «غرامت» علاقهمند باشند؟ اگر من بهدلیل ناایمن بودن ماشینآلات یک انگشت یا یک دست خود را از دست بدهم، ممکن است به «غرامت» علاقهمند باشم؟ شوخی میکنید... یا اینکه از همان دسته مقامات بیشمار اتحادیهها هستید که کاملاً از واقعیت جدا افتادهاند و صادقانه به چنین یاوهای باور دارند.
البته هر کسی تا وقتی غرامت در دسترس باشد، آن را میپذیرد؛ چون حماقت است که این کار را نکند، و چون چند دلار کثیف برای یک جان انسانی یا یک دست از دسترفته بهتر از هیچ است. اما وقتی بحث بر سر این است که مردم واقعاً چه میخواهند، پاسخ قطعاً «غرامت» نیست. من میخواهم هر ده انگشت و هر دو دستم را داشته باشم، و میخواهم از سلامتی کامل برخوردار باشم. اگر در خطر جراحت یا نقص عضو بهخاطر ماشینآلات ناایمن باشم، میخواهم این ماشینآلات تا زمان ایمنسازی کامل اصلاً به کار گرفته نشوند (میتوانید تصور کنید در صنعت معدنکاری امروز چه اتفاقی میافتاد اگر چنین قاعدهای برقرار میشد؟). والدین میخواهند فرزندانشان زنده و سالم باشند و شرایط ترافیکی بهگونهای باشد که اساساً امکان کشتهشدن کودکان وجود نداشته باشد. خانوادههای معدنچیان میخواهند زندگی شرافتمندانهای داشته باشند و بتوانند آن را بیآنکه جان یا سلامتشان را به خطر اندازند یا دائم در معرض بیکاری باشند، تأمین کنند (و لطفاً به من نگوید اتحادیهی شما این هدف را محقق کرده یا در ۱۷۲ سال گذشته به راهحلی برای آن نزدیک شده است).
میتوانم این بحث را بیپایان ادامه دهم. هر مشکلی را که پیش بکشید، میبینید که سیاست اتحادیههای کارگری همیشه بر یک اصل مشابه استوار است: نادیدهگرفتن این واقعیت که سرمایهداران و کارگران دشمنان طبیعی یکدیگرند، نادیدهگرفتن مسائل اجتماعی بنیادی ناشی از این دشمنی، نادیدهگرفتن منافع و گرایشهای اساسی که هدفشان نابودی روابط طبقاتی است، و بسندهکردن به توزیع چند «بادامزمینی» بهعنوان «غرامت». این «غرامت» معمولاً در شکل افزایش ناچیز دستمزد ظاهر میشود و در واقع هرگز جبران واقعی چیزی نیست. سرمایهداران حتی حاضر نمیشوند که اتحادیهها برای «غرامت واقعی» چانهزنی کنند. آنچه در نهایت میتوانید با سرمایهداران، خواه نامشان پاول دافرین (Powell Duffryn) باشد یا هیئت ملی زغالسنگ (NCB)، معامله کنید، فقط چند بادامزمینی است.
بگذارید دوباره از کتاب کِی. برگِس (K. Burgess) نقل کنم که تحولات در یکسوم پایانی قرن نوزدهم را بررسی میکند:
«تأکید بر چانهزنی مزدی، پای معیارهای “عینی” را به میان آورد؛ معیارهایی مانند وضعیت بازرگانی و تقاضا برای نیروی کار — مسائلی که میتوانستند بهطور دوستانه میان مالکان و نمایندگان کارگران بحث شوند، بیآنکه به مسائل اصولی و بالقوه تفرقهانگیز بنیادی بپردازند. از این رو، کارزارهای رسمی برای افزایش دستمزد، مانند کارزاری که... در دوران رونق ادواری ۱۸۶۴–۱۸۶۶ رخ داد، موفق بودند. در دوران شکوفایی، هزینههای بالاتر نیروی کار را میشد به مصرفکنندگان منتقل کرد، و مالکان دریافتند که افزایش دستمزد در پاسخ به مطالباتِ مطرحشده از سوی مقامات اتحادیه، کنترل آنان بر کارگران معدن را تقویت میکند و احتمال اعتصابات غیررسمی را که میتوانستند موجب اختلالات بسیار بزرگتر شوند، کاهش میدهد.» (ص. ۱۸۷)
جز این، چیزی برای افزودن ندارم، جز اینکه اوضاع بهوضوح از قرن نوزدهم تا امروز تغییر چندانی نکرده است؛ بلکه اکنون حتی آسانتر میتوان هزینههای نیروی کار را به مصرفکنندگان منتقل کرد، چون سهم نیروی کار در هر واحد محصول نسبت به قرن نوزدهم بسیار کمتر است. ما بهخوبی میدانیم که هیچ اتحادیهای هرگز جرئت نخواهد کرد موضوع «استثمار» را در مذاکره با کارفرمایان پیش بکشد یا آن را به کانون مبارزهی خود بدل سازد. استثمار برایتان اهمیتی ندارد؛ بگذارید طبق میل کارفرمایان پیش برود. شما ارزش نیروی کار را امری بدیهی میگیرید (که در روابط طبقاتی میان دشمنان طبیعی تعیین شده است) و از آن نقطه آغاز، خود را به کمک در تعیین قیمت بازاری جاری نیروی کار، در مقیاس ملی، منطقهای یا محلی، محدود میکنید. این همان معنایی است که وقتی از «محدودیتهای اتحادیهگرایی» سخن میگویم، مد نظر دارم.
و به من چیزی نگویید از کاهش ساعات کار به ۴۰، ۳۵ یا ۳۰ ساعت در هفته. همانطور که رزا لوکزامبورگ روزی یادآور شد، شما با افزودن گهگاه چند قاشق چایخوری شربت، نمیتوانید اقیانوس تلخی سرمایهداری را بهطور محسوسی شیرین کنید. چند سال پیش، برخی جامعهشناسان جریان اصلی فرانسه ـ که به هیچوجه رادیکال نیستند ـ محاسبه کردند که سطح زندگی کنونی را میتوان بهآسانی با ۱۰ ساعت کار در هفته (به حروف: ده ساعت!) حفظ کرد. حدس بزنید باقیِ ساعات کاریِ هفته که اکنون دارید، به چه کار میآید. بنابراین، یک گام کاملاً عملی و بعدی برای اتحادیهی شما میتواند مطالبهی «هفتهی کاری ده ساعته همراه با دو یا چهار برابر شدن نرخ دستمزد» باشد. روشن است که اتحادیهی شما امروز درست به همان اندازه با این گام مخالف است که اتحادیهی «کرافورد»، «برت» و امثال آنها با روزِ هشتساعته مخالف بودند ـ و دلایل هم هنوز همان است: «قایق را تکان نده، برادر!» ما که انسانهایی آگاه و قادر به آموختن از تاریخ هستیم، بهخوبی میدانیم که فقط اتحادیهها در این قایق نشستهاند. سرمایهداران و کارگران به عنوان دشمنان طبیعی هیچگاه با هم در یک قایق ننشستهاند.
اگر تاریخ پس از جنگ طبقهی کارگر بریتانیا را درست فهمیده باشم (و هیچ دلیلی وجود ندارد که این فهم من کمتر از شما به عنوان یک مقام اتحادیهی بریتانیایی باشد)، میتوان آن را با یک فرمول بسیار ساده و کلی خلاصه کرد: «کار کمتر، دستمزد بیشتر.» در این زمینه، همچون همهی مسائل بنیادین دیگر، اتحادیهها بهسادگی قادر به تحقق مطالبات نیستند. بنابراین نباید چندان شگفتزده شویم که شکاف میان طبقهی کارگر و سازمانهای اتحادیهای پیوسته عمیقتر میشود. در واقع، این شکاف در سال ۱۹۴۷، زمانی که معدنکاران «گریمتورپ» به دادگاه کشانده شدند و دبیر اتحادیه، «آرتور هورنر»، بهعنوان شاهد دادستان حاضر شد، بسیار عمیق بود. من متقاعد شدهام که «فدراسیون ملی کارگران معدن/اتحادیه ملی معدنکاران» (MFGB/NUM)، با کارنامهی ملالآور خود در دهههای ۱۹۲۰، ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ (تا چه رسد به دهههای پیشین)، مدتها پیش از میان میرفت اگر جنبشهای غیررسمی دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ نبود. در بریتانیا، تقریباً تمام مسئولیت میانجیگری میان سرمایهداران و کارگران در محیط کار، بیش از دو دهه، به دوش نمایندگان کارگاهها و بهطور کلی جنبش غیررسمی بود؛ نهتنها در صنعت معدنکاری زغالسنگ، بلکه در شاخههای مهم دیگر نیز.
اینکه شما بخواهید مثلاً «هورنر» را در ردهی رهبران «فاسد» اتحادیهها قرار دهید ـ همانطور که با رهبری کنگرهی اتحادیههای کارگری (TUC) در جریان اعتصاب ۱۹۲۶ یا حتی بعدتر چنین میکنید ـ یا در شمار بهاصطلاح «خوبها»، برای من چندان روشن نیست. بهنظر میرسد که شما از عینکهای متفاوتی استفاده میکنید وقتی به TUC، به اتحادیههای منفرد یا بهویژه به MFGB/NUM نگاه میکنید. شما میگویید «برندل» در این زمینه هرگز کاملاً شفاف نیست. خوب، شاید بهتر باشد عینکتان را کمی تمیز کنید! برندل این تمایز میان رهبری «خوب» و «بد» (یا به همین ترتیب، «چپ» و «راست») را نمیپذیرد، زیرا این تمایز، واقعیت را نادیده میگیرد که سیاست اتحادیه نه از سوی رهبران و خصلتها یا گرایشهای شخصیشان، بلکه از سوی نقش و کارکرد اتحادیه به عنوان نهادی در چارچوب سرمایهداری تعیین میشود. به عنوان یک نهاد، صرفنظر از آنچه رهبران «چپ» یا «راست» بهعنوان نقشهی خاص خود در سر بپرورانند، اتحادیهها هدفشان تثبیت مناسبات تولید سرمایهداری است. اما کارگران چنین هدفی ندارند! صرفاً به دلیل جایگاهشان در مناسبات تولید، در رابطهی میان سرمایهداران و کارگران، هر کنش آنان گرایشی ذاتی به اختلال در نظم موجود دارد ـ و برای این کار حتی لازم نیست مفاهیم روشن و نظاممند داشته باشند، بلکه تنها تجربهی روزمرهی خود در محیط کار و تجربهی زیستهی طبقاتیشان کافی است تا بیدرنگ آنها را در مسیر درست راهنمایی کند.
شما متنتان را با نکتهای بسیار بهجا به پایان رساندهاید که مستقیماً به قلب مسئله میزند: «اگر شما (یعنی برندل و بقیهی جهان) رابطهی طبقهی کارگر بریتانیا با اتحادیههایش را نفهمید، طبقهی کارگر بریتانیا را نفهمیدهاید.» حال، بد نیست این خرد را بر خودتان هم اعمال کنید. اگر شما از تضاد دائمی میان کارگران و «اتحادیههای خودشان» در بریتانیا بیاطلاع باشید، پس هیچ از طبقهی کارگر بریتانیا نفهمیدهاید. این حقیقتی است بهخوبی مستند، نه در خلاصهی نادرستی که برای نقد من استفاده کردهاید، بلکه در کتاب من که هرگز آن را ندیدهاید.
پس از این بحث دربارهی اتحادیهها در بریتانیا، میخواهم با اشاره به دو موضوع کماهمیتتر سخن را پایان دهم. نخست اینکه: من از آن دسته افرادی که شما چنین از آنها بیزارید، نیستم؛ نه یک لنینیست، استالینیست یا تروتسکیست لعنتیام و نه یک وضعیتگرای نادان، و هرگز هم نبودهام. شگفتآور است سرعتی که با آن این گرایشهای سیاسی را همچون گرایشهای محبوب من به میان میکشید (و تنها در چهار صفحه از مقالهتان، یکی پس از دیگری مرا به همهی این «انحرافات» متهم میکنید)؛ این واقعاً مایهی حیرت است ـ حیرتی شبیه آن کشاورزان سادهدل اسپانیایی که با شگفتی شاهد مبارزهی شوالیهی نجیبزاده «دنکیشوت» علیه آسیابهای بادی بودند. حتی اگر در حدسهای وحشیانهی شما جایی نداشته باشد، باید بگویم که من بیش از پنجاه سال است که در جنبش کمونیسم شورایی فعالیت میکنم. کمونیسم شورایی شاخهای از کمونیسم است ـ چنانکه شاید شنیده باشید ـ که هیچ نسبتی با «کمونیسم» خیالی لنین، بلشویکهایش و وارثان استالینیست و تروتسکیست او، از جمله مائوئیستها، ندارد. اشارهی گذرای شما که «من مورخ استالینیستی خوبی میشدم» ـ حتی اگر مربوط به جزوهای باشد که هرگز ننوشتهام و قطعاً به آنچه نوشتهام مربوط نباشد ـ صرفاً گواهی است بر ناآگاهی شما و گرایشتان به اتهامزنی به جای استدلال.
اجازه دهید سخنم را با یک نکتهی پایانی به پایان برسانم: همواره دیدگاه من این بوده است که خودِ کارگران بهتر از هر فرد یا هر نوع گروه یا سازمانی میدانند چه چیزی به سودشان است و منافعشان چیست. من نه برای آنان مینویسم یا سخن میگویم، و نه هرگز ــ همانگونه که گروههای پیشتاز عمل میکنند ــ تمایل داشتهام از فراز برج عاجی به آنان بگویم چه چیزی در اقدامات و افکارشان «اشتباه» است، یا برای پیروزی چه باید بکنند، یا از اینگونه یاوهسراییها. من هرگز در صف اعتصاب (picket line) یا برای کارگرانِ متحصن (sit-down strikers) جزوه یا نشریهای نفروختهام، زیرا بهخوبی میدانم کارگران در حال مبارزه، مهمتر از آن دارند که به اظهارنظر یک فرد بیرونی دربارهی اینکه چه باید بکنند یا چه را از یاد بردهاند، بپردازند. من هرگز به هیچ کارگری توصیه نکردهام چگونه عمل کند. هرگز آموزش نداده یا موعظه نکردهام و همواره کوشیدهام از کارگران بیاموزم. و این، جناب آقا، همان تفاوت بزرگ میان کسی چون من و هر مقام رسمی اتحادیهی کارگری است.
جزوهی جالبی که با عنوان «یک سال از زندگی ما: یک معدن در اعتصاب بزرگ زغالسنگ ۱۹۸۴/۸۵»¹ منتشر شده، حاوی «خبرنامهی اعتصاب شماره ۱» است که امضای شما بهعنوان نویسنده در آن دیده میشود. هر کس میتواند دریابد که در اینجا دیگر پایِ سخن گفتنِ بدنهی کارگری در میان نیست، بلکه این مقامات اتحادیه هستند که خطاب به معدنچیان میگویند چه چیزی به سودشان است. این همان سبکی است که شما ترجیح میدهید! همان نگرش متکبّرانه و بیپایه که میگوید: «ما بهعنوان اتحادیهی کارگری میدانیم چه چیزی به نفع معدنچیان است و بدون ما در هر حال گمراه خواهند شد.»
پس از یک عمر پیوند با جنبش کارگری (و نه فقط جنبش کارگری هلند)، پس از سالها مطالعهی منازعات طبقاتی، و پس از سفرهای بسیار به بریتانیا، هرگز وانمود نکردهام که همهچیز را دربارهی طبقهی کارگر بریتانیا میدانم. این کار مضحکِ «من همهچیز را میدانم و هر کس با من مخالف باشد، فقط نادانی خود از تاریخ مبارزهی طبقاتی را نشان داده است» را به دیگران وامیگذارم.
با احترام،
کایو برِندل
*****
پانویسها
[1] گروههای پیشتاز (Vanguard Groups) — اشاره به سازمانها یا احزاب سیاسی که خود را «آگاهترین» بخش طبقهی کارگر دانسته و مأموریت رهبری و هدایت کل طبقه را برعهده میگیرند. این مفهوم بهویژه در نظریهی لنینیسم جایگاه برجستهای دارد و از سوی جریانهای خودگردانگرای (Autonomist) و شوراگرا (Council Communist) نقد شده است.
[2] برج عاج — استعارهای برای موقعیت جدا از واقعیت اجتماعی و دور از تجربهی عملی کارگران، که معمولاً به موضع روشنفکران یا رهبران سیاسیای نسبت داده میشود که بدون ارتباط زنده با مبارزات واقعی، برای دیگران نسخهپیچی میکنند.
[3] صف اعتصاب (Picket Line) — خط یا حلقهای از کارگران اعتصابی که در مقابل محل کار تجمع میکنند تا از ورود یا کار کردن کارگران غیر اعتصابی یا جایگزین جلوگیری کنند و با حضورشان پیام همبستگی و مقاومت بدهند.
[4] کارگران متحصن (Sit-down Strikers) — شکلی از اعتصاب که در آن کارگران به جای ترک محل کار، در آن باقی میمانند و ابزار تولید را عملاً در کنترل خود نگه میدارند. این تاکتیک در دههی ۱۹۳۰ در آمریکا و اروپا گسترش یافت.
[5] مقام رسمی اتحادیهی کارگری — در سنت شوراگراها، مقامات دائمی اتحادیهها اغلب به عنوان یک قشر بوروکراتیک جدا از بدنهی کارگران و حتی در تضاد با منافع آنها نقد میشوند، چرا که نقش آنها بیشتر «مدیریت» تعارضات است تا گسترش مبارزه.
[6] اعتصاب بزرگ زغالسنگ ۱۹۸۴/۸۵ — یکی از طولانیترین و مهمترین اعتصابات کارگری در تاریخ معاصر بریتانیا، که از مارس ۱۹۸۴ تا مارس ۱۹۸۵ علیه سیاستهای دولت مارگارت تاچر و برنامهی بستن معادن زغالسنگ ادامه یافت. این اعتصاب، شکست سنگینی برای اتحادیهی ملی معدنچیان (NUM) به همراه داشت و نقطهی عطفی در تضعیف قدرت اتحادیهها در بریتانیا بود.
[7] بدنهی کارگری (Rank and File) — اصطلاحی برای توصیف اعضای عادی یک اتحادیه یا سازمان کارگری، در مقابل رهبری یا مقامات رسمی آن. جنبشهای «بدنهمحور» (Rank-and-file movements) معمولاً تأکید بر ابتکار و کنترل مستقیم کارگران دارند.
[8] منازعات طبقاتی (Class Conflicts) — تقابلهای اجتماعی و اقتصادی میان طبقات مختلف جامعه، بهویژه میان طبقهی کارگر و سرمایهدار، که در نظریهی مارکسیستی موتور اصلی تحولات تاریخی تلقی میشود.