کمونیسم ضد بلشویستی در آلمان / پل ماتیک


20-05-2025
بخش انقلابها و جنبشها
145 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

کمونیسم ضد بلشویستی در آلمان

پل ماتیک 1947

 

منبع: بایگانی کمونیسم شوراییwww.kurasje.org

منتشرشده نخستین‌بار در سال ۱۹۴۷ در مجله‌ی آنارشیستی Retort به سردبیری هالی کنتین، و سپس همان سال در Advocate for Workers’ Councils (شماره ۳۷، اوت-سپتامبر ۱۹۴۷، ملبورن، استرالیا) منتشر شد. نسخه‌ای از آن نیز در شماره ۲۶ مجله‌ی Telos در سال ۱۹۷۶ (دانشکده‌ی جامعه‌شناسی دانشگاه واشنگتن، سنت‌لوئیس، ایالات متحده) ازچاپ شد.
Anti-Bolshevist Communism in Germany - Paul Mattick | libcom.org

برگردان ،مقدمه ی تاریخی و توضیحات:شوراها


*****

مقدمه‌ی تحلیلی

متن پیش‌ رو بخشی از بازاندیشی تاریخی پل ماتیک (Paul Mattick)، از نظریه‌پردازان برجسته‌ی کمونیسم شورایی، درباره‌ی تجربه‌ی تاریخی چپ رادیکال آلمان در دهه‌های پس از جنگ جهانی اول است. این روایت، تحلیلی انتقادی از سرنوشت جنبش‌هایی مانند حزب کمونیست کارگری آلمان (KAPD) و اتحادیه‌ی سراسری کارگری (AAU) ارائه می‌دهد که با موضع‌گیری ضدپارلمانتاریستی، ضدسندیکالیستی و ضدبلشویستی، تلاشی نافرجام برای تداوم انقلاب آلمان پس از ۱۹۱۸ را پی گرفتند.پل ماتیک در این نوشته به تضادها و تنش‌های سیاسی میان جناح‌های مختلف می‌پردازد: میان انقلابیون کمونیست و سوسیال‌دموکرات‌ها، و نیز میان انقلابیون آلمانی و بلشویسم روسی. او دلایل شکست انقلاب را در بستر اوضاع بین‌المللی و روندهای در حال تحول سرمایه‌داری تحلیل می‌کند.

ماتیک در این نوشته تضاد بنیادین میان دو مسیر تاریخی را برجسته می‌کند: از یک سو، استراتژی بلشویکی که مبتنی بر مصالحه با اشکال دولت و نهادهای موجود بود و در خدمت حفظ حاکمیت حزب قرار داشت، و از سوی دیگر، موضع «چپ افراطی» (ultra-left) که خواهان گسست کامل با اشکال سنتی سیاست، سازمان حزبی و حتی تشکل‌های کارگری موجود بود. به باور ماتیک، این تضاد بازتابی از دو مسیر تاریخی در برابر بحران سرمایه‌داری و انقلاب اجتماعی است: یکی بازتولید اقتدار از طریق دولت‌گرایی و دیگری تلاش برای خودسامان‌دهی کارگران از پایین.

تحلیل ماتیک از افول جنبش چپ افراطی در آلمان نه صرفاً گزارشی تاریخی، بلکه نقدی بر فقدان شرایط عینی و ذهنی برای پیوند نظریه‌ی انقلابی با پراتیک توده‌ای است. در پرتو ظهور فاشیسم آلمانی و تثبیت سرمایه‌داری دولتی در قالب اتحادهای ناسیونالیستی، حتی تجربه‌ی منحصر به‌فرد شوراهای کارگری و تلاش برای شکل‌دادن به بین‌الملل چهارم نیز به حاشیه رانده شد. با این حال، ماتیک تأکید دارد که همین موقعیت حاشیه‌ای، راست‌کیشی انقلابی این جنبش‌ها را برجسته می‌کند: نقدی رادیکال به سوسیال‌دموکراسی، بلشویسم، سندیکالیسم و تمامی اشکال بازنمایی اقتدارگرایانه‌ی پرولتاریا.

این متن، افزون بر تحلیل وضعیت چپ آلمان، پرسشی دیرپا را نیز مطرح می‌کند: آیا می‌توان در غیاب امکان کنش توده‌ای، وفادار به افق انقلاب باقی ماند؟ ماتیک پاسخش را نه در تسلیم به واقعیت‌های سیاسی موجود، بلکه در حفظ و گسترش کار نظری ـ انتقادی برای آماده‌سازی شرایط آتی جست‌وجو می‌کند. از این رو، اثر حاضر هم سندی تاریخی از یک شکست است و هم دعوتی به بازاندیشی در باب امکان‌ها و بن‌بست‌های سیاست انقلابی.

 

فرایند تمرکز سرمایه و قدرت سیاسی، هر جنبش اجتماعی مهمی را ناگزیر می‌سازد که یا برای نابودی سرمایه‌داری بکوشد یا به‌طور پیگیر در خدمت آن قرار گیرد. جنبش کارگری کهن آلمان نه توان آن را داشت که در خدمت سرمایه‌داری باشد و نه اراده یا آمادگی نابودی آن را. این جنبش نه در راستای ایدئولوژی اولیه‌اش عمل می‌کرد و نه مطابق با منافع واقعی و فوری خود. برای مدتی به ابزاری کنترلی در دست طبقات حاکم بدل شد. نخست استقلال خود را از دست داد و سپس موجودیتش را نیز.

در اصل، تاریخ این جنبش، تاریخ بازار سرمایه‌داری است از منظر «پرولتاریایی». قوانین به‌اصطلاح بازار قرار بود در راستای منافع نیروی کارِ کالایی‌شده به‌کار گرفته شوند. کنش‌های جمعی باید به بالاترین سطح ممکن از دستمزدها بینجامند. «قدرت اقتصادی» حاصل از این طریق نیز می‌بایست از راه اصلاحات اجتماعی تثبیت شود. سرمایه‌داران نیز بر دامنه‌ی کنترل سازمان‌یافته‌شان بر بازار افزودند. هر دو سو بازسازی انحصاری جامعه‌ی سرمایه‌داری را پیش بردند، هرچند در پسِ فعالیت‌های آگاهانه‌ی آنان، چیزی جز نیاز گسترش‌طلبانه‌ی خودِ سرمایه وجود نداشت. سیاست‌ها و خواست‌های آنان، هرچند بر پایه‌ی واقعیت‌ها و نیازهای خاص واقعی استوار بود، اما همچنان تحت تأثیر خصلت فتیشیستی نظام تولیدشان قرار داشت.

صرف‌نظر از فتیشیسم کالا، قوانین بازار، فارغ از معنا و اثری که برای موفقیت‌ها یا شکست‌های فردی ممکن است داشته باشند، و با هر میزان دستکاری از سوی گروه‌های ذی‌نفع، تحت هیچ شرایطی نمی‌توانند به سود طبقه‌ی کارگر به‌عنوان یک کل به‌کار روند. این بازار نیست که مردم را کنترل می‌کند و روابط اجتماعی غالب را تعیین می‌کند، بلکه این واقعیت است که گروهی خاص در جامعه، ابزارهای تولید و وسایل سرکوب را یا در مالکیت دارند یا کنترل می‌کنند.

برای غلبه بر سرمایه‌داری، کنش‌هایی بیرون از روابط کار ـ سرمایه ـ بازار ضروری است؛ کنش‌هایی که هم بازار و هم روابط طبقاتی را برمی‌چینند. محدودماندن به کنش‌هایی در چارچوب سرمایه‌داری، سرنوشت جنبش کارگری کهن را یا به نابودی از درون واداشت یا به انهدام از بیرون. این جنبش یا می‌بایست توسط مخالفان انقلابی درونی خود تجزیه و منجر به پیدایش سازمان‌های نوین می‌شد، یا محکوم بود که از سوی دگرگونی سرمایه‌داری از اقتصاد بازار به اقتصاد بازار کنترل‌شده و تغییرات سیاسی همراه آن از بین برود.

 

I.

جنگ جهانی اول بیش از هر چیز آشکار ساخت که جنبش کارگری بخشی جدایی‌ناپذیر از جامعه‌ی بورژوایی است. سازمان‌های گوناگون در هر کشور نشان دادند که نه قصد و نه توان مقابله با سرمایه‌داری را دارند و تنها در پی حفظ موجودیت خود در چارچوب ساختار سرمایه‌داری‌اند. در آلمان، این واقعیت به‌ویژه آشکار بود، چراکه در درون جنبش بین‌المللی، سازمان‌های آلمانی از نظر اندازه و انسجام، بزرگ‌ترین و یک‌دست‌ترین‌ها بودند. برای حفظ آنچه از زمان قوانین ضدسوسیالیستی بیسمارک بنا شده بود، اقلیت مخالف درون حزب سوسیالیست، دست به خودمحدودسازی‌ای زد که در کشورهای دیگر بی‌سابقه بود. اما اپوزیسیون تبعیدی روسیه چیز زیادی برای از دست‌دادن نداشت؛ افزون بر این، آن‌ها یک دهه پیش از آغاز جنگ از رفورمیست‌ها و هم‌پیمانان طبقاتی جدا شده بودند. و در استدلال‌های مسالمت‌جویانه و کم‌جان حزب کارگر مستقل بریتانیا نیز نمی‌توان مخالفتی واقعی با میهن‌پرستی اجتماعی که جنبش کارگری بریتانیا را آغشته کرده بود، دید. اما از جناح چپ آلمان بیش از هر گروه دیگری در انترناسیونال انتظار می‌رفت و در نتیجه، رفتار آن‌ها در آغاز جنگ به‌طور خاص مأیوس‌کننده بود. فارغ از شرایط روانی افراد، این رفتار حاصل فتیشیسم سازمانی بود که بر جنبش حاکم شده بود.

این فتیشیسم انضباط و پای‌بندی دقیق به فرمول‌های دموکراتیک را طلب می‌کرد – اقلیت باید تسلیم اراده‌ی اکثریت شود. و گرچه روشن است که در شرایط سرمایه‌داری این فرمول‌های «دموکراتیک» تنها واقعیت‌های متضاد را پنهان می‌کنند، اپوزیسیون درنیافت که دموکراسی درون جنبش کارگری تفاوتی با دموکراسی بورژوایی در کل ندارد. اقلیتی، مالک و کنترل‌کننده‌ی سازمان‌ها بود، درست همان‌گونه که اقلیت سرمایه‌دار مالک و کنترل‌کننده‌ی ابزارهای تولید و دستگاه دولت است. در هر دو حالت، اقلیت‌ها با بهره‌گیری از این کنترل، رفتار اکثریت را تعیین می‌کنند. اما به سبب رویه‌های سنتی و به نام انضباط و وحدت، اقلیت ضد جنگ، ناراضی و برخلاف باورهای بهتر خود، از شوونیسم سوسیال‌دموکراتیک پشتیبانی کرد. تنها یک نفر در رایشتاگ آلمان در اوت ۱۹۱۴ – فریتس کونرت – توان رأی‌دادن به اعتبارهای جنگی را نداشت، اما همچنین قادر به رأی منفی نیز نبود و برای آسودگی وجدانش، کلاً از رأی‌دادن خودداری کرد. در بهار ۱۹۱۵، لیبکنشت و روهل نخستین کسانی بودند که علیه اعطای اعتبارهای جنگی به دولت رأی دادند. آنان برای مدتی طولانی تنها ماندند و تنها زمانی همراهانی یافتند که چشم‌انداز صلحی پیروزمندانه در بن‌بست نظامی رنگ باخت. پس از سال ۱۹۱۶، موضع رادیکال ضد جنگ از سوی جنبشی بورژوایی در پی صلحی مذاکره‌شده پشتیبانی شد و به‌زودی از سوی آن بلعیده شد؛ جنبشی که در نهایت، ورشکستگی امپریالیسم آلمان را به ارث برد.

لیبکنشت و روهل، به‌عنوان ناقضان انضباط، از فراکسیون سوسیال‌دموکرات رایشتاگ اخراج شدند. آنان همراه با رزا لوکزامبورگ، فرانتس مهرینگ و دیگرانی که اکنون کم‌وبیش به فراموشی سپرده شده‌اند، گروه «انترناسیوناله» را سازمان دادند و نشریه‌ای به همین نام منتشر کردند تا در جهانی در حال جنگ، ایده‌ی انترناسیونالیسم را زنده نگاه دارند. آنان در سال ۱۹۱۶، «اسپارتاکوس‌بوند» (Spartakusbund) را پایه‌گذاری کردند که با دیگر تشکل‌های چپ، از جمله «سوسیالیست‌های انترناسیونالیست» با سخنگویی یولیان بورشارت، و گروه پیرامون یوهان کنیف و روزنامه‌ی رادیکال برمن به نام Arbeiterpolitik همکاری داشت. با نگاهی به گذشته، به‌نظر می‌رسد که گروه اخیر پیشروترین آن‌ها بود، به این معنا که بیش از دیگران از سنت‌های سوسیال‌دموکراتیک فاصله گرفته و به رویکردی نوین نسبت به مبارزه‌ی طبقاتی پرولتری دست یافته بود. میزان پایبندی اسپارتاکیست‌ها به فتیش سازمان و وحدت که بر جنبش کارگری آلمان حاکم بود، در موضع‌گیری متزلزل‌شان در قبال نخستین تلاش‌ها برای بازسازماندهی جنبش سوسیالیستی بین‌المللی در زیمروالد و کینتال نمایان شد. اسپارتاکیست‌ها طرفدار گسستی قاطع با جنبش کارگری قدیم، به‌شیوه‌ی بلشویک‌های اولیه، نبودند. آن‌ها هنوز امیدوار بودند که بتوانند حزب را به سوی مواضع خود بکشانند و با دقت از سیاست‌های آشتی‌ناپذیر پرهیز می‌کردند. در آوریل ۱۹۱۷، اسپارتاکوس‌بوند با سوسیالیست‌های مستقل که مرکز جنبش کارگری قدیم را تشکیل می‌دادند – اما دیگر نمی‌خواستند شوونیسم جناح محافظه‌کار اکثریت حزب سوسیال‌دموکرات را لاپوشانی کنند – ادغام شد. اسپارتاکوس‌بوند، در حالی‌که نسبتاً مستقل بود، همچنان در درون حزب سوسیالیست‌های مستقل باقی ماند و تنها در پایان سال ۱۹۱۸ از آن جدا شد.

II.

در درون اتحادیه اسپارتاکیست (Spartakusbund)، مواضع لیبکنشت (Liebknecht) و لوکزامبورگ (Luxemburg) از سوی بلشویک‌ها به دلیل ناسازگاری و بی‌ثباتی مورد انتقاد قرار گرفت. و این ناسازگاری واقعاً وجود داشت، اما دلایل موجهی برای آن بود. در نگاه نخست، دلیل اصلی این موضع‌گیری به این توهم برمی‌گشت که حزب سوسیال‌دموکرات می‌تواند اصلاح شود. این امید وجود داشت که با تغییر شرایط، توده‌ها دیگر از رهبران محافظه‌کار خود پیروی نخواهند کرد و از جناح چپ حزب حمایت خواهند نمود. و اگرچه چنین توهماتی واقعاً وجود داشت—نخست در مورد حزب قدیم و سپس در مورد سوسیالیست‌های مستقل—اما این‌ها به‌تنهایی تردید رهبری اسپارتاکیست‌ها در اتخاذ مسیر بلشویسم را توضیح نمی‌دهد.

در واقع، اسپارتاکیست‌ها، در هر جهتی که نگاه می‌کردند، با یک دوراهی روبه‌رو بودند. با امتناع از گسست قاطعانه از سوسیال‌دموکراسی در زمان مناسب، آنان فرصت ساختن یک سازمان نیرومند را از دست دادند؛ سازمانی که می‌توانست در تحولات اجتماعی پیش‌رو نقش تعیین‌کننده‌ای ایفا کند. با این حال، با توجه به وضعیت واقعی آلمان و پیشینه‌ی جنبش کارگری در این کشور، باور به امکان شکل‌گیری سریع یک حزب بدیل در برابر سازمان‌های مسلط کارگری بسیار دشوار بود. البته ممکن بود حزبی به سبک لنینی، یعنی متشکل از انقلابیون حرفه‌ای و مایل به تصرف قدرت حتی بر خلاف اراده‌ی اکثریت طبقه‌ی کارگر، پدید آید. اما این دقیقاً همان چیزی بود که اطرافیان رزا لوکزامبورگ خواهان آن نبودند. آنان در تمام سال‌های مخالفت خود با رفرمیسم و رویزیونیسم، هرگز به‌لحاظ نظری به جناح چپ روسی و به‌ویژه به مفهوم سازمان و انقلاب نزد لنین نزدیک نشدند.

لوکزامبورگ در مباحثات تند خود تأکید می‌کرد که مفاهیم لنین ماهیتی ژاکوبنی دارند و در اروپای غربی که در آن نه یک انقلاب بورژوایی، بلکه یک انقلاب پرولتری در دستور کار است، قابل‌کاربست نیستند. اگرچه او نیز از دیکتاتوری پرولتاریا سخن می‌گفت، اما به‌زعم او، برخلاف لنین، این دیکتاتوری به معنای شیوه‌ای از به‌کارگیری دموکراسی بود، نه لغو آن؛ و باید کار خود طبقه باشد، نه اقلیتی کوچک به‌نام طبقه.

اسپارتاکیست‌ها هرچند با شور و شوق سقوط تزار را تحسین کردند، اما نقد و قوه‌ی تمییز خود را از دست ندادند. آنان نه ماهیت حزب بلشویک را فراموش کردند، نه محدودیت‌های تاریخی انقلاب روسیه را. اما فارغ از واقعیت‌های فوری و سرانجام نهایی این انقلاب، باید از آن حمایت می‌شد؛ چرا که نخستین گسست در جبهه‌ی امپریالیستی به شمار می‌آمد و نویدبخش انقلاب منتظر در آلمان بود. نشانه‌های این انقلابِ مورد انتظار در اعتصابات، شورش‌های گرسنگی، طغیان‌ها و اشکال گوناگون مقاومت منفعلانه نمایان شده بود. اما مخالفت فزاینده با جنگ و با دیکتاتوری لودندورف (Ludendorff) به هیچ‌وجه در سازماندهی مؤثری تجسم نیافت. توده‌ها، به‌جای حرکت به‌سوی چپ، از سازمان‌های قدیمی خود پیروی کردند که خود در کنار بورژوازی لیبرال صف بسته بودند. شورش‌های ناوگان دریایی آلمان و نهایتاً قیام نوامبر در روح سوسیال‌دموکراسی انجام شد؛ یعنی در روح بورژوازی مغلوب آلمان.

انقلاب آلمان در ظاهر بسیار مهم‌تر از آن بود که در واقع بود. شور و اشتیاق خودجوش کارگران بیشتر برای پایان دادن به جنگ بود تا برای تغییر روابط اجتماعی موجود. خواسته‌های آنان که از طریق شوراهای کارگری و سربازان بیان می‌شد، از چارچوب امکانات جامعه‌ی بورژوایی فراتر نمی‌رفت. حتی اقلیت انقلابی—و در این‌جا به‌ویژه اسپارتاکیست‌ها—نیز نتوانستند برنامه‌ای انقلابی و سازوار ارائه دهند. خواسته‌های سیاسی و اقتصادی آن‌ها دوگانه بود: از یک‌سو مطالباتی بودند که باید از سوی بورژوازی و متحدان سوسیال‌دموکرات آن پذیرفته می‌شد، و از سوی دیگر شعارهایی بودند برای انقلابی که باید با جامعه‌ی بورژوایی و پشتیبانان آن پایان می‌بخشید.

البته در دریای ابتذال سیاسیِ انقلاب آلمان، جریان‌هایی انقلابی وجود داشتند که دل رادیکال‌ها را گرم می‌کردند و آن‌ها را به انجام اقداماتی وامی‌داشتند که در زمان خود نابجا و نابه‌هنگام بودند. موفقیت‌های جزئی که حاصل از بهت موقتی طبقه‌ی حاکم و انفعال عمومی توده‌های خسته از چهار سال گرسنگی و جنگ بود، این امید را زنده می‌کرد که انقلاب ممکن است به جامعه‌ای سوسیالیستی ختم شود. اما هیچ‌کس واقعاً نمی‌دانست که چنین جامعه‌ای چگونه باید باشد و چه گام‌هایی باید برای تحقق آن برداشته شود. شعار «همه‌ی قدرت به شوراهای کارگران و سربازان» هرچند دل‌فریب بود، اما پرسش‌های اساسی را بی‌پاسخ می‌گذاشت. بنابراین، مبارزات انقلابی پس از نوامبر ۱۹۱۸ نه بر پایه‌ی طرح‌های آگاهانه‌ی اقلیت انقلابی، بلکه بیشتر محصول واکنش در برابر ضدانقلابی بودند که به‌تدریج از سوی اکثریت مردم پشتیبانی می‌شد و توسعه می‌یافت.

واقعیت این بود که توده‌های وسیع آلمان، چه درون جنبش کارگری و چه بیرون آن، نه چشم به آینده‌ای نو دوخته بودند، بلکه به گذشته بازمی‌نگریستند؛ به بازسازی سرمایه‌داری لیبرال، بدون جنبه‌های منفی‌اش: نابرابری‌های سیاسی، میلیتاریسم و امپریالیسم. آن‌ها تنها خواهان تکمیل اصلاحاتی بودند که پیش از جنگ آغاز شده بود؛ اصلاحاتی که قرار بود به نظمی سرمایه‌دارانه، اما خیرخواهانه منجر شود.

ابهامی که سیاست اتحادیه اسپارتاکیست (Spartakusbund) را مشخص می‌کرد، تا حد زیادی نتیجه‌ی محافظه‌کاری توده‌ها بود. رهبران اسپارتاکیست، از یک‌سو، آماده بودند تا مسیر روشن و انقلابی مورد نظر «چپ‌های افراطی» را دنبال کنند، و از سوی دیگر، اطمینان داشتند که این سیاست در پرتو نگرش غالب توده‌ها و شرایط بین‌المللی نمی‌تواند موفق باشد.

تأثیر انقلاب روسیه بر آلمان، به‌سختی محسوس بود. همچنین هیچ دلیلی وجود نداشت که انتظار رود چرخشی رادیکال در آلمان، بازتابی جدی در فرانسه، انگلستان یا آمریکا داشته باشد. اگر برای متفقین دشوار بود که در روسیه دخالت قاطعانه‌ای داشته باشند، درهم کوبیدن یک قیام کمونیستی در آلمان با دشواری‌های کمتری روبه‌رو می‌شد. سرمایه‌داری در این کشورها که پیروز از جنگ بیرون آمده بودند، به‌طرز عظیمی تقویت شده بود؛ و هیچ نشانه‌ی واقعی وجود نداشت که توده‌های میهن‌پرست این کشورها از جنگیدن علیه آلمان انقلابیِ ضعیف امتناع ورزند. به‌هرحال، فارغ از این ملاحظات، امید اندکی وجود داشت که توده‌های آلمان که سرگرم خلع سلاح بودند، بخواهند جنگی تازه را علیه سرمایه‌داری خارجی آغاز کنند تا سرمایه‌داری داخلی خود را سرنگون سازند.

سیاستی که ظاهراً «واقع‌گرایانه‌ترین» راه برای برخورد با وضعیت بین‌المللی به‌نظر می‌رسید ـ و اندکی بعد توسط ولفهایم (Wolfheim) و لافنبرگ (Lauffenberg) تحت عنوان «بلشویسم ملی» (National-Bolshevism) پیشنهاد شد ـ در عمل نیز با واقعیت توازن قوای پس از جنگ هم‌خوانی نداشت.

طرح ازسرگیری جنگ با کمک روسیه علیه سرمایه‌داری متفقین، این واقعیت را نادیده می‌گرفت که بلشویک‌ها نه آماده و نه مایل به مشارکت در چنین ماجراجویی‌ای بودند. البته، بلشویک‌ها مخالف آن نبودند که آلمان یا هر کشور دیگری برای امپریالیست‌های پیروز مشکل ایجاد کند، اما آنان مشوق آغاز جنگی تازه در مقیاسی جهانی برای تحقق «انقلاب جهانی» نبودند. آنچه آنان می‌خواستند، حمایت از رژیم خودشان بود ـ رژیمی که حتی خود بلشویک‌ها هم هنوز در مورد دوام آن تردید داشتند ـ اما هیچ علاقه‌ای به پشتیبانی نظامی از انقلاب در کشورهای دیگر نداشتند. هم دنبال‌کردن مسیری ملی‌گرایانه بدون توجه به مسئله‌ی اتحادها، و هم تلاش برای متحد ساختن دوباره‌ی آلمان برای جنگی با هدف «رهایی» از ستم خارجی، به دلیل دیگری نیز منتفی بود: لایه‌های اجتماعی‌ای که انقلابیون ملی‌گرا باید برای پیروزی نظرشان را جلب می‌کردند، همان کسانی بودند که پیش از شکست کامل ارتش‌های آلمان، جنگ را خاتمه دادند تا از گسترش بیشتر «بلشویسم» جلوگیری کنند. آنان که نتوانستند بر سرمایه‌داری جهانی چیره شوند، ترجیح دادند بهترین خادمان آن باقی بمانند. بااین‌حال، هیچ راهی برای پرداختن به مسائل بین‌المللی آلمان وجود نداشت که مستلزم سیاست خارجی مشخصی نباشد. بدین‌ترتیب، انقلاب رادیکال آلمان حتی پیش از آن‌که مجال بروز یابد، هم توسط سرمایه‌داری داخلی و هم توسط سرمایه‌داری جهانی شکست خورده بود.

با این حال، ضرورت درنظر گرفتن جدی روابط بین‌المللی هرگز برای چپ آلمان پیش نیامد؛ و شاید این، روشن‌ترین نشانه‌ی بی‌اهمیتی آن بود. همچنین، مسئله‌ی کسب قدرت سیاسی و چگونگی استفاده از آن نیز به‌طور عینی طرح نشد. هیچ‌کس به‌نظر نمی‌رسید باور داشته باشد که باید پاسخ روشنی به این پرسش‌ها داد. لیبکنشت (Liebknecht) و لوکزامبورگ (Luxemburg) اطمینان داشتند که پرولتاریای آلمان با دوره‌ای طولانی از مبارزه‌ی طبقاتی روبه‌رو است، بی‌آن‌که نشانی از پیروزی زودرس در کار باشد. آنان می‌خواستند از این وضعیت به‌بهترین نحو بهره ببرند و بازگشت به پارلمان و فعالیت‌های سندیکایی را پیشنهاد کردند. بااین‌حال، آن‌ها در فعالیت‌های پیشین خود، مرزهای سیاست بورژوایی را پشت سر گذاشته بودند و دیگر نمی‌توانستند به زندان سنت بازگردند.

آنان عناصر رادیکال پرولتاریای آلمان را گرد خود آورده بودند، عناصری که اکنون مصمم بودند هر نبردی را به‌مثابه آخرین نبرد با سرمایه‌داری تلقی کنند. این کارگران، انقلاب روسیه را مطابق با نیازها و ذهنیت خود تفسیر می‌کردند؛ آنان بیش از آن‌که نگران دشواری‌های آینده باشند، در پی نابود کردن هرچه بیشتر نیروهای بازمانده از گذشته بودند. انقلابیون تنها دو راه در پیش داشتند: یا همراه با نیروهایی که از پیش شکست‌خورده بودند سقوط کنند، یا به آغوش دموکراسی بورژوایی بازگردند و در خدمت طبقه‌ی حاکم، «کار اجتماعی» انجام دهند. اما برای انقلابی واقعی، تنها یک راه وجود داشت: همراه با کارگران مبارز به قعر فرو رفتن.

از همین رو بود که اوژن لوین (Eugen Levine) از انقلابی به‌عنوان «مردگانی که به مرخصی آمده‌اند» یاد کرد، و از همین رو بود که رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنشت، گویی در خواب، به سوی مرگ رفتند.

III.

این واقعیت که بورژوازی بین‌المللی توانست جنگ خود را تنها با از دست دادن موقت بازار روسیه به پایان برساند، تاریخ کل دوره پس از جنگ تا جنگ جهانی دوم را رقم زد. با نگاه به گذشته، مبارزه پرولتاریای آلمان از سال ۱۹۱۲ تا ۱۹۲۳ تنها به منزله اصطکاک‌های جزئی به نظر می‌رسید که همراه با فرآیند بازسازی سرمایه‌داری پس از بحران جنگ بود. اما همیشه این تمایل وجود داشته که پیامدهای جانبی تغییرات خشونت‌آمیز ساختار سرمایه‌داری به عنوان بروز اراده انقلابی پرولتاریا تلقی شود. خوش‌بینان رادیکال اما تنها در تاریکی سوت می‌زدند. البته تاریکی واقعی بود و سروصدا امیدوارکننده، اما در این مرحله نیازی به جدی گرفتن آن وجود ندارد. هرچند یادآوری روزهای فعالیت‌های پرولتری در آلمان ـ تجمعات مردمی، تظاهرات، اعتصابات، درگیری‌های خیابانی، بحث‌های داغ، امیدها، ترس‌ها و ناامیدی‌ها، تلخی شکست و درد زندان و مرگ ـ هیجان‌انگیز است، اما اکنون از همه این تلاش‌ها فقط درس‌های منفی می‌توان گرفت. هیچ‌یک از انرژی و اشتیاق موجود برای ایجاد تغییر اجتماعی یا تغییر ذهنیت زمانه کافی نبود. درس آموخته شده این بود که چگونه نباید پیش رفت؛ روش تحقق نیازهای انقلابی پرولتاریا کشف نشده بود.

تنش‌های عاطفی، محرکی پایان‌ناپذیر برای پژوهش فراهم می‌کرد. انقلابی که مدت‌ها فقط نظریه و امیدی مبهم بود، لحظه‌ای به عنوان امکان عملی ظاهر شده بود. فرصت از دست رفته بود، بی‌شک، اما قرار بود بازگردد و این بار بهتر به کار گرفته شود. اگر نه مردم، دست‌کم «زمانه» انقلابی بود و شرایط بحران غالب دیر یا زود ذهن کارگران را دگرگون می‌ساخت. اگر اقدامات با اعدام‌های پلیس سوسیال‌دموکرات خاتمه یافته بود، اگر ابتکار کارگران بار دیگر با تضعیف شوراهایشان از طریق قوانین نابود شده بود، اگر رهبرانشان دوباره به جای عمل طبقاتی، «به نمایندگی از طبقه» در نهادهای مختلف سرمایه‌داری فعالیت می‌کردند ـ با این همه، جنگ نشان داد که تناقضات بنیادین سرمایه‌داری قابل حل نیستند و شرایط بحران اکنون به «وضعیت عادی» سرمایه‌داری تبدیل شده است. اقدامات انقلابی تازه محتمل بودند و انقلابیون بهتر آماده خواهند بود.

اگرچه انقلاب‌های آلمان، اتریش و مجارستان شکست خوردند، هنوز انقلاب روسیه بود که جهان را به واقعیت مطالبات پرولتاریا متذکر می‌کرد. همه مباحث حول این انقلاب می‌چرخید، و حق هم همین بود، زیرا این انقلاب مسیر آینده چپ آلمان را تعیین می‌کرد. در دسامبر ۱۹۱۹ حزب کمونیست آلمان شکل گرفت. پس از ترور لیبکنشت و لوکزامبورگ، حزب به رهبری پاول لوی (Paul Levi) و کارل رادک (Karl Radek) درآمد. این رهبری جدید بلافاصله به دلیل گرایش به بازگشت به فعالیت‌های پارلمانی از سوی جناح چپ حزب مورد حمله قرار گرفت. در تأسیس حزب، عناصر رادیکال موفق شده بودند شخصیت ضدپارلمانی و کنترل دمکراتیک گسترده‌ای به حزب بدهند که با نوع سازمان لنینیستی تفاوت داشت. سیاست ضد سندیکایی نیز اتخاذ شده بود. لیبکنشت و لوکزامبورگ نظرات متفاوت خود را به دیدگاه اکثریت رادیکال واگذار کردند. اما لوی و رادک چنین نکردند. آن‌ها در تابستان ۱۹۱۹ آشکار کردند که برای شرکت در انتخابات پارلمانی حزب را تقسیم خواهند کرد. همزمان تبلیغ بازگشت به کار سندیکایی را آغاز کردند، اگرچه حزب در حال تشکیل سازمان‌های جدیدی بود که دیگر مبتنی بر حرفه یا صنعت نبودند، بلکه بر کارخانه‌ها سازمان یافته بودند. این سازمان‌های کارگاهی در یک سازمان طبقاتی واحد به نام اتحادیه عمومی کار (General Labor Union) ترکیب شده بودند. در کنگره هایدلبرگ در اکتبر ۱۹۱۹، همه نمایندگانی که با کمیته مرکزی جدید مخالفت کرده و مواضع مؤسس حزب را حفظ کردند، اخراج شدند. در فوریه سال بعد کمیته مرکزی تصمیم گرفت تمام مناطق تحت کنترل جناح چپ را از حزب بیرون کند. جناح چپ از دفتر آمستردام کمینترن حمایت می‌شد، که این موضوع منجر به انحلال آن دفتر توسط کمینترن برای حمایت از ترکیب لوی-رادک شد. نهایتاً در آوریل ۱۹۲۰ جناح چپ حزب کارگران کمونیست (Communist Workers Party) را تأسیس کرد.

حزب کارگران کمونیست هنوز درک نکرده بود که مبارزه‌اش علیه گروه‌های اطراف لوی و رادک، از سرگیری مبارزه قدیمی چپ آلمان علیه بلشوویسم و در معنایی وسیع‌تر، مقابله با ساختار نوین سرمایه‌داری جهانی بود که آرام‌آرام شکل می‌گرفت. این حزب تصمیم گرفت به کمینترن بپیوندد. به‌نظر می‌رسید که بیشتر از خود بلشویک‌ها بلشویک است. اما کمینترن نیازی به تصمیم‌گیری تازه علیه «چپ افراطی» نداشت؛ رهبرانش این تصمیم را بیست سال پیش گرفته بودند. با این حال، کمیته اجرایی کمینترن تلاش می‌کرد با حزب کارگران کمونیست ارتباط برقرار کند، نه فقط به این دلیل که هنوز اکثریت حزب کمونیست قدیمی را در خود داشت، بلکه به این دلیل که هم لوی و هم رادک، گرچه کار بلشویک‌ها در آلمان را انجام می‌دادند، نزدیک‌ترین شاگردان نه لنین، بلکه رزا لوکزامبورگ بودند.

در دومین کنگره جهانی سومین بین‌الملل در سال ۱۹۲۰، بلشویک‌های روس در موقعیتی بودند که سیاست بین‌الملل را تحمیل کنند. واکنش‌های حزب کارگران کمونیست در «نامه‌ٔ باز به لنین» اثر هرمان گورتر خلاصه شده بود، نامه‌ای که پاسخ به اثر لنین «کمونیسم چپ – یک بیماری کودکی» بود. اقدامات بین‌الملل علیه «چپ افراطی» نخستین تلاش‌ها برای دخالت و کنترل بخش‌های مختلف ملی بود. فشار برای بازگشت حزب کارگران کمونیست به پارلمانیسم و سندیکالیسم به طور مداوم افزایش یافت، اما حزب کارگران کمونیست پس از سومین کنگره خود از کمینترن کناره گرفت.

IV.

در دومین کنگره جهانی، رهبران بلشویک برای تضمین کنترل خود بر بین‌الملل، بیست و یک شرط عضویت در کمینترن (بین‌الملل کمونیستی) را پیشنهاد دادند. از آنجا که آن‌ها کنترل کنگره را در دست داشتند، تصویب این شروط برایشان دشوار نبود. بدین ترتیب، مبارزه بر سر مسائل سازمانی که بیست سال پیش باعث مناقشات میان لوکزامبورگ و لنین شده بود، آشکارا از سر گرفته شد. پشت این مسائل سازمانی مورد بحث، تفاوت‌های بنیادین میان انقلاب بلشویکی و طبقه کارگر غربی قرار داشت.

این بیست و یک شرط، اختیار و کنترل کامل اجرایی بین‌الملل، یعنی رهبران حزب روسیه، را بر تمام بخش‌های ملی اعطا می‌کرد. از دید لنین، تحقق دیکتاتوری در مقیاس بین‌المللی بدون «حزبی کاملاً متمرکز و منضبط که قادر باشد هر شاخه، هر حوزه و هر نوع فعالیت سیاسی و فرهنگی را رهبری و مدیریت کند» ممکن نبود. این دیدگاه ـ که مصرانه تجربه روسیه را بر اروپای غربی که شرایط کاملاً متفاوتی داشت، تحمیل می‌کرد ـ برای جناح چپ مخالفت‌کننده یک خطا، اشتباه سیاسی، عدم درک ویژگی‌های سرمایه‌داری غرب و نتیجه وسواس خرافی لنین نسبت به مسائل روسیه به نظر می‌رسید. سیاست لنین به نظر می‌رسید ناشی از عقب‌ماندگی توسعه سرمایه‌داری روسیه بود و اگرچه می‌بایست در اروپای غربی علیه آن مبارزه می‌شد زیرا به بازسازی سرمایه‌داری کمک می‌کرد، نمی‌توان آن را نیرویی کاملاً ضدانقلابی نامید. این دیدگاه خوش‌بینانه نسبت به انقلاب بلشویکی به زودی توسط اقدامات بعدی خود بلشویک‌ها نابود شد.

بلشویک‌ها از اشتباهات کوچک به اشتباهات بزرگ‌تر رفتند. اگرچه حزب کمونیست آلمان که به سومین بین‌الملل وابسته بود، به ویژه پس از اتحاد با سوسیالیست‌های مستقل، به طور مداوم رشد کرد، طبقه پرولتاریا که پیش‌تر در موضع دفاع بود، موقعیت‌های خود را یکی پس از دیگری به نیروهای واکنش سرمایه‌داری واگذار کرد. در رقابت با حزب سوسیال‌دموکرات که نماینده بخش‌هایی از طبقه متوسط و آنچه به اصطلاح «اشرافیت کارگری سندیکالیست» نامیده می‌شد، بود، حزب کمونیست ناگزیر از رشد بود، زیرا این طبقات در رکود دائمی سرمایه‌داری آلمان به شدت فقیر شدند. با رشد مداوم بیکاری، نارضایتی از وضعیت موجود و از سرسخت‌ترین حامیان آن، یعنی سوسیال‌دموکرات‌های آلمان، نیز افزایش یافت.

تنها وجه قهرمانانه انقلاب روسیه محبوب شد؛ شخصیت واقعی روزمره رژیم بلشویکی هم از سوی دوستان و هم از سوی دشمنان آن پنهان ماند. زیرا در آن زمان، سرمایه‌داری دولتی که در روسیه شکل می‌گرفت، برای بورژوازی‌ای که با ایدئولوژی «رهاسازی بازار» (laissez-faire) تعلیم دیده بود، به همان اندازه غریب بود که سوسیالیسم واقعی. و سوسیالیسم در نظر بیشتر سوسیالیست‌ها به نوعی کنترل دولتی بر صنعت و منابع طبیعی تعبیر می‌شد. انقلاب روسیه به افسانه‌ای قدرتمند و ماهرانه تقویت شده تبدیل شد که بخش‌های فقیر شده پرولتاریای آلمان آن را پذیرفتند تا رنج فزاینده خود را جبران کنند. این افسانه توسط نیروهای واپس‌گرا تقویت شد تا نفرت پیروانشان را از کارگران آلمان و از هرگونه گرایش انقلابی افزایش دهند.

در برابر این افسانه، در برابر دستگاه تبلیغاتی قدرتمند کمینترن که این افسانه را ساخته بود، و در برابر حمله عمومی سرمایه به کارگر در سراسر جهان ـ در برابر همه این‌ها، عقلانیت غالب نشد. همه گروه‌های رادیکال چپ حزب کمونیست از رکود به تجزیه رسیدند. این که این گروه‌ها سیاست «درست» و حزب کمونیست سیاست «نادرست» داشت، کمکی نکرد، زیرا در اینجا مسأله‌ای از استراتژی انقلابی مطرح نبود. آنچه در حال وقوع بود، گذار سرمایه‌داری جهانی به مرحله‌ای از تثبیت و زدودن عناصر مزاحم پرولتری بود که در شرایط بحران جنگ و فروپاشی نظامی تلاش داشتند خود را تثبیت کنند.

روسیه که بیش از همه ملت‌ها به تثبیت نیاز داشت، نخستین کشوری بود که جنبش کارگری خود را از طریق دیکتاتوری حزب بلشویک نابود کرد. با این حال، تحت شرایط امپریالیسم، تثبیت داخلی تنها از طریق سیاست خارجی قدرتمند ممکن است. ماهیت سیاست خارجی روسیه تحت بلشویک‌ها به ویژگی‌های شرایط پس از جنگ اروپا بستگی داشت. امپریالیسم مدرن دیگر به صرف اعمال فشار نظامی و جنگ واقعی اکتفا نمی‌کند؛ «ستون پنجم» سلاح شناخته‌شده همه ملل است. با این حال، فضیلت امپریالیستی امروز هنوز ضرورت محض برای بلشویک‌ها بود که در جهانی پر از رقابت امپریالیستی می‌کوشیدند جایگاه خود را حفظ کنند. هیچ تضادی در سیاست بلشویکی که همزمان تمام قدرت را از کارگران روس می‌گیرد و تلاش می‌کند در دیگر کشورها سازمان‌های کارگری قدرتمندی بسازد، وجود نداشت.

بدیهی‌ست که بلشویک‌ها بخش‌های گوناگون بین‌الملل خود را صرفاً به‌عنوان لژیون‌های خارجی در خدمت «میهن کارگران» تلقی نمی‌کردند؛ آنان بر این باور بودند که آنچه به روسیه یاری می‌رساند، به پیشرفت در جاهای دیگر نیز خدمت می‌کند. آنان به‌درستی معتقد بودند که انقلاب روسیه، یک جنبش عمومی و جهانی از سرمایه‌داری انحصاری به سرمایه‌داری دولتی را آغاز کرده است، و این وضعیت نوین را گامی در جهت سوسیالیسم تلقی می‌کردند. به‌عبارت دیگر، اگر نه در تاکتیک‌ها، اما در نظریه، آنان همچنان سوسیال‌دموکرات بودند؛ و از دید آنان، رهبران سوسیال‌دموکراسی در واقع به آرمان خود خیانت کرده بودند، زیرا به حفظ سرمایه‌داری «بازار آزاد» دیروز کمک می‌کردند. در برابر سوسیال‌دموکراسی، خود را انقلابی واقعی می‌دانستند؛ و در برابر «اولترا چپ»، واقع‌گرا و نمایندگان راستین «سوسیالیسم علمی».

اما آنچه آنان درباره‌ی خود می‌اندیشیدند با آنچه واقعاً بودند تفاوت داشت. تا آنجا که در درک مأموریت تاریخی خود ناکام بودند، به‌طور مداوم هدف خود را شکست می‌دادند؛ و تا آنجا که ناچار بودند به نیازهای عینی انقلابشان تن دهند، به بزرگ‌ترین نیروی ضدانقلابی سرمایه‌داری مدرن بدل شدند. آنان با جنگیدن به‌مثابه سوسیال‌دموکرات‌های واقعی برای سلطه بر جنبش سوسیالیستی جهان، با یکی‌انگاشتن منافع ملی‌گرایانه‌ی تنگ‌نظرانه‌ی روسیه‌ی سرمایه‌داری دولتی با منافع پرولتاریای جهانی، و با تلاش برای حفظ موقعیت قدرتی که در سال ۱۹۱۷ به‌دست آورده بودند، تنها زمینه‌ساز سقوط خود شدند؛ سقوی که در کشمکش‌های درون‌حزبی متعدد نمود یافت، در دادگاه‌های مسکو به اوج رسید و در روسیه‌ی استالینی ـ یکی از ملل امپریالیست در کنار دیگران ـ پایان گرفت.

با توجه به این سیر تحول، آنچه بیش از نقد سیاست‌های مشخص بلشویک‌ها در آلمان و جهان اهمیت داشت، درک اهمیت تاریخی واقعی جنبش بلشویکی بود؛ یعنی سوسیال‌دموکراسی رزمنده. آنچه یک جنبش محافظه‌کار سوسیال‌دموکرات قادر به انجام و ناتوان از آن بود، احزاب آلمان، فرانسه و انگلستان به‌خوبی نشان دادند. بلشویک‌ها نشان دادند که اگر هنوز جنبشی برانداز بودند، چه می‌کردند: آنان می‌کوشیدند سرمایه‌داری سازمان‌نیافته را سامان دهند و کارآفرینان فردی را با دیوان‌سالاران جایگزین کنند. آنان طرحی دیگر نداشتند، و همین نیز امتداد روند کارتل‌سازی، تراست‌سازی و تمرکز بود که در سراسر جهان سرمایه‌داری در جریان بود. در اروپای غربی، احزاب سوسیالیست دیگر نمی‌توانستند به شیوه‌ی بلشویکی عمل کنند، زیرا بورژوازی‌شان پیشاپیش این نوع «اجتماعی‌سازی» را در پیش گرفته بود. هر آنچه سوسیالیست‌ها می‌توانستند انجام دهند، همکاری با این روند بود؛ یعنی «به‌تدریج» به سوی جامعه سوسیالیستی در حال ظهور «رشد» کنند.

معنای واقعی بلشویسم تنها با ظهور فاشیسم آشکار شد. و در پرتو وضعیت کنونی، گروه‌های «اولترا چپ» در آلمان و هلند باید نخستین سازمان‌های ضد‌فاشیستی دانسته شوند، زیرا آنان در مبارزه‌ی خود با احزاب کمونیست، نیاز آینده‌ی طبقه‌ی کارگر به مبارزه با شکل فاشیستی سرمایه‌داری را پیش‌بینی کردند. نخستین نظریه‌پردازان ضد‌فاشیسم را باید در میان سخنگویان فرقه‌های رادیکال یافت: گورتر (Gorter) و پان‌کوک (Pannekoek) در هلند؛ روئله (Rühle)، فِمپفرت (Pfempfert)، بْروه (Broh) و فرانکل (Fraenkel) در آلمان. آنان را می‌توان بدین اعتبار نخستین ضدفاشیست‌ها دانست که با مفهوم سلطه‌ی حزبی و کنترل دولتی درافتادند، کوشیدند مفاهیم جنبش شوراها را به‌منظور تعیین مستقیم سرنوشت خود، تحقق بخشند و مبارزه‌ی چپ آلمان را هم علیه سوسیال‌دموکراسی و هم شاخه‌ی لنینیستی آن حفظ کردند.

V.

شوراهای روسی و شوراهای کارگران و سربازان آلمان نمایان‌گر عنصر پرولتری در انقلاب روسیه و آلمان بودند. در هر دو کشور، این جنبش‌ها به‌زودی با ابزارهای نظامی و قضایی سرکوب شدند. آنچه پس از تثبیت کامل دیکتاتوری حزبی بلشویک‌ها از شوراهای روسی باقی ماند، چیزی نبود جز نسخه‌ی روسی «جبهه‌ی کار» (Labour Front) در رژیم نازی. جنبش شوراهای آلمان، پس از قانونی‌شدن، به زائده‌ای از اتحادیه‌گرایی بدل شد و خیلی زود به شکلی سرمایه‌دارانه از کنترل اجتماعی درآمد. حتی شوراهایی که در سال ۱۹۱۸ خودجوش شکل گرفتند – که اکثریت آن‌ها را در بر می‌گرفت – چندان انقلابی نبودند. تنها چیزی که در آن‌ها رادیکال محسوب می‌شد، شکل سازمان‌یابی‌شان بود که بر پایه‌ی نیازهای طبقاتی بنا شده بود و نه منافع خاص ناشی از تقسیم کار سرمایه‌دارانه. با این‌حال، فارغ از همه‌ی کاستی‌هایشان، باید گفت که هیچ شکل دیگری برای بنیاد نهادن امیدهای انقلابی وجود نداشت. اگرچه این شوراها اغلب علیه چپ روی می‌گرداندند، با این حال انتظار می‌رفت که نیازهای عینی این جنبش، آن را ناگزیر در تعارض با نیروهای سنتی قدرت قرار دهد. این شکل از سازمان‌یابی می‌بایست با همان منش اولیه‌اش حفظ و برای نبردهای آینده گسترش می‌یافت.

با اندیشیدن به استمرار انقلاب در آلمان، جریان «اولترا چپ» خود را به مبارزه‌ای تمام‌عیار علیه اتحادیه‌ها و احزاب پارلمانی موجود متعهد می‌دانست؛ خلاصه آنکه در برابر هر شکلی از فرصت‌طلبی و سازش قرار می‌گرفت. اما از منظر احتمال همزیستی با قدرت‌های قدیمی سرمایه‌داری، بلشویک‌های روسی نمی‌توانستند هیچ سیاستی را بدون سازش تصور کنند. استدلال‌های لنین در دفاع از موضع بلشویکی در قبال اتحادیه‌ها، پارلمانتاریسم و به‌طور کلی فرصت‌طلبی، نیازهای خاص بلشویسم را به اصولی به‌ظاهر انقلابی اما دروغین ارتقاء داد. با این حال، کافی نبود که فقط به ناسازگاری منطقی این استدلال‌ها اشاره شود، زیرا اگرچه از دیدگاه انقلابی، این استدلال‌ها ناسازگار بودند، اما به‌طرزی منطقی از نقش خاص بلشویک‌ها در روند رهایی سرمایه‌دارانه‌ی روسیه و نیز از سیاست بین‌المللی بلشویکی، که در خدمت منافع ملی روسیه بود، سرچشمه می‌گرفتند.

بخشی از جنبش «اولترا چپ» یک گام از مواضع ضدبلشویکی حزب کارگران کمونیست و هواداران آن در اتحادیه‌ی سراسری کارگری (AAU) فراتر رفت. این جریان بر آن بود که تاریخ احزاب سوسیال‌دموکرات و عملکرد احزاب بلشویکی به‌قدر کافی اثبات کرده‌اند که تلاش برای جایگزینی احزاب ارتجاعی، بیهوده است؛ چرا که خود شکل سازمانی حزب دیگر بی‌فایده و حتی خطرناک شده بود. جنبش دچار انشعاب شد: یک شاخه به‌کلی شکل حزبی را کنار نهاد و شاخه‌ی دیگر، به‌عنوان «سازمان اقتصادی» حزب کارگران کمونیست باقی ماند. شاخه‌ی نخست به جنبش‌های سندیکالیستی و آنارشیستی گرایش پیدا کرد، بی‌آنکه جهان‌بینی مارکسی خود را کنار بگذارد. شاخه‌ی دوم خود را وارث تمام عناصر انقلابی در جنبش مارکسیستی گذشته می‌دانست. این شاخه در تلاش برای تشکیل یک انترناسیونال چهارم بود، اما در نهایت تنها به همکاری نزدیک‌تر با گروه‌هایی مشابه در چند کشور اروپایی دست یافت.

تاریخ از کنار هر دو گروه عبور کرد؛ آنان در خلأ استدلال می‌کردند. نه حزب کارگران کمونیست و نه شاخه‌ی ضد‌حزبی اتحادیه‌ی سراسری نتوانستند از وضعیت «فرقه‌های اولترا چپ» فراتر روند. مشکلات درونی‌شان نیز کاملاً صوری شد، چرا که در عمل، هیچ تفاوتی میان فعالیت‌های آن‌ها وجود نداشت.

این سازمان‌ها – بازمانده‌هایی از تلاش پرولتری برای ایفای نقش در طوفان‌های سیاسی ۱۹۱۸ – کوشیدند تجربه‌های خود را در چارچوب روندی به کار بندند که بی‌وقفه در جهتی مخالف جهتی حرکت می‌کرد که آن تجربه‌ها در آن پدید آمده بودند. تنها حزب کمونیست، به‌دلیل برخورداری از پشتیبانی روسیه، قادر بود در مسیر رو به رشد فاشیسم رشد کند. اما این حزب نیز، چون نماینده‌ی فاشیسم روسی و نه فاشیسم آلمانی بود، ناگزیر در برابر جنبش در حال شکل‌گیری نازیستی سر فرود آورد؛ جنبشی که با به‌رسمیت‌شناختن و پذیرش گرایش‌های غالب سرمایه‌داری، سرانجام کل جنبش کارگری پیشین آلمان را به ارث برد.

پس از سال ۱۹۲۳، جنبش «اولترا چپ» آلمان دیگر نقش سیاسی جدی‌ای در جنبش کارگری آلمان نداشت. آخرین تلاش آن برای هدایت روند تحولات در جهت مطلوب خود، در فعالیت کوتاه‌مدت مارس ۱۹۲۱ و تحت رهبری مردمی ماکس هولتس (Max Hoelz) تحلیل رفت. اعضای رزمنده‌ی این جنبش، که به فعالیت زیرزمینی کشانده شده بودند، روش‌های توطئه‌گرانه و مصادره‌گرانه را وارد مبارزه کردند و بدین‌سان انحلال آن را شتاب بخشیدند. اگرچه به‌لحاظ سازمانی، گروه‌های «اولترا چپ» تا آغاز دیکتاتوری هیتلر همچنان وجود داشتند، اما عملکرد آن‌ها محدود به باشگاه‌های بحث‌وبررسی شده بود که می‌کوشیدند شکست‌های خود و شکست انقلاب آلمان را بفهمند.

VI.

افول جنبش «اولترا چپ»، دگرگونی‌های روسیه و در ترکیب احزاب بلشویکی، و ظهور فاشیسم در ایتالیا و آلمان، مناسبات دیرین میان اقتصاد و سیاست را که طی و پس از جنگ جهانی اول دستخوش اختلال شده بود، بازسازی کرد. سرمایه‌داری در سراسر جهان اکنون به‌حدی تثبیت شده بود که بتواند روند سیاسی غالب را تعیین کند. فاشیسم و بلشویسم، که زاده‌ی شرایط بحرانی بودند، – همانند خود بحران – واسطه‌هایی برای شکوفایی جدید، گسترش دوباره‌ی سرمایه و ازسرگیری رقابت‌های امپریالیستی شدند. اما همان‌گونه که هر بحران بزرگ برای آنانی که بیشترین رنج را می‌کشند، چونان «بحران نهایی» جلوه می‌کند، دگرگونی‌های سیاسی همراه با آن نیز به‌عنوان نشانه‌هایی از فروپاشی سرمایه‌داری در نظر گرفته شدند. با این حال، فاصله‌ی عظیم میان ظاهر و واقعیت، دیر یا زود خوش‌بینی اغراق‌آمیز نسبت به امکان انقلاب را به بدبینی‌ای به همان اندازه اغراق‌آمیز بدل می‌کند. بنابراین، تنها دو راه پیش روی انقلابی باقی می‌ماند: یا به روندهای سیاسی مسلط تن دهد، یا به زندگی‌ای تأمل‌گرایانه پناه برد و در انتظار چرخش رویدادها بنشیند.

تا پیش از فروپاشی نهایی جنبش کارگری آلمان، عقب‌نشینی «اولترا چپ» چونان بازگشتی به کار نظری جلوه می‌کرد. سازمان‌ها به شکل نشریات هفتگی و ماهانه، جزوات و کتاب‌ها وجود داشتند. نشریات سازمان‌ها را حفظ می‌کردند، و سازمان‌ها نشریات را. درحالی‌که سازمان‌های توده‌ای در خدمت اقلیت‌های خرد سرمایه‌داری قرار داشتند، توده‌های کارگر صرفاً از سوی افراد منفرد نمایندگی می‌شدند. تناقض میان نظریه‌های «اولترا چپ» و شرایط حاکم غیرقابل‌تحمل شده بود. هرچه فرد بیشتر در قالب جمعی می‌اندیشید، تنهاتر می‌شد. سرمایه‌داری، در شکل فاشیستی‌اش، چونان یگانه شکل واقعی جمع‌گرایی ظاهر می‌شد، و ضد‌فاشیسم چونان بازگشت به فردگرایی بورژوایی اولیه. ابتذال انسان سرمایه‌دار، و در نتیجه، ابتذال انقلابی در شرایط سرمایه‌داری، درون این سازمان‌های کوچک و راکد به‌طرز دردناکی آشکار شده بود. افراد بیشتری، با این پیش‌فرض که «شرایط عینی» برای انقلاب مهیاست، غیبت آن را با «عوامل ذهنی» چون فقدان آگاهی طبقاتی، ناآگاهی یا ضعف شخصیتی کارگران توضیح می‌دادند. با این‌حال، خودِ این کمبودها نیز می‌بایست بار دیگر از رهگذر «شرایط عینی» توضیح داده شوند، چراکه کاستی‌های پرولتاریا بی‌شک از جایگاه ویژه‌ی آن در روابط اجتماعی سرمایه‌داری ناشی می‌شد. ضرورتِ محدود‌کردن فعالیت به کار آموزشی به یک فضیلت تبدیل شد: رشد آگاهی طبقاتی کارگران، حیاتی‌ترین وظیفه‌ی انقلابی تلقی می‌شد. اما باور قدیمی سوسیال‌دموکرات‌ها مبنی بر اینکه «دانایی قدرت است» دیگر قانع‌کننده نبود، چراکه میان دانایی و به‌کارگیری آن هیچ رابطه‌ی مستقیمی وجود نداشت.

پیروزی فاشیسم آلمانی به دوران طولانی یأس، سرخوردگی و نومیدی انقلابی پایان داد. همه چیز بار دیگر به‌نحوی شدیداً روشن شد؛ آینده‌ی نزدیک با تمام خشونت خود در برابر دیدگان قرار گرفت. جنبش کارگری، برای آخرین بار، اثبات کرد که انتقاداتی که انقلابیون به آن وارد می‌کردند، بیش از آن‌که به‌حق باشند، موجه بودند. مبارزه‌ی «اولترا چپ» علیه جنبش رسمی کارگری تنها مبارزه‌ی پیگیر و سازش‌ناپذیری بود که تا آن زمان علیه سرمایه‌داری صورت گرفته بود.


توضییحات :

  1. جنبش چپ افراطی (ultra-left): اصطلاحی که در دهه‌ی ۱۹۲۰ برای توصیف گرایش‌هایی به کار رفت که از چپِ حزب کمونیست می‌ایستادند و هرگونه مشارکت در انتخابات، پارلمان یا اتحادیه‌های کارگری سنتی را رد می‌کردند. مهم‌ترین جریان‌های آن در آلمان حول KAPD و AAU شکل گرفتند.
  2. KAPD – Kommunistische Arbeiter-Partei Deutschlands: حزب کمونیست کارگری آلمان، تأسیس‌شده در سال ۱۹۲۰ به‌وسیله‌ی اعضای منشعب از حزب کمونیست آلمان (KPD) که سیاست‌های لنینیستی از جمله شرکت در انتخابات و پذیرش رهبری حزب بلشویک را رد می‌کردند. آنان بر شوراهای کارگری و خودسامان‌دهی طبقه‌ی کارگر تأکید داشتند.
  3. AAU – Allgemeine Arbeiter-Union: اتحادیه‌ی سراسری کارگری که به‌مثابه‌ی ساختار اقتصادی مکمل KAPD فعالیت می‌کرد و تلاش داشت ساختارهای جدیدی از تشکل کارگری را خارج از اتحادیه‌های سنتی و سلسله‌مراتبی سازمان دهد.
  4. ماکس هلتس (Max Hoelz): یکی از چهره‌های مشهور مبارزه‌ی مسلحانه‌ی چپ افراطی در آلمان پس از جنگ جهانی اول. رهبری برخی قیام‌ها و عملیات‌های مسلحانه در مناطق صنعتی شرق آلمان را برعهده داشت.
  5. فروپاشی انقلاب آلمان (1918-1923): دوره‌ای از قیام‌های کارگری و نظامی در پایان جنگ جهانی اول که با شکل‌گیری شوراهای کارگری و شورایی از پایین همراه بود. این انقلاب در پی سازش سوسیال‌دموکراسی با ارتش و نیروهای محافظه‌کار سرکوب شد و با شکست قیام‌های ۱۹۲۳ عملاً به پایان رسید.
  6. بلشویسم و سازش‌گرایی: از منظر ماتیک، بلشویسم نماینده‌ی نوعی انقلاب با جهت‌گیری دولت‌گراست که در نهایت منجر به بازتولید اشکال اقتدار از بالا می‌شود. او دفاع لنین از مشارکت در انتخابات و اتحادیه‌ها را نمونه‌ای از این سازش‌گرایی می‌داند که به اصول کاذب انقلابی بدل می‌شوند.
  7. امپریالیسم و بازتولید سرمایه‌داری: در تحلیل مارکسیستی ماتیک، فاشیسم و بلشویسم هر دو در نتیجه‌ی بحران سرمایه‌داری پدید آمدند و با ایجاد نوعی نظم اقتدارگرایانه، امکان انباشت جدید سرمایه و رقابت‌های امپریالیستی را فراهم ساختند.
  8. بازگشت به نظریه‌پردازی: با افول امکان کنش مستقیم سیاسی و سرکوب جنبش‌ها، بخشی از چپ افراطی به انتشار نشریات، کتاب‌ها و کار فکری روی آورد. از نظر ماتیک، این کار نظری، هرچند جدا از پراتیک توده‌ای، می‌تواند حامل حافظه‌ی تاریخی مبارزه‌ی انقلابی باقی بماند.
  9. شکاف میان شرایط عینی و ذهنی انقلاب: در سنت مارکسیستی، انقلاب زمانی ممکن است که هم شرایط عینی (بحران سرمایه‌داری، موقعیت اقتصادی توده‌ها) و هم شرایط ذهنی (آگاهی طبقاتی، سازمان‌یافتگی سیاسی) فراهم باشد. شکست انقلاب آلمان از دید ماتیک ناشی از این ناهماهنگی بود.
 
 
اسم
نظر ...