نقد کتاب "کارل مارکس" نوشته کارل کرش/پل ماتیک
22-11-2024
بخش کمونیسم شورایی
49 بار خواندە شدە است
پل ماتیک، 1939
نقد کتاب "کارل مارکس" نوشته کارل کرش
منبع: مجله مارکسیسم زنده، آوریل 1939؛
در تقابل آشکار با بسیاری دیگر از تفسیرهای مارکس، این کتاب بر اصول اساسی نظریه و عمل مارکسیستی تمرکز میکند. نویسنده در این اثر، «مهمترین اصول و محتوای علم اجتماعی مارکس را در پرتو رویدادهای تاریخی اخیر و نیازهای نظری جدیدی که تحت تأثیر این رویدادها پدید آمدهاند» بازبینی میکند. این کتاب به دنبال جلب نظر کنجکاوان نیست و به منافع هیچ گروه خاصی وابسته نیست. به دلیل فشردگی و عینیتگراییاش، این کتاب بهعنوان یک ابزار نظری مفید برای آرمانهای طبقاتی پرولتاریا ارزشمند است. در این بررسی، اگرچه بهصورت ناکامل، تنها میتوان به غنای محتوای آن اشاره کرد.
کتاب به سه بخش تقسیم شده است: جامعه، اقتصاد سیاسی و تاریخ. مارکسیسم در این کتاب بهعنوان «علم اجتماعی واقعی زمان ما» معرفی شده و برتری آن نسبت به علوم اجتماعی کاذب بورژوایی در سراسر کتاب نشان داده شده است.
به گفته نویسنده، برای درک پدیدههای اجتماعی، تسلط بر اصل «تعین تاریخی» مارکس از اهمیت بالایی برخوردار است. مارکس تمامی مفاهیم اقتصادی، اجتماعی و ایدئولوژیک را «تنها در حدی که برای موضوع اصلی او ضروری باشد، یعنی مشخصه خاصی که این مفاهیم در جامعه بورژوایی مدرن پیدا کردهاند»، بررسی کرده است. آنچه بهاصطلاح «ایدههای کلی» نامیده میشود، همیشه باید عنصری تاریخی و خاص داشته باشد. بهعنوان نمونه، مفهوم ایدهآلیستی نادرست تکامل که توسط نظریهپردازان اجتماعی بورژوازی بهکار گرفته میشود، «در هر دو سوی گذشته و آینده بسته است و در همه اشکال گذشته و آینده جامعه، تنها خود را بازمییابد.» در مقابل، اصل توسعه مارکسی «در هر دو سوی باز است. مارکس جامعه کمونیستی جدیدی را که از انقلاب پرولتاریایی برمیخیزد نهتنها بهعنوان شکلهای پیشرفتهتر جامعه بورژوایی، بلکه بهعنوان نوع جدیدی تعریف میکند که دیگر نمیتوان آن را با هیچیک از مقولههای بورژوایی توضیح داد.» ضرورت بازبینی این موضع مارکسی، بهویژه امروز، با در نظر گرفتن ادبیات اخیر درباره سوسیالیسم که جامعه سوسیالیستی را بهعنوان شکلی اصلاحشده از سرمایهداری تصور میکند و تمامی مقولههای سرمایهداری را تحت عناوین مختلف به «جامعه جدید» انتقال میدهد، آشکارتر میشود.
اصل «تعین تاریخی» همانگونه که مارکس از آن استفاده کرده، تعمیم را کنار نمیگذارد، اما به نوع جدیدی از تعمیم منجر میشود. با مارکس، «عمومیتِ مفهوم دیگر بهعنوان حوزهای جدا از واقعیت انضمامی مطرح نمیشود؛ بلکه هر عمومیت، حتی در شکل مفهومی خود، ناگزیر جنبهای خاص یا بخشی ذهنی از انضمامیت تاریخی جامعه بورژوایی موجود باقی میماند.»
گفتگوی رایج امروز درباره «متافیزیک ماتریالیسم دیالکتیکی» اگرچه مستقیماً توسط کرش مورد بحث قرار نگرفته، اما او در پاسخ به چنین مباحثی تأکید میکند: «اگر مارکس واقعاً کار خود را با بازبینی انتقادی و انقلابی اصول نهفته در روش هگل آغاز کرده باشد، او مطمئناً در ادامه، روشهای خاص خود برای نقد و پژوهش ماتریالیستی را به شیوهای کاملاً تجربی توسعه داده است.» هیجان منتقدان اخیر «عقل سلیم» کمتر موجه است، زیرا نظریه مارکسی، «که تمامی ایدهها را در ارتباط با یک دوره تاریخی معین و شکل خاص جامعه متعلق به آن دوره بررسی میکند، خود را نیز بهعنوان محصولی تاریخی همانند هر نظریه دیگری که به مرحلهای معین از توسعه اجتماعی و به طبقه اجتماعی مشخصی تعلق دارد، میشناسد».
قسمت دوم کتاب در ابتدای خود اشارهی میکند که «اقتصاد سیاسی، که به بنیان مادی دولت بورژوایی موجود میپردازد، برای پرولتاریا پیش و بیش از هر چیز، سرزمینی دشمن است.» نویسندهی تاریخ اندیشهی اقتصادی بورژوایی را بهطور مختصر و دقیق توصیف میکند و نشان میدهد که چرا هرگونه «توسعهی واقعی در اقتصاد سیاسی توسط توسعهی تاریخی واقعی جامعهی بورژوایی منتفی شده است.» نقد مارکس از اقتصاد سیاسی، برخلاف تصور رایج، توسعهای بر علم اقتصادی بورژوایی نبود، بلکه نظریهای دربارهی انقلابی قریبالوقوع بود. تفاوتهای میان مفاهیم اقتصادی کلاسیک و مارکسیستی بهروشی روشنکننده نشان داده شده و توضیح داده شده است که اصلاحات مارکسی «بر نظریهی اقتصادی کلاسیک از جهت پیشرفتهای صوری اهمیت ندارند، بلکه به دلیل انتقال قطعی اندیشهی اقتصادی از حوزهی تبادل کالا و مفاهیم حقوقی و اخلاقی ‘درست’ و ‘نادرست’ ناشی از آن به حوزهی تولید مادی در تمامیت آن» اهمیت دارند.
ما معتقدیم بهترین فصلهای کتاب، آنهایی هستند که به بتوارگی کالاها و قانون ارزش اختصاص داده شدهاند. نویسنده دوباره نشان میدهد که «عمومیترین ایدهها و اصول اقتصاد سیاسی صرفاً بتهایی هستند که روابط اجتماعی واقعی بین افراد و طبقات در یک دورهی تاریخی معین از شکلگیری اجتماعی-اقتصادی را پنهان میکنند.» وی همچنین اشاره میکند که افشای نظری ماهیت بتوارانهی کالاها «نه تنها هستهی نقد مارکسی از اقتصاد سیاسی است، بلکه در عین حال جوهر نظریهی اقتصادی سرمایه و دقیقترین تعریف نظری و تاریخی کل علم مادیگرایانهی جامعه است.» این فصلها چنان با تسلط و وضوح نوشته شدهاند که هر تلاشی برای بازگویی آنها ناچیز به نظر میرسد. اندیشهها را نمیتوان در زبانی فشردهتر و مؤثرتر بیان کرد. نویسنده، وظیفهی پرولتاریای انقلابی را «نابودی نهایی بتوارگی کالای سرمایهداری از طریق سازماندهی اجتماعی مستقیم کار» میداند. معنای سازماندهی اجتماعی کار که در روابط ظاهری ارزش کالاها پنهان شده، با اشاره به تلاشهای برنامهریزی سرمایهداری توهمی فعلی نشان داده شده است؛ تلاشهایی که تنها میتوانند «نظمی» را که خاص سرمایهداری است و با ضرورتهای کورکورانه قانون بتوار ارزش به وجود آمده، بیشتر مختل کنند.
فصل دیگری به سوءتفاهمهای رایج دربارهی آموزه ارزش و ارزش اضافی مارکس میپردازد و بسیار بهموقع است، زیرا «لیبرالیسم» حملات جدیدی را به «غیرعلمی بودن» نظریهی اقتصادی مارکس آغاز کرده است. استدلال میشود که نظریهی ارزش مارکس نادرست است، زیرا مسئله را صرفاً از دیدگاه عرضه بررسی میکند و بنابراین قادر نیست به مسئلهی واقعی قیمت بپردازد. اما کرش توضیح میدهد که «مارکس هرگز قصد نداشت از ایدهی کلی ارزش، همانگونه که در جلد اول سرمایه شرح داده شده، با تعیینکنندههای نزدیکتر به تعیین مستقیم قیمت کالاها برسد. اهمیت خاص قانون ارزش در نظریهی مارکس هیچ ارتباطی با تثبیت مستقیم قیمت کالاها بر اساس ارزش آنها ندارد.» تلاشهای متنوع اقتصاددانان بورژوا برای اثبات تناقض بین قانون ارزش و روابط واقعی قیمت، که به باور آنها ناشی از «یکجانبهنگری» مفهوم ارزش مارکس است، کاملاً بیاساس است. جالب است که کاربرد قانون ارزش توسط مارکس در مورد نیروی کار، با استناد به انعطافپذیری دستمزدها رد میشود؛ استدلالی که تنها نشان میدهد این اقتصاددانان بورژوا موضع مخالف خود را درک نمیکنند. مطابق نظر مارکس، «هیچ رابطهی اقتصادی یا عقلانی تعیینشدنی بین ارزش کالاهای جدید تولیدشده از طریق استفاده از نیروی کار در کارگاه و قیمتهایی که برای این کار به فروشندگان آن پرداخت میشود، وجود ندارد».
بخش پایانی کتاب به مفهوم مادی تاریخ میپردازد. اگرچه منشأیی فلسفی دارد، کرش اشاره میکند که علم مادیگرایانهی مارکس، «بهعنوان یک تحقیق کاملاً تجربی دربارهی اشکال تاریخی معین جامعه، به هیچ حمایت فلسفی نیاز ندارد.» با ردیابی توسعهی علمی مارکس، کرش نشان میدهد که «از سال 1843 مارکس به این نتیجه رسیده بود که اقتصاد سیاسی محور اصلی همهی علوم اجتماعی است.» مارکس به جای توسعهی بیزمان «ایده»، توسعهی واقعی تاریخی جامعه را بر اساس توسعهی شیوهی مادی تولید آن قرار داد. در فصلی که به رابطهی طبیعت و جامعه میپردازد، کرش نشان میدهد که «همانطور که در دیگر نوآوریهای نظریهی مادیگرایانهی جدید، گسترش روششناختی جامعه به زیان طبیعت توسط مارکس عمدتاً در حوزهی علم اقتصاد ثابت شده است.» پس از روشن کردن تعدادی از مفاهیم مارکسی نظیر رابطهی میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی، زیربنا و روبنای جامعه، کرش توضیح میدهد که مارکس در بیان اینکه «مانع واقعی تاریخی تولید سرمایهداری، خود سرمایه است» چه منظوری داشت و اینکه تنها انقلاب پرولتری، با تغییر روابط تولید، میتواند توسعهی پیشروندهی نیروهای اجتماعی تولید را تضمین کند.
اما اگرچه تا حد زیادی با این تفسیر از مارکس موافقیم، نمیتوانیم از اشاره به این نکته صرفنظر کنیم که وضوح و انسجام انقلابی این اثر در مواجهه با رویدادهای انقلابی جدیدتر و ویژگیهای آنها تا حدی کمرنگ میشود. برای مثال، تغییر تأکید میان فرمولبندیهای اولیه و متأخر مارکس دربارهی اصول مادیگرایانه، از عامل ذهنی جنگ طبقاتی انقلابی به توسعه عینی زیربنایی آن، در تفسیر کرش ناشی از تحولات واقعی است که تغییر نگرش را تحمیل کردهاند. کرش مینویسد: «به روشی مشابه، لنین، مارکسیست انقلابی، با گرایشهای انقلابی فعال چپگرایان کمونیست در سال 1920 مواجه شد، که در یک موقعیت عینی تغییر یافته به شعارهای مستقیم وضعیت انقلابی ناشی از جنگ بزرگ پایبند ماندند.» این دفاع دیرهنگام از جزوهی فرصتطلبانه و تا حدی مضحک لنین با عنوان چپگرایی، بیماری کودکی کمونیسم، که برای تأمین کنترل روسیه بر جنبش کارگری بینالمللی در راستای منافع خاص روسیه و حزب بلشویکی آن طراحی شده بود، نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد که «تغییر چهره» لنین ناشی از بررسی هوشیارانه یک موقعیت تغییر یافته نبود. بلکه اصلاً تغییری در موضع او رخ نداد. این جزوه همان موضعی را حفظ کرد که لنین همیشه در برابر اپوزیسیون انقلابی بخشهایی از پرولتاریای اروپای غربی داشت. این موضع او حتی در زمانی که به گفته ورش، به لحاظ عینی انقلابی بود، تغییر نکرد. این موضع در واقع، موضع سوسیالدموکراسی پیش از جنگ بود که لنین هرگز از آن فاصله نگرفت، اگرچه از نظر سازمانی جدا شد. این موضع با موقعیت انقلابیون بورژوازی روسیه درهمتنیده بود و در تضاد کامل با تمامی اصول انقلابی خاص طبقه کارگر، چه پیش از جنگ، چه در حین آن و چه پس از آن، قرار داشت. همچنین این موضع در تضاد کامل با اصول مارکسی قرار داشت که هم از سوی سوسیالیستها و هم بلشویکها فراموش شده بودند و بازگویی آن در این اثر، چه نویسنده بخواهد و چه نه، آن را به سلاحی علیه لنین «مارکسیست» تبدیل میکند.