دیالکتیک نقد و پراکسیس
رضا یونسی
چـون در این نـوشـتار از مـفهوم دیالکتیک مکرراً اسـتفاده میشـود، ضـروری بـه نـظر میرسد به طور اجمال به این مفهوم پرداخته شود. الـبته هـدف این مـقدمـه کوتـاه، تـبارشـناسی و سـابـقه تـاریخی مـفهوم دیالکتیک در بین روشنفکران و فـلاسـفه بـه طـور عـام نیست. بلکه دیالکتیکی مـد نـظر اسـت، که مـارکس از آن در همه عرصههای نظری خودش بهره برده است. بـه طـور کلی اگـر دیالکتیک یک “کلیت”، “ مـتعارض” و “متغیر” بـاشـد بـه گـفتاری از مـارکس در پیگـفتار ویراسـت دوم آلـمانی “کاپیتال” در این مـورد تـوجـه کنیم: «دیالکتیک، هـر شکل تکوینیافـته تـاریخی را، سیال، در حـال حـرکت تلقی میکند و از این رو، جـنبه گـذرای آن را نیز درك میکند و چـون در ذات خـود انـتقادی و انـقلابی اسـت اجـازه نمیدهـد هیچچیز آن را تحت تاثیر قرار دهد.» هـگل در “مـنطق” افـزودههـای بـند 81 و 82 اشـاره میکند که: «هـر آنـچه کرانـمند اسـت، بـه جای آنکه ثابت و نهایی باشد، متغیر و گذراست.» شـاید بهـتر بـاشـد مـفهوم دیالکتیک، از نـظر مـارکس را اینگـونـه خـلاصـه و تـعریف کنیم که: هـمانـا دیالکتیک “نفی آگـاهـانـه” اسـت که بـه این تـرتیب، نـقش “سـوژه” در آن بـه طـور مــشخص، عیان و بــرجســته میشــود، که تــفاوتی بنیادی بــا “دیالکتیک طبیعت” که “ انگلس” مبلغ آن بود ایجاد میکند. مارکس: «دیالکتیک همانا مرگ است اما همهنگام حامل سرزندگی است.» مفهوم نقد و تفکر انتقادی پـایه و اسـاس تـئوری مـارکس، نـقد اسـت. نـقد اقـتصاد سیاسی، نـقد فـلسفه، نـقد بـتوارگی کالایی و نقد ایدئولوژی. آنـچه نـقد مـارکس را از دیگران مـتمایز میکند پیونـد تـئوری بـا پـراکسیس و نـقش آگـاهـانـه سـوژه اسـت. مـارکس اشـاره میکند: «ذهنیت تـئوریک، بـه محضی که در خـود بـه آزادی میرسـد، بـه سـوی فـعالیت عملی رو میآورد و بـا تـرك امـپراتـوری مـبهم «آمـنتئوس» بـه مـثابـه اراده، علیه واقعیت جـهان بیرونی، چـرخـش میکند، امـا خـود پـراتیک فلسفی، تـئوریک اسـت، این نقد است که هستی فردی را با ذات و واقعیت مشخص را با ایده میسنجد.» 3 رضا یونسی دیالکتیک نقد و پراکسیس تئاتر امروز یکی از سـنتهـای فکری، “تفکر انـتقادی”، در مکتب “فـرانکفورت” متجـلی میشـود (بـدون بـحث پیرامـون تـایید یا رد نـظرات انـدیشمندان این حـوزه)، اولـویت مـفهوم اصلی لـوکاچ، “ آگـاهی طـبقاتی” اسـت. مـفهوم “آگـاهی طـبقاتی” دسـتکم، در نـظام سـرمـایهداری، مسـتلزم “ آگـاهی کاذب” فـرد، از شـرایط طـبقاتی و اجـتماعی-تـاریخی، مـاهیت نـظام سـرمـایهداری اسـت. آگـاهی کاذب یعنی تـوهمی که در ذات واقعیت بـه طـور وارونـه نـهفته اسـت؛ هـرچـند “ سـوژه” گـنجایش پـرورش آگـاهی طـبقاتی را در بـطن پـراکسیس انـقلابی و مـحو آگـاهی کاذب و ازخودبیگانگی به منظور تغییر شرایط موجود، از متن کار ازخودبیگانه را داراست. نـقد بـر آگـاهی کاذب قـرار اسـت، بینشی را بـرمـلا کند که اسـاسـاً از دل مـناسـبات اقـتصادی موجود و از وارونگی ابژه پدید میآید. شناخت از سرشت این وارونگی کار نقد است. “هـورکهایمر” و “آدورنـو” در ادامـهی فـعالیت تـئوریک خـود، بـا تکیه بـر نـظرات “مـاکس وبـر” بـه این عقیده رسیدنـد که “عـقلانی شـدن” بـه مـراتـب بیش از خـود نـظام سـرمـایهداری مـنبع سـرکوب انـسانهـاسـت. آنـان در این رابـطه بـا تـاکید بـر رشـد تکنولـوژی و ابـزار سـرکوب نـاشی از بـه خـدمـت گـرفـتن عـقل، بـه این نتیجه رسیدنـد که “عـقل” در رونـد گسـترش و تکامـل خـود، هـر روز بیشازپیش مـاهیت آزادیخـواهـانـه و کار ویژه “رهـاییبـخش” خـود را از دسـت داده و بـه صـورت ابـزار سـرکوب در خـدمـت مـنافـع طـبقات اسـتثمارگـر مـوجـود درآمـده اسـت و در نـهایت، تـن بـه یک عـمل خـودکرده داده اسـت. در نـهایت، “تفکر انـتقادی” تـنها بـه تـوصیف و نـقد شـرایط مـوجـود نمیپـردازد (نـقد منفی یا سـلبی)، بلکه مـعطوف بـه تغییر شـرایط مـوجـود نیز هست (نقد مثبت). بـه هـر صـورت، دیالکتیک شـالـودهی نـظریه انـتقادی را میسـازد و آن را از پـوزیتیویسم مجـزا میکند. میدانیم در تجـربـهگـرایی، اصـل بـر تجـربـه و مـشاهـده اسـت. امـا انـدیشه دیالکتیکی مـعتقد اسـت که بـدون داشـتن یک نـگرش “کلی”، انـسان قـادر بـه درك پـدیدههـای اجـتماعی نـخواهـد بـود. چرا که فلسفه، ایدئولوژی و دین، واقعیت را رازآمیز میکند. جـامـعه انـسانی، یک کلیت اجـتماعی اسـت، بـه ویژه در نـظام سـرمـایهداری، دارای یک مـاهیت (نـوع مـالکیت، قـانـون ارزش، کار مـزدی) و فـراسـاخـتارهـای حـقوقی، فـرهنگی، بـاورهـا و کلیه ظـواهـر واقعی (ایدئـولـوژی، فـلسفه، دین) اسـت که این کلیت، نـظام سـرمـایهداری را بـه عـنوان یک رابطه اجتماعی درمیآورد. نـقطه عـزیمت تحـلیل و نـقد، همین “کلیت” یا هـمان نـقد “درونذاتی” اسـت، که این نـقد درونذاتی، هـمهـنگام بـاید بـه ریشههـای تـاریخی، فـرهنگی، دینی و ایدئـولـوژیک آن بـپردازد و 4 رضا یونسی دیالکتیک نقد و پراکسیس تئاتر امروز هـم حـرکت“ واقعی” سـرمـایه را در این “شکل” فـرهنگی و تـاریخی خـاص، مـورد بـررسی قـرار دهد. دیالکتیک نـقد و پـراکسیس، تـاکید بـر این جـامعیت اجـتماعی اسـت، بـه این مـعنا که رابـطه مـتقابـل “مـاهیت” و “شکل” را هـمواره مـورد تـوجـه قـرار میدهـد؛ بـه عـبارتی، نـقد نـزد مـارکس، هـمانـا نـقد درونذاتی اسـت. آگـاهی انـتقادی، نـقد انـتزاع پیکریافـته یک کلیت اسـت. یعنی نـقد، امر سیاسی و نقد ایدئولوژیهایی است که بازتولیدکننده هماند. مـارکس در نـقد فـلسفه حـقوق هـگل اشـاره میکند: «نـقادی مـبتذل، در هـمه جـا تـضاد پیدا میکند. امـا نـقدی که آغشـته بـه ضـد خـودش بـاشـد، دگـماتیک بـاقی میمـانـد. نـقد فلسفی حقیقی وضعیت فعلی، نـه فـقط وجـود تـضاد را نـشان میدهـد، بلکه آن را تـوضیح میدهـد. ضـرورت و ذات آن را درك میکند، در هـمهجـا تعینات مـفهوم مـطلق را تـجویز نمیکند، بلکه به منطق مناسب خود ابژهها پیمیبرد» آگـاهی انـتقادی، یک ایدئـولـوژی کنار سـایر ایدئـولـوژیهـا نیست، بلکه یک تـئوری اسـت در نـقد همین ایدئـولـوژیهـا؛ بـه عـبارتی سـرشـت و هـویت خـود را دقیقاً از نـقد یک کلیت کسب میکند. اهمیت تـئوری انـتقادی و انـقلابی مـارکس در دیالکتیک نـقد و پـراکسیس اسـت، بـه همین دلیل اسـت که مـارکس فـلسفه هـگل را «غیرانـتقادی و غیرانـقلابی» میخـوانـد. تـئوری انـتقادی، امـری “سـلبی” اسـت که بـه امـری “ایجابی” مـعطوف میشـود. هـدف ایدئـولـوژیهـا (آگـاهی کاذب) اسـتمرار و بـقای شیوهای از تـولید و بـازتـولید زنـدگی اجـتماعی اسـت که در نـهایت بـه اسـتثمار انـسان از انـسان منجـر میشـود. نـقش راسـتین و حقیقی روشنفکر، بـه عــنوان ســوژه نــقاد، کشف و آشکار کردن“تــناقــضهــا” اســت، که واقعیت در شکلی از ایدئـولـوژیهـا مـفصلبـندی میشـود و تـحت تـاثیر آن، در سـپهر عـمل یا پـراکسیس اخـتلال ایجاد میشود تـاثیر مـتقابـل پـراکسیس و نـقد، بـه تکامـل و اعـتلای سـوژه واقعی واکنش میکند -از اینجا بـه بـعد، نـقد را بـه هـمان مـفهوم تـئوری انـتقادی انـقلابی مـارکس بـه کار میبـریم- یعنی پیونـد بین تـئوری و پـراتیک را از طـریق پـراکسیس بـه عـنوان یک فـعالیت انـتقادی-عملی درك میکنیم. گسست بین نقد و پراکسیس، ریشه انفعال سوژه است. مـارکس، دیالکتیک نـقد و پـراکسیس در یک جـنبش انـقلابی را بـه هـم پیونـد میزنـد: «تـقارن تغییر وضعیت و فـعالیت انـسانی یا خـود-تغییری را فـقط میتـوان بـه صـورت یک فـعالیت انقلابی در نظر گرفت و معقولانه فهمید.» 5 رضا یونسی دیالکتیک نقد و پراکسیس تئاتر امروز نـقطه عـزیمت نـقد، حـرکت واقعی جـامـعه سـرمـایهدار اسـت. بـه عـبارتی دیالکتیک بین آنـها در نـهایت، هـم نـقد و هـم پـراکسیس را مـتحول میکند. دگـرگـونی واقعیت اجـتماعی، در خـود واقعیت نـهفته اسـت. پـس نـقد، انـسجام تـئوری و پـراکسیس در پـرتـو جهـتگیریهـای عملی، سیاسی و نظری است مـارکس در تـز سـوم دربـاره فـویربـاخ تـاکید میکند که: «سـوژه تـاریخی، در عـمل انـقلابی، در کنش جـمعی “رهـایی بـخش” اسـت که هـم شـرایط مـادی، هـم آگـاهیاش را و در نتیجه خودش را دگرگون میکند» دیالکتیک نـقد و پـراکسیس، در گـذشـتن از تـقابـل تجـریدی بین انـدیشه و عـمل، بین تـئوری و پـراتیک اسـت. بـه عـبارتی این دیالکتیک بـه وحـدتگـرایی دقیقی گـرایش دارد که در مـتن یک حـرکت فکری، یک عـلم انـتقادی، بـا پـراکسیس پیونـد میخـورد. تـنها پیونـد دیالکتیکی نـقد و پـراکسیس اسـت که از تفسیر واقعیت بـه نـقد و تغییر واقعیت مـوجـود میرسـد. تـئوری انـتقادی، صـرفـاً یک عـلم تفسیر واقعیت اجـتماعی نیست، بلکه در پـروسـه خـودآگـاهی سـوژه، واقعیت نـوینی نیز میآفـریند. بـه همین دلیل نـقد از هـر تفسیری صـرفـاً ابـژکتیو دوری میجـوید. درسـت اسـت که واقعیت، شـالـوده طـبقه را پی میافکند، امـا رهـایی تـاریخی بشـر، بدون کسب خودآگاهی که محصول نقد و پراکسیس است امری محال خواهد بود تـئوری انـتقادی-انـقلابی مـارکس، انـسجام بین تحـلیل واقعیت و نـقد آن اسـت. بـه این دلیل واقعیت را نـقد میکند تـا بـتوانـد از طـریق “سـوژه انـقلابی” آن را تغییر دهـد. این تـئوری مـبانی نـظری و فـلسفه پـراکسیس اسـت و همچنین، ابـزاری بـرای شـناخـت شکستهـا، مـنفعل ماندنها و به بیراهه رفتنها نیز هست مـارکس، در نـامـهای بـه “روگـه” در رابـطه بـا وظیفه مـا مینـویسد: «آگـاه سـاخـتن جـهان، از آگاهی خویش و توضیح دادن معنای کارهایی که انجام میدهد.» دیالکتیک نـقد و پـراکسیس اسـت که سـرشـت انـقلابی پـرولـتاریا را عیان میسـازد. بـا شـروع از انـدیشه انـتقادی، در مـورد واقعیت، کنشی دگـرگـونسـاز پـایه گـذاری میشـود که میتـوانـد بـه احتمالی، به خودرهایی طبقه کارگر منجر شود. مـارکس اشـاره میکند: «کنش عملی فـلسفه، خـود خصلتی تـئوریک دارد. این کنش، تبیینی بـر نـقدی اسـت که هـر هسـتی فـردی را، بـا جـوهـر آن و هـر واقعیت خـاص را، بـا ایده می سنجد. مارکس بـه روگـه مینـویسد: «بـه هـر حـال، آنـچه مـزیت گـرایش نـوین مـحسوب میشـود، این اسـت که مـا نمیخـواهیم جـهان را جـزمگـرایانـه، پیشبینی کنیم، بلکه میخـواهیم دنیایی نـو را از طـریق نـقد جـهان کهنه، بـنا کنیم.» و یا اشـاره میکند: «کل اصـل سـوسیالیستی بـه نـوبـه خـود، تـنها آن جـنبه ای اسـت، که بـه واقعیت انـسان حـقوقی مـربـوط میشـود. مـا بـاید بـه جـنبه دیگری نیز بـپردازیم، بـه هسـتی تـئوریک انـسان، در نتیجه دین، عـلم و غیره را مـوضـوع نـقد خود قرار دهیم». قـابـل ذکر اسـت که نـقد، صـرفـاً امـری تـئوریک نیست، بلکه تجـزیه و تحـلیل امـر واقعی را در نـظر دارد. نـقد و دیالکتیک آن بـا پـراکسیس، تـباری مـدرن دارد، چـرا که از فـلسفه فـراروی میکند، انتقادی و انقلابی و به ویژه ماتریالیستی است. هـمه سـنت تـئوریک و پـراکسیس سیاسی مـارکس، فـلسفه، مـعرفـت شـناسی، جـامـعه شـناسی، اقـتصاد، و فـعالیت عملیاش در بین کارگـران، تـاکیدی بـر پیوسـتگی و رابـطه مـتقابـل نـقد و پـراکسیس دارد. سـوژه نـقاد یک کنشگـر سیاسی اسـت؛ بـه عـبارتی، پـراکسیس هـمان کاربست تئوری است. گسسـت بین تـئوری و پـراکسیس میتـوانـد حـداقـل دو خـروجی مـتمایز در امـر سیاسی داشـته بـاشـد: “تـئوری مـحوری” که مـنفعل، صـرفـاً فلسفی و بـه طـور طبیعی فـارغ از اثـرگـذاری بـر واقعیت اسـت؛ “پـراتیک مـحوری ” نیز در نـهایت، عملی کور، غیرانـتقادی و مـاجـراجـویانـه است. آنـچه تـئوری انـتقادی و انـقلابی مـارکس را بـرجسـته میکند، یگانگی، پیونـد، تـاثیر مـتقابـل و دیالکتیک تئوری و پراکسیس است. تـاکید این مـبانی نـظری را میتـوان در تـزهـای مـارکس دربـاره فـویربـاخ بـه روشنی مـشاهـده کرد. سوژه انقلابی و نقد دیالکتیک نـقد و پـراکسیس، مـوجـب اعـتلاء و تکامـل سـوژه واقعی، یعنی پـرولـتاریا میشـود. چــرا که نــقد، مســتقل از کنش سیاسی نیست و کنش سیاسی مســتقل از ســوژه بی معنی خواهد بود بـا تـوجـه بـه تـزهـای مـارکس دربـاره فـویربـاخ، بـا تـوجـه بـه مـفهوم“سـوژه واقعی”، فـعالیت اجـتماعی انـسان و تـبادل سـوبـژکتیو بـا ابـژه طبیعت و جـامـعه، تـعریف “بشـریت اجـتماعی”، مـفهوم آگـاهی و اسـتوار شـدن مـاتـریالیسم بـر سـرشـت سـوژه دگـرگـونسـاز، بـا میانجی یک تـئوری انـتقادی-انـقلابی، فـعالیت اجـتماعی، امکان درك تـازهای از مـاهیت نـقد و پـراکسیس را دریافـته اسـت. چیزی که تـا قـبل از آن در فـلسفه وجـود نـداشـت نـقد رویکرد، جـدایی انـدیشه و پـراتیک، هـمواره ضـروری اسـت، چـرا که دیالکتیک بین آنـها ارتـقاء پـراکسیس و خـودآگـاهی است. بـدفهمی و بحـران تـئوریک بخشی از چـپ، که بـه نـقد جـنبش هـای خـودانگیخته طـبقه کارگـر میپـردازنـد، بـه عـبارتی بـه نـقد جـریانـات ضـدحـزبی -از نـوع لنینی- روی میآورنـد، این تـصور را دارنـد، که آگـاهی و یا خـودآگـاهی از طـریق یک جـریان “حـزبی” و مسـتقل از پـراکسیس طبقه کارگر، و از بیرون طبقه به درون طبقه ره مییابد. هـرچـند میدانیم نـقطه عـزیمت تـئوری انـتقادی، واقعیت یا ابـژه مـوجـود اسـت، امـا این تـئوری میتـوانـد وارد کتاب هـا شـود و سـپس بـر پـراکسیس واکنش کند. در مـقالـه “روشنفکران و کارگـران” کمال خسـروی هـر چـند تـلاش کرده اسـت خـود را از گـرداب این انـدیشه، یعنی جـدایی انـدیشه و کردار بـرهـانـد، امـا بـا تـوجـه بـه گـرایشات لنینیستی، ایشان مـتاسـفانـه در دام آن گرفتار مانده است. بـه این نـقل قـول از این مـقالـه ی جـناب کمال خسـروی تـوجـه کنیم: «در عـطف بـه رابـطهی “ روشنفکران” و “کارگـران” و عـمدتـاً بـر مـحور “نـقش عـنصر آگـاه” یا “نـقش عـامـل ذهنی (سـوبـژکتیو)”، مجـموعـه بـحثهـای نـظری و بـه اصـطلاح “مـبارزات ایدئـولـوژیک” در نـقد بـاصـطلاح “حـزب لنینی” یا سـازمـانیابی و سـازمـاندهیِ حـزبی بـه طـور اعـم اسـت. در بسیاری از این اسـتدلالهـا، انکارِ جـدایی سـپهر انـدیشه و کردار و بـازیافـت یگانگیِ آنـها، بـا اسـتناد بـه نفی آنـچه جـایگاه، ضـرورت و نـقش “مسـتقلِ” بـاصـطلاح “عـنصر آگـاه” پـنداشـته یا تلقی شـده، صــورت پــذیرفــته اســت. گــاه، در کردارهــایی که “جــنبش کارگــری نــاب”، “جــنبش خـودبـهخـودی” ــ و بـهمـراتـب بـدتـر ــ “جـنبش شـورایی” نـامیده شـدهانـد، تـحت لـوای مـخالـفت بـا “رهـبری” یا بـا “تـئوری خـارج از جـنبش” و در دفـاع از سـازمـانیابیِ جنبشی و غیره، تـئوری بـه قـلمرو “ایدئـولـوژی کلانْ روایتهـا” تبعید شـده اسـت، و از اینطـریق، ضـرورت آنـچه نـقش مسـتقلِ “عـنصر آگـاه» نـامیده شـده، انکار شـده اسـت. گـاه، در مـقابـل و در دفـاع از نـقش “عـنصر آگـاه”، بـا نـگاه تحقیرآمیز بـه “جـنبش خـودبـهخـودی” و قـابلیتهـای صـرفـاً و مـاهیتاً “ غـریزی” و “اقـتصادی” و “بـورژواییِ” این جـنبش، بـر ضـرورت حـضورِ انکارنـاپـذیرِ این نـقش تأکید شده است». همین مـطلب، نـشان میدهـد که کمال خسـروی، بـا هـمه تـلاشی که در بـازشـناسی درسـت مارکس داشته است -که قابل تقدیر است- اولا،ً هنوز گرفتار لنینیسم و تئوری “حزب لنینی” است. ثـانیا،ً رابـطه دیالکتیکی، تـئوری و پـراکسیس را بـه طـور مـغشوش ادراك کرده اسـت و درکی غیرمارکسی از آن ارائه میدهد. در ادامـه همین گـفتار -مـقالـه روشنفکران و کارگـران- اسـتدلالی که بـرای تـئوری یا انـدیشه و یا بـه تعبیر ایشان “خـرده” انـدیشههـا میآورنـد، تـئوری را، تـا حـد “بـرنـامـه ریزی” تقلیل میدهـند. الـبته این نـظر تقلیلگـرایانـه بـه این مـنظور صـورت میگیرد که بـرنـامـه حـزبی بلشویسم برای کسب قدرت سیاسی توسط ایشان موجه شود. حـال در همین ارتـباط بـه نـظر مـارکس تـوجـه کنیم: «طـبقهای که از جـامـعه رانـده شـده و نـاگـزیر از داشـتن شـدیدتـرین تـضادهـا بـا سـایر طـبقات میشـود، طـبقهای که اکثریت اعـضای جـامـعه را تشکیل میدهـد و مـنشأ آگـاهی بـه ضـرورت یک انـقلاب بنیادی، آگـاهی کمونیستی اسـت.» بـه عـبارتی مـارکس سـرچـشمه آگـاهی کمونیستی را وجـود این طـبقه و بـه دلیل سـرشـت طـبقاتی آن میبیند. هـرچـند مـارکس اشـاره میکند که از طـبقات دیگر بـا تـفحص در وضعیت این طبقه میتوانند آگاهان کمونیست شوند. در صــورتی که لنین، آگــاهی را نــشو و نــمایافــته و مــحصول تــتبع نــمایندگــان طــبقات خــردهبــورژوازی و دارا میدانــد، در حقیقت کمونیسم لنین یک ایدئــولــوژی، مــحصول کاوشهـای فکری نـخبگان اسـت و بـه پـروسـه تکامـل انـدیشه تـعلق دارد که این هـمان فـلسفه هـگل و ایده مـطلق اسـت که بـه شکل مـاتـریالیسمی بـورژوایی، خـود را نـشان میدهـد. در صورتی که مارکس منشأ آگاهی را پرولتاریا و “هستی آگاهانه” میداند. ســوژه از نــظر مــارکس یعنی، انــسانی که اراده میکند، عــمل آگــاهــانــه انــجام میدهــد، زیباییشـناسـانـه کار میکند و مـهمتـر از هـمه حـلقه واسـط دیالکتیک، در تغییرات اجـتماعی و در طبیعت اسـت. همین مـرکزیتیابی سـوژه، در دیالکتیک مـارکس او را از سـایرین مـتمایز میکـنـد؛ از “دیـالکـتیک طـبیـعـت” انـــگـلـس، دیـالکـتیک“ایـدهآلیـسـتی” هـــگـل و از دیـالکـتیک مشاهده ای فویرباخ و غیره... اصلیتـرین مسـئله مـارکس، “انـسان” اسـت. هـم از مـنظر رهـایی و هـم از مـنظر عـاملیت در تغییر، نـگاه مـارکس بـه سـوژه نـگاهی واقـعگـرایانـه و عـملگـرایانـه اسـت. سـوژه “واقعی” یا پـرولـتاریا از مـنظر مـارکس در پـراکسیس انـقلابی اش و بـا تـوجـه بـه سـطح خـودآگـاهیاش، میتواند تکوین و تکامل یابد. پـرداخـتن بـه نـقد و نفی ایدئـولـوژیهـا و مـبارزه و تحـلیل سـاخـتار مـوجـود نـظام سـرمـایهداری و تکوین سـوژه از مـنظر پـراکسیس، بـا پشـتوانـه یک تـئوری انـتقادی و عـملگـرا، نـقطه عـزیمت تحلیل واقعی شرایط موجود است در “خـانـواده مـقدس” مـارکس اشـاره میکند: «تـاریخ هیچ نیست، مـگر فـعالیت انـسانی که هدف خود را دنبال میکند». بـنابـراین سـوژه مـاتـریالیستی تـاریخی-دیالکتیکی مـارکس کسی نیست بـه جـز انـسان، پـایه تکوین این سوژه همانا دیالکتیک نقد و پراکسیس است. قـبل از مـارکس در فـلسفه، سـوژه، ایدهآلیستی، مـتافیزیکی، غیرتـاریخی و اسـتعلایی بـوده اسـت. مـانـند سـوژه کانـت و دکارت، که سـوژه هـمان “فـاعـل شـناسـا” اسـت و در فـلسفه هـگل در مـقام خـودآگـاهی “روح مـطلق” بـروز میکند. امـا “سـوژه” نـزد مـارکس بـه مـثابـه “عـمل اجتماعی” نمایان میشود. در تـز دوم مـارکس دربـاره فـویربـاخ میخـوانیم: «این مسـئله که آیا تفکر انـسانی دارای حقیقتی آبـژکتیو هسـت یا نـه، بـه هیچ وجـه مسـئله ای نـظری نیست، بلکه مسـئله ای عملی است». ایدئـولـوژی یا آگـاهی کاذب، مـحصول واقعی هسـتی وارونـه اسـت، که پـراکسیس سـوژه را مـختل میکند، دیالکتیک نـقد و پـراکسیس، یعنی تـاثیر تـئوری بـر عـمل و عـمل بـر تـئوری، که از نفی آگـاهـانـه در فـعالیت اجـتماعی نـاشی میشـود، بـر آگـاهی کاذب واکنش میکند و موجب ارتقاء و تکامل سوژه میشود. تکامــل ســوژه از کنش آن مــنتج میشــود و از این طــریق “خــودتعینیابی” قــرین “ خـودفهمی” یا خـودآگـاهی طـبقاتی میشـود. دیالکتیک، بـازتـابی بیرونی در ذهـن نیست، چـرا که بـه قـول هـگل «عـنصر تعین را از درون خـود سـوژه اسـتخراج میکند و خـودش روح و اصل درون ماندگار آن است». امـا آنـچه از اهمیت ویژهای بـرخـوردار اسـت، هـمانـا انقیاد سـوژه و ازخـودبیگانگی او نسـبت بـه “ کار ازخـودبیگانـه شـده”، نسـبت بـه “ خـصلتهـای مـاهـوی” انـسانی اسـت که تـحت تـاثیر هسـتی وارونـه، در ایدئـولـوژیهـا شکل گـرفـته اسـت. نـقد، فـرآیند رهـایی از همین ازخـودبیگانگی اسـت که میتــوانــد تــحت تــاثیر آگــاهی تــئوریک نیروی مــادی او در پــراکسیس آزاد شــود. ازخودبیگانگی مانعی در شکلگیری جنبشها، تشکلها و ایجاد آلترناتیوها است. 10 رضا یونسی دیالکتیک نقد و پراکسیس تئاتر امروز پـرسـشهـایی در دسـتنـوشـتههـای اقـتصادی-فلسفی 1844 مـارکس وجـود دارد که این مـفاهیم را روشـنتـر بیان میکند: «در سیر تکامـل انـسان، نـزول بـخش اعظمی از بشـریت بـه کاری“ انـتزاعی” چـه مـعنایی دارد؟ چـرا مـاده مـرده، بـر انـسان سـلطه کامـل پیدا کرده اسـت ؟ چـرا بیارزش شـدن جـهان انـسانی، بـا رشـد ارزش در جـهان اشیا، ارتـباطی مسـتقیم پیدا کرده اسـت؟ چـرا انـسان هـرچـه بیشتر تـلاش میکند، سیطره جـهان مـصنوعـات بیگانـه ای که میآفریند، توانمندتر شده و دنیای درونیاش، تهی تر میشود؟». این پـرسـشهـا، و نـقد آنـها، رابـطه انـسان بـا کار و کار ازخـودبیگانـه را میگـشاید و بـه همین دلیل اسـت که نـقد درونذاتی کلیت آن منجـر بـه خـودآگـاهی در پـراکسیس نـبرد طـبقاتی خواهد شد. مـارکس بـه“روگـه” مینـویسد: «هـر چـه بیشتر رویدادهـا بـه بشـر انـدیشمند، فـرصـت انـدیشه و بـه بشـریت رنـجبر، فـرصـت تجـمع بخشـد، مـحصولی که زمـان حـاضـر در بـطن خـود میپـرورانـد، در هنگام تولد بی نقص تر خواهد بود.» نقد ازخودبیگانگی، خودآگاهی تملک جوهر انسانی توسط انسان است. سـوژه در پـراکسیس نـبرد طـبقاتی و تـحت تـاثیر دیالکتیک نـقد و پـراکسیس، بـه خـودآگـاهی میرسـد. بـه عـبارتی این خـودآگـاهی امـری درونی و بـرآمـده از تلفیق دیالکتیکی نـقد و پراکسیس است. مـارکس در سـالـنامـه آلـمانی- فـرانـسوی مینـویسد: «مـا خـود را، در مـقام یک فـرزانـه مـتعصب، آورنـده اصـول جـدید مـعرفی نمیکنیم، مـا نـدا سـر نمیدهیم “بـفرمـایید این هـم حقیقت”، همین جـاسـت، که بـاید بـه زانـو افـتاد. اصـول جـدیدی که مـا بـر روی دنیا بـازمیگـشاییم، اصـولی هسـتند که از اصـول جـهان بـرمیگیریم. بـه دنیا نمیگـوییم از مـبارزه دسـت بکش، چـون بیهودهانـد! مـا شـعار حقیقی نـبرد را در گـوش تـو بـانـگ میزنیم، مـا فـقط بـه مـردم دنیا نـشان میدهیم که در واقـع بـرای چـه مـبارزه میکنند و آگـاهی بـه این مـبارزه را بـاید درك کنند. حتی اگر نخواهند.» آنـچه ازخـودبیگانگی را، در هـمه اشکالـش منهـدم میکند، یک پـایگاه مـادی و یک تـوده انقلابی است که باید با نقد رادیکال وضعیت موجود عجین شده و آن را متحقق سازد. مـارکس اشـاره میکند: «تـئوری بـه مجـرد اینکه در تـودههـا نـفوذ کند، بـه نیروی مـادی تـبدیل میشود.» این تئوری همان تئوری انتقادی و انقلابی است. مـارکس تـا جـایی بـه مـفهوم ازخـودبیگانگی اهمیت میدهـد، که حتی مـالکیت خـصوصی را نـه عـلت ازخـودبیگانگی، بلکه مـعلول آن میدانـد. هـرچـند در این تحـلیل، این مـفهوم روشـن میشـود که اگـرچـه مـالکیت خـصوصی دلیل و سـبب کار بیگانـه شـده بـه نـظر میرسـد، امـا در واقـع پیامـد آن اسـت. هـرچـند مـارکس حـل تـضادهـای نـظری یا مـحو ازخـودبیگانگی را صـرفـا،ً امری نظری نمیداند. در دسـتنـوشـتههـای فلسفی-اقـتصادی اشـاره میکند: «دیدیم که چـگونـه حـل تـضادهـای نـظری فـقط بـه شیوه عملی و فـقط از طـریق انـرژی عملی انـسان ممکن اسـت، بـنابـراین بـه این عـلت حـل این تـضادهـا بـه هیچ وجـه فـقط مسـئله مـعرفتی نیست بلکه مسـئله واقعی زنـدگی اسـت، مسـئلهای که فـلسفه نـتوانسـت حـل کند، زیرا دقیقاً بـه آن هـمچون مسـئلهای صـرفـاً نظری پرداخته بود.» پـراتیک اجـتماعی و تـاریخی انـسان، سـرشـت و مـاهیت این هسـتی اجـتماعی و تـاریخی اسـت و ابـژه شـناخـت، کلیت این هسـتی میبـاشـد و این بـنمـایه دسـتگاه نـظری مـارکس در تبیین دیالکتیک نـقد و پـراکسیس اسـت. از مـنظر مـارکس، جـایگاه اجـتماعی و تـاریخی سـوژه واقعی، یعنی پـرولـتاریا، تـنها بـر پـایه روشـنگری و نـقد رادیکال و پـراکسیس انـقلابی اسـتوار اسـت، امـری دیالکتیکی و تـوأمـان که بـه شـناخـت و نفی سـلطه و اسـتثمار واکنش میکند. این امـر، بـر سـه نـقد کلی اسـتوار اسـت؛ نـقد اقـتصاد سیاسی، نـقد بـتوارگی کالایی، نـقد ایدئـولـوژی بورژوایی و هر ایدئولوژی به طور اعم. بـه فـرازی از گـرامشی در “فـلسفه پـراکسیس” پیرامـون رابـطه تـئوری و پـراکسیس تـوجـه کنیم«...جـایی که انـدیشیدن بـه کنش، و هـر فـلسفهای بـه کنش سیاسی وابسـته بـه آن تـبدیل میشـود، بـه عـبارتی در این مـرحـله اسـت که تلقی از جـهان، تفکر و فـلسفه “واقعی” میشـونـد، زیرا اکنون آنـها بـرآنـند تـا جـهان را بهـبود بـبخشند و پـراکسیس را انـقلابی کنند، بـنابـراین میتـوان گـفت این مـرحـله گـره گـاه اصلی فـلسفه پـراکسیس اسـت، نـقطه ای که در آن، فـلسفه پـراکسیس، بـالـفعل میشـود و بـه لـحاظ تـاریخی (یعنی بـه صـورت اجـتماعی و نـه دیگر تـنها در ذهـن انـسانهـا) حیات مییابـد، یعنی هـنگامی که از دلـبخواهـانـه بـودن دسـت میکشد و ضـروری، عـقلانی و واقعی میشـود» در“ فـلسفه پـراکسیس” گـرامشی اشـاره میکند: «کارکرد و اهمیت بنیادین و راســتین دیالکتیک را، تــنها در صــورتی میتــوان فهمید که فــلسفه پـراکسیس را فـلسفهای یکپارچـه و اصیل بـدانیم که یک مـرحـله نـوین تـاریخی و یک مـرحـله جـدید در پیشرفـت انـدیشهی جـهان را آغـاز میکند. این کار را تـا آنـجا انـجام میدهـد که هـم از ایدهآلیسم سنتی و هــم از مــاتــریالیسم سنتی -یعنی فــلسفههــایی که بیان جــوامــع گذشتهاند- فراتر میرود.»در پـایان این قـسمت، بـه تـعریف مـارکس از دیالکتیک مجـددا رجـوع کنیم: «دیالکتیک، در شکل رازآمیز شـدهاش در آسـمان، بـاب روز شـد، چـرا که بـه نـظر میرسید که آنـچه هسـت را تغییر شکل داده و ســتایش میکند، دیالکتیک در شکل عــقلانی خــود بــرای بــورژوازی و سـخنگویان آیین پـرسـت آن، مـایه رسـوایی و نـفرت اسـت، چـرا که در ادراك “ایجابی” آنـچه هسـت، هـمهـنگام شـامـل نفی و انهـدام مـحتوم آن اسـت؛ چـرا که دیالکتیک هـر شکل تکوینیافـتهی تـاریخی را، سیال، در حـال حـرکت، تلقی میکند و از این رو، جـنبهی گـذرای آن را نیز درك میکند و چــون در ذات خــود انــتقادی و انــقلابی اســت، اجــازه نمیدهــد هیچ چیز آن را تحت تاثیر قرار دهد.» (پیگفتار ویراست دوم آلمانی کاپیتال جلد یک) علل عدم انسجام چپ، دیالکتیک چپ و طبقه چـپ بـر اسـاس و مـحور“ایدئـولـوژی”هـای خـودسـاخـته اش، هیچگـاه نمیتـوانـد متحـد شـود، چـرا که اسـاسـا “حـزب” سـاخـتن و آن هـم در شکل لنینستی اش، “ کاریکاتـوری” از وظیفه چـپ اســت. لنینیسم، حکمتیسم، تــروتسکیسم، مــائــویسم، بــه دلیل اینکه مــعطوف بــه یک “ ایدئـولـوژی” (آگـاهی کاذب) و جـابـجایی “سـوژه و ابـژه” و در تـعارضی عینی در دامـنه فـلسفه نـظری خـود هسـتند، امکان انـسجام و همبسـتگی در بین آنـها بـه مـنظور یک پـراکسیس سیاسی و تـئوریک وجـود نـدارد. این جـریانـات، حتی بـا واژه سـازیهـای نـو و بـه ظـاهـر لـباس جـدید، در نـهایت بـاز هـمان ایدئـولـوژی سنتی و در نـهایت حـزبی را تـوضیح میدهـند، مـانـند شـورا بـه جـای حـزب!! و غیره. پـتانسیل هـمگرایی در بین چـپ بـه دلایل مـادی، وجـود نـدارد چـرا که در وهـله اول در سـرشـت انـقلابی طـبقه کارگـر، نفی و حـذف هـرگـونـه زوائـد غیرارگـانیک بـالای سـر خـود وجـود دارد، گـرایش شـورایی در طـبقه کارگـر بـا تـوجـه بـه فاکتورهای موجود، نفی مادی حزب است. در وهـله دوم چـپ مـوجـود، هـنوز گـرفـتار و مـبهوت ابـژه اسـت، یعنی هـنوز بـر این بـاور اسـت، تـوسـعه اقـتصادی، رشـد نیروهـای مـولـد، تـضاد کار و سـرمـایه، مـاشین بـخار و هـوش مـصنوعی و کمیت کارگـران صنعتی، بـه تـنهایی کافی اسـت که جـامـعه بـه سـوسیالیسم بـرسـد و فـرمـاسیون دیگری آغاز شود؛ یعنی تغییرات در زیر بنا، منجر به تغییر بنیادی در جامعه میشود. چـپ هـنوز خـود را بـه طـور جـدی نـقد نکرده اسـت. نـگاه دتـرمینیستی بـه زیربـنا، حـزب لنینی، گـریبان چـپ ایران را در دورههـایی از تـاریخ تـا کنون گـرفـته اسـت و بـا طـرح مـفاهیمی چـون “ بـورژوازی ملی” بـه جـای بـورژوازی کمپرادور، مـبارزه بـا امـپریالیسم بـه جـای مـبارزه بـا سـرمـایه داری، بـهجـای نـقد ایدئـولـوژیهـا و تـوجـه بـه تـاریخ فـرهنگی و دینی، تـن دادن بـه ارتـجاع، سـوسیال دمـوکراسی را در دسـتور کار خـود و نیروهـای انـقلابی قـرار داد و تفکری دترمینیستی و ضدکارگری را تبلیغ و ترویج میکرد. حـرکت مـاده را، که فـاقـد آگـاهی اسـت جـایگزین خـودآگـاهی و پـراکسیس میکرد، در صـورتی که سـپهر انـدیشه مـارکس، خـودآگـاهی اسـت که تـوسـط نـقد درون ذاتی کلیت پـدیدههـا، شکل میگیرد. بـه عـبارتی بـدون خـودآگـاهی و عـمل انـقلابی، نـقد کلیت نـظام سـرمـایه داری، ارتـقاء و تکوین سـوژه اصلی تغییردهـنده، هیچ امـر مـحتوم و از پیش تعیین شـده ای وجـود نـدارد. در انـدیشه مـارکس جـهان واقعی مـحصول فـعالیت آگـاهـانـه انـسان یعنی مـحصول کار شکلدهـنده و قـوای مـاهـوی انـسان اسـت، یعنی جـهان“مـوضـوعیت یافـته” مـحصول اراده و آگـاهی انـسان است. چپی که تـحت تـاثیر انـدیشه لنینیسم اسـت و بـه عـوامـل سـوبـژکتیو اجـتماعی بیاعـتنا اسـت و تـنها مـنشأ تغییرات را در تـوسـعه اقـتصادی و زیربـنا دنـبال میکند، یا بـه عـبارتی تـنها ابـژه مـوجـود، نـقطه عـزیمت تحـلیل اوسـت، از شـناخـت مـاهیت تـاریخی و فـرهنگی ابـژه و کلیت دیالکتیکی آن یعنی یگانگی سـوژه و ابـژه نـاتـوان اسـت. پیداسـت که این نـاتـوانی “فـاعـل شـناسـا ” از شـناخـت کلیت مـوجـود و نـقد مـاهیت ابـژه، سـبب عـدم درك فـعالیت سـوبـژکتیو انـسان و همچنین پــراکسیس انــقلابی و عــدم اعــتلای ســوژه میشــود. بــه همین دلیل، ســوژه تغییردهـنده مـنفعل میشـود و یا تـحت تـاثیر ازخـودبیگانگی بـه دام فـریب جـریانـات ارتـجاعی یا راست میافتد. ابـژه تحـلیل نـزد مـارکس، فـعالیت آگـاهـانـه انـسانی، یعنی سـوبـژکتیو اسـت. در نتیجه دگـرگـونی آن نیز فـقط بـه صـورت سـوبـژکتیو، یعنی بـا خـودآگـاهی و عـمل انـقلابی امکانپـذیر اسـت. این خـودآگـاهی، مـحصول تـلاش فـرد و یا بـه شکل خـانـقایی و عـرفـانی نیست، بلکه مـحصول پـراکسیس در نـبرد طـبقاتی اسـت. جـریانـات لنینیسم و هـمه بـازمـانـدههـای آن بـا قـطع رابـطه تـئوری انـتقادی بـا پـراکسیس یا بـه عـبارتی رابـطه دیالکتیکی نـقد و پـراکسیس، که در رونـد تکامـل تـئوری مـاتـریالیسم تـاریخی-دیالکتیکی مـارکس متکامـل شـده اسـت، بـه انـفعال سـوژه انـقلابی دسـت زدهانـد. بـه همین دلیل بـه مـانعی در تـحول و تکوین سـوژه تـبدیل شـده انـد و سـبب انحـطاط جـنبش را فـراهـم آوردهانـد. این سـوژه زدایی، دسـتاورد انـدیشه لنینیسم و کمونیسم روسی اسـت؛ یعنی ریشه هـمه فـرآیندهـایی که فـرقـههـایی جـدا از انـدیشه مـارکس را پـدید آورد، ریشه در نـظریات غیر مـارکسی و دتـرمینیستی، تـوسـعهگـرا و مـعطوف بـه زیربـنا دارد. انـگلس حتی در این مـورد، بسیار بسیار از هـگل عـقبتـر اسـت، چـرا که هـگل بـا وجـود یک ایدئـالیسم در فـلسفه اش (الـبته این جـهانی)، هـمواره بـه نـقش سـوژه انـسانی تـاکید داشـته اسـت. در درسگـفتارهـای فـلسفه تـاریخ میگـوید: «مـا در آگـاهی جـامـعه خـود، بـا دو قـلمرو روبـرو هسـتیم، قـلمرو طبیعت و قـلمرو روح؛ قـلمرو، مشـتمل بـر آن چیزی اسـت که تـوسـط انـسان تـولید شـده اسـت. شخصی میتـوانـد انـواع و اقـسام ایدههـا در قـلمرو خـدا داشـته بـاشـد، امـا این هـمواره در قـلمرو روحی اسـت که تـوسـط انـسان تـحقق یافـته و بـه وجـود میآید، قـلمرو روح هـمه جـانـبه اسـت و شـامـل تـمام آن امـوری اسـت که مـورد نـظر انـسان بـوده و خـواهـد بـود، که انـسان در آن فـعال اسـت، او هـر کاری که انـجام دهـد مـوجـودی اسـت که روح از درون او کار میکند، بـنابـراین مـهم اسـت که در سیر تـاریخ بیامـوزیم، تـا بـا مـوجـودیت طبیعت روحـانی آشـنا شـویم، یعنی، مقطعی که روح و طبیعت وحـدت میکنند، که این هـمان طبیعت انـسان اسـت.» در صـورتی که جـناب انـگلس در کلیت تفکرش، در دیالکتیکاش، در فـلسفه اش و در پراکسیس اش... تنها دستاوردش سوژه زدایی است. حال به این دو گفتار توجه کنیم و آنها را با هم مقایسه کنیم: هـگل (فـلسفه حـق): «عـنصرعـام و عینی در کار، در فـرآیند انـتزاع نـهفته اسـت... انـتزاع تـولید یک انــسان از دیگری، کار را بیشتر و بیشتر مکانیکی میکند، تــا اینکه در نــهایت، انــسان قادر است به کنار رفته و ماشینها را به جای خود نصب کند.» مـارکس (گـرونـدریسه): «کارگـر، دیگر یک چیز طبیعی تغییریافـته را واسـط خـود و ابـژه قـرار نمی دهـد، بلکه او فـرآیندی طبیعی که بـه فـرآیند صنعتی تـبدیل شـده بـاشـد را جـایگزین آن کرده، واسـط خـود و طبیعت غیرارگـانیک میکند و بـر آن تسـلط مییابـد، او بـه جـای اینکه فـاعـل اصلی بـاشـد، بـه کنار فـرآیند تـولید میرود» حـال این نـظرات را بـا چـپ مـعطوف بـه زیربنا مقایسه کنید که انکار ماشین بخار، سرآغاز رهایی پرولتاریا است. مـورد دیگری که عـاملی در گسسـت چـپ و عـدم انـسجام نـظری و عملی او اسـت، بـرمیگـردد بـه عـدم انـسجام طـبقه کارگـر؛ بـه عـبارتی عـدم انـسجام طـبقاتی، پـایه مـادی گسسـت در چـپ اسـت. بخشی از انـفعال در چـپ، بـازتـاب عینیت درونی طـبقه کارگـر اسـت. طـبقه کارگـر ایران و هـمه مـزدبگیران، در شـرایط فعلی و بـه دلایل گـونـاگـون، از جـمله نـبود “آلـترنـاتیو” معین و مـشخص، بحـران در چـشم انـداز، سـاخـتار اقـتصادی مـوجـود که امـر مـوقتی سـازی کار را بـهطـور جـدی، هـم بـه دلیل حـرکت سـرمـایه و هـم بـه دلیل ضـدسـازمـانیافتگی بـه پیش بـرده اسـت، وجـود لایههـای مـختلف بـرای جـذب نیروی کار (فی الـمثل در شـرکت نـفت، چـند لایه و سـازمـان مـختلف بـرای جـذب نیروی کار، از کارگـر مـوقتی، پیمانی، روزمـزد، فصلی و غیره.... وجـود دارد)، ایجاد مـنافـع مـتعارض در بـخشهـای خـدمـاتی، آمـوزشی، درمـانی، مسـتاجـری و اجـاره داری در سـطح وسیعی از فـروش کالا، سـرکوب و خـشونـت حـاکمیت و بسیاری از عـوامـل روانشـناسی اجـتماعی، مـسایل فـرهنگی و تـاریخی و دینی و دههـا دلیل دیگر، سـبب شـده اسـت که طـبقه کارگـر، نـتوانـد صـف مسـتقل خـود را در مـبارزه طـبقاتی ایجاد کند. هـرچـند، شکل و مـحتوای این مـبارزات، ابـدا بـا دهههـای قـبل قـابـل مـقایسه نیست و سـطح بـالاتـری از خـودآگـاهی و سـازمـانیافتگی را نـشان میدهـد، امـا تـا رسیدن بـه آنـچه امـر سیاسی طبقه کارگر است، به نظر میرسد راه درازی پیش روست. بـه دو دلیل عـمده بـالا، چپی که بـه هیچ عـنوان مـایل و یا قـادر نیست خـود را نـقد کند و دسـت از فـرقـه سـازی و حـزب لنینی بکشد، بـه تـاریخ فـرهنگی و دینی کشورش تـوجـه بیشتری کند، ازخـودبیگانگی، دین، سیاسـت و خـود را نـقد جـلادانـه کند؛ و از طـرفی، طـبقهای که هـنوز بـه یک انـسجام حقیقی و آگـاهـانـه دسـت نیافـته اسـت، دیالکیتک چـپ و طـبقه را دچـار اخـتلال کرده اسـت. بـه این معنی که چـپ از شکل خـودانگیخته مـبارزه طـبقاتی و گـرایش شـورایی در آن، تـاثیر نمیپـذیرد و طـبقه ای که بـه دلیل چـپ مـنفعل و خیال بـاف، تـحت تـاثیر نقد درونذاتی آن قرار ندارد. ضرورت مبارزه، همین تاثیر دیالکتیکی چپ و طبقه است. وظیفه چــپ، نــقد رادیکال شــرایط مــوجــود در کلیت آن اســت، نــقد ســاخــتارهــا، نــقد ایدیولـوژیهـا و بـاورهـا، نـقد ازخـودبیگانگی طـبقه کارگـر، ارتـقاء سـوژه انـقلابی هـم از مـنظر تـئوریک و هـم پـراکسیس نـبرد طـبقاتی، ارتـقاء و روشـنگری در مـفاهیمی هـمچون آزادی، دمـوکراسی، عـدالـت اجـتماعی، دولـت، کار مـزدی، مـالکیت، مکانیزمهـای اسـتثمار و غیره....که این وظایف همانا دیالکتیک نقد و پراکسیس است. در این صـورت اسـت که مـبارزه طـبقاتی، آگـاهی خـودش را درون طـبقه ایجاد میکند، چـرا که طـبقه کارگـر بـه مـنظور رهـایی خـود و بشـریت، چـاره ای بـهجـز آگـاه شـدن نـدارد و یا میتواند روشنفکران چپ را به بخشی از طبقه تبدیل کند. چـپ تـا زمـانی که خـود را بـه عـنوان عـنصر بـالای سـر طـبقه نـقد نکند، ایدئولـوژی لنینیسم را بـه دور پـرتـاب نکند، خـود را قیم طـبقه کارگـر نـدانـد، حـزب خـودش را عـامـل سـازمـانیابی و پیروزی طـبقه کارگـر نـدانـد، بـهطـور قـطع، روزگـاری بـدتـر از این خـواهـد داشـت و سـوژه انـقلابی را منفعل خواهد کرد. چـپ دنـبال اتـحاد بـا مـحوریت حـزب لنینی نـگردد!! شـما نـقد کلیت نـظام سـرمـایهداری را انـجام دهید. ازخـودبیگانگی را نـقد کنید، آگـاهی کاذب را نـقد کنید، مکانیزم اسـتثمار را نـقد کنید. طـبقه کارگـر خـودش، هـر آنـچه را در امـر سیاسی، اقـتصادی، فـرهنگی و سـازمـانیافتگی نیاز داشته باشد میسازد. تحقق سوسیالیسم استراتژی انسانی طبقه کارگر است.