تروتسكی و تراژدی/جورج استاینر/ترجمه عزت الله فولادوند
جمعه ۱۰ شهریور ۱۳۹۱
زندگینامة تروتسكی، نوشتة آیزاك دویچر، همانقدر كه گسترده دامن است از نظر افق هنری و تعهد فكری نیز پهناور است و باز ما را به این پرسش وامیدارد كه چرا تروتسكی سقوط كرد؟ چه سبب شد كه چنین استاد بیهمتای تاكتیك در انقلاب بلشویكی ـ مردی همپایه و گاهی برتر از لنین در پیشبینی و چارهگریهای درخشان ـ به خاك سیاه بنشیند؟
علتهای این امر پیچیده است و از زمان پیروزی آب میخورد. تروتسكی در دسامبر 1919 در اوج كامیابی سیاسی و نظامی بود. در سراسر دایرهای به طول هشت هزار كیلومتر، ارتشهای سفید درهم كوبیده و واپس رانده شده بودند. یودنیچ 1 و تانكهای انگلیسی او پشت دروازههای پتروگراد 2 مانده بودند و یارای پیش رفتن نداشتند. در جبهة جنوب، گاردهای سفید، بینظم و بهم ریخته، از كییف و پولتاوا عقب مینشستند. در سیبریه، خیال خامی كه دریاسالار كولچاك 3 دربارة روسیهای ضدشوروی در سر پخته بود به پایان مرگبار خود نزدیك میشد. در هفتمین كنگرة شوراها، تروتسكی كه تازه به دریافت مدال پرچم سرخ نائل آمده بود، به نظر میرسید تجسم همة ابتكارها و دلاوریها و امیدهای بیامانی است كه پیروزی را ممكن كردهاند. نام او در سراسر جهان سمر شده بود.
اما تنها چهار سال بعد، تروتسكی از كمیساریا ] یا وزارت [ جنگ كنار رفت و روز 16 ژانویه 1928 مردی بود كه قدرت از او سلب شده بود و رهسپار تبعید در آسیای میانه بود. استالین چگونه توانست گربهوش، با سماجت و سرسختی، از پستوی تاریك بوروكراسی حزب بیرون بخزد و بزرگترین رقیب بالقوة خویش را منزوی كند و بر او چیره شود؟
فراز و نشیب تراژدی از همین جا هویداست. تروتسكی درست در لحظة پیروزی لغزید. مردی كه به هواخواهی دموكراسی پرولتاریا به معنای كامل كلمه و در دفاع از حق كارگر و كشاورز برای بیان و ساماندهی نظریاتشان در جریان مباحثهای انقلابی و مستمر حجت انگیخته و جنگیده بود، اكنون از كنترل تام حزبی در تئوری و عمل طرفداری میكرد. حزب به طرزی بیمانند در قالب بینش اصیل تاریخی شكل گرفته و وجود آن با پیروزی تضمین شده بود و میبایست صدای جامعه و مجری ارادة آن باشد. هیچ كس نمیتوانست جمع ویرانیها را در نظر مجسم كند، اما تروتسكی به شدت به پریشانی وهرج و مرج بازمانده از انقلاب و جنگ داخلی توجه داشت و با الهام از كامیابی خویش در شكل دادن به ارتش سرخ و رهبری آن، در دسامبر 1919 پیشنهاد كرد كه روش بسیج نظامی با تغییرات لازم در مورد بسیج نیروی كار غیرنظامی نیز بكار رود (یعنی همان فكری كه سن ژوست 4 در انقلاب كبیر فرانسه در آن امعان نظر كرده بود). در زمستان 1920ـ21 كه لنین آن را دورة «تب» و «بیماری مهلك» حزب نامیده است، تروتسكی در رأس گروهی قرار گرفت كه میگفت اتحادیهها باید از استقلال محروم و در بافت دولت جذب شوند. او به كسانی كه معتقد بودند «از اصول دموكراسی بت تراشیدهاند» زخم زبان میزد و میگفت «حزب چارهای ندارد جز اینكه درنگها و دودلیها را در حال و هوای خودانگیختة تودهها نادیده بگیرد و از تردیدهای موقت حتی در طبقة كارگر چشم بپوشد و دیكتاتوری خود را حفظ كند.»
قیام كرونشتات 5 نخستین فصل داستان دراز و هولناك جنگ تن به تن میان انقلاب شوروی و گذشتة آنارشیستی یا رادیكال آن بود. پس از فرونشاندن آن قیام، نیروهای سركوبگر از برابر تروتسكی رژه رفتند و او قلع و قمع همان ملوانانی را كه خود در جنگ داخلی رهبری كرده و در 1917 به شورش برانگیخته بود، فتحی واجب معرفی كرد و مورد ستایش قرار داد. بازی چرخ در این قضیه، عمیق و انتحاری بود. تروتسكی نخست اعلام داشته بود كه حزب باید جانشین ارادة جامعه شود و باید صورت مجسم و ابزار تك بُنی 6 اجرای ارادة اجتماعی باشد. سپس پیشبینی كرد كه روزی كمیتة مركزی جای كل حزب را خواهد گرفت و سرانجام و بناچار یك دیكتاتور به تنهایی همة وظایف تصمیمگیری كمیتة مركزی را در شخص خود جمع خواهد كرد. با اینهمه، او درست مانند شخصیتی در تراژدیهای یونان باستان، از هر گونه كاری برای عقیم گذاشتن خطری كه خود در آینده میدید، خودداری میكرد. نهانبینی و سیاستگذاری چنان از یكدیگر فاصله گرفتند كه گویی سرنوشت محتوم، به صورت سیر برگشتناپذیر تاریخ، او را افسون كرده است. تروتسكی همان طور لغزان و افتان به سیر شاهوار خود ادامه داد. انسان به یاد اتئوكلس 7 میافتد كه در نمایشنامة مخالفان هفتگانة تبس 8 با چشم باز به سوی دروازة مرگ میرود و از پذیرفتن لابههای گروه همخوانان سر باز میزند كه به او التماس میكنند طفره برود یا به خود آزادی عمل بدهد و میگوید:
دیگر از این گذشته كه خدایان غم ما را بخورند،
نزد ایشان مرگ ما ستودهترین قربانهاست،
پس چرا با سرنوشت از در مداهنه درآییم باشد كه كار امروز را به فردا بیفكنیم.
بحران دورة فترت 1923ـ24، حد تنهایی تروتسكی را معین كرد. در اینجا مراجعه به تحقیق یی. اچ. كار 9 دربارة تاریخ داخلی روسیه شوروی و حزب ضروری است. خرابی وضع اقتصاد شوروی و نیازهای متعارض صنعت و كشاورزی، اختلافهای شدید برانگیخته بود. ولی تروتسكی پیشتر نگرشی منفی نسبت به اتحادیههای كارگری اتخاذ كرده بود و، از این رو، اكنون نمیتوانست در مقام رهبر طبیعی «جبهة سنتی مخالف» قرار گیرد (نظیر جبههای كه دهها سال بعد در نتیجة بیكفایتیها و وحشیگریهای حكومت استالینیستی پدید آمد). هر چه زمان بیشتر میگذشت، تروتسكی در اقدامات خویش تنهاتر و ناشكیباتر میشد. شاهد آشكار این امر، اختلاف عقیدهای بود كه در مسكو بوجود آمد. در این خصوص كه حزب كمونیست آلمان چه راهی باید در پیش بگیرد. كار مینویسد از نظر تروتسكی «سرنوشت انقلاب روسیه از سرنوشت انقلاب آلمان جداییناپذیر بود. این موضوع نزد او اعتقادی نه تنها عقلی، بلكه عاطفی بود.» در اوت 1923 تروتسكی یقین داشت كه ساعت موعود فرارسیده است و انقلاب پرولتاریا در میهن ماركس در آستانة وقوع است. كوتاهی حزب كمونیست آلمان در اكتبر آن سال و، چند روز بعد، كودتای برقآسا ولی نافرجام هیتلر در مونیخ، موضع عاطفی و تاكتیكی تروتسكی را باز هم ضعیفتر كرد و استالین كه بیاعتنایی ظاهریاش به مسألة آلمان ثمرة آمیزهای از نادانی و حیلهگری غریزی بود، كم كم در اتحاد سهگانة كامنیف ـ زینوویف ـ استالین، در مقام اول قرار گرفت.
از این گذشته، شك نیست كه بیماری و مرگ لنین تعادل وضع تروتسكی را برهم زد و او را به طرز غریبی آسیبپذیر كرد. تنها یكی از رمان نویسان بزرگ قادر به تصور رابطهای مانند روابط پیچیده و حیاتی این دو چهرة بنیادی انقلاب روسیه است. مناسبات لنین و تروتسكی با مجادله و معارضه آغاز شده بود. در 1904، تروتسكی پیش از بهم زدن با منشویكها، لنین را مردی «دیوآسا» و «هرزه» و روبسپیری 10 روسی نامیده بود كه میخواهد میان حزب خویش و بقیة دنیا خطی از خون بكشد. (این پرسش پیش میآید كه آیا تروتسكی از همان ایام خویشتن را در نقش دانتون 11 میدید؟) در 1915، آن دو دوباره بر سر برنامة تیمروالد 12 با یكدیگر از در مخالفت درآمدند، و در 1917، هنگامی كه لنین از او و یارانش درخواست كرد كه به بلشویكها بپیوندند، تروتسكی از اینكه فوراً پاسخ مثبت دهد خودداری كرد. رشتة اتحاد فقط به واسطة نیازها و پیروزی ] انقلاب [ اكتبر میان آن دو استوار شد. دویچر از «اختلاف این دو تهمتن با یكدیگر از لحاظ خلق و عادت» گفت و گو میكند. نقشی كه در آیینة خیال از این دو مرتسم میشود این است كه یكی صخره و دیگری گدازة آتشفشان بوده است.
ولی در شش سالی كه این دو با یكدیگر همكاری داشتند ـ شش سالی كه چهرة قرن و بخش بزرگی از جهان را دگرگون ساخت ـ هر یك نسبت به دیگری احترامی عمیق پیدا كرد. دویچر یادآور میشود كه لنین «حتی یك بار به مناقشات سابقشان اشاره نكرد، جز اینكه به طور خصوصی گفت كه از بعضی جهات حق با تروتسكی بوده است، و در وصیتنامة خویش به حزب هشدار داد كه نباید گذشتة غیربلشویكی تروتسكی را به رخ او بكشند.» در آن سند مشهور لنین تذكر داد كه گرچه تروتسكی نابغهای است كه بیش از حد به نبوغ خویش تكیه میكند، ولی «بدون شك تواناترین شخص در كمیته مركزی فعلی است.»
تروتسكی به برتری مقام و درایت سیاسی هوشربای لنین اذعان داشت. از استقلال خویش دست برنمیداشت اما پیدا بود كه از حملههای سابق خویش به صداقت و قدرت رهبری او سخت پشیمان است. تا هنگامی كه زمام رهبری در دست لنین بود، تروتسكی با بیباكی خیرهكننده عمل میكرد و خودانگیخته از توان تاكتیكی خویش بهره میبرد. لنین مانند ستونی بود كه تروتسكی احساس میكرد بر مدار آن میتواند بدون هراس از ایجاد لطمههای سیاسی، آزادمنشی و حرمتشكنی فطری خویش را به منصة ظهور برساند. تا زمانی كه هنوز لنین بود كه گوش بدهد و داوری كند، احساس تروتسكی این بود كه از آسیب دسیسهبازیهای سرطانوار حزبی و تلافیجوییهای سردمداران محافظهكار حزب مصون است. دوری و بیگانگی او از كادرهای حزبی در برابر استحكام بالقوة اتحاد لنین ـ تروتسكی، هیچ مینمود.
پس از مرگ لنین، تروتسكی تشخیص سیاسی غریزی و روح سبكسار طعن و تعریض و نیرنگبازی را از دست داد. آدمی از خود میپرسد كه آیا خودداری او از بهرهجویی از حیثیت و اعتبار شخصی لنین در پیكار با استالین و پرهیز وی از دست بردن به حربة نیرومند وصیتنامة رهبر انقلاب اكتبر و هشدارهای او نسبت به سوءاستفادههای استالین از قدرت بوروكراسی حزبی، نشانة نوعی احساس گنهكاری عمیق نبوده است؟ مانند این بود كه تروتسكی هرگز خویشتن را از بابت حملههای سابق خود به لنین نبخشیده است؛ مثل این بود كه شاید ناخودآگاه احساس میكرده كه حق ندارد با تكیه بر سوابق همكاری خویش با لنین به جنگ كهنه بلشویكهایی برود كه به او به چشم فرصتطلبی تازهوارد مینگریستند. سرنوشتسازتر از همه اینكه تروتسكی هنگام تشییع جنازة لنین در مسكو نبود (هر چند این امكان هست كه استالین در این گیرودار دست داشته است). درست در چنین موقعی و به چنین مناسبتی نخستین ندای شوم شخصیت پرستی از سوی استالین در بزرگداشت رهبر بلند شد.
دویچر اوضاع را اینگونه جمع بندی میكند:
«شرایطی كه عاقبت به شكست تروتسكی انجامید آهسته آهسته و بیرحمانه ابعادی بزرگتر پیدا میكرد. او فرصت بهمریختن اتحاد سهگانه و بیاعتبار كردن استالین را از دست داد. متحدان خویش را مأیوس كرد. نتوانست مصمم و محكم چنانكه لنین از او انتظار برده بود، سخن از زبان او بگوید. از اینكه در حضور جمیع اعضای حزب به حمایت از گرجیها و اوكرائینیهایی برخیزد كه پیشتر از آنان در دفتر سیاسی پشتیبانی كرده بود، قصور ورزید. وقتی عدهای از اعضای عادی در جلسه فریاد كشیدند و خواستار دموكراسی درون حزبی شدند، او سكوت كرد. در عوض به شرح و بیان اندیشههای اقتصادیی پرداخت كه شنوندگانش اهمیت و معنای تاریخساز آنها را در آینده درك نمیكردند، ولی دشمنانش فوراً موفق به تحریف آنها شدند و بدان وسیله به كارگران و كشاورزان و بوروكراتها فهماندند كه تروتسكی خیرخواه آنان نیست و هر طبقه و گروهی در جامعه باید از تصور اینكه او ممكن است جای لنین را بگیرد، بر خود بلرزد.»
علت این امروز و فردا كردنها چه بود؟ چرا او نخواست به كل حزب متوسل شود، یا به ارتشی كه خود آن را بوجود آورده بود، یا به نهضت بینالمللی كمونیسم كه احتشام و افتخار او نزد آن همچنان بیخدشه بود؟ آیا، چنانكه استالین یك بار به كنایه گفت، غرور تروتسكی اجازة جنگیدن به او نمیداد؟ احتمالاً علل عمیقتری وجود داشت. ماركسیسم میتواند گسستگی و تفریقی بین شخص و هویت فردی او ایجاد كند. بسیار نظیر این تجربه نزد قهرمانان تراژدی در هنر درام. انقلابگر ماركسیست مخیله و قوة واقعبینی خویش را به سیر تاریخ میسپارد و سپس خود را عادت میدهد كه وقتی شخصاً مینگرد، به حوزة دید كوتاهتری بسازد و كمتر به آن بها بدهد. منطق و صحت عاطفی امور واقع تاریخی حتی اگر مستلزم نابودی یا سرشكستگی شخص او باشد، بر آنچه خودش از عمق وجود میخواهد، اولویت پیدا میكند. به فنای محتوم و قضای دگرگون نشدنی رضا داده میشود زیرا جزیی از حقیقت تاریخی و حركتی به جلو است كه به هستی فرد معنا میدهد. این همان حالتی است كه در شعر دردری ، اثر ییتز 13 ، در آن شخصیتهای والامقام و خشك دیده میشود كه به انتظار مرگ نشستهاند:
میدانستند كه هیچ چیز را یارای نجاتشان نیست،
و از این رو، شطرنج میباختند به سان سالها
كه هر شبه باخته بودند و چشم به راه ضربة شمشیر بودند.
من هرگز نشنیدم مرگی اینچنین بیرون از دسترسِ
دلهای ساده، فرجامی اینگونه والا و چشمنواز.
مرا كه از همه چیز در راه عشق دست شستم، چه نیاز
كه مانند پادشاهی كهنسال در قصهها
ستیزان و سودازده بمیرم؟ چه نیاز
به آن همه جلوهپردازی در آن دم كه دیده فرو میبندم؟
من عاشق صادق بودهام و به هیچ كس غدر نورزیدهام.
مرا در واپسین نفس نه به آذرخش نیاز و نه
خشماگین بر در قفس كوبیدن.
البته دلیل آشكارتر این امر، گرفتار شدن تروتسكی در چنبر بیماری جسمانی و فرسودگی اعصاب بود كه او را در حساسترین لحظهها از مسكو و از دسیسههای روزانة سازمانی و زدوبندهای فرقهای دور نگاه داشت كه استالین در آن استاد بود. تروتسكی پس از پیروزی، به طرز غریبی هم خسته بود و هم خم به ابرو نمیآورد. اما وقتی دوباره به اوج عزم و اراده رسید، وقتی پی برد كه فقط «ستیزان و سودازده» قادر به زندگی است و از «آذرخش در واپسین دم» گریزی نیست كه كار از كار گذشته بود.
این، بُنمایة آخرین و شاید بهترین جلد زندگینامه تروتسكی به قلم دویچر زیر عنوان پیامبر مطرود 14 است. رویدادها در قالبی شكل میگیرند مانند نمایشنامهای كه موضوع آن، سرگذشت نیوبه 15 است. كمتر چیزی در تاریخچة سنگدلیهای تودرتوی استالین به پای نابود كردن فرزندان و نوههای تروتسكی میرسد. دخترش، زینا 16 ، كه از تابعیت شوروی محروم شده بود و نمیتوانست به شوهر و فرزندان خود بپیوندد، بیتاب و بیقرار زیر فشار فروشكست و در برلین خودكشی كرد، زیرا اگر نكرده بود، یك هفته بعد به چنگ نازیها میافتاد. پسر بزرگتر تروتسكی، لئون (یا لیووا) 17 ، همدم خستگیناپذیر و پیك و مبلّغ و مدافع پدر در دیار غربت بود. تروتسكی زحمتهای فوق تصور ـ و در آن اوضاع و احوال، هر روز بیهودهتر از روز پیش ـ بر دوش او میگذاشت و غالباً با او بیشكیب رفتار میكرد. اما لیووا در شهامت و وفاداری همچنان راسخ بود. بقایای مغشوش و پر دردسر نهضت طرفداران تروتسكی در اروپای غربی را زنده نگاه داشت و موفق شد تا اندازهای به رؤیای لرزان تشكیل بینالملل ] یا انترناسیونال [ چهارم جوهر و محتوا بدهد. در تمام این مدت، پلیس مخفی شوروی لحظهای از تعقیب و تلاش برای نابودی او نمیآسود. سرانجام لیووا دل شكسته و بیخواب و كمغذا در فوریة 1938 در پاریس درگذشت. دویچر به این نتیجه رسیده است كه «بسیاری از قراین و امارات» حكایت از آن داشت كه او را كشته بودند.
سرگئی 18 ، پسر كوچكتر تروتسكی، سعی میكرد از حوزة شكوه و افتخار معتقدات و فراز و نشیب زندگی پدر نامدارش دور بماند. ولی فایده نداشت. با وجود اینكه تروتسكی دست به دامان افكار عمومی جهانیان شد، سرگئی را به یكی از اردوگاههای كار اجباری در سیبریه فرستادند و به امید اینكه از پدرش ابراز انزجار كند، زیر شكنجه قرار دادند. احتمال میرود سرگئی همان جا در 1938 كشته شده باشد، گو اینكه كسانی مدعی شدهاند كه او را بعدها دیدهاند. تروتسكی میدانست كه چنین تقدیر شومی به علت وجود او قسمت فرزندانش شده است و كاری از دستش برای نجات آنان برنیامده است، و دربارة لیووا چنین نوشت:
«مادرش كه از هر كس دیگری در دنیا به او نزدیكتر بود و خود من در آن ساعات وحشتناك هنوز چهرة او را با تمام جزئیاتش به یاد میآوردیم ؛ نمیتوانیم باور كنیم كه او دیگر نیست و اشك میریزیم چون باور نكردن غیرممكن است… من و مادرت هرگز تصور نمیكردیم، هرگز انتظار نداشتیم، كه تقدیر چنین وظیفهای بر دوش ما بگذارد… و ما ناچار شویم سوگنامة ترا بنویسیم…. افسوس كه نتوانستیم ترا نجات دهیم.»
چنانكه اویدیوس 19 دربارة نیوبه نوشته است:
dumque rogal, pro qua rogal, occidit.
(درست در همان حال كه او دعا میكرد، فرزندی كه وی برای او دست به دعا برداشته بود، جان سپرد.)
ولی البته كسی كه استالین عزم به نابودی او جزم كرده بود، خود تروتسكی بود. دامنة این ردگیری دراز از تركیه به فرانسه، از فرانسه به نروژ و از نروژ به مكزیك كشیده شد. آدمی در این تعقیب و شكار، نهتنها از شكارگر بلكه از كسانی به شگفتی و وحشت برانگیخته میشود كه از پناه دادن سر باز میزدند یا این كار را موكول به شرطهایی آنچنان خفتآور میكردند كه تروتسكی ناچار میشد از دری به در دیگر بزند. انگلستان به او، برخلاف هرتسن 20 یا اوگاروف 21 یا ماركس، پناه نداد. دویچر بر این نظر است كه تروتسكی و چرچیل شباهتهایی به یكدیگر داشتند: هر دو استاد سخنوری، هر دو مورخ، و هر دو نابغههای غیرحرفهای فن جنگ بودند. با اینهمه، چرچیل به تروتسكی بزرگواری نشان نداد. شاد بود از اینكه میدید این «غول بیابانی اروپا» ژندهپوش و پریشان كنار دریای سیاه نشسته است و دربدر رانده میشود. و شاید جای شگفتی نبود. هر چه باشد این تروتسكی بود كه آن نیروها را فراهم آورد و امید چرچیل را به مداخلة ضدانقلابی دولتهای متحد در روسیه بر باد داد.
فرجام كار تروتسكی نیز در انطباق كامل با منش او بود. «تروتسكی با جمجمة درهم شكسته و چهرة شكافته و خونین از جا پرید و هرچه را دم دستش بود ـ كتاب، دوات، دیكتافون ـ به سوی قاتل پرتاب كرد و سپس به او حملهور شد. واپسین پیكار تروتسكی… از آغاز تا انجام بیش از سه یا چهار دقیقه طول نكشید. مانند ببر میجنگید. با قاتل دست به گریبان شد، دستش را گاز گرفت و تبر یخ شكن را به زور از چنگش بیرون كشید.»
به یاری چنین بازخیزی شگرف نیروی اراده بود كه تروتسكی در طول یازده سال گریز و تبعید، به بیشتر كامیابیهایی دست یافت كه میراث باقی و پایدار اوست. حضور تروتسكی در آن سالها، جهش آن همه نیرو از درون یك زندگی به تنهایی، چهرهای پیدا میكند مانند معنایی كلی كه در قالب شخص یا چیزی خاص در افسانهها متبلور میشود. نوشتههایش برای كسی كه در ادبیات پژوهش میكند، دارای جذابیتی شیفتگیآور است (به غیر از كتاب و دوات و دیكتافون، نویسنده دیگر چه در دست دارد؟).
تروتسكی در جزیرة پرینكیپو 22 در دریای مرمره، كتابی به نام زندگی من 23 نوشت كه شرح حال خود اوست، و كتاب دیگری به اسم تاریخ انقلاب روسیه 24 . هر دو این كتابها عالی است و از بوتة آزمون زمان سربلند بیرون آمده است. زندگی من در مرحلهای برزخ مانند، در فرصتی پرتنش برای نفس تازه كردن بین گذشتهای خطیر و تاریخی و آیندهای نامعلوم، نوشته شد. در این كتاب تروتسكی از دور با نظری بیطرف به زندگی خویش مینگرد و بیشتر آن را در گرو تاریخ و بخشی از تاریخ میبیند. نیروی تشخیص جزئیات به اقتضای ذوق نویسندگی و استعداد تدبیر جنگی، در او فطری است. در اواخر تابستان 1902، تروتسكی «به اتفاق ا. گ.، زنی از مترجمان آثار ماركس»، از تبعید در سیبریه میگریزد. و اینك شرحی كوتاه به قلم خود او:
«كالسكهران به سرعت، چنانكه در سیبریه معمول است، پیش میراند و ساعتی بیست ورست 25 میپیمود. من دستاندازها را با تكانهایی كه به پشتم وارد میشد و نالههایی كه همسفرم میكرد، میشمردم. دوبار در این سفر اسبها را عوض كردیم. پیش از رسیدن به قطار راهآهن، با همسفرم از یكدیگر جدا شدیم تا اگر یكی با اتفاق بد یا خطری روبرو شد دیگری مجبور نباشد در آن شریك شود. من سالم سوار قطار شدم. در قطار، دوستانم در ایركوتسك 26 ، یك چمدان پر از پیراهنهای آهارزده و كراوات و سایر لوازم تمدن برایم آوردند. در دستم نسخهای از ایلیاد به ترجمة روسی منظوم گنی یدیچ 27 ، و در جیبم گذرنامهای بود كه همین طور برحسب تصادف نام تروتسكی را در آن نوشتم بیآنكه حتی تصور كنم كه این اسم در بقیة عمر روی من خواهد ماند 28 … در تمام مدت سفر، واگن پر از مسافرانی بود كه چای مینوشیدند و كلوچههای ارزان قیمتی میخوردند كه در سیبریه درست میشود. من ترجمة منظوم ایلیاد را میخواندم و در رؤیای زندگی در خارج از كشور بودم. فرارم بدون هیچ گونه زرق و برق رمانتیك از آب درآمد و در چای خوردنهای بیپایان محو شد.»
تاریخ انقلاب روسیه كاری بسیار گرانقدر است. به نوشتة دویچر «به عنوان شرح یك انقلاب به قلم یكی از عاملان عمدة آن، در ادبیات جهان مانند ندارد.» مثل آثار كارلایل 29 ، به گرانسنگی واقعهای عظیم است. كمتر روایت تاریخی این چنین احساس حركت تودههای پهناور انسانی را به خواننده انتقال میدهد و او از خواندن آن حس میكند كه كل از جمع سادة اجزاء چقدر بزرگتر و خطرناكتر است. در عین حال، تاریخ انقلاب روسیه پر از تصویرهای فردی گزنده و سرشار از تیزبینی به سبك سنسیمون 30 از كسانی مانند كرنسكی و لیبر و چرنوف و تسهرتلی 31 است. جنبة فراموش نشدنی این نگارههای كوچك ادبی، قطعیت داوریهای تند و شیرین آنهاست. مثلاً:
«میلیوكف 32 نویسندهای ثقیل و درازگو و خستهكننده است. در خطابه هم دارای همین صفت است. آرایش و زینت در فطرت او نیست. البته این امر ممكن بود مزیتی بشمار رود اگر سیاستهای تنگنظرانهاش آشكارا نیازمند این نبود كه در لباسی دیگر عرضه شود ـ یا لااقل میشد آن سیاستها را در لباس سنتی عظیم به طور عینی ارائه داد. ولی حتی سنتی حقیر هم وجود نداشت. سیاست رسمی در فرانسه ـ یعنی چكیدة پیمانشكنی و خودپرستی بورژوایی ـ دو همدست نیرومند دارد: یكی سنت و دیگری سخنوری. هریك از این دو به پیشرفت كار دیگری كمك میكند، و هر دو با هم پوششی دفاعی برای هر سیاستباز بورژوایی از قبیل آن میرزابنویس ملاكین بزرگ، یعنی پوانكاره 33 ، ایجاد میكنند. تقصیر میلیوكف نیست اگر نیاكان پرافتخار نداشته است یا اگر مجبور بوده در مرز اروپا و آسیا به اجرای سیاست خودپرستی بورژوایی مشغول شود.»
هدف عمدة تاریخ انقلاب روسیه قرار دادن غوغا و آشوب و جزء بجزء وقایعی محلی در چارچوب تحلیلهای ماركسیستی است. «صحنهها و چهرهها و گفتوگوها»یی كه تروتسكی نگاشته و چنان واقعی و زنده است كه «به حس درك میشود، از درون به نور برداشت او از فرایند تاریخ منور است.» مهار جنبة نظری كاملاً در دست نیست. مورخ بیش از حد درگیر رویدادها بوده است و، از این گذشته، بسیاری از جنبههای شكست او و به قدرت رسیدن استالین در چارچوب طبیعی ماركسیستی نمیگنجیده است. با اینهمه، فشار استدلالهای درهم بافتة منطقی به منظور تحلیلهای ایدئولوژیك و جامعهشناسی، به كتاب جان میدهد و آن را به حركت درمیآورد. نوشتههای تروتسكی از حیث عظمت صحنهپردازی و كیفیت درگیری شخصی به نوشتههای تاریخی چرچیل شباهت دارد، منتها پختهتر و كمتر دستخوش امواج سخنوری است.
پیشگویی و تعبیر تروتسكی از بلای دهة 1930 نیز از حیث قدرت و شگفتی كمتر از آنچه گفتیم نیست. او حتی زودتر از چرچیل درصدد برانگیختن قوة تصور مردم متمدن نسبت به واقعیت حال هیتلر برآمد و بینشی ژرفتر از چرچیل دربارة سرچشمهها و ساز و كار نهضت نازیسم بدست آورد. تروتسكی سرنوشت طبقة كارگر آلمان را از سرنوشت انقلاب روسیه جداییناپذیر میدانست و، بنابراین، شاید نخستین كسی بود كه به پیامدهای قدرت هیتلر و كوتاهی پرولتاریای آلمان و اروپای غربی از جلوگیری از یورش توتالیتاریسم خردهبورژوایی پی برد. او ناسیونال سوسیالیسم ] یا نازیسم [ را «فرقة یأس ضدانقلابی» و جنبش ایدئولوژی «خرده بورژوازی زنجیر گسیخته» میدانست و معتقد بود موسولینی و هیتلر چیزی جز مظهر حركتی ضدانقلابی از پایین و «نمایندة تمایل طبقة متوسط پایین به عرض اندام در برابر بقیة جامعه» نیستند. شكست ملی آلمان در 1918 كه به طور دلبخواه و ناقص به مردم فهمانیده شد، بر فاجعه اقتصادی 1929 مزید گشت ـ كه، به گفتة كانهتی 34 ، پول را به صورت باد هوا و چیزی مسخره درآورد و تاروپود بافت اجتماعی و انسجام جامعه را سست كرد ـ و سر گنداب را گشود. نیروی بیمارگونة عقدة حقارت و حرص انتقامجویی وارد صحنه شد و خلاء معلول از دست رفتن غرور ملی و عزت نفس عادی اقتصادی را پر كرد. تروتسكی حتی پیش از 1933 تشخیص میداد كه رگی از هیتلر در تن هر خرده بورژوای سرخورده و ناكام وجود دارد و نهانبینی او در این زمینه شگفتانگیز است. دویچر آنچه را كه بزرگترین كار سیاسی تروتسكی در تبعید مینامد، چنین جمعبندی میكند:
«برخلاف همه كس و به مراتب زودتر از هر كس دیگر، او دریافت كه ناسیونال سوسیالیسم با چه هذیانگویی ویرانگری گریبان دنیا را خواهد گرفت… چیزی كه جنون سیاسی آن عصر را حتی برجستهتر مینمایاند این است كه مسؤولان سرنوشت كمونیسم و سوسیالیسم در آلمان با چه بیاعتنایی كاملی نسبت به آینده و چه عناد زهرآگینی در برابر هشدارهای او واكنش نشان میدادند… روایت تاریخی محض عاجز از انعكاس لهیب تهمتها و افتراها و تمسخرهایی است كه تروتسكی با آن روبرو شد… مانند پدری كه با ترس و شرم و خشم شاهد خودكشی فرزند ولخرج و فراموشكار خویش است، تروتسكی مجبور بود شاهد تسلیم بینالملل سوم به هیتلر باشد.
برای دیدن نمونة اعلای اینگونه قوة پیشبینی محروم از نیروی عمل، در اینجا نیز باز باید به هنر تراژدی رجوع كنیم. روشنبینی تروتسكی به ناتوانی سیاسی او زنجیر شده و به صورت طوق لعنت درآمده بود. او نیز ] مانند كاساندرا 35 [ ناتوان و بیچاره در جایی ایستاده بود كه بوی خون از آن به مشام میرسید و نزد كسانی پیشگویی میكرد كه یا سخنش را باور نداشتند و یا وقتی باور كردند كه كار از كار گذشته بود.
اینك بار دیگر درد پیشگویی راست و مهیب
مغز توفیدة مرا در توفانی از آیندهبینیها به لرزه درمیآورد.
این مضحكه چیست كه چون جامه بر تن راست كردهام،
این عصای نبوت و این گلها كه طوق گردن ساختهام؟
دست كم پیش از آنكه بمیرم نابود خواهمت كرد. بیرون، به زیر،
خرد شو، نفرین بر تو! این سزای هر آنچه از تو بر من رسیده است.
دیگری را، نه مرا، اندر بلای سخت بیارای…
اكنون بنگر كه آپولون چگونه مرا
جامة پیامبروار از تن بدر كرده است. او بود كه همواره در من
در این زیب و زیور مینگریست و میدید كه همگان، عزیزترین كسانم،
چه بیهوده و چه ناحق كین مرا در دل میپرورند و بر من میخندند؛
مانند كولیان آواره و دربدر
گدا و پلشت و نیم گرسنه، و من همه را كشیدم.
دیگر سروش غیب با من، با من كه به ندای او خبر از مغیبات میدادم،
سروكاری ندارد و مرا به چنین جایی آورده تا بمیرم 36 .
تروتسكی نیز مانند كاساندرا نه تنها خطر را میدید (و پشت آن در خونآلود در انتظار تبر و فرق شكافته بود)، بلكه سیر دردناك رویدادها را در «دولتشهر» پیشبینی میكرد. میدانست و از این ژرفبینی بیتأثیر رنج میكشید كه امتناع حزب كمونیست آلمان از تشكیل جبههای مشترك و ضدنازی و از بسیج كردن نیروهای ذخیرة بالقوة خود در یك نهضت چپ متحد، نه تنها به نابودی خود آن، بلكه به نابودی همة آلمان خواهد انجامید. اما آن امتناع مظهر مستقیم اراده و سیاست استالین بود. استالین سرسختانه میگفت كه دشمن حقیقی و خونی كسی جز سوسیالیستها نیست و باید اكنون دست به دست نازیها داد و با هم با سوسیالیستها و «پول سالاران» 37 جنگید و بعد كار هیتلر را یكسره كرد. او با اصرار در این عقیده، هم كمونیسم را در آلمان به ورطة نیستی سوق داد و هم پیروزی نازیسم را تسهیل كرد.
تروتسكی بی آنكه حرفش به جایی برسد، فریاد میكشید كه این ابلهی است و پیشبینی میكرد كه كسی كه باد بكارد توفان خواهد دروید:
«ننگ از این بالاتر نیست كه كسی قول بدهد كه پس از اینكه هیتلر به قدرت رسید، كارگران او را از سر راه خواهند برداشت. با این كار، راه سلطة هیتلر هموار میشود… آن كسانی كه خود را عقل كل میدانند و ادعا میكنند كه فرقی میان برونینگ 38 و هیتلر نمیبینند، در واقع حرفشان این است كه فرقی نمیكند كه تشكیلاتشان وجود داشته باشد یا نابود شده باشد. در زیر اینگونه لفاظیهای شبهرادیكالی، كثیفترین نوع بیكنشی نهفته است.»
تنها پاسخ استالینیستها این بود كه بگویند تروتسكی خرابكار دیوانهای بیش نیست («گدا و پلشت و نیم گرسنه») و او را تقبیح كنند و همچنان به كندن گور دموكراسی آلمان ادامه دهند. چندی پیش از اینكه هیتلر صدراعظم شود، تلمان 39 ، رهبر كمونیستهای آلمان، گفت كه هشدارهای تروتسكی «نظریة یك فاشیست سراسر ورشكسته و ضدانقلاب است» («همگان، عزیزترین كسانم، چه بیهوده و چه ناحق كین مرا در دل میپرورند و بر من میخندند»). اما هنوز شش ماه نگذشته بود كه كمونیستهای آلمان پشت سیمهای خاردار اردوگاههای نوبنیاد كار اجباری، صدای پیامبری را كه بر او خندیده بودند، به یاد آوردند.
با اینهمه، وقتی به گذشته مینگریم و دربارة آنچه دیوانگی استالین به نظر میرسد، اندیشه میكنیم، شكی در دلمان بیدار میشود. آیا عاقبتاندیشی استالین، ولو در چشماندازی بدون اصول و غیرانسانی، كمتر از تروتسكی بود؟ آیا نمیشود گفت كه او اشكالی در نابودی حزب كمونیست آلمان و پیروزی هیتلر نمیدید چون به طور غریزی پیشبینی میكرد كه سرانجام بحرانی روی خواهد داد و به ویرانی آلمان خواهد انجامید و اتحاد شوروی را بر اروپای شرقی و بالكان مسلط خواهد كرد؟ یا آیا او از این میترسید كه نوع دیگری كمونیسم احیاناً در قلب اروپای صنعتی باقی بماند و به پختگی برسد و با كمونیسم روسی به رقابت برخیزد؟ (نتل 40 در تحقیق مهمی دربارة روزا لوكزامبورگ، نشان داده است كه اینگونه ابهامها رابطة ماركسیسم آلمانی و روسی را از اول مختل میكرد).
به این پرسشها با قاطعیت نمیتوان پاسخ داد. اما یك چیز روشن است. تروتسكی در 1932 فریاد كشید: «تعداد شما به هزاران و بلكه میلیونها نفر میرسد… اگر فاشیسم به قدرت برسد، مثل یك تانك عظیم از روی جمجمهها و ستون مهرههای شما خواهد گذشت… تنها چیزی كه به پیروزی بینجامد، اتحادی رزمی با كارگران سوسیال دموكرات است.» هنگامی كه او این ندا را سر میداد، خرد و بقایای پاك نهادی سیاسی هنوز با او بود، اما همان قدر بیكس و تنها كه روزی در صحن بارگاه خاندان آترئوس 41 .
2
زندگینامهای بدین پهنا و دربارة كسی كه پژواك زندگی او با طنین تاریخ ژرفتر و متعددتر میشود، رابطهای همچون یكی از آثار بزرگ هنری با زمان پیدا میكند. وقتی دویچر در اواخر 1949 نگارش نخستین جلد را آغاز كرد هفتادمین سالگرد تولد استالین با كبكبه و دبدبه و چاپلوسیهایی در خور مشرق زمین در مسكو جشن گرفته میشد. وقتی پیامبر مطرود در 1964 در لندن انتشار یافت، جسد استالین دیگر در مقبرة لنین نبود و بسیاری عقیده داشتند كه بزودی جای خالی او را تروتسكی پس از اعادة حیثیت خواهد گرفت. چنین مینمود كه جریان تجدیدنظرهای ضداستالینی در كنگرة بیستم لزوماً به تجدید آبروی تروتسكی در تاریخ بلشویسم و اساطیر كمونیسم خواهد انجامید. امروز ـ در 1966 ـ آن امكان بعید به نظر میرسد. كنگره بیست و سوم به اصطلاحات استالینیستی دبیركل و دفتر سیاسی بازگشته است و بظاهر عاجلترین و پیچیدهترین مسألة جامعة شوروی این است كه چگونه باید میراث استالینیستی و نقش استالین را در تعبیر تاریخی قابل قبولی گنجانید.
استالین و تروتسكی هر دو به حوزة تاریك و روشن «حقایق متغیر» نقل مكان كردهاند. شاید از لحاظ شعور و تعقل، بدترین فرق فرهنگ غربی بعد از دكارت با حس و شعور روسی و مشرق زمینی همین انكار یا صورتبندی مجدد رویدادهای تاریخی باشد. نظام سیاسی كه بتواند با یك فرمان نام پرافتخارترین شهر كشور و صحنة قهرمانیترین نبرد جنگ جهانی دوم را از استالینگراد به ولگوگراد 42 تغییر دهد، بیقین از هیچ دروغی دربارة گذشتة خود ابا نخواهد داشت. توتالیتاریسم شوروی از هر توتالیتاریسمی شدیدتر است نه از جهت ادعاهایی كه در خصوص ایجاد مدینهای فاضله در آینده مطرح میكند، بلكه به دلیل اینكه حرمت گذشته را میشكند و به حافظة انسانی لطمه میزند. وقتی یك مورخ جوان كه هنگام بازدید از كاخ زمستانی ] سنپترزبورگ [ راهنمای شماست، مؤدبانه میگوید «پژوهشهای دانشمندان شوروی ثابت كرده است» و هیچ شكی در این واقعیت نیست كه تروتسكی در زمان حملة ماه اكتبر در پتروگراد حضور نداشت و «مشغول دسیسه با آلمانها» بود، دیگر چه جای دیالوگ و تفاهم باقی میماند؟
دیالوگ مسلماً ممكن نیست با دروغهای تازه آغاز شود. تهمت و بدگویی به استالین و كوچك جلوه دادن و تحریف نقش او در جنگ ممكن است از جهت ارضاء حس عدالتخواهی ما خوشایند باشد، ولی باز حقیقت قربانی میشود. لوكاچ، نگهبان وجدان ماركسیستی (و مطابق معمول، یكی از مردم غرب)، نخستین كسی بود كه این جنبة استالینزدایی را باز شناخت. افسانه به جای افسانه آوردن هیچ سودی نصیب كسی نمیكند و همچنان گذشته را در زنجیر اسارت تاكتیكهای كنونی باقی میگذارد. قصهپردازی دربارة آزادیخواهی تروتسكی و طرفداری او از غرب و بسط مقال در این زمینه كه اگر او بر اتحاد شوروی فرمان میراند حكومتش در جهت نظرخواهی و رایزنی متحول میشد و سخن گفتن از اینكه انقلاب كبیر روسیه به كژراهه افتاد زیرا تصادفاً سروكلة شخص خبیثی مانند استالین پیدا شده بیفایده است و باوركردنی نیست. كسی كه چنین چیزی بگوید، نه تنها واقعیت نظریات بلشویكی و وضع شوروی را نادیده گرفته است، بلكه از منش خود تروتسكی و سیاستهای توتالیتر او در 1920ـ21 غافل مانده است. دویچر ممكن است ضداستالینیست و امیدوار به تحول «تدریجی» جامعة شوروی باشد، ولی به هر حال كذب اینگونه افسانهها را آشكار میكند.
موفقیت بینظیر او در این كتاب در همین است: در توازنی است كه میان تروتسكی و استالین برقرار میكند و نشان میدهد كه معارضة آنان با یكدیگر، مانند نمونة هگلی تراژدی در هنر نمایش، در حقیقت به معنای تقابل پیچیده و مُقدّر تواناییهای مختلف با یكدیگر است. دویچر خود یكی از كسانی بوده كه در آرزوی بینالملل چهارم بسر میبردهاند. او آشكارا قلباً متمایل به تروتسكی است (و، مثل بسیاری از زندگینامه نویسان بزرگ، آنقدر شیفته و مفتون موضوع كتاب خود بوده كه رفته رفته حتی از لحاظ قیافه شباهتی عجیب به تروتسكی پیدا كرده است). با همة این احوال، حق موفقیتهای سنگدلانة استالین را تمام و كمال ادا میكند. مانند خود تروتسكی كه حتی در بدترین لحظههای رنج و محنت شخصی تلاش میكرد كه سیاستهای استالین را به طور عینی ارزیابی كند، دویچر نیز همواره میخواهد به خواننده یادآور شود كه كجا حق با استالین بوده است. چكیدة صداقت و عصارة آموزش ماركسیستی دقیقاً عبارت از همین تلاشها برای دست یافتن به نظری تجربی است.
در دهة 1920، پیشبینی تروتسكی در خصوص تداوم انقلاب و قیام پرولتاریا در اروپای غربی با واقعیت انطباق پیدا نكرد، در صورتی كه معلوم شد توجه استالین به كمونیسم در یك كشور كاملاً واقعبینانه بوده است. بدون شك، روشهای استالین برای درهم شكستن استقلال «كولاكها» 43 وحشتانگیز بود و جامعة شوروی را تا عمق وجود لرزانید و رمق را از آن گرفت. اما، به تصدیق خود تروتسكی، غریزة او درست حكم كرده بود. در آن مقطع از تاریخ شوروی، اشتراكی كردن ] مزارع [ به مقیاس گسترده و اعمال كنترل اقتصادی متمركز در مورد كشاورزی، مطلقاً ضروری بود. شك نیست كه رژیمی كه تروتسكی تأسیس میكرد با رژیم استالین تفاوتهایی میداشت و در آن از لحاظ احساسی و بیانی صراحت بیشتری پدید میآمد. ولی چنین رژیمی به احتمال قوی همان اندازه قدرتمدار از كار درمیآمد كه رژیم استالین درآمد و، در صورت لزوم، از جهت بیرحمی نیز دست كمی از آن پیدا نمیكرد. چنانكه دویچر متذكر میشود: «اتهامی كه تروتسكی امكان داشت به استالین وارد كند این میبود كه او یك حكومت وحشت نظیر حكومت روبسپیر بوجود آورده و حتی دست او را هم از پشت بسته است ولی گذشتة خود تروتسكی و سنتی كه بلشویكها برقرار كرده بودند، مسلماً به او حق گفتن چنین چیزی را نمیداد.» گویی زندگینامهای كه دویچر قبلاً از استالین نوشته، تمرینی در تهذیب و تزكیه بوده است و مقدمه را برای بیطرفی و تعادل عقلی و احساسی هنگام ترسیم چهرة تروتسكی فراهم آورده است.
خروشچف و جانشینانش نیز در خود اتحاد شوروی به صنعت و تكنولوژی اولویت دادهاند و توافقهای موردی و تجربی با سرمایهداری را به تحریكهای آشكار بینالمللی مرجح دانستهاند و دست از اینگونه غوغابرانگیزیها برداشتهاند. از این حیث میتوان گفت كه آنان نیز در جهت استالینیسم متحول میشدهاند. جایی كه آثار قوی تروتسكیسم به چشم میخورد در كمونیسم چینی است. چینیها میگویند كه جریان انقلاب كمونیستی را نمیتوان به یك كشور یا به یك بلوك قدرت محدود كرد؛ معتقدند كه وجود گستردة گرسنگی و تنشهای نژادی و بهرهكشی اقتصادی در سراسر جهان توسعه نیافته فرصتی مغتنم برای شروع مبارزه است؛ گوشه میزنند كه ارتشهای وسیع تودهای بر هر ارتش مجهز و مُدرنی برتری دارند. از همة این سخنان طنین صدای تروتسكی به گوش میرسد. ولی این زبان پسند خاطر مسكو یا غرب نیست.
تكیه بر این اصل كه انقلاب ضرورتاً امری بینالمللی است، نمایانگر جنبهای از نبوغ و شكست تروتسكی است كه دویچر بعضاً به دلیل روش ماركسیستی خود، نخواسته بر آن تأكید بگذارد. راست است كه تروتسكی فقط در 1903، در جریان مناقشة كنگرة بلژیك، بالاخص درگیر مسألة یهود شد، ولی وجود كیفیتی عبرانی در دید و احساس او انكارپذیر نیست. او نیز مانند ماركس، از جهت اعتقاد به انترناسیونالیسم و از حیث نادیده گرفتن مرزها و خصومتهای ملی، چه از نظر استراتژیك و چه شخصاً، یهودی بود. رگة پنهانی و همیشگی یهودستیزی روسی (كه هم در استالین اهل گرجستان و هم در خروشچف اهل اوكرائین محسوس است) در نفرت استالین از تروتسكی و قدرت او برای منزوی كردن جهودكی به نام لِو داویدویچ برونشتاین به خوبی دیده میشود. همین رگه همیشه منشأ احساس ناایمنی شووینیستها در برابر جهانمیهنان بوده است. كسانی كه ریشههای خویش را فقط در یك آب و خاك میدیدهاند همواره از جهانمیهنان و كسانی كه به گرد عالم میگشتهاند ولی احساس بیخانمانی نمیكردهاند هراس داشتهاند. شكست و نابودی تروتسكی دقیقاً از لحظة چنین احساسی آغاز میشود: یعنی از لحظهای كه انقلاب بلشویكی امیدهای جهانی خویش را كنار میگذارد و به صورت مسألهای محلی در روسیه درمیآید.
از این گذشته، اگر یهودی بودن تروتسكی را از یاد ببریم، دیگر به آسانی نخواهیم فهمید كه چرا او چنین عشق شورانگیزی به زنده ماندن از بركت كلام داشته است، چرا حس میكرده كه حربة اصلی او كتاب، یعنی سخن مكتوب، است، و چرا برای قانون چنین محوریتی قائل بوده است. یكی از تكان دهندهترین و عجیبترین وقایع زندگی او ناشی از همین اعتقاد به قانون محوری بود. در آوریل 1937، یك كمیسیون بینالمللی تحقیق به ریاست فیلسوف امریكایی، جان دیوئی، در خانة تروتسكی در شهر مكزیكو تشكیل شد. كمیسیون میخواست تعیین كند كه اتهامات خیانتكاری و خرابكاری وارد شده به تروتسكی در جریان محاكمات مسكو (یعنی تصفیههای استالینی) تا چه پایه صحیح است. اعضای كمیسیون، سیزده جلسه طولانی تروتسكی را دربارة سوابق سیاسی و اعتقادها و مسؤولیتهایش سؤال پیچ كردند. تروتسكی با همان فصاحت بینظیر و چیرهدستی در تحقیر و عشق شورانگیز به جزئیات كه اگر واقعاً در مسكو محاكمه میشد از خود نشان میداد، دلیل آورد و از خود دفاع كرد. «همان جا ژولیده و بیآرایه، بی سلاح و بی سپر، ولی پرشكوه و شكستناپذیر، مانند حقیقت مجسم میایستاد.» با اینكه رأی كمیسیون ابداً در وضع واقعی تروتسكی تغییری نمیداد و قادر به جلوگیری از دروغهای خونبار استالینیستی نبود، اما وقتی حكم به برائت او صادر شد، تروتسكی از شادی سر از پا نمیشناخت. سراسر این ماجرا مانند یكی از حكایتهای تلمود دردناك است. تروتسكی نیز مثل ماركس، یكی از آیندهگویان و تبعیدیان بزرگ عصر جدید ولی شاید نخستین كسی پس از یوشع ] جانشین موسی [ و از همان دودمان بود كه نبوغ نظامی نشان میداد.
بسیاری چیزها در زندگی تروتسكی و شرح دویچر از آن، همپایة صورتهای نمادی و بازیهای تلخ روزگار در هنر تراژدی است. بسیاری صحنههاست كه خواننده را میخكوب میكند: تروتسكی در نخستین دور تبعید به سیبریه هنگامی كه نشسته است و سرگرم نوشتن مقالات ادبی و فلسفی است و حشرات موذی از دیوار كلبه روی كاغذ میافتند؛ تروتسكی در دوران بازداشت كوتاهش در 1917 در انگلستان هنگامی كه برای نگهبانان دربارة تئوری انقلاب داد سخن میدهد؛ تروتسكی سوار بر اسب در حالی كه نور به شیشههای عینكش میخورد و میدرخشد و سربازان و میلیشیاهای از پای درآمده را به جلوگیری از پیشرفت ارتش سفید به سوی پتروگراد برمیانگیزد. شرحی نیز دربارة «كولاكها» در دهة 1930 آمده است كه فراموش نشدنی است: «كولاكها تا خرخره مینوشند در حالی كه انبارها و طویلههایشان را آتش زدهاند و پرتو آتش دهكده را روشن كرده است. مردم از تعفن گوشتهای گندیده و بخار ودكا و دود برخاسته از شعلههایی كه هستی و اموالشان را به كام فرو میبرد و همچنین از شدت یأس و بدبختی، به حال خفگی افتادهاند.» و در پایان، سرانجام صحنهای كه در آن سیصدهزار مرد و زن از برابر كالبدی بیجان برای ادای احترام رژه میروند و خیابانهای شهر مكزیكو از ناله و ندبه به لرزه درآمده است.
امروز نیروی خاص تراژدی در زندگینامههایی بدین مقیاس دارای اهمیت حیاتی است. در اینجاست كه به كیفیات ویژة نمایشنامههای تراژدی ـ یعنی كارهای نمونه و مشهود همگان و ابعاد قهرمانی و زهرخندهای روزگار بر پیشگویان و حق در مقابل حق ـ برمیخوریم. از این ویژگیها در رمان خبری نیست. ارزشهای رمان، عمدتاً ارزشهای طبقه متوسط و حاصل درون نگری و مراجعه به نفس است. اینگونه كردارهای قهرمانی و حالتهای سترگ و فراموش نشدنی از نظر همروزگاران ما در معرض بدگمانی است و فقط در نوشتهای مانند كار سهلتهای 44 دویچر یا، به وجهی حاكی از صبر بر مصائب، در زندگی فروید ، اثر ارنست جونز 45 ، جان میگیرد كه در آن، قهرمان زنجیر شده است ولی وجودی آنچنان عمیق دارد كه از بركت آن به پیروزی میرسد (برای ذكر نمونههایی دیگر در این زمینه، همچنین میتوان از هنری جیمز ، نوشتة لئون ادل 46 ، و پروست ، اثر جورج پینتر 47 ، و زندگینامة بوان 48 به قلم مایكل فوت 49 نام بُرد). وجود این كتابها نشانة تجدید حیات زندگینامه نویسی به مقیاسی در حد عصر ملكة ویكتوریاست، منتها با این تفاوت كه امروز زندگینامهنویس به ابزارهای روانشناسی بعد از فروید و پژوهشهای معاصر دسترسی دارد و به فنون و دستاوردهای رمان نویسی متكی است.
شكوه و عظمت، حركتهای مستلزم مایه گذاشتن از چیزی بیش از زندگی خصوصی، آداب و تشریفات و سوز و گداز، همه هنوز در میان ما خواهان دارد، ولی این خواست غالباً سركوب میشود. ایراد ژان آنویی به تراژدی در آنتیگون 50 بسیار آسیب رسان است و با بیان مردم امروز مطابقت نزدیك دارد. ملاحظه كنید:
«از همه گذشته، تراژدی آرامش بخش است چون آدم میداند كه دیگر امیدی ـ این امید لعنتی ـ نیست… میداند كه كاری از دستش ساخته نیست جز اینكه فریاد بزند ـ نه اینكه ناله و شكایت كند ـ نه، آنچه را میخواسته بگوید نعره بزند…. و بیفایده: فقط برای اینكه به خودش بگوید و به خودش عبرت بدهد. در درام آدم تلاش میكند برای اینكه امیدوار است خلاص شود كه كاری رذیلانه و به خاطر فایدة عملی است. اما در تراژدی این كار، كاری بی اجراست. به درد شاهان میخورد.» 51
با اینهمه، جهان شاهان و انتقام روزگار همچنان هست، زیرا از جهت عالم تخیل امكانی ضروری است و برای اینكه كار هنری صورت قطعی پیدا كند نیازی است ژرفتر و سرسختتر از آنچه در نظریات دموكراتیك و مردمی به حساب گرفته میشود. در قرون وسطا و عهد ملكة الیزابت ] اول [ رسم بود كه میگفتند هنگامی كه قهرمان داستان زمین میخورد و از پای درمیآید، آسمان سیاه میشود و شب جای روز را میگیرد و ستارگان دنبالهدار در آسمان پدید میآیند و از گردش روزگار و دگرگونی احوال خبر میدهند. این اعتقاد مرسوم كه روح تراژدی در آن خلاصه شده، هنوز معنایی را كه داشته از دست نداده است. همة شهر از برابر تابوت تروتسكی برای ادای احترام میگذرند: مرگ بزرگان و نامداران غیر از مرگ كهتران است. ] مرگ چنان خواجه نه كاری است خُرد [ .
پانوشتها:
* این مقاله ترجمة نوشته زیر است:
George Steiner. “Trotsky and the Tragic Imagination, Language and Silence, pp. 316-332.
همة حواشی از مترجم است.
1. N.N. Yudenich (1862 ـ 1933)، سردار روس كه به فرماندهی بخشی از سپاهیان روسیه از استونی با قوای بلشویك وارد جنگ شد و شكست خورد.
2. Petrograd . نام سابق لنینگراد بعدی و سن پطرزبورگ اسبق و كنونی.
3. A.V. Kolchak (1874 ـ 1920). دریاسالار روس كه پس از انقلاب اكتبر ارتشی ضدانقلابی به نام ارتش سفید در سیبریه تشكیل داد ولی از بلشویكها شكست خورد و دستگیر و تیرباران شد.
4. A.L. Saint-Just (1767 ـ 94) از رهبران تندرو و یاران روبسپیر در انقلاب كبیر فرانسه كه با او اعدام شد.
5. Kronstadt . بندری در جزیرة كوتلین در خلیج فنلاند و مهمترین پایگاه دریایی روسیه تزاری در دریای بالتیك. در مارس 1921 پرسنل دریایی شوروی در آن بندر بر حكومت كمونیستی شوریدند. سربازان شوروی پس از چند روز بمباران شدید سرانجام بر شورشیان پیروز شدند و قیام آنان را با بیرحمی سركوب كردند.
6. monistic instrument.
7. Eteocles.
8. Seven Against Thebes تراژدی اثر آیسخولوس (525 ـ 456 ق. م.) نمایشنامهنویس نامدار یونانی.
9. E.H. Carr مورخ معاصر انگلیسی.
10. M.F.M.I. Robespierre (1758 ـ 1794) رهبر تندرو و بانی حكومت وحشت در انقلاب كبیر فرانسه كه سرانجام اعدام شد.
11. G.J. Danton (1759 ـ 1794). یكی از رهبران انقلاب كبیر فرانسه كه با وجود تندروی با روبسپیر از در مخالفت درآمد و اعدام شد.
12. Zimmerwald Programme.
13. W.B. Yeats, Deirdre .
14. Isaac Deutscher, The Prophet Outcast .
15. Niobe . زنی در اساطیر یونانی كه آپولون پسران او را كشت و آرتمیس دخترانش را و او از بس نالید و گریست، زئوس، خدای خدایان، او را به تخته سنگی تبدیل كرد كه، با اینهمه، باز از آن اشكهای او به صورت چشمة آبی فرو میریخت. وصف او در نوشتههای هومر ( ایلیاد ) و اویدیوس ( مسخ ) و دیگران آمده است و آیسخولوس و سوفوكلس تراژدیهایی بر پایة سرگذشت او نوشتهاند تا نشان دهند كه خوشبختی آدمی چقدر ناپایدار است و كسی كه مغرور و از اطاعت خدایان غافل شود، ناگزیر به كیفر میرسد.
16. Zina
17. Leon (Lyova)
18. Sergei
19. Ovidius (43 ق. م. تا 17 میلادی). شاعر رومی.
20. A.I. Herzen (1812 ـ 1870). نویسندة روسی.
21. Ogarev
22. Prinkipo
23. My life .
24. History of the Russian Revolution
25. Verst . هر ورست تقریباً برابر با یك كیلومتر است.
26. Irkutsk
27. Gnyedich
28. تروتسكی یهودی و نام اصلی او لایب داویدویچ برونشتاین بود.
29. T. Carlyle (1795 ـ 1881). مورخ و نویسندة اسكاتلندی.
30. L.R. Duc de Saint Simon (1675 ـ 1755). سردار و سیاستمدار فرانسوی كه خاطرات او مشهور است.
31. Kerensky, Lieber, Cheraov, Tseretelli.
32. Miliukev
33. R. Poincarإ (1860 ـ 1934). سیاستمدار فرانسوی و رئیس جمهور فرانسه از 1913 تا 1920.
34. E. Canetti
35. Cassandra . در اساطیر یونانی، دختر پریاموس، شاه ترویا، كه آپولون به او نیروی پیشگویی داد ولی چون او حاضر نشد با آپولون همبستر شود، آن ایزد از سر خشم و رنجش كاری كرد كه هیچ كس پیشگوییهای او را، با وجود صحت، باور نكند.
36. این سخنان در تراژدی بزرگ آگاممنون، اثر آیسخولوس، از دهان كاساندرا بیرون میآید كه پس از نابودی ترویا به اسارت برده شده است و پیشبینی میكند كه شهبانو كلوتمنسترا، همسر آگاممنون، شاه بزرگ یونانیان، او را خواهد كشت.
37. Plutocrats
38. H. Brدning (1885 ـ 1970). سیاستمدار آلمانی و رهبر جناح میانهرو در پارلمان آن كشور در ایامی كه هیتلر در تلاش دست یافتن به قدرت بود.
39. Thaelmann
40. P. Nettl كتاب او دربارة روزا لوكزامبورگ در مجلة نگاه نو در مقالهای به قلم هانا آرنت و به ترجمه همین مترجم، موضوع بحث مبسوط بود.
41. داستان آتروئوس و فرزندان و نوادههای او دراز و پیچیده است و اینجا تنها به ذكر مجملی از آن بسنده میكنیم. آتروئوس، شاه آرگوس، به انتقام خیانتی كه برادرش به او كرده بود، برادرزادههای خود را كشت و به نفرین برادر گرفتار شد. بقیه قضایا از بعد از پایان جنگ ترویا تا كشته شدن پسر بزرگ آتروئوس، آگاممنون شاه بزرگ یونانیان، به دست همسر خیانتكارش و قتل همسر خیانتكار به دست پسرش، اورستس، و و… در سه نمایشنامة جاودان آیسخولوس كه مجموعاً به اورستیا معروف است، حكایت شده است.
42. Volgograd
43. Kulaks كشاورزان ثروتمندتر یا خردهمالكان روسی كه با اشتراكی شدن مزارع مخالف بودند و بیرحمانه در رژیم استالین به دست كمونیستها سركوب و از هستی ساقط شدند.
44. triptych.
45. Ernest Jones, Life of Freud .
46. Leon Edel, Henry James .
47. George Painter, Proust .
48. A. Bevan (1897 ـ 1960). سیاستمدار انگلیسی و از چهرههای ممتاز حزب كارگر.
49. Michael Foot.
50. J. Anouilh, Antigone .
51. این قطعه در اصل به فرانسه نقل شده بود. در ترجمه آن را به فارسی برگرداندیم.