اقتصاد چیست؟


02-09-2023
بخش کتابخانه
281 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

اقتصاد چيست؟

روزا لوکزامبورگ –

يادداشت ويراستار

در پاييز ۱۹۰۶، سوسيال دموكراسى آلمان در برلين يك مدرسه‌ى حزبى ايجاد نمود. ۳۰ دانشجو، كه از اعضاى حزب و اتحاديه‌هاى كارگرى انتخاب مى‌شدند، طى يك دوره‌ى فشرده‌ى شش‏ ماهه در اين مدرسه به تحصيل تاريخ سوسياليسم، اقتصاد، و مبارزه‌ى اتحاديه‌هاى كارگرى مشغول مى‌گرديدند. روزا لوگزامبورگ، از سال ۱۹۰۷ تا جنگ جهانى اول، در اين موسسه به ‌‌تدريس‏ اقتصاد اشتغال داشت. كلاس‌‏هاى او به علت محتواى غنى، شيوايى، و نحوه‌ى طنزآميز بيان، محبوبيت فراوانى كسب نمودند.

در طى چندين سال، او كوشيد تا سخن‌رانى‌هاى خود در اين كلاس‌‏ها را گردآورى نموده و به عنوان »مقدمه‌اى به اقتصاد سياسى» منتشر سازد؛ ليكن تنها در زندان بود كه براى او فرصتى پيش‏ آمد، تا بخشى از اين اثر را منتشر كند. اين اثر در واقع مى‌بايستى از ده بخش‏ تشكيل مى‌شد، اما هنگامى كه دوستانش‏ – پس‏ از قتل او به سال ۱۹۱۹‌- در صدد گردآورى و انتشار آن برآمدند، بيش‏ از شش‏ بخش‏ را نيافتند. احتمالا بخش‏‌هاى ديگر در حين حمله‌ى نيروهاى‌‌ضد انقلاب به خانه‌ى او از ميان رفت.

پال لوى، از رهبران جناح چپ سوسيال دمكراسى آلمان، يك نسخه از اين نوشته‌ى ناقص‏ را طى سال‌هاى ۱۹۲۰ به چاپ رساند؛ اما به دست‌كارى در متن اصلى متهم شد. به سال ۱۹۵۱، دولت آلمان شرقى نسخه‌ى ديگرى از اين كتاب را منتشر نمود، كه ادعا مى‌شد مطابق اصل است. «اقتصاد چيست؟»، متن كوتاه شده‌اى از فصل اول اين كتاب است، كه در سال‌هاى ۱۹۷۰ توسط انتشارات «پت فايندر» در مجموعه‌ى آثار روزا لوگزامبورگ – تحت نام «لوگزامبورگ سخن مى‌گويد»‌- به چاپ رسيد. اين متن خلاصه شده، در برگيرنده‌ى بخشى از جوانب جنبى نوشته‌ى لوگزامبورگ – از جمله جدل او در مورد جهانى بودن يا «ملى بودن» موقعيت «اقتصاد طبيعى»‌- نيست.

اولين متن فارسى «اقتصاد چيست؟» به همت مصطفى ناظريان ترجمه و در شماره‌ى سوم (سال اول) نشريه‌ى «پيام دانشجو»، به تاريخ زمستان سال ۱۳۵۳، چاپ شد. اين ترجمه، حاوى نارسايى‌هايى بود، كه در متن حاضر تصحيح شده است.

كامران نيرى

* * *

یک

اقتصاد، علم ويژه‌اى است. به محض‏ برداشتن اولين قدم در اين رشته و به مجرد طرح اين سئوال اساسى كه موضوع مورد بحث در اين علم چيست، مشكلات و مباحثات آغاز مى‌شوند. يك كارگر عادى كه درباره‌ى اقتصاد، عقيده‌ى بسيار مبهمى در ذهن دارد، اين ابهام را حمل بر كمبود دانش‏ عمومى‌اش‏ مى‌كند. اما اين كارگر از جهتى با بسيارى از محققين و اساتيد دانش‌مند، كه كتب چندين جلدى درباره‌ى اقتصاد مى‌نويسند و در كلاس‏‌هاى اقتصاد در دانشگاه‌ها تدريس‏ مى‌كنند، در اين ابهام سهيم است. به نظر باور نكردنى مى‌رسد، اما اين حقيقتى است كه اكثر اساتيد اقتصاد نظر گُنگى درباره‌ى واقعيت موضوع مورد بحث رشته‌ى اختصاصى‌شان دارند.

از آن جا كه در ميان اين پروفسورهاى مزين به القاب و افتخارات آكادميك، رسم متداولى است كه با تعاريف كار كنند – بدين معنا كه مى‌كوشند جوهر پيچيده‌ترين پديده‌ها را در چند جمله كه خيلى باسليقه كنار هم گذارده شده، بيان كنند- اجازه دهيد براى يك لحظه هم شده سعى كنيم تا موضوعات اساسى مربوط به اين علم را از يكى از نمايندگان اقتصاد رسمى بورژوازى فرا گيريم. اجازه دهيد اول از همه با ويلهلم روچر، سرآمد اساتيد آلمانى و نويسنده‌ى كتب درسى بى‌شمار اقتصادى – كه به طرز وحشت‌ناكى قطور هستند- و نيز موسس‏ مكتب به اصطلاح تاريخى اقتصاد مشورت نماييم. در اولين كار بزرگ ويلهلم روچر – به نام «اصول اقتصاد سياسى»، كتاب راهنما و درس‏ براى »اهل كار و كسب و دانشجويان«، كه اولين بار در ۱۸۵۴ منتشر گشته و پس‏ از آن بیست و سه بار تجديد چاپ شده است‌- در فصل دوم، بخش‏ شانزدهم، چنين مى‌خوانيم:

«منظور از اقتصاد ملى و يا سياسى، علمى است كه درباره‌ى قوانين پيش‏ رفت اقتصاد يك كشور و يا حيات ملى اقتصادى آن بحث مى‌كند. (بر طبق نظر فن من گدت در «فلسفه‌ى تاريخ اقتصاد سياسى») اين علم نيز مانند همه‌ى علوم سياسى و يا علوم مربوط به حيات ملى، از طرفى به بررسى يك فرد انسان مى‌پردازد و از سوى ديگر دامنه‌ى تحقيق‌اش‏ را به تمامى نوع بشر توسعه مى‌دهد.»(صفحه‌ى ۸۷)

آيا اكنون «اهل كسب و كار و دانشجويان» متوجه مى‌شوند كه اقتصاد چيست؟ البته، اقتصاد علمى است مربوط به حيات اقتصادى. عينك لبه شاخى چيست؟ البته، عينكى كه لبه‌اش‏ شاخى باشد! استر باربر چيست؟ البته، استرى كه بار ببرد! در واقع، اين روش‏ بسيار خوبى براى توضيح لغات پيچيده به كودكان است. ولى افسوس‏ اگر شما معناى لغاتى را كه در يك سئوال به كار برده شده است، نفهميد. با پس‏ و پيش‏ كردن اين لغات، چيز بيش‌‏ترى دستگيرتان نخواهد شد.

حال اجازه دهيد با يك محقق ديگر آلمانى در اين زمينه مشورت كنيم: استاد فعلى دانشگاه برلين، نور تابان علم رسمى – و به مصداق مثل مشهور، «در چهار گوشه‌ى عالم»‌- پروفسور اشمولر. در مجموعه‌ى بزرگ پروفسورهاى آلمانى‌- به نام «فرهنگ لغات دستى علوم سياسى»، كه به وسيله‌ى پروفسور كنراد و پروفسور لگزيز چاپ شده است‌- اشمولر در مقاله‌اى درباره‌ى اقتصاد چنين به ما پاسخ مى‌دهد:

«من مى‌گويم كه آن‌ (منظور اقتصاد است. مترجم) علمى است كه وظيفه‌اش‏ تشريح، تعريف و توضيح علل پديده‌هاى اقتصادى بوده و در عين حال اين علل را در روابط متقابل‌شان در مى‌يابد. البته با فرض‏ بر اين كه اقتصاد در وحله‌ى اول به درستى تعريف شده باشد. در مركز اين علم، ما مى‌بايست انواع اشكالى را كه در ميان جوامع با فرهنگ مدرن تكرار شده است را قرار دهيم. انواع اشكال تقسيم و سازمان كار، گمركات، توزيع درآمد، بنيادهاى اجتماعى اقتصادى كه به وسيله‌ى انواع مشخصى از قوانين خصوصى و عمومى پشتيبانى شده و تحت نفوذ همان نيروهاى ذهنى و يا همانند آن قرار دارند، و همان ترتيب از نيروها يا همانند آنان را به وجود مى‌آورند؛ كه در نوع كامل‌شان آمار اقتصادى جهان متمدن امروز را ارائه مى‌دهند؛ كه خود تقريبا بيان‌گر ميانگين شرايط اخير است. در ادامه‌ى اين امر، علم اقتصاد سعى مى‌نمايد اختلافات ميان اقتصادهاى مختلف، اقتصاد يك كشور را در قياس‏ با ديگر كشورها و انواع گوناگون سازمان‌ها را در اين جا و آن جا معلوم نمايد. علم اقتصاد مى‌پرسد، كه اين اشكال گوناگون در چه رابطه و ترتيبى ظاهر مى‌شوند و بدين ترتيب به مفهوم و عوامل توسعه، اين اشكال اقتصادى يكى پس‏ از ديگرى و توالى تاريخى شرايط اقتصادى دست يافته است. و هم چنان كه از همان ابتدا، با استفاده از معيارهاى تاريخى و اخلاقى به تصديق آرمان‌ها نايل گشته، همان‌گونه نيز انجام اين وظيفه‌ى سودمند را تا حد مشخصى تا به‌‌‌امروز حفظ نموده است. در كنار تئورى، علم اقتصاد همواره به ترويج اصول عملى براى زندگى روزمره پرداخته است.»

آه… نفس‏ عميق بكشيم! اين يكى چطور بود؟ بنيادهاى اجتماعى – ‌اقتصادى، قوانين خصوصى و عمومى، نيروهاى ذهنى، همانند و همان، همان و همانند، آمار، استاتيك، ديناميك، ميانگين شرايط، پيش‏‌رفت طبيعى، معيارهاى تاريخى، اخلاقى… يك مخلوق فانى عادى،‌‌‌كه در حال خواندن اين كلمات است، نمى‌تواند از تعجب خوددارى كند كه چرا سرش‏ مثل فرفره مى‌چرخد… چرا كه اين مقاله، جز عبارت‌پردازى پوچ و من من كردنى ناهنجار كه تحويل‌مان داده شده، چيزى بيش‏ نيست. ما‌‌ بعدا خواهيم ديد، كه خصوصيت پريشان‌گويى پروفسورهاى بورژوا تصادفى نبوده و نه تنها نمايان‌گر پريشان‌حالى فكرى آنان، كه بيان كننده‌ى بيزارى دايمى و مصرانه‌ى‌شان از تحليل واقعى مسايل مورد بحث ما نيز مى‌باشد.

اين كه تعريف ماهيت دقيق اقتصاد، مساله‌اى مورد بحث است را مى‌توان از يك جنبه‌ى كاملا سطحى به خوبى نشان داد: قدمت علم اقتصاد. ضد و نقيض‏‌ترين نظرات در مورد قدمت اين علم وجود دارد. براى مثال، مورخ بسيار معروف و استاد سابق دانشگاه پاريس‏، آدولف بلانكى – كه برادر رهبر سوسياليست معروف و سرباز كمون، آگوست بلانكى است‌- فصل اول كتاب خود «تاريخ توسعه‌ى اقتصادى» را با يك چنين چكيده‌اى آغاز مى‌نمايد: «اقتصاد قديمى‌تر از آن است كه تصور مى‌شود. يونانيان و روميان در همان موقع هم اقتصاد خود را داشتند.» از سوى ديگر، ساير نويسندگان كه راجع به تاريخ اقتصاد بحث مى‌كنند، مثلا يوجين دورينگ، دانشيار سابق دانشگاه برلين، مهم مى‌دانند كه تاكيد نمايند: اقتصاد از‌‌ آن چه عموما تصور گشته، به مراتب جديدتر بوده و در اواخر نيمه‌ى دوم قرن هيجده به وجود آمده است. براى اين كه نظريه‌ى سوسياليستى در اين باره را نشان داده باشيم، اجازه دهيد گفته‌ى لاسال در سال ۱۸۶۴ را نقل نماييم. او در مقدمه‌ى جدلى كلاسيك‌اش‏ عليه كتاب «سرمايه و كار»، نوشته‌ى شولتز- دليچ، نوشته است: «اقتصاد علمى است كه مبادى آن وجود دارد، ولى هنوز به حل قطعى آن خيلى مانده است.»

از طرف ديگر، كارل ماركس‏ نام فرعى اثر اصلى اقتصادى‌اش‏، «سرمايه» را «نقد اقتصاد سياسى» گذاشت، كه اولين جلد آن گويى كه در تحقق گفته‌ى لاسال، سه سال بعد در سال ۱۸۶۷ منتشر گشت. ماركس‏ به وسيله‌ى اين نام فرعى، اثر خود را خارج از محوطه‌ى رنگ و رو رفته‌ى اقتصاد رايج گذارد. وى آن را تلاشى خاتمه يافته محسوب مى‌كند، كه مى‌بايد قاطعانه مورد انتقاد قرار گيرد. بعضى مدعى‌اند، كه اين علم به اندازه‌ى تاريخ نوشته شده‌ى بشرى قدمت دارد. و برخى ديگر ادعا مى‌كنند، كه قدمت اين علم به زحمت به يك قرن و نيم مى‌رسد. گروه سومى نيز پافشارى مى‌كنند، كه اقتصاد در دوران طفوليت‌اش‏ به سر مى‌برد و معذالك كسان ديگرى اظهار مى‌دارند كه هم اكنون اقتصاد عمر مفيدش‏ را پشت سر گذاشته و وقت آن است كه قضاوت انتقادى و نهايى در مورد آن صورت گيرد تا مرگش‏ تسريع گردد. آيا تصديق نمى‌كنيد كه يك چنين علمى، مشكل پيچيده و بى نظيرى است؟

كار درستى نخواهد بود، اگر كه از يكى از نمايندگان بورژواى رسمى اين علم سئوال كنيم: شما اين واقعيت غريب را كه اقتصاد همين اواخر، يعنى صرفا صد و پنجاه سال پيش‏، آغاز گشته است – كه نظريه‌ى رايج اين روزها است‌- چگونه توضيح مى‌دهيد؟ احتمالا پرفسور دورينگ با رديف كردن كلمات بى‌شمارى چنين پاسخ خواهد داد: يونانيان و روميان به جز عقايدى «غير مسئولانه، سطحى و بسيار عاميانه» كه از تجارب روزمره گلچين شده بود، هيچ گونه مفاهيم علمى‌اى در مورد مسايل اقتصادى نداشته‌اند و قرون وسطى نيز كلا به مراتب غير علمى بود. بديهى است، كه اين توضيح عاميانه نه تنها هيچ گونه كمكى به ما نمى‌كند، بلكه بالعكس‏ گُم‌راه كننده نيز مى‌باشد. خاصه شيوه‌ى تعميمى‌اى كه در مورد قرون وسطى به كار رفته است.

توضيح ديگرى به همين ويژگى، به وسيله‌ى پروفسور اشمولر ارائه گرديده است. در همان مقاله‌اى كه پيش‌‏تر از آن نقل كرديم، او اين گفته‌ى ناب را به ابهام عمومى مى‌افزايد:

«در طى قرون، بسيارى از واقعيات مجزاى اقتصادى، خصوصى و اجتماعى، مشاهده و تشريح گشته بودند. حقايق اقتصادى معدودى معين گشته و مسايل اقتصادى در سيستم‌هاى قانونى و اخلاقى به بحث گذارده شده بودند. هنگامى كه مشكلات اقتصادى اهميت بى سابقه‌اى در مديريت و اداره‌ى اجرايى كشور به دست آوردند، لازم شد كه اين واقعيات نامربوط و پراكنده در يك علم خاص‏ جمع گردند. از قرون هفده و هجده به بعد، هنگامى كه صاحبان قلم بسيارى‌‌ در اين مسايل درگير گشتند، تحصيل در مورد آن‌ها براى دانشجويان دانشگاه ها لازم گشت و در عين حال تكامل انديشه‌ى علمى نيز به طور كلى سبب ارتباط اين روايات و واقعيات اقتصادى شد و به كمك مفاهيم اساسى نظير پول و معامله، سياست ملى در امور اقتصادى، كار و تقسيم كار، اين واقعيات و روابط اقتصادى را به درون سيستم مستقل و پيوسته‌اى كشانيد و نويسندگان مهم قرن هجده در اين امور كوشش‏ نمودند. از آن پس‏، تئورى اقتصاد به مثابه‌ى يك علم مستقل وجود داشته است.»

اگر با چلاندن اين عبارات پُر طمطراق، يك ذره معنى موجود در آن را استخراج كنيم، چنين چيزى به دست مى‌آيد: در ابتدا اين جا و آن جا مشاهدات اقتصادى گوناگونى وجود داشته، بى آن كه مثمر ثمر واقع شوند. سپس‏ يك مرتبه به مجرد اين كه «مديريت و اداره‌ى اجرايى كشور» – منظور او البته دولت است‌- محتاج آنان گشت، و وقتى كه نتيجتا لازم شد اقتصاد در دانشگاه ها تدريس‏ گردد، اين گفته‌ها جمع‌آورى شده و به دانشجويان دانشكده‌ها درس‏ داده شد. چه حيرت‌آور و نمونه‌وار است اين توضيح براى يك پروفسور! نخست به خاطر احتياج حكومتى شايسته و محترم، يك كرسى تدريس‏ تاسيس‏ شد، كه به وسيله‌ى پروفسور غيور و درست كارى اشغال گرديد؛ سپس‏ البته كه مى‌بايست علم مترادفى خلق مى‌شد، وگرنه پروفسور ما چه درس‏ مى‌داد! با خواندن اين عبارات، كيست كه رئيس‏ تشريفات دربارى را به خاطر نياورد، كه كاملا متقاعد گشته بود حكومت‌هاى پادشاهى بايد تا ابد دوام بياورند؛ آخر بدون پادشاه، او چگونه مى‌بايست معاش‏ خود را تامين مى‌كرد! پس‏ نتيجه‌ى نقل قول، يك چنين چيزى است: اقتصاد به وجود آمد، زيرا حكومت جديد به آن محتاج بود و احضاريه‌ى صادره از طرف صاحبان قدرت نيز قاعدتا مى‌بايست شناسنامه‌ى اقتصاد باشد. و اين طريق تفكر كاملا در‌ خور يك پروفسور امروزى است!

نوكر علمى حكومتى، كه به درخواست آن حكومت طبل‌ها را به طرزى «علمى» به نفع هر گونه نيروى دريايى، عوارض‏ و طرح مالياتى در مى‌آورد و كسى كه در زمان جنگ تبديل به كفتار واقعى صحنه‌ى نبرد شده و شوونيسم، نفرت ملى و آدم‌خوارى روشن‌فكرانه را موعظه مى‌كند؛ يك چنين موجودى به راحتى تصور مى‌كند، كه نيازمندى پولى هيات حاكمه، اميال مالى خزانه‌دارى، و سر تكان‌ دادنى از صاحبان قدرت، كافى بودند كه علمى يك شبه از باد هوا به وجود آيد. ولى براى آن عده از ما كه در استخدام حكومت نيستيم، چنين تصوراتى قدرى اشكال ايجاد مى‌كند. از اين گذشته، يك چنين توضيحى فقط سئوال ديگرى را طرح مى‌كند: چه چيزى در قرن هفده اتفاق افتاد كه – بر طبق منطق پروفسور اشمولر- سبب شد حكومت‌هاى ممالك جديد دفعتا احساس‏ نمايند كه محتاج به جنباندن توابع محبوب خود بر طبق اصول اقتصادى هستند. در حالى كه در طول صدها سال – به شكرانه‌ى شما- و با استفاده از متدهاى قديمى، كاملا در كارها موفق بودند. آيا مسايل در اين جا واژگون نگرديدند؟ و آيا اين به واقعيت نزديك‌تر نيست، كه احتياجات خزانه‌داران حاكمه فقط نتيجه‌ى معتدل همان تغييرات بزرگ تاريخى‌اى بود، كه باعث اصلى به وجود آمدن علم نوين اقتصاد در اواسط قرن هجده شد؟ در مجموع فقط مى‌توانيم بگوييم، كه اساتيد دانش‌مند نه به‌ ما مى‌گويند كه مبحث اقتصاد چيست و نه راز چرايى و چگونگى ايجاد اين علم را بر ملا مى‌كنند…

پنج

گاهى اوقات، اقتصاد به سادگى اين چنين تعريف مى‌شود: اقتصاد، «علم روابط اقتصادى مابين انسان‌هاست». مساله‌ى تعريف اقتصاد، با اين گونه استتار موضوع مورد بحث روشن نشده، بلكه بالعكس‏ غامض‌‏تر نيز مى‌گردد. اين سئوال مطرح مى‌شود، كه آيا داشتن علم خاصى درباره‌ى روابط اقتصادى مابين انسان‌ها – يعنى كليه‌ى انسان‌ها- در تمام زمان‌ها و تحت همه‌ى شرايط لازم بوده و اگر چنين است، چرا؟

اجازه دهيد مثالى ساده و روشن از روابط اقتصادى بشر انتخاب كنيم. تصور كنيد در آن دوره‌اى از تاريخ زندگى مى‌كنيم، كه هنوز اقتصاد جهانى وجود نداشت. دوره‌اى كه مبادله‌ى كالا فقط در شهرها معمول بود و در خارج از شهرها، چه در املاك زراعى بزرگ و چه در مزارع كوچك، هنوز اقتصاد طبيعى‌ – يعنى توليد براى استفاده‌ى شخصى‌- مسلط بود.

بگذاريد مثلا‌‌به شرايط ارتفاعات اسكاتلند در دهه‌ى ۱۸۵۰، آن طور كه به وسيله‌ى دوگالد استوارت تشريح شده است، نظرى بيافكنيم:

«در بعضى نقاط كوهستان اسكاتلند… تعداد زيادى چوپان روستايى كلبه نشين با زن و فرزند ظاهر گشتند… در كفش‌‏هايى كه خود چرم آن را دباغى كرده، در جامه‌هايى كه به جز دستان خودى، به وسيله‌ى هيچ دست ديگرى لمس‏ نگشته؛ زيرا كه پارچه‌ى جامه‌ها از گوسفند پشم‌چينى شده و يا در مزارع كتان كاشته شده بودند. براى تدارك اين‌ها، به استثناى درفش‏، سوزن، انگشتانه و معدودى قطعات آهنى ‌براى پشم‌ريسى، به ندرت وسيله‌اى خريدارى شده بود. رنگ‌ها نيز به طور عمده توسط زنان از درختان، بوته ها و گياهان استخراج مى‌گشتند.»(نقل از كارل ماركس‏، سرمايه، جلد اول صفحه‌ى ۵۴۲، زيرنويس‏ دوم، نسخه‌ى اورى من)

حتا امروز نيز در باسنيا و هرزوگونيا و سيبرى و دالماتيا، اين گونه خانواده‌هاى دهقانى وجود دارند. اگر لازم مى‌شد تا از چنين دهقان خود بسنده‌ى اهل ارتفاعات اسكاتلند و يا روسيه، باسنيا و يا سيبرى، سئوالات مرسوم پروفسورها در مورد انگيزه‌هاى اقتصادى‌اش‏، «منشاء و توزيع ثروت‌اش« و نظير اين گونه مسايل اقتصادى را بپرسيم، چشمان اين دهقان از تعجب گرد مى‌شدند. چرا و به چه منظورى ما كار مى‌كنيم؟ (يا به قول پروفسورها، »انگيزه‌ى اقتصادى شما چيست؟») دهقان قطعا ‌‌چنين پاسخ مى‌داد: خُب، بگذار ببينم، فعلا بايد كار‌‌ بكنيم تا زنده بمانيم. چون به قول آن ضرب‌المثل معروف، هنوز جوجه كفترهاى كباب شده در حال پرواز به سوى دهان‌هایمان نيستند. بنابراين اگر كار نكنيم، از گرسنگى مى‌ميريم. ما كار مى‌كنيم تا بتوانيم روزگار بگذرانيم، بتوانيم غداى كافى بخوريم، لباس‏ مرتبى بپوشيم و سقفى بالاى سرمان داشته باشيم؛ چه توليد مى‌كنيم و به چه منظورى؟ چه سئوال احمقانه‌اى، ما آن چه را توليد مى‌كنيم كه مورد احتياج‌مان است. هر آن چه كه براى يك خانواده زراع لازم است، تا زنده بماند. ما گندم و چاودار، جو صحرايى، جو و سيب‌زمينى مى‌كاريم و بنا به مقتضيات روز، گاو و گوسفند و مرغ و غاز نگه مى‌داريم. زمستان، وقت نخ‌ريسى است و كار زنان. در حالى‌كه مردان با تبر و چكش‏ و اره، آن چه كه مورد نياز خانواده است را مى‌سازند. تا آن جا كه مربوط به من است، مى‌توانيد اسم‌اش‏ را «كشاورزى» و يا «صنعت دستى» بگذاريد. به هر حال، ما مجبوريم مقدار كمى از هر كارى را انجام دهيم، چرا كه براى خانه و مزرعه‌ى‌مان نيازمند انواع و اقسام چيزها هستيم.

چگونه ما كار خود را «سازمان» مى‌دهيم؟ اين يكى هم سئوال احمقانه‌اى است. طبيعتا مردان كارهايى را انجام مى‌دهند، كه انجام‌شان قدرت مردانه لازمه دارد. زنان مراقب خانه و‌‌ گاوها و مرغ‌دانى هستند و بچه‌ها هم هر جا كه بتوانند كمك مى‌كنند. نكند مى‌گوييد زن را بفرستم چوب ببرد و خودم گاو بدوشم؟! (اين جا اجازه دهيد ما نيز به سهم خود نكته‌اى را متذكر شويم، كه دهقان خوب ما نمى‌داند. و آن اين كه در بسيارى از قبايل اوليه، مثل قبايل سرخ‌پوست برزيلى، به طور مشخص‏ اين زنان هستند كه چوب جمع مى‌كنند، زمين شخم مى‌زنند تا ريشه‌هاى خوراكى به دست آورند، و در جنگل‌ها ميوه مى‌چينند. در عين حال، در قبايل گاودار آفريقايى و آسيايى مردان نه تنها از گاو نگه‌دارى مى‌كنند، بلكه عهده‌دار شير دوشيدن نيز هستند. حتا هنوز هم در دالماتيا، مى‌توان زنى را يافت كه بر دوشش‏ بارى سنگين حمل مى‌كند، در حالى‌كه در كنارش‏ مردى تنومند سوار بر‌‌خر در خال چپق دود كردن است. در واقع، اين نوع «تقسيم كار» به نظر افراد اين گونه قبايل همان قدر طبيعى است، كه چوب بريدن توسط مرد و شير دوشيدن توسط زن در نزد دهقان مورد بحث ما عادى به نظر مى‌رسد.) بگذاريد ادامه دهيم: چه چيز ثروت مرا تشكيل مى‌دهد؟ ولى اين را كه هر بچه‌اى در ده مى‌داند. يك دهقان هنگامى ثروت‌مند است، كه انبار پُر و طويله‌اى مملو از گوسفند و يك مرغ‌دارى بزرگ داشته باشد. دهقان فقير كسى است، كه در حوالى عيد پاك، ذخيره‌ى آردش‏ رو به اتمام باشد و سقف خانه‌اش‏ بعد از يك بار باران آمدن چكه كند. «افزايش‏ ثروت من» وابسته به چه عواملى است؟ چه سئوالى! اگر من تكه زمين بزرگ‌ترى داشتم، ثروت‌مند بودم. اما اگر خداى نخواسته در تابستان توفان بزرگى بيايد، آن گاه در ظرف كم‌تر از بیست و چهار ساعت همه‌ى ساكنين در دهكده فقير خواهند شد.

ما گذاشتيم كه دهقان نوعى‌مان، با حوصله‌ى تمام به سئوالات مرسوم اقتصادى جواب دهد. ولى مى‌توانيم مطمئن باشيم، كه اگر پروفسورى با كتابچه و قلم خودنويس‌‏اش‏ شخصا به خانه‌ى يك روستايى آمده بود تا تحقيق علمى‌اش‏ را انجام دهد، پيش‏ از آن كه بتواند حتا نيمى از سئوالات خود را مطرح كند، در خانه به او نشان داده مى‌شد. حقيقتا كه در يك چنين اقتصاد روستايى‌اى، روابط آن چنان باز و روشن هستند، كه كالبد شكافى آن‌ها به وسيله‌ى چاقوى جراحى علم اقتصاد، بازى بى معنايى به نظر مى‌رسد.

البته ممكن است كسى به اعتراض‏ اظهار كند، كه شايد مثال ما بد انتخاب شده و در واقع بالاترين درجه‌ى سادگى موجود در يك خانواده‌ى كوچك خودبسنده‌ى روستايى، به خاطر منابع اندك و ميزان كم توليد است. خب، پس‏ بگذاريد اين خانوار كوچك روستايى – كه در نقطه‌اى دور افتاده و متروك روزگار مى‌گذراند- را رها كنيم و در عوض‏ ديدمان را آن قدر وسعت دهيم تا به نقطه‌ى اوج يك امپراتورى عظيم برخورد كند. اجازه دهيد خانواده‌ى شارلمان را بر‌رسى كنيم. اين امپراتور موفق شد، در اوايل قرن نهم، آلمان را به ‌‌نيرومندترين امپراتورى اروپا تبديل كند. براى توسعه و ايجاد امنيت در قلمرو خود، او حدود پنجاه و سه لشكركشى ترتيب داد و نه تنها بر آلمان امروز، بلكه بر فرانسه، ايتاليا، سويس‏، اسپانياى شمالى و بلژيك نيز حكومت مى‌كرد. او هم‌چنين نسبت به شرايط اقتصادى املاك و مزارع‌اش‏ نيز توجه بسيار زيادى نشان مى‌داد.

اين امپراتور با دست شاهانه‌ى خود، و لاغير، حكم ويژه‌اى مركب از هفتاد پاراگراف را به رشته‌ى تحرير در آورد، كه در آن اصولى كه مى‌بايست براى اداره‌ى مزارع‌اش‏ به كار برده شود، تشريح شده بودند: كاپى تولر‌دوويل معروف يا «قانون درباره‌ى املاك». خوش‌بختانه اين سند، اين گنجينه‌ى پُر بهاى معلومات تاريخى، در ميان گرد و غبار آرشيوها محفوظ مانده است. اين سند به دو دليل مستحق توجه‌اى خاص‏ مى‌باشد. اول اين كه: اكثر املاك زراعى شارلمان بعدها به شهرهاى بزرگ تبديل گشتند. به عنوان نمونه، ايكس‏ – لا – شاپل، كلن، مونيخ، باسل، استراسبورگ و بسيارى ديگر از شهرهاى آلمان و فرانسه، كه در ازمنه‌ى قديم جزيى از املاك زراعى شارلمان به شمار مى‌رفتند را مى‌توان ذكر كرد. و در ثانى: مقررات اقتصادى شارلمان براى تمامى املاك وسيع موقوفه و يا آزاد اوايل قرون وسطى سرمشقى شد. فئودال‌نشين‌هاى شارلمان، سنن روم قديم را زنده نگه داشته و فرهنگ نظيف ويلاهاى رومى را به محيط ناهنجار اشرافيت جوان تئوتانيك منتقل ساخت. مقررات وى در مورد شراب‌سازى، باغبانى، پرورش‏ ميوه و سبزى‌جات، تكثير مرغان خانگى و غيره، دست‌آوردى بود تاريخى كه مدت‌ها اهميت خود را حفظ نمود. اجازه دهيد نگاه دقيق‌ترى به اين سند بيندازيم. بيش‏ از هر چيز، امپراتور بزرگ خواهان آن است كه به او به يك دلى خدمت شود. از رعاياى وى در فئودال‌نشين‌ها، خوب نگه‌دارى شود و اين‌ها از فقر مصون نگه داشته شوند؛ و به آن‌ها، كار زياد و بيش‏ از حد توانايى‌شان تحميل نگردد؛ و اگر در شب كار كنند، اجر مناسبى دريافت نمايند. در عوض‏، رعايا مى‌بايد با جديت به پرورش‏ انگور اشتغال ورزند و آب انگور صاف شده را در بطرى بگذارند تا خراب نشود. اگر از وظايف‌شان شانه خالى كنند، بر «پشت و يا جاى ديگر» بدن‌شان چوب زده شود. فرمان امپراتور ادامه مى‌يابد: بايد از غازها و زنبورها نگه‌دارى كرد؛ مرغان خانگى را مراقبت و تكثير نمود؛ و هم چنين به تكثير گاوها، ماديان‌هاى زايا و پرورش‏ گوسفند مى‌بايد دقيقا توجه كرد.

امپراتور مى‌نويسد: فراتر از اين‌ها، ميل ما بر اين است كه جنگل‌هايمان با هوشيارى اداره شوند و درختان جنگلى از بين نروند، و در آن‌ها باز و قرقى نگه‌دارى شود؛ غازها و مرغان چاق بايد همواره آماده باشند و تخم‌مرغ‌هاى مصرف نشده در بازار فروخته شوند؛ مى‌بايد در هر يك از فئودال‌نشين‌ها، هميشه ذخيره‌اى از پُر اعلاى تشك، پتو، ظروف مسى، سرب، آهن، چوب، زنجير، قلاب ديگ، تيشه و مته در دست‌رس‏ باشد، تا نياز به قرض‏ گرفتن چيزى از ديگران نباشد. به علاوه، امپراتور تاكيد مى‌نمايد كه حساب دقيق محصولات فئودال‌نشين‌هايش‏ نگه‌دارى شده، به طورى كه معلوم باشد چه مقدار از هر جنس‏ توليد مى‌گردد. وى نام اين اجناس‏ را نيز در ادامه‌ى اين سند معروف ذكر مى‌كند: سبزيجات، كره، پنير، عسل، روغن، سركه، چغندر و «چيزهاى جزيى ديگر». امپراتور سپس‏ فرمان مى‌دهد، كه در هر يك از املاك‌اش‏ مى‌بايد به تعداد كافى صنعت‌گران متخصص‏ در همه‌ى صنايع موجود باشند و خود يكايك صنايع را نام مى‌برد. او روز كريسمس‏ را براى دريافت حساب سالانه‌ى همه‌ى املاك‌اش‏ تعيين مى‌كند. حتا كوچك‌ترين دهقان نير براى محاسبه‌ى هر راس‏ گاو و هر دانه‌ى تخم‌مرغ مزرعه‌اش‏ دقتى بيش‏‌تر از امپراتور شارل به خرج نمى‌دهد. شصت و دومين پاراگراف سند امپراتور چنين است: «مهم اين است كه بدانيم ما داراى چه چيز و چه مقدارى از هر جنسى هستيم.» و ديگر بار آن‌ها را نام مى‌برد: گاو نر، آسيا، چوب، قايق، درخت مو، سبزيجات، پشم، كتان، بته‌ى شاهدانه، ميوه، زنبور، ماهى، چرم، عسل، شراب تازه و كهنه و ساير چيزهايى كه به او تحويل داده مى‌شوند. و به منظور دل‌دارى فئودال‌هاى زيردست عزيزش‏ كه مى‌بايد اين همه را تهيه كنند، صادقانه مى‌افزايد: «اميدواريم كه اين‌ها مشكل به نظر نيايند، چرا كه هر يك از شما نيز لردى در فئودال‌نشين خود مى‌باشيد و در عوض‏ مى‌توانيد عين آن را از زيردستان خويش‏ مطالبه كنيد.»

اين است تصوير خانواده‌ى سلطنتى قرن نهم. اگر چه ما در اين جا با يكى از نيرومندترين و ثروت‌مندترين پادشاهان قرون وسطى روبرو هستيم، اما هر كسى مجبور است تصديق نمايد كه اقتصاد خانگى امپراتورى – درست مانند مديريت‌اش‏‌- عجيب يادآور اصول همان خانوار روستايى كوچكى است كه پيش‏ از اين به آن توجه نموديم. اگر قرار بود از ميزبان سلطنتى خود، همان سئوالات اقتصادى پيشين را درباره‌ى ماهيت ثروت، مقصود از توليد، تقسيم كار و غيره بپرسيم، وى با دست ملوكانه‌ى خود، كوه‌هاى گندم، پشم و كنف، بشكه‌هاى شراب، روغن و سركه و طويله‌اى مملو از گاو نر و گوسفند را نشان مى‌داد. در اين جا نيز به احتمال زياد به نظر نمى‌رسد، كه بتوانيم هيچ گونه مساله‌ى مرموزى بيابيم، تا علم اقتصاد آن را تجزيه و تحليل و سپس‏ رفع نمايد؛ زيرا تمام مناسبات، علت و معلول كار، و نيز نتيجه‌ى كار، به خوبى روشن هستند.

شايد شخصى بخواهد توجه‌مان را به اين نكته معطوف كند، كه اين بار نيز مثال بدى را انتخاب كرده‌ايم. آيا سند خود گواهى نمى‌دهد، كه ما با زندگى خانگى امپراتور طرف هستيم و نه با حيات اقتصادى عمومى در امپراتورى آلمان؟ اما اگر شخص‏ اين دو مفهوم را در مقابل يك ديگر قرار بدهد – تا آن جا كه مربوط به قرون وسطى است‌- مرتكب يك اشتباه تاريخى مى‌شود. حكم مزبور مسلما در مورد اقتصاد املاك و دارايى‌هاى امپراتور به مورد اجرا گذاشته مى‌شد، ولى او اين خانوارها را نه به مثابه‌ى يك تبعه‌ى عادى، بلكه به عنوان يك پادشاه اداره مى‌نمود. دقيق‌تر بگوييم: امپراتور، لردى براى مجموعه‌ى فئودال‌نشين‌ها بود. اما هر لرد اشرافى معظمى در قرون وسطى – به ويژه در زمان شارلمان‌- چون امپراتورى بود در قياسى كوچك‌تر؛ چرا كه مالكيت اشرافى بر زمين، او را قانون‌گذار، مامور جمع آورى ماليات، و قاضى براى كسانى كه در فئودال نشين‌هاى او مى‌زيستند، مى‌نمود. اين نكته كه احكام اقتصادى شارل، امور حكومتى بوده‌اند، به‌‌وسيله‌ى شكل اين احكام اثبات شده است. اين احكام، قسمتى از شصت و پنج قانون يا «كاپيتولار» شارل هستند كه به وسيله‌ى خود او تحرير گشته و در مجلس‏ سلطنتى سالانه‌ى شاهزادگان وى منتشر مى‌شده است. مقررات راجع به تربچه‌ها و نيز بشكه‌هاى داراى لبه‌ى آهنى، از همان قدرت مطلقى ناشى و به همان شيوه‌اى نوشته شده كه مثلا «اخطاريه» وى به روحانيون يا «قانون در مورد اسقف‌ها»، كه در آن شارل گوش‏ خادمين خدا را گرفته، عبوسانه به آن‌ها اندرز مى‌دهد كه قسم نخورند، مست نشوند، از محله‌هاى بدنام ديدن نكنند، معشوقه نگه‌دارى نكنند و شعائر مقدس‏ دينى را به قيمت خون پدرشان نفروشند. اگر گوشه و كنار قرون وسطى را نيز جست‌وجو مى‌كرديم، باز قادر نبوديم در هيچ كجا، واحدى اقتصادى بيابيم كه فئودال‌نشين‌هاى شارلمان براى آن در حكم سرمشق و نمونه نباشد. از قلمرو اشراف گرفته تا مزارع ساده دهقانى. چه خانوارهاى مجزاى روستايى، كه مستقلا كار مى‌كنند مورد نظرمان باشند و چه جوامع روستايى با كار اشتراكى. آن چه كه در مورد هر دو مثال به چشم مى‌خورد، اين است كه احتياجات بقاى انسان، مستقيما كار را به پيش‏ مى‌برند و تعيين مى‌كنند. نتايج كاملا با اهداف و احتياجات وفق مى‌يابند و صرف‌نظر از ميزان توليد، روابط اقتصادى نمايان‌گر سادگى و وضوح حيرت‌آورى هستند. چه زارع كوچك در تكه زمين‌اش‏ و چه پادشاه بزرگ در املاك‌اش‏، هر دو از هدف خود در امر توليد كاملا آگاه‌اند. به علاوه، احتياجى نيست كه هيچ يك از اين دو براى دانستن اين امر نابغه باشند. هر دو خواهان رفع مايحتاج يك انسان عادى، از قبيل غذا، نوشيدنى، و پوشاك؛ و خواستار به دست آوردن آسايش‏ در زندگى هستند. تنها تفاوت موجود اين است، كه دهقان بر روى تشك كاه مى‌خوابد، در حالى كه لرد اشرافى روى پر نرم مى‌خسبد. دهقان، آبجو، نوشابه انگبينى و آب خالى مى‌نوشد، در حالى كه لرد در پشت ميز شراب‌هاى عالى صرف مى‌كند. تفاوت موجود در كميت و در نوع محصولات توليد شده است. ولى در هر دو صورت، اساس‏ اقتصاد و مقصود اصلى آن هم چنان يك‌سان است: ارضاى مستقيم احتياجات انسان. اين كه، اگر كارى كه براى دست يافتن به مقصود انجام مى‌شود، با نتيجه‌ى كار مصادف مى‌گردد، از قبل قابل پيش‏‌بينى است. البته در فرآيند كار نيز تفاوت‌هايى موجود است: دهقان به اتفاق اعضاى خانواده‌ى خويش‏ با دستان خود كار كرده و دست‌آورد وى از فرآورده‌ى كار به اندازه‌اى است كه تكه زمين و يا سهميه‌اش‏ از مزرعه‌ى اشتراكى قادر به توليد است. به عبارت دقيق‌تر – تا جايى كه راجع به سرف قرون وسطى صحبت مى‌كنيم‌- دست‌آورد وى مقدارى است، كه پس‏ از مطالبه‌ی بيگارى براى لرد و عشر براى كليسا براى وى باقى مى‌ماند. در حالى‌كه امپراتور و يا لرد اشرافى شخصا كار نكرده و در عوض‏ بندگان و مستاجرين‌شان را مجبور مى‌كنند تا كار را برايشان انجام دهند.

به هر‌ حال، چه‌ خانوارهاى روستايى براى خود كار كنند و يا تحت نظر پير دهكده و يا پيش‏ كار نجيب‌‌زاده، براى لرد كار كنند، نتيجه‌ى توليد صرفا كميت معينى از وسايل زيست – به معنى وسيع‌تر كلمه‌- مى‌باشد. يعنى موادى كه مورد احتياج بوده و تقريبا‌‌به همان مقدارى كه مورد نياز است… كودن‌ترين دهقان قرون وسطا نيز كاملا مى‌دانست، كه «ثروت» وى (شايد بايد بگوييم «فقر» وى)‌- سواى ضايعات طبيعى‌اى كه هر چند وقت يك بار بر زمين لرد و نيز زمين دهقان فرود مى‌آمد- بر چه استوار است. دهقان به خوبى مى‌دانست، كه فقر وى علتى ساده و مستقيم دارد: اول، اخذ بيگارى و وجوه نقدى كه توسط لرد به زور مطالبه مى‌گرديد؛ دوم، سرقتى كه توسط همين لردها – به قيمت زمين‌هاى مشترك دهكده، جنگل‌هاى اشتراكى و حقوق آب دهكده‌- انجام مى‌شد و آن چه كه دهقان مى‌دانست، هنگامى كه‌ خروس‏ سرخ را بر بالاى بام خانه‌ى خون آشامان مى‌آويخت، به آسمان فرياد مى‌كشيد. در اين نوع اقتصاد، منشاء تاريخى و گسترش‏ اين گونه روابط، تنها موضوعى بود كه مى‌بايست توسط بررسى علمى تعيين گردد. اين مساله كه چگونه در سراسر اروپا، زمين‌هاى آزاد دهقانان، تحت سلطه‌ى اشرافيت در آمد و از آن‌ها باج و اجاره گرفته شد؛ چگونه دهقانان به طبقه‌اى ستم‌كش‏ تبديل و به بيگارى مجبور گشتند؛ و حتا در مراحل بعدى به زمين وابسته شدند.

به مجرد اين كه توجه‌‌مان را به پديده‌ى حيات اقتصادى فعلى معطوف كنيم، اوضاع كاملا‌‌ متفاوت به نظر مى‌آيد. اجازه دهيد به طور مثال يكى از قابل توجه‌ترين و برجسته‌ترين اين پديده‌ها، يعنى بحران تجارى را در نظر گيريم. همگى ما، چند بحران تجارى و صنعتى شديد را پشت سر گذاشته‌ايم و از طريق تجربه‌ى خود با فرآيندى كه فردريك انگلس‏ در يك قطعه‌ى كلاسيك شرح داده است، آشنا هستيم:

«تجارت كساد مى‌شود، بازارها اشباع شده‌اند. كالاهايى كه فروش‏ نمى‌روند، فراوان‌اند. پول نقد ناپديد مى‌گردد و اعتبار از بين مى‌رود، كارخانه بسته شده، و كارگران وسيله‌ى امرار معاش‏ خود را از دست مى‌دهند؛ چرا كه وسيله‌ى امرار معاش‏ را بسيار توليد كرده‌اند. ورشكستگى به دنبال ورشكستگى و حراج اجبارى به دنبال حراج اجبارى مى‌آيد. ركود سال‌ها طول مى‌كشد، نيروهاى توليدى و كالاهايى كه به ميزان فراوان توليد شده‌اند، تلف شده و يك جا نابود مى‌گردند، تا انبوه كالاهاى انباشته شده با كاهش‏ كمابيش‏ ارزش‏، در جريان افتند؛ تا توليد و مبادله مجددا به طور تدريجى به حركت در آيند. كم‌كم گام‌ها سرعت مى‌گيرند، به يورتمه تبديل مى‌گردند، يورتمه صنعتى به چهار نعل تغيير مى‌يابد و مجددا به حد تاختى سرسام آور براى پرش‏ از موانع صنعتى، تجارى، اعتبار و سوداگرى تبديل مى‌شود، تا كه يك بار ديگر، پس‏ از خطرناك‌ترين پرش‏‌ها، مجددا در گودال بحران فرود آيد.»(انگلس‏، «آنتى دورينگ»، نسخه‌ی كر، صفحات ۷-۲۸۶)

همه مى‌دانيم كه چگونه شبح يك بحران اقتصادى، هر كشور مدرنى را به وحشت مى‌اندازد. حتا چگونگى طريقى كه چنين بحرانى اعلام مى‌شود، بسيار قابل توجه است. پس‏ از گذشت چند سال پُر رونق و توام با كسب خوب، هر چند گاه، شايعات مبهمى در روزنامه‌ها ظاهر مى‌شوند. بازار سهام، اخبار ناراحت كننده‌اى را راجع به تعدادى ورشكستگى دريافت مى‌دارد. سپس‏ اشارات روزنامه‌ها وسيع‌تر مى‌گردند. بازار سهام به طرز روزافزونى بيم‌ناك مى‌شود. بانك ملى، نرخ اعتبار را افزايش‏ مى‌دهد؛ يعنى اعتبار گرفتن مشكل‌تر مى‌شود و تعداد آن محدود مى‌گردد. در خاتمه، اخبار مربوط به ورشكستگى و از كار بيكار شدن، هم‌چون قطرات باران فرو مى‌ريزند. و هنگامى كه عاقبت بحران به اوج خود مى‌رسد، مجادله بر سر اين كه مقصر كيست، آغاز مى‌شود. كاسب، اعتبار ندادن ناگهانى بانك‌ها و جنون باطنى دلال‌هاى اوراق بهادار را سرزنش‏ مى‌كند. دلال‌هاى اوراق بهادار، صاحبان صنايع را مقصر مى‌نامند. و صاحبان صنايع، كمبود پول را سرزنش‏ مى‌كنند و غيره. و هنگامى كه كسب و كار دوباره بهبود مى‌يابد، بنگاه معاملات و روزنامه‌ها با نفسى راحت متوجه‌ى اولين علايم بهبود اقتصادى مى‌شوند، تا اين كه عاقبت يك بار ديگر اميد و صلح و امنيت براى مدت زمانى كوتاه فرا رسد.

نكته‌ى قابل ذكر، اين واقعيت است كه همه‌ى صاحب‌نظران و تمامى اجتماع، بحران را هم چون چيزى خارج از حوزه‌ى اراده‌ى بشر و ماوراى كنترل او، ضربتى سنگين از طرف قدرتى نامرئى و بزرگ‌تر، آزمايش‏ سهم‌ناكى كه از آسمان‌ها نازل شده، و هم چون رعد و برقى شديد، زلزله و يا توفانى رعد آسا، قلمداد كرده و با آن روبرو مى‌شوند. هنگام گزارش‏ يك بحران، زبان معمول روزنامه‌هاى تجارى مملو از اصطلاحاتى از اين قبيل است: «آسمان سابقا‌‌‌ روشن جهان كسب، به وسيله‌ى ابرهاى سياه رو به تيرگى نهاده است.» يا هنگام گزارش‏ افزايش‏ شديد نرخ اعتبار بانك، عنوان گزارش‏ به طرز غير قابل اجتنابى «خطر توفان« مى‌باشد و پس‏ از بحران، ما در مورد »توفان رعدآساى گذشته و افق كسب» مى‌خوانيم. تو گويى، بحران نتيجه‌ى يك سلسله قوانين طبيعت است. اين گونه طرز بيان، چيزى فراى بدسليقگى نويسندگان مزدور صفحات مالى روزنامه‌ها را آشكار مى‌سازد. اين طرز برخورد جامعه‌ى مدرن به بحران اقتصادى است. گويى كه بحران را با ترس‏ ملاحظه كرده، سرش‏ را با لرز در زير ضربات وارده كه به درشتى قطرات تگرگ هستند، خم مى‌كند. بعد، تا پايان اين آزمايش‏ سهم‌ناك صبر نموده و سپس‏ يك بار ديگر سرش‏ را بالا مى‌كند، كه اين نيز در ابتدا با ترس‏ و اشك توام بوده و فقط پس‏ از گذشت مدت زمانى طولانى است كه جامعه تقريبا اعتماد به نفس‏ خود را باز مى‌يابد. اين كاملا همان طريقى است، كه مردم قرون وسطا به قحطى و طاعون مى‌نگريستند، با همان آشفتگى و بيچارگى‌اى كه هنگام مواجهه با يك فاجعه‌ى سهم‌ناك مى‌تواند وجود داشته باشد.

ولى قحطى و طاعون – گرچه در تحليل نهايى‌- پديده‌هايى اجتماعى هستند، اما اول و بيش‏ از هر چيز ديگرى، پديده‌هايى طبيعى به شمار مى‌روند. توفان رعدآسا، اتفاقى است كه به علت عناصر فيزيكى طبيعت به وجود مى‌آيد و هيچ كس‏ – لااقل با پيش‌رفت فعلى علوم طبيعى و تكنولوژى‌- قادر به ايجاد و يا جلوگيرى از آن نيست. ولى يك بحران مدرن چيست؟ يك بحران حاكى از اين حقيقت است، كه تعداد بسيار زيادى كالا توليد شده است. آن‌ها خريدارى نمى‌يابند و در نتيجه، تجارت و سپس‏ صنعت متوقف مى‌گردند. توليد كالا، تجارت و صنعت، همگى روابط اجتماع بشرى هستند. اين خود انسان است، كه كالا توليد مى‌كند و نيز خود انسان است كه آن را مى‌خرد. مبادله، بين يك انسان با انسانى ديگر صورت مى‌گيرد و ما در ميان عواملى كه بحران جديد را به وجود مى‌آورند، پيشامدى جزيى نيز نخواهيم يافت كه خارج از حوزه‌ى فعاليت انسان‌ها باشد. پس‏ اين جامعه بشرى است، كه هر چند وقت يك بار بحران را به وجود مى‌آورد. ولى در عين حال ما مى‌دانيم، كه بحران تازيانه‌اى واقعى بر پيكر جامعه‌ى مدرن است؛ جامعه در وحشت به انتظارش‏ مى‌نشيند، با نوميدى با آن روبرو مى‌شود، و هيچ كس‏ آرزومند و خواستار آن نيست. به استثناى معدودى از دلالان زرنگ بازار سهام، كه سعى مى‌كنند با خسارت ديگران هر چه زودتر خود را ثروت مندتر كنند و خود نيز كُلا به آسانى زير بار نمى‌روند، خيلى دست‌كم هم كه بگيريم، بحران براى هر فرد ايجاد مشكل مى‌كند.

هيچ كس‏ طالب بحران نيست و معذالك بحران اتفاق مى‌افتد. انسان آن را با دستان خود مى‌آفريند، در حالى كه آن را براى هيچ چيزى در اين دنيا نمى‌خواهد. اين جا ما در حقيقت با مساله‌اى مربوط به حيات اقتصادى مواجه مى‌شويم، كه هيچ يك از شركت كنندگان در آن قادر به توضيح آن نيستند. دهقان قرون وسطا در تكه زمين خود، از يك طرف احتياجات لرد و از طرفى ديگر آن چه را كه خواستار و محتاج بود، توليد مى‌نمود: گندم، گله‌ى گاو، و وسايل امرار معاش‏ براى خود و خانواده‌اش‏. لرد بزرگ قرون وسطايى آن چيزهايى را براى خود توليد مى‌نمود، كه مى‌خواست و احتياج داشت: گندم، گله‌ى گاو، شراب خوب، البسه خوب، غذا و وسايل تزئينى براى‌‌خود و خانواده‌اش‏. ولى اجتماع معاصر چيزى را توليد مى‌كند، كه نه مى‌خواهد و نه به آن محتاج است: ركود اقتصادى. هر چند وقت يك بار، اجتماع وسايل امرار معاشى را توليد مى‌كند، كه قادر به مصرف آن‌ها نيست. هر چند‌گاه، جامعه با قحطى مواجه مى‌گردد، در حالى كه مخازن بسيارى مملو از محصولات غير قابل فروش‏ هستند. احتياجات و امكانات رفع آن‌ها، هدف و ماحصل كار، ديگر با يك ديگر وفق نمى‌يابند. چيزى تيره و مرموز وارد شده و ميان‌شان فاصله انداخته است.

اجازه دهيد مثال ديگرى از زندگى امروز انتخاب كنيم. مثالى كه همه از آن مطلع هستند، اما فقط كارگران سراسر جهان خيلى خوب با آن آشنا مى‌باشند: بيكارى. بيكارى نيز مانند بحران، چيزى كم‌تر از سيلابى بزرگ نيست كه هر چند وقت يك بار جامعه را گرفتار خود مى‌سازد و كمابيش‏ عارضه‌ى مداوم و پايدارى است كه حيات اقتصادى امروز را هم‌راهى مى‌كند. كارگرانى كه بهترين سازمان‌ها را داشته، بهترين حقوق‌ها را گرفته و از اعضاى بيكار خود مراقبت مى‌كنند، نيز هر ساله، هر ماهه، و در هر هفته‌ى سال متوجه زنجيرى ناگسستنى از آمار بيكاران مى‌گردند. ممكن است تعداد بيكاران به طرزى عمده تغيير يابد، ولى هرگز حتا براى يك لحظه نيز به صفر نزول نمى‌كند. هر بار كه اين مرض‏ مهيب و مزمن طبقه‌ى كارگر، آن قدر گسترش‏ مى‌يابد كه دستگاه هاى قضايى خود را مجبور به مداخله در آن مى‌بينند، ميزان ناتوانى جامعه‌ى امروزى در مقابله با آن آشكارتر مى‌شود. پس‏ از بحث بسيار، اين گونه مشورت‌ها بر حسب عادت به تصويب قطع‌نامه‌اى مبنى بر تحقيق و رسيدگى در مورد تعداد واقعى بيكاران ختم مى‌گردد. آن‌ها به طور كُلى به ارزيابى شدت بيمارى رايج اكتفا مى‌كنند؛ درست مانند اندازه‌گيرى سطح آب يك سيلاب، به وسيله‌ى ميزان‌سنج. حداكثر، مسكن ضعيفى به شكل اعانه براى بيكارى تجويز مى‌گردد، تا تاثيرات اين پديده را كم‌تر كند. بدون آن كه حتا تلاشى براى از بين بردن منشاء اين بيمارى انجام گيرد. اين مسكن نيز اغلب به خرج كارگران شاغل تمام مى‌شود.

در اوايل قرن نوزدهم، پيامبر بزرگ بورژوازى انگليس‏، مالتوس‏ كشيش‏، با خشونت خستگى‌ناپذيرى كه خاص‏ وى بود، اعلام كرد: «اگر كارگر قادر نباشد كه از خويشاوندانش‏ كه حقى به گردنشان دارد، قوت روزش‏ را به دست آورد و اگر جامعه نيازى به كار وى نداشته باشد، او كه در جهانى به دنيا آمده كه ديگر امكان اشتغالى براى او ندارد، حق حتا يك ذره غذا را هم نداشته و در واقع متعلق به اين جهان نمى‌باشد. در سفره‌ى گسترده‌ى ضيافت طبيعت، هيچ مكانى براى وى در نظر گرفته نشده است. طبيعت به وى فرمان مى‌دهد، كه ناپديد شود و بلافاصله فرمان خود را به مورد اجرا مى‌گذارد.» جامعه‌ى امروزى با چهره‌ى مزورانه‌ى «اصلاح‌گر اجتماعى» ويژه‌اش‏، ظاهرا به يك چنين رُك‌گويى خشنى، ترش‏‌رويى مى‌كند؛ اما در واقع، اين جامعه اجازه مى‌دهد تا پرولتارياى بيكار «كه كار وى مورد احتياج نيست»، از اين دنيا دير يا زود به نحوى «ناپديد گردد». اين امر در طى هر بحران توسط آمار مربوط به كاهش‏ سلامت عمومى، افزايش‏ مرگ و مير اطفال، افزايش‏ دست برد به مالكيت، مشهود مى‌گردد.

… افزون بر اين‌ها، علاج بيكارى هنوز توسط اجتماع معاصر كشف نگشته است. و با وجود اين، بيكارى نه يك قانون اوليه‌ى طبيعت و نه يك نيروى طبيعى فيزيكى و يا قدرتى مافوق الطبيعه، بلكه صرفا‌‌ محصول روابط اقتصادى انسانى است. در اين‌جا ما يك بار ديگر با معمايى اقتصادى و با اتفاقى‌كه هيچ كس‏ آگاهانه خواستارش‏ نيست، مواجه مى‌گرديم كه به‌ هر حال متناوبا – به همان ترتيبى كه يك پديده‌ى طبيعى بر سر مردم نازل مى‌شود- اتفاق مى‌افتد.

ما احتياجى نداريم، كه حتا به اين گونه اتفاقات زندگى فعلى چون ركود و يا بيكارى – اين فجايع و رويدادهاى غير معمولى‌- رجوع كنيم. افكار عمومى كنونى، بر اين است كه اين اتفاقات، استثنايى بر قاعده‌ى اوضاع حاكم است. پس‏ اجازه دهيد، در عوض‏ به معمولى‌ترين مثال زندگى امروز – چيزى كه در هر كشورى خود را هزاران بار تكرار مى‌كند- توجه كنيم: نوسانات قيمت كالاها، كه چيزى ثابت و تغييرناپذير نيست، بلكه به عكس‏ هر روز و حتا هر ساعت بالا و پايين مى‌رود. بگذاريد روزنامه‌اى برداريم و صفحه‌ى مبادلات كالاى آن را ورق بزنيم. در اين جا ما با تغييرات قيمت‌هاى روز قبل مواجه مى‌گرديم. قيمت گندم: در صبح نازل، هنگام ظهر قدرى بالاتر و در هنگام تعطيل بازار قدرى بالاتر و يا پايين‌تر مى‌شود. چنين چيزى در مورد مس‏، آهن، شكر، دانه‌ى روغنى، و انگور هم صادق است. وضع در مورد سهام شركت‌هاى گوناگون صنعتى و قرضه هاى خصوصى يا دولتى نيز همين‌طور است.

نوسانات قيمت‌ها در‌ حيات اقتصادى فعلى، اتفاقى دايمى، هر روزى و «معمولى» است. ولى در نتيجه‌ى همين نوسانات، موقعيت مالى صاحبان همه‌ى اين كالاها، هر روز و هر ساعت تغيير مى‌كند. اگر قيمت پنبه افزايش‏ يابد، آن‌گاه ثروت همه‌ى تجار و كارخانه‌دارهايى كه ذخيره‌ى پنبه در انبارهايشان دارند، افزايش‏ مى‌يابد. اگر قيمت‌ها نزول كنند، ثروت آنان نيز كم‌تر مى‌شود. اگر قيمت مس‏ بالا رود، آن وقت سهام‌داران معدن مس‏، همگى ثروت‌مندتر مى‌شوند. اگر قيمت كاهش‏ يابد، آن‌ها كم چيزتر مى‌گردند. بنابراين، به علت نوسانات ساده‌ى قيمت‌ها و در نتيجه‌ى نوسانات بازار مبادله، مردم مى‌توانند در طول چند ساعت ميليونر و يا گدا شوند و البته در اين مكانيسم، سوداگرى با خصوصيت كلاه‌بردارى خود حضور دارد. در گذشته، مالك قرون وسطايى، هم‌راه با محصول خوب و يا بد، ثروت‌مند‌تر و يا فقيرتر مى‌گرديد؛ يا به صورت راهزنى با غارت اموال مسافران، مى‌توانست خود را ثروت‌مند كند؛ و يا مى‌توانست با تحت فشار قرار دادن بيش‌‏تر بردگان خود و ازدياد ساعات كار آن‌ها، ثروت خود را افزايش‏ دهد؛ كه البته اين روش‏ آخرى در آن زمان، مطمئن‌تر و مقدم‌تر بود.

امروزه، اما شخص‏ مى‌تواند بى آن كه كارى كند، بدون آن كه انگشتى تكان دهد، بى آن كه واقعه‌اى طبيعى اتفاق افتد، و بدون آن كه كسى به كس‏ ديگر چيزى دهد، غنى يا فقير گردد. نوسانات قيمت‌ها هم چون حركت‌هايى مرموز كه توسط عاملى نامريى پشت سر جامعه انجام مى‌شوند، سبب تغيير و تحولات مداوم در توزيع ثروت اجتماعى مى‌گردند… مع‌الوصف‌ قيمت كالاها و حركت آنان آشكارا، امورى بشرى مى‌باشند و نه جادويى. هيچ كس‏ جز خود انسان با دستان خود، كالاها را توليد نكرده و قيمت‌هايشان را تعيين نمى‌كند. در حالى كه در اين جا نيز، يك بار ديگر نتيجه‌ى اعمال ما چيزى است، كه نه قصد آن را داشتيم و نه خواستار‌‌آن بوديم. در اين‌جا، دوباره اين نياز و هدف و نتيجه‌ى فعاليت‌هاى اقتصادى بشر است، كه به طرز تكان دهنده‌اى با يك ديگر در تضاد افتاده‌اند. چگونه‌ چنين چيزى اتفاق مى‌افتد و چه قوانين سياهى در پشت سر انسان، باعث ايجاد چنين نتيجه‌ى عجيبى از فعاليت‌هاى اقتصادى بشر امروزى مى‌شوند؟ فقط با تجزيه و تحليلى علمى مى‌توان اين مسايل را مطالعه نمود. لازم است كه اين معماها به وسيله‌ى تحقيقى جدى، تفكرى عميق، تجزيه و تحليل و قياس‏ حل شوند، تا روابط پنهانى‌اى كه به وجود آورنده‌ى اين واقعيت كه نتيجه‌ى فعاليت‌هاى اقتصادى انسان با نيات، خواسته‌ها و به طور خلاصه با آگاهى وى مطابقت نمى‌كند، بررسى گردند. بدين‌سان مشكلى كه در مقابل تحقيق علمى قرار دارد، به عنوان عدم آگاهى انسان نسبت به حيات اقتصادى جامعه‌اش‏ تعريف مى‌گردد و اين‌جاست كه ما به دليل آنى تولد علم اقتصاد دست مى‌يابيم…

اجازه دهيد به يك اويكوس‏ يونانى – اقتصاد برده‌دارى خانوادگى عهد باستان‌- يعنى اقتصادى كه در عمل تشكيل دهنده‌ى يك واحد خرد، يك جهان كوچك بود، نظرى بيافكنيم. در اين‌جا ما قادر خواهيم بود، تا عدم مساوات در سطح جامعه را مشاهده كنيم. فقر بدوى جاى خود را به رفاه ناشى از اضافه توليد انسان داده است. كار جسمانى چون بختكى براى يك عده و تن‌پرورى مزيتى براى عده‌اى ديگر شده است. كارگر، دارايى خصوصى غير كارگر گشته است؛ رابطه‌ى ارباب و برده نيز تسليم برنامه‌ريزى، سازمان اقتصادى، فرآيند كار و تقسيم آن گرديده است. راى ستم‌گرانه‌ى ارباب، اساس‏ آن و شلاق برده‌دار، ضمانت اجرايى آن مى‌باشد.

در املاك فئودالى قرون وسطا، تشكل استبدادى حيات اقتصادى، از همان اوايل امر، شكل قواعد مفصل سنتى را به خود مى‌گيرد كه در آن برنامه‌ريزى، تقسيم كار، وظايف و حقوق هر كس‏، به وضوح و دقت تعريف گشته است. در آستان اين دوره‌ى تاريخى، سند زيبايى كه قبلا به آن توجه نموديم، «كاپى تولار دو ويل» شارلمان – كه هم‌چنان بشاشت و خوش‏ طبعى از آن تراوش‏ مى‌كند- به طور مستى‌انگيزى براى وفور لذايذ جسمانى كه توليد آن‌ها تنها هدف حيات اقتصادى است، مى‌درخشد. در پايان دوره‌ى فئودالى، ما با قانون مشئوم بيگارى و پرداخت پول كه توسط لردهاى فئودال آزمند بر سرف‌ها تحميل شده بود، مواجه مى‌گرديم. قانونى كه در قرن پانزدهم، جنگ‌هاى دهقانى آلمان را به وجود آورد و ۲۰۰ سال بعد، دهقان فرانسوى را به حد جانور رقت‌بارى تبديل كرد كه مبارزه براى احقاق حقوق مدنى‌اش‏، تنها به وسيله‌ى به صدا در آوردن آژير انقلاب كبير فرانسه ممكن شد. ولى تا زمانى كه جاروى انقلاب، اين زباله‌هاى فئودالى را به دور نريخته بود، رابطه‌ى مستقيم ارباب و بنده، با تمام نكبت خود، به روشنى و سرسختى شرايط اقتصادى فئودالى را – هم‌چون سرنوشتى كه از پيش‏ مقدر شده باشد- تعيين مى‌نمود.

امروزه، ما هيچ ارباب، برده، لرد فئودال و بنده‌اى نمى‌شناسيم. آزادى و مساوات در برابر قانون، لااقل در ميان دول بورژوايى قديمى‌تر، تمام روابط مستبدانه را از بين برده است. در مستعمرات – آن طور كه همه مى‌دانيم‌- بردگى و بندگى توسط همين دولت‌ها بر پا شده است. ولى در خانه‌ى خود بورژوازى، رقابت آزاد به عنوان تنها قانون روابط اقتصادى حكومت مى‌كند و هر گونه برنامه و سازمان از اقتصاد ناپديد گشته است. البته اگر به موسسات مجزاى خصوصى، به كارخانه‌اى مدرن و يا دستگاهى بزرگ كه شامل كارخانجات و كارگاه ها مى‌باشد – مانند كروپ و يا موسسات زراعى بزرگى كه در آمريكاى شمالى وجود دارد- بنگريم، با دقيق‌ترين تشكيلات، مفصل‌ترين تقسيم كار و ماهرانه‌ترين برنامه‌ريزى‌هايى كه بر پايه‌ى آخرين اطلاعات علمى بنا شده‌اند، روبرو مى‌گرديم. اين جا هر چيزى به طرزى منظم در جريان است، گويى كه ترتيب و نظم آن توسط جادو صورت گرفته و اداره‌ى آن توسط يك اراده و يك هوشيارى انجام مى‌پذيرد. ليكن بلافاصله پس‏ از ترك كارخانه و يا مزرعه‌ى بزرگ، ما در محاصره‌ى هرج و مرج قرار مى‌گيريم. در حالى كه واحدهاى بى شمار – و امروزه يك موسسه‌ى خصوصى، حتا غول‌آساترين نوع آن نيز- فقط بخشى از يك ساختمان بزرگ اقتصادى كه سراسر كره ارض‏ را در بر مى‌گيرد، مى‌باشند، داراى حداكثر نظم ممكن هستند. موجوديت تمام به اصطلاح اقتصادهاى ملى، يعنى اقتصاد جهانى، كاملا بى سازمان است. در اين موجوديتى كه اقيانوس‌‏ها و قاره‌ها را در آغوش‏ مى‌گيرد، هيچ گونه برنامه‌ريزى، آگاهى و كنترلى وجود ندارد و فقط تصادم كور نيروهاى ناشناخته و بى قيد و بند، سرنوشت اقتصادى بشر را به طرزى بلهوسانه به بازى گرفته است. البته امروزه نيز فرمان‌روايى پُر قدرت بر تمامى كارگران مرد و زن حكومت مى‌كند: سرمايه. ولى شكلى كه حاكميت سرمايه به خود گرفته، استبدادى نيست، بلكه هرج و مرج است.

و مسئول اين واقعيت كه اقتصاد جامعه‌ى بشرى، توليد كننده‌ى نتايجى مرموز و غير قابل پيش‏ بينى براى مردم درگير در آن است نيز دقيقا اين هرج و مرج مى‌باشد. همين هرج و مرج است، كه باعث مى‌شود حيات اقتصادى نوع بشر، چيزى ناشناخته و بيگانه و غير قابل كنترل باشد. قوانين حاكم بر اين هرج و مرج را مى‌يابد به همان طريقى دريابيم، كه پديده‌هاى طبيعى خارج را تجزيه و تحليل مى‌كنيم، ‌يعنى به همان طريقى كه سعى مى‌كنيم تا به درك قوانين حاكم بر قلمرو حيات گياهى و حيوانى، شكل‌گيرى لايه‌هاى سطح كره‌ى ارض‏ و جنبش‌‏هاى اجرام آسمانى نايل گرديم. تحليل علمى مى‌بايد آن مقاصد و قواعدى كه بر حيات اقتصادى بشر بدون برنامه‌ريزى حاكم بوده است را كشف كند.

اكنون مى‌بايد معلوم شده باشد، كه چرا اقتصاددانان بورژوا قادر به توضيح ماهيت علم خود نيستند و نمى‌توانند انگشت بر روى زخم باز موجوديت اجتماعى بگذارند و ناتوانى ماهوى آن را محكوم نمايند. تشخيص‏ و تصديق اين كه هرج و مرج، انگيزه‌ى حياتى نيروى حاكميت سرمايه است، يعنى كه هم‌زمان حكم مرگ آن را اعلام كرد و روزهاى عمر آن را قابل شمارش‏ دانست. اينك روشن شده است، كه مدافعان علم رسمى سرمايه با استفاده از انواع نيرنگ‌هاى لفظى براى غامض‏ نمودن تماميت موضوع كوشش‏ مى‌كنند و در منحرف نمودن تحقيق پيرامون جوهر اصلى آن مى‌كوشند؛ خود را صرفا با ظواهر خارجى مشغول مى‌كنند و به جاى اقتصاد جهانى، به بحث در مورد «اقتصاد ملى» مى‌پردازند. در اولين قدم براى درك اقتصاد – و حتا با اولين مفروضات اساسى آن‌- راه‌هاى اقتصاد بورژوايى و پرولتاريايى از يك ديگر جدا مى‌گردند. با اولين سئوال – هر چه قدر هم كه ممكن است در وهله‌ى اول، در رابطه با مبارزه‌ى اجتماعى جارى امروز، مجرد و غير علمى به نظر آيد- پيوند مخصوصى بين اقتصاد به عنوان يك علم و پرولتارياى جديد به عنوان يك طبقه‌ى اجتماعى بسته مى‌شود.

شش

اگر از بينشى كه در بالا كسب كرديم، حركت كنيم، آن وقت سئوالات مختلفى روشن خواهند شد كه در غير اين صورت ممكن بود غامض‏ به نظر آيند.

اول: مساله‌ى قدمت اقتصاد حل شده است. علمى كه هدف‌اش‏ كشف هرج و مرج توليد سرمايه‌دارى است، مسلما نمى‌تواند پيش‏ از ظهور خود اين شيوه‌ى توليدى و پيش‏ از آن كه هم‌راه با قرن‌ها درد زايمان، تغييرات اقتصادى و سياسى، شرايط تاريخى سلطه‌ى طبقاتى بورژوازى مدرن را فراهم سازد، به وجود آمده باشد. بر طبق نظر پروفسور بوشر، ظهور نظام اجتماعى موجود، امرى ساده بود كه البته با پديده‌هاى اقتصادى گذشته چندان ربطى نداشت:‌ (نظام اجتماعى موجود) محصول تصميمات ملوكانه و عقل والاى پادشاهان خودكامه بود. بوشر به ما مى‌گويد:

«توسعه‌ى نهايى اقتصاد ملى» در اصل، ثمره‌ى تمركز سياسى است كه همراه با ظهور سازمان دولتى ناحيه‌اى در اواخر قرون وسطا آغاز شد و اينك تكامل خود را در ايجاد دولت متحد ملى مى‌يابد. وحدت اقتصادى نيروها مقارن است با انعطاف منافع سياسى خصوصى، به سمت اهداف عالى‌تر ملت به طور كل. در آلمان، اين شا‌زادگان مقتدر منطقه‌اى هستند – كه بر خلاف اشراف زادگان شهر و روستا- خواستار تحقق ايده‌ى مدرن ملى مى‌باشند.»(بوشر، «ظهور اقتصاد ملى»، صفحه‌ى ۱۳۴)

ما مى‌دانيم كه از نظر يك پروفسور بورژوا، كلمه‌ى «اقتصاد ملى» ‌لغت پراكنى غلط‌اندازى است، كه تعمدا به جاى توليد سرمايه‌دارى به كار مى‌رود. ولى در بقيه‌ى اروپا نيز – در اسپانيا، پرتقال، انگلستان، هلند – قدرت شاه‌زادگى، اهداف شجاعانه‌ى مشابهى را به تحقق رسانيد.

«در تمام اين سرزمين‌ها، اگر چه با شدت متفاوت، مبارزه با قدرت‌هاى مستقل قرون وسطا – اشرافيت بزرگ، شهرها، ايالات و شركت‌هاى مذهبى و غير مذهبى‌- به چشم مى‌خورد. مسلما مساله‌ى مبرم، نابود ساختن مراكز مستقل منطقه‌اى بود، كه راه اتحاد سياسى را مسدود مى‌كردند. ولى در اعماق جنبشى كه به حكومت مطلقه‌ی پادشاهان منجر مى‌گرديد، اين ايده‌ى كُلى قرار داشت: وظايف عظيمى كه تمدن جديد با آن مواجه بود، اتحاد منظم تمامى مردم و اشتراك منافع آن‌ها را لازم مى‌ساخت و اين تنها مى‌توانست بر پايه‌ى عمل اقتصادى مشترك به وجود آيد.»(همان منبع)

در اين‌جا ما با زيباترين نمونه‌ى شكوفايى تملق‌گويى روشن‌فكرانه مواجه هستيم، كه قبلا در مورد پروفسورهاى آلمانى مشاهده نموده بوديم. بر طبق نظر پروفسور اشمولر، علم اقتصاد به فرمان استبداد آگاه پا به عرصه‌ى وجود نهاد. بنا به نظر پروفسور بوشر، تمامى شيوه‌ى توليد سرمايه‌دارى چيزى نيست، به جز نتيجه‌ى تصميم شاهانه و برنامه‌هاى آسمان‌برافكن پادشاهان مستبد. در حقيقت اگر گمان ببريم، كه مستبدين بزرگ اسپانيايى و فرانسوى و هم‌چنين حكام كوچك آلمانى در حين ستيز با ژنرال‌هاى ياغى پايان قرون وسطا و يا لشكركشى‌هاشان به شهرهاى هلند، عامل محركه‌ى برخى از اين «ايده‌هاى تاريخى – جهانى» و يا «وظايف عظيم تمدن انسانى» بوده‌اند، مرتكب بى‌عدالتى بزرگى گشته‌ايم. واقعا كه گاهى اوقات واقعيات تاريخى عملا واژگون مى‌شوند.

تشكيل دول بزرگ، كه به طرز بوركراتيكى متمركز شده بودند، براى شيوه‌ى توليد سرمايه‌دارى، پيش‏ شرطى واجب بودند. ليكن تشكيل آن‌ها، نتيجه‌ى الزامات جديد اقتصادى بود و شخص‏ مى‌تواند جمله‌ى پروفسور بوشر را وارونه كرده و صحيح‌تر بگويد: ايجاد تمركز سياسى «در اصل»، حاصل بلوغ «اقتصاد ملى» (يعنى توليد سرمايه‌دارى) بود. اين صفت مشخصه‌ى ابزار ناآگاه پيش‌رفت تاريخى، نظير استبداد – از اين نظر كه استبداد به طرز انكار ناپذيرى در اين فرآيند تدارك تاريخى شركت جست‌- است كه نقش‏ مترقى خود را با چنان نادانى و ابلهى بازى كنند، كه در هر زمان مناسب همين گرايشات مترقى را نيز محدود سازند. براى مثال، مستبدين ظل‌الله‌ى قرون وسطا، به شهرهاى متفق خود در مبارزه عليه اشرافيت فئودال، صرفا به عنوان ماده‌اى براى استثمار مى‌نگريستند و در اولين فرصت، اين شهرها را دوباره به دست بارون‌هاى فئودال مى‌سپردند. نظير اين امر دوباره – كمى پس‏ از كشف قاره‌ى جديد‌ (آمريكا – مترجم) اتفاق افتاد: آن‌ها از همان آغاز، از اين قاره‌ى مكشوفه با تمام جمعيت و فرهنگ‌اش‏ چيزى نديدند، به جز ماده‌اى مناسب براى وحشيانه‌ترين، خشن‌ترين و ظالمانه‌ترين تاراج و چپاول؛ تا بدين طريق، «خزاين شاهانه» را به منظور «وظايف عظيم تمدن» در‌ كوتاه‌ترين مدت ممكنه با شمش‌‏هاى طلا پُر نمايند… در حقيقت نيروهاى كاملا ‌‌متفاوتى در كار بودند: دگرگونى وسيع حيات اقتصادى مردمان اروپا در اواخر قرون وسطا صورت گرفت و شيوه‌ی توليدى جديدى را به منصه‌ى ظهور رسانيد.

پس‏ از كشف آمريكا و راه آبى به دور آفريقا، يعنى پس‏ از كشف راه دريايى به هندوستان، شكوفايى بى سابقه و نيز تغيير مسير راه‌هاى تجارتى به بار آمد و امر در هم ريختن فئوداليسم و سلطه‌ى اصناف‌ بر شهرها تسريع گشت. اكتشافات كشورهاى گسترده، اشغال و غارت آنان، ورود فلزات قيمتى از قاره‌ى جديد، تجارت وسيع ادويه با هندوستان، تجارت عظيم برده – كه سياهان آفريقا را به كار در مزارع آمريكا مى‌كشاند-، تمامى اين عوامل در مدت زمان كوتاهى ثروت جديد و اميال تازه‌اى در اروپاى غربى به بار آورد. كارگاه كوچك صنعت‌گر، با هزار و يك محدوديتى كه داشت، به ترمزى بر افزايش‏ ضرورى توليد و پيش‏ رفت سريع آن مبدل گشت. بازرگانان بزرگ با گرد آوردن صنعت‌گران در كارگاه‌هاى بزرگ خارج از حوزه‌ى قضايى شهرها، بر اين مانع فايق آمدند؛ و صنعت‌گران تحت نظارت بازرگانان و آسوده از مقررات محدود كننده‌ى اصناف، سريع‌تر و بهتر توليد كردند.

در انگلستان، شيوه‌ى‌‌‌ توليدى جديد با انقلابى در كشاورزى ‌‌آغاز گرديد. شكوفايى صنايع پشم در فلاندرز هم‌راه با تقاضاى زياد براى پشم، اشرافيت روستايى انگلستان را تشويق نمود تا زمين‌هاى زراعى را به چراگاه‌هاى گوسفند تبديل كند. در طول اين فرآيند، دهقانان انگليسى در وسيع‌ترين مقياس‏ قابل تصور، از خانه و مزارع خويش‏ بيرون رانده شدند. رفرماسيون نيز‌ به همين گونه عمل نمود. پس‏ از ضبط مالكيت ارضى كليسا – كه يا اهدا شدند و يا به وسيله‌ى نجباى دربار و سوداگران فسق گرديدند- تعداد بسيارى از دهقانانى كه در اين زمين‌ها زندگى مى‌كردند، بيرون رانده شدند. بدين ترتيب صاحبان كارخانجات و سرمايه‌داران كشاورزى، ذخيره‌ى انبوهى از پرولتارياى فقرزده يافتند، كه خارج از هر گونه مقررات صنفى و فئودالى قرار داشت. پس‏ از يك دوران طولانى نكبت‌بار، اين نفرين شدگان بيچاره كه در به در شده بودند و يا به عنوان كارگر در كارگاه‌هاى عمومى تحت زجر و آزار پليس‏ و قانون قرار گرفته بودند، به رنجبرى براى طبقه‌اى جديد پرداختند و در پناهگاه دست‌مزد ماوى گزيدند. به زودى پس‏ از آن، انقلاب بزرگ تكنولوژى رخ داد و افزايش‏ استفاده از كارگران روز مزد غير متخصص‏ در كنار صنعت‌گران متخصص‏ – اگر نه به عنوان جانشين كامل آن‌ها- را ممكن ساخت.

جوانه زدن و بلوغ روابط جديد در همه جا با موانع فئودالى و شرايط نكبت‌ بار مواجه گشت. اقتصاد طبيعى، كه فئوداليسم بر پايه‌ى آن استوار بود و از جوهره‌اش‏ ناشى شده بود – و نيز فقير شدن توده‌هاى وسيع مردم به علت فشار بى وقفه‌ى نظام سرواژ – مجارى داخلى توليد كالايى را محدود مى‌كردند. در عين حال اصناف، مهم‌ترين عامل توليد – يعنى نيروى كار- را مقيد كرده و به زنجير كشيده بودند. دستگاه دولتى، كه به تعداد نامحدودى اجزاى سياسى تقسيم گرديده بود، نمى‌توانست امنيت عمومى را تضمين نمايد و هرج و مرج تعرفه‌ى گمركى و مقررات تجارى، در راه تجارت و شيوه‌ى توليدى نوين، در هر قدم مانع و وقفه ايجاد مى‌نمود.

بديهى بود كه بورژوازى نوخاسته‌ى اروپاى غربى، به عنوان نماينده‌ى صنعت و تجارت آزاد جهانى، ناگزير بود كه اين موانع را به طرقى نابود سازد؛ مگر آن كه بخواهد وظيفه‌ى تاريخى – جهانى خود را كاملا نفى نمايد. در انقلاب كبير فرانسه، بورژوازى بيش‏ از آن كه فئوداليسم را كاملا خُرد كند، ابتدا در زمينه‌ى فكرى با فئوداليسم تصفيه حساب نمود. و بدين ترتيب در زمانى كه بورژوازى براى ايجاد دولت جديد طبقه‌ى سرمايه‌دار با دولت قرون وسطايى مبارزه مى‌كرد، علم جديد اقتصاد به عنوان يكى از مهم‌ترين سلاح‌هاى ايدئولوژيك بورژوازى به وجود آمد. نظام در حال توسعه‌ى توليدى، ابتدا به شكل ثروت سريع‌الحصول و جديدى كه جامعه‌ى اروپاى غربى را لبريز مى‌ساخت، ظاهر گشت؛ اين ثروت از منابع پُر سودتر و ظاهرا تمامى‌ناپذيرى به دست آمده بود، كه با متدهاى استثمار طايفه‌سالارى فئودالى كاملا تفاوت داشت، خاصه آن كه اين متدها ايام خوش‏ خود را سپرى كرده بودند. فرخنده‌ترين منبع اين فراوانى در ابتدا، نه خود اين شيوه‌ى جديد، بلكه پيش‌گام آن – رشد عظيم در تجارت‌- بود. به اين دليل است، كه نخستين سئوالات اقتصادى در مراكز تجارت جهانى – در جمهورى‌هاى تجارى توان‌گر ايتاليا و اسپانيا- مطرح شدند و براى حل آن‌ها كوشش‏ به عمل آمد.

ثروت چيست؟ چه چيز كشورى را فقير يا آن را ثروت‌مند مى‌سازد؟ پس‏ از آن كه مفاهيم كهنه‌ى جامعه‌ى فئودالى در گرداب روابط جديد، اعتبار سنتى خود را از دست داده بودند، اين سئوال مساله‌اى جديدى را طرح مى‌كرد. ثروت، طلايى است كه شخص‏ مى‌تواند با آن همه چيز بخرد. اين تجارت است، كه ثروت را توليد مى‌كند. دولى ثروت‌مند خواهند شد، كه قادرند مقدار زيادى طلا وارد كرده و نگذارند ذره‌اى از آن از كشور خارج شود. تجارت بين‌المللى، فتوحات استعمارى در «دنياى جديد»، صنايعى كه براى صدور توليد كالا توليد مى‌كردند، اين‌ها اقداماتى هستند كه مى‌بايد تشويق شوند. ورود محصولات خارجى كه طلا را به خارج از كشور سرازير مى‌كند، بايد منع گردد. اين‌ها اولين تعاليم اقتصاد بودند، كه در اواخر قرن شانزدهم در ايتاليا مطرح شدند و در قرن هفدهم در انگلستان و فرانسه محبوبيت كسب كردند. اين حكمت با تمام خامى آن، معرف اولين گسست آشكار با عقايد فئودالى اقتصاد طبيعى و اولين نقد قاطع آن بود. اين حكمت براى نخستين بار، تجارت، توليد كالايى و در نتيجه سرمايه را كمال مطلوب جلوه داد و اين اولين برنامه‌ى سياسى باب طبع بورژوازى جوان نوخاسته بود.

به زودى به جاى بازرگانان، اين سرمايه‌داران توليد كننده‌ى كالا بودند كه پا به صحنه نهادند؛ ولى هنوز بسيار محتاطانه و در هيات نوكران ژنده‌پوش‏ اتاق كفش‏‌كن‌‌ شاه‌زادگان فئودال. روشن‌گران فرانسوى قرن هيجدهم اعلام كردند، كه ثروت به هيچ وجه طلا نيست. طلا صرفا واسطه‌ى مبادله كالا است. پنداشتن فلزى درخشان به عنوان عصاى سحرآميز مردم و دول، پندار بيهوده و بچه‌گانه‌اى است. آيا اين فلز قادر است، كه هنگام گرسنگى مرا سير كند؟ آيا مى‌تواند هنگام يخ‌بندان، مرا از سرما محافظت كند؟ آيا داريوش‏، پادشاه پارس‏، هنگامى كه خزاين طلا در دست داشت، از تشنگى زجر نبرد و آيا مشتاقانه حاضر نبود كه اين خزاين را با جرعه‌اى آب عوض‏‌كند؟ خير، ثروت موهبت طبيعت، به صورت غذا و مايحتاجى است كه شاه و گدا نيازهاى خود را با آن‌ها برآورده مى‌سازند. هر چه مردم با تجمل بيش‏‌ترى نيازهاى خود را ارضا كنند، دولت ثروت‌مندتر خواهد بود؛ زيرا كه ماليات بيش‌‏ترى به جيب خواهد زد.

و گندم نان، نخى كه با آن لباس‏ مى‌ريسيم، چوب و سنگ معدنى كه خانه و ابزار مى‌سازيم، را چه فراهم مى‌سازد؟ كشاورزى! اين كشاورزى است و نه تجارت، كه منبع اصلى ثروت را تشكيل مى‌دهد! توده‌ى جمعيت زراعى، دهقانان، آنان كه براى ديگران ثروت خلق مى‌كنند، بايد از استثمار فئودالى رها شده و به خوش‌بختى ارتقا يابند! (سرمايه‌دار نفس‏ كوتاهى كشيده به آرامى مى‌افزايد: تا من بتوانم براى كالاى خود خريدارى پيدا كنم.) لردهاى بزرگ زمين‌دار و بارون‌هاى فئودال بايد تنها كسانى باشند، كه ماليات بپردازند و دولت را تقويت نمايند؛ زيرا تمام ثروتى كه از كشاورزى عايد مى‌گردد، در دست‌هاى ايشان جريان مى‌يابد! (سرمايه‌دار موذيانه با خود نجوا مى‌كند: بدين ترتيب من كه آشكارا ثروتى توليد نمى‌كنم، مجبور نخواهم شد كه ماليات بپردازم!) تنها كافى است كه كشاورزى و كار در مزرعه، از قيودات فئوداليسم رها شوند تا چشمه‌ى ثروت بتواند با همه سخاوت طبيعى خود براى دولت و ملت فوران كند. در اين هنگام است كه بزرگ‌ترين خوشى براى تمام مردم فرا خواهد رسيد و هماهنگى طبيعت بار ديگر در جهان برقرار خواهد گشت.

ابرهاى توفان‌زا، طلايه‌ى توفان باستيل، در اين تعاليم روشن‌گران آشكارا به چشم مى‌خورد. به زودى بورژوازى سرمايه‌دار خود را به اندازه‌ى كافى قدرت‌مند احساس‏ نمود، تا نقاب اطاعت از چهره بردارد و مبارزه‌طلبانه به صحنه آيد، آشكارا تغيير شكل سراپاى دولت را بر اساس‏ اميالش‏ طلب كند. آدام اسميت در اواخر قرن هيجدهم اعلام مى‌كند، كه كشاورزى به هيچ وجه تنها منبع ثروت نيست. هر كارگر مزدگير، كه در توليد كالايى درگير است، ثروت توليد مى‌كند! ‌(آدام اسميت گفت هر كارى، و بدين ترتيب نشان داد كه او و پيروانش‏ تا چه اندازه به بلندگوهاى بورژوازى تبديل شده‌اند. از نظر او و اخلاف‌اش‏، كارگر، ماهيتا كارگرى مزدگير براى سرمايه‌دار است!) زيرا كه كارگر مزدگير علاوه بر مزد ضرورى – كه براى حفظ خود مى‌آفريند- هم‌چنين براى صاحب ملك، اجاره و اضافه بر آن، براى ثروت‌مند كردن صاحب سرمايه – يعنى كارفرما- سود توليد مى‌كند. و ثروت افزايش‏ مى‌يابد، هر چه تعداد بيش‏‌ترى كارگر در كارگاه‌ها به زير دست سرمايه‌ در آيند و تقسيم كار بين آن‌ها به طريقى شديدتر و جزيى‌تر اجرا گردد.

پس‏ هماهنگى واقعى طبيعت و ثروت واقعى ملل اين بود: هر كار خود را‌ (به سه مولفه) تقسيم مى‌كند؛ – به مزد براى كارگران، كه آن‌ها را به سختى زنده نگاه داشته و وادار مى‌كند كه به كار مزدى ادامه دهند؛ – به اجاره، كه حيات آسوده‌اى براى صاحب ملك فراهم مى‌سازد؛ – و به سود، كه كارفرما را در احوال مناسبى قرار مى‌دهد تا بتواند كار و كسب خود را حفظ كند. بدين طريق بدون استفاده از شيوه‌هاى خشن فئوداليسم، معاش‏ همه كس‏ تامين مى‌گردد. لذا «ثروت ملل» زمانى رونق مى‌گيرد، كه ثروت كارفرماى سرمايه‌دار افزايش‏ يابد. كارفرمايى كه همه چيز را رو به راه كند، كسى كه شيره‌ى منبع طلايى ثروت – يعنى كارگر مزدگير- را بكشد. پس‏: مرگ بر زنجيرها و قيد و بندهاى ايام خوش‏ كُهن و نيز مرگ بر اقدامات محافظتى پدرانه‌اى كه اخيرا توسط دولت برقرار شده است. و در عوض‏ رقابت آزاد، آزاد گشتن دست سرمايه‌ى خصوصى، و تمامى دستگاه دولتى و مالياتى در خدمت كارفرمايان سرمايه‌دار. در بهترين دنياى ممكن، همه چيز بهترين خواهد شد!

و اين سپس‏، انجيل عارى از هر گونه نقاب اقتصادى بورژوازى گرديد؛ علم اقتصاد به قدرى لخت شده بود، كه اندام واقعى خود را نشان مى‌داد. البته كليه‌ى طرح‌ها و پيشنهادات اصلاحى بورژوازى به دول فئودال، به همان طريق نكبت‌بارى شكست خوردند كه تمام تلاش‌هاى تاريخى براى ريختن شراب تازه در بطرى‌هاى كُهنه. آن چه را كه نيم قرن وصله كارى عملى نكرده بود، چكش‏ انقلاب در ظرف بیست و چهار ساعت به انجام رسانيد. اين فتح قدرت سياسى بود، كه طرق و وسايل سلطه‌ى بورژوازى را به دست‌اش‏ سپرد. ولى اقتصاد، مانند تمام نظريات فلسفى و قانونى و اجتماعى عصر روشن‌گرى، اول و بالاتر از هر چيز يك متد كسب آگاهى و يك منبع آگاهى طبقاتى بورژوايى و بدين طريق، شرطى اوليه و انگيزه‌اى براى عمل انقلابى بود. حتا در فرعى‌ترين شاخه‌هايش‏، وظيفه‌ى بورژوايى بازسازى جهان، از عقايد كلاسيك اقتصاد سياسى تغذيه شد. در انگلستان، در دوره‌ى توفانى و شديد مبارزه براى تجارت آزاد، بورژوازى دلايل خود را از زرادخانه‌ى اسميت و ريكاردو دريافت كرد. اصلاحات دوره‌ى اشتاين هاردنبرگ – شارن هورست (در آلمان در دروه‌ى بعد از ناپلئون) نيز عقايد خود را از تعاليم اقتصاددانان كلاسيك انگلستان گرفت. اين اصلاحات، تلاشى بود تا كثافات فئودالى پروس‏ را – پس‏ از ضرباتى كه در ژنا از ناپلئون دريافت كرده بود- زنده سازد. ماروتيس‏، اقتصاددان جوان آلمانى، در سال ۱۸۱۰ نوشت كه آدام اسميت پس‏ از ناپلئون قدرت‌مندترين حاكم اروپا بود.

اگر در اين مقطع درك كنيم، كه چرا علم اقتصاد تنها يك قرن و نيم پيش‏ به وجود آمد، آن وقت با سنگ محكى كه به دست آورده‌ايم قادر خواهيم شد كه سرنوشت بعدى آن را نيز تعيين كنيم. اگر اقتصاد، علمى است كه با قوانين مشخص‏ شيوه‌ى توليدى سرمايه‌دارى سر و كار دارد. پس‏ علت وجودى و عمل‌كرد آن نيز به طول عمر اين شيوه وابسته خواهد بود و همين كه عمر اين شيوه‌ى توليدى به سر رسد، اقتصاد نيز پايه‌ى خود را از دست خواهد داد. به عبارت ديگر، به مجرد اين كه اقتصاد پُر هرج و مرج سرمايه‌دارى جاى خود را به نظام اقتصادى با برنامه و سازمان‌يافته‌اى – كه به طور سيستماتيك توسط تمام نيروى كار بشريت هدايت و تنظيم مى‌شود- بدهد، اقتصاد نيز به عنوان يك علم وظيفه خود را به اتمام رسانيده است. پيروزى طبقه‌ى كارگر مدرن و تحقق سوسياليسم، پايانى خواهد بود بر اقتصاد به عنوان يك علم. در اين جا ما رابطه‌ى خاص‏ بين اقتصاد و مبارزه‌ی طبقاتى پرولتارياى مدرن را مشاهده مى‌كنيم.

اگر توضيح قوانين حاكم بر ظهور، رشد و گسترش‏ شيوه‌ی توليد سرمايه‌دارى، وظيفه و موضوع علم اقتصاد است، پس‏ ناگزير نتيجه مى‌شود كه پيگيرى علم اقتصاد كشف قوانين نزول سرمايه‌دارى را لازم مى‌آورد. سرمايه‌دارى نيز چون شيوه‌هاى توليدى گذشته، ابدى نيست، بلكه يك دوره‌ى تاريخى گذرا، و پله‌اى از نردبان پايان‌ناپذير تكامل اجتماعى مى‌باشد. تعاليم مربوط به ظهور سرمايه‌دارى، منطقا مى‌بايد خود را به تعاليم مربوط به نزول سرمايه‌دارى تبديل كنند؛ علم مربوط به شيوه‌ى توليدى سرمايه‌دارى به اثبات علمى سوسياليسم تبديل مى‌گردد؛ و ابزار تئوريك آغاز سلطه‌ى طبقاتى بورژوازى مبدل به اسلحه‌اى مى‌گردد، كه در مبارزات طبقاتى انقلابى براى رهايى پرولتاريا به كار گرفته مى‌شود.

البته اين بخش‏ دوم مساله‌ى كُلى اقتصاد، به وسيله‌ى عقلاى طبقات بورژواى فرانسه و انگلستان حل نگرديد، چه رسد به علماى اين طبقه در آلمان. نتايج نهايى علمى كه شيوه‌ى توليد سرمايه‌دارى را بررسى مى‌كند، توسط شخصى استخراج گرديد كه از همان آغاز در برج ديدبانى پرولتاريا قرار گرفت: كارل ماركس‏. براى اولين بار سوسياليسم و جنبش‏ كارگرى مدرن بر سنگ‌بناى نابود نشدنى بينش‏ علمى بنيان گرديدند. قدمت سوسياليسم به عنوان ايده‌آل رفاه عمومى كمونيستى و نظام اجتماعى ايد‌ه‌آلى كه بر مبناى مساوات و هم‌بستگى تمام بشريت بنا گرديده باشد، به هزاران سال مى‌رسد. در ميان اولين حواريون مسيحيت، در بين فرقه‌هاى مذهبى مختلف قرن وسطا، در جنگ‌هاى دهقانى، ايده آل سوسياليسم همواره به عنوان ريشه‌اى‌ترين بيان طغيان عليه جامعه‌ى معاصر نمايان گرديده است. ليكن سوسياليسم به عنوان يك ايده‌آل كه تحت هر گونه شرايط تاريخى مورد حمايت واقع مى‌شد، تنها روياى زيباى معدودى شيفته و مجذوب بود، رويايى طلايى كه هم چنان تصوير خيالى رنگين‌كمان در آسمان، دور از دست‌رس‏ قرار داشت.

در اواخر قرن هيجدهم و اوايل قرن نوزدهم، در واكنش‏ به وحشت و ويران‌گرى ناشى از سرمايه‌دارى در حال رشد، ايده‌ى سوسياليسم براى اولين بار – در حالى كه از جانب يك قدرت واقعى حمايت مى‌شد- فارغ از تعصبات فرقه‌گرايانه‌ى مذهبى ظاهر گشت. ولى حتا در آن زمان نيز، سوسياليسم اساسا تنها يك رويا و اختراع چند مغز جسور نبود. اگر به اولين پيش‌آهنگ طغيان‌هاى انقلابى‌اى كه توسط پرولتاريا به حركت در آمد، يعنى به گراشوس‏ بابوف – كه در دوران انقلاب كبير فرانسه كوشيد تا به وسيله‌ى كودتا، قهرا مساوات اجتماعى را برقرار سازد- گوش‏ فرا دهيم، آن وقت در خواهيم يافت كه تنها استدلالى كه او براى دفاع از آرمان‌هاى كمونيستى خود ارائه مى‌دهد، بى‌عدالتى شديد نظام موجود مى‌باشد. در مقالات و جزوات پُر شور و نيز در دفاعيات‌اش‏ در مقابل دادگاهى كه وى را به مرگ محكوم نمود، او هرگز نكوشيد نظام معاصر را مورد انتقاد قطعى قرار دهد. انجيل سوسياليسم وى متشكل است از: كيفرخواستى عليه جامعه، طرد رنج، عذاب، نكبت‌بارى و تحقير توده‌ى زحمت‌كشى كه از محصول كارش‏ مشتى مفت‌خور ثروت‌مند شده بر جامعه حكومت مى‌كنند. از نظر بابوف، تنها اين امر كه‌ نظام اجتماعى موجود مستحق نابود شدن بود، كفايت مى‌كرد. بدين معنى كه صرف وجود گروهى مصمم، كه قدرت دولتى را به دست بگيرد و رژيم مساوات را برقرار سازد – درست مثل ژاكوبين‌ها كه در سال ۱۷۹۳ قدرت سياسى را كسب كردند و جمهورى بر پا ساختند- براى سرنگونى نظام اجتماعى موجود حتا در صد سال پيش‌‏تر كافى بود.

در سنوات ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰، عقايد سوسياليستى با اصالت و هوشيارى بيش‏‌ترى توسط متفكرين بزرگ ارائه گرديد: سن سيمون و فوريه در فرانسه و اوئن در انگلستان. آن‌ها خود را بر پايه‌ى متدهاى ديگرى استوار مى‌ساختند، اما در اصل نحوه‌ى استدلال‌شان با بابوف ‌يك‌سان بود. البته هيچ يك از افراد فوق‌الذكر، حتا به جزيى‌ترين وجه نيز، فكر تسخير انقلابى قدرت را براى تحقق سوسياليسم به خاطر راه ندادند. بلكه بر عكس‏، آن‌ها هم چون تمامى نسل بعد از انقلاب كبير فرانسه، از دگرگونى‌هاى اجتماعى و سياست مايوس‏ شده و هواخواه جدى تبليغات و وسايل صلح‌آميز گرديدند. با اين همه، فرضيه‌ى سوسياليسم نزد همگى آن‌ها يك‌سان و در واقع اساسا فقط به صورت يك طرح بود؛ چشم‌اندازى ناشى از ذهن خلاقى بود، كه تحقق آن را به منظور نجات بشريت معذب از جهنم نظام بورژوايى، تجويز مى‌كرد.

بدين ترتيب، عقايد سوسياليستى، على‌رغم قدرت انتقادى و ايده‌آل‌هاى آتيه پرداز خود، بر روى مبارزات و جنبش‏‌هاى زمان خود اثر قابل ملاحظه‌اى نگذاردند. بابوف هم راه با تعداد انگشت‌شمارى از دوستانش‏ در امواج ضد انقلاب نابود گشت و در صفحات تاريخ انقلابى، جز نقشى درخشنده و كوتاه اثرى از خود به جاى نگذاشت. سن سيمون و فوريه موفق شدند، كه از پيروان مستعد و فعال خود، فرقه‌هايى ايجاد كنند. پيروانى كه پس‏ از افشاندن بذرهاى غنى و حاصل‌خيز عقايد اجتماعى، انتقاد و تجزيه، به دنبال مزارع سرسبز راه‌هاى جداگانه‌اى در پيش‏ گرفتند. از ميان همگى آن‌ها، آوئن بيش‌‏ترين نفوذ را در توده‌ى پرولتاريا به دست آورد. هر چند پس‏ از جلب گروه نخبه‌ى كارگران انگليسى در سال‌هاى ۱۸۳۰ و ۱۸۴۰، نفوذ وى نيز بدون باقى گذاشتن ردپايى از‌‌‌ بين رفت.

نسل جديدى از رهبران سوسياليست در دهه‌ى ۱۸۴۰ ظاهر شدند: ويتلينگ در آلمان و پرودن و لويى بلانش‏ و بلانكى در فرانسه. خود طبقه‌ى كارگر نيز مبارزه عليه چنگال سرمايه را آغاز كرده بود. مبارزه طبقاتى با طغيان‌هاى ابريشم‌بافان ليون در فرانسه و جنبش‏ چارتيستى در انگلستان شروع شده بود. اما بين جنبش‌‏هاى خود به خودى توده‌هاى استثمارزده و نظريه‌هاى مختلف سوسياليستى، هيچ رابطه‌ى مستقيمى وجود نداشت. توده‌هاى پرولتارياى شورشى، هدف سوسياليستى در پيش‏ چشم نداشتند. نظريه‌پردازان سوسياليست نيز نمى‌كوشيدند، كه عقايد خود را بر پايه‌ى مبارزه‌ى سياسى طبقه‌ى كارگر بنا كنند. سوسياليسم آن‌ها مى‌بايد توسط ابزار زيركانه‌اى اختراع شده بود، برقرار مى‌گرديد؛ نظير «بانك مردم» پرودن و يا «انجمن‌هاى توليدى» لويى بلانش‏. تنها سوسياليستى كه به مبارزه‌ى سياسى به عنوان نقطه عطفى براى تحقق انقلاب اجتماعى مى‌نگريست، بلانكى بود. اين امر او را در آن زمان تنها نماينده‌ى واقعى پرولتاريا و منافع طبقاتى‌اش‏ ساخت. هر چند سوسياليسم او نيز اساسا يك طرح بود، كه به عنوان ثمره‌ى اراده‌ى آهنين اقليتى انقلابى و در نتيجه‌ى كودتاى انقلابى همين اقليت هر زمان، بنا به اراده، قابل حصول بود.

سال ۱۸۴۸، عالى‌ترين نقطه و نيز حساس‌ترين لحظه‌ى انواع سوسياليسم قديمى از آب در آمد. پرولتارياى پاريس‏، تحت تاثير سنن مبارزات انقلابى گذشته و تحريك نظام‌هاى فكرى سوسياليستى گوناگون، از عقايد گُنگى در مورد يك نظام اجتماعى عادلانه، پشتيبانى مى‌نمود. به مجرد آن كه سلطنت بورژوايى لويى فيليپ سرنگون گشت، كارگران پاريس‏ از رابطه‌ى مناسب نيروها استفاده كردند و از بورژوازى هراس‌ناك خواستند تا «جمهورى اجتماعى» و «تقسيم كار جديدى» را عملى سازد. به حكومت موقت، يك دوره‌ى‌ سه ماهه فرصت داده شد، تا اين خواسته‌ها را بر آورد. براى مدت سه ماه، كارگران گرسنگى كشيدند و صبر كردند، در حالى كه بورژوازى و خرده بورژوازى مخفيانه خود را مسلح و آماده‌ى خُرد كردن كارگران مى‌كردند. مهلت، با كشتار ژوئن به پايان رسيد و اين كشتار، ايده‌آل «جمهورى اجتماعى» – كه در هر زمانى، بنا به اراده قابل حصول بود- را در خون پرولتارياى پاريس‏ غوطه‌ور كرد. در عوض‏، سلطه‌ى سياسى بورژوازى و گسترش‏ استثمار سرمايه‌دارى را تحت امپراتورى دوم برقرار ساخت.

ولى در عين حال، در شرايطى كه به نظر مى‌آمد سوسياليسم نوع قديم براى هميشه زير سنگرهاى ويران قيام ژوئن دفن شده است، ايده‌ى سوسياليسم توسط ماركس‏ و انگلس‏ بر پايه‌ى كاملا جديدى قرار گرفت. هيچ يك از اين دو براى استدلال به نفع سوسياليسم به جست‌وجوى كمبودهاى اخلاقى نظام موجود نپرداختند. هم چنين آن‌ها نكوشيدند كه با اختراع طرح‌هاى جديد و وسوسه‌انگيز، مساوات اجتماعى را قاچاقى وارد كشور كند. آن‌ها به بررسى روابط اقتصادى جامعه پرداختند. در آن جا، در خود قوانين حاكم بر هرج و مرج سرمايه‌دارى، ماركس‏ بُرهان واقعى آرمان‌هاى سوسياليستى را كشف نمود. در حالى‌ كه اقتصاددانان كلاسيك فرانسوى و انگليسى، قوانينى را كشف ‌كرده بودند كه بر طبق آن‌ها اقتصاد سرمايه‌دارى زندگى و رشد‌‌ مى‌نمايد، ماركس‏ يك قرن بعد، كار آن‌ها را از جايى كه رها كرده بودند، ادامه داد. او كشف نمود، كه چگونه همين قوانين تنظيم كننده‌ى اقتصاد فعلى، سبب سقوط آن (سرمايه‌دارى) خواهد گشت: اين امر توسط هرج و مرج فزاينده و ايجاد زنجيره‌اى از فاجعه‌هاى اقتصادى و سياسى كه موجوديت خود جامعه را بيش‌‏تر و بيش‏‌تر در معرض‏ خطر قرار مى‌دهد، صورت مى‌گيرد. همان طور كه ماركس‏ نشان داد، گرايشات درونى توسعه‌ى سرمايه‌دارى در نقطه‌ى مشخصى از تكامل‌شان، انتقال به شيوه‌ى توليدى با برنامه‌اى را ضرورى مى‌سازند كه آگاهانه توسط تمامى نيروى كار جامعه سازمان داده مى‌شود، تا از اين طريق تمامى جامعه و تمدن بشرى در اثر تناقضات و هرج و مرج غير قابل كنترل، منهدم نگردد. سرمايه با بسيج تعداد روزافزون گوركنان آينده‌ى خود – پرولتاريا- گسترش‏ سلطه‌ى خود به همه‌ى كشورها كره‌ى ارض‏، با برقرارى يك اقتصاد جهانى پُر هرج و مرج و با شالوده‌ريزى براى هم‌بستگى پرولتارياى همه‌ى كشورها در يك قدرت انقلابى جهان – كه سلطه‌ى طبقاتى سرمايه را به دور خواهد ريخت‌- فرا رسيدن اين ساعت قطعى را با سرعت روز افزونى تسريع مى‌كند. سوسياليسم ديگر تجربه‌اى نبود، كه در هر كشور توسط گروه منفردى از كارگران، هر يك در تله‌ى خويش‏، عملى شود. سوسياليسم ديگر طرح و يا خيالى زيبا نبود. سوسياليسم به عنوان برنامه‌ی سياسى عملى مشترك تمامى پرولتارياى جهانى، يك ضرورت تاريخى گرديد؛ چرا كه سوسياليسم نتيجه‌اى از فعل و انفعالات خود قوانين گسترش‏ سرمايه‌دارى است.

اينك بايد آشكار شده باشد، كه چرا ماركس‏ تعاليم اقتصادى خود را خارج از محدوده‌ى رنگ و رو رفته‌ى اقتصاددانان رسمى قرار داده، آن‌ها را نقدى بر اقتصاد سياسى ناميد. قوانين حاكم بر هرج و مرج سرمايه‌دارى و انهدام آنى آن، كه توسط ماركس‏ توسعه داده شد، تنها تداوم منطقى علم اقتصادى است كه توسط محققين بورژوا آفريده شده است. اما تداومى كه در نتايج نهايى‌اش‏ با مبادى حركت عقلايى بورژوازى در تضاد متخاصم است. حكمت ماركسى، فرزند اقتصاد بورژوايى است، كه تولدش‏ در ازاى مرگ مادر ميسر شد. در نظريه‌ى ماركسيستى، علم اقتصاد به كمال مى‌رسد، ليكن به عنوان يك علم پايان نيز مى‌يابد. و آن چه به‌دنبال آن مى‌آيد – جدا از تكميل جزييات نظريه‌ى ماركسيستى – تنها حلول نظريه در عمل است، يعنى مبارزه‌ى پرولتارياى جهان براى برقرار ساختن نظام اقتصادى سوسياليستى. تكميل اقتصاد به عنوان يك علم، وظيفه‌اى تاريخى – جهانى است، كه عبارت ‌است از كاربرد آن در سازمان‌دهى اقتصاد با برنامه‌ى جهانى. آخرين فصل اقتصاد، انقلاب اجتماعى پرولتارياى جهان خواهد بود.

پيوند ويژه بين اقتصاد و طبقه‌ى كارگر جديد، رابطه‌اى متقابل است. اگر از طرفى، علم اقتصاد آن طور كه توسط ماركس‏ تكميل گشت، بيش‏ از هر علم ديگرى براى روشن‌گرى پرولتاريا لازم است؛ آن گاه از سوى ديگر، پرولتاريا با آگاهى طبقاتى، اين روزها تنها مستمع پذيرايى است كه مى‌تواند مفاهيم اقتصادى را درك كند. كواس‏ نيس‏ و بويس‏ گيلبرت در فرانسه و آدام اسميت و ريكاردو در انگلستان، در حالى كه آوار ويرانه‌هاى جامعه‌ى كهنه‌ى فئودالى در مد نظرشان بود، نظام بورژوايى جوان را با غرور و اشتياق بررسى نمودند. آن‌ها با اعتماد به دوره‌ى هزار ساله‌ى سلطنت بورژوازى و هماهنگى اجتماعى «طبيعى آن» بدون ترس‏ و با چشمان عقابى خود عمق قوانين كاپيتاليسم را تحت نظر قرار دادند.

تاثير افزايش‏ يابنده‌ى جدال طبقاتى و خاصه قيام ژوئن پرولتارياى پاريس‏، مدت‌هاست كه ايمان جامعه‌ى بورژوايى را نسبت به خداوندگارى خود از بين برده است. از آن رو كه بورژوازى ميوه‌ى درخت دانش‏ را چشيده و از تضادهاى طبقاتى مدرن با خبر گرديده است، خود از برهنگى كلاسيكى كه آفرينندگان اقتصاد سياسى ترسيم كرده و در معرض‏ ديد تمامى جهان قرار داده‌اند، نگران مى‌باشد. بورژوازى از اين حقيقت آگاه گرديده، كه سخن‌ويان پرولتارياى معاصر سلاح مرگ‌بار خود را در زرادخانه‌ی اقتصاد سياسى ساخته و پرداخته‌اند.

بدين ترتيب بود كه نه تنها اقتصاد سوسياليستى، بلكه اقتصاد بورژوايى نيز – تا بدان جا كه زمانى يك علم واقعى بود- ده‌ها سال در گوش‌‏هاى كر صاحبان مال موعظه خواندند. پروفسورهاى بورژوا كه نمى‌توانند مفاهيم پيش‌كسوتان بزرگ خود را درك كنند – و حتا كم‌تر از آن قادرند كه آموزش‌‏هاى ماركسيستى را كه از آن‌ها ناشى شده‌اند و مضافا ناقوس‏ مرگ جامعه‌ى بورژوايى را به صدا در مى‌آورد- بپذيرند، خورش‏ بى‌مزه‌اى به خورد انسان مى‌دهند كه از بقاياى ملغمه‌اى از مفاهيم علمى و لغت پراكنى‌هاى عمومى تهيه شده است. آن‌ها به هيچ وجه قصد كشف گرايشات واقعى سرمايه‌دارى را نداشته، بلكه بالعكس‏ مى‌كوشند تا با ايجاد پرده‌اى مه‌آلود از سرمايه‌دارى به عنوان بهترين و تنها نظام اقتصادى ممكن دفاع كنند.

اقتصاد، علمى كه جامعه‌ى بورژوازى‌‌آن را طرد و فراموش‏ كرده است، تنها مى‌تواند در ميان پرولتارياى داراى آگاهى طبقاتى، گوش‏ شنوا پيدا كند؛ تا در ميان آن‌ها، نه تنها دركى نظرى، بلكه هم‌زمان فعاليت عملى را نيز بيابد. گفته‌ى معروف لاسال اول و مهم‌تر از هر چيز، در مورد اقتصاد صادق است: «وقتى علم و كارگران، اين دو قطب مخالف جامعه، يك ديگر را در آغوش‏ كشند، آن گاه تمام موانع اجتماعى را در بازوان خود خرد خواهند كرد.«

برگرفته از: دفتر هشتم «نگاه»، مه ۲۰۰۱،

اسم
نظر ...