فرایند سوژهشدگی تاریخی و دیالکتیک مبارزه طبقاتی/وفا مهرپرور
07-12-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
247 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
فرایند سوژهشدگی تاریخی و دیالکتیک مبارزه طبقاتی:
بازخوانی انتقادی مارکس و تجربه انترناسیونال اول با تکیه بر آموزههای معاصر
وفا مهرپرور
مقدمه
این مقاله در پی فهم یکی از بنیادیترین نقاط تنش در تاریخ اندیشه سیاسی و اجتماعی معاصر است: نسبت میان نظریه مارکس درباره فرایند سوژهشدن طبقه کارگر با واقعیت تاریخی تلاشهای عملی برای شکلدادن به آن، و اینکه آیا شکستهای مبارزاتی آن دوران میتوانند دلیلی بر ناکارآمدی تحلیل مارکس باشند یا خود نشانهای از صحت آن. اهمیت پرداختن به این موضوع نه صرفاً در بازخوانی یک گذشته نظری، بلکه در پرسش از آینده است؛ زیرا مسئله سوژهشدگی تاریخی امروز با اشکالی تازه بازگشته است.
همانگونه که در قرن نوزدهم، طبقه کارگر هنوز به سطح یک سوژه آگاه تاریخی ارتقا نیافته بود، جهان امروز نیز با نسلهایی روبهروست که بیش از آنکه بر پایه طبقه تعریف شوند، بر اساس هویتهای شبکهای، زیست دیجیتال، حساسیتهای اکولوژیک و گاه واکنشهای روان-سیاسی عمل میکنند. بنابراین، بررسی آن تجربه نه تنها بازخوانی یک شکست تاریخی نیست، بلکه شرط فهم ماهیت امروزین سوژه سیاسی و امکان حرکت از «جمع پراکنده» به «سوژه تاریخساز» است. درک ضرورت این بحث از آنجا آغاز میشود که اشتباه در تحلیل میتواند پیامدهایی سنگینتر از شکست عملی داشته باشد؛ زیرا اگر نتیجه گرفته شود که «مارکس شکست خورد چون سوژه کارگری شکل نگرفت»، آنگاه نه تنها اصل نظریه زیر سوال میرود، بلکه راه برای تکرار سادهسازیهایی باز میشود که در سدهی گذشته بارها جنبشهای رهاییبخش را به دام ایدئولوژی، رهبریمحوری یا شتابزدگی انقلابخواهانه کشاند. این مقاله دقیقاً با هدف مقابله با چنین سادهسازیهایی نوشته میشود و میکوشد نشان دهد که مارکس نه یک نظریه برای سوژهی آماده ارائه داد، بلکه سوژهشدن را خود بخشی از فرایند دیالکتیکی مبارزه طبقاتی میدانست. شکستهای عملی انترناسیونال اول را نمیتوان صرفاً نشانه نادرستی تحلیل مارکس دانست، بلکه شاید تأییدی تاریخی است بر اینکه سوژهشدن یک وضعیت اولیه نیست، بلکه روندی دردناک، تدریجی و ناگزیر است که بدون انباشت تجربه، حافظه مبارزاتی و بلوغ فرهنگی ممکن نمیشود.
با این حال، این مقاله با نگاهی انتقادی نیز همراه است. اگر بخواهیم مارکس را نقد کنیم، مسئله نه در تشخیص ضرورت سوژهشدن، بلکه شاید در ارزیابی سرعت تاریخی این روند است. مارکس در تحلیل خود، گرچه به صراحت تأکید میکند که طبقهی کارگر موجود هنوز به سطح آگاهی انقلابی نرسیده، اما در عمل، در انترناسیونال اول درگیر آماده سازی پروژهای شد که نیازمند ظرفیتهای ذهنی، فرهنگی و سازمانی بود که در آن زمان هنوز شکل نگرفته بودند. بدین ترتیب، تناقضی میان دقت نظری و زمانبندی عملی پدید آمد که بخشی از شکستها را توضیح میدهد. شکستهای مبارزاتی الزاماً نشانه خطا در بنیان نظری نبودند، بلکه محصول تلاش برای پیشبرد فرایندی بودند که هنوز شرایط تاریخی لازم برای آن مهیا نشده بود.
اهمیت امروزین این بازخوانی در آنجاست که اکنون نیز با بحران سوژهشدن تاریخی روبهرو هستیم؛ اما نه در قالب طبقه کارگر وحدتیافته، بلکه در شکل نسلهای متکثر، هویتهای پارهپاره، کنشهای گاه فردی و گاه شبکهای. همانگونه که در قرن نوزدهم نبود بلوغ فرهنگی و سیاسی کارگران مانع از تبدیل آنان به سوژه تاریخی شد، امروز نیز خطر آن هست که مبارزه سیاسی بدون رسیدن به مرحله سوژهسازی پایدار، در چرخه واکنشی، مصرفی یا نیهیلیستی گرفتار شود. بررسی دوباره تحلیل مارکس، این بار با آگاهی از محدودیتهای تاریخی و با توجه به مختصات وجودی نسلهای معاصر، میتواند راهی برای بازتعریف سوژه در موازین جدید باشد؛ سوژهای که نه صرفاً طبقاتی، بلکه شبکهای، محیطزیستی، تکنو-سیاسی و روان-فرهنگی است. این مقاله در ادامه میکوشد پرسشهای زیر را بهصورت یکدست و بدون تقطیع در بطن تحلیل تاریخی و نظری دنبال کند: آیا شکستهای انترناسیونال اول را میتوان محصول فقدان سوژهشدگی دانست یا نتیجه موانع ساختاری دیگری نیز بودند؟ آیا شتاب عملی چه نسبتی با سطح رشد فرهنگی و روانشناختی طبقه کارگر داشت؟ آیا نقش انگلس در سمتدهی به خوانشهایی که بعدها در قالب رهبریمحور بروز یافت، جایگاهی در این مسیر داشت؟ چگونه فرایند سوژهشدن را باید در زمان حال تعریف کرد و آیا میتوان از آموزههای مارکس برای فهم کنشگری نسل Z استفاده کرد، بدون آنکه در دام تکرار الگوهای گذشته یا انکار مسیر تاریخی بیفتیم؟ و در نهایت، چه نوع زمانبندی تاریخی و چه ترکیبی میان فرهنگ، فناوری و تجربه مبارزه میتواند شرایط لازم برای سوژه شدن جدید را فراهم آورد؟
این مقدمه زمینهای میسازد برای بحثی که در ادامه، بهصورت نوشتهای فشرده تلاش میکند هم دقت تحلیلی را رعایت کند و هم با صراحت، ریشه اشتباهات تاریخی و امکانهای نوین کنشگری را برای آینده روشن سازد. نسلشناسی، تاریخ اندیشه و تاریخ عمل در هم میتنند؛ پرسش محوری این نوشته در این تنیدن قرار دارد: آیا شکستهای پیدرپی تجارب جمعیِ گذشته، از جمله تجربه انترناسیونال اول، نشاندهنده ناتوانی بنیادین نظریه مارکس در تبدیل «طبقه در خود» به «طبقه برای خود» بودهاند، یا این شکستها بیش از آنکه نقدی بر اصل نظریه باشند، نقدی بر زمانبندی، شرایط تاریخی و فقدان بسترهای فرهنگی و سازمانی لازم برای سوژهشدناند؟ برای پاسخ به این پرسش باید هم به متن نظری و هم به زمینه عملی بازگشت؛ باید با دقت میان سطح تحلیل نظری مارکس و شرایط واقعیت اجتماعی آن دوره تمایز گذاشت و همزمان نگاهمان را به امروز باز کنیم تا ببینیم چه چیزی از آن پروژه نظری باقی مانده و چگونه میتوان آن را با مختصات نسلهای نوین پیوند داد.
در پیوند میان نظریه و عمل، مارکس دو نکته را به طور همزمان مطرح کرد: نخست، تحلیل ساختارها و شرایط مادی که چارچوب امکانها و محدودیتها را میسازد؛ دوم، نقش عاملیت انسانی و فرایند سوژهشدن که بدون آن تغییر ساختاری ممکن نیست. این دو مؤلفه نه در نسبت خطی که در نسبت دیالکتیکی قرار دارند؛ به این معنا که شناخت ساختارهای مادی باید به کنش جمعی آگاه تبدیل شود و در عین حال کنش جمعی تجربی باید بازتاب نظری بیابد و شرایط مادی را تغییر دهد. مارکس هرگز تصور نکرد که طبقه کارگرِ زمانهاش از پیش سوژهای آماده و کامل باشد؛ او نقطه عزیمت را «طبقه در خود» میدانست و فرایند «طبقه برای خود» را در دل مبارزه و تراکم تجربه گذاشت. اما وقتی این تحلیل نظری به عرصه عمل وارد شد، خطاها و نقصانها آشکار شدند: فقدان سوژهشدگی جمعی، ضعف سازمانی، تفاوتهای ملی و فرهنگی، عدم تطابق سرعت تاریخی با طرحهای عملی، و محدودیت منابع و زمان باعث شدند که آن پروژه دیرتر از آنچه انتظار میرفت به ثمر برسد یا دستکم در قالب مورد انتظار جان نگرفت.
برای فهم دقیق این وضعیت باید سه سطح را همزمان بررسی کنیم: سطح نظری (متون مارکس و انگلس و خوانشهای پسینی)، سطح سازمانی-عملی (انترناسیونالها، ساختار تشکیلاتی، تاکتیکها و سازوکارهای مدیریت اختلاف) و سطح تاریخی-فرهنگی (شرایط زیستی و فرهنگی کارگران، سطوح سواد، پیوندهای محلی و ملی و حافظه جمعی). این سه سطح با یکدیگر رابطه علّی و بازخوردی دارند و هر کوشش نظری بدون مدنظر گرفتن سطوح دیگر محکوم به ناکارآمدی خواهد بود. انترناسیونال اول نمونهی گویای این تضاد است: از یک سو خواستهٔ وحدت بینالمللی کارگران؛ از سوی دیگر واقعیتهایی از قبیل اختلاف سیاستورزی میان کارگران انگلیسی، فرانسوی و آلمانی، تنش میان تاکتیکهای انقلابی و اتحادیهمحور، و فقدان سازوکارهای مدیریت تضاد که هر اختلاف نظری را به یک بحران عملی تبدیل میکرد. همانجا بود که مارکس و همراهانش در مقام نظریهپردازان و سازماندهندگان با وافعیتی تاریخی مواجه شدند: سوژه سیاسی هنوز آماده نبود، و تلاش برای شتاب دادن به سوژهسازی بدون فراهم آوردن ابزار فرهنگی و سازمانی لازم نتیجهای جز شکست نداشت.
اگرچه برخی این شکستها را تعیینکننده و دلیل بر بیاعتباری کل پروژه مارکسیستی دانستهاند، اما تحلیل منطقی چنین نتیجهگیریای را نمیپذیرد. شکست عملی میتواند گواهی بر صحت نظریه باشد، اگر آن نظریه فرایند را به عنوان چیزی تدریجی و پرهزینه بشناسد و نه یک پیشرَوی ساده و خطی و بدون افت و خیز. در واقع، تاریخ نشان میدهد که سوژهشدن همیشه محصول تراکم تجربه، شکست و بازخوانی تجربه است؛ فرآیندی که از دل آن حافظه سیاسی شکل میگیرد و با نیروی فرهنگی و آموزشی تقویت میشود. بنابراین شکست انترناسیونال اول بیش از آنکه رد نظریه باشد، یادآور این واقعیت است که نظریه بدون شرایط عینی و فرهنگی معین، بیاثر میماند. اما این سخن به معنای تبرئه کامل نادرستی عملی نیست. باید آگاه بود که مارکس در برخی موارد ممکن است سرعت تاریخی را دستکم گرفته باشد. او به درستی مشاهده کرد که فرایند سوژهشدن ضرورتاً از دل تجربه مادی و مبارزه بیرون میآید، اما ممکن است در برخی موقعیتها میزان زمان لازم برای شکلگیری ظرفیتهای ذهنی، فرهنگی و سازمانی لازم را به درستی ارزیابی نکرده باشد. این نکته از حیث تاریخی مهم است، زیرا نشان میدهد حتی نظریهپردازان دقیق نیز در مواجهه با زمان و پیچیدگیهای فرهنگی ممکن است دچار خوشبینی تاریخی یا شتاب شوند. پیام اخلاقی و نظری این نکته ساده است: هر استراتژی سیاسی باید توامان با بازآموزی، آموزش و سازماندهی فرهنگی-اجتماعی پیش برود، در غیر این صورت امکان دارد رفتار سیاسی انقلابی به جنبشهایی صرفاً واکنشی و گذرا تبدیل شود.
از این منظر، باید انگلس را نیز در وضعیتی تاریخی و عملی بازخوانی کنیم که اغلب مورد غفلت قرار گرفته است. انگلس در مقام کسی که پس از مرگ مارکس مسئولیت ساماندهی و تدوین بسیاری از آثار را بر عهده گرفت و خود نیز وارد بحثهای علمی جدید شد، کوشید دیالکتیک را با دانش طبیعی و علوم تجربی پیوند دهد. این تلاش او در مفهومسازی دستگاه تحلیل مارکسیستی پیامدهای جدی داشت، زیرا تبدیل مفاهیم به شکلهای نظاممند و گاه قوانین کلی، زمینهساز نوعی تمرکز بر ضرورتهای ساختاری شد که برخی آن را با جبرگرایی خشن تعبیر کردند. اما اگر انگلس را تنها علتِ تاریخی تحولات بعدی بدانیم، از تحلیل تاریخی فاصله گرفتهایم؛ زیرا تجربه انترناسیونال دوم و ظهور لنینیسم نتایجی است از برهم کنشی وهمگذاریِ پیچیدهای از عوامل: فشارهای ملی و سیاسی، شرایط پارلمانتاریستی کشورهای مختلف، نیاز رهبران به ابزارهای عملیاتی و پاسخ به لحظات بحرانی، و تفسیرهای متنوعی از نظریه که در میدان عمل گوناگون خوانده شدند. به بیان دیگر، انگلس یک عامل(فاکتور) بود، اما نه تنها عامل؛ و نقش او باید در ترکیب با سایر عوامل اجتماعی-سیاسی و ساختاری بررسی شود. این بازخوانی تاریخی اهمیت روش شناختی دارد؛ زیرا راهنمای عمل امروز نیز باید مبتنی بر درک همزمان از نظریه و زمینه عمل سیاسی و اجتماعی باشد.
وقتی امروز از نسل Z سخن میگوییم، با پدیدهای روبهرو هستیم که مشخصههایش با طبقه کارگر قرن نوزدهم متفاوت است اما پرسش سوژهسازی برای آن نیز مطرح است. نسل Z به صورت ذاتی شبکهای است، با زیست دیجیتال عجین شده، حساسیتهای اکولوژیک و زیباشناختی جدیدی دارد، و روشهای تعلق و مشارکتش کمتر از طریق سازمانهای رسمی و بیشتر از طریق شبکهها و پروژههای خودسازمانده شکل میگیرد. این وضعیت مزایا و معایبی دارد: از یک سو امکان بسیج سریع، ابتکار فردی و تنوع تاکتیکی فراهم است؛ از سوی دیگر فقدان حافظه جمعی منسجم، پراکندگی اهداف و ناپایداری تعهدات بلندمدت میتواند مانع از تبدیل انرژی شورانگیز به تغییرات ساختاری شود. در اینجا شباهت تاریخی با دوره مارکس آشکار میشود: هر دو وضعیت درگیر یک شکاف میان ظرفیت نظری برای درک ساختارها و محدودیتهای عینی در تبدیل این درک به سوژه تاریخیاند. اما تفاوتها نیز تعیینکنندهاند: سرعت تبادل اطلاعات، ابزارهای آموزش و دسترسی به دادهها میتواند فرایند سوژهسازی را تغییر دهد؛ پس پرسش محوری این است که چگونه از مزیتهای تکنولوژیک برای کاهش زمانِ لازمِ شکلگیری حافظه سیاسی و بلوغ فرهنگی بهره ببریم، بدون آنکه استقلال فردی و تنوع خلاقانه را قربانی کنیم. پیریزی یک چارچوب عملیاتی برای پاسخ به این پرسش مستلزم درهمآمیختن آموزههای تاریخی با سازوکارهای نوین شبکهای است.
نخست باید پذیرفت که سوژهسازی زمانبر است و نیاز به تراکم تجربه و حافظه دارد؛ بنابراین برنامههای آموزشی، مستندسازی تجارب محلی، ایجاد آرشیوهای دیجیتال تجربی و تولید روایتهای مشترک ضرورت دارد. دوم، ساختارهای نرم برای همسو کردن کنشهای پراکنده با اهداف کلی باید ایجاد شوند؛ این ساختارها نباید به شکل هرمهای بوروکراتیک بازگردند، بلکه باید بر مبنای معیارهای مشترک، اهداف قابل اندازهگیری، شفافیت و بازخورد مبتنی بر داده کار کنند. سوم، انسجام میان نسلها اهمیت حیاتی دارد: اتصال نسل Z به شبکههای تجربهمند بیننسلی و ایجاد فرایندهای مربیگری و مشاورهمحور میتواند از تکرار اشتباهات تاریخی جلوگیری کند و حافظه مبارزاتی را منتقل سازد. اینها دقیقاً آموزههایی هستند که از تجربه شکستهای تاریخی استخراج شدهاند و امروز میتوان آنها را با ابزار دیجیتال پیاده کرد. به لحاظ نظری، باید تلاش کنیم مرز میان تحلیل ساختاری و عاملیت انسانی را بازتعریف کنیم؛ نه به این معنا که یکی حذف شود، بلکه این دو به صورت هم زمان یکدیگر را تقویت کنند. ساختارها تحلیل میشوند تا نقاط امکان را نشان دهند، و عاملیت باید ابزارها و زبانهای لازم را بیاموزد تا بتواند آن امکانات را به کنش تبدیل کند. در این میان، مفهوم «زمانبندی تاریخی» اهمیت کلیدی دارد: هر پروژه سیاسی باید با توجه به ظرفیتهای فرهنگی و سوژه گی جمعی زمانبندی شود و در عین حال با فراهم آوردن فضاهایی برای یادگیری و انباشت تجربه شتابزدگی خطرناک را مهار کند.
در سطح برنامهریزی عملی، این دیدگاه میتواند به چند کاربست مشخص منتهی شود: طراحی کمپینهای پروژهای که علاوه بر اهداف کوتاهمدت، مؤلفههای آموزشی و مستندسازی را هم دربرگیرند؛ ایجاد شبکههای محلی که به عنوان «واحدهای حافظه مبارزاتی» عمل کنند؛ بهکارگیری پلتفرمهای دادهمحور برای رصد و ارزیابی اثر اقدامات و استفاده از الگوریتمهای شفاف برای تحلیل اثرگذاری؛ و نهایتاً ترویج فرهنگ بازخورد و تصحیح مسیر که مانع از ایدئولوژیزه شدن سریع و از دست رفتن خلاقیت میشود. این ابزارها میتوانند به نسل Z کمک کنند تا فرایند سوژهسازی را کوتاهتر و مؤثرتر سازند، اما فقط در صورتی که با توجه به اصول اخلاقی، عدالت و حفظ محیط زیست سامان یابند.
در پایان، بازگشت به پرسش نخست ضروری است: آیا فقدان سوژهشدگی تاریخی طبقه کارگر آن دوره به معنای شکست تحلیلی مارکس بود؟ پاسخ نهایی این نوشتار این است که خیر؛ شکست عملی نشاندهنده زمانپریشی و فقدان شرایط عینی و فرهنگی لازم بود، نه بیاعتباری نظری. اما این نتیجهگیری همراه با یک هشدار قاطع است: هر تکرار شتابزدهٔ پروژههای انقلابی در غیاب بسترهای فرهنگی، آموزشی و سازمانی لازم، خطر بازتولید شکستها را دارد. آموزه تاریخی و فرمان عملی این است که نظریه را با برنامهریزی زمانی، آموزش سیستماتیک و سازوکارهای حافظهسازی جمعی همراه کنیم تا فرآیند سوژهشدن از یک وعده نظری به یک واقعیت تاریخی قابل تحقق تبدیل شود. نسل Z، با ابزارها و ظرفیتی که دارد، میتواند این کار را انجام دهد — مشروط بر آنکه از تاریخ بیاموزد، حافظه بسازد و ظرفیتهای فرهنگی و سازمانی جدیدی را پایهگذاری کند که راهِ عبور از واکنشیبودن به کنشِ تاریخساز را باز نماید
از این منظر، بررسی پروژه نظری مارکس و تجربه عملی انترناسیونال اول نه بهمثابه یک رخداد تاریخی صرف، بلکه بهعنوان لحظهای در دیالکتیک طولانیشدن روند سوژهسازی جمعی اهمیت مییابد. پیگیری این پرسش که چرا طبقه کارگر در آن مقطع نتوانست به سوژه تاریخی فعال تبدیل شود، تنها کنکاشی در گذشته نیست؛ بلکه بازتابی است از آنچه امروز نیز در بطن جنبشهای اجتماعی، بهویژه در میان نسل Z، با آن مواجهیم: اینکه آیا «سوژه» در عصر ما شکل گرفته، در حال شکلگیری است، یا باز هم همانند قرن نوزدهم با شکاف میان ظرفیت نظری و آمادگی تاریخی روبرو هستیم. اهمیت این پرسش در آن است که ما را ناگزیر میکند بهجای تحلیل شکستهای تاریخی در قالب خطاهای نظری، آنها را همچون مرحلهای ضروری در پروسه بلوغ آگاهی جمعی ببینیم؛ یعنی بهجای نگاه عقبگرا، موقعیت را به صورت آیندهگرا و تکاملی تفسیر کنیم. به همین دلیل است که پرسش از زمانبندی پروژه مارکس، بهزعم این تحلیل، نه نکوهش اقدام زودهنگام، بلکه تأکید بر ماهیت پیچیده سوژهسازی است؛ سوژهای که در آن نه فقط تضاد طبقاتی و جایگاه اقتصادی، بلکه فرهنگ، حافظه مشترک، تجربه زیسته مبارزه و حتی کیفیت روانی و وجودی انسانها دخالت دارد. در حقیقت، اگر تراکم تاریخی تجربه شکست و پیروزی، اگر رسوب آگاهی در ذهنیت جمعی، اگر انتقال نسلی معناهای مقاومت و اگر شکلگیری زبان مشترک سیاسی-عاطفی رخ ندهد، حتی دقیقترین تحلیل تئوریک نیز هنگام ورود به مرحله عملیاتی در تناقض با واقعیت تاریخی قرار میگیرد. آنچه در انترناسیونال اول مشاهده شد، دقیقاً شکاف میان «تحلیل» و «آمادگی تاریخی برای تحقق تحلیل» بود: نه بهمعنای ضعف نظریه، بلکه بهمعنای عدم تکمیل و آمادگی عناصر تاریخی لازم برای ترجمه تئوری به عمل. این نگاه ما را به پرسش مرکزی این نوشته میرساند: آیا میتوان پروژه مارکس را از نو، بر پایه تجربه شکستهای تاریخی و با در نظر گرفتن مختصات جدید سوژههای اجتماعی، بازتعریف کرد؟ اگر طبقه کارگر در قرن نوزدهم هنوز در مرحله و معنا و سطح آمار و اقتصاد بود، امروز سوژههای مقاومت در چه موقعیتی قرار دارند؟ نسل Z که به شکلی آشکار بیاعتماد به ساختارهای قدرت، حساس به عدالت اجتماعی، زیستمحیطی و جنسیتی، و در عین حال گرفتار نوعی فردیت افراطی دیجیتالی است، آیا میتواند بهمثابه سوژه جدید تاریخی عمل کند؟ یا همچون طبقه کارگر آن دوران، هنوز در مراحل ابتدایی شکلگیری سوژهگی جمعی قرار دارد؟ اهمیت پرداختن به این پرسش در آن است که تجربه تاریخی شکستها، ما را قادر میسازد نارساییهای امروز را نه بهعنوان بنبست، بلکه بهعنوان مرحلهای در مسیر شکلگیری آگاهی جمعی مشاهده کنیم.
از این منظر، مقاله حاضر نه تلاش برای قضاوت مجدد تاریخ، بلکه کوششی است برای استخراج آن لحظهای از شناخت که بتواند تجربه گذشته را در خدمت آینده قرار دهد. نقد مارکس از منظر زمانبندی، نه با هدف کنار گذاشتن او، بلکه برای آن است که درکی تکاملیافتهتر از روند سوژهسازی به دست آوریم؛ درکی که بتواند با مختصات جهان پیچیده امروز—با شتاب تکنولوژیک، فروپاشی روایتهای بزرگ، ظهور سوژههای سیال، و بحران معنای سیاسی سنتی—همخوان شود. ما نه در پی بازسازی عین پروژه انترناسیونال اول هستیم، نه در اندیشه انکار ریشههای نظری آن؛ بلکه هدف، یافتن زبان و زمان مناسب برای ترجمه دوباره مفهوم مبارزه و سوژه در بستر تاریخی جدید است.
آنگاه که مارکس از ضرورت شکست سخن گفت، شاید خود نیز نمیدانست که این شکست نه فقط مربوط به نسل او، بلکه شاید جزئی از فرایند طولانیتری است که هنوز در جریان است. این مقاله بر آن است که نشان دهد سوژهشدن، نه لحظهای ناگهانی، بلکه تراکمی چندلایه از شکستها، تجربهها، بازاندیشیها، و حتی بحرانهای وجودی است—و اگر امروز نسل Z را در موقعیتی میبینیم که میان میل به تغییر و ناتوانی در طرح بدیل رادیکال گرفتار است، این شاید نه نشانه ضعف مطلق، بلکه مرحلهای دیگر در مسیر همان ضرورت تاریخی باشد. پس نقطه عزیمت این مقاله، پذیرش پیچیدگی تاریخی فرایند سوژهسازی است؛ و نقطه پرسش آن، تلاش برای درک این که آیا امروز، پس از گذشت بیش از یکونیم قرن از اولین تلاشهای سازمانیافته جهانی، امکان شکلگیری سوژهای تاریخی با ظرفیت تغییر واقعیت فراهم شده یا نه. پاسخ قطعی هنوز ممکن نیست، اما همین تردید آگاهانه، خود قدمی است در جهت بلوغ سوژه، - در تحلیل بنیادین مارکس، سوژهشدن طبقه کارگر نه یک وضعیت موجود، بلکه نتیجه دیالکتیک مبارزه است؛ یعنی طبقه کارگر تنها زمانی میتواند به عنوان سوژه تاریخی ظهور کند که پیشتر در دل مناسبات سرمایهداری، تناقضات را نه فقط به شکل نظری بلکه در تجربه زیسته خود لمس کرده باشد. به عبارت دیگر، مارکس سوژه را نه مفهومی پیشینی، بلکه فرایندی در حال شدن میفهمد؛ همان چیزی که بعدها در نظریههای اگزیستانسیال، روانتحلیلی و حتی پساساختارگرا نیز بازتاب یافت، با این تفاوت که در دستگاه نظری مارکس، سوژهشدن امری صرفاً معرفتی یا وجودی فردی نیست، بلکه عمیقاً اجتماعی، تاریخی و مبتنی بر تعهد به تغییر ساختار واقعی جهان است. از همینرو است که در نزد او آگاهی طبقاتی، تنها محصول آموزش یا تبلیغ نیست، بلکه برآمده از «رابطهای میان تجربه سرکوب، امکان رهایی، و درک تاریخی ضرورت مبارزه» است. اینجاست که جمله معروفش معنا پیدا میکند: «طبقهای که خود را آزاد کند، همه جامعه را آزاد میکند»، زیرا این آزادی نه صرفاً یک وضعیت، بلکه چرخهای کامل از فهم، قیام، و بازسازی روابط انسانی است. در این چارچوب، سوژهشدن هرگز همافق با ایده لیبرالی خودمختاری فردی نیست؛ بلکه به میزان رهایی از فردیت منفعتمحور و گذار به آگاهی جمعی معنا پیدا میکند. چنین گذار پیچیدهای مستلزم آن است که کارگران، یا هر گروهی که حامل تضاد ساختاری است، از حالت «ابژه اقتصاد سیاسی» به وضعیت «سوژه تاریخ» گذر کنند؛ یعنی از جایگاه نیروی کار در معادلات سرمایهداری، به نقش تاریخیای برسند که بتوانند خود را نه صرفاً بهعنوان ابزار تولید بلکه بهعنوان حامل امکان دگرگونی کلیت مناسبات ببینند. این فرایند مستلزم تجربه شکست است، زیرا بدون لمس محدودیتهای خود و ساختار، سوژه نمیتواند ضرورت تاریخی تغییر را درونی کند. از همینرو مارکس بارها تأکید میکند که مبارزه باید جلو برود، حتی اگر شکست بخورد؛ زیرا هر شکست میتواند لایهای جدید به تاریخ آگاهی جمعی بیفزاید.
مارکس در تحلیل تحولات جامعه فرانسه در طی سالهای 1848 تا 1851 میگوید «جامعه فرانسوی، با روشی که به دلیل انقلابی بودناش کوتاه تر و میانبرتر است، به مطالعات و تجاربی دست یافته است که اگر در جریان رویدادها خللی پیش نیامده بود، و همه چیز به همان صورتی اتفاق میافتاد که به اصطلاح در عالم نظر تصورش میرفت، میبایست پیش از انقلاب فوریه به دست آمده باشد نه پس از آن، تا آ« انقلاب چیزی غیر از فقط یک تکان سطحی باشد»(هجدهم برومر لوئی بناپارت، ترجمه باقر پرهام، ص16، چاپ پنجم، نشر مرکز 1387). در ادامه، مارکس به تمایز انقلابهای قرن هجده با نونزده میپردازد؛ به این عبارت که «انقلابهای بورژوایی، از نوع انقلابهای قرن هیجدهم، با سرعت تمام از یک کامیابی به کامیابی دیگر میرسند. آثار دراماتیک هز یک از این انقلابها بیش از دیگری است. آدمها و اشیاء غرق نور و آتشاند، و روز، روز بی خودی است. اما، این همه دئامی ندارد و طولی نمیکشد که این شور و شوقها به نقطهی اوج خود میرسد، و جامعه به دورانی طولانی از پشیمانی در حالتی فرو میرود که هنوز فرصت نیافته است کامیابیهای دورهی توفان و التهاباش را با آرامش و سنجیدگی جذب و هضم کند. انقلابهای پرولتاریایی، برعکس، مانند انقلابهای قرن نوزدهم، هماره در حال انتقاد کردن از خویشاند، لحظه به لحظه از حرکت باز میایستند تا به چیزی که به نظر میرسد انجام یافته است دوباره بپردازند و تلاش را از سر گیرند، به نخستی دودلیها و ناتوانیها و ناکامیها در نخستین کوششهای خویش بی رحمانه میخندند، رقیب را به زمین نمیزنند مگر برای فرصت دادنِ به وی تا نیرویی تازه از خاک برگیرد و به صورتی دهشتناک تر از پیش رویارویشان قد علم کند، در برابر عظمت و بی کرانیِ نامتعینِ هدفهای خویش بارها و بارها عقب مینشیند تا آن لحظهای که کار به جایی رسد که دیگر هرگونه عقب نشینی را ناممکن سازد و خودِ اوضاع و احوال فریاد برآورند که «روس همین جا است، همین جا است که باید جهید!گل همین جا است، همین جا است باید رقصید!»»(همان، ص 17)
هم چنان که در گفتاورد مارکس در بالا آشکار است، اگرچه او ماهیت فرایند سوژهشدن را درک کرده بود، اما شاید دامنه مقاومتهای فرهنگی، روانی و هویتی را که سرمایهداری در ذهنیت سوژهها تولید میکند، به ویژه در مقیاس قرن بیستم، بهطور کامل پیشبینی نکرده بود و نمیتوانست هم جز این باشد. سرمایهداری نهتنها در اقتصاد، بلکه بهتدریج در ساختار امیال، هویت شخصی، سبک زندگی و حتی در توانایی تخیل جمعی مداخله کرد؛ بهگونهای که امکان همبستگی پیشینی یا تولید آگاهی مشترک، با پیچیدگیهایی روبرو شد که در عصر مارکس هنوز به این شدت وجود نداشت. بنابراین، اگر در قرن نوزدهم طبقه کارگر هنوز در مرحله پیشاسوژهگی تاریخی بود، در قرن بیستویکم، ما با پدیدهای مواجهیم که میتوان آن را سوژهگی چندپاره، یا سوژهگی تعلیقشده نامید؛ حالتی که در آن آگاهی نسبت به بحرانها وجود دارد، اما توان کنش جمعی و جهتدهی به آن محدود شده است. این وضعیت را بهوضوح در نسل Z میتوان دید: برای نخستین بار، نسل جوان نهفقط نسبت به سازوکارهای قدرت بیاعتماد است، بلکه نسبت به روایتهای سنتی اعتراض و مقاومت نیز تردید دارد؛ نه به معنای انفعال، بلکه به معنای رد هر شکل از سوژهگی که بوی اقتدار، نسخهدادن یا مالکیت انحصاری بر حقیقت بدهد. در چنین لحظهای، بازخوانی مفهوم سوژهشدن نزد مارکس، به شرطی اهمیت دارد که نه با معیارهای قرن نوزدهم، بلکه در افق ساختار روان-سیاسی و روان شناسی اجتماعی نسل جدید، درگیری عمیق با بحران معنای جمعی، زیستمحیطی بودن مبارزه، حساسیت نسبت به تنوع هویتی، و نقش تکنولوژی در شکلدهی به ذهنیت و کنش بازتعریف شود. در واقع، اگر نزد مارکس، سوژهشدن محور مبارزه طبقاتی بود، امروز باید پرسید آیا مبارزه طبقاتی همچنان مرکز سوژهشدن است، یا باید آن را در تقاطع مبارزه با بحرانهای زیستمحیطی، جنسیتی، نژادی، تکنولوژیک و معناشناختی بازتعریف کرد. شاید سوژه جدید، نه آن طبقه کارگر صنعتی که مارکس تصور میکرد، بلکه ترکیبی از گروههایی باشد که در بحران کلیت سرمایهداری متأثر شدهاند—گروههایی که نه الزاماً از نظر اقتصادی همجایگاه، بلکه از نظر آسیبپذیری تاریخی، زیستجهانی و روانی به هم پیوند دارند. در این معنا، نسل Z میتواند حامل بالقوه سوژهگی جدید باشد، اگر بتواند از سیالیت هویتی فردی به ساختن افق مشترک تاریخی گذر کند؛ اگر بتواند نقطه اتصال میان رنج شخصی و ساختار عمومی را بیابد؛ و اگر تجربه شکست را نه نقطه انزوا، بلکه لحظه ورود به تاریخ تلقی کند.
از این زاویه، مقاله حاضر در بخشهای بعدی تلاش خواهد کرد نشان دهد چگونه میتوان با درسگیری از پروژه مارکس، بدون آنکه در دام نسخهنویسی تکراری یا پیشبینی شتابزده بیفتیم، فرایند سوژهشدن تاریخی را در بستر معاصر بازاندیشی کنیم. نکته کلیدی آن است که اگر در عصر مارکس، مشکل در ضعف طبقهآگاه و یا از جنبهای دیگر ضعف آگاهی طبقاتی بود، در عصر ما مشکل در افراط آگاهی فردی و فقدان اتصال آن به عمل جمعی است. بنابراین، چالش اصلی، نه تولید آگاهی، بلکه ترجمه آگاهی به کنش تاریخی است؛ همان نقطهای که پروژه مارکس در عرصهی عمل سیاسی و تاریخی ناتمام میماند و امروز نیز جنبشهای جدید در مرز آن ایستادهاند.
در منطق دیالکتیکی مارکس، شکست صرفاً پیامد ضعف یک جنبش یا ناپختگی سوژه نیست، بلکه لحظهای بنیادی در امکان تبدیل شدن به سوژه تاریخی است. چنین برداشتی که در نگاه نخست پارادوکسیکال مینماید، در واقع بر فهمی عمیق از دیالکتیک هگل تکیه دارد: «سوژه تنها آن چیزی است که از دل نفی بیرون میآید. » آنچه مارکس از هگل گرفت و به عرصه تاریخ اجتماعی آورد، این درک بود که سوژه در خودآگاهی نمیزید، بلکه در تجربه تضاد، در برخورد با محدودیت خویش، و در مواجهه با مرزهایی که ساختار تاریخی در برابر او قرار میدهد، به امکان کنش پی میبرد. بنابراین، شکست نه فقط بخشی از مسیر مبارزه، بلکه پیششرط بلوغ تاریخی و اعتلای طبقاتی آن است. طبقهای که هرگز شکست نخورده، نه میتواند حافظه مشترک بسازد و نه قادر است تناقضات ساختار را بفهمد؛ زیرا هنوز با دیوارهای واقعی برخورد نکرده و فهم او از قدرت خود، بیشتر بر وهم و شعار استوار است تا بر تجربه مستند تاریخی. همین منطق است که سبب میشود پروژه مارکس، علیرغم شکست انترناسیونال اول، همچنان واجد اعتبار نظری باشد؛ زیرا او شکست را بخشی از فرایند سوژهشدن میدانست، نه دلیل بر نادرستی مفهوم مبارزه طبقاتی.
با این حال، آنچه در عمل رخ داد، این بود که شکستها بدون تبدیل شدن به خاطرهی تاریخی فعال، به حالت «زخم باز» باقی ماندند؛ یعنی به جای آنکه موجب انباشت آگاهی شوند، موجب عقبنشینی، سرخوردگی، و در مواردی حتی انکار امکان تحول اجتماعی شدند. علت این امر، همانطور که پیشتر بررسی شد، نبود سطح لازم سازمانیافتگی فرهنگی و روانی و آگاهی جمعی برای جذب شکست به مثابهی مادهی اولیهی تاریخ سوژه بود. سوژهشدن نیازمند ظرفیت درونی برای کسب تجربهی جمعی و تبدیل آن به حافظهی جمعی است؛ امری که در طبقهی کارگر آن دوره هنوز به شکل کافی تحقق نیافته بود، و همین نبود قابلیت «هضم شکست» باعث شد شکست نه موتور حرکت بعدی، بلکه آغاز شکستهای مکرر باشد. در منطق مارکس، سوژهی تاریخی نه کسی است که پیروز میشود، بلکه آنکس است که میآموزد چگونه شکست را به نیرویی برای بازتعریف شرایط بدل کند. این نگاه را میتوان در تحلیل او از کمون پاریس نیز دید؛ جایی که به صراحت میگوید کارگران «باید شکست میخوردند»، زیرا هنوز به نقطهای نرسیده بودند که بتوانند نه فقط علیه نظم موجود، بلکه در جهت ساختن نظم نوین اقدام کنند. شکست آنها از نظر مارکس، نه پایانی بر مبارزه، بلکه آغاز دورهای از آموختن تاریخی بود. اما مسئلهای که بعدها در تاریخ مارکسیسم اتفاق افتاد، این بود که روایت شکست کمون نه به تجربهای برای عمقبخشی به سوژه، بلکه به میدانی برای ساخت دکترینهایی مداخلهگرانه بدل شد که با جایگزینی حزب یا پیشاهنگ به جای خود طبقه، عملاً مسیر سوژهشدن را مسدود کردند؛ زیرا سوژهگی از پایین جای خود را به ارادهگرایی سازمانیافته از بالا داد. این همان نقطهای است که مارکس از آن فاصله میگرفت، اما انگلس در سالهای پایانی دهه هشتاد به بعد با نگاه تایید آمیز و مثبت به روند روبه گسترش رای دهنگان کارگر به حزب سوسیال دموکرات آلمان، به طور ضمنی بر نقش تعیین کننده حزب در تغییر موازنه قدرت تاکید داشت؛ بی آن که مفهوم و ضرورت انقلاب را نفی نماید. بعدتر لنینیسم با تکیه بر نظرات کائوتسکی دایر بر ناتوانی کارگران به امر آگاهی و انقلاب سوسیالیستی به صورت مستقل و خودآنگیخته، و نیاز این طبقه به حزبی که توسط انقلابیون حرفهای تاسیس و اداره و رهبری میشود، عملا سوژه گی و عاملیت تغییر انقلابی طبقه کارگر را در حاشیه قرار داد. در نتیجه، شکست میتواند یکی از دو مسیر را رقم بزند: یا تبدیل به حافظهی تاریخی فعال شود که سوژه را به سطح بالاتری از خودآگاهی میرساند؛ یا به عاملی برای بیاعتمادی، بیافقی و شکستپذیری دائمی تبدیل گردد. در دورهی انترناسیونال اول، این ظرفیت هنوز وجود نداشت که شکست به معنای حقیقتاً تاریخی آن جذب شود؛ بنابراین شکستها بیشتر جنبش را تضعیف کردند تا تقویت. در همینجا است که نقد به مارکس میتواند وارد شود: نه به دلیل تحلیل غلط، بلکه به دلیل خوشبینی نسبت به سرعتی که با آن سوژهی طبقهی کارگر میتواند تجربیات شکست را جذب و بازتولید کند. مارکس تصور میکرد که تضادهای ساختاری سرمایهداری بهصورت خودکار زمینهی تربیت تاریخی سوژه را فراهم میکنند؛ اما آنچه در تاریخ رخ داد نشان داد که این روند بدون سازوکارهای فرهنگی، آموزشی، هویتی و حتی روانشناختی تکمیل نمیشود. سوژه باید بتواند شکست را تحمل کند، آن را درونی سازد، و از دل آن به توان بازسازی برسد؛ قابلیتی که بدون ساختارهای حمایتی و فکری لازم، ممکن نیست. با گذار به عصر حاضر، وضعیت پیچیدهتر شده است. اگر در زمان مارکس مسئلهی اصلی «نبود سوژه» بود، در زمان کنونی مسئله «فرسایش امکان سوژهگی» است. شکستهای قرن بیستم – از انقلابهای نافرجام تا تجربهی دولتهای سوسیالیستی و فروپاشی آنها – نه به آموختن تاریخی، بلکه در بسیاری موارد به گسست حافظه و بیاعتمادی نسبت به هر طرحی که بوی جمعی و رهاییبخش میداد، منجر شد. نتیجهی این روند در نسلهایی ایجاد شد که نهتنها نسبت به ساختار قدرت، بلکه نسبت به امکان هر نوع سوژهگی جمعی مشکوک هستند. این بیاعتمادی را در نسل Z میتوان بهشکل حاد مشاهده کرد: نسلی که شکستهای تاریخی پیشین را نه بهعنوان تجربه زیسته خود، بلکه بهعنوان «منعِ تکرار» جذب کرده است. یعنی بهجای اینکه شکست را به امکان بدل کند، آن را به دلیل برای پرهیز از هر نوع پروژهی کلان سیاسی یا رهاییخواهانه تبدیل میکند؛ گویی راههای پیشین نه صرفاً شکستخورده، بلکه ذاتاً ناممکناند. اما همینجا نقطۀی گشایش نهفته است: نسل Z از نظر ساختاری در معرض بحرانهایی قرار دارد که دیگر امکان گریز فردی از آنها وجود ندارد؛ از بحران زیستمحیطی گرفته تا فروپاشی معنا، بیثباتی شغلی، و گسست در پیوندهای اجتماعی. شدت این بحرانها ممکن است زمینهای فراهم کند که شکستهای تاریخی نه بهمثابهی مانع، بلکه به عنوان دادههای تاریخی لازم برای بازتعریف سوژهگی جدید عمل کنند؛ سوژهگیای که نه بر مدل صِرف و انحصاری طبقهی کارگر صنعتی، بلکه بر محور همسرنوشتی در برابر بحرانهای ساختاری جهانی شکل گیرد. اگر طبقهی کارگر در عصر مارکس حامل تضاد تولید بود، امروز نسل جدید حامل تضاد بازتولید زندگی است؛ تضادی که در بحران محیط زیست، بحران سلامت روان، بحران ارتباطات انسانی و بحران معنا خود را نشان میدهد.
از این منظر، ورود به بحث نسل Z نه یک گریز از مارکس، بلکه شاید ادامهی ضروری پروژه اوست، با این تفاوت که سوژهی تاریخی دیگر نمیتواند صرفاً در مفهوم طبقاتی قرن نوزدهمی تعریف شود، بلکه باید بهمثابهی سوژهای تعریف گردد که در نقاط تلاقی بحران ساختار و تجربهی زیسته، درک تاریخی خود را شکل میدهد. از اینجا به بعد، تحلیل وارد مرحلهای خواهد شد که باید مفهوم سوژهشدن را نه فقط در نسبت با تاریخ مبارزه طبقاتی، بلکه در نسبت با روان-سیاسی بودن مبارزه معاصر، نقش تکنولوژی در تولید ذهنیت، و اشکال نوین مقاومت بررسی کند؛ جایی که شکست دیگر فقط حادثهای در مسیر مبارزه نیست، بلکه خود بخشی از شرایط تولید سوژهی جدید است، به شرط آنکه بتواند از سطح زخم عبور کند و به سطح بازسازی برسد. نسل Z، به عنوان حامل بالقوهی سوژهی معاصر، با شرایطی مواجه است که اساساً با دورهی طبقهی کارگر صنعتی دورانی که مارکس میزیست متفاوت است. این نسل در فضایی رشد کرده که اطلاعات لحظهای، شبکههای دیجیتال، جریانهای متعدد هویتی و بحرانهای زیستمحیطی و اجتماعی به شدت ذهن و تجربهی او را شکل دادهاند. از اینرو، سوژهگی نسل Z نه بر اساس تجربه مستقیم تولید، بلکه بر اساس تجربه زیسته بحران، رنج اجتماعی و مواجهه با تضادهای جهانی شکل میگیرد. این تفاوت بنیادی باعث میشود که مفاهیم کلاسیک مبارزه طبقاتی، که در پروژه مارکس محور سوژهگی بودند، نیازمند بازتعریف شوند. سوژه معاصر باید توانایی همزمان درک پیچیدگیهای ساختاری و مدیریت تعارضات روانی و هویتی خود را داشته باشد، چیزی که طبقه کارگر صنعتی به شکل متمرکز و ملموس تجربه میکرد، اما این نسل آن را در قالب شبکهها، آگاهی سیال و هویتهای متعدد دریافت میکند. یک ویژگی برجسته نسل Z، تشکلگریزی و رد نسخههای سنتی سازمانیابی است. این ویژگی به دلیل تجربه تاریخی شکستهای جنبشهای کلاسیک، بیاعتمادی نسبت به ساختارهای قدرت، و همچنین آزادی نسبی اطلاعات و گزینههای هویتی ایجاد شده است. این ویژگیها، در نگاه نخست، ممکن است به عنوان مانعی برای شکلگیری سوژهگی جمعی تلقی شود، اما از زاویه دیگری، ظرفیتهای نوینی برای خلاقیت، انعطاف و بازتعریف سوژه فراهم میکند. سوژه معاصر دیگر به شکل انفرادی یا حتی در چارچوب کلاسیک جمعی قابل تصور نیست؛ بلکه به صورت شبکهای، سیال، و چندسطحی در هم تنیده با شرایط جهانی تعریف میشود. در این معنا، شکستهای تاریخی که پیشتر مانع بودند، امروز میتوانند دادههایی برای ایجاد سوژهای انعطافپذیر و مقاوم باشند، به شرط آنکه بتوانند از سطح بیاعتمادی عبور کنند و تجربه تاریخی را به ظرفیت عمل جمعی بدل کنند. تفاوت دیگر نسل Z با سوژه تاریخی کلاسیک، پیوند عمیقتر با بحرانهای محیط زیست و اکولوژی است. در دوران مارکس، تمرکز بر تضادهای تولید و مالکیت بود؛ اما امروز بحرانهای زیستمحیطی، تغییرات اقلیمی، کمبود منابع و مخاطرات جهانی، جزء جداییناپذیر تجربهی تاریخی و سوژهگی شدهاند. سوژهی معاصر، بدون درک این بحرانها، نمیتواند تاریخ خود را بسازد و در نتیجه هرگونه عمل جمعی از انسجام لازم برخوردار نخواهد بود. این امر نشان میدهد که سوژهگی نسل Z ترکیبی از آگاهی نسبت به بحرانهای جهانی، تجربهی زیسته محدودیتها، و توانایی ایجاد ارتباط و شبکههای جمعی است؛ یعنی همان فرایند سوژهشدن تاریخی که مارکس توصیف کرده بود، اما در شکل نوین و پیچیدهتر خود. در این زمینه، تکنولوژی نقش حیاتی ایفا میکند. فضای دیجیتال و شبکههای اجتماعی ابزارهایی هستند که امکان تجربهی مشترک بحرانها، آگاهی لحظهای و همبستگی سیال را فراهم میکنند. این ابزارها نه تنها فرصتهای بازتعریف سوژهگی را به وجود آوردهاند، بلکه همانند آزمایشگاهی برای تمرین شکست و بازیابی عمل جمعی عمل میکنند. در واقع، شکستهای پیشین جنبشهای کلاسیک در عصر دیجیتال به صورت «داده» در دسترس نسل Z قرار دارند و این نسل میتواند با تحلیل آنها و بهرهگیری از شبکهها، تجربه شکست را به ظرفیت یادگیری و ایجاد سوژهی جدید بدل کند. با این وصف، سوژهی نسل Z یک سوژهی موقتی، سیال و مقاوم در برابر ایدئولوژیهای ثابت است. این سوژه دیگر قابل کنترل از بالا نیست و به هیچ حزب یا سازمان کلاسیک نیاز ندارد تا مسیر تاریخی خود را طی کند. اما این آزادی و تشکلگریزی، همراه با نیاز به هویت و معنا، نقطهی شروعی برای بازاندیشی نظری و عملی است. سوژهی معاصر و در خور این دوران باید ابزارهای تاریخی، فکری، روانی و تکنولوژیک را با هم ادغام کند تا نه فقط از شکستهای پیشین عبور کند، بلکه مسیر رهایی جمعی را با آگاهی و دقت بیشتری دنبال نماید.
نتیجهی این تحلیل آن است که بازخوانی پروژهی مارکس، بدون توجه به مختصات سوژه نسل Z، ناقص خواهد بود. سوژهی تاریخی در قرن نوزدهم بر اساس طبقه و تجربهی تولید شکل میگرفت، اما سوژهی معاصر بر اساس تجربهی بحرانها، شبکههای زیستی، روانی و اجتماعی تعریف میشود. این تغییر، نیازمند بازتعریف مفاهیم بنیادی سوژه، شکست، مبارزه و سازمانیابی است. اگر پروژهی مارکس همچنان اعتبار دارد، این اعتبار تنها در صورتی محفوظ است که بتواند این مختصات نوین را در خود جای دهد و فرایند سوژهشدن را نه به شکل طبقهای، بلکه به شکل شبکهای، سیال و چندسطحی بازسازی کند. سوژهی نسل Z با ویژگیهای سیال، شبکهای و چندسطحی خود با یک واقعیت چندلایه روبرو است: از یک طرف بحرانهای تاریخی و شکستهای جنبشهای گذشته در برابر ساختار سرمایه، و از سوی دیگر، بحرانهای زیستمحیطی، روانی و اجتماعی که شکل جدیدی از تضاد را به وجود آوردهاند. این تضادها هم تهدید هستند و هم فرصت؛ تهدید از آن حیث که ممکن است موجب سردرگمی، بیاعتمادی و پراکندگی شوند، و فرصت از آن جهت که میتوانند سوژه را به تجربهای فعال و خودآگاه از مواجهه با محدودیتها برسانند. تجربه تاریخی نشان داده است که بدون ظرفیت جذب شکست و تبدیل آن به حافظهی جمعی، هیچ سوژهای نمیتواند تغییر واقعی و پایدار ایجاد کند.
در این معنا، نسل Z باید فرایند سوژهشدن را به شکلی نوین تجربه کند: تجربهای که نه صرفاً مبتنی بر مبارزهی طبقاتی کلاسیک، بلکه بر اساس آگاهی نسبت به بحرانهای محیط زیستی، روانی و اجتماعی و اقتصادی شکل گیرد. سوژهی معاصر، برخلاف سوژهی کلاسیک، نیازمند ابزارهایی است که توانایی تعامل همزمان با چند لایهی تضاد را داشته باشد. این ابزارها شامل شبکههای دیجیتال برای همبستگی و اطلاعرسانی، ظرفیت تحلیل شرایط جهانی و توانایی تبدیل تجربهی شکست و ناکامی به پروژههای عملی و معنابخش هستند. بنابراین، محدودیت اصلی نسل Z نه فقدان پتانسیل مبارزه، بلکه فقدان بسترهای فرهنگی، روانی و شبکهای است که تجربهی شکستها را به توان جمعی و سوژهگی فعال تبدیل کند. با توجه به شکستهای تاریخی، یکی از محدودیتهای دیگر، بیاعتمادی به هرگونه ایدئولوژی ثابت یا دستورکار از بالا است. تجربهی قرن بیستم نشان داده است که سوژههای جمعی تحت فشار حزب، ایدئولوژی یا سازمانهای مرکزی، ممکن است از مسیر خود منحرف شوند یا استقلال تحلیلی و عملی خود را از دست بدهند. از این رو، نسل Z در عین حال که قدرت شبکهای و اطلاعاتی دارد، باید راههایی برای سازماندهی افقی و خودآگاه بیابد که بدون تحمیل از بالا، امکان تصمیمگیری جمعی و مشارکت فعال فراهم شود. این تعارض میان آزادی و نیاز به انسجام جمعی، یکی از پیچیدهترین چالشهای سوژهی معاصر است.
با این حال، امکانهای مهمی نیز وجود دارد. نسل Z به واسطهی دسترسی گسترده به اطلاعات، قابلیت همزمان مواجهه با بحرانهای متعدد، و تجربهی زیسته بحرانهای محیط زیستی و اجتماعی، میتواند آگاهی جمعی و حافظهی تاریخی جدید بسازد. تجربهی شکستها و بحرانها، اگر به صورت آگاهانه مورد بازخوانی و تحلیل قرار گیرد، میتواند سوژه را نه فقط مقاوم، بلکه خلاق و قادر به پیشبرد تغییرات ساختاری در حوزههای اقتصادی، اجتماعی و اکولوژیک کند. این فرایند مشابه آن چیزی است که مارکس در نظریهی سوژه تاریخی توضیح داد، با این تفاوت که سوژهی نسل Z در شرایط پیچیدهتر و چندلایهتر عمل میکند و نه صرفاً در چارچوب تضاد تولید. به این ترتیب، پیوند میان تجربهی تاریخی و شرایط معاصر، کلید فهم امکانهای سوژهی نسل Z است. شکستهای گذشته، اگر به شکل حافظهی تاریخی فعال درآیند، میتوانند ابزار بازسازی سوژهای مقاوم، خلاق و شبکهای باشند. ابزار دیجیتال و ارتباطات جهانی این امکان را فراهم میکنند که تجربهها و شکستها از مرزهای جغرافیایی و زمانی عبور کنند و به درک مشترک تبدیل شوند. بنابراین، نسل Z در عین مواجهه با محدودیتها و بحرانهای متعدد، ظرفیت بالقوهای برای تبدیل تجربهی فردی و جمعی به تغییر واقعی دارد، اگر توانایی تحلیل، شبکهسازی و خودآگاهی جمعی را توسعه دهدمستلزم ترکیب تحلیل تاریخی، بازخوانی تجربهی شکستها و بهرهگیری از ظرفیتهای سوژهی نسل Z است. در این چارچوب، مهمترین محور، شناخت محدودیتها و فرصتهای فعلی سوژهی معاصر و بازتعریف پروژهی تاریخی مارکس بر اساس شرایط نوین است. شکستهای گذشته نشان دادهاند که بدون سوژهی آگاه و آماده، هر تلاش برای تغییر ساختاری به ناکامی میانجامد، بنابراین نخستین گام، ساختن ظرفیت سوژهگی جمعی و شبکهای است که تجربهی زیسته بحرانها و شکستها را به توان عملی و خلاقیت تبدیل کند.
سوژهی معاصر باید توانایی تلفیق تجربهی فردی و جمعی را داشته باشد و از شبکهها و ابزارهای دیجیتال برای ایجاد همبستگی و یادگیری مستمر بهره گیرد. این ابزارها امکان انتقال دانش و تجربهی شکستهای تاریخی به سطح جهانی و در زمان واقعی را فراهم میکنند و باعث میشوند که هر ناکامی به درس و دادهای برای تصمیمگیریهای آینده بدل شود. یکی از ویژگیهای برجستهی نسل Z، تشکلگریزی و رد سازمانهای سنتی است؛ اما این ویژگی میتواند به جای مانع، فرصتی برای ایجاد شبکههای افقی، خودآگاه و منعطف باشد که هم استقلال تحلیلی را حفظ کنند و هم امکان هماهنگی جمعی را فراهم سازند. بازتعریف مفهوم مبارزهی طبقاتی و تاریخی، از محور اقتصادی صرف به سمت محور چندلایهی زیستمحیطی، روانی، اجتماعی و فرهنگی، یکی از گامهای اساسی است. امروز، تضادها تنها در حوزهی مالکیت و تولید نیستند، بلکه بحرانهای اقلیمی، نابودی طبیعت، روانریختهای اجتماعی و چالشهای هویتی نیز جزئی از میدان مبارزه شدهاند. سوژهی نسل Z با درک این چندلایهگی، قادر خواهد بود پروژهی تغییر جمعی را به صورتی هدفمند، پایدار و متناسب با شرایط نوین پیگیری کند.
یکی دیگر از راهکارهای مهم، تبدیل شکستها به حافظهی تاریخی و ظرفیت یادگیری است. تجربهی شکستهای گذشته، مانند ناکامیهای انترناسیونال اول و دوم، و انحرافهای نظری و عملی، نه تنها نباید به بنبست منجر شوند، بلکه باید به ابزارهای آموزشی و راهنمای عمل برای نسل جدید تبدیل شوند. این فرایند، ترکیبی از تحلیل انتقادی، شبکهسازی، و تمرین عملی همزمان را میطلبد. نسل Z میتواند با بهرهگیری از این تجربهها، از تکرار اشتباهات تاریخی جلوگیری کرده و مسیر تغییر را با دقت بیشتری طی کند.
در نهایت، حفاظت از طبیعت و پایان رنج بشر مستلزم ایجاد یک همبستگی جهانی است که شامل سوژههای متعدد، شبکههای خودآگاه و عمل هماهنگ باشد. این همبستگی باید به شکل افقی و پویا عمل کند، انعطاف لازم را داشته باشد و توانایی پاسخگویی به بحرانها را در سطح جهانی فراهم آورد. ترکیب تجربهی تاریخی، سوژه نسل Z و ظرفیت شبکهای دیجیتال، امکان بازسازی پروژهی مارکس را در قالبی نوین، کاربردی و پاسخگو به بحرانهای معاصر فراهم میآورد.
منابع:
منابع زیر بر پایه ترکیبی از متون اصلی مارکس و انگلس، تحلیلهای تاریخی جنبشهای کارگری و انترناسیونالها، و مطالعات انتقادی مدرن درباره نسل Z و سوژهی تاریخی انتخاب شدهاند. این منابع به دلیل مستند بودن، اعتبار علمی و پوشش جامع تاریخی و نظری، مناسبتر از منابع تکجانبه یا صرفاً تفسیری به نظر آمدند و امکان ایجاد چارچوب تحلیلی دقیق برای مقاله را فراهم کردند.
منابع (انگلیسی با ترجمه فارسی عنوان):
1. Marx, Karl – Capital: A Critique of Political Economy
مارکس، کارل – سرمایه: نقدی بر اقتصاد سیاسی
2. Marx, Karl & Engels, Friedrich – The Communist Manifesto
مارکس، کارل و انگلس، فریدریش – مانیفست کمونیست
3. Engels, Friedrich – Anti-Dühring
انگلس، فریدریش – آنتی دورینگ
4. Engels, Friedrich – The Dialectics of Nature
انگلس، فریدریش – دیالکتیک طبیعت
5. McLellan, David – Karl Marx: A Biography
مکللان، دیوید – کارل مارکس: یک زندگینامه
6. Hobsbawm, Eric – The Age of Capital
هابسبام، اریک – عصر سرمایه
7. Hobsbawm, Eric – The Age of Revolution
هابسبام، اریک – عصر انقلاب
8. Luxemburg, Rosa – The Accumulation of Capital
لوکزامبورگ، روزا – انباشت سرمایه
9. Lenin, Vladimir – What Is To Be Done?
لنین، ولادیمیر – چه باید کرد؟
10. Draper, Hal – The History of the Communist Movement
دراپر، هال – تاریخ جنبش کمونیستی
11. Breines, Wini – Community and Organization in the New Left
براینز، وینی – جامعه و سازمان در چپ نو
12. Castells, Manuel – Networks of Outrage and Hope
کاستلز، مانوئل – شبکههای خشم و امید
13. Harvey, David – The Enigma of Capital
هاروی، دیوید – معمای سرمایه
14. Eagleton, Terry – Why Marx Was Right
ایگلتون، تری – چرا مارکس درست بود
15. Wood, Ellen Meiksins – The Origin of Capitalism
وود، الن مایکینز – منشاء سرمایهداری
وفا مهرپرور
نوامبر 2025 / آذر 1404