نظریه از خود بیگانگی/Alienation Theory
07-07-2023
بخش دیدگاهها و نقدها
316 بار خواندە شدە است
نظریه از خود بیگانگی / Alienation Theory
در لغت یعنی جدائی چیزی از چیز دیگر. اما در اصطلاح «از خود بیگانگی» عبارت است از: "Alienationچیزی که انسان آن را خلق کرده یا جزء خصایص انسان است، به طریقی از او دور شود، در این حالت با موقعیتی روبرو هستیم که آن را میتوان بیگانگی نامید (گرب، ۱۳۸۴: ص ۳۷). به عبارت دیگر؛ وابستگیهای متقابل طبیعی میان مردم و نیز بین مردم و آنچه که تولید میکنند، دچار از هم گسیختگی شوند. این مفهوم جایگاه اساسی در نظریه کارل مارکس دارد، در تئوری مارکس «از خود بیگانگی» برای این رخ میدهد که سرمایهداری نظام طبقاتی دوگانهای را به ارمغان آورده که در آن، شماری از سرمایهداران مالکیت فرایند تولید، فرآوردههای تولیدی و زمان کار کسانی را که برای آنها کار میکنند، به دست دارند. در جامعه سرمایهداری، انسانها به جای آنکه به گونه طبیعی برای خودشان تولید کنند، به صورت غیرطبیعی برای گروه کوچکی از سرمایهداران تولید میکنند (ریتزر، ۱۳۸۱: ص ۳۰). بنابراین از خود بیگانگی فرایندی است که به واسطه آن اعضای طبقه کارگر خود را چیزی بیش از کالایی در مجموعه کلی اشیاء نمیبینند (کوهن، ۱۳۸۱: ص ۱۰۵).
تاریخچه از خود بیگانگی
نخستین سرچشمه مفهوم از خود بیگانگی، اندیشههای ژاک روسو در رسالهای که درباره نابرابری نگاشته است، میباشد. تصویر زندهای که او از خوبی ناشی از طبیعت انسان و فاسد شدنش توسط جامعه به تصویر کشیده است، تأکید او را بر برابریای که طبیعت در میان انسانها برقرار کرده است و همچنین نابرابریای که انسانها، خود ایجاد کردهاند نشان می دهد و لذا وحشتی که او از تأثیر تباهکننده جامعه بر طبیعت بشری داشته است، همگی باعث برانگیختن نظریه های انتقادی او شده است (کوزر، ۱۳۸۰: ص ۱۱۰).
کارل مارکس ، نیز نخستین بار در خلال مطالعاتش در مورد آراء هگل به این عقیده برخورد کرده بود. به طور خاص، مارکس تحت تأثیر نقد فوئرباخ از عقاید دینی هگل قرار گرفته بود. به نظر فوئرباخ، دین خصایص و قدرتهای ویژهای مانند بخشندگی و ترحم و دانش و قدرت خلق کردن را به موجودی برتر، یعنی خدا نسبت میدهد. در حقیقت، فوئرباخ معتقد بود که این خصلتها کمال خصایص و قدرتهای خود انسان است، خصایصی که از انسان جدا شده و از او بیگانه شده و به خدایی افسانهای نسبت داده شده است. به نظر مارکس فرآیند بیگانگی مشابهی در قلمرو کار انسان در نظام سرمایهداری به وقوع میپیوندد (گرب، ۱۳۸۴: ص ۳۷).
مفهوم از خود بیگانگی در اندیشه مارکس
مارکس تاریخ نوع بشر را جنبهای دوگانه میداند، یعنی از یکسو، تاریخ، نظارت انسان بر طبیعت است و از سوی دیگر، تاریخ، از خود بیگانگی هرچه بیشتر انسان است؛ در نتیجه از خود بیگانگی به وضعی اطلاق میشود که در آن، انسانها تحت چیرگی نیروهای خود آفریدهشان قرار میگیرند و این نیروها به عنوان قدرتهای بیگانه در برابرشان میایستند. این مفهوم در کانون نوشتههای نخستین مارکس، جای دارد و در نوشتههای بعدیاش نیز البته دیگر نه به عنوان یک قضیه فلسفی بلکه به عنوان یک پدیده اجتماعی، همچنان جای مهمی را به خود اختصاص میدهد. به عقیده مارکس، همه نهادهای عمده جامعه سرمایهداری، از دین و دولت گرفته تا اقتصاد سیاسی، دچار از خود بیگانگیاند. این جنبههای از خود بیگانگی، وابسته به یکدیگرند (کوزر، ۱۳۸۰: ص ۸۴).
مارکس فرایند از خود بیگانگی را اینگونه توضیح میدهد: هرچه کارگر ثروت بیشتری تولید میکند و محصولاتش از لحاظ قدرت و مقدار بیشتر میشود، فقیرتر میگردد. هرچه کارگر کالای بیشتری میآفریند، خود به کالای ارزانتری تبدیل میشود. به این معنا که محصول کار، در مقابل کارگر به عنوان چیزی بیگانه و قدرتی مستقل از تولیدکننده قد علم میکند. محصول کار، کاری است که در یک شیء تجسم یافته، یعنی به مادهای تبدیل شده است. این، نتیجۀ «عینیت یافتن کار» است. عینیت یافتن، به صورت از دست دادن شیء، بندگی در برابر آن و تصاحب محصول به شکل جدایی یا بیگانگی با محصول پدیدار میگردد (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۲۵). عینیت یافتن به عنوان از دست دادن شیء تا آن حد است که از کارگر اشیایی ربوده میشود که نهتنها برای زندگیاش بلکه برای کارش ضروری است. در حقیقت خود کار به شیء تبدیل میشود که کارگر تنها با تلاش و یا وقفههای بسیار نامنظم میتواند آن را به دست آورد. تصاحب شیء به شکل بیگانگی با آن، تا آن حد است که کارگر هرچه بیشتر اشیا تولید میکند، کمتر صاحب آن میشود و بیشتر زیر نفوذ محصول خود یعنی سرمایه قرار میگیرد. تمام این پیامدها از این واقعیت ریشه میگیرد که رابطه کارگر با محصول کار خویش، رابطه با شیء بیگانه است، بر اساس این پیشفرض، هرچه کارگر از خود بیشتر در کار مایه گذارد، جهان بیگانه اشیایی که میآفریند بر خودش و ضد خودش قدرتمندتر میگردد، و زندگی درونیاش تهیتر میگردد و اشیای کمتری از آنِ او میشوند (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۲۶).
مراحل و انواع بیگانگی کارگران در فرایند کار
به نظر مارکس جامعه سرمایهداری به دلیل ماهیت ساختاریاش، چهار شکل کلی از بیگانگی را در کارگران ایجاد میکند، که همه آنها در قلمرو کار میتوانند یافت شوند:
۱ بیگانگی از محصول کار؛ کارگران از کالاهایی که تولید میکنند بیگانه میشوند. محصول کار کارگران، نه به خودشان، که به سرمایهداران تعلق دارند و ایشان هر کاری بخواهند با آنها میکنند. یعنی سرمایهداران برای دستیابی به سود، این محصولات را به فروش میرسانند. کالایی که کارگران تولید میکنند از آنان بیگانه میشود. آنان محصول تولیدیشان را دریافت نمیکنند، بلکه در عوض دستمزد میگیرند (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۸).
۲ بیگانگی از فرایند تولید؛ کارگران در نظام سرمایهداری از فرایند تولید بیگانهاند. آنان فعالانه در تولید شرکت نمیکنند. به عبارت دیگر، آنان برای رفع نیازهای خود کار نمیکنند، بلکه برای سرمایهدار کار میکنند. از اینرو کار یکنواخت و ملالآور کارگران، که آنان را ارضا نمیکند و جز خستگی نتیجهای برایشان به همراه نمیآورد، از عوامل بیگانگی آنان است (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۸). کار برای کارگر امر بیرونی میشود، یعنی جزئی از طبیعت او به شمار نمیآید؛ در نتیجه او خود را با کار راضی نمیبیند، بلکه خود را نفی میکند. کار برای او اجباری است، فقط ابزاری برای تأمین نیازهای دیگر است (کوزر، ۱۳۸۳: ص ۴۰۴).
۳ بیگانگی از خود؛ از آنجا که کارگران از فعالیت تولیدی و از کالای تولیدشده بیگانه میشوند، از خود نیز بیگانه میشوند. کارگران به دلیل تخصصی شدن کارها نمیتوانند مهارتهای خود را به طور کامل افزایش دهند. نتیجه این امر تودهای از کارگران از خود بیگانه است، چرا که افراد منفرد، امکان اظهار کامل نظراتشان را ندارند (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۹). وجود نوعی آدمی، ویژگی معنوی او را، به وجودی بیگانه و به ابزاری در خدمت حیات فردیاش تبدیل میسازد و بدینسان آدمی را از کالبد خود و نیز از طبیعت خارجی و ذات معنوی او یعنی وجود انسانیاش بیگانه میسازد (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۳۴).
۴ بیگانگی از دیگران؛ کارگران در نهایت، از همکاران خود و اجتماع بشری، یعنی از نوع انسان، نیز بیگانه میشوند. فرض مارکس این بود که انسان اساساً برای دستیابی به آنچه که در طبیعت برای بقایش لازم است، خواهان و محتاج همکاری با دیگران است، در نظام سرمایهداری، این همکاری مختل میشود و در واقع، کارگران خود را جدا از دیگران، یا بدتر از آن، در رقابت با یکدیگر میبینند. انزوا و رقابت در کارگران، در نظام سرمایهداری موجب میشود آنان از سایر کارگران بیگانه شوند (دیلینی، ۱۳۸۸: ص ۱۱۹). کار بیگانه شده، با بیگانه ساختن آدمی از طبیعت و از خود یعنی از کارکردهای عملی و فعالیت حیاتیاش، نوع انسان را از آدمی بیگانه میسازد (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۳۳).
به طور خلاصه مارکس معتقد بود اقتصاد سیاسی با نادیده گرفتن رابطه مستقیم میان کارگر و محصولاتش، بیگانگی ذاتی در سرشت کار را پنهان میکند (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۲۸). نظام سرمایهداری بشر را از بالفعل کردن تمام قابلیتهای بالقوه خود و جامعه را از اعضایش بیگانه میسازد. در این میان کمونیسم، نظامی است که پیوند غریزی انسانها با یکدیگر را، که نظام سرمایهداری آن را از میان برداشته است، مجدداً برقرار میکند.
مفهوم از خود بیگانگی در اندیشه ماکس وبر
وبر نیز چونان مارکس، نیروهای مولد الیناسیون را در جامعه¬ی غربی یافته است؛ لیکن بر خلاف مارکس، تأکیدش بر نیروهای اجتماعی و سیاسی است تا شرایط و وضعیت اقتصادی جامعه. از نظرگاه وبر، جامعه¬ی مدرن غربی حاصل هم کنشی نیروهایی چون سرمایه¬داری، دموکراسی و بوروکراسی است و همه¬ی اینها، نیروی «عقلانی سازی» را تشکیل می-دهند و خود ضمیمه¬ی آن به شمار می¬روند؛ اینها عوامل به هم مرتبطی هستند که به رشد یکدیگر کمک می¬کنند. بوروکراسی و دموکراسی به رغم این که در برابر هم قرار گرفته¬اند، اما رابطه¬ی دیالکتیکی میان آنها به پایایی و توسعه¬ی هر دو می¬انجامد. وبر مؤکداً معتقد است که بوروکراسی، طریقی عقلانی از زندگی را بسط می¬دهد و چنین فرآیندی است که در نهایت، نگرانی¬هایی در مورد آینده¬ی بشر و از خود بیگانگی وی پدید می¬آورد (فراست خواه، ۱۳۸۷).
عوامل ایجادکننده¬ی از خود بیگانگی
مارکس معتقد است که پول مهم¬ترین عامل از خود بیگانگی انسان است. به نظر او بههمریختگی و وارونه شدن تمام ویژگی¬های انسانی و طبیعی، اخوت ناممکن¬ها و قدرت الهی پول ریشه در خصلت آن... دارد که با فروش خویش، خویشتن را بیگانه می¬سازد. پول توانایی از خود بیگانه بشر است مالکیت خصوصی هم، ایجادکننده¬ی بیگانگی و هم نتیجه¬ی آن است از یک سو محصول کار بیگانه شده است و از سویی دیگر وسیله¬ای است که با آن کار خود را بیگانه می¬کند (مارکس، ۱۳۸۲: ص ۱۳۸). روسو در ریشه¬یابی بیگانگی مسئولیت عمده را متوجه پول و ثروت می¬داند (ایشتوان، ۱۳۸۰: ص ۳۰). به اعتقاد روسو، مردم در حالت طبیعی، وحشی های نجیبی هستند، مساوات طلب، نوع دوست و مهربان، اما توسعه جامعه و نتیجتاً نهادهای آن موجب بروز نابرابری شده است که طبیعت و امیال انسان ها را فاسد و سبب تحریف آنها شده است که همین امر پایه نخستین مشکلات اجتماعی وانحطاط اخلاقی می باشد. لذا تنها راه رستگاری بشر با بازآفرینی ارزش های اخلاق فردی، آزادی و کرامت انسانی و از طریق واگذاری حق حاکمیت مردم بر خودشان امکان پذیر است( McAuley, et al, 2007: 418) و اما وبر عقلانیت و بوروکراسی را عوامل بیگانه کننده بر می¬شمرد.
بلونر (1964) چهار جنبه های کلیدی از خود بیگانگی را شناسایی نموده است که بر کارکنان تاثیردارند:
• ناتوانی : عدم توانایی کارکنان برای اعمال کنترل بر فرآیندهای کار
• بی معنایی: فقدان احساس هدف داربودن فرآیندهای تولید برای کارمندان
• از خود بیگانگی: قصور کارمندان از درگیر شدن در کار به این دلیل که کار را با خصوصیات خود منطبق نمی دانند
• جداسازی : فقدان احساس تعلق
(برگرفته از سایت پژوهشکده باقرالعلوم ، اصلاح و ویراستاری توسط پاپیروس)
نویسنده محمد آیتی گازار
منابع و مآخذ:
ایشتوان، مساروش، (۱۳۸۰)، نظریه¬ی بیگانگی مارکس، ترجمه¬ی حسن شمس آوری، کاظم فیروزمند، تهران، مرکز.
دریابندری، نجف، (۱۳۶۹)، درد بی خویشتنی (بررسی مفهوم الیناسیون در فلسفه غرب)، تهران، نشر پرواز، چاپ اول.
دیلینی، تیم، (۱۳۸۸)، نظریههای کلاسیک جامعهشناسی، بهرنگ صدیقی و وحید طلوعی، تهران، نی، چاپ دوم.
ریتزر، جورج، (۱۳۸۱)، نظریههای جامعهشناسی در دوران معاصر، محسن ثلاثی، تهران، علمی، چاپ ششم.
فراست خواه، حسین، (۱۳۸۷)، مارکس، وبر، مانهایم، سه روایت «از خود بیگانگی»، روزنامه¬ی اعتماد ملی، دوشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۷.
کوزر، لوئیس، (۱۳۸۰)، زندگی و اندیشه بزرگان جامعهشناسی، محسن ثلاثی، تهران، علمی، چاپ نهم.
کوزر، لوئیس و روزنبرگ، برنارد؛ (۱۳۸۳)، نظریههای بنیادی جامعهشناختی، فرهنگ و ارشاد، تهران، نی، چاپ دوم.
کوهن، الوین استنفورد، (۱۳۸۱)، تئوریهای انقلاب، علیرضا طیب، تهران، قومس، چاپ سوم.
گرب، ادوارد، (۱۳۸۱)، جامعهشناسی؛ نابرابری اجتماعی، محمد سیاهپوش و احمدرضا غرویزاد، تهران، معاصر، چاپ دوم.
مارکس، کارل؛ (۱۳۸۲)، دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، حسن مرتضوی، تهران، آگه، چاپ سوم.