برای کارل مارکس، «بیگانگی» (Alienation) درک سرمایهداری را در کانون خود داشت / مارسلو موستو
16-10-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
46 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
برای کارل مارکس، «بیگانگی» (Alienation) درک سرمایهداری را در کانون خود داشت
مارسلو موستو
برگردان:شوراها
از زمانی که نوشتههای اولیهی کارل مارکس دربارهی بیگانگی در میانهی قرن نوزدهم منتشر شد، این آثار به مثابه نقطهی ارجاعی رادیکال در قلمرو اندیشهی اجتماعی و فلسفی عمل کردهاند و پیروان، مناقشهها و جدالهای بسیاری را برانگیختهاند. مارکس نخستینبار در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ نظریهی بیگانگی خود را بسط داد. مفهوم او از «کارِ بیگانهشده» از مرزهای مفاهیم فلسفی، دینی و سیاسیِ بیگانگی فراتر رفت و آن را در قلمرو اقتصادیِ تولید مادی بنیان نهاد. این گامی انقلابی بود؛ اما بیگانگی مفهومی نبود که مارکس آن را رها کرده باشد، بلکه در دهههای بعدی، آن را پیوسته پالایش و گسترش داد.
با آنکه بیشتر اندیشمندانِ بحث بیگانگی عمدتاً به نوشتههای اولیهی مارکس ارجاع میدهند، در واقع در آثار متأخر اوست که شرحی کاملتر و پختهتر از بیگانگی و نیز نظریهای دربارهی رفع آن ارائه میشود. در یادداشتهای گروندریسه (۱۸۵۷–۱۸۵۸) و نیز در سایر دستنوشتههای مقدماتیِ سرمایه (۱۸۶۷)، مارکس برداشتی از بیگانگی عرضه میکند که بهطور تاریخی در تحلیل او از مناسبات اجتماعیِ سرمایهداری ریشه دارد. اگر این جنبهی مهم از نظریهی مارکس تاکنون کمتر مورد توجه بوده است، بااینحال همچنان کلید فهم آن چیزی است که مارکسِ پخته از بیگانگی مراد میکرد — و نیز ابزارهای مفهومی لازم برای دگرگونسازی نظام اقتصادی و اجتماعیِ بهغایت استثماریِ امروز را فراهم میآورد.
سیر طولانیِ یک مفهوم
نخستین شرح نظاممند از بیگانگی را گئورگ ویلهلم فریدریش هگل در پدیدارشناسی روح (۱۸۰۷) ارائه کرد؛ جایی که از اصطلاحات Entäußerung («برونافکنیِ خود»)، Entfremdung («بیگانگی» یا «ازخودبیگانگی») و Vergegenständlichung (به معنای تحتاللفظیِ «شیءوارهسازی» یا «عینیتیافتن») برای توصیف فرایندی بهره میبرد که در آن «روح» در عرصهی عینیت از خود بیگانه میشود.
مفهوم بیگانگی در نوشتههای چپهگلیان جایگاه برجستهای یافت. لودویگ فوئرباخ در گوهر مسیحیت (۱۸۴۱) نظریهای دربارهی بیگانگی دینی ارائه کرد و نشان داد که چگونه انسان، گوهر خویش را بر خدایی موهوم فرافکنی میکند. اما پس از آن، مفهوم بیگانگی از تأملات فلسفی ناپدید شد و هیچیک از متفکران بزرگ نیمهی دوم قرن نوزدهم توجه چندانی به آن نکردند. حتی خود مارکس نیز در آثاری که در زمان حیاتش منتشر شد، بهندرت از این واژه استفاده کرد و بحث بیگانگی در مارکسیسمِ «انترناسیونال دوم» (۱۸۸۹–۱۹۱۴) بهکلی غایب بود.
بااینحال، در همین دوره چندین متفکر مفاهیمی را بسط دادند که بعدها با ایدهی بیگانگی پیوند یافت. امیل دورکیم در تقسیم کار اجتماعی (۱۸۹۳) و خودکشی (۱۸۹۷) واژهی «آنومی» (Anomie) را برای اشاره به پدیدهای به کار برد که در آن، هنجارهای تضمینکنندهی انسجام اجتماعی در پی گسترش شدید تقسیم کار دچار بحران میشوند. دگرگونیهای اجتماعی ناشی از تغییرات بزرگ در فرایند تولید، مبنای تأملات جامعهشناسان آلمانی نیز بود. گئورگ زیمل در فلسفهی پول (۱۹۰۰) به سلطهی فزایندهی نهادهای اجتماعی بر فرد و به غیرشخصیشدن روزافزون روابط انسانی پرداخت. ماکس وبر نیز در اقتصاد و جامعه (۱۹۲۲) پدیدههای «بوروکراتیزهشدن» و «محاسبهپذیری عقلانی» در روابط انسانی را جوهرهی سرمایهداری میدانست. اما این متفکران چنین میپنداشتند که در حال توصیف گرایشهای گریزناپذیر روابط انسانیاند و اندیشهشان اغلب در پی اصلاح نظم اجتماعی و سیاسی موجود بود، نه جایگزینی انقلابی آن.
بازگشت به نظریهی مارکسیِ بیگانگی تا حد زیادی مرهون گئورگ لوکاچ است که در تاریخ و آگاهی طبقاتی (۱۹۲۳) اصطلاح «شیئوارگی» (Verdinglichung / Versachlichung) را برای توصیف پدیدهای به کار برد که در آن فعالیت کار انسانی به نیرویی عینی و مستقل بدل میشود و از طریق قوانین بیرونی و خودمختار بر انسان سلطه مییابد. هنگامی که دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ سرانجام در سال ۱۹۳۲ به زبان آلمانی منتشر شد، این اثرِ منتشرنشدهی دوران جوانی مارکس موجی در سراسر جهان برانگیخت.
مارکس در این متن، بیگانگی را چنین توصیف میکند: محصولِ کار در برابر کارگر چونان چیزی بیگانه و نیرویی مستقل از تولیدکننده قد علم میکند. او چهار شکل از بیگانگی کارگر در جامعهی بورژوایی را برمیشمارد:
۱. بیگانگی از محصول کار، که به «شیئی بیگانه بدل میشود و بر کارگر سلطه مییابد»؛
۲. بیگانگی در فعالیت کار، که کارگر آن را «بر ضد خویش» تجربه میکند، گویی «به او تعلق ندارد»؛
۳. بیگانگی از «ذات نوعی انسان» (species-being) که به «وجودی بیگانه با او» دگرگون میشود؛ و
۴. بیگانگی از سایر انسانها، یعنی در نسبت با کار و شیءِ کارِ آنان.
برخلاف هگل، مارکس بیگانگی را مترادف با عینیتیافتگی (objectification) بهطور کلی نمیدانست، بلکه آن را پدیدهای ویژه در شکلی مشخص از اقتصاد تلقی میکرد: یعنی کار مزدی و تبدیل محصولات کار به اشیائی که در برابر تولیدکنندگان قد علم میکنند. در حالی که هگل بیگانگی را جلوهای هستیشناختی از کار میدانست، مارکس آن را ویژگی تاریخیِ شیوهی تولیدی معین، یعنی سرمایهداری، میفهمید.
اما در آغاز قرن بیستم، بیشتر متفکرانی که به مسئلهی بیگانگی پرداختند، برخلاف مارکس، آن را جنبهای همگانی و ازلی از زندگی انسان قلمداد کردند. مارتین هایدگر در هستی و زمان (۱۹۲۷) به بیگانگی از منظری صرفاً فلسفی نزدیک شد. مقولهای که او برای پدیدارشناسی بیگانگی به کار برد، «سقوطمندی» (Verfallen) بود، یعنی گرایش وجود انسانی به گمکردن خویش در ناأصالتِ جهان پیرامون. هایدگر این سقوطمندی را «ویژگی بد و تأسفبار»ی نمیدانست که شاید مراحل پیشرفتهتر فرهنگ بتوانند از آن رهایی یابند، بلکه آن را «شیوهی اگزیستانسیالِ بودن-در-جهان» و بخشی از بُعد بنیادین تاریخ میدانست.
پس از جنگ جهانی دوم، «بیگانگی» بار دیگر به یکی از مضامین مکرر فلسفه و ادبیات بدل شد، بهویژه تحت تأثیر اگزیستانسیالیسم فرانسوی. اما در این دوران، بیگانگی بیشتر بهصورت نوعی نارضایتی مبهم انسان از جامعه، شکافی میان فردیت انسانی و جهان تجربه، و به منزلهی وضعیتی ناگزیر از شرط انسانی (condition humaine) درک میشد. بیشتر فیلسوفان اگزیستانسیالیست منشأیی اجتماعی برای بیگانگی قائل نبودند، بلکه آن را امری گریزناپذیر و درهمتنیده با «واقعیتمندی» (facticity) و با «غیریتِ» ذاتی انسان میدانستند (بیگمان شکست تجربهی شوروی نیز در تقویت چنین برداشتی مؤثر بود). مارکس پیشتر نقدی بر ستمدیدگی انسان در مناسبات تولید سرمایهداری بنا نهاده بود، اما اگزیستانسیالیستها در مقابل، بخشهایی از اندیشهی مارکس را که با رویکرد فلسفی خودشان سازگار بود، جذب کردند و آن را در قالب بحثی انتزاعی و غیرتاریخی بازتفسیر نمودند.
مارکوزه و بازتعریف بیگانگی
هربرت مارکوزه، همانند اگزیستانسیالیستها، بیگانگی را نه مختص سرمایهداری بلکه ملازم با «عینیتیافتگی» بهطور کلی میدانست. او در کتاب اروس و تمدن (۱۹۵۵) از مارکس فاصله گرفت و استدلال کرد که رهایی انسان تنها با «الغای کار» ممکن است، نه با «آزادسازی کار»؛ و تحقق این رهایی در گرو تأیید لیبیدو و بازی در مناسبات اجتماعی است. مارکوزه سرانجام به مخالفتی کلی با سلطهی فناورانه رسید و در نتیجه، ویژگی تاریخی بیگانگی را که در مناسبات تولید سرمایهداری نهفته بود، از دست داد. نگاه او به تغییر اجتماعی چنان بدبینانه بود که حتی طبقهی کارگر را نیز از جملهی نیروهایی میدانست که در دفاع از نظام موجود عمل میکنند.
جاذبهی مقاومتناپذیر نظریههای بیگانگی
ده سال پس از مداخلهی مارکوزه، اصطلاح بیگانگی وارد واژگان جامعهشناسی آمریکای شمالی شد. جامعهشناسی جریان اصلی آن را مسئلهای فردی، نه اجتماعی، تلقی میکرد و راهحلها را در توانایی افراد برای سازگاری با نظم موجود میجست، نه در کنشهای جمعی برای دگرگونی جامعه. این چرخش اساسی در رویکرد، در نهایت تحلیل عوامل تاریخی–اجتماعی را به حاشیه راند. در حالی که در سنت مارکسیستی، مفهوم بیگانگی از تندترین نقدها بر شیوهی تولید سرمایهداری بود، نهادینهشدن آن در جامعهشناسی آن را به مسئلهای روانشناختی و «ناسازگاری فرد با هنجارهای اجتماعی» فروکاست. چنین تفسیرهایی سبب فقر نظری در گفتمان بیگانگی شدند؛ مفهومی که زمانی پیچیده و مرتبط با فعالیت کار انسانی بود، در نگاه برخی جامعهشناسان به پدیدهای حتی مثبت و نشانهای از خلاقیت بدل شد. در نتیجه، مفهوم بیگانگی چنان رقیق و مبهم گشت که تقریباً معنای خود را از دست داد.
در همان دوران، مفهوم بیگانگی به روانکاوی نیز راه یافت. اریک فروم کوشید از رهگذر آن پلی میان روانکاوی و مارکسیسم بنا کند. بااینحال، در اندیشهی فروم تأکید بر ذهنیت فردی بود. او در جامعهی سالم )۱۹۵۵( بیگانگی را چنین خلاصه کرد: «شیوهای از تجربه که در آن، فرد خود را چونان بیگانه تجربه میکند». این برداشت بیش از اندازه فردمحور بود. فروم برداشت خود از مفهوم مارکس را منحصراً بر دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ استوار کرد و نقش «کارِ بیگانهشده» را در اندیشهی مارکس نادیده گرفت؛ خلئی که مانع از آن شد تا به وجه عینی بیگانگی — یعنی بیگانگی کارگر در فرایند کار و در نسبت با محصول کار — وزنی شایسته دهد.
دههی ۱۹۶۰: مد شدن بیگانگی
در دههی ۱۹۶۰ نظریههای بیگانگی به مد روز بدل شدند و این مفهوم بهکمال، روح زمانه را بازتاب میداد. در جامعهی نمایش )۱۹۶۷( اثر گای دبور، نظریهی بیگانگی با نقد «تولید غیرمادی» پیوند یافت: «با “انقلاب صنعتی دوم”، مصرفِ بیگانهشده به اندازهی تولیدِ بیگانهشده به وظیفهای برای تودهها بدل شده است». ژان بودریار نیز در جامعهی مصرفی )۱۹۷۰( از تمرکز مارکسی بر محوریت تولید فاصله گرفت و مصرف را عامل اصلی در جامعهی مدرن دانست. رشد تبلیغات و نظرسنجیها نیازهایی کاذب و نوعی رضایت جمعی در «عصر مصرف» و «بیگانگی رادیکال» پدید آورده بود.
اما رواج گستردهی اصطلاح بیگانگی و کاربرد بیتمایز آن موجب شد این مفهوم بهطرز عمیقی مبهم شود. در عرض چند سال، بیگانگی به برچسبی بدل شد که تقریباً برای هر نوع نارضایتی انسانی به کار میرفت؛ مفهومی چنان فراگیر که گویی تغییریناپذیر است.
در این دوران صدها کتاب و مقاله در سراسر جهان دربارهی بیگانگی منتشر شد و عملاً به «عصر بیگانگی» بدل گشت. نویسندگانی از طیفهای سیاسی و رشتههای گوناگون علتهای آن را در «کالاییشدن»، «تخصصگرایی مفرط»، «آنومی»، «بوروکراتیزهشدن»، «همنوایی»، «مصرفگرایی»، «ازدستدادن هویت فردی در میان فناوریهای نوین»، «انزوا»، «بیتفاوتی»، «حاشیهنشینی اجتماعی یا قومی» و «آلودگی زیستمحیطی» جستوجو میکردند. این مباحث در دانشگاههای آمریکای شمالی به تناقضی آشکار انجامید، زیرا مفهوم بیگانگی چنان تحریف شد که گاه به ابزاری در دست مدافعان همان طبقات اجتماعی بدل گشت که روزگاری این مفهوم علیه آنان بهکار رفته بود.
بیگانگی از دیدگاه کارل مارکس
گروندریسه )۱۸۵۷–۱۸۵۸( بهترین بیان مارکس دربارهی موضوع بیگانگی است، هرچند حتی در آلمان نیز تا سال ۱۹۳۹ منتشر نشد. هنگامی که این متن از اواخر دههی ۱۹۶۰ به زبانهای اروپایی و آسیایی ترجمه شد — و به انگلیسی در سال ۱۹۷۳ انتشار یافت — پژوهشگران توجه خود را بیشتر بر چگونگی مفهومپردازی مارکس از بیگانگی در دورهی پختگی او متمرکز کردند. گروندریسه به تحلیلهای دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ شباهت داشت، اما با درکی عمیقتر از مقولات اقتصادی و تحلیلی اجتماعی دقیقتر غنا یافته بود. مارکس در این اثر بارها از واژهی «بیگانگی» استفاده کرد و استدلال نمود که در نظام سرمایهداری:
«تبادل عام فعالیتها و محصولات، که به شرط حیاتی هر فرد بدل شده است — یعنی درهمپیوندی متقابل آنان — چونان امری بیگانه، مستقل و شیءوار در برابرشان جلوه میکند. در ارزشِ مبادله، پیوند اجتماعی میان اشخاص به رابطهای اجتماعی میان اشیا دگرگون میشود؛ توانایی شخصی به ثروتِ عینی بدل میگردد.»
گروندریسه تنها متن ناتمام مارکس در دوران پختگی نبود که به بحث بیگانگی میپرداخت. پنج سال پس از نگارش آن، در بخش منتشرنشدهی سرمایه، جلد اول، فصل ششم )۱۸۶۳–۱۸۶۴( ،تحلیلهای اقتصادی و سیاسی بیگانگی به هم نزدیکتر شدند. مارکس نوشت:
«سلطهی سرمایهدار بر کارگر، سلطهی اشیاء بر انسانهاست؛ سلطهی کارِ مرده بر کارِ زنده، سلطهی محصول بر تولیدکننده».
در جامعهی سرمایهداری، بهواسطهی «انتقال باروری اجتماعیِ کار به ویژگیهای مادیِ سرمایه»، نوعی «انسانیشدنِ اشیا و شیئوارگیِ اشخاص» پدید میآید و این توهّم را ایجاد میکند که «شرایط مادیِ کار نه تابع کارگر، بلکه حاکم بر اویند».
مارکس در بخشی مشهور از سرمایه با عنوان «بتوارگی کالایی و راز آن» شرحی مشابه — اما بسیار بسطیافتهتر از بیان فلسفیِ اولیهی خود — از بیگانگی ارائه میدهد. از نظر مارکس، در جامعهی سرمایهداری، روابط میان انسانها دیگر نه بهصورت «روابط اجتماعیِ مستقیم میان اشخاص»، بلکه «بهصورت روابط مادی میان اشخاص و روابط اجتماعی میان اشیاء» نمودار میشود. این همان پدیدهای است که او آن را «بتوارگیای مینامد که از همان لحظهای که محصولات کار بهعنوان کالا تولید میشوند، به آنها میچسبد و از تولید کالایی جداییناپذیر است».
بتوارگیِ کالا جایگزینِ مفهوم بیگانگی در نوشتههای اولیهی مارکس نشد؛ بلکه بُعد تازهای از همان مسئله را آشکار ساخت. مارکس بر آن بود که در جامعهی بورژوایی، ویژگیها و روابط انسانی به ویژگیها و روابط میان اشیاء تبدیل میشوند. این نظریه، همان چیزی است که بعدها گئورگ لوکاچ آن را «شیئوارگی» (Verdinglichung) نامید و از منظر روابط انسانی به تشریح این پدیده پرداخت، در حالی که مفهوم بتوارگی آن را در نسبت با کالاها توضیح میداد.
انتشار و گسترش آثار دوران پختگی مارکس دربارهی بیگانگی راه را برای گسستی از برداشتهای جامعهشناسی و روانشناسیِ جریان اصلی از این مفهوم گشود. در نگاه مارکس، بیگانگی نه صرفاً مفهومی نظری، بلکه مفهومی بود که باید در عمل و از طریق کنش سیاسی جنبشهای اجتماعی، احزاب و اتحادیهها برای تغییر شرایط کار و زندگی طبقهی کارگر بر آن فائق آمد. از اینرو انتشار مجموعهی دوم آثار مارکس دربارهی بیگانگی — پس از دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ در دههی ۱۹۳۰ — نهفقط مبنایی نظری و منسجم برای پژوهشهای تازه در باب بیگانگی فراهم کرد، بلکه بالاتر از آن، سکوی ایدئولوژیکی ضدسرمایهداری برای جنبشهای اجتماعی و سیاسی پرشوری بود که در آن سالها در سراسر جهان سربرآوردند.
بدینسان، مفهوم بیگانگی از مرز کتابها و کلاسهای درس بیرون رفت؛ به خیابانها و به میدان مبارزهی کارگران راه یافت و به نقدی فراگیر بر جامعهی بورژوایی بدل شد.
اما از دههی ۱۹۸۰ به اینسو، جهان کار با شکستی تاریخی روبهرو شده است؛ نظام اقتصادی جهانی بیش از هر زمان دیگر استثماری است و چپ همچنان در بحران عمیقی بهسر میبرد. بیتردید، مارکس نمیتواند پاسخی آماده برای همهی مسائل امروزین ارائه دهد، اما او پرسشهای اساسی را بهدرستی طرح میکند. در جامعهای که زیر سلطهی بازار آزاد و رقابت فردی است، تحلیل مارکس از بیگانگی همچنان ابزاری انتقادی و ضروری برای درک و نقد سرمایهداریِ معاصر باقی مانده است.
For Karl Marx, Alienation Was Central to Understanding Capitalism - Marcello Musto