مرور کتاب «کارل مارکس» نوشتهی کارل کُرش/پل ماتیک
16-10-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
38 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
پل ماتیک – ۱۹۳۹
مرور کتاب «کارل مارکس» نوشتهی کارل کُرش
منبع: لیوینگ مارکسیسم (Living Marxism)، آوریل ۱۹۳۹
ویراستاری و تصحیح: جف ترا (Geoff Traugh)، ژوئیه ۲۰۰۵
برخلاف بسیاری از تفسیرهای دیگر از مارکس، این کتاب بر بنیادهای اساسی نظریه و پراتیک مارکسی تمرکز دارد. نویسنده در آن «مهمترین اصول و محتوای علم اجتماعی مارکس را در پرتو رویدادهای تاریخی اخیر و نیازهای نظری نوینی که تحت تأثیر این رویدادها پدید آمدهاند» بازمیگوید. هدف کتاب نه جلب کنجکاوی خواننده است و نه پاسخگویی به منافع گروهی خاص. بلکه به سبب فشردگی و عینیت خود، بهسان ابزاری نظری برای آرمانهای طبقاتی پرولتاریا عمل میکند. از اینرو، در بررسی آن، بهترین کاری که میتوان کرد—even اگر ناکافی باشد—اشاره به غنای فکری و ارزش والای آن است.
کتاب در سه بخش تنظیم شده است: جامعه، اقتصاد سیاسی و تاریخ. کُرش در آن تصریح میکند که مارکسیسم «علم اجتماعی راستینِ روزگار ما»ست و برتری آن بر «شبهعلم اجتماعی بورژوایی» در سراسر اثر به اثبات میرسد.
نویسنده یادآور میشود که برای درک پدیدههای اجتماعی، درک اصلِ «تعیین تاریخی» (historical specification) در اندیشهی مارکس اهمیتی بنیادی دارد. مارکس با همهی مفاهیم اقتصادی، اجتماعی و ایدئولوژیک تنها تا آنجا سر و کار دارد که برای موضوع اصلیاش، یعنی «ویژگی مشخص آنها در جامعهی بورژوایی مدرن»، ضرورت داشته باشد. «ایدههای کلی» همواره باید حامل عنصری تاریخیِ خاص باشند. برای نمونه، مفهوم ایدهآلیستی و کاذبِ «تکامل»، چنانکه از سوی نظریهپردازان اجتماعی بورژوا به کار میرود، «در هر دو سوی خود بسته است» و در همهی اشکال گذشته و آیندهی جامعه تنها خود را بازمییابد. در مقابل، اصل مارکسیِ «تکامل» از هر دو سو گشوده است. مارکس جامعهی کمونیستی نوینی را که از دل انقلاب پرولتری برمیخیزد، نه بهمثابه شکلی تکاملیافتهتر از جامعهی بورژوایی، بلکه بهعنوان نوعی نوین تعریف میکند که دیگر در هیچیک از مقولات بورژوایی قابل توضیح نیست. ضرورت بازگویی این موضع مارکسی، بهویژه امروز، زمانی آشکار میشود که ادبیات اخیر دربارهی سوسیالیسم را در نظر گیریم—آثاری که جامعهی سوسیالیستی را شکلی تعدیلیافته از سرمایهداری میانگارند و با نامهایی متفاوت، همهی مقولات سرمایهداری را به جامعهی «نو» منتقل میکنند.
اصل تعیین تاریخی در اندیشهی مارکس هرچند تعمیم نظری را منتفی نمیسازد، اما به گونهی نوینی از تعمیم میانجامد. برای مارکس، «کلیّتِ مفهوم دیگر در برابر واقعیت عینی بهمثابه قلمرویی مستقل قرار نمیگیرد، بلکه هر کلی—even در شکل مفهومیاش—همواره جنبهای خاص یا جزئی برشخورده از کلیت تاریخیِ عینیِ جامعهی بورژوایی موجود است».
گفتوگوهای سطحیِ امروز دربارهی «متافیزیکِ ماتریالیسم دیالکتیکی»، گرچه مستقیماً از سوی کُرش بررسی نمیشود، با این توضیح او بیواسطه پاسخ میگیرد که: «اگر مارکس واقعاً از نقد و وارونهسازی انقلابی اصولِ درونماندگار در روش هگل آغاز کرد، بیدرنگ راهی تجربهگرایانه در پیش گرفت و شیوههای خاصِ نقد و پژوهش ماتریالیستی خود را بسط داد.» بنابراین، هیجان انتقادهای تازهکارانهی «عقل سلیم» هیچ توجیهی ندارد، زیرا نظریهی مارکسی، «که همهی ایدهها را مرتبط با دورهی تاریخی معینی و شکل اجتماعی خاصِ آن دوره میداند، خود را نیز بهمثابه محصولی تاریخی بهرسمیت میشناسد؛ همچون هر نظریهی دیگر که به مرحلهی معینی از تکامل اجتماعی و به طبقهای اجتماعی خاص تعلق دارد».
در بخش دوم کتاب، نویسنده در آغاز یادآور میشود که «اقتصاد سیاسی، که با بنیاد مادی دولت بورژوایی سروکار دارد، برای پرولتاریا پیش از هر چیز سرزمینی دشمن است.» او تاریخ اندیشهی اقتصادی بورژوایی را به اختصار و روشنی شرح میدهد و نشان میدهد چرا «توسعهی واقعیِ علم اقتصاد سیاسی از سوی خودِ سیر تاریخی جامعهی بورژوایی ناممکن شده است.» نقد مارکس از اقتصاد سیاسی، برخلاف تصور رایج، ادامه و تکامل علم اقتصاد بورژوایی نبود، بلکه نظریهی انقلابیِ دگرگونی قریبالوقوع بود. تفاوتهای میان مفاهیم اقتصادی کلاسیک و مارکسی به روشنترین وجه بیان میشود؛ و کُرش نشان میدهد که بهبودهای مارکسی نسبت به نظریهی کلاسیک، «نه بهسبب پیشرفت صوریِ آن بر مفاهیم کلاسیک، بلکه بدان جهت اهمیت دارد که اندیشهی اقتصادی را از قلمرو مبادلهی کالاها و مفاهیم حقوقی و اخلاقیِ برخاسته از آن (چون درست و نادرست) به قلمرو تولید مادی، در تمام معنای واقعیاش، منتقل میکند».
بهگمان ما بهترین فصلهای کتاب آنهایی است که به «بتوارگیِ کالاها» و «قانون ارزش» اختصاص دارد. نویسنده بار دیگر نشان میدهد که «کلیترین مفاهیم و اصول اقتصاد سیاسی، جز بتهایی پوشانندهی مناسبات واقعی اجتماعی میان افراد و طبقات در درون یک دورهی تاریخیِ معین از شکلبندیِ اقتصادی-اجتماعی نیستند.» او همچنین یادآور میشود که افشای نظریِ خصلتِ بتوارهی کالاها «نهتنها هستهی مرکزیِ نقد مارکسی از اقتصاد سیاسی، بلکه عصارهی نظریهی اقتصادی سرمایه و دقیقترین تعریف نظری و تاریخی از جایگاه علمِ ماتریالیستیِ جامعه است.» این فصلها چنان با مهارت و فشردگی نوشته شدهاند که هیچ بازگویی دیگری نمیتواند بر وضوحشان بیفزاید. اندیشهها در زبانی موجز و کارآمد بیان شدهاند، و تنها میتوان تأکید کرد که نویسنده وظیفهی پرولتاریای انقلابی را چنین میبیند: «نابودی نهاییِ بتوارگیِ کالایی سرمایهداری از طریق سازماندهی اجتماعی مستقیمِ کار».
معنای سازمان اجتماعی کنونیِ کار—which در پسِ روابط ظاهریِ ارزشِ کالاها پنهان است—با ارجاع به تلاشهای موهوم سرمایهدارانه برای «برنامهریزی» روشن میشود؛ تلاشهایی که تنها میتوانند همان «نظم» ویژهی سرمایهداری را، که زاییدهی ضرورتهای کورِ قانونِ بتوارِ ارزش است، هرچه بیشتر از هم بپاشند.
فصل دیگری از کتاب به شرح و افشای سوءتفاهمهای رایج پیرامون آموزهی مارکسیِ «ارزش» و «ارزش اضافی» میپردازد—و این درست در زمانی بهموقع صورت میگیرد که «لیبرالیسم» بار دیگر حملات خود را علیه «غیرعلمی» بودن نظریهی اقتصادی مارکس از سر گرفته است. استدلال آنان، که بارها تکرار شده، چنین است: نظریهی ارزش نزد مارکس نمیتواند درست باشد، زیرا او مسئله را صرفاً از سمت عرضه بررسی میکند و ازاینرو، نمیتواند به مسئلهی واقعیِ قیمتها دست یابد.
اما کُرش یادآور میشود که:
«مارکس هرگز قصد نداشت از مفهوم کلیِ ارزش—چنانکه در جلد نخست سرمایه بسط داده است—بهوسیلهی تعینات نزدیکتر، به تعیین مستقیم قیمت کالاها فروکاهد. اهمیت خاص قانون ارزش در نظریهی مارکس هیچ ارتباطی با تثبیت مستقیم قیمت کالاها بر پایهی ارزششان ندارد».
تلاشهای گوناگون اقتصاددانان بورژوا که میکوشند ناسازگاری میان قانون ارزش و واقعیتِ قیمتها را اثبات کنند—و این اختلافات را ناشی از «یکسویگی» مفهوم مارکسی ارزش میدانند—کاملاً بیربط است. طنز ماجرا آنجاست که همان اقتصاددانان، بهکاربست قانون ارزش در مورد نیروی کار را بهدلیل «انعطافپذیری دستمزدها» رد میکنند—و بدینترتیب تنها نشان میدهند که اساساً از موضع رقیب خود بیخبرند. مطابق گفتهی مارکس،
«هیچ رابطهی اقتصادی یا عقلانیِ قابلتعیینی میان ارزش کالاهای تازهای که از طریق بهکارگیری نیروی کار در کارگاه تولید میشوند و قیمتی که برای این کار به فروشندگان آن پرداخت میگردد، وجود ندارد».
بخش پایانی کتاب به «برداشت ماتریالیستی از تاریخ» اختصاص دارد. کُرش خاطرنشان میکند که هرچند این برداشت ریشهای فلسفی دارد، اما «علم ماتریالیستی مارکس، چون پژوهشی صرفاً تجربی دربارهی اشکال تاریخیِ معینِ جامعه است، نیازی به پشتوانهی فلسفی ندارد.» او در پیگیری مسیر علمیِ مارکس نشان میدهد که «از همان سال ۱۸۴۳ برای مارکس روشن شده بود که اقتصاد سیاسی سنگِ زاویهی تمام علم اجتماعی است.» به جای «تکاملِ بیزمانِ ایده»، مارکس «تکامل واقعیِ تاریخی جامعه را بر بنیاد تحول شیوهی مادیِ تولید» قرار داد.
در فصلی که به رابطهی میان طبیعت و جامعه اختصاص دارد، کُرش نشان میدهد که «همچون دیگر نوآوریهای نظریهی ماتریالیستی نوین، گسترش روشمند جامعه در برابر طبیعت، از سوی مارکس، بیش از هر جا در عرصهی علم اقتصاد اثبات شده است.» پس از توضیح مفاهیمی چون رابطهی میان نیروهای مولد و روابط تولید، و نیز پایه و روبنای جامعه، کُرش توضیح میدهد که مارکس هنگامی که میگوید «مرز واقعیِ تاریخیِ تولید سرمایهداری، خودِ سرمایه است»، چه منظوری دارد، و اینکه تنها انقلاب پرولتری است که میتواند با دگرگونکردن روابط تولید، پیشرفتِ بیشتر نیروهای اجتماعیِ تولید را تضمین کند.
با این همه، هرچند در کلیت با این تفسیر از مارکس موافقیم، نمیتوانیم از اشاره به این نکته چشم بپوشیم که وضوح و انسجام انقلابیِ چشمگیر این تفسیر، هنگامی که به رویدادهای انقلابی معاصر و ویژگیهای آنها میپردازد، تاحدی رنگ میبازد. برای نمونه، جابهجاییِ تأکید میان برداشتهای نخستین و متأخر مارکس از اصول ماتریالیستی—از عاملِ ذهنیِ جنگ طبقاتی انقلابی به سوی تکاملِ عینیِ زیربنای مادی—در تفسیر کُرش ناشی از تحولات واقعیای دانسته میشود که تغییر نگرش را ضروری ساختهاند. کُرش مینویسد:
«بهگونهای مشابه، مارکسیستِ انقلابی، لنین، با گرایشهای فعالگرایانهی انقلابیِ کمونیستهای چپِ سال ۱۹۲۰ رویارو شد، آنهم در شرایطی عینی متفاوت که آنها هنوز به شعارهای موقعیتِ انقلابیِ مستقیمِ برخاسته از جنگ بزرگ پایبند بودند.»
اما این دفاع دیرهنگام از جزوهی فرصتطلبانه و نسبتاً مضحکِ لنین، بیماری کودکیِ «چپگرایی» در کمونیسم، که هدف آن تضمینِ سلطهی روسیه بر جنبش کارگری بینالمللی در راستای منافع خاصِ روسیه و حزب بلشویک آن بود، نمیتواند این واقعیت را تغییر دهد که «چرخش» لنین نه نتیجهی تأملی هوشیارانه در برابر وضعیتِ تغییریافته، بلکه در واقع هیچ چرخشی نبود. این جزوه بیانگر همان موضعی بود که لنین همواره در برابر اپوزیسیونِ انقلابیِ بخشهایی از پرولتاریای اروپای غربی داشت—موضعی که حتی در دورانی که از نظر کُرش «عیناً انقلابی» بود، همچنان حفظ کرد.
این موضع، همان موضع سوسیالدموکراسیِ پیش از جنگ بود؛ موضعی که لنین هرگز از نظر ذهنی ترک نکرد، بلکه صرفاً از نظر سازمانی از آن جدا شد. این موضع درهمتنیده با موضعِ انقلابیِ بورژواییِ روسی بود و در تضاد کامل با همهی اصول انقلابیِ خاصِ طبقهی کارگر—پیش از جنگ، در جریان جنگ، و پس از آن—قرار داشت. همچنین در تضاد آشکار با اصول مارکسی بود که هم سوسیالیستها و هم بلشویکها فراموششان کرده بودند؛ اصولی که بازبیان آنها در این اثر، خواه نویسنده بخواهد یا نه، آن را به سلاحی علیه «مارکسیستِ» لنین بدل میکند.
Review of 'Karl Marx' by Karl Korsch. by Paul Mattick