پراکسیس
Praxis
لفظ Praxis یونانی، و به معنی «عمل» و «کنِش متوجه هدف» است. ریشهاش در Prattein و Prassein به معنی «انجام دادن» و «تمرین کردن» و «کاری را در عمل پیش بردن» بود. پراکسیس معادل لفظ التین Pragma است، و برخی از زبان شناسان معتقدند که از sis-prag آمده است. Pragmaبه معنی «انجام دادن» و «تمرین کردن» و «استفادٔه عملی بردن از امری یا چیزی» بود. واژٔه «پراکسیس» با آثار ارسطو وارد سخن فلسفی شد، او آنرا بیشتر به معنی «انجام دادن» به کار میبرد و نه «ساختن». آلمانیها از میانٔه سدٔه هجدهم به تدریج لفظ Praktik را در مورد همین معنیها به کار بردند. آنان «امر عملی» را Praktisch ) خواندند. ما در فارسی در برابر Praktik بنا به زمینٔه بحث «کنش »،«عمل» و «فعالیت» را به کار میبریم). هگلیهای جوان ترجیح دادند که به جای پراتیک لفظ «پراکسیس» را به کار ببرند. مارکس هم آنرا به کار برد، اما بارها از لفظ Praktik هم استفاده کرد. مفهوم Praktik از نظر مارکس تمامی شکلهای کنش و فعالیت انسان است، از جمله مبارزٔه طبقاتی و کنش سیاسی، که درآمدی است به دگرگونی زندگی اجتماعی. اما مارکس نشان داد که جنبه اصلی فعالیت یا کنش انسانی، تولیدِ شرایط زندگی انسانهاست به دست خودشان، و تولید مناسبات اجتماعیی که در آن مناسبات، شرایط زندگی شکل میگیرند. در انسانشناسی مارکس هیچ نکته ای به اندازٔه فعالیت و کنش انسان اهمیت ندارد. مارکس در برابر سوژٔه همیشه دانا و شناسای دکارت، انسانی در گیر عمل و فعالیت را قرار داد. شناخت انسان از راه دقت به شکل کنشهای او که فعالیتهایی اجتماعی و آفریننده هستند، ممکن است. باید اعتراف کرد که واژٔه) Praktik به خاطر باری که در سنتِ سخن فلسفی یافته) بیشتر عمل ناب را به ذهن میآورد. در صورتی که مارکس از طریق اهمیت دادن به فعالیت تولیدی (و طرح اندازیهای انسانی) نقش عامل ذهنی را هم مهم میدانست. در نتیجه واژٔه Praxsis به مقصود و هدف او نزدیکتر است: کنشی توأم با اندیشه، عملی استوار به نظریه و فعالیت و کنش از راههایی گوناگون در نوشتههای مارکس پیش کشیده شده بودند: -۱ در برداشت از «عملی کردنِ (Verwirklichung فلسفه» که مارکس آنرا از "هس، فویر باخ و سیزکفسکی"آموخته و در دست نوشتههای ۱۸۴۳ مطرح کرده بود. -۲ در «تحقق آگاهیِ از خویشتن» که "برونوبویر" آنرا بر اساس الگوی خود آگاهی هگلی پیش میکشید و در طرح "مارکس و آرنولدروگه" یعنی «اصلاح آگاهیها»مطرح شد. بنا به این برداشت ،انسان کارهای گذشتٔه خود را با آگاهی تازهای درک میکند، که راهگشای کنشهای بعدی اوست و این برای انسان وحدتی تاریخی را موجب میشود، که طرحهای او برای آینده را به گذشته و زمان حاضر پیوند میزند. -۳ در طرح فعالیت (Betatigung (که در دست نوشته های ۱۸۴۴ مسأله ای مرکزی بود. فعالیت انسانی نیروی پیش برندٔه تاریخ انسانی است. -۴ در طرح ضرورت نقد نظریههایی که به گونه ای راز گرایانه و عارفانه واقعیت را منکر میشوند: «تمامی راز و رمزهایی که نظریه را به سوی عرفان پیش میرانند راه حل عقالنی خود را در عمل انسانی و در فهم این عمل می یابند» (نهاده۸) ( ۵م: ۴). -۵ در اندیشیدن به تاریخ که مفهوم کنش تاریخی (Aktion geschichtliche (را مطرح میکند. این کنش جمعی و انقلابی است و مارکس بعدها آنرا «پراتیک انقلابی»خواند. این بحث به طور خاص در «خانوادٔه مقدس» آغاز شد. به مفهوم «کنش تاریخی » " و طرح بویر" در این مورد، توجه کنیم. مفهوم Aktion از لفظ التین actio آمده که خود ریشه در agere » به معنی انجام دادن» داشت، که در لفظ یونانی energeia نیز یافتنی بود. ارسطو کنش یا energeia را در برابر توانمندی یا dunamis قرار میداد. توانمندی برای او به صورت، و کنش به ماده تعلق داشتند. این تقابل در فلسفٔه سدههای میانه به صورت تفاوت actus با potentia باقی ماند. شکلی از این تفاوت میان هگلیهای جوان باز مطرح شد. در برابر کنش (به معنیی که سیزکفسکی پیش میکشید) نظریه قرار داشت. نظریه در دل خود امکان کنشهای آینده را میپرورد. کنش هم استوار به نظریه بود، و هم راه را برای نظریههایی تازه میگشود .در این حالت از کنش تاریخی یاد میشد. اما مارکس به این اصطالح معنی تازهای بخشید. در خانوادٔه مقدس مفهوم «کنش تاریخی» منسوب به "برونو بویر"، به معنی تازه ای در جدل مارکس علیه خود او و "ادگار بویر" به کار رفت ( ۴م: ۹۳). معنی تازه ای که مارکس به آن بخشید این بود که کنش و فعالیت انسانی تاریخ را میسازد، و نه روح (به معنی هگلی، متافزیکی و دینی) ( ۴م: ۷۹-۸۲).کنش انسانی منش اجتماعی دارد، چه در تولید مادی و اندیشهها، چه در فعالیتهای سیاسی و انقلابی. در «خانوادٔه مقدس» انقالب فرانسه «جامع تمامی کنشهای بزرگ تاریخ» نامیده شد ( ۴م: ۸۱ )، و در ایدهئولوژی آلمانی چنین آمد: «انقلاب نیروی پیش برندٔه تاریخ محسوب میشود، و نه انتقاد» ( ۵م: ۵۴). در «نهاده هایی در بارٔه فویر باخ» کنش تاریخی در سه ساحت یا سه معنی فعالیت عینی، فعالیت اجتماعی و فعالیت انقلابی مطرح شد و در نهادٔه یکم از «کنش انقلابی، عملی-انتقادی» یاد شد. همین امر در نهادٔه سوم «پراکسیس انقلابی» خوانده شد. در این «نهاده ها» نکتٔه مرکزی مفهوم فعالیت (Tatigkeit(، کنش و پراتیک انسانی بود. «کاستی اصلی تمامی ماتریالیزمِ پیشین» چنین شناخته و معرفی شد که همه چیز را فقط به صورت امور قابل تعمق فرض میکرد و «نه به صورت فعالیتهای مشخص انسانی یا پراکسیس» (نهادٔه۱). پیش از مارکس ایدهآلیزم آلمانی فعالیت را از جمله مباحث اصلی فلسفه محسوب کرده بود، اما به گمان مارکس آنرا فقط از ساحت سوبژکتیف مطرح میکرد، و «فعالیت محسوس و راستین را چنان که پیش میرود» درک نمیکرد. مارکس اولویت عمل در قلمرو نظریٔه اجتماعی را چنین پیش میکشید: «تمامی زندگی اجتماعی به طور بنیادین عملی است» (نهادٔه ۸). از یکسو ساحتی ابژکتیف مطرح است (شرایط و مناسبات تولید)، و از سوی دیگر عامل انسانی مطرح است که ذهنی و سوبژکتیف است. این است که کنش و فعالیت انسانی همواره انطباق ذهن انسان با واقعیت عینی و همخوانی آنهاست. مارکس در این مورد چند بار از اصطالح «خود دگرگونی» (Selbstveranderung (یاد کرد. انسان موقعیتها را بنا به طرحهای خود دگرگون میکند. این همخوانی موقعیت با کنش انسانی است: «تقارن دگرگونسازی موقعیتها و فعالیتهای انسان یا خود-دگرگونی میتواند فقط در پراکسیس انقلابی نگریسته و به طور عقلانی فهم شود» (نهادٔه ۳). در ایدهئولوژی آلمانی نیز مدام به مفاهیم فعالیت، «فعالیت محسوس و مؤثر» و «فعالیت انسانی محسوس»، بر میخوریم. این مبنای فعالیت انقلابی و عملی-انتقادی است( ۵م: ۳-۵). به دوگانه ای که در زمان مارکس هم بسیار مطرح بود دقت کنیم: کنش در برابر نظریه. به باور مارکس نظریه دارای ارزش مستقلی نیست، و به شرایط مادی، واقعی و عملی وابسته و پیوسته است. مالک درستی و نادرستی هر نظریه تجربٔه عملی و راستین است. مارکس همواره از «پندارهای ذهنی» به شدت انتقاد میکرد. این پندارها به طور معمول خود را با تعلقشان به مبنایی نظری توجیه میکنند. این مبنای نظری باید مورد نقادی قرار گیرد، واین نقادی از یک راه ممکن است: بازگشت به مبنای واقعی و عملی. اما مارکس دچار این پندار خشک اندیشانه گرفتار نبود که واقعیت عملی از هر گونه نظریه و تعمق پاک است، و به طور ناب و ساده پیش رویِ پژوهشگر قرار دارد. نکته این بود که کنش استوار به راهنمایی نظری ممکن است. این راهنما خود از توجه تاریخی به موقعیت حاضر و شکل گیری کنشها و فعالیتهای انسان نتیجه میشود. در نتیجه وحدت نظریه و کنش یا پراکسیس مطرح میشود. مارکس نوشت: «به همان شکل که فلسفه در پرولتاریا مصالح عملی خویشرا مییابد پرولتاریا نیز در فلسفه مصالح نظری خویشرا پیدا میکند» ( ۳م: ۱۸۷). باز به همین دلیل مارکس باور داشت که نظریه چون به میان تودهها برود خود تبدیل به نیرویی مادی میشود ( ۳م: ۱۸۲). «اندیشٔه گسستٔه ار فعالیت» ممکن نیست. اندیشه ای که مبنای مادی و عملی آن انکار شود، راز گرایانه باقی خواهد ماند. جهان از خود بیگانه پندار اندیشه ای رها از کنش را میسازد. پراتیک حقیقتِ نظریه است. تمامی تقابل های نظری راه حل خود را در عمل مییابند. این باز گشتی به "سیزکفسکی" بود که در برابر هگل استدلال میکرد که فقط کنش، و نه اندیشٔه فلسفی است که راه حلها را مییابد. اولویت پراتیک تأثیر "آرنولدروگه" بر مارکس را هم نشان میدهد. او از ضرورت گذر از نظریٔه سیاسی به فعالیت سیاسی یاد میکرد. البته پیش تر خود مارکس هم در دست نوشتههای، ۱۸۴۳ پیشگفتار گفته بود که نقادی فلسفٔه ذهن باورانٔه حقوق نمیتواند در خود مطرح شود، بل باید بر راه حلی استوار گردد که «با یک ابزار یعنی پراتیک» فراهم میآید. به این ترتیب، پراکسیس که در آثار جوانی مارکس مطرح شده بود به عنوان اصلی فلسفی در نقد ماتریالیزم جزمی به کار گرفته شد، و روشنگر دیدگاه مارکس در دورهی انتقاد به اقتصاد سیاسی هم شد. به همین دلیل، "گرامشی" در دفترهای زندان از کار فکری مارکس به عنوان «فلسفٔه پراکسیس» یاد کرد، یا برای برخی از فیلسوفان یوگوسلاو (گایو پتروویچ، میهاییلو مارکوویچ، و...) در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ کشف آثار جوانی مارکس کشف مفهوم فلسفی پراکسیس بود که در خود راه انتقادی به فلسفٔه مدرن را هم میگشاید. فلسفه ای که در آن سوژه گسسته از زندگی راستین و فعالیت و کنش تاریخی خود مطرح میشود. اوج این نگرش در دیالکتیک مشخص "کارل کورش" فیلسوف چک آشکار میشود. در بحث از دیدگاه مارکس در مورد پراکسیس و اهمیت فعالیت و کنش که ماتریالیزم مارکس را از ماتریالیزم میکانیکی و جزمی جدا میکند، و تأکید او بر این که اندیشه و نظریهها نیز از راه کنش و فعالیت انسانی جایگاه تأثیر گذار در روال تاریخ مییابند، ما به یکی از نخستین نمونههای انتقاد به سوژه باوری "دکارتی" برمیخوریم، که هر چند هنوز به طور کامل و دقیق قاعده بندی فلسفی نیافته بود، اما از بسیازی جهات ما را از مخاطرات جزمگرایی خرد باوری مدرن، و ایمان به سوژٔه همیشه دانا و شناسا رها میکند. تأکید مارکس بر اهمیت پراکسیس بیش از هر چیز سوژٔه "دکارتی" را که گسسته از عمل و زندگی راستین مطرح میشد، بی اعتبار میکند. برای نمونه نکته ای که مارکس بر آن تأکید بسیار داشت، که گوهر انسان امری تجریدی و نهفته در روح و ایدٔه مطلق و چنین اموری نیست، بل مجموعهی مناسبات اجتماعی، عملی و تاریخی انسانهاست، مناسباتی که خود ناشی از کنشهای تولیدی انسان هستند، و در عین حال دایره ی کار کرد و پیشرفت این کنشها در آینده را تعیین میکنند، از جمله دستاوردهای فلسفی مهم مارکس است که راه را برای تکامل انواع نگرشهای پراگماتیست بعدی گشود. تأثیر ژرف اندیشههای مارکس در این مورد بر کارهای "پیربوردیو" از یکسو و "ریچاردرورتی" از سوی دیگر، فقط نمونه ای از امکانات گستردهای است که این دستاورد فلسفی مارکس میگشاید. ما امروز به شکرانٔه مباحث فلسفی "هایدگر" در هستی و زمان و در نخستین دوره کار فلسفیاش که به طرح مفهوم «واقع بوده گی» منجر شد، و نیز به خاطر کار فلسفی "ویتگنشتاین" در آثار نهاییاش، و به ویژه پژوهشهای فلسفی، توانستهایم سوژه باوری را کنار بگذاریم. این امر که دیگر به دلایلی مقتدر استوار شده، و دیگر حتی چندان نو و بدیع نمینماید، نباید سبب شود که ما از یاد ببریم که در نیمٔه نخست سدٔه نوزدهم فیلسوفی میزیست که نخستین گامها را در این راه برداشت.
www.ayenda.org