میان دو جنگ/پل ماتیک
26-06-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
39 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :

میان دو جنگ
پل متیک( ۱۹۴۶)
برگردان:شوراها
شکست آموزش
نویسنده: پورتر سارجنت
بوستون، ماساچوست، (۶۰۸ صفحه؛ ۵ دلار)
پورتر سارجنت با شور و اشتیاقی تمام به «ایمان تقریباً فتیشوار مردم آمریکا به آموزش» باور دارد. اما مانند هر ایمان دیگری، این ایمان نیز همگانی نیست و تنها در میان کسانی یافت میشود که آموزش برایشان معنای عملی دارد. دیگران، همانگونه که مذهب و ناسیونالیسم را تحمل میکنند، آموزش را نیز تنها تحمل میکنند. برخی، مانند محرومان جنوب، حتی از امکان همین رنج هم محروماند. با این حال، آنانی که ایمان راسخی به آموزش دارند، ناگزیر دچار سرخوردگی میشوند. سارجنت نیز، در توصیفی فراگیر از سیاست آموزشی در ایالات متحده در فاصلهٔ میان دو جنگ جهانی، ناگزیر از سخن گفتن دربارهٔ «شکست آموزش» است.
صدای سارجنت، صدای تجربه است. او بهعنوان مشاور آموزشی و تدوینگر کتابهای راهنمای مدارس خصوصی، مستقیماً در عرصهٔ آموزش فعالیت دارد. او کل «بازار» را میشناسد؛ نه فقط قلمروهای اختصاصیافته به فرزندان ثروتمندان. او از کالاهای آموزشی آگاه است: آنها که عرضه میشوند، آنها که فروش دارند، آنها که سهمیهبندی شدهاند، و آنها که اساساً دستنیافتنیاند. کتاب حاضر نیز، همچون کتابهای سالانهاش، مقطعی جالبتوجه از نهادها، معلمان، روشها و ایدههایی را ارائه میدهد که نظام آموزشی آمریکا را شکل میدهند. و در مجموع، او این نظام را کسبوکاری حقیر و اسفبار مییابد. در متن کتاب و در یادداشتهای مفصل آن—که همچون دایرةالمعارفی کوچک دربارهٔ آموزش است—نفرت و انزجار او بارها و با بیانی گزنده و پرقدرت ابراز میشود.
ایمان سارجنت به آموزش، ناظر به آن چیزی است که آموزش باید باشد، نه آنچه اکنون هست. شور و اشتیاق او تنها متوجه گرایشهای موسوم به «پیشرو» در آموزش است. اما با وجود شهرت فلسفی جان دیویی و تلاش شاگردان او—که سارجنت نیز در میانشان قرار دارد—آموزش پیشرو همچنان در مرحلهٔ طفولیت باقی مانده است. مدارس آمریکا، چنانکه سارجنت مینویسد، نه در خدمت دانشآموزان، بلکه بهمثابه «سنگری برای حفظ وضع موجود» به کار گرفته شدهاند. آموزش رسمی کوششی بوده برای تداوم بخشیدن به مجموعهای از ایدهها، در خدمت نظامی سیاسی، فرقهای مذهبی یا طبقهای اجتماعی. در چنین شرایطی، مجالی برای بهکارگیری روشهای جنبش نوین آموزشی—که میکوشد «از نیروی درونی دانشآموز از طریق برانگیختن علاقه بهره گیرد و آن را جهت دهد»—وجود نداشته است.
سارجنت معتقد است که آموزش مؤثر در دوران معاصر نه از مدارس، بلکه از «ادارات تبلیغاتی دولتهای ناسیونالیست و شرکتهای عظیم خدماتی و مالی» سرچشمه میگیرد. آموزش، مسیر حرکت بهسوی انحصار، تمرکز قدرت و امپریالیسم را آرمانی جلوه داده است؛ و همواره «ابزاری در دست گروههای حاکم» بوده است. در همهجا، گرایش به جنگ موجب واکنشی سازمانیافته شده است که به «آموزشی برای مرگ» دامن زده است. تلاشهای بیشماری برای تحریف و بازتفسیر تاریخ صورت گرفته تا با نیازهای جنگطلبان حرفهای و سوداگران جنگ سازگار شود. و تا زمانی که تبلیغات از کنترل عمومی خارج باشد، شاید «بیست میلیون نفر دیگر، در میان انبوهی از دروغها خفه شوند و برای همان دروغها جان دهند، پیش از آنکه حقیقتی کافی آشکار شود که بتواند نجاتشان دهد».
از دیدگاه سارجنت، جامعه همانقدر شکست خورده است که آموزش، و این شکست اجتماعی، در درجهٔ اول، ناشی از شکست آموزش است. او از «مسابقهای» میان آموزش علمی راستین و فاجعه سخن میگوید—مسابقهای که فاجعه در آن پیروز شده است. در جریان این مسابقه، «ذهن آمریکایی چنان دگرگون شد که در حالی که زمانی نظامیگری را خوار میشمرد، اکنون به آن دل بسته است». و این، طبعاً، معنایی جز این ندارد که آمریکا، که زمانی قدرتی درجهدو بود، اکنون به مدعیای تمامعیار در عرصهٔ امپریالیسم بدل شده است. سارجنت، ضعف آمریکا در ظرفیتهای امپریالیستی پیش از جنگ جهانی اول را فضیلتی ازدسترفته میداند—اما این فضیلت، از اساس، ریاکارانه بود.
سارجنت، آنگونه که خود بیان میدارد، دستیافتن آسان جنگطلبان، سلطهجویان اقتصادی و سایر نیروهای ارتجاعی به اهدافشان را ناشی از عقبماندگی عمومی تفکر در جامعه میداند؛ عقبماندگیای که ریشه در انواع خرافات و فقدان نگرش علمی و تربیت عقلانی دارد. «علم»، بهزعم او، «تنها دانشی است که بهصورت نظاممند مرتب شده باشد». این علم در برابر «ایمان گسترده به تعالیم کهن»، «سنت»، و «فتیشهای زیانآور» قرار میگیرد. او میگوید تودهٔ مردم تنها از کسری از تواناییهای مغزی خود بهره میگیرند، و اگر مدارس بهجای کتابهای سنتی، بر پرورش و تشویق جوانان برای استفاده از ظرفیتهای مغزیشان تمرکز میکردند، جهانی هوشمندتر با کینهها و نبردهای کمتر خلق میشد.
اما اگر علم فقط دانشی نظاممند باشد، نمیتوان انتظار داشت که بهتنهایی بر ارتجاع فائق آید—زیرا ارتجاع نیز دانشی نظاممند از بهرهکشی و کنترل در اختیار دارد. برخلاف تصور سارجنت، اینگونه نیست که جنگ فقط برای تودهٔ بیسواد جذاب باشد. او معتقد است که «اگر تودهای از ادموند امرسونها، ادیسونها و وندل فیلیپسها گرد آیند، تهدیدی در کار نخواهد بود»—اما واقعیت اجتماعی امروز نادرستی این تصور را اثبات کرده است. تحصیلکردگان و معلمان مورد ستایش سارجنت، خود از جنگطلبترینان بودهاند. روانشناسان، انسانشناسان و جامعهشناسان «پیشرویی» که سارجنت با علاقه به آنها ارجاع میدهد، همانقدر مشتاق خدمت به امپریالیسم آمریکایی، انگلیسی و روسی بودهاند که مخالفان مورد انتقاد او. حتی دانشمندی چون انیشتین نیز شتابان به واشنگتن رفت تا دولت را به ساخت و استفاده از بمب اتم برای پیروزی در جنگ ترغیب کند.
هیچ پیوند مستقیمی میان علم و رفاه انسانی وجود ندارد. به همین دلیل، باید نهتنها از «شکست آموزش رسمی» سخن گفت، بلکه به نارساییها و ابهامهای نیروهای موسوم به «پیشرو» نیز اشاره کرد. آنچه سارجنت بهمثابه کورسوی امید برای آینده معرفی میکند، ممکن است در عمل به شکلی جدید و کارآمدتر از ارتجاع بدل شود. گاه خودِ سارجنت نیز ناگزیر به پذیرش این واقعیت تلخ است، چنانکه وقتی فاشیسم آلمان و ایتالیا را بهعنوان نوعی «جنبش جوانان برای در دست گرفتن امور» با نگاهی عملگرایانه توصیف میکند.
همچنین باید گفت آن انسانی که بیآنکه «نظر قطعی» داشته باشد، صرفاً مجموعهای از فرضیهها را در ذهن میپروراند—یعنی همان «انسان علمی» مورد پسند سارجنت—هم در دولت ارتجاعی امروز و هم در دولت ارتجاعی فردا بهخوبی میتواند رشد کند. آنان که چون سارجنت با تاریکاندیشی و بهویژه با تومیستها (طرفداران توماس آکویناس) مخالفت میورزند و اندیشهٔ «کج» را با تفکر «راست» مقابله میدهند، باید به این نکته توجه کنند که بیشتر «اندیشمندان راسترو» همچنان اعمالی «کجروانه» انجام میدهند، و گاه یک اندیشمند کجرو، ممکن است رفتاری راست و صادقانه از خود نشان دهد. مسأله این است که موضوعاتی که آموزگاران را به خود مشغول داشته و آنان را به طرفداران یکی از اشکال آموزش، فلسفه یا ایدئولوژی بدل کرده است، در اصل مسائلی فرعیاند که چه حل شوند و چه نه، تأثیری بر مسائل بنیادینی که خصلت و رفتار جامعه را تعیین میکنند، ندارند. این مسائل حاشیهای بهطرزی اغراقآمیز توسط اهل آموزش برجسته شدهاند تا آنان بتوانند خود را در بحثهای بیپایه غرق کرده و از مسئولیت پرداختن به مناسبات بهرهکشانهای که جهان را رو به ویرانی میبرند، شانه خالی کنند. حتی حملهٔ سارجنت به روابط ضداجتماعی در جامعهٔ معاصر نیز در سراسر کتاب مبهم، دوپهلو و کاملاً بیتعهد باقی میماند.
مطمئناً، پورتر سارجنت آشکارا علیه «شرکتهای بزرگ و مؤسسات مالی» و نیز «انحصارهایی که پیشرفت فنی را خراب میکنند» سخن میگوید. او بیاعتنا به اینکه ممکن است «مرتجع» خوانده شود، از «ابتکار فردی» دفاع میکند؛ همان ابتکاری که ما را «از میان تاریکی انقلاب صنعتی به سطح بالاتری از زندگی» رسانده است. اما در عین حال، از این واقعیت نیز چشم میپوشد که همین «ابتکار فردی» منجر به شکلگیری انحصارها، شرکتها و مؤسسات مالی شده است و اینکه آموزشی که او در رؤیا دارد، نهایتاً نوعی از فردگرایی را از بین خواهد برد که مورد ستایش اوست. او خرسند است که «تعصب دیرین هیئتمدیرهها و امنای مدارس علیه جامعهشناسی ظاهراً در حال فروپاشی است» و «مطالعهٔ جامعه دارد به سوی علمی شدن پیش میرود.» اما او نمیبیند که این تحول فقط به این دلیل رخ داده که «جامعهشناسی» اکنون به سلاحی نوین برای کنترل و بهرهکشی تبدیل شده است.
اما ظاهراً حتی وحشت عریان نیز سارجنت را نمیترساند، مادامی که این وحشت به «پیشرفت خوشایند» بینجامد. سارجنت میکوشد از راه فرآیندهای آموزشی، به طبقهٔ حاکم «آگاهی اجتماعی» ببخشد و سلطهشان را با «ایدئال همکاری» چنان تعدیل کند که سودهای انحصاری و حتی جنگ، جذابیت واقعی خود را برای آنهایی که از آن دفاع یا آن را ترویج میکنند، از دست بدهند. سارجنت در برابر استدلال معروف «تغییرناپذیری طبیعت انسان» که آن را اساساً خودخواه و حیوانصفت میدانند، به شورویِ سوسیالیستی استناد میکند؛ کشوری که بهزعم او کاملاً موفق شده «طبیعت انسان» را تغییر دهد. او مینویسد: «با روشهای تودهای نوین، شورویها موفق شدهاند ۱۶۰ میلیون روسِ خرافاتی، نادان و تنبل را به مردمانی خردگرا، سختکوش و تشنهٔ دانش تبدیل کنند.»
سارجنت بهتر است این حرف را به مردم برلین بگوید یا به هر جای دیگری که ارتش شوروی در آن حضور یافته است. بهتر است آن را به میلیونها نفر از زندانیان اردوگاههای کار اجباری شوروی بگوید و به کسانی که تنها به این دلیل مجازات شدهاند که یا به اندازهٔ کافی با شوق دینی به استالین و حزب کمونیست ایمان نداشتهاند، یا آنقدر خردگرا بودهاند که نتوانند استبداد را بیاعتراض تحمل کنند، یا آنقدر «تنبل» بودهاند که حاضر نبودهاند بیش از اندازه کار کنند و دستمزدی ناچیز بگیرند. او همچنین باید دربارهٔ آن «روشهای تودهای نوین» تحقیق کند که باعث این «تغییر در طبیعت انسان روسی» شدهاند. آنگاه درخواهد یافت که این روشها هیچ ربطی به مسائل آموزش ندارند، بلکه تماماً مبتنی بر ترس و وحشتاند.
با اینهمه، نمیتوان سارجنت را در زمرهٔ «همراهان کمونیسم» یا از آن دسته «واپسماندگان ترقیخواه» قرار داد که میکوشند یک ایدئولوژی کهنهٔ سرمایهداری ابتدایی را با نیازهای امروزین جامعهٔ استثماری، که مستلزم همکاری و همسازسازی همهٔ فعالیتهای گوناگونش با فرایند تمرکز و انباشت ثروت و قدرت است، در هم آمیزند. پس از خواندن کتاب او، بیشتر مایل میشویم از سادهلوحیاش سخن بگوییم؛ سادهلوحیای که مانع بروز کامل توان انتقادی و نیکخواهی انسانیاش شده است. چراکه در نهایت، آموزش نیز باید در خدمت همان جامعهای باشد که آن را فراهم میکند.
با این حال، سارجنت، با پشتیبانی از این توهّم که گویا جامعه میتواند نوعی آموزش را که با نیازها و منافعش ناسازگار است تحمل کند یا حتی ترویج دهد، همچنان میتواند «بیتلفات» به جنگ با نظام آموزشیای برود که همانقدر دیوانهوار است که جامعهای که آن را پدید آورده است. او با شکایت از «شکست آموزش» و در عین حال، وفادار ماندن به جامعهای که این آموزش را تولید کرده است، در قامت دلقکی ظاهر میشود بامزه ــ اگرچه اندکی عجیب و غریب ــ در دربار آموزش آمریکایی.