رزا لوکزامبورگ از منظر بازنگری/پل ماتیک
29-04-2025
بخش دیدگاهها و نقدها
99 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :

پل ماتیک. ۱۹۷۸
رزا لوکزامبورگ از منظر بازنگری
منبع: آرشیو کوراجه؛
اولین بار منتشر شده در Root and Branch شماره ۶، ۱۹۷۸؛
تدوین شده توسط اندی بلوندن، برای مارکسیستها.ارگ، ۲۰۰۳.
برگردان و مقدمه :شوراها
مقدمهی تاریخی:
رزا لوکزامبورگ یکی از برجستهترین چهرههای جنبش سوسیالیستی و مارکسیستی قرن بیستم بود که تأثیر عمیقی بر تحولات سیاسی و نظری در دوران خود و پس از آن گذاشت. او با ترکیب بینشهای مارکسیستی و تجزیه و تحلیلهای دقیق اجتماعی و اقتصادی، در فهم و تبیین بسیاری از تحولات اجتماعی و سیاسی دوران خود پیشگام بود. تاریخنگاری و تحلیلهای لوکزامبورگ به ویژه در خصوص انقلابهای اجتماعی و ماهیت ساختارهای سیاسی در جوامع سرمایهداری، هنوز هم منبع الهام و نقد در زمینه نظریههای چپ محسوب میشود.
در دهههای پایانی قرن نوزدهم و آغاز قرن بیستم، اروپا شاهد تحولات عظیم سیاسی و اجتماعی بود. جنگ جهانی اول و انقلابهای مختلف در کشورهای اروپایی، به ویژه انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، موجب شد که جنبشهای سوسیالیستی و کمونیستی در اروپا و دیگر نقاط جهان در پی تحولات بنیادی در ساختارهای اجتماعی و اقتصادی باشند. در این زمان، رزا لوکزامبورگ با تحلیلهای عمیق خود در مورد انقلاب و سوسیالیسم، در کنار انتقادات تند از سیاستهای اصلاحطلبانه و استراتژیهای محافظهکارانه سوسیال دموکراتها، به یکی از تأثیرگذارترین چهرههای جنبش چپ تبدیل شد.
تحلیلهای لوکزامبورگ از وضعیت طبقات اجتماعی، ماهیت انباشت سرمایه، و نقش انقلاب در پیشبرد عدالت اجتماعی، در کنار انتقادهای او از رویکردهای اجتماعیدموکراتیک و بولشویکی، نشان از یک بینش بیهمتا و رویکردی نقادانه به تحولات سیاسی و اقتصادی آن زمان داشت. در حالی که انقلابهای بسیاری در پی پایان جنگ جهانی اول در سراسر اروپا گسترش یافتند، لوکزامبورگ همچنان بر ضرورت انقلاب اجتماعی واقعی تأکید میکرد و با انتقاد از نظامهای پارلمانی و تلاشهای اصلاحی، به دنبال تبیین جایگاه جنبش کارگری در روند تحولات جهانی بود.
مقاله حاضر در پی بازنگری و تجزیه و تحلیل افکار رزا لوکزامبورگ است، که از آن زمان تا امروز همچنان جایگاه خود را به عنوان یکی از نظریهپردازان بزرگ مارکسیستی حفظ کرده است.
*****
بهزودی شصت سال از زمانی میگذرد که مزدوران رهبری سوسیالدموکرات آلمان، کارل لیبکنشت و رزا لوکزامبورگ را به قتل رساندند. اگرچه نام این دو همواره در کنار یکدیگر برده میشود—زیرا هر دو نمایانگر گرایش رادیکال در انقلاب سیاسی آلمان در سال ۱۹۱۸ بودند—اما نام رزا لوکزامبورگ وزن و اعتباری فراتر دارد، چرا که آثار نظری او از قدرت تأثیرگذاری بنیادیتری برخوردار بود. در واقع میتوان گفت که او برجستهترین شخصیت جنبش کارگری بینالمللی پس از مارکس و انگلس بود و آثارش، با وجود دگرگونیهایی که نظام سرمایهداری و جنبش کارگری از زمان مرگ او به خود دیدهاند، همچنان از حیث سیاسی معتبر و مرتبط باقی ماندهاند.
با این حال، همانند دیگران، رزا لوکزامبورگ نیز فرزند زمانهی خویش بود و تنها در چارچوب مرحلهای از جنبش سوسیالدموکراتیک که خود بخشی از آن بود قابل فهم است. در حالیکه نقد مارکس بر جامعهی بورژوایی در دورهای از رشد سریع سرمایهداری شکل گرفت، رزا لوکزامبورگ در زمانی فعال بود که سرمایهداری با بیثباتی فزایندهای مواجه شده بود؛ دورهای که در آن تناقضات انتزاعی تولید سرمایهدارانه به شکلهای عینی رقابت امپریالیستی و تشدید مبارزهی طبقاتی آشکار میشدند. از نظر مارکس، نقد پرولتری اقتصاد سیاسی در ابتدا در مبارزهی کارگران برای بهبود شرایط کار و سطح زندگیشان جلوهگر میشد—مبارزهای که خود آمادگیای بود برای پیکار نهایی جهت الغای سرمایهداری. اما از نگاه رزا لوکزامبورگ، این مبارزهی «نهایی» دیگر نمیتوانست به آیندهای دور حواله داده شود؛ بلکه همین حالا نیز در گسترش مبارزههای طبقاتی حاضر و جاری بود. مبارزهی روزمره برای اصلاحات اجتماعی جداییناپذیر از ضرورت تاریخی انقلاب پرولتری به شمار میرفت.
بیآنکه وارد زندگینامهی رزا لوکزامبورگ شویم،[1] باید گفت که او از خانوادهای طبقهمتوسطی برخاسته بود و در سنین جوانی به جنبش سوسیالیستی پیوست. همچون بسیاری دیگر، ناگزیر به ترک لهستانِ روسی شد و برای تحصیل به سوئیس رفت. علاقهی اصلیاش، چنانکه از یک سوسیالیستِ متأثر از مارکسیسم انتظار میرفت، اقتصاد سیاسی بود. آثار نخستین او در این زمینه، اکنون عمدتاً جنبهی تاریخی دارند. رسالهی دکترای او با عنوان توسعهی صنعتی لهستان (۱۸۹۸)، آنچه را لنین یک سال بعد در کتاب توسعهی سرمایهداری در روسیه دربارهی روسیهی تزاری انجام داد، بهگونهای محدودتر دربارهی لهستان انجام داد. همچنین مجموعه سخنرانیهای عمومی او در مدرسهی حزب سوسیالدموکرات، که پس از مرگش توسط پل لِوی (Paul Levi) در سال ۱۹۲۵ تحت عنوان مقدمهای بر اقتصاد ملی منتشر شد. در این اثر اخیر، رزا لوکزامبورگ تصریح میکند که اعتبار اقتصاد سیاسی خاصِ نظام سرمایهداری است و با فروپاشی این نظام، آن نیز از میان خواهد رفت. در رسالهی دکترای خود نتیجه میگیرد که رشد اقتصاد لهستان در پیوند با اقتصاد روسیه پیش خواهد رفت، در نهایت در آن ادغام خواهد شد و در نتیجه، آرمانهای ملیگرایانهی بورژوازی لهستانی به پایان خواهد رسید. اما این روند همچنین باعث وحدت پرولتاریای روس و لهستان و در نهایت، نابودی سرمایهداری روسی-لهستانی خواهد شد. از نظر او، تضاد اصلی تولید سرمایهداری میان ظرفیت تولید و ظرفیت محدود مصرف در چارچوب روابط تولید سرمایهداری بود؛ تضادی که به بحرانهای اقتصادی مکرر و فقر فزایندهی طبقهی کارگر میانجامد و نهایتاً به انقلاب اجتماعی ختم خواهد شد.
تنها با انتشار اثر انباشت سرمایه (۱۹۱۲) بود که نظریههای اقتصادی رزا لوکزامبورگ جنجالبرانگیز شدند. اگرچه او ادعا میکرد این کتاب نتیجهی دشواریهایی بود که در جریان سخنرانیهای عمومیاش دربارهی اقتصاد ملی با آن مواجه شد—یعنی ناتوانیاش در پیوند دادن فرایند بازتولید سرمایهداری با حدود عینی فرضشدهی تولید سرمایه—اما از متن کتاب بهروشنی پیداست که این اثر واکنشی بود به سترونسازی نظریهی مارکس توسط جریان «تجدیدنظرطلبی»ای که در آستانهی قرن بیستم سراسر جنبش سوسیالیستی را فرا گرفت. تجدیدنظرطلبی در دو سطح عمل میکرد: یکی در سطح خام و تجربی که نمایندهی آن ادوارد برنشتاین [2] بود—کسی که صرفاً رشد واقعی سرمایهداری را با آنچه از نظریهی مارکس قابل استنتاج بود مقایسه میکرد—و دیگری در سطح چرخشی نظری و پیچیدهتر، متعلق به مارکسیسم آکادمیک، که اوج آن را میتوان در تفسیر توگان-بارانوفسکی [3] از مارکس و پیروان مختلف او دید.
از سه جلد سرمایه، تنها جلد نخست در زمان حیات مارکس منتشر شد. دو جلد دوم و سوم از روی دستنوشتههای بازبینینشدهی مارکس و بهکوشش انگلس تنظیم و منتشر شدند، هرچند این یادداشتها پیش از انتشار جلد اول نوشته شده بودند. جلد اول به فرایند تولید سرمایهداری میپردازد، جلد دوم بر فرایند گردش متمرکز است، و جلد سوم، سرانجام، کل نظام سرمایهداری را در شکل پدیداریاش، آنگونه که از مناسبات ارزشِ زیربناییاش تعیین میشود، بررسی میکند. از آنجا که فرایند بازتولید لزوماً کنترلکنندهی فرایند تولید است، مارکس برای نشان دادن این نکته به استفاده از نمودارهای بازتولید انتزاعی در جلد دوم سرمایه متوسل شد. این نمودارها تولید اجتماعی کل را به دو بخش تقسیم میکنند: یکی تولیدکنندهی وسایل تولید و دیگری تولیدکنندهی وسایل مصرف. معاملات میان این دو بخش چنان فرض میشوند که امکان بازتولید سرمایهی اجتماعی کل را—چه در مقیاس ثابت و چه بهصورت فزاینده—فراهم کنند. اما آنچه به عنوان پیشفرض این نمودارها مطرح است—یعنی تخصیص کار اجتماعی به شیوهای که برای فرایند بازتولید ضروری است—در واقعیت باید نخست از خلال کنشهای ناهماهنگ سرمایههای فردی در تعقیب رقابتجویانهی ارزش اضافی، به شکلی کور و ناهماهنگ تحقق یابد.
نمودارهای بازتولید میان ارزشها و قیمتها تمایزی قائل نمیشوند؛ به بیان دیگر، این نمودارها ارزشها را گویی قیمتاند، در نظر میگیرند. برای هدفی که در خدمت آن قرار دارند ـ یعنی جلب توجه به ضرورت نوعی تناسب میان حوزههای مختلف تولید ـ این نمودارها نقش آموزشی خود را ایفا میکنند. آنها بازنمای واقعی جهان نیستند، بلکه ابزاری برای فهم آناند. در این چهارچوب محدود، مهم نیست که روابط متقابل تولید و مبادله در قالب ارزش یا قیمت بیان شوند. از آنجا که صورت قیمتی ارزش ـ که در جلد سوم سرمایه مورد بررسی قرار گرفته ـ به فرآیند واقعی تولید و مبادلهی سرمایهداری ارجاع دارد، شرایط تعادلی فرضی در نمودارهای بازتولید مارکس، به جهان واقعی سرمایهداری اشاره ندارند. با این حال، مارکس این را ضروری میدانست که فرآیند بازتولید را در سادگی بنیادیناش مورد توجه قرار دهد تا بتواند تمام موانع انحرافی را کنار بزند و از شر ترفندهای نادرستی خلاص شود که ظاهری علمی به خود گرفتهاند اما نمیتوان آنها را از میان برداشت مادامیکه فرآیند بازتولید اجتماعی بهطور مستقیم در شکل پیچیده و عینیاش تحلیل شود.[4]
در واقع، بهنظر مارکس، فرآیند بازتولید در شرایط سرمایهداری، هر نوع تعادل را منتفی میکند و در عوض، «امکان بحرانها را مفروض میدارد، چرا که در شرایط این نوع تولید، تعادل امری تصادفی است.»[5] با این حال، توگان-بارانوفسکی نمودارهای بازتولید را بهگونهای دیگر خواند، زیرا این نمودارها بهظاهر با نظریهی تعادل بورژوایی ـ که ابزار اصلی نظریهی قیمت در اقتصاد بورژوایی است ـ شباهت داشتند. او به این نتیجه رسید که تا زمانی که نظام بهگونهای متناسب با الزامات بازتولیدش توسعه یابد، با هیچ محدودیت عینیای روبرو نیست. بحرانها ناشی از عدمتناسب میان حوزههای مختلف تولیدند، اما همواره میتوان با بازیابی آن تناسبی که انباشت سرمایه را تضمین میکند، بر آنها غلبه کرد. این دیدگاه برای رزا لوکزامبورگ نگرانکننده بود، بهویژه از آنرو که او نمیتوانست دلالتهای تعادلی نهفته در نمودارهای بازتولید مارکس را انکار کند. اگر خوانش توگان-بارانوفسکی از این نمودارها درست بود، پس مارکس اشتباه کرده بود، چرا که این خوانش، پایان اجتنابناپذیر سرمایهداری را نفی میکرد.
بحث پیرامون نمودارهای انتزاعی بازتولید مارکس، بهویژه در روسیه، بسیار پرحرارت بود، چرا که اختلافات پیشین میان مارکسیستها و پوپولیستها دربارهی آیندهی روسیه، با توجه به عقبماندگی این کشور و نهادهای خاص اجتماعی-اقتصادیاش، زمینهساز این مناقشه شده بود. در حالیکه پوپولیستها میگفتند برای روسیه دیگر بسیار دیر شده است که بخواهد وارد رقابت جهانی با قدرتهای سرمایهداری تثبیتشده شود ـ و افزون بر آن، امکان ساختن جامعهای سوسیالیستی بر پایهی بقایای جمعی تولید دهقانی را نیز محتمل میدانستند ـ مارکسیستها معتقد بودند که توسعهی الگوی غربی گریزناپذیر است و همین روند توسعه، بازارهای لازم را در درون روسیه و در جهان ایجاد خواهد کرد. مارکسیستها بر این نکته تأکید میکردند که آنچه تولید سرمایهدارانه را تعیین میکند، نیاز به تولید سرمایه است نه تأمین مصرف. بنابراین، هیچ دلیلی وجود ندارد که تصور کنیم محدود شدن مصرف، انباشت سرمایه را کند میکند؛ بلکه برعکس، هرچه مصرف کمتر باشد، رشد سرمایه سریعتر خواهد بود.
این «تولید بهخاطر تولید» برای رزا لوکزامبورگ بیمعنا بود ـ نه به این دلیل که از انگیزهی سود در تولید سرمایهداری بیاطلاع بود، انگیزهای که همواره در پی کاهش سهم کارگران از تولید اجتماعی است ـ بلکه از آنرو که نمیتوانست درک کند چگونه ارزش اضافیِ استحصالشده میتواند در قالب پول تحقق یابد در بازاری که صرفاً متشکل از کار و سرمایه است، چنانکه در نمودارهای بازتولید ترسیم شده. تولید باید از مسیر گردش عبور کند: با پول آغاز میشود، در وسایل تولید و نیروی کار سرمایهگذاری میشود و با مقدار بیشتری پول در دست سرمایهداران پایان مییابد تا در چرخهای دیگر از تولید سرمایهگذاری شود. اما این پول اضافی از کجا میآید؟ از نگاه لوکزامبورگ، این پول نمیتوانست از خودِ سرمایهداران بیاید، چرا که اگر چنین بود، دیگر دریافتکنندهی ارزش اضافی نبودند بلکه با پول خود، معادل کالایی آن را میپرداختند. همچنین نمیتوانست از خرید کارگران حاصل شود، چرا که آنها تنها ارزش نیروی کار خود را دریافت میکنند و ارزش اضافی بهصورت کالایی در اختیار سرمایهداران باقی میماند. برای آنکه این نظام قابلاجرا باشد، باید «بازاری سوم» وجود داشته باشد، خارج از مناسبات مبادلهی کار و سرمایه، که در آن ارزش اضافیِ تولیدشده به پول اضافی بدل گردد.
این جنبه از موضوع، بهنظر لوکزامبورگ، در نظریهی مارکس مغفول مانده بود. او قصد داشت این خلأ را پر کند و بدینترتیب باور مارکس به فروپاشی ضروری سرمایهداری را تأیید کند. اگرچه انباشت سرمایه مسئلهی تحقق ارزش اضافی را بهشیوهای تاریخی بررسی میکند ـ از اقتصاد کلاسیک آغاز کرده و به توگان-بارانوفسکی و دنبالهروهایش میرسد ـ تا نشان دهد که این مسئله همواره پاشنهی آشیل اقتصاد سیاسی بوده، راهحلی که خود او ارائه میدهد، در اصل چیزی جز سوءفهم نسبت به رابطهی پول و سرمایه و بدفهمی از متن مارکسی نیست. اما در ارائهی او، همهچیز بهظاهر در جای درست خود قرار میگیرد: خصلت دیالکتیکی فرآیند گسترش سرمایه بهمثابه برآمده از ویرانسازی اقتصادهای پیشاسرمایهدارانه؛ لزوم بسط این فرآیند در سراسر جهان، همانگونه که در ایجاد بازار جهانی و امپریالیسم افسارگسیخته در جستجوی بازارهایی برای تحقق ارزش اضافی مشهود است؛ دگرگونی حاصل در اقتصاد جهانی که آن را به نظامی شبیه به نظام بستهی نمودار بازتولید مارکس تبدیل میکند؛ و درنهایت، فروپاشی اجتنابناپذیر سرمایهداری بهدلیل فقدان فرصتهایی برای تحقق ارزش اضافیاش.
لوکزامبورگ چنان مجذوب منطق ساختار نظری خود شده بود که مارکس را بیش از آنچه تجدیدنظرطلبان کرده بودند، بازنویسی کرد ـ آن هم در حالیکه تجدیدنظرطلبان توسعهی هماهنگ سرمایه را امری نظری و ممکن میدانستند و درنتیجه، سوسیالیسم را به مسألهای صرفاً اخلاقی و به اصلاحات اجتماعی از راههای سیاسی فرو میکاستند. از سوی دیگر، اگر نمودارهای بازتولید مارکس بهمثابه نسخهای از قانون سی (Say’s Law) ـ یعنی همارزی عرضه و تقاضا ـ درک میشدند، باید کنار گذاشته میشدند. همچون مخالفانش، لوکزامبورگ نیز نتوانست دریابد که این نمودارها هیچ ارتباطی با پرسش از بقای نظام سرمایهداری ندارند، بلکه صرفاً گامی میانی با هدف روششناختی در تحلیل قوانین حرکت نظام سرمایهداری بهمثابه یک کلاند ـ نظامی که پویاییاش از تولید ارزش اضافی سرچشمه میگیرد. اگرچه سرمایهداری واقعاً با مشکلاتی در حوزهی گردش و درنتیجه در تحقق ارزش اضافی مواجه است، اما مارکس کلید فهم بحرانپذیری سرمایهداری و پایان ناگزیر آن را در این حوزه جستوجو نمیکرد، و نیافت. حتی با فرض اینکه هیچ مشکلی در تحقق ارزش اضافی وجود نداشته باشد، سرمایهداری به محدودیتهای عینی خود در حوزهی تولید ارزش اضافی برخورد خواهد کرد.
مطابق نظر مارکس، تناقض بنیادی سرمایهداری – که همهی دشواریهای دیگر آن از دل آن برمیخیزند – در روابط ارزش و ارزشاضافی تولید سرمایهدارانه نهفته است. این تولیدِ ارزش مبادله در قالب پولی آن است که از شکل ارزش مصرفی نیروی کار ناشی میشود و، افزون بر معادل ارزش مبادلهای خود، ارزشاضافهای برای سرمایهداران تولید میکند. میل به ارزش مبادله به انباشت سرمایه تبدیل میشود، که خود را در رشد سرمایهای نشان میدهد که بهطور نسبی سریعتر در وسایل تولید سرمایهگذاری میشود تا در نیروی کار. این روند، همزمان با افزایش بهرهوری کار، موجب گسترش نظام سرمایهداری میشود، اما همچنین به کاهش نرخ سود منجر میگردد، زیرا بخشی از سرمایه که در نیروی کار سرمایهگذاری میشود – که تنها منبع ارزشاضافه است – نسبت به کل سرمایه اجتماعی کاهش مییابد. این روند طولانی و پیچیده را نمیتوان بهطور رضایتبخشی در یک مقالهی کوتاه بررسی کرد، اما باید دستکم به آن اشاره شود تا تفاوت میان نظریهی انباشت مارکس و تفسیر رزا لوکزامبورگ روشن گردد. در مدل انتزاعی مارکس از توسعهی سرمایهدارانه، بحرانهای سرمایهداری و نیز پایان گریزناپذیر آن، سرچشمه در توقف موقتی یا نهایی روند انباشت دارند که در نتیجهی کمبود ارزشاضافه یا سود رخ میدهد.
از نظر مارکس، حدود عینی سرمایهداری را روابط اجتماعی تولید بهمثابهی روابط ارزش تعیین میکنند، در حالیکه از نظر لوکزامبورگ، سرمایهداری اصولاً بدون جذب ارزشاضافهی خود توسط اقتصادهای پیشاسرمایهدارانه نمیتواند وجود داشته باشد. این مستلزم آن است – بهطور متناقض – که ملتهای عقبمانده، مازادی پولی در اختیار دارند که آنقدر بزرگ هست که بتواند ارزشاضافهی کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری را جذب کند. اما همانطور که پیشتر اشاره شد، این برداشت نادرست پیامد نااندیشیدهی این تصور اشتباه لوکزامبورگ بود که کل ارزشاضافهی تخصیصیافته به انباشت، باید معادل پولی پیدا کند تا بتوان آن را به سرمایه تحققیافته بدل کرد. اما در واقع، سرمایه گاه در قالب پول، و گاه در قالب کالاهای گوناگون ظاهر میشود – همهی اینها گرچه به زبان پولی بیان میشوند، اما الزاماً به شکل پول ظاهر نمیگردند. تنها بخشی اندک و رو به کاهش از ثروت سرمایهدارانه باید به شکل پولی باشد؛ بخش بزرگتر، گرچه در قالب پولی سنجیده میشود، در شکل کالایی خود باقی میماند و در همین شکل نیز تحقق ارزشاضافه بهمثابهی سرمایهی افزوده را ممکن میسازد.
نظریهی رزا لوکزامبورگ عموماً بهمثابهی انحرافی از مارکس و انتقادی نادرست به او در نظر گرفته شده است. با این حال، منتقدان او نیز، همانقدر که خودِ لوکزامبورگ، از موضع مارکس فاصله داشتند. بسیاری از این منتقدان از نظریهی خامِ کممصرفی، نظریهی عدمتناسب، یا ترکیبی از این دو حمایت میکردند. لنین – تا چه رسد به رفرمیستها – علت بحرانها را در عدمتناسبهای ناشی از ماهیت بینظم تولید سرمایهدارانه میدانست و تنها به استدلالهای توگان-بارانوفسکی، مسألهی کممصرفی کارگران را نیز افزود. اما در هر حال، او نیز باور نداشت که سرمایهداری به دلیل تناقضات درونیاش ناگزیر به فروپاشی است. تنها با آغاز جنگ جهانی اول و خیزشهای انقلابی پس از آن بود که نظریهی رزا لوکزامبورگ در میان بخش رادیکال جنبش سوسیالیستی بازتابی گسترده یافت – نه بهخاطر تحلیل خاص او از انباشت سرمایه، بلکه به سبب تأکیدش بر حدود عینی سرمایهداری. جنگ امپریالیستی نظریهی او را باورپذیرتر کرد و پایان سرمایهداری را امری بالفعل و در دسترس نشان داد. ایدهی فروپاشی سرمایهداری بدل به ایدئولوژی انقلابی زمانه شد و تلاشهایی نافرجام را برای تبدیل دگرگونیهای سیاسی به انقلاب اجتماعی پشتیبانی کرد.
البته، نظریهی رزا لوکزامبورگ نیز، بیگمان، به اندازهی نظریهی مارکس انتزاعی بود. فرضیهی مارکس دربارهی گرایش نزولی نرخ سود نمیتوانست مشخص کند که در چه نقطهای دیگر امکان جبران کاهش سود از طریق افزایش شدت استثمار کارگرانِ نسبتی کاهنده وجود نخواهد داشت – کارگرانی که بتوانند تودهی ارزشاضافه را تا حدی افزایش دهند که نرخ سودی را حفظ کند که برای گسترش بیشتر سرمایه کافی باشد. بهگونهای مشابه، رزا لوکزامبورگ نیز نمیتوانست بگوید که در چه زمانی، سرمایهدارانهشدن کامل جهان، تحقق ارزشاضافه را ناممکن خواهد کرد. گسترش بیرونی سرمایه نیز تنها یک گرایش بود؛ گرایشی که رقابت امپریالیستی را بر سر قلمروهایی که در آنها ارزشاضافه میتواند تحقق یابد، بهنحو فزایندهای مخربتر میکرد. واقعیت امپریالیسم نشانگر شکنندگی نظام بود؛ شکنندگیای که میتوانست پیش از آنکه حدود عینی آن برسد، به موقعیتهایی انقلابی بینجامد. در عمل، بنابراین، هر دو نظریه امکان کنش انقلابی را پیش مینهادند – نه به دلیل پیامد منطقی مدلهای انتزاعیشان، بلکه بدانرو که این نظریهها بهروشنی به دشواریهای فزایندهی نظام سرمایهداری اشاره میکردند؛ دشواریهایی که میتوانستند در هر بحران حاد، مبارزهی طبقاتی را به نبردی برای الغای سرمایهداری تبدیل کنند.
با آنکه نظریهی رزا لوکزامبورگ از نظر تحلیلی نادرست بود، اما خصلتی انقلابی داشت؛ زیرا، همچون نظریهی مارکس، به این نتیجه میرسید که سرمایهداری از نظر تاریخی ناپایدار و نماندنی است. او، هرچند با استدلالهایی نامطمئن، اما در برابر رویکردهای رفرمیستی، فرصتطلبانه و تجدیدنظرطلبانه، گزارهی فراموششدهی مارکسی را بازمیگرداند: اینکه سرمایهداری محکوم به نابودی است، زیرا حامل تناقضی آشتیناپذیر در خود است؛ و اینکه این پایان، هرچند عینی و محتوم است، اما تنها بهدست کنش انقلابی طبقهی کارگر تحقق مییابد.
سقوط سرمایهداری همهی نظریههای مربوط به توسعهی آن را بیموضوع خواهد ساخت. اما تا زمانی که این نظام پابرجاست، واقعگرایی هر نظریه را میتوان با بررسی تاریخ خاص آن سنجید. در حالیکه نظریهی مارکس، علیرغم تلاشهایی که برای آن شده، هرگز در چارچوب اندیشهی اقتصادی بورژوایی نگنجیده، نظریهی رزا لوکزامبورگ، گرچه بهشکلی بسیار تحریفشده، در نظریهی بورژوایی بازتابهایی یافته است. با کنار گذاشتن تصور بازار بهمثابهی سازوکار تعادلی از سوی اقتصاد بورژوایی، نظریهی رزا لوکزامبورگ نوعی پذیرش، بهمثابهی پیشدرآمدی بر اقتصاد کینزی، پیدا کرد. اثر او، بهدست مایکل کالکی[6] و جون رابینسون[7]، مثلاً، بهمثابهی نظریهای دربارهی «تقاضای مؤثر» تفسیر شده است – کمبودی که گویا مشکلات همیشگی سرمایهداری را توضیح میدهد. رزا لوکزامبورگ تصور میکرد که امپریالیسم، نظامیگری، و آمادگی برای جنگ، از طریق انتقال قدرت خرید از کل جمعیت به دست دولت، به تحقق ارزشاضافه کمک میکنند؛ همانگونه که کینزیانیسم مدرن، از طریق تأمین مالی کسری بودجه و دستکاری پولی، میکوشید به اشتغال کامل دست یابد. اما اگرچه ممکن است برای مدتی به این شیوه به اشتغال کامل رسید، حفظ این وضعیت ممکن نیست؛ زیرا قوانین حرکت تولید سرمایهای نه بازتوزیع ارزشاضافه، بلکه افزایش دائمی آن را طلب میکنند. کمبود تقاضای مؤثر چیزی نیست جز نامی دیگر برای کمبود انباشت، زیرا تقاضای لازم برای رونق تنها از گسترش سرمایه ناشی میشود. به هر حال، ورشکستگی عملی نظریهی کینزی اکنون آنقدر آشکار است که دیگر نیازی به ابطال نظری آن نیست؛ بسنده است که بگوییم، پوچی آن در رشد مداوم بیکاری و تورم در روزگار ما خود را بهروشنی نشان میدهد.
در حالیکه رزا لوکزامبورگ در نظریهی انباشت توفیق چندانی نیافت، در وفاداری استوارش به انترناسیونالیسم موفقتر بود – که البته با فهم او از انباشت بهمثابهی گسترش جهانی شیوهی تولید سرمایهداری پیوند داشت. از نگاه او، رقابت امپریالیستی جهان را بهسرعت به جهانی سرمایهدارانه بدل میکرد و بدینسان تقابل بیمیانجی کار و سرمایه را پدید میآورد. در حالیکه ظهور بورژوازی با شکلگیری دولت-ملت مدرن همزمان بود و ایدئولوژی ناسیونالیسم را آفرید، بلوغ و افول سرمایهداری مستلزم «انترناسیونالیسم» امپریالیستی بورژوازی بود – و همراه با آن، انترناسیونالیسم طبقهی کارگر، اگر که میخواست مبارزهی طبقاتی خود را مؤثر کند. درونکشاندن رفرمیستی آرمانهای پرولتاریا در نظام سرمایهداری به سوسیال-امپریالیسم انجامید، که روی دیگر سکهی ناسیونالیسم بود. در واقع، پشت ناسیونالیسمی که با سرعت در حال رشد بود، چیزی جز ضرورت امپریالیستی نهفته نبود. مخالفت با امپریالیسم، در نتیجه، مستلزم طرد کامل هرگونه ناسیونالیسم بود – حتی ناسیونالیسم قربانیان تجاوز امپریالیستی. ناسیونالیسم و امپریالیسم جداییناپذیر بودند و باید با یکسان شدت با هر دو مبارزه میشد.
با توجه به میهنپرستی اجتماعیِ در آغاز پنهان اما بهزودی آشکارِ جنبش رسمی کارگری، انترناسیونالیسم رزا لوکزامبورگ نمایانگر جناح چپ این جنبش بود – گرچه نه بهطور کامل. به یک معنا، این موضعگیری تعمیم تجربهی خاص او در جنبش سوسیالیستی لهستان بود که بر سر مسئلهی حق تعیین سرنوشت ملی دچار انشعاب شده بود. همانطور که پیشتر در اثر او دربارهی توسعهی صنعتی لهستان دیدیم، رزا لوکزامبورگ انتظار داشت که سرمایهداری روسیه و لهستان بهطور کامل در هم ادغام شوند و سازمانهای سوسیالیستی مربوطه نیز بهدلایل عملی و اصولی متحد گردند. او جنبشهای سوسیالیستی ملیگرا را غیرقابل تصور میدانست، چه رسد به سوسیالیسمی که در چارچوب ملی محدود شده باشد. آنچه برای روسیه و لهستان صادق بود، از دید او در مقیاس جهانی نیز صدق میکرد؛ شکافهای ملی باید در وحدت سوسیالیسم بینالمللی پایان مییافتند.
بخش بلشویکی حزب سوسیالدموکرات روسیه انترناسیونالیسم سختگیرانهی رزا لوکزامبورگ را نمیپذیرفت. از نظر لنین، سلطهی ملیتها توسط کشورهای سرمایهداری نیرومند، شکافهای تازهای را به شکافهای اجتماعی بنیادین میافزود، شکافهایی که شاید بتوان آنها را علیه قدرتهای سلطهگر به کار گرفت. اینکه حمایت لنین از حق تعیین سرنوشت ملل بازتاب یک باور درونی، نگرش دموکراتیک نسبت به نیازهای خاص فرهنگی و ملی، یا صرفاً انزجار از هرگونه ستم بود، مسئلهای فرعی است. لنین پیش از هر چیز یک سیاستمدار عملگرا بود، هرچند تنها در لحظهای دیرهنگام توانست این نقش را بهطور مؤثر ایفا کند. او بهعنوان یک سیاستمدار واقعگرا دریافته بود که ملیتهای گوناگون درون امپراتوری روسیه تهدیدی دائمی علیه رژیم تزار بودند.
بیگمان، لنین نیز انترناسیونالیست بود و انقلاب سوسیالیستی را در افق انقلاب جهانی میدید. اما این انقلاب میبایست از نقطهای آغاز میشد و او تصور میکرد که نخستین گسست در زنجیرهی قدرتهای امپریالیستی رقیب در ضعیفترین حلقهی آنها رخ خواهد داد. در متن روسیه، حمایت از حق تعیین سرنوشت تا حد جدایی، بهمنزلهی جذب «متحدان» بالقوه در کوشش برای سرنگونی تزاریسم بود. این راهبرد به این امید پشتیبانی میشد که پس از رهایی، ملیتهای گوناگون از روی مصلحت یا تحت تأثیر احزاب سوسیالیستی خود، ترجیح دهند در اتحادیهی جدید روسیه باقی بمانند.
با این حال، تا پیش از وقوع انقلاب روسیه، کل این بحث دربارهی مسئلهی ملی در سطحی انتزاعی باقی ماند. حتی پس از انقلاب، اعطای حق تعیین سرنوشت به ملیتهای گوناگون روسیه چندان معنای عملی نداشت، چراکه بیشتر این مناطق به اشغال قدرتهای خارجی درآمده بودند. با این وجود، رژیم بلشویکی همچنان بر مسئلهی تعیین سرنوشت تأکید میکرد، تا بدینوسیله سایر دولتهای امپریالیستی – بهویژه انگلستان – را تضعیف کرده و از طریق دامنزدن به انقلابهای ضداستعماری، از نابودی دولت بلشویکی توسط سرمایهداری غربی جلوگیری کند.
انقلاب روسیه در زمانی رخ داد که رزا لوکزامبورگ در زندان آلمان بهسر میبرد؛ جایی که تا زمان سقوط سلطنت آلمان در حبس ماند. با اینحال، او توانست روند انقلاب روسیه را دنبال کند. گرچه از تسخیر قدرت توسط بلشویکها خرسند بود، اما سیاستهای لنین در قبال دهقانان و اقلیتهای ملی را نپذیرفت. در هر دو مورد، نگرانی او بیمورد بود. پیشبینیاش مبنی بر اینکه اعطای حق تعیین سرنوشت به ملیتهای روسیه در نهایت موجب محاصرهی دولت نوپا توسط کشورهایی ارتجاعی و ضدانقلابی خواهد شد، درست از آب درآمد، اما این واقعیت تنها در کوتاهمدت صادق بود. لوکزامبورگ نتوانست دریابد که این اصلِ حق تعیین سرنوشت نبود که سیاست بلشویکی را شکل داد، بلکه شرایط اجتنابناپذیری بود که بلشویکها کنترلی بر آن نداشتند. بهمحض آنکه فرصت پیش آمد، آنها آغاز به عقبنشینی از حق تعیین سرنوشت کردند و در نهایت، تمامی دولتهای مستقل جدید را در امپراتوری بازسازیشدهی روسیه ادغام نمودند و افزون بر آن، حوزههای نفوذی در قلمروهای فرامرزی برای خود پدید آوردند.
بر پایهی نظریهی خود دربارهی ملیگرایی و امپریالیسم، رزا لوکزامبورگ میبایست درمییافت که نظریهی لنین در جهانی آکنده از قدرتهای امپریالیستی رقیب قابل تحقق نیست، و در صورتی که سرمایهداری با انقلاب جهانی سرنگون شود، شاید اصلاً نیازی به اجرای آن نباشد. فروپاشی امپراتوری روسیه نه بر پایهی اصل حق تعیین سرنوشت، بلکه بهسبب شکست در جنگ ممکن شد؛ همانگونه که پیروزی در جنگی دیگر، به بازپسگیری سرزمینهای ازدسترفته و احیای امپریالیسم روسی انجامید. سرمایهداری نظمی گسترشطلب است و در نتیجه، ذاتاً امپریالیستی. این خصلت، شیوهی سرمایهداری برای غلبه بر محدودیتهای ملیِ تولید سرمایهدارانه و تمرکز سرمایه است – راهی برای بهدستآوردن یا حفظ موقعیتهای ممتاز و مسلط در اقتصاد جهانی. امپریالیسم همچنین واکنشی به این گرایش عام است؛ اما در هر حالت، نتیجهای ناگزیر از فرایند انباشت سرمایه است.
چنانکه رزا لوکزامبورگ تأکید کرده، «ادغام» متناقض سرمایهداری در اقتصاد جهانی، تغییری در سلطهی کشورهایی نیرومند بر کشورهایی ضعیف از رهگذر سلطهی آنها بر بازار جهانی ایجاد نمیکند. در چنین شرایطی، استقلال واقعی ملی چیزی جز خیال نیست. نهایت کاری که استقلال سیاسی میتواند انجام دهد، آن است که کارگران را از زیر یوغ سلطهی خارجی به زیر سلطهی بومی منتقل کند. بدیهی است که انترناسیونالیسم پرولتری نه میتواند، و نه دلیلی دارد که مانع از جنبشهای ملیگرایانه در متن روابط استعماری و امپریالیستی شود. این جنبشها خود بخشی از جامعهی سرمایهداریاند، همانگونه که امپریالیسم چنین است. اما «استفادهکردن» از این جنبشها در خدمت سوسیالیسم تنها زمانی ممکن است که جنبش سوسیالیستی بتواند از رهگذر انترناسیونالیسمی پیگیر، آنها را از خصلت ملیگرایانهشان تهی سازد. اگرچه مردم تحت ستم همدلی سوسیالیستها را برمیانگیزند، این همدلی ناظر بر ملیگرایی نوظهورشان نیست، بلکه ناشی از وضعیت خاص آنان بهمثابه مردمانی «دوبار ستمدیده» است که همزمان از سلطهی داخلی و خارجی رنج میبرند. وظیفهی سوسیالیستی در نابودی سرمایهداری، شامل پشتیبانی از نیروهای ضدامپریالیستی نیز میشود؛ اما نه برای ساختن دولتهای ملی جدیدِ سرمایهدارانه، بلکه برای دشوار یا ناممکنساختن پیدایش آنها از طریق انقلابهای پرولتری در کشورهای سرمایهداری پیشرفته.
رژیم بلشویکی خود را سوسیالیستی اعلام کرد و از همین رو مدعی پایاندادن به هرگونه تبعیض علیه اقلیتهای ملی شد. در چنین شرایطی، از نظر رزا لوکزامبورگ، حق تعیین سرنوشت ملی نهتنها بیمعنا، بلکه تلاشی برای احیای شرایط بازگشت سرمایهداری از طریق ایدئولوژی ناسیونالیسم بود. به باور او، لنین و تروتسکی بهخطا اصل انترناسیونالیسم را فدای مزیتهای تاکتیکی زودگذر کردند. اگرچه شاید این اقدام اجتنابناپذیر بود، نباید آن را بهمثابه فضیلتی سوسیالیستی ستود. رزا لوکزامبورگ البته در درستی نیّت بلشویکها برای برپایی سوسیالیسم در روسیه و پیشبرد انقلاب جهانی تردید نداشت. او خود بر این باور بود که میتوان با گسترش انقلاب به غرب، بر ناپختگی عینی روسیه برای یک دگرگونی سوسیالیستی فائق آمد. او سوسیالیستهای اروپای غربی، بهویژه آلمانیها را مقصر دشواریهایی میدانست که بلشویکها با آن روبهرو شدند و ناچارشان کرد به امتیازدهی، مصالحه و عملگرایی. و امید داشت که بینالمللیشدن انقلاب، خواستههای ملیگرایانهی لنین را از میان بردارد و اصل انترناسیونالیسم را در جنبش انقلابی احیا کند.
با شکست انقلاب جهانی، دولت-ملت همچنان میدان اصلی توسعهی اقتصادی و مبارزهی طبقاتی باقی ماند. «انترناسیونالیسم» انترناسیونال سوم، تحت سلطهی روسیه، به خدمت منافع دولت روسیه درآمد، اگرچه این موضوع با این ایده پنهان شده بود که دفاع از نخستین دولت سوسیالیستی، پیششرطی برای سوسیالیسم جهانی است. همچون حق تعیین سرنوشت ملی، این گونه از «انترناسیونالیسم» نیز ابزاری بود برای تضعیف دشمنان دولت جدید روسیه. با اینحال، پس از سال ۱۹۲۰، بلشویکها دیگر انتظار ازسرگیری روند انقلابی جهانی را نداشتند و در عوض به تحکیم رژیم خود بسنده کردند. انترناسیونالیسم آنها، اکنون دیگر بیانگر ناسیونالیسم خود آنها بود؛ درست همانگونه که انترناسیونالیسم اقتصادی بورژوازی هدفی جز ثروتاندوزی سرمایههای سازمانیافتهی ملی ندارد.
پیامد جنگ جهانی دوم و وقایع پس از آن، به پایان استعمار قدرتهای اروپایی انجامید و به تشکیل شماری از ملتهای «مستقل» انجامید؛ اما همزمان دو بلوک قدرت بزرگ پدید آمدند که تحت سلطهی دولتهای پیروز، یعنی روسیه و ایالات متحده، قرار داشتند. در درون هر بلوک، استقلال ملی واقعی وجود نداشت، بلکه کشورهایی که به ظاهر از حق تعیین سرنوشت برخوردار بودند، عملاً تابع نیازهای امپریالیستی قدرتهای مسلط بودند. این تابعیت از طریق ابزارهای اقتصادی و سیاسی تحمیل میشد و از طریق ضرورت کلیِ تطبیق اقتصاد و در نتیجه حیات سیاسی کشورهای تابع با واقعیتهای بازار جهانی سرمایهداری به انجام میرسید.
برای مستعمرات پیشین، این وضعیت به معنای شکل جدیدی از سلطه و وابستگی بود که در اصطلاح «نواستعمار» بازتاب یافت؛ و برای ملتهای باززادهشده و سرمایهداریشده، به معنای کنترل مستقیم ساختار سیاسی آنها از طریق شیوههای آزمودهشدهای همچون اشغال نظامی و دولتهای دستنشانده بود. این وضعیت، بیشک به ظهور «جنبشهای رهاییبخش» تازهای انجامید؛ نه فقط در اردوگاه سرمایهداری، بلکه در اردوگاه موسوم به سوسیالیستی نیز، و بدینگونه ثابت شد که در هیچیک از اقتصادهای مبتنی بر بازار یا کنترل دولتی، چیزی بهنام حق تعیین سرنوشت ملی وجود ندارد.
اینکه ناسیونالیسم در واقع وسیلهای برای تثبیت سلطهی طبقهی حاکم است، خیلی زود در تمامی ملتهای بهاصطلاح آزادشده آشکار شد، چرا که این ایدئولوژی به تازهواردان سیاسی ابزار لازم برای سربرآوردن بهعنوان طبقات حاکم جدید را بخشید، آن هم در همکاری با طبقات حاکم در کشورهای سلطهگر. فرقی نمیکند که این طبقات حاکم جدید به «جهان آزاد» تعلق داشته باشند یا به بخش اقتدارگرای جهان؛ در هر دو حالت، شکل ملیای که بنیان سلطهی آنهاست، راه را بهسوی جامعهای سوسیالیستی میبندد. ناسیونالیسم آنها، هرجا که ممکن باشد، دلالت بر نوعی امپریالیسم کوچکمقیاس دارد که «ملتهای سوسیالیستی» را علیه ملتهای دیگر، حتی دیگر «ملتهای سوسیالیستی» برمیانگیزد. از اینرو، شاهد نمایش تأسفباری هستیم از تهدید به جنگ میان دو کشور بزرگ «سوسیالیستی» یعنی روسیه و چین، و در مقیاسی کوچکتر، جنگ آشکار میان اتیوپی «مارکسیست» و سومالی «مارکسیست» برای کنترل بر اوگادن.
با اندک تفاوتهایی، این داستان را میتوان تا بینهایت ادامه داد: توصیف سیاست جهانی کنونی که در آن ملتهای کوچک یا در مقام کارگزار قدرتهای بزرگ امپریالیستی میجنگند، یا برای منافع خود میجنگند، اما در نهایت قربانی یکی از بلوکهای قدرت میشوند. تمامی این تحولات درستیِ نظر رزا لوکزامبورگ را اثبات میکند که تمامی اشکال ناسیونالیسم برای سوسیالیسم زیانبارند و تنها یک انترناسیونالیسم پیگیر میتواند به رهایی طبقهی کارگر یاری رساند. همین پایبندی بیچونوچرای او به انترناسیونالیسم یکی از بزرگترین سهمهای او در نظریه و کنش انقلابی است و جایگاه او را بهروشنی از امپریالیسم اجتماعی سوسیالدموکراسی و مفهوم فرصتطلبانهی انقلاب جهانی در سنت بلشویکی، چنانکه لنینِ «دولتمرد» مدافع آن بود، جدا میسازد.
رزا لوکزامبورگ، مانند لنین، انقلاب اکتبر را انقلابی پرولتری میدانست که تحقق آن منوط به رویدادهای بینالمللی بود. در آن زمان، همهی انقلابیون – چه مارکسیست و چه غیرمارکسیست – این دیدگاه را پذیرفته بودند. بههرحال، همانگونه که او گفت، بلشویکها با بهدستگرفتن قدرت «برای نخستین بار هدف نهایی سوسیالیسم را بهمثابه برنامهای عملی و بیواسطه اعلام کردند»[8]. آنها «مسئلهی معروف کسب اکثریت را با تاکتیکهای انقلابیای حل کردند که به کسب اکثریت انجامید، بهجای آنکه در انتظار شکلگیری یک تاکتیک انقلابی در درون اکثریت بمانند.»[9] از نظر او، حزب لنین منافع واقعی تودههای شهری را با طرح شعار «تمام قدرت به شوراها» درک کرده بود تا بدینوسیله انقلاب را حفظ کند. بااینحال، مسئلهی ارضی محور اصلی انقلاب بود، و در اینجا بلشویکها همان اندازه در سیاستهای خود فرصتطلب بودند که در برخوردشان با اقلیتهای ملی.
در روسیهی پیش از انقلاب، بلشویکها با رزا لوکزامبورگ در موضع مارکسیستیِ ضرورت ملیکردن زمین، بهمثابه پیششرط سازماندهی تولید کشاورزی در مقیاس بزرگ و هماهنگ با اجتماعیسازی صنعت، اشتراک نظر داشتند. اما برای کسب حمایت دهقانان، لنین برنامهی مارکسیستی کشاورزی را کنار نهاد و بهجای آن برنامهی انقلابیون سوسیالیست – وارثان جنبش پوپولیستی قدیم – را پذیرفت. هرچند رزا لوکزامبورگ این تغییر جهت را «تاکتیکی درخشان» خواند، اما آن را بیارتباط با سوسیالیسم میدانست. حق مالکیت باید به ملت یا دولت واگذار شود، زیرا تنها در آن صورت میتوان تولید کشاورزی را بر پایهای سوسیالیستی سازمان داد. شعار بلشویکیِ «تصرف و تقسیم فوری زمین توسط دهقانان» نه اقدامی سوسیالیستی، بلکه گامی در راستای ایجاد شکل تازهای از مالکیت خصوصی بود که راه را بر اقدامات سوسیالیستی میبست. لوکزامبورگ نوشت: «اصلاحات ارضی لنینی، لایهای تازه و نیرومند از دشمنان خلقیِ سوسیالیسم در روستاها ایجاد کرد؛ دشمنانی که مقاومتشان بهمراتب خطرناکتر و سرسختتر از مقاومت اشراف زمیندار بزرگ خواهد بود.»[10]
این امر به واقعیتی بدل شد که هم بازسازی اقتصاد روسیه و هم اجتماعیسازی صنعت را با مانع مواجه ساخت. اما همچون مسئلهی «تعیین سرنوشت ملی»، در اینجا نیز وضعیت نه از سیاست بلشویکی، بلکه از شرایطی ناشی میشد که از کنترل آنها خارج بود. بلشویکها اسیر جنبش دهقانی بودند؛ آنها تنها با حمایت منفعلانهی دهقانان میتوانستند قدرت را حفظ کنند، و از آنسو نمیتوانستند بهسوی سوسیالیسم پیش بروند، چراکه دهقانان مانع بودند. افزون بر این، فرصتطلبی زیرکانهی آنها نه آغازگر مصادرهی زمین از سوی دهقانان، بلکه صرفاً تأییدگر واقعیتی بود که مستقل از موضعگیری بلشویکی قبلاً رخ داده بود. در حالیکه احزاب دیگر در قانونیکردن سلب مالکیت از مالکان زمین تردید داشتند، بلشویکها برای جلب حمایت دهقانان، و در نتیجه تثبیت قدرتی که از طریق کودتا در مراکز شهری به دست آورده بودند، از این اقدام حمایت کردند. آنان امیدوار بودند این حمایت را از طریق سیاست مالیاتی پایین حفظ کنند، در حالیکه دهقانان به دولتی نیاز داشتند که مانع بازگشت فئودالها از طریق ضدانقلاب شود.
برای دهقانان، انقلاب چیزی جز گسترش حقوق مالکیت نبود و از این منظر، انقلابی بورژوایی تلقی میشد. این امر تنها میتوانست به سمت اقتصاد بازار و سرمایهداری بیشتر در روسیه پیش رود. برای کارگران صنعتی، همانگونه که برای لنین و لوکزامبورگ، انقلاب از همان آغاز خود، حتی در این مرحلهی ابتدایی از توسعهی سرمایهداری، انقلابی پرولتری بود. اما از آنجا که طبقهی کارگر صنعتی تنها بخش ناچیزی از جمعیت را تشکیل میداد، بهنظر میرسید که دیر یا زود، عنصر بورژوایی درون انقلاب دست بالا را خواهد یافت. قدرت دولتی بلشویکی فقط با داوری میان این منافع متضاد میتوانست باقی بماند؛ اما موفقیت در این میانجیگری، بهمعنای بیاثر کردن هم آرمانهای سوسیالیستی و هم آرمانهای بورژوایی در درون انقلاب بود.
این وضعیتی بود که نه از سوی جنبش مارکسیستی پیشبینی شده بود و نه در چارچوب نظریهی مارکسی قابل پیشبینی بود؛ نظریهای که بر این باور بود انقلاب پرولتری تنها در بستر توسعهی پیشرفتهی سرمایهداری و در شرایطی که طبقهی کارگر اکثریت را تشکیل دهد، ممکن است. در حالیکه لنین به انقلاب بورژوایی بهعنوان پیشدرآمدی برای انقلاب سوسیالیستی مینگریست، در واقع نوعی بورژوا باقی ماند، چرا که باور داشت میتوان جامعه را از راه صرفاً سیاسی ـ یعنی با ارادهی یک حزب سیاسی ـ دگرگون کرد. این وارونگی ایدهآلیستیِ مارکسیسم، که آگاهی را به عامل تعیینکنندهی تحولات مادی تبدیل میکرد، در عمل چیزی نبود جز بازتولید رژیم تزار، که در آن استبداد، حاکم بر کل جامعه بود. در واقع، لنین بر آن بود که اگر تزار با کمک بوروکراسی چند صد هزار نفره میتوانست بر روسیه حکومت کند، بلشویکها نیز میتوانند همین کار را با حزبی بزرگتر و بهتر انجام دهند. در هر حال، بلشویکها، بهمحض رسیدن به قدرت، چارهای جز حفظ آن نداشتند تا بتوانند بقای خویش را تضمین کنند.
در گذر زمان، دستگاهی دولتی پدید آمد که نه تنها کنترل اقتدارگرایانه بر جمعیت، بلکه کنترل بر توسعهی اقتصادی را نیز بر عهده گرفت، آن هم از طریق تبدیل مالکیت خصوصی به مالکیت دولتی بدون تغییر در مناسبات اجتماعی تولید؛ یعنی با حفظ همان مناسبات سرمایهدار-کارگری که امکان استثمار طبقهی کارگر را فراهم میکرد. این نوع جدید از سرمایهداری ـ که بهدرستی باید آن را سرمایهداری دولتی نامید ـ تا امروز در پوشش ایدئولوژیک «سوسیالیسم» تداوم یافته است.
در سال ۱۹۱۸، رزا لوکزامبورگ نمیتوانست چنین تحولی را پیشبینی کند، چراکه این مسیر خارج از مفروضات بنیادین مارکسیستی بود. از نظر او، بلشویکها مرتکب اشتباهاتی میشدند که ممکن بود هدف سوسیالیستیشان را به خطر اندازد. و اگر این اشتباهات در چارچوب شرایط خاص انقلاب منزوی روسیه ناگزیر بودند، نباید بهعنوان یک تاکتیک انقلابی عام برای آینده و برای همهی ملتها تعمیم مییافتند. او، هرچند ناتوانانه، واقعیت روسیه را با اصول مارکسیستی مواجه میکرد تا دستکم نظریهی مارکسی را حفظ کند. اما همهی این کوششها بیثمر بود، چراکه معلوم شد سرمایهداری حزبی الزاماً به رژیم سوسیالیستی نمیانجامد، بلکه میتواند به سرمایهداری کنترلشدهی دولتی بدل شود؛ رژیمی که در آن بورژوازی قدیم با طبقهی حاکم جدیدی جایگزین میشود، طبقهای که قدرتش بر کنترل جمعی دولت و وسایل تولید استوار است.
او، همچون لنین، نمیدانست چگونه باید جامعهی سوسیالیستی را بنا نهاد. اما در حالیکه لنین بهصورت عملگرایانه از تجربهی کنترلهای دولتی سرمایهداری در زمان جنگ جهانی استفاده کرد و سوسیالیسم را بهمثابه انحصار دولتی بر تمام فعالیت اقتصادی در نظر گرفت، لوکزامبورگ همچنان بر این باور بود که چنین وضعیتی نمیتواند طبقهی کارگر را رهایی بخشد. او نمیتوانست تصور کند که جامعهی در حال ظهور بلشویکی، نوعی شکل اجتماعی جدید تاریخی است، بلکه آن را صرفاً یک انحراف از اصول سوسیالیستی تلقی میکرد. از این رو، نگران بازگشت سرمایهداری از طریق اصلاحات ارضی بلشویکی بود.
همانطور که در عمل نیز آشکار شد، مسئلهی ارضی بهطور مستمر دولت بلشویکی را دچار آشفتگی کرد و نهایتاً به سیاست اجباری جمعیسازی دهقانان انجامید؛ راهحلی میانه میان مناسبات مالکیت خصوصی در زمین و ملیسازی کشاورزی. این اقدام نفی حقیقیِ سیاستهای دهقانی لنین نبود، چراکه آن سیاستها نه بر پایهی اعتقاد، بلکه بر اساس ضرورت اتخاذ شده بودند. جز در اسناد رسمی، لنین هرگز جرئت ملیسازی زمین را نداشت، و استالین نیز جز بهواسطهی جمعیسازیهای اجباری، کاری از پیش نبرد؛ آن هم بهمنظور افزایش تولید و بهرهکشی از دهقانان، بیآنکه آنها را بهطور کامل از هرگونه ابتکار فردی محروم سازد. با این حال، این اقدام آنچنان پرهزینه و وحشتناک بود که رژیم بلشویکی را تا مرز نابودی کشاند. اگرچه رزا لوکزامبورگ در مسئلهی دهقانی حق را بهجانب خود داشت، اما استدلالهای او در نهایت فرعی مینمود، چراکه فقط مسئلهی زمان و توان دستگاه دولتی مطرح بود تا دهقانان استقلال نسبی تازهیافتهشان را از دست داده و بار دیگر زیر سلطهی رژیمی اقتدارگرا قرار گیرند.
از همان مفهوم حزب نزد لنین و نقش آن در فرایند انقلابی میشد حدس زد که این حزب، بهمحض رسیدن به قدرت، جز بهشکل دیکتاتورمآبانه نمیتواند عمل کند. فارغ از شرایط خاص روسیه، ایدهی حزب بهمثابه آگاهی انقلاب سوسیالیستی، بهروشنی همهی قدرت تصمیمگیری را در دست دستگاه دولتی بلشویکی قرار میداد. این پیشفرض کلی در انقلاب روسیه که میان گرایشهای بورژوایی و پرولتری تقسیم شده بود، شدت بیشتری یافت. از نظر لنین، اگر پرولتاریا قادر نیست بیش از آگاهی صنفی ـ یعنی مبارزه برای منافع خود درون نظام سرمایهداری ـ کسب کند، بهمراتب ناتوانتر خواهد بود از تحقق سوسیالیسم، که مستلزم گسست ایدئولوژیک با تمامی تجربهی گذشتهاش است.
لنین، در تداوم نظر کائوتسکی، بر آن بود که آگاهی سوسیالیستی باید از بیرون به پرولتاریا منتقل شود؛ از طریق دانش روشنفکران طبقهی متوسط. حزب، سازمان روشنفکران سوسیالیست بود که آگاهی انقلابی را نمایندگی میکرد ـ حتی اگر چند کارگر هوشمند نیز در صفوف آن حضور داشتند. لازم بود این متخصصان سیاست انقلابی، به فرمانروایان دولت سوسیالیستی بدل شوند، ولو صرفاً برای جلوگیری از شکست طبقهی کارگر بهسبب ناآگاهیاش. و همانگونه که حزب باید پرولتاریا را رهبری کند، رهبری حزب نیز باید اعضای خود را از طریق نوعی تمرکز نیمهنظامی هدایت کند.
این نگرش متکبرانهی لنین که بر حزبش تحمیل شد، موجب شد رزا لوکزامبورگ نسبت به پیامدهای احتمالی به قدرت رسیدن بلشویکها محتاط باشد. او پیشتر در سال ۱۹۰۴ به نقد مفهوم حزبی بلشویکها پرداخته بود، چراکه این مفهوم نهتنها پیشاهنگ انقلابی را به شکلی تصنعی از تودهی کارگران جدا میکرد، بلکه با تمرکزگرایی افراطی، چه در کلیت امر و چه بهویژه در امور درونحزبی، همراه بود. او نوشته بود: «هیچ چیز بیش از این غلوزنجیر بوروکراتیک که جنبش را فلج کرده و آن را به خودکاری در دستان کمیتهی مرکزی بدل میکند، نمیتواند جنبش نوپای کارگری را به بند یک نخبگان روشنفکر تشنهی قدرت بکشاند».[^11] با انکار ماهیت انقلابی مفهوم حزبیِ لنین، رزا لوکزامبورگ پیشاپیش مسیر واقعی حکومت بلشویکی تا به امروز را پیشبینی کرده بود.
البته انتقاد او از ایدههای سازمانیِ لنین بر تقابل آن با ساختار سازمانیِ حزب سوسیال دموکرات مبتنی بود؛ حزبی که با وجود تمرکزگرایی بالا، بر پایگاهی تودهای برای پیشبرد تدریجی کار خود تکیه داشت. این حزب در اندیشهی تصاحب قدرت نبود، بلکه به موفقیتهای انتخاباتی و گسترش ایدئولوژی سوسیالیستی بهعنوان مبنایی برای رشد خود بسنده میکرد. در هر صورت، رزا لوکزامبورگ باور نداشت که هیچگونه حزبی میتواند انقلاب سوسیالیستی را پدید آورد؛ حزب تنها میتواند یاریرسان انقلاب باشد، انقلابی که امری است مختص و نیازمند فعالیت تمامی طبقهی کارگر. او حزب سوسیالیستی را سازماندهندهای مستقل برای پرولتاریا نمیدید، بلکه آن را بخشی از این طبقه میدانست که هیچ وظیفه یا منفعتی جدا از منافع طبقهی کارگر ندارد.
با این باور، رزا لوکزامبورگ در مخالفت با سیاستهای دیکتاتورمآبانهی حزب بلشویک، صرفاً بر وفاداریاش به خود و به مارکسیسم تأکید میکرد. هرچند این حزب از طریق مطالبهی عوامفریبانهی «حکومت یگانهی شوراها» به موقعیتی مسلط دست یافت، اما هیچ قصدی برای واگذاری قدرت به شوراها نداشت، مگر آنکه این شوراها خود بلشویکی باشند. واقعیت آن است که بلشویکها در پتروگراد و چند شهر دیگر اکثریت شوراها را در اختیار داشتند، اما این وضعیت میتوانست تغییر کند و حزب را به موقعیت اقلیت، همچون ماههای نخست پس از انقلاب فوریه، بازگرداند. بلشویکها شوراها را نه بهمثابه نهادهایی از جامعهی سوسیالیستی نوپا، بلکه صرفاً ابزاری برای تشکیل حکومت بلشویکی میدانستند. لنین پیشاپیش در سال ۱۹۰۵، که شاهد نخستین ظهور شوراها بود، به پتانسیل انقلابی آنها پی برد؛ اما این امر صرفاً دلیل دیگری برای تقویت حزب خودش و آمادهسازی آن برای تصاحب زمام قدرت بود. برای لنین، توان بالقوهی انقلابیِ سازماندهی شورایی، ذات خودانگیختهی آن را تغییر نمیداد؛ ذاتی که خطر تحلیل رفتن این نیرو در فعالیتهای بیحاصل را در خود داشت. در نظر او، جنبشهای خودجوش، با آنکه بخشی از واقعیت اجتماعیاند، نهایتاً میتوانند از حزبی هدفمند پشتیبانی کنند، اما جای آن را نمیگیرند.
در اکتبر ۱۹۱۷، مسئله برای بلشویکها نه انتخاب میان حاکمیت شورایی یا حزبی، بلکه میان دومی و مجلس مؤسسان بود. از آنجا که هیچ امیدی به کسب اکثریت در مجلس مؤسسان و در نتیجه بهدست آوردن قدرت از این مسیر نبود، ضرورت آن پیش آمد که این نهاد کنار گذاشته شود و دیکتاتوری حزبی بر پرولتاریا تحقق یابد.
هرچند رزا لوکزامبورگ باور داشت که تودهی مردم، بهگونهای چنین یا چنان، باید در ساخت سوسیالیسم مشارکت داشته باشند، شوراها را شکل سازمانیِ نمونهای برای تحقق این مشارکت نمیدانست. با وجود آنکه در سال ۱۹۰۵ از اعتصابهای عظیم کارگری در روسیه عمیقاً متأثر شده بود، توجه اندکی به شکل شوراییِ سازماندهی آنها داشت. در نظر او، شوراها چیزی بیش از کمیتههای اعتصاب نبودند که در فقدان سازمانهای کارگری پایدارتر به وجود آمده بودند. حتی پس از انقلاب ۱۹۱۷ نیز او همچنان بر این باور بود که «تحقق عملی سوسیالیسم و نظام اقتصادی، اجتماعی و حقوقیِ آن چیزی است که در مه آینده پنهان مانده است».[^12] تنها جهت کلی حرکت روشن بود، نه گامهای مشخص و ملموسی که برای تحکیم و بسط جامعهی نو باید برداشته میشد. سوسیالیسم را نمیتوان از طرحهای آماده استخراج کرد یا با فرمان حکومتی به اجرا گذاشت. باید گستردهترین مشارکت کارگران، یعنی دموکراسی واقعی، ممکن شود؛ و تنها این دموکراسی است که میتواند نام «دیکتاتوری پرولتاریا» را بهدرستی بر خود گیرد. دیکتاتوری حزبی نزد او چیزی نبود جز «دیکتاتوری به معنای بورژوایی، یعنی در معنای حاکمیت ژاکوبنها».[^13]
همهی اینها بهدرستی در سطحی کلی بیان شدهاند، اما ماهیت بورژواییِ حاکمیت بلشویکی—چه از نظر ایدئولوژیک و چه از نظر عملی—بازتابی بود از سرشت عینیِ غیرسوسیالیستیِ این انقلاب خاص، که نمیتوانست از شرایط شبهفئودالیِ تزارگرایی مستقیماً به جامعهای سوسیالیستی گذر کند. این انقلاب، نوعی «انقلاب بورژوایی بدون بورژوازی» بود، همانگونه که «انقلاب پرولتریای بدون پرولتاریای کافی» بود؛ انقلابی که در آن، وظایف تاریخیِ بورژوازی به دست حزبی ظاهراً ضدبورژوایی و از طریق تصاحب قدرت سیاسی انجام میشد. در چنین شرایطی، محتوای انقلابی مارکسیسم غربی دیگر قابلکاربرد نبود، حتی نه بهصورت تعدیلشده. این امر شاید بتواند دلیل آن باشد که چرا استدلالهای رزا لوکزامبورگ علیه بلشویکها—چه در انتقاد از بیاعتناییشان به مجلس مؤسسان و چه در اعتراض به اعمال تروریستیشان علیه هرگونه مخالفت، از راست یا چپ—چنان تهی و بیاثر به نظر میرسید. پیشنهادهای خود او برای ساخت سوسیالیسم، هرچند درست و ستودنی، در چارچوب نهادی همچون مجلس مؤسسان—که نهادی بورژوایی است—نمیگنجید. تساهل او نسبت به تمامی دیدگاهها و خواست آنها برای ابراز وجود و تأثیرگذاری بر روند رخدادها، در شرایط جنگ داخلی نمیتوانست تحقق یابد. ساخت سوسیالیسم را نمیتوان به روش آزمون و خطای آهسته واگذاشت تا آینده در مهِ اکنون شناخته شود؛ بلکه این ساختن باید با مقتضیات کنونی تعیین شود که خواستار اقدامات مشخصاند.
عدم واقعگرایی رزا لوکزامبورگ نسبت به بلشویسم و انقلاب روسیه را میتوان به ابهامهای درونی خودش نیز نسبت داد. او از یک سو سوسیال دموکرات بود و از سوی دیگر انقلابی، در زمانی که این دو موضع از یکدیگر گسسته بودند. او به روسیه با چشمان سوسیال دموکراتیک مینگریست و به سوسیال دموکراسی با دیدی انقلابی؛ چیزی که آرزو میکرد «سوسیال دموکراسیِ انقلابی» بود. او پیشتر در بحث مشهور خود با ادوارد برنشتاین[^14] از انتخاب میان اصلاح یا انقلاب سر باز زده و کوشیده بود هر دو را در قالب یک سیاست دیالکتیکی در کنار هم ترکیب کند. در نظر او، مبارزهی طبقاتی میتوانست هم در پارلمان و هم در خیابان، نهفقط از طریق حزب و اتحادیهها بلکه با مشارکت سازماننیافتهها نیز پی گرفته شود. پایگاه قانونیای که در چارچوب دموکراسی بورژوایی به دست آمده بود، باید با کنش مستقیم تودهها در مبارزات روزمرهی مزدیشان تثبیت میشد. اما آنچه اهمیت بیشتری داشت، کنشهای خود تودهها بود، چراکه این کنشها آگاهی طبقاتی آنها را افزایش داده و آگاهی انقلابیشان را تقویت میکرد. مبارزهی مستقیم کارگران علیه سرمایهداران، «مدرسهی واقعی سوسیالیسم» بود. در گسترش اعتصابهای تودهای که در آنها کارگران بهمثابه طبقهای واحد عمل میکردند، او پیششرط ضروری انقلاب آتی را میدید؛ انقلابی که بورژوازی را سرنگون و حکومتهایی برپا میکرد که مورد پشتیبانی و کنترل پرولتاریای آگاه و بالغ بودند.[^15]
تا پیش از آغاز جنگ جهانی اول، رزا لوکزامبورگ ماهیت واقعی سوسیال دموکراسی را بهدرستی درنیافته بود. این حزب دارای گرایش راست، مرکز و چپ بود که لیبکنشت و لوکزامبورگ نمایندگان گرایش اخیر به شمار میرفتند. میان این گرایشها، جدالی ایدئولوژیک در جریان بود که از سوی دستگاه بوروکراتیک حزب تحمل میشد، زیرا جنبهای صرفاً نظری داشت. عملکرد حزب اما اصلاحطلبانه و فرصتطلبانه بود، و از شعارهای چپگرایانه، اگر نگوییم بهصورت مستقیم، لااقل بهطور غیرمستقیم سود میبرد. اما این توهم وجود داشت که حزب میتواند دگرگون شده و به ماهیت انقلابی اولیهاش بازگردد. رزا لوکزامبورگ پیشنهادهای مربوط به انشعاب از حزب را رد میکرد، چراکه میترسید ارتباط با بخش اصلی کارگران سوسیالیست را از دست بدهد. اعتماد او به این کارگران، از بیاعتمادیش به رهبرانشان تأثیر نمیپذیرفت. از همینرو، از اتحاد رهبران در حمایت از شوینیسم اجتماعی در سال ۱۹۱۴ و حملهشان به چپ حزب، عمیقاً شگفتزده شد. حتی با این حال، تا زمان انشعاب حزب در سال ۱۹۱۷ بر سر مسئلهی اهداف جنگی و تشکیل حزب سوسیالیست مستقل (USPD)، که در آن «اتحادیهی اسپارتاکوس» متشکل از حلقهای پیرامون لیبکنشت، لوکزامبورگ، مهرینگ و یوگیخس شکل گرفت، حاضر به ترک حزب نبود. فعالیتهای مستقل این گروه عمدتاً تبلیغاتی علیه جنگ و سیاستهای همپیمانی طبقاتیِ حزب پیشین بود. تنها در اواخر سال ۱۹۱۸ بود که رزا لوکزامبورگ ضرورت تشکیل حزبی انقلابی و یک انترناسیونال نوین را به رسمیت شناخت.
انقلاب آلمان در سال ۱۹۱۸ محصول هیچ سازمان چپگرایی نبود، گرچه اعضای همهی سازمانها به نحوی در آن نقش ایفا کردند. این انقلاب، جنبشی صرفاً سیاسی بود برای پایان دادن به جنگ و سرنگونی سلطنتی که مسئول آن شناخته میشد. این واقعه در پی شکست نظامی آلمان رخ داد و با مخالفت جدی بورژوازی و ارتش روبهرو نشد، چرا که به آنان این امکان را میداد تا مسئولیت شکست را بر دوش جنبش سوسیالیستی بیندازند. این انقلاب سوسیال دموکراسی را وارد دولت کرد و سپس این جریان با ارتش متحد شد تا از تبدیل انقلاب سیاسی به انقلابی اجتماعی جلوگیری کند. هنوز در سیطرهی سنت و ایدئولوژی اصلاحطلبانهی کهن، اکثر شوراهای کارگران و سربازانی که خودجوش شکل گرفته بودند، از دولت سوسیالدموکرات حمایت کردند و آمادگی خود را برای واگذاری قدرت به مجلس ملی در چارچوب دموکراسی بورژوایی اعلام داشتند. در مورد این انقلاب، به درستی گفتهاند: «انقلابی بود سوسیالدموکراتیک که به دست رهبران سوسیالدموکرات سرکوب شد: فرایندی که بهسختی میتوان برای آن در تاریخ جهان نمونهای یافت.»[16]
با این حال، اقلیتی انقلابی نیز وجود داشت که خواهان تشکیل نظامی اجتماعی مبتنی بر شوراهای کارگری به عنوان نهادی دائمی بود و برای آن مبارزه میکرد؛ اما این اقلیت به سرعت و بهشکل نظاممند از سوی نیروهای نظامی سرکوب شد. برای سازماندهی این اقلیت انقلابی بهمنظور انجام اقدامات پایدار، لیگ اسپارتاکوس با همکاری سایر گروههای انقلابی به حزب کمونیست آلمان (KPD) تبدیل شد. برنامهی این حزب به قلم رزا لوکزامبورگ نوشته شد.
اما در همان کنگرهی بنیانگذار حزب، روشن شد که حزب جدید از درون دچار شکاف است. حتی در این لحظهی دیرهنگام نیز، رزا لوکزامبورگ نتوانست بهطور کامل از سنتهای سوسیالدموکراتیک گسست یابد. با اینکه اعلام کرد دورهی برنامهی حداقلی و گذار به سوسیالیسم گذشته است، اما همچنان به سیاست «چشمانداز دوگانه» پایبند ماند؛ یعنی به دیدگاهی که عدم قطعیت در وقوع زودهنگام انقلاب پرولتری را مستلزم توجه به سیاستگذاری در چهارچوب نهادها و سازمانهای اجتماعی موجود میدانست. در عمل، این دیدگاه به معنای مشارکت در مجلس ملی و فعالیت در اتحادیههای کارگری بود. با این حال، اکثریت کنگره به سود ضدپارلمانگرایی و مبارزه با اتحادیههای کارگری رأی دادند. رزا لوکزامبورگ با اکراه، این تصمیم را پذیرفت و مطابق با آن نوشت و عمل کرد. اما او تنها دو هفته بعد به قتل رسید، و نمیتوان با اطمینان گفت که آیا در نهایت به این موضع وفادار میماند یا نه. در هر صورت، پیروان او، تحت تشویق لنین و با وساطت فرستادهاش رادک، بهزودی حزب جدید را دچار انشعاب کردند و بخش پارلمانی آن را با بخشی از سوسیالیستهای مستقل ادغام کردند تا یک «حزب واقعاً بلشویکی» شکل دهند؛ اینبار، البته بهعنوان سازمانی تودهای در معنای سوسیالدموکراتیک آن، برای رقابت با حزب سوسیالدموکرات قدیمی و جلب وفاداری طبقهی کارگر با هدف تأسیس ابزاری جهت دفاع از روسیهی بلشویکی.
اما همهی اینها اکنون به تاریخ پیوسته است. انقلابهای شکستخوردهی اروپای مرکزی و مسیر توسعهی سرمایهداری دولتی در روسیه، بحران سیاسی سرمایهداری پس از جنگ جهانی اول را پشت سر گذاشتند. مشکلات اقتصادی سرمایهداری اما همچنان باقی ماندند و به بحرانی جهانی و جنگ جهانی دوم انجامیدند. از آنجا که طبقات حاکم – چه قدیم و چه جدید – بهیاد داشتند که جنگ جهانی اول چه پیامدهای انقلابیای در پی داشت، اینبار در نطفه با آن مقابله کردند، با ابزار مستقیم اشغال نظامی. ویرانی گستردهی سرمایه و تمرکز هرچه بیشتر آن در اثر جنگ، بهعلاوهی افزایش بهرهوری کار، جهشی بزرگ در تولید سرمایه پس از جنگ دوم را ممکن ساخت. این وضعیت موجب افول تقریباً کامل آرمانهای انقلابی شد، مگر آنهایی که خصلتی صرفاً ملیگرایانه و سرمایهداری دولتی داشتند.
این روند با ظهور «اقتصاد مختلط» تقویت شد، هم در سطح ملی و هم در سطح بینالمللی، که در آن دولتها بر فعالیتهای اقتصادی تأثیر میگذاشتند. مانند بسیاری پدیدههای گذشته، مارکسیسم به یک رشتهی دانشگاهی بدل شد – نشانهای از زوال آن بهعنوان نظریهای برای دگرگونی اجتماعی. سوسیالدموکراسی دیگر خود را سازمانی کارگری نمیدانست، بلکه بهمثابه یک حزب مردمی عمل میکرد که آمادهی ایفای نقش در دولت بورژوایی بود. سازمانهای کمونیستی نقش کلاسیک سوسیالدموکراسی را بر عهده گرفتند – و همچنین آمادگی آن را برای مشارکت در حکومتهایی که نظام سرمایهداری را حفظ میکردند. جنبش کارگری که به دو شاخهی بلشویسم و سوسیالدموکراسی تقسیم شده بود – همان چیزی که دغدغهی اصلی رزا لوکزامبورگ بود – دیگر وجود ندارد.
با این حال، سرمایهداری همچنان در برابر بحران و فروپاشی آسیبپذیر است. با توجه به شیوههای ویرانگر امروزین، این نظام ممکن است در آتشی دیگر خود را نابود کند. اما همچنین ممکن است از طریق مبارزهی طبقاتی که به گذار سوسیالیستی بیانجامد، برانداخته شود. دوگانهای که رزا لوکزامبورگ مطرح کرده بود – سوسیالیسم یا بربریت – همچنان اعتبار دارد. وضعیت کنونی جنبش کارگری، که فاقد هرگونه گرایش انقلابی است، نشان میدهد که آیندهی سوسیالیستی بیشتر به اقدامات خودجوش طبقهی کارگر در کلیت آن بستگی دارد تا به پیشبینیهای ایدئولوژیکی از چنین آیندهای که ممکن است در سازمانهای انقلابی نوظهور تجلی یابد. در این وضعیت، از تجربیات گذشته چیز زیادی نمیتوان آموخت، جز این درس منفی که نه سوسیالدموکراسی و نه بلشویسم، هیچکدام ارتباطی با مسألهی انقلاب پرولتری نداشتند. با اینهمه، رزا لوکزامبورگ، با وجود ناسازگاریها، با مخالفت با هر دو جریان، راهی دیگر بهسوی انقلاب سوسیالیستی گشود. علیرغم برخی تصورات نادرست نظری و پندارهای خام در زمینهی عمل سوسیالیستی، انگیزهی انقلابی او عناصر ضروری برای یک انقلاب سوسیالیستی را فراهم آورد: تعهدی بیتزلزل به انترناسیونالیسم و اصل خودمختاری طبقهی کارگر در درون سازمانهای خود و در درون جامعه. با جدی گرفتن این حکم که «رهایی طبقهی کارگر فقط میتواند کار خودِ طبقهی کارگر باشد»، او گذشتهی انقلابی را به آیندهی انقلابی پیوند زد. از این رو، اندیشههای او همچنان زندهاند، همچون خود ایدهی انقلاب، در حالی که تمامی مخالفانش در جنبش کارگری کهن، اکنون بخشی جداییناپذیر از جامعهی رو به زوال سرمایهداری شدهاند.
آیا مایلید پاورقیهای ارجاعی این ترجمه را هم بهصورت کامل و دقیق در قالب شیوهنامهی علمی اضافه کنم؟
You said:
آری اضاف کنید
ChatGPT said:
انقلاب آلمان در سال ۱۹۱۸ محصول هیچ سازمان چپگرایی نبود، هرچند اعضای تمام این سازمانها در آن نقشی ایفا کردند. این انقلاب، خیزشی صرفاً سیاسی بود برای پایاندادن به جنگ و برچیدن سلطنتی که مسئول آن شناخته میشد. این رویداد در پی شکست نظامی آلمان رخ داد و با مقاومت جدی بورژوازی و ارتش نیز مواجه نشد، چرا که آنان با خوشنودی توانستند بار شکست را بر دوش جنبش سوسیالیستی بیندازند. این انقلاب دموکراسی اجتماعی را به درون دولت کشاند و این نیرو بهسرعت با ارتش همپیمان شد تا هرگونه تلاشی برای تبدیل این انقلاب سیاسی به انقلابی اجتماعی را سرکوب کند. شوراهای کارگران و سربازان که بهصورت خودانگیخته شکل گرفته بودند، هنوز در بند سنتها و ایدئولوژی اصلاحطلبانهی گذشته بودند؛ اکثریت آنها از دولت سوسیالدموکرات حمایت کردند و آمادگی خود را برای کنارهگیری به نفع مجلس ملی در چارچوب دموکراسی بورژوایی اعلام کردند. بهدرستی گفتهاند که این انقلاب «انقلابی سوسیالدموکراتیک بود که توسط رهبران سوسیالدموکرات سرکوب شد؛ فرآیندی که در تاریخ جهان نظیری ندارد.»[16]
بیتردید، اقلیت انقلابیای نیز وجود داشت که خواهان تأسیس نظامی اجتماعی مبتنی بر شوراهای کارگری بهمثابه نهادی دائمی بود و برای آن مبارزه میکرد؛ اما این اقلیت بهسرعت توسط نیروهای نظامیِ بسیجشده علیه آن، سرکوب شد. برای سازماندهی این اقلیت انقلابی بهمنظور اقدامات پیوسته، اتحادیهی اسپارتاکوس با همکاری دیگر گروههای انقلابی، خود را به حزب کمونیست آلمان بدل ساخت. برنامهی این حزب را رزا لوکزامبورگ نوشت.
اما حتی در نخستین کنگرهی بنیانگذاری این حزب، روشن شد که حزب جدید از درون دچار شکاف است. حتی در این لحظهی تاریخی نیز رزا لوکزامبورگ نتوانست بهطور کامل با سنتهای سوسیالدموکراتیک قطع رابطه کند. گرچه اعلام کرد که دوران برنامههای حداقلیِ غیرسوسیالیستی سپری شده است، بااینحال همچنان به سیاست «چشمانداز دوگانه» پایبند ماند؛ یعنی این دیدگاه که نامعلومی امکان انقلاب پرولتری در آیندهی نزدیک، مستلزم توجه به سیاستهایی در چارچوب نهادها و سازمانهای اجتماعی موجود است. در عمل، این موضع به مشارکت در مجلس ملی و اتحادیههای کارگری تعبیر میشد. با این حال، اکثریت کنگره به نفع ضدپارلمانتاریسم و مبارزه علیه اتحادیههای کارگری رأی دادند. رزا لوکزامبورگ، هرچند با بیمیلی، تسلیم این تصمیم شد و نوشتهها و کنشهایش را با این خط مشی همسو کرد. از آنجا که او تنها دو هفته پس از این کنگره به قتل رسید، نمیتوان با اطمینان گفت که آیا در بلندمدت به این موضع وفادار میماند یا نه. بههرروی، شاگردان او ــ تشویقشده توسط لنین از طریق فرستادهاش رادک ــ بهسرعت حزب نوپا را دو پاره کردند و بخش پارلمانی آن را با بخشی از سوسیالیستهای مستقل ادغام نمودند تا «یک حزب واقعاً بلشویکی» شکل دهند؛ اینبار، البته، بهمثابه سازمانی تودهای در معنای سوسیالدموکراتیک آن، که با حزب کهنهی سوسیالدموکرات در رقابت برای جلب وفاداری کارگران باشد، با هدف ساختن ابزاری برای دفاع از روسیهی بلشویکی.
اما اینها دیگر تاریخاند. انقلابهای شکستخورده در اروپای مرکزی و توسعهی سرمایهداری دولتی در روسیه، بحران سیاسی سرمایهداری را که پس از جنگ جهانی اول پدید آمده بود، از سر گذراندند. مشکلات اقتصادی آن، اما، از میان نرفت و به بحرانی جهانی و سپس به جنگ جهانی دوم منتهی شد. طبقات حاکم ــ چه کهن و چه نو ــ که پیامدهای انقلابی جنگ جهانی اول را بهخاطر داشتند، از تکرار آن در آینده جلوگیری کردند، آن هم از راه اشغال نظامی مستقیم. ویرانی عظیم سرمایه و تمرکز هرچه بیشتر آن از رهگذر جنگ، همراه با افزایش بهرهوری نیروی کار، به رشد عظیم تولید سرمایهداری پس از جنگ دوم انجامید. این وضعیت به خاموشی تقریباً کامل آرمانهای انقلابی انجامید، مگر در قالبهایی ملیگرایانه و سرمایهداری دولتی.
این وضعیت با شکلگیری «اقتصاد مختلط» در سطح ملی و جهانی تقویت شد؛ اقتصادی که در آن دولتها در فعالیتهای اقتصادی دخالت میکردند. مانند دیگر میراثهای گذشته، مارکسیسم به رشتهای دانشگاهی بدل شد ــ نشانهای از افول آن بهعنوان نظریهای برای دگرگونی اجتماعی. سوسیالدموکراسی دیگر خود را سازمانی کارگری نمیدانست، بلکه بهمثابه حزبی مردمگرا درمیآمد که آمادهی پذیرش مسئولیتهای حکومتی در خدمت جامعهی سرمایهداری بود. سازمانهای کمونیستی نقش کلاسیک سوسیالدموکراسی را به ارث بردند ــ و همچنین آمادگی آن برای مشارکت در دولتهایی که بر نظام سرمایهداری استوار بودند. جنبش کارگری ــ که میان بلشویسم و سوسیالدموکراسی دوپاره شده بود، و این مسئلهی محوری رزا لوکزامبورگ بود ــ دیگر وجود نداشت.
بااینهمه، سرمایهداری همچنان در برابر بحران و فروپاشی آسیبپذیر است. با توجه به شیوههای امروزی ویرانگری، ممکن است سرمایهداری در آتشی دیگر خود را نابود کند. اما همچنین ممکن است از رهگذر مبارزات طبقاتی و دگرگونی سوسیالیستی مغلوب شود. بدیلی که رزا لوکزامبورگ مطرح کرد ــ سوسیالیسم یا بربریت ــ همچنان معتبر است. وضعیت کنونی جنبش کارگری، که از هرگونه گرایش انقلابی تهی است، نشان میدهد که آیندهای سوسیالیستی بیش از آنکه به پیشبینیهای ایدئولوژیک وابسته باشد، به کنشهای خودجوش کل طبقهی کارگر بستگی دارد؛ کنشهایی که ممکن است در سازمانهای انقلابی نوظهور تبلور یابند. در این شرایط، چیزی چندان آموزنده از تجارب گذشته باقی نمانده، جز این درس منفی که نه سوسیالدموکراسی و نه بلشویسم، هیچیک با مسئلهی انقلاب پرولتری نسبتی نداشتند. اما با مخالفت، هرچند ناسازوار، با هر دوی این جریانها، رزا لوکزامبورگ راهی دیگر بهسوی انقلاب سوسیالیستی گشود. علیرغم برخی تلقیهای نادرست نظری و پارهای توهمات در مورد عمل سوسیالیستی، انگیزهی انقلابی او عناصری بنیادی برای یک انقلاب سوسیالیستی را پدید آورد: بینالمللگرایی خللناپذیر، و اصل خودرهایی طبقهی کارگر از طریق کنش مستقل در درون سازمانهایش و در سراسر جامعه. با جدیگرفتن این اصل که رهایی پرولتاریا تنها کار خود اوست، رزا پلی میان گذشته و آیندهی انقلاب برقرار کرد. بدینسان، اندیشههای او همچنان به اندازهی خود ایدهی انقلاب زندهاند، در حالی که همهی مخالفان او در جنبش کارگری گذشته، بهجزئی از جامعهی سرمایهداری در حال زوال بدل شدهاند.
۱. برای اطلاعات زندگینامهای، بنگرید به:
جان پی. نتل، رزا لوکزامبورگ، در دو جلد (لندن: انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۱۹۶۶).
۲. ادوارد برنشتاین، پیشفرضهای سوسیالیسم و وظایف سوسیالدموکراسی، ترجمهشده با عنوان سوسیالیسم تکاملی (۱۸۹۹؛ نیویورک: شوکن، ۱۹۶۱).
۳. میخائیل ای. توگان-بارانوفسکی، مبانی نظری مارکسیسم [Die Theoretischen Grundlagen des Marxismus] (لایپزیگ: دانکر و هومبلوت، ۱۹۰۵).
۴. کارل مارکس، سرمایه، جلد دوم، «فرایند گردش سرمایه» (۱۸۸۵؛ شیکاگو: چارلز کر، ۱۹۲۶)، ص. ۵۳۲.
۵. همان، ص. ۵۷۸.
۶. مایکل کالکی، «مسئلهی تقاضای مؤثر نزد توگان-بارانوفسکی و رزا لوکزامبورگ».
۷. جون رابینسون، مقدمه بر رزا لوکزامبورگ، انباشت سرمایه (۱۹۱۳؛ لندن: راتلج و کیگن پل، ۱۹۵۱).
۸. رزا لوکزامبورگ، انقلاب روسیه (۱۹۲۲)، در انقلاب روسیه و لنینیسم یا مارکسیسم؟ (انآربر: انتشارات دانشگاه میشیگان، ۱۹۶۱)، ص. ۳۹.
۹. همان.
۱۰. همان.
۱۱. رزا لوکزامبورگ، «پرسشهای سازمانی سوسیالدموکراسی روسیه» (۱۹۰۴)، همان، ص. ۱۰۲.
۱۲. رزا لوکزامبورگ، انقلاب روسیه، همان، ص. ۶۹.
۱۳. همان، ص. ۷۲.
۱۴. رزا لوکزامبورگ، اصلاح اجتماعی یا انقلاب؟ (۱۸۹۹؛ نیویورک: پثفایندر، ۱۹۷۳).
۱۵. رزا لوکزامبورگ، اعتصاب تودهای، حزب سیاسی، و اتحادیههای کارگری (۱۹۰۶؛ نیویورک: هارپر و رو، ۱۹۷۱).
۱۶. سباستین هافنر، شکست یک انقلاب (نیویورک: لایبرری پرس، ۱۹۷۲)، ص. ۱۲.
منبع:
Rosa Luxemburg in Retrospect by Paul Mattick 1976