فراتر از یک مارکسیست انقلابی


24-10-2022
بخش دیدگاهها و نقدها
516 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

آنتونیو گرامشیفراتر از یک مارکسیست انقلابی

«یادداشت‌های زندان» مجموعه مقالاتی است که گرامشی طی 11 سال زندانش در رژیم فاشیستی ایتالیا نوشت؛ او از ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۵ بیش از ۳۰ دفتر و حدود ۳ هزار صفحه مطلب نوشت.

فرهنگ امروز: کریس هارمن ، ترجمه: فرید دبیرمقدم،  «یادداشت‌های زندان» مجموعه مقالاتی است که گرامشی طی 11 سال زندانش در رژیم فاشیستی ایتالیا نوشت؛ او از ۱۹۲۹ تا ۱۹۳۵ بیش از ۳۰ دفتر و حدود ۳ هزار صفحه مطلب نوشت. گرامشی بینش‌های مختلفی را از افراد متعدد می‌گیرد، نه فقط از متفکران مارکسیست، بلکه از متفکرانی همچون نیکولو ماکیاوللی، ویلفردو پارتو، جورج سورل و بندیتو کروچه. یادداشت‌های زندان او طیف وسیعی از موضوعات را دربرمی‌گیرد، ازجمله تاریخ ایتالیا و ناسیونالیسم، انقلاب فرانسه، فاشیسم، فوردیسم، جامعه مدنی، مذهب، فرهنگ والا و فرهنگ عامه. یادداشت‌ها در دهه ۱۹۳۰ به‌طور مخفی از زندان خارج شدند و تا دهه ۱۹۵۰ منتشر نشدند، بعد از آن، نخستین ‌بار در دهه ۱۹۷۰ به انگلیسی ترجمه شدند.

آن دسته افرادی که می‌خواهند آنتونیو گرامشی را شخصیتی غیر از یک مارکسیست انقلابی نشان دهند، توجه خود را معطوف به دفترهایی می‌کنند که او در زندان نوشت. گرامشی دفترهای زندان خود را تحت نظارت زندانبانی فاشیست نوشت و اغلب مجبور بود معنای واقعی مورد نظر خود را پنهان کند؛ بنابراین، در این نوشته‌ها، مارکسیسم، «فلسفه عمل» خوانده می‌شود، لنین، «ایلیچ» نامیده می‌شود و حزب انقلابی، «شهریار مدرن» (به تأسی از شهریاری که نیکولو ماکیاوللی امید داشت اتحادی انقلابی در ایتالیای دوره رنسانس پدید آورد)؛ بااین‌حال، در جای‌جای این دفترها ارجاعاتی هست که معنای انقلابی‌شان بر هیچ‌کس پوشیده نیست.

برای نمونه، نوشته‌های او در مورد تأثیرگذارترین روشنفکر زمان خود، یعنی بندیتو کروچه که تأثیر بسیاری بر گرامشی جوان گذاشت، سرشار است از انتقاد به کروچه برای رفرمیسم او و بیرون‌گذاشتن «آهن و آتش» از تاریخ. قطعه‌ای در دفترهای زندان که مخاطبش می‌تواند بسیاری از به‌اصطلاح پیروان امروزی گرامشی باشد، تأکید می‌کند «تصور تحول تاریخی به‌عنوان بازی‌ای که باید صادقانه به داورش و قواعد از پیش تعیین‌شده‌اش احترام گذاشت تصوری خام از تاریخ است… مسئله بر سر رسیدگی دائم از بیرون به ارگانیسمی است که از داخل قادر نیست خود را سالم نگه دارد.»

تفاسیر رفرمیستی و آکادمیک از گرامشی عملاً بخش‌های مربوط به اقتصاد را نادیده می‌گیرند، بخشی‌هایی که مؤید مؤلفه‌های اصلی اقتصاد مارکس و تحلیل او از گرایش به‌سمت کاهش نرخ سود است که دست‌آخر به بحران‌های عظیم اجتماعی می‌انجامد و کنش توده‌گیر را سرعت می‌بخشد. به‌زعم گرامشی، این گرایش باید دارای ماهیت تاریخی واقعی و نه ماهیتی روش‌شناختی باشد که حاکی از «فرایندی دیالکتیکی است که طی آن، فشار تدریجی مولکولی منجر به نتیجۀ فاجعه‌بار در کلیت اجتماعی می‌شود» و باعث فشارهای تدریجی فردی دیگر می‌شود. ازاین‌رو شاید تعجب‌آور نیست که یکی از تأثیرگذارترین تلاش‌ها برای استفاده از گرامشی علیه مارکسیسم کلاسیک، یعنی تلاش ارنستو لاکلائو و شانتال موف، به این ادعا ختم می‌شود که «گرامشی در عرصه اقتصاد بیش از حد تعین‌گرا و جبری است».

مفهوم هژمونی در مرکز تفسیر رفرمیستی و آکادمیک از گرامشی قرار دارد، مفهومی که آن را در تقابل با مقولات مبارزه طبقاتی و انقلاب اجتماعی قرار می‌دهند. اما شخصی که گرامشی برای معرفی این مفهوم ارج می‌نهد، لنین است: «بزرگ‌ترین نظریه‌پرداز مدرن فلسفه عمل [لنین] در تقابل با گرایش‌های مختلف به اقتصادگرایی... آموزه هژمونی را به‌عنوان مکملی بر نظریه دولت در مقام زور (state-as-force) طرح ریخت.» به واژۀ مکمل توجه کنید که متضاد این مقولۀ رفرمیستی است که مباحثه ایدئولوژیک می‌تواند جایگزینی برای مواجهه انقلابی باشد.

همان‌گونه که مگان ترودل و کریس بامبری در مقالات خود نشان می‌دهند، گرامشی از طریق مبارزه بین سال‌های ۱۹۱۸ تا زندانی‌شدنش در ۱۹۲۶ یک فرایند یادگیری را از سر گذراند. این فرایند منتهی به نوشته‌هایی چون «تزهای لیون» شد که گرامشی در آن می‌گفت حزب انقلابی نمی‌تواند در انزوا به انتظار توده‌ها بنشیند تا به آن رو کنند، بلکه باید با ترکیب مبارزه ایدئولوژیک با مبارزه اقتصادی و سیاسی برای گرفتن رهبری توده‌ها پیکار کند. این رکن کلیدی، روش جبهه متحد بود که لنین و تروتسکی در کنگره‌های سوم و چهارم بین‌الملل سوم در ۱۹۲۱ و ۱۹۲۲ به دفاع از آن سخن گفتند. بیشتر محتوای دفترهای زندان معطوف به بسط نظری این رویکرد است؛ به همین دلیل است که مضامین هژمونی، ایدئولوژی، حزب انقلابی و شکل‌های مختلف مبارزه (جنگ موضعی و جنگ مانوری) در پیوند با یکدیگرند. گرامشی در حین تلاش برای بسط این مضامین رابطه‌اش با مبارزه عملی قطع شد. در سال ۱۹۲۸ نوشت: «کتاب و مجله حاوی مقولاتی عام‌اند و صرفاً سیر حوادث در جهان را به بهترین نحوی که می‌توانند ترسیم می‌کنند؛ این‌ها هیچ‌گاه به شما اجازه نمی‌دهند تا معنای بی‌واسطه و مستقیم زندگی‌های تام، دیک و هری را دریابید. اگر نتوانید افراد واقعی را بفهمید، نمی‌توانید آنچه را کلی و عام است، بفهمید.»

انزوای گرامشی به این معنا بود که او تنها اطلاعی غیرمستقیم و مغشوش از حوادث مهم بیرون از زندان و جنجال‌های سیاسی حاصله، مثلاً نتایج استالینیسم و پیروزی فاشیسم در آلمان داشت. این موضوع ترکیب شد با نیاز به استفاده از یک زبان دوپهلوی رمزی که افکار واقعی‌اش را نه فقط از زندانبانانش، بلکه از خوانندگان مارکسیستش و شاید گاهی از خودش پنهان کند. حاصل کار انتزاع و دوپهلویی در برخی از صورت‌بندی‌هایش است. علی‌الخصوص نمی‌توانست باور مستمرش را به لزوم یک حزب انقلابی که قادر به سازمان‌دهی یک شورش و مشارکت در مبارزه ایدئولوژیک باشد به‌صراحت تشریح کند؛ درنتیجه، نوشته‌هایش در معرض سوءتعبیر قرار دارند، اتفاقی که به‌ندرت در مورد لنین و تروتسکی روی می‌دهد. (این یکی از دلایلی است که گرامشی‌پژوهی در آکادمی شکوفا شد و نقل‌قول‌های آبرومندی را برای پایان‌نامه‌های دکتری مهیا کرد، درحالی‌که پژوهش‌ها در مورد لنین یا تروتسکی به‌هیچ‌وجه تن به این مسائل نمی‌دهند.) سال‌های طولانی زندان، زمانی را در اختیار گرامشی گذاشت تا به‌خوبی در مورد نکات نظری خاصی بیندیشد و منابع نظری‌ای را پدید آورد که انقلابیون قرن حاضر می‌توانند بهرۀ فراوان از آن ببرند؛ حال آنکه دیگر فعالان بزرگ مارکسیست در دهه‌های اول قرن بیستم فرصت این کار را نداشتند.

هژمونی و مبارزه سیاسی

دو دل‌مشغولی مرتبط در کل دفترها حضور دارند: چرا غلیان احساسات انقلابی در ایتالیا ناکام ماند و در آخر بنیتو موسولینی به قدرت رسید؟ چرا باآنکه بورژوازی در ایتالیا سال‌ها پیش از بورژوازی در فرانسه و در دوره رنسانس شکل گرفت، تا این حد در متحدساختن کشور در یک مسیر سرمایه‌دارانه نسبت به آنان ناموفق عمل کرد؟ در جای‌جای دفترها، گرامشی مدام در بین این دو تجربه در رفت‌وآمد است، چراکه پاسخی واحد برای هر دو سؤال می‌بیند: ناتوانی یک نیروی اقتصادی در ترجمان خود به نیرویی سیاسی با قابلیت توده‌گیر تا تمامی ستمدیدگان را برای سرنگونی یک ساختار سیاسی کهنه به خود جذب کند.

رادیکال‌ترین گروه‌ها در ایتالیای قرن نوزدهم، اول ژاکوبن‌های ایتالیایی و بعد حزب کنش جوزپه ماتسینی و جوزپه گاریبالدی، برعکس ژاکوبن‌های فرانسوی، خشم دهقانان را به‌سوی زمین‌داران سوق ندادند و درنتیجه، یک پایگاه توده‌ای برای تشکیل یک ملت بورژوای ایتالیایی ایجاد کردند. در ۱۹۱۸ و ۱۹۲۰ چهره‌های شاخص در حزب سوسیالیست ایتالیا، از یک سو جیاچینتو سراتی و از سوی دیگر آمادئو بوردیگا، هر دو این دیدگاه را داشتند که اگر به‌قدر کافی صبر کنند، قدرت اقتصادی کارگران به‌صورت خودکار به قدرت سیاسی ترجمان خواهد شد. نگرش آن‌ها از تجدیدنظرطلب‌های گرد فیلیپو توراتی و پارلمان متفاوت بود، اما نقطه اشتراکشان این بود که هر دو نیاز به پیش‌قدم‌شدن در برداشتن گام‌های عملی و ایدئولوژیک را درک نمی‌کردند؛ گام‌هایی برای جلب تودۀ دهقان‌ها، سربازان مرخص‌شده از خدمت نظامی و لایه‌های ناراضی خرده‌بورژوازی به‌منظور اقدامی انقلابی برای گرفتن قدرت. درنتیجه، خلئی سیاسی پدید آمد که فاشیست‌ها وقتی اکثریت بورژوازی در ۱۹۲۲ به آن‌ها روی آوردند، توانستند آن را پر کنند.

به‌زعم گرامشی، دلیل ناکامی جنبش انقلابی، شکل‌گیری‌اش حول منافع بی‌واسطه اقتصادی بود (آنچه او صنف‌گرایی می‌نامید)، آن‌هم بدون دخیل‌کردن دیگر گروه‌های ستمدیده و استثمارشده در مبارزه برای جامعه‌ای نو. او به مثال لنین ارجاع می‌دهد، چراکه حرف لنین در «چه باید کرد» دقیقاً همین بود:

«آگاهی توده‌های کارگر نمی‌تواند یک آگاهی طبقاتی حقیقی باشد، اگر کارگران یاد نگیرند… تا تمام طبقات اجتماعی دیگر را در تمامی مظاهر حیات فکری، اخلاقی و سیاسی‌شان مشاهده کنند -اگر یاد نگیرند تا در عمل یک تحلیل و ارزیابی ماتریالیستی از تمامی جوانب فعالیت و حیات همه طبقات، قشرها و گروه‌های مردم انجام دهند. کسی که توجه، قدرت مشاهده و آگاهی طبقه کارگر را انحصاراً یا حتی عمدتاً معطوف به این طبقه کند، سوسیال‌دموکرات (سوسیالیست انقلابی) نیست: شناخت طبقه کارگر از خود پیوندی ناگسستنی دارد، با تصور روشن این طبقه از مناسبات متقابل تمامی طبقات جامعه کنونی… که به‌واسطه تجربه حیات سیاسی حاصل می‌شود. آرمان یک سوسیال‌دموکرات باید نمایندگی مردم باشد؛ فردی که بتواند به تمام مظاهر سوءاستفاده از قدرت و ظلم در هرجا که روی می‌دهد و مرتبط با هر قشر یا طبقه که باشد عکس‌العمل نشان دهد، فردی که بتواند تمامی این مظاهر را در یک تصویر بزرگ از خشونت پلیس و استثمار سرمایه‌داری جمع‌بندی کند؛ فردی که قادر است در هر کار کوچکی اعتقادات سوسیالیستی و مطالبات دموکراتیکش را به همه نشان دهد و برای همگان اهمیت و معنای جهانی و تاریخی مبارزۀ رهایی‌بخش پرولتاریا را تبیین کند.»

دل‌مشغولی گرامشی دقیقاً این است که چطور این کار را می‌توان در دوره‌ای که از دید وی بی‌واسطه آماده انقلاب نیست، انجام داد. همچنین، به نظر او، این کار در غرب دشوارتر از روسیه است، زیرا پیوندهای ایدئولوژیک مردم با دولت‌های موجود به دلیل وجود شبکه‌های انبوه سازمان‌دهی رسمی و غیررسمی (جامعه مدنی) قوی‌تر از این پیوندها در روسیه است. این‌ها بر طبقات پایین تأثیر می‌گذارند، اما رهبری این طبقات درهرحال به ساختارهای جامعه موجود گره خورده و به‌عنوان مجرایی عمل می‌کند که ایدئولوژی‌ها را به خورد طبقات فرودست می‌دهد.

مبارزه هژمونیک مبارزه‌ای در دو جبهه است: آزادساختن طبقه کارگر از یوغ ایده‌هایی که آن را به نظم استثمارگر موجود بند کرده است و متصل‌ساختن طبقات فرودست دیگر به طبقه کارگر در یک بلوک.

مسئلۀ نظریه و عمل

مبارزه بر سر هژمونی مبارزه‌ای میان جهان‌بینی‌های رقیب است؛ اما این امر می‌تواند صرفاً مبارزه‌ای برای تحمیل پارادایم‌های مختلف دیده شود –هریک داستان خود را می‌گوید و هر داستانی به‌خوبی دیگری است. این دیدگاه کهنۀ نسبی‌گرایانه است که از سوی پست‌مدرنیست‌ها، پساساختارگرایان و متفکران (شاید بهتر است بگوییم نامتفکران) پسامارکسیست احیا شده ‌است. برخی از اینان تلاش کرده‌اند تا گرامشی را در دارودسته خود جا بزنند. البته یکی از آثار مهم پسامارکسیست در میانه دهه ۱۹۸۰ که از مصطلحات گرامشی بهره گرفت، یعنی کتاب «هژمونی و استراتژی سوسیالیستی» لاکلائو و موف، مجبور بود گرامشی را نقد کند، چراکه «مفهوم هژمونی… منطقی از امر اجتماعی را عرضه می‌کند که با مقولات اساسی نظریه مارکسیستی ناسازگار است.»

دفترهای زندان، گاه عبارت‌های دوپهلویی دارد که می‌تواند به رویکردی نسبی‌گرایانه راه بدهد. در یک جا گرامشی در واکنشی شدید به آنچه ازنظرش ماتریالیسم خام و مکانیکی کتاب «ماتریالیسم تاریخی» نیکلای بوخارین است، انتقاد سختی بر مقولات مربوط به جهان بیرونی وارد می‌کند؛ اما این عبارات در تقابل با بخش‌های دیگری از نوشته‌های گرامشی قرار می‌گیرد که در مورد معرفت عینی است و باید آن را به‌منزله واکنشی به این ایده تلقی کرد که معرفت به واقعیت را صرفاً با مشاهده واقعیت کسب می‌کنیم. به‌زعم گرامشی، مفاهیمی که چگونگی مشاهده واقعیت را برای ما تعین می‌بخشند باید به بوته آزمون گذاشته شوند. وی مدام به این آزمون اشاره می‌کند: آزمون عمل. نام فلسفه عمل که بر مارکسیسم می‌گذارد نیز از همین‌جا می‌آید.

نقطه شروع او تز دوم فوئرباخ است: «این مسئله که آیا حقیقت عینی را می‌توان ناشی از تفکر بشر دانست، نه یک مسئله نظری، بلکه مسئله‌ای عملی است. انسان باید حقیقت را –واقعیت‌داشتن، قوت‌داشتن و این‌جهانی‌بودن تفکرش را– در عمل اثبات کند. مشاجره بر سر واقعی یا غیرواقعی‌بودن تفکری مجزا از عمل یک مسئله تماماً مدرسی است.» بنابراین، گرامشی می‌گوید تنها در صورتی می‌توان از حقیقت و جهانی عینی حرف زد که آن‌ها را حاصل فعالیت بشر بدانیم -عینی یعنی ازنظر بشری عینی است: «ارزش تاریخی یک فلسفه را می‌توان از کارایی عملی‌ای که برای خود حاصل کرده است، سنجید (عملی را به وسیع‌ترین معنای کلمه باید در نظر گرفت). اگر این گزاره صادق باشد که هر فلسفه‌ای نمود یک جامعه است، آنگاه باید بر آن جامعه تأثیر بگذارد و اثرهای مثبت و منفی معینی ایجاد کند.»

انقلابیون صحت تحلیل‌هایشان از جهان مادی را تنها می‌توانند در فرایند تلاش برای تغییر آن بسنجند: «اگر مسئله این‌همان‌سازی (identification) نظریه و عمل به میان کشیده شود، باید به این معنی مطرح شود که آدمی می‌تواند بر پایه عملی خاص نظریه‌ای بسازد، نظریه‌ای که با تلاقی و این‌همان‌ساختن خود با مؤلفه‌های تعیین‌کننده عمل بتواند فرایند تاریخی در جریان را شتاب بخشد و تمامی مؤلفه‌های عمل را متجانس‌تر، منسجم‌تر و کارآمدتر سازد… یا اینکه با توجه به یک موضع نظری خاص، آدمی می‌تواند مؤلفه عملی را سامان ببخشد که برای تحقق آن نظریه ضروری است. این‌همان‌سازی نظریه و عمل، کنشی انتقادی است که از طریق آن نشان داده می‌شود که عمل، عقلانی و لازم است و نظریه، واقع‌گرایانه و عقلانی است.»

شاید به‌نظر برسد این گفته، گرامشی را به مکتب پراگماتیسم در فلسفه نزدیک می‌کند، مکتبی که صد سال پیش در آمریکا بسیار تأثیرگذار بود. بر اساس این مکتب، صدق یک گزاره را سودمندی عملیِ بی‌واسطۀ آن تعیین می‌کند. در واقع، گرامشی می‌نویسد: «تصوری که پراگماتیست‌ها از زبان دارند قابل قبول نیست؛ با وجود آنکه آن‌ها نیازهایی واقعی را احساس می‌کردند و با دقتی آن‌ها را توصیف کردند که پربیراه هم نبود.»

روشن است که مشکل هر دیدگاه محدودی که صحت ایده‌ها را با فعالیت عملی می‌سنجد این است که هر نوع دیدگاهی را که گرامشی کاذب قلمداد می‌کرد موجه جلوه می‌دهد. برای نمونه، می‌توان گفت موسولینی برحق بود چون موفق بود و گرامشی در اشتباه بود چون سر از زندان درآورد. گرامشی سنجش صحت نظریه و عمل را به این معنای محدود و کوته‌بینانه رد می‌کند. ازنظر او، مسئله بر سر سیر تحول تاریخی کل بشریت است: «نوآوری‌های فلسفی… تا جایی ثابت می‌کنند که ازنظر تاریخی حقیقت دارند که به‌صورت انضمامی (تاریخی و اجتماعی) کلی شوند.» اما این امر باید برای کل بشریت در سیر تحول تاریخی‌اش روی دهد، نه صرفاً برای این یا آن شخص یا گروه. «انسان تا آنجایی معرفت عینی دارد که این معرفت برای کل نوع بشر واقعی باشد، بشری که به‌صورت تاریخی در یک نظام فرهنگی واحد وحدت یافته باشد.» چنین نظام فرهنگی وحدت‌یافته‌ای تنها درنتیجه مبارزه عملی طبقاتی می‌تواند پا به عرصه وجود بگذارد: «این فرایند وحدت‌یافتن تاریخی به‌واسطه ازمیان‌رفتن تناقضات درونی به‌وقوع می‌پیوندد؛ تناقضاتی که جامعه بشری را از هم می‌گسلد.» این تناقضات گروه‌هایی را با ایدئولوژی‌هایی به‌وجود می‌آورد که خاستگاه‌های عملی‌شان آن‌ها را «زودگذر» می‌کند.

بنابراین، مبارزه بر سر عینیت مبارزه‌ای است برای آزادساختن خویش از ایدئولوژی‌های ناقص و موهوم و مشابه مبارزه برای وحدت‌یافتن فرهنگی نوع بشر است. این فرایند در علوم فیزیکی بیشترین پیشرفت را داشته است، یعنی علومی که منافع مادی متفاوت مردم تأثیر مستقیم کمتری بر رویکردهایشان دارد: «تا به حال علوم تجربی حیطه‌ای را به وجود آورده که در آن وحدت فرهنگی از این نوع به بیشترین حد خود رسیده‌ است… در اینجا نمونه بارز فرایند وحدت‌بخش واقعیت را می‌توان در فعالیت تجربی دانشمند سراغ گرفت که اولین مدل وساطت دیالکتیکی میان انسان و طبیعت است… و از طریق آن، انسان به مدد تکنولوژی، نسبتی میان خود و طبیعت برقرار می‌کند، آن را می‌شناسد و بر آن سلطه می‌یابد.» اما وقتی پای فهم جنبه‌های اجتماعی واقعیت به میان کشیده می‌شود، دغدغه‌های عملی متفاوت طبقات مختلف به رویکردهای متفاوت به واقعیت ترجمان می‌شود و روشنفکرانی که در ارتباط با طبقات سلطه‌گرند هیچ‌گاه قادر نیستند فراتر از شناخت ناقص بروند. وقتی این روشنفکران این شناخت‌ها را تعمیم می‌بخشند، ناگزیر تقریرهایی متناقض از جهان ارائه می‌دهند.

مارکسیسم ازآنجاکه نظریه طبقه‌ای است که مبارزه‌اش به تنهایی قادر است وحدت‌یافتن بشریت را محقق سازد، می‌تواند بر تناقضاتی که نظام‌های فکری پیشین را احاطه کرده بود غلبه یابد. استدلال گرامشی در اینجا بسیار نزدیک به استدلال گئورگ لوکاچ است که ۱۰ سال پیش‌تر در مقاله مهم «شیءوارگی و آگاهی پرولتاریا» در کتاب «تاریخ و آگاهی طبقاتی» آورده بود. لوکاچ می‌گفت فیلسوفان بزرگ روشنگری تنها می‌توانستند شناختی ناقص و متناقض از جهان ارائه کنند، زیرا در ارتباط با طبقه نوظهور بورژوازی بودند، طبقه‌ای که فعالیت عملی‌اش نمی‌توانست فراتر از حد خاصی به مقابله با جامعه‌ای برود که در آن زندگی می‌کرد و درنتیجه نمی‌توانست به فهم سازوکار درونی آن جامعه برسد. دلیل «آنتی‌نومی‌های» (تناقضات مفهومی) تفکر بورژوایی نیز همین بود؛ آنتی‌نومی‌هایی که فقط با نظریاتی می‌توان بر آن‌ها غلبه کرد که مبتنی‌اند بر تنها طبقه‌ای که در قلب سرمایه‌داری با استثمار می‌جنگد: طبقه کارگر.

قابلیت مارکسیسم در ارائه یک جهان‌بینی فاقد تناقض به این معنی است که مارکسیسم می‌تواند حقایق ناقص نظریات پیشین را نیز دریابد و نشان دهد چرا به تناقض و بطلان منتهی شدند. به بیان دیگر، مارکسیسم می‌تواند به یک معنای خاص به‌واسطه توانایی‌اش در نقد دیدگاه‌های دیگر صحت خود را به‌اثبات برساند، حتی وقتی به‌نظر نمی‌رسد عرصه عمل، نظریات مارکسیسم را تأیید کند. مارکسیست‌ها مجبور نیستند منتظر انقلاب جهانی باشند تا موجه‌بودن تمامی عقایدشان را نشان دهد!

گرامشی مثالی می‌آورد که مارکسیسم چگونه باید با مکتب اقتصادی نئوکلاسیک (مارژینالیست) برخورد کند: «اگر کسی بخواهد از برداشت انتقادی (مارکسیستی) از اقتصاد دفاع کند، باید به‌طور نظام‌مند بر این امر واقع تأکید ورزد که اقتصاد ارتدکس با همین مسائل (البته در زبانی دیگر) سروکار دارد و این‌همانی این مسائل را اثبات کند و نشان دهد که راه‌حل انتقادی راه‌حل برتر است.» این همان رویکردی است که مارکس در نوشته‌های اقتصادی خود در برابر اقتصاددانان بورژوای کلاسیک اتخاذ می‌کند. او در حاشیه به ارتباط متقابل میان تکوین ایده‌هایشان و دغدغه‌های عملی بورژوازی اشاره می‌کند. مادامی‌که بورژوازی طبقه‌ای بود که تلاش می‌کرد تا جامعۀ کهنه را در عمل تغییر دهد، قادر بود ایده‌هایی نظری بسط دهد که زیر پای اسطوره‌های آن جامعه را خالی می‌کرد؛ ازاین‌روست که مارکس در مورد خصلت علمی یا غامض بسیاری از ایده‌های آدام اسمیت می‌نویسد.

این ایده‌ها علمی‌اند به‌خاطر دغدغه عملی اسمیت (تضمین استیلای کامل مناسبات سرمایه‌داری در اسکاتلند) «در مقام مفسر نوکیسگی صریحاً بورژوا که از زبان بورژوازی همچنان انقلابی استفاده می‌کند که هنوز کل جامعه، دولت و… را تحت کنترل خود درنیاورده است.» این موجب می‌شود تا اسمیت تلاش کند روابط درونی میان مقولات اقتصادی یا ساختار پنهان نظام بورژوایی را دریابد، «تا تلاش کند به فیزیولوژی درونی جامعه بورژوایی نفوذ کند.»

در مقابل این خصلت، مارکس ارکان غیرعلمی یا «همه‌کس‌فهم» تفکر اسمیت را قرار داد که تا آنجا پدیدار شدند که او نگاهی غیرانتقادی به برخی ویژگی‌های سرمایه‌داری تثبیت‌شده می‌انداخت. (این تعارض به بهترین وجه در دو نسخه اسمیت از نظریه ارزش آشکار می‌شود: یکی بر پایه تولید ارزش از طریق کار و تلویحاً استثمار، دیگری بر مبنای تقسیم عایدات از پیش تولیدشده.) نسخه‌های غیرعلمی با ظهور «اقتصاد سیاسی عامیانه» غلبه یافت که خود را محدود به توصیف سطح ظاهری بازار می‌کند. این بود تمام آنچه بورژواهای عمل‌گرا به آن علاقه‌مند بودند -و عرضۀ آنچه بورژوازی به آن علاقه‌مند بود، به‌عنوان تنها چیزی که ارزش علمی داشت، امکان‌های تحقیق عملی حقیقی را محدود می‌ساخت. «سرمایه» مارکس نقدی است که هم پژوهش‌های اقتصاد سیاسی کلاسیک را کامل می‌کند و هم منشأ محدودیت‌ها و تناقضات درونی آن‌ها را نشان می‌دهد.

با وجود آنکه بسیاری از نوشته‌های مارکس همچنان در زمان گرامشی منتشر نشده بودند، اما رویکرد گرامشی بسیار نزدیک به رویکرد مارکس است؛ بااین‌حال، یک مؤلفه در نسبت میان نظریه و عمل هست که گرامشی تنها به‌صورت ناقص به آن پرداخته ‌است. او به ارکان یک جهان‌بینی نو اشاره می‌کند که مخلوط با دیدگاه‌های دیگر در عقل سلیم توده‌ها وجود دارد، اما تنها در قطعات معدودی به چگونگی این مسئله اشاره می‌کند.

یکی از این قطعات که در بالا نقل شد به آگاهی متناقض می‌پردازد و ارجاعش به انسانی عادی است، دارای یک آگاهی نظری… مضمر در فعالیتش. گرامشی در قطعه‌ای دیگر و در حین صحبت از تاریخ فلسفه می‌نویسد: «تقدم تبدیل به عمل می‌شود، تبدیل به تاریخ واقعی تغییرات در مناسبات اجتماعی؛ بنابراین، از این‌ها (و در تحلیل نهایی از اقتصاد) مسائلی نشئت می‌گیرند که فیلسوفان خود برمی‌نهند و بسط می‌دهند»؛ اما به‌روشنی توضیح نمی‌دهد که عمل چگونه تبدیل به نظریه می‌شود. بسط این مقوله به معنای افزودن برخی از دریافت‌های مارکس و انگلس و همچنین یکی از بسیار مارکسیست‌های روسی که با استالین درافتاد، یعنی والنتین ولوشینف، به دریافت‌های گرامشی است.

زبان، ایدئولوژی و طبقه

مارکس و انگلس در «ایدئولوژی آلمانی» (یکی از آثار منتشرنشده در زمان گرامشی) استدلال می‌کنند که «تولید ایده‌ها، تصورات و آگاهی در ابتدای امر مستقیماً با فعالیت مادی و مراوده مادی انسان‌ها -یعنی زبان زندگی واقعی- درهم‌تنیده شده ‌است.» تصور، تفکر و مراوده مادی انسان‌ها در این مرحله به‌عنوان برون‌ریزی مستقیم رفتار مادی پدیدار می‌شود. زبان، همان فعلیت بی‌واسطه تفکر، ضرورتاً اجتماعی است. زبان آگاهی عملی است که برای انسان‌های دیگر وجود دارد و تنها به‌ همین‌دلیل به‌شخصه برای من نیز وجود دارد. زبان همچون آگاهی، تنها از روی نیاز و ضرورت مراوده با دیگر انسان‌ها پدید می‌آید.

زبان و فعالیت عملی از یکدیگر تفکیک‌ناپذیرند. بشر تا آنجا که در فعالیت عملی با دیگران مشارکت می‌ورزد، باید با دیگران ارتباط برقرار کند و بیان‌هایی کلامی متناظر با جنبه‌های آن فعالیت را بیابد؛ و هربار که اشکال جدید فعالیت عملی پدید می‌آید (خواه مسئله بر سر شیوه‌های جدید امرارمعاش باشد، خواه مبارزه‌های جدید میان گروه‌های اجتماعی یا هر چیز دیگر)، بیان‌های زبانی جدیدی (تفسیر مجدد بیان‌های کهنه) نیز سر برمی‌آورد و به ‌همراه آن شیوه‌های جدید متصورشدن واقعیت.

ولوشینف (که او نیز از ایدئولوژی آلمانی بی‌خبر بود) در دو کتاب ارزشمند «مارکسیسم و فلسفه زبان» و «فرویدیسم: نقدی مارکسیستی»، برداشت مشابهی از نسبت میان عمل، زبان و تفکر را با تفصیلی بیشتر بسط داد. او استدلال می‌کرد که زبان در موقعیت‌های اجتماعی انضمامی شکل می‌گیرد و همواره متضمن دیالوگ است؛ در این فرایند، مردم کلمات و مفاهیمی جدید می‌آفرینند که از بستر عملی‌ای که در آن استفاده می‌شوند تفکیک‌ناپذیرند. اما تغییرات در استفادۀ زبانی لاجرم بر آگاهی مردم تأثیر می‌گذارد، زیرا مردم افکار خود را از طریق گفتار درونی بیان می‌کنند؛ بنابراین، تصادمی مستمر وجود دارد میان تلاش‌های طبقات حاکم برای تعیین چگونه فکرکردن مردم از طریق تثبیت خصلتی ماورای طبقه و ابدی بر نشانه‌های ایدئولوژیک و شیوه‌ای که مردم تعاملات عملی خود را بیان می‌کنند. برای نمونه، تفسیرهای متناقضی وجود دارد از مفاهیمی چون خوب، صحیح و راست‌گو با معنایی که جامعه مستقر تلاش می‌کند بر مردم تحمیل کند و تصادم این معنا با شیوه‌ای که توده مردم نیازها و تجارب خود را بیان می‌کند.

ولوشینف بدین طریق برداشتی از آگاهی متناقض را بسط می‌دهد که بسیار شبیه به برداشت گرامشی است؛ اما به‌عوض آنکه همچون گرامشی توجه خود را معطوف به نقش مبارزه جمعی در شکل‌گیری آگاهی کند، دل‌مشغولی ولوشینف عمدتاً این است که چگونه این تناقضات برای افراد تشویش می‌آفریند، افرادی که به‌ لحاظ ذهنی میان آنچه می‌توانند انجام دهند و آنچه باید بکنند، گرفتارند.

تناظرات جالبی میان تحلیل‌های مارکس، گرامشی و ولوشینف با برخی دستاوردهای لودویگ ویتگنشتاین برای فلسفه زبان وجود دارد. ویتگنشتاین اذعان می‌کرد شیوه‌ای که مردم تجارب خود را در زبان روزمره بیان می‌کنند با تلاش‌ها برای تثبیت معنا در تصادم است؛ اما نتیجه‌گیری وی این بود که تلاش‌ها برای تثبیت معنا محکوم به شکست است و لازم است، بپذیریم که مردم، جهان را از طریق بازی‌های زبانی متفاوت تفسیر می‌کنند. این صرفاً شکلی از گرفتگی ذهنی در فیلسوفان بود که منجر می‌شد غیر از این فکر کنند. آرای ویتگنشتاین این امکان را فراهم ساخته که پسامارکسیست‌ها و پست‌مدرنیست‌ها مؤلفه‌هایی از رویکرد او را از آنِ خود سازند. در مقابل، رویکرد مارکس-گرامشی-ولوشینف بازی‌های زبانی متفاوت را متناظر با فعالیت‌های عملی متفاوت طبقات مختلف در جامعه‌ای استثمارگر قلمداد می‌کند. یکی از مشهورترین بازی‌های زبانی خیالی ویتگنشتاین متضمن مردمی است که در حین حمل تخته‌های سنگی از کلمات برای برقراری ارتباط با یکدیگر استفاده می‌کنند. اما آنچه او مدنظر قرار نمی‌دهد معناهای متفاوتی است که آنان ممکن است به این کلمات ببخشند، اگر یکی از آنان رئیس باشد و دیگران بردگانش.

آنچه به درجات مختلف در تحلیل‌های گرامشی، ولوشینف، و مارکس و انگلس مضمر است، دیدگاهی به آگاهی است که در سطوح متفاوت وجود دارد. وقتی افراد دست به کنش می‌زنند، آگاهی بی‌واسطه‌ای دارند از کنش‌هایشان و بخشی از جهان که بر آن تأثیر می‌گذارند که آن را در زبان بیان می‌کنند و این آگاهی نمی‌تواند کاذب باشد. بااین‌حال، فراتر از این آگاهی بی‌واسطه یک آگاهی عام‌تر وجود دارد که زاییدۀ ایدئولوژی جامعه موجود است که تلاش می‌کند تجارب بی‌واسطه را در چهارچوبی قرار دهد که ارتباطشان با کل جهان را تبیین می‌کند؛ این امر است که به تناقضات درون آگاهی می‌انجامد. ایدئولوژی مستقر یک چیز در مورد زندگی مردم می‌گوید، حال آنکه فعالیت بی‌واسطه آن‌ها موجب می‌شود تا آن‌ها چیز بسیار متفاوتی بگویند –چیزی که پتانسیل دارد به قالب تصوری کاملاً جدید از جهان درآید.

در جامعه سرمایه‌داری، طبقه‌ای که ارزش از طریق استثمار از آن استخراج می‌شود، تجاربش مدام در تعارض با ایدئولوژی‌های مستقر قرار می‌گیرد و متناوباً به شورش واداشته می‌شود، شورشی که نطفۀ تصورات متفاوتی از جهان را می‌بندد. آگاهی آنان متناقض است، زیرا فعالیت عملی‌شان هم مقوم جامعه موجود است (کارشان چرخ آن را می‌گرداند) و هم به تعارض با آن جامعه سوق داده می‌شوند. بازشناسی این موضوع وابسته به این بازشناسی است که کار، تولید ارزش می‌کند و پویایی جامعه سرمایه‌داری مکرراً در تصادم با امید آنانی قرار می‌گیرد که آن کار را عرضه می‌کنند.

ازاین‌روست که گرامشی می‌توانست ارزش، همان اسم مستعار رابطه میان کارگر و نیروهای مولد صنعتی را مرکز وحدت‌بخش در اقتصاد قلمداد کند. ازقضا به ‌همین دلیل است که لاکلائو و موف در تلاش برای فراتررفتن از گرامشی در مسیر رفرمیسم و اتونومیسم مجبورند گرامشی را برای ذات‌بخشیدن به اقتصاد نقد کنند؛ یعنی برای باور به اینکه «اقتصاد مقوم بر پتانسیل جامعه برای ترکیب‌بندی مجدد هژمونیک حدی غلبه‌ناپذیر است.» او در این پیش‌داوری طبیعت‌گرایانه گرفتار می‌شود که اقتصاد را فضایی متجانس می‌بیند که توسط قوانین ضروری وحدت یافته ‌است.

فهم گرامشی از طبقه کارگر در مقام ابژۀ استثمار سرمایه‌داری که رفته‌رفته علیه آن می‌شورد (بدل به سوژه می‌شود) به این معناست که گرامشی می‌تواند در تقابل با تمام پسامارکسیست‌ها و پیروان آتی او پافشاری کند که ایده‌های مارکسیستی در تعارض با تمامی مقولاتی قرار نمی‌گیرد که در میان توده مردم پدید می‌آید: «یک پرسش نظری بنیادین مطرح می‌شود: آیا نظریه مدرن (مارکسیسم) می‌تواند در تضاد با احساسات خودانگیخته توده‌ها قرار بگیرد؟ (خودانگیخته بدین معنی که این احساسات به‌واسطه تجارب روزمره و در سایه عقل سلیم شکل گرفته‌اند) نه، نمی‌تواند در تضاد با آن‌ها قرار بگیرد. بین آن دو یک تفاوت کمّی وجود دارد و نه تفاوت کیفی. به‌اصطلاح باید یک تحویل متقابل، یعنی تبدیل از یکی به دیگری و برعکس، امکان‌پذیر باشد.»

گرامشی در بخشی از دفترها با ارجاع به جنبش تورین ۱۹20–۱۹18، جنبشی که متهم به خودانگیختگی و اراده‌باوری بود، شرحی از معنای گفتۀ بالا می‌آورد: «رهبری جنبش هم خلاق بود و هم صحیح. این رهبری انتزاعی نبود… خود را وقف انسان‌های واقعی کرده بود که در مناسبات تاریخی خاصی شکل گرفته بودند؛ انسان‌هایی با احساسات، نگرش‌ها، تصورات گسسته از جهان و... که حاصل ترکیب‌های خودانگیخته یک وضعیت داده‌شدۀ تولید مادی بود با انباشتگی تصادفی عناصر اجتماعی ناهمگون. این مؤلفه خودانگیختگی نادیده انگاشته نشد و مهم‌تر اینکه خوار شمرده نشد، بلکه این مؤلفه پرورانده شد، هدایت شد و از آلودگی‌های خارجی پالوده شد؛ هدف وفق‌دادن آن با نظریه مدرن بود –اما به شیوه‌ای زنده و به‌ لحاظ تاریخی مؤثر. جنبش به توده‌ها یک آگاهی نظری بخشید، آگاهی ازاینکه آنان پدیدآورندگان ارزش‌های تاریخی و نهادینه‌شده و بنیان‌گذاران یک کشورند.» این شرح است که باید راهنمای هر فرد انقلابی تلقی شود که می‌خواهد نقشی در ساختن یک جنبش سوسیالیستی هژمونیک در قرن بیست‌ویکم ایفا کند.

 

اسم
نظر ...