کمونیسم انتقادی آنتونیو لابریولا / داگ انا گرین


11-11-2024
بخش دیدگاهها و نقدها
41 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

 

کمونیسم انتقادی آنتونیو لابریولا

 داگ انا گرین

The critical communism of Antonio Labriola | International Socialist Review

آنتونیو لابریولا، اگر امروز اصلا شناخته می شود، به عنوان یک نظریه پرداز مارکسیست کوچک در انترناسیونال دوم به یاد می آید که تحت الشعاع چهره های شناخته شده ای مانند کارل کائوتسکی، روزا لوکزامبورگ یا ادوارد برنشتاین قرار دارد. گاهی اوقات از لابریولا به عنوان یک تأثیر سازنده بر مارکسیسم آنتونیو گرامشی و لئون تروتسکی یاد می شود. با این حال لابریولا شایسته شناخته شدن و مطالعه بر اساس شایستگی های خود است. او انتقادی از مارکسیسم ارتدکس انترناسیونال دوم ارائه داد و استدلال کرد که تئوری و عمل را از هم جدا می کند، درگیر سیستم سازی عقیم و جزمی است و به شکل جبرگرایانه اقتصادی مارکسیسم پایبند است. لابریولا مارکسیسم را به عنوان یک فلسفه باز پراکسیس، یعنی به عنوان یک روش انتقادی و انقلابی احیا کرد. او اجتناب ناپذیر بودن پیشرفت تاریخی را بدیهی نمی دانست ، اما استدلال می کرد که لازم است سوسیالیست ها فعالانه در شکل دادن به آن مداخله کنند.

بیوگرافی

آنتونیو لابریولا در 2 ژوئیه 1843، پسر یک معلم مدرسه در کاسینو، که در آن زمان بخشی از ایالت های پاپ بود، به دنیا آمد. در سال 1861 ، او در دانشگاه ناپل ثبت نام کرد و به صورت پاره وقت به عنوان پلیس برای پرداخت هزینه تحصیل خود کار کرد. در دوران دانشجویی، او فلسفه را زیر نظر برتراندو اسپانتا، یک هگلی برجسته، خواند که دولت جدید ایتالیا را تحقق آرمان هگلی می دانست. لابریولا با پذیرش هگلیانیسم از معلم خود پیروی کرد و او را در میان مارکسیست های نسل خود در غوطه ور شدن در فلسفه کلاسیک آلمان نادر کرد.

پس از فارغ التحصیلی، لابریولا به عنوان معلم مدرسه مشغول به کار شد و در اوایل دهه 1870، روزنامه نگاری را آغاز کرد و در آنجا از دیدگاه های لیبرال و ضد روحانیت حمایت کرد. در سال 1874 ، لابریولا به عنوان استاد دانشگاه رم منصوب شد ، سمتی که تا پایان عمر خود را در اختیار داشت. در طول دهه های 1870 و 1880، لابریولا به تدریج به سمت چپ حرکت کرد - زیرا او به طور فزاینده ای اتحاد ایتالیا را ناقص می دانست و نیاز به یک انقلاب دموکراتیک بیشتر دارد. در سال 1890، او به سوسیالیسم، به ویژه نوشته های مارکس و انگلس علاقه مند شد و در نهایت طبقه کارگر را به عنوان عامل کلیدی برای دستیابی به تغییرات اجتماعی انقلابی پذیرفت.

لابریولا که پس از تأسیس حزب سوسیالیست ایتالیا (PSI) خارج از آن باقی ماند (که در زیر به تفصیل مورد بحث قرار می گیرد) ، اساسا خود را وقف مطالعات نظری کرد. او یکی از اولین سوسیالیست های درون انترناسیونال دوم بود که انتقادی درونی از سیستماتیک کردن مارکسیسم ارائه داد که جوهر انقلابی آن را تضعیف کرد. آثار نظری اصلی لابریولا به یاد "مانیفست کمونیست" (1895)، در مورد ماتریالیسم تاریخی (1896) و سوسیالیسم و فلسفه (1898) بود. آخرین اثر لابریولا، از یک قرن تا قرن بعدی (1900-01)، که پس از مرگ منتشر شد، او را با استدلال در کنار نظریه پردازان ارتدکس که انقلاب سوسیالیستی تنها پس از گسترش سرمایه داری در سراسر جهان امکان پذیر است، دیدم که او را به طرفداری از گسترش استعمار توسط ایتالیا سوق داد. لابریولا در سال ۱۹۰۴ در رم درگذشت.

رویزیونیسم و ارتدکس

در دوران انترناسیونال دوم، احزاب سوسیالیست توده ای در حال ظهور، مارکسیسم را پذیرفتند تا مبارزه طبقاتی را توضیح دهند و به عنوان راهنمای انقلاب و سوسیالیسم عمل کنند. بسیاری از تئوریسین های انترناسیونال، چه کارل کائوتسکی و چه جورج پلخانف، وظیفه خود را سیستماتیک کردن و تحکیم مارکسیسم به عنوان یک دکترین تمام شده و منسجم به منظور به چالش کشیدن علوم و رشته های بورژوایی و محبوبیت آن برای مبارزان حزبی و طبقه کارگر می دیدند.1 با این حال، موفقیت انترناسیونال تضمین کرد که وقتی مارکسیسم مردمی و پذیرفته شد، اغلب در سطح بسیار سطحی انجام می شد و نمی توانست به طور موثر به علوم اجتماعی بورژوایی پاسخ دهد.

علاوه بر این، مارکسیسم انترناسیونال دوم نیز از نظر تئوری عقیم بود. مارکسیسم از تئوری و عمل انقلاب پرولتری به مجموعه ای از قوانین مکانیکی "علمی" تبدیل شد که توسعه اجتماعی را توضیح می داد و سوسیالیسم را به دلیل تضادهای درونی که سرمایه داری را محکوم به فنا می کرد، «ناگزیر» می دانست. اگرچه مارکسیست های ارتدوکس مانند کارل کائوتسکی، ژول گسده و فیلیپو توراتی استدلال می کردند که کارگران به جای انتظار منفعلانه برای تغییر، درگیر مبارزه سیاسی شوند، اما در عمل تنها روشی که آنها از آن حمایت می کردند، روش «آزمایش شده و واقعی» اصلاحات پارلمانی بود.

رویزیونیست هایی مانند ادوارد برنشتاین با حمایت از اینکه احزاب سوسیالیست نظریه های خود را به روز کنند و انقلاب را به عنوان یک هدف رد کنند، و در عوض به آنچه در عمل بودند تبدیل شوند، یعنی احزاب اصلاحات اجتماعی، تقدیس ارتدکس مارکسیسم را به چالش کشیدند. بسیاری در انترناسیونال دوم مانند رزا لوکزامبورگ، و. ی. لنین، کائوتسکی و پلخانف رویزیونیسم برنشتاین را به چالش کشیدند. در نهایت، حزب سوسیالیست دموکرات در سال های ۱۹۰۱ و ۱۹۰۳ و در کنگره ۱۹۰۴ انترناسیونال به رویزیونیسم برنشتاین رأی منفی داد. با این حال، این پیروزی ها توخالی بود زیرا حزب به شیوه های اصلاح طلبانه خود ادامه می داد. همانطور که ایگناز آور، دبیر حزب سوسیالیست دمکرات در سال ۱۸۹۹ به برنشتاین نوشت: «اد عزیزم، آدم به طور رسمی تصمیم نمی گیرد کارهایی را که شما پیشنهاد می کنی انجام دهد، کسی چنین چیزهایی را نمی گوید، بلکه به سادگی آنها را انجام می دهد.» 2 برای آنها، مارکسیسم بینشی آخرالزمانی و جزمی را ارائه داد که برای بسیج وفاداران حزب در فصل انتخابات و جمع آوری کمک های مالی برای سازمان استفاده می شد. در حالی که مارکسیست های ارتدوکس مانند کائوتسکی می توانستند گذشته را توضیح دهند و آینده را پیش بینی کنند، نظریه آنها در زمان حال کاربرد چندانی نداشت. درک کمی از نقش خود رهایی طبقه کارگر یا نقش سیاست وجود داشت. کائوتسکی در نهایت گفت که حزب سوسیالیست «یک حزب انقلابی است، اما حزبی نیست که انقلاب می کند». 3 عدد

برخلاف ارتدکس جبرگرایانه و اقتصادی، انبوهی از انقلابیون در انترناسیونال دوم مانند لنین، تروتسکی، پلخانف، لوکزامبورگ و گرامشی بودند که ضد جبرگرا بودند و معتقد بودند که سرمایه داری به جای فروپاشی خود، باید آگاهانه سرنگون شود. آنچه مورد نیاز بود گسست انقلابی از ارتدکس مارکسیستی و رویزیونیسم قبلی بود.

لابریولا و سوسیالیسم ایتالیا

لابریولا وقت خود را به قول یکی از مورخان به "آوردن درک واقعی از سوسیالیسم برای ایتالیایی ها" اختصاص داد. 4 از زمان اتحاد در سال 1870، سرمایه داری صنعتی به سرعت در ایتالیا توسعه یافت و در شهرهای شمالی تورین، میلان و جنوا متمرکز شد. 5 با وجود این گسترش عظیم سرمایه داری در شمال در سال 1900، «نزدیک به 40 درصد از جمعیت فعال ایتالیا هنوز به کشاورزی مشغول بودند که تقریبا 50 درصد از تولید ناخالص ملی را تامین می کرد. تا سال 1913 سهم کشاورزی از تولید ناخالص ملی تنها به 45 درصد کاهش یافت، در مقایسه با 27 درصد از صنعت و 30 درصد از خدمات. 6 اگرچه سرمایه داری ایتالیا به سرعت گسترش یافت، اما توسعه آن نابرابر بود و طبق ارتدکس انترناسیونال دوم، کشور برای سوسیالیسم «پخته» نبود.

در سال 1892، حزب سوسیالیست ایتالیا تحت رهبری فیلیپو توراتی از تلفیقی از گروه های مختلف سوسیالیست از سراسر ایتالیا تشکیل شد. این حزب بر اساس مدل حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) با "تأکید بر نیاز به اقدام سیاسی سازمان یافته از طریق و تحت رهبری حزب" تأسیس شد. ۷ گرایش مسلط حزب سوسیالیستی «مبارزه برای سوسیالیسم را به جای انقلابی به صورت تکاملی می دید، و معتقد بودند که مبارزه طبقاتی باید از طریق نهادهای دولت بورژوایی انجام شود». 8 در مواجهه با سرکوب دولتی و امواج اعتصابات، PSI به سرعت رشد کرد. از سال 1892 تا 1900، نمایندگی پارلمانی خود را از شش به سی و دو افزایش داد. 9 با وجود یک برنامه آشکارا انقلابی یا «حداکثری»، توراتی از اتحاد با لیبرال ها و رادیکال های بورژوا حمایت می کرد.

PSI غرق در یک عمل و طرز فکر اصلاح طلبانه بود که طبقه حاکم ایتالیا آن را به رسمیت می شناخت. جیووانی جیولیتی ، پنج بار نخست وزیر ایتالیا بین سالهای 1892 و 1921 ، سعی کرد PSI را از طریق برنامه های مختلف رفاه اجتماعی و با معرفی قوانینی که اجازه شهرداری کردن خدمات محلی را می دهد ، ادغام کند ، که سوسیالیست های محلی از آن سوء استفاده کردند. با این حال، برای حفظ قدرت شهرداری خود، PSI مجبور شد با سایر گروه های کمتر رادیکال متحد شود. با وجود لفاظی های انقلابی، عملکرد اصلاح طلبانه از محلی به هیئت نمایندگی پارلمانی گسترش یافت که به دنبال پذیرش جریان اصلی و جایگاهی در دولت بودند. با این حال، جریان قابل توجهی از انقلابیون، از جمله لابریولا، بوردیگا و گرامشی، عملکرد اصلاح طلبانه PSI را به چالش کشیدند. تقلا بین رفرمیست ها و انقلابیون برای کنترل حزب سوسیالیست تا سال ۱۹۲۱ ادامه داشت، زمانی که انقلابیون سرانجام حزب کمونیست را تشکیل دادند.

لابریولا کلید وظیفه خود را برای معرفی تئوری مارکسیستی به ایتالیا، جذب مدل سوسیالیستی آلمان می دانست. همانطور که او گفت، "امروز سیگنال یک تاریخ جدید از آلمان می آید!" 10 اندکی قبل از تأسیس PSI ، لابریولا ابراز تردید کرد. او تلاش های آن را به دلیل عقب ماندگی ایتالیا و التقاط نظری برنامه آن زودرس می دانست. هنگامی که توراتی ناگهان مسیر خود را تغییر داد و فراخوان لابریولا برای یک حزب سوسیالیست منضبط به رهبری مارکسیسم را پذیرفت، لابریولا این را نمونه ای از فرصت طلبی خود دید: «اپورتونیست های روز قبل ناگهان «مارکسیست ها، آلمانی ها و عاشقان منطق» شدند، برنامه خود را به برنامه دشمنان خود رها کردند، و یک شبه از طریق یک اصلاحیه بنیانگذاران یک حزب سوسیالیست شدند.» 11 

لابریولا از تأسیس حزب سوسیالیست خودداری کرد و صریحا اعلام کرد: «من هیچ وجه اشتراکی ندارم، چه از نظر تئوریک و چه از نظر عملی، با کسانی که در ایتالیا خود را سوسیالیست می دانند». 12 با این حال، لابریولا در نامه ای به انگلس نظر خود را در مورد PSI نرم کرد و گفت: «جنین چیزی وجود دارد. شاید حزب کوچک ناگهانی برخاسته و برنامه ای که به طور تصادفی به آن رأی داده شده است، بتواند عشق به نظم و انضباط و نجابت مسئولیت را پرورش دهد.» 13 لابریولا امیدوار بود که یک حزب سیاسی اصولی بتواند وظایف سیاسی صحیح را با توسعه سرمایه داری ایتالیا مطرح کند. او فهمید که این یک وظیفه دراز مدت است: «این مفهوم که حزب سوسیالیست یک حزب سیاسی است را نمی توان با یک حکم به ذهن کارگران تحمیل کرد. این موضوع به تجربه، تاکتیک ها، آموزش و آموزش و در نتیجه زمان بستگی دارد.» 14 

کمتر از سه سال بعد، لابریولا در مقاله خود به یاد مانیفست کمونیست، دیدگاه خود را در مورد اینکه چه نوع حزب کارگری باید وجود داشته باشد، ارائه کرد. او این دیدگاه را رد کرد که سوسیال دموکراسی «تضعیف آشکار دکترین کمونیستی» مانیفست کمونیستی است. ۱۵ کمونیسم از نظر لابریولا مبارزه برای از بین بردن این یا آن شر اجتماعی نبود، بلکه مبارزه ای جدایی ناپذیر برای لغو کار مزدی بود. لابریولا هشدار داد که یک جنبش اقتدارگرای طبقه کارگر نابالغ است و برای سوسیال دموکراسی، جنبه های دموکراتیک آن ویژگی های بالغ آن است. او استدلال کرد: «توده های زحمتکش از قبل می دانند... که دیکتاتوری پرولتاریا، که وظیفۀ خود اجتماعی کردن ابزار تولید را خواهد داشت، نمی تواند کار ... تعداد اندکی و این باید کار خود پرولتاریا باشد، و این خواهد بود، زمانی که در درون خود و از طریق تمرین طولانی به یک سازمان سیاسی تبدیل شوند.» 16 اگر قرار بود یک حزب سوسیالیست برای وظایف انقلابی آماده باشد، پس باید توسط تئوری درست هدایت می شد. مقالات لابریولا در مورد برداشت ماتریالیستی از تاریخ، رئوس مطالبی از روش شناسی مارکس و انگلس و بازگویی دیدگاه دیالکتیکی از تاریخ را ارائه می دهد.

لابریولا بازسازی ماتریالیسم تاریخی خود را در سوسیالیسم و فلسفه ادامه داد ، مجموعه ای از نامه هایی که با ژرژ سورل سندیکالیست فرانسوی رد و بدل کرد. سورل به جبرگرایی موجود در انترناسیونال دوم پایبند نبود ، که تاریخ و رفتار مردم را از طریق انگیزه های اقتصادی آنها توضیح می داد. سورل از مارکسیسم در برابر کسانی که او را مبتذل می دانست دفاع کرد زیرا از نظر او محتوای اخلاقی حیاتی بود. او معتقد بود که مارکسیسم نیاز به تجدید دارد و در لابریولا روحیه خویشاوندی می دید. سورل کار لابریولا در مورد ماتریالیسم تاریخی را به عنوان "برای کسانی که مایل به درک ایده های پرولتری هستند" ضروری است. 17 

سورل لابریولا را به دلیل گسست از جبرگرایی اقتصادی مارکسیسم و تأکید بر اهمیت اخلاق تحسین کرد. 18 به عنوان بخشی از بازنگری خود سورل در مارکسیسم، او به این نتیجه رسید که "تئوری ارزش کار... دیگر هیچ فایده علمی ندارد و . . . سوء تفاهم های زیادی را به وجود می آورد." 19 لابریولا هرگز به این فکر نکرد که از نوشته های خود برای اعلام منسوخ شدن اقتصاد مارکسیستی استفاده شود، بنابراین روابط خود را با سورل قطع کرد. لابریولا در مقدمه نسخه فرانسوی سوسیالیسم و فلسفه گفت: «من باید چه کار می کردم؟ همه چیز را از نو شروع کنید؟ بعد از اینکه یک آوک سورل نوشتم یک ضد سورل بنویسم؟» 20 لابریولا درست می گفت که استدلال های سورل از مارکسیسم دور می شود. سورل بعدا به خاطر کار خود مشهور شد تأملاتی در مورد خشونت (1908) که مارکسیسم را به نفع "اسطوره" اعتصاب عمومی رد کرد.

زمانی که لابریولا در سال 1904 درگذشت، او به طور فزاینده ای نسبت به اعتبار مارکسیسم بدبین شده بود. در پایان عمرش، او پیروان کمی از خود به جا گذاشت. با این حال ، تلاش های لابریولا در ایتالیا در تلاش برای بازسازی جوهر و روش انقلابی مارکسیسم که بعدا توسط آنتونیو گرامشی ادامه یافت ، منحصر به فرد بود.

دیالکتیک

به گفته لابریولا، دیالکتیک کلید روش شناسی مارکسیستی و پراکسیس انقلابی آن بود، با این حال لابریولا در میان سوسیالیست های ایتالیایی برای حمایت از مدل دیالکتیک هگلی منحصر به فرد بود. از نظر توراتی، فلسفه و روش می تواند به نیازهای سیاسی لحظه ای خم شود. در مرکز اعتراض رویزیونیستی به مارکسیسم حمله شدید به دیالکتیک بود که به کودتاهای انقلابی انجامید. برای مثال، ادوارد برنشتاین اعلام کرد: «در آلمان، مارکس و انگلس، بر اساس دیالکتیک رادیکال هگلی، به آموزه ای بسیار شبیه به بلانکییسم رسیدند». 21 از نظر برنشتاین، بلانکیسم نه تنها به عنوان کودتاهایی که با توطئه های کوچک آغاز شده بودند، بلکه «تئوری قدرت خلاق بی اندازه نیروی سیاسی انقلابی و تجلی آن، سلب مالکیت انقلابی» بود و می توان آن را در مانیفست کمونیست یافت. 22 با چنین تعریف گسترده ای از «بلانکیسم»، برنشتاین می توانست (و کرد) هر عمل انقلابی را به عنوان «بلانکویست» محکوم کند. 23 اگرچه لابریولا چند سال قبل از برنشتاین می نوشت، اما دفاع از دیالکتیک را به عنوان حمایت از قلب انقلابی مارکسیسم می دید.

با این حال، "دیالکتیک" چه بود؟ نیازی به گفتن نیست که بحثی در میان مارکسیستها (با گرایش های مختلف) وجود دارد که دیالکتیک دقیقا چیست و چقدر برای درک مقولات ماتریالیسم تاریخی، اقتصاد سیاسی، طبقات، ایدئولوژی، دولت، هژمونی، پراکسیس و غیره ضروری است. در بهترین حالت، دیالکتیک به مارکسیست ها روشی خلاقانه برای تطبیق پیچیدگی، حرکت و تغییر در مقوله های خود ارائه داده است. با این حال، اغلب اوقات دیالکتیک به یک جزم یا یک کلیشه پوچ تقلیل یافته است که می توان از آن برای توجیه هر چیزی استفاده کرد.

اعلام حکم نهایی در مورد نقش دیالکتیک در مارکسیسم خارج از محدوده این مقاله است. در عوض، هدف در اینجا نشان دادن این است که چگونه لابریولا دیالکتیک را به عنوان یک روش انقلابی انتقادی درک می کند. به گفته لابریولا، دیالکتیک "حرکت موزون درک است که سعی می کند طرح کلی واقعیت در حال ساخت را بازتولید کند." 24 تعریف شده توسط انگلس، "دیالکتیک . . . چیزها و بازنمایی های آنها، ایده ها را در ارتباط اساسی، سلسله، حرکت، منشأ و پایان آنها درک می کند. 25 لابریولا استدلال کرد که یکی از دستاوردهای مارکسیسم این است که این یک فرآیند واقع گرایانه در مقابل ایده آلیسم هگلی است، "که چیزهای موجود را صرفا به عنوان رفلکس ها، بازتولید ها، تقلیدها، تصاویر، نتایج، به اصطلاح تفکر پیشینی می داند، قبل از واقعیت فکر می شود." 26  

مارکسیسم «حرکت موزون خود ایده (تولید خود به خودی اندیشه!)» را به خاطر «حرکات موزون چیزهای واقعی اتخاذ شده، جنبشی که در نهایت اندیشه تولید می کند» کنار می گذارد. 27 به عبارت دیگر، مارکسیسم به واقعیت مادی و «انسان به عنوان یک موجود اجتماعی و تاریخی» توجه داشت. ۲۸ همانطور که لابریولا نوشت:

تاریخ کار انسان است تا آنجا که انسان بتواند ابزار کار خود را ایجاد و بهبود بخشد و با این ابزارها می تواند محیطی مصنوعی ایجاد کند که اثرات پیچیده آن بعدا بر خود خود واکنش نشان می دهد و با وضعیت کنونی و تغییرات پی در پی آن موقعیت و شرط رشد او است. بنابراین، هیچ دلیلی برای بازگرداندن آن کار انسان، که تاریخ است، به مبارزه ساده برای وجود وجود وجود ندارد. اگر این مبارزه اندام های حیوانات را اصلاح و بهبود بخشد، و اگر در شرایط و روش های معین اندام های جدیدی تولید و توسعه دهد، باز هم آن حرکت مداوم، کامل و سنتی را که فرایند انسانی است، ایجاد نمی کند. 29  

بنابراین فرضیه ای که ماتریالیسم تاریخی از آن آغاز می شود این است که افراد زنده برای ارضای نیازهای خود به طور اجتماعی درگیر تولید شوند. انسان ها در تولید وسایل امرار معاش خود از حیوانات متمایز می شوند و بنابراین نقش فعالی در تولید وجود مادی خود دارند. از نظر مارکس و انگلس،

این شیوه تولید را نباید صرفا به عنوان تولید وجود فیزیکی افراد در نظر گرفت. بلکه شکل معینی از فعالیت این افراد است، شکل معینی از بیان زندگی آنها، شیوه معینی از زندگی از طرف آنها. همانطور که افراد زندگی خود را بیان می کنند، همینطور هستند. بنابراین آنچه آنها هستند با تولید آنها منطبق است ، هم با آنچه تولید می کنند و هم با نحوه تولید آنها. بنابراین ماهیت افراد به شرایط مادی تعیین کننده تولید آنها بستگی دارد. 30 

در طول تاریخ ، شیوه های مختلف تولید مانند برده داری ، فئودالیسم و سرمایه داری از یکدیگر پیروی کرده اند. با این حال، لابریولا معتقد نبود که ماتریالیسم تاریخی جبرگرایانه است، یا اینکه جانشینی شیوه های مختلف تولید را می توان به یک قانون تکاملی داروینی با "شکل اسطوره ای، عرفانی یا استعاری تقدیرگرایی" تقلیل داد. 31 در واقع، لابریولا دوقلو را که مارکسیست های ارتدوکس انترناسیونال دوم را آزار می داد، رد کرد: آمیختن مارکسیسم با داروینیسم (کائوتسکی) و پوزیتیویسم (توراتی).

لابریولا تشخیص داد که بین داروین و مارکس شباهت وجود دارد زیرا هیچ یک از آنها "چشم اندازی از یک طرح بزرگ یا یک طرح ارائه نمی دهند، بلکه صرفا یک روش تحقیق و مفهوم است." 32 با این حال او تلاش برای ترکیب این دو آموزه را رد کرد. در عوض، لابریولا استدلال کرد که "تاریخ کار انسان است" و بنابراین کاملا باز است. 33 مثبت گرایی، همانطور که توسط آگوست کنت حمایت می شد، روش های علمی طبیعی را به روش های جامعه و تاریخ گسترش داد. این تصور از روش علمی تکاملی و تجربی بود و معتقد بود که پس از شناخته شدن پدیده ها ، می توان آنها را از طریق اقدامات مختلف اصلاح کنترل کرد. تصادفی نیست که رویزیونیست هایی که به اقدامات اصلاحات تدریجی اعتقاد داشتند، پوزیتیویسم را پذیرفتند.

لابریولا پوزیتیویسم را رد کرد و عمدا به شیوه ای پراکنده نوشت و به جای ارائه یک جهان بینی فراگیر: "بیست سال است که من از فلسفه سیستماتیک متنفر بوده ام. این نگرش ذهن من باعث شد که نه تنها بیشتر تمایل به پذیرش مارکسیسم داشته باشم.» 34 انتخاب اصطلاحات لابریولا - رد "علم" به نفع "کمونیسم انتقادی" - فاصله او را از پوزیتیویسم نشان داد. او تلاش ها برای ترکیب مارکسیسم و پوزیتیویسم را رد کرد: «چه منظره زیبا! ماتریالیسم – پوزیتیویسم – دیالکتیک، یک تثلیث مقدس!» در عوض، لابریولا از ریشه های هگلی مارکسیسم دفاع کرد و اینکه بشریت می تواند خود را از طریق پراکسیس خود تولید کند.

در حالی که درست است که تغییر تاریخی بر توسعه تکنیک های جدید تولید استوار است که اشکال جدیدی از توزیع و نابرابری ها را به وجود می آورد و کلیت آنها شیوه جدیدی از تولید را تشکیل می دهد. با این حال، «کشف این ابزارها در آن واحد علت و معلول این شرایط و آن اشکال زندگی درونی است که با منزوی کردن آنها با انتزاع روانشناختی، نام تخیل، عقل، عقل، اندیشه و غیره را به آنها می گذاریم». 36 به عبارت دیگر، انسان ها توانایی منحصر به فردی دارند که خود را تغییر دهند و در عین حال شرایط خود را تغییر دهند، چیزی که رفتار آنها را از رفتار حیوانات متمایز می کند، زیرا ما با آگاهی و هدف کار می کنیم: «انسان تاریخ خود را نه با یک تکامل استعاری و نه با دیدگاه راه رفتن بر روی خطی از پیشرفت از پیش تعیین شده ساخته است. او با ایجاد شرایط خود، یعنی با ایجاد یک محیط مصنوعی، با توسعه پی در پی استعدادهای فنی خود و با انباشت و دگرگونی محصولات فعالیت خود در این محیط جدید، آن را ساخته است. 37 عدد 

شناخت لابریولا از نقش فعال کار بشر در تاریخ در گزارش های مارکسیستی ارتدکس از معاصرانش گم شده بود.

پیشرفت

برای رویزیونیست های انترناسیونال دوم، «راهپیمایی تاریخ» تکامل آهسته نیروهای مولده بود که ناگزیر بدون وقفه، جهش یا گسست به سوسیالیسم منجر می شد. سوسیال دموکرات های رویزیونیست معتقد بودند که پیروزی آنها باید ناشی از رشد عددی طبقه کارگر و افزایش مداوم نمایندگان سیاسی آنها در پارلمان باشد. این اعتقاد به ایدئولوژی پیشرفت باعث شد برخی از رویزیونیست ها مانند ادوارد برنشتاین از فتح استعمار دفاع کنند. همانطور که او نوشت، "به طور خلاصه، همانطور که ما تمدن کنونی را نقد می کنیم، دستاوردهای نسبی آن را تصدیق می کنیم و آنها را ملاک همدردی خود قرار می دهیم. ما برخی روشهای انقیاد نژادهای بدوی را محکوم و با آن مخالفت خواهیم کرد، اما نه این که نژادهای بدوی به هیچ وجه مقهور شده و مجبور به انطباق با قوانین تمدن بالاتر هستند." 38 

حتی پرچمدار مارکسیسم ارتدکس انترناسیونال دوم، کائوتسکی، با گذشت زمان به طور فزاینده ای تقدیرگرا شد. او سوسیالیسم را ناگزیر به دلیل فرآیندهای در کار تحت سرمایه داری می دید. به عنوان مثال، او در جاده قدرت نوشت:

ما می دانیم که اهدافمان تنها از طریق یک انقلاب قابل دستیابی است، اما در عین حال می دانیم که انجام این انقلاب به همان اندازه که در قدرت مخالفانمان برای جلوگیری از آن است، در توان ما کم است. پرولتاریا دائما از نظر تعداد و قدرت اخلاقی و اقتصادی در حال رشد است. . . بنابراین پیروزی آن و شکست سرمایه داری اجتناب ناپذیر است. 39 

مارکسیسم کائوتسکی صراحتا از تکامل، داروینیسم و مقایسه قوانین مارکس با قوانین طبیعت تکیه کرد. آنها [مارکس و انگلس] از هگل شروع کردند. من از داروین شروع کردم. دومی زودتر از مارکس افکار مرا به خود مشغول کرد، توسعه ارگانیسم ها زودتر از اقتصاد، مبارزه برای وجود گونه ها و نژادها زودتر از مبارزه طبقاتی.» 40  

کائوتسکی علیرغم مخالفت با رویزیونیسم، در همان زمین برنشتاین عمل می کرد. او دیالکتیک هگلی را درک نمی کرد که غلبه بر تضادهای جامعه بشری ضرورتا پویا، خشونت آمیز و انقلابی است. و در حالی که او از ضرورت عاملیت انسانی دفاع می کرد، مارکسیسم کائوتسکی در عمل نمایانگر «دین تسلی دادن» بود. در واقع، او در راه رسیدن به قدرت صریحا از روش مبارزه «دمکراتیک-پرولتری» دفاع کرد، که آن را به عنوان «روش به اصطلاح مسالمت آمیز مبارزه طبقاتی، که خود را به ابزارهای غیرنظامی پارلمانتاریسم، اعتصابات، تظاهرات، مطبوعات و ابزارهای مشابه اعمال فشار» محدود می کند. 41 به طور خلاصه، او صریحا انقلاب اجتماعی خشونت آمیز را رد کرد.

لابریولا تشخیص داد که بین داروین و مارکس شباهت وجود دارد، زیرا هیچ یک از آنها "چشم اندازی از یک طرح بزرگ یا یک طرح ارائه نمی دهند، اما... صرفا یک روش تحقیق و مفهوم است." با این حال، او تلاش ها برای ترکیب این دو آموزه را رد کرد، زیرا مارکسیسم نیازی به «استناد دوباره به مفهوم یک شکل اسطوره ای، عرفانی یا استعاری از تقدیرگرایی» ندارد. 43 رویکرد مارکسیسم تدریجی گرایی تکاملی و ایدئولوژی پیشرفت را به نفع جهش های انقلابی رد کرد. لابریولا پیشرفت را نه به عنوان یک خط مستقیم می دید که در آن بشریت در یک راهپیمایی مداوم رو به بالا از تمدن و روشنگری قرار دارد. در عوض، پیشرفت با تناقضات پیموده شد:

پیشرفت تا به امروز جزئی و یک طرفه بوده و هست. اقلیت هایی که در آن سهیم هستند، این را پیشرفت انسانی می نامند. و تکامل گرایان مغرور این طبیعت انسانی را می نامند که در حال رشد است. تمام این پیشرفت جزئی، که تاکنون بر اساس ستم انسان بر انسان شکل گرفته است، پایه و اساس خود را در شرایط تقابل دارد، که به وسیله آن تمایزات اقتصادی تمام تمایزات اجتماعی را به وجود آورده است. از آزادی نسبی تعداد معدودی بردگی تعداد بیشتری متولد می شود و قانون محافظ بی عدالتی بوده است. پیشرفت، که بدین ترتیب دیده می شود و به وضوح قدردانی می شود، برای ما به عنوان مظهر اخلاقی و فکری تمام بدبختی های بشری و همه نابرابری های مادی به نظر می رسد. 44  

انتقاد لابریولا از ایدئولوژی های مارکسیستی ارتدوکس در مورد پیشرفت، بازتاب انتقادات انقلابیون لویی آگوست بلانکی و والتر بنیامین بود که هر دو پیشرفت ادعایی تمدن بورژوایی را بر پشت توده های زحمتکش و استثمار شده بنا شده می دانستند. به گفته بنیامین، پیشرفت سرمایه داری یک کالای تمام عیار نبود، بلکه طوفانی بود که نه تنها پیشرفت های بزرگی در فناوری، تولید و پزشکی به همراه داشت، بلکه وحشت استعمار، فاشیسم و ویرانی محیط زیست را که نوع بشر را تهدید می کرد، به همراه داشت. هرگز سندی از فرهنگ وجود نداشته است که همزمان بربریت نباشد.» 45 به جای اینکه منتظر بماند تا «راهپیمایی پیشرفت» مسیر خود را طی کند، که می تواند بشریت را به نابودی برساند، یک انقلاب با تسویه حساب با گذشته و تکمیل «کار رهایی به نام نسل های سرکوب شده تا پایان» پیشرفت را قطع می کند تا در نهایت جامعه طبقاتی را از بین ببرد. 46 

برای بلانکی، پیشرفت چیزی نبود که بتوان آن را جشن گرفت، بلکه باید با تمام وحشت آن تماشا کرد. او نوشت: «تمام جنایات پیروزمن، مجموعه طولانی جنایات آن به سردی به یک تکامل منظم و اجتناب ناپذیر تبدیل می شود، مانند تکامل طبیعت. . . [سرمایه] با ترحم و تحقیر همه شهدای اندیشه و عدالت قربانی می کند. . . جرأت محکوم کردن آنها را ندارد، خود را به پنهان کردن نام آنها محدود می کند. . . و به سادگی آنها را از تاریخ پاک کنیم." 47 

مانند بنیامین، لابریولا تاریخ را به عنوان مجموعه ای از مبارزات وحشیانه بین ستمدیدگان و ستمگران می دید و این کار، به دور از آزادی بشریت، «وسیله ای برای سرکوب اکثریت قریب به اتفاق بوده است». پیشرفتهای عظیم صنعت و تکنیک تولیدی از طریق خرد کردن کارگر، تبدیل کار به زحمت بی فکر و ناتوان کننده به دست آمده است، جایی که کارگران برای تولید سود برای ثروتمند کردن تعداد بسیار عده ای به وضعیت حیوانات تنزل یافته اند. لابریولا تاریخ را به جهنمی تشبیه کرد که ممکن است به عنوان یک درام غم انگیز با عنوان "تراژدی کار" ارائه شود. لابریولا به جای پذیرش سوسیالیسم به عنوان نتیجه نهایی ناشی از آشکار شدن قوانین تاریخی، تاریخ را باز می دید، با نتایج متفاوتی که در آن «پیشرفت و قهقرایی ذاتی شرایط و ریتم توسعه اجتماعی است». 49  

برای لابریولا سوسیالیسم اوج تمدن بورژوایی نبود: شکاف بزرگی این دو دوره را از هم جدا کرد. او اظهار داشت: "چنان گسست قاطعی وجود دارد که هیچ ابزار مبتکرانه ای نمی تواند یکی را از دیگری استخراج کند، گویی با استفاده از جادوی مقررات قانونگذاری." 50 به عبارت دیگر، سوسیالیسم هم گسست از سیاست بورژوایی و هم از مفاهیم نادرست آن از پیشرفت بود.

اکونومی

یکی از نقایص مارکسیسم انترناسیونال دوم ارتدوکس (اما به هیچ وجه محدود به آن نبود) گرایش آن به اقتصاد گرایی و تقلیل گرایی طبقاتی بود. برای سوسیال دموکراسی که از شکل ابتدایی از استعاره پایه روبنای استفاده می کرد، سیاست و ایدئولوژی بازتاب ساده ای از پایه اقتصادی بود. این بدان معناست که سوسیال دموکرات ها رشد قدرت سیاسی و آگاهی سوسیالیستی خود را به طور طبیعی ناشی از گسترش عددی پرولتاریا و تشدید تضادهای اقتصادی سرمایه داری می دیدند. بنابراین، ایده ها و سیاست ها مستقیما با تغییرات در پایگاه اقتصادی تعیین می شدند. هیچ درکی از خودمختاری نسبی پایه و روبنای یا تعامل متقابل و دیالکتیکی آنها وجود نداشت. بر اساس اصول ارتدکس، سوسیالیست ها نتیجه نهایی بحران های سرمایه داری را می دانستند - فروپاشی و فروپاشی. "قوانین تاریخ" آنها را به قدرت می رساند. بنابراین آنها نیازی به توسعه یک تئوری خاص سوسیالیستی از سیاست، تجزیه و تحلیل پیوندی، یا تشویق عمل انقلابی نمی دیدند. رویکرد لابریولا در میان مارکسیست های نسل خود در به چالش کشیدن جبرگرایی اقتصادی و تقلیل گرایی منحصر به فرد بود. هم پلخانف و هم تروتسکی سهم او در این بحث را تحسین کردند. 51 

به گفته لابریولا، مارکسیسم نباید در درجه اول به عنوان یک تفسیر اقتصادی از تاریخ درک شود. همچنین نباید آن را صرفا به عنوان تعامل عوامل متعدد درک کرد، "از یک طرف اشکال و مقوله های اقتصادی، و از سوی دیگر، به عنوان مثال، قانون، قانونگذاری، سیاست، آداب و رسوم" که به طور جداگانه در نظر گرفته می شوند و متقابلا بر یکدیگر تأثیر می گذارند. 52 لابریولا مارکسیسم را به عنوان "برداشت ارگانیک از تاریخ" می دید. 53 برداشت ارگانیک از تاریخ (دوباره) کلیت را به مارکسیسم بازگرداند - جایی که بخشهای به ظاهر جداگانه از کل به یکدیگر مربوط می شوند و یک کل را تشکیل می دهند، که بزرگتر از مجموع اجزای آن است - به مارکسیسم بازگشت. 54 لابریولا استدلال می کند: «تفکیک عوامل یک ارگانیسم در تئوری، آنها را تا آنجا نابود می کند که عناصری هستند که به وحدت کل کمک می کنند.» 55 این عوامل را نمی توان از کل که بخشی از آن را تشکیل می دهند جدا کرد. ماتریالیسم تاریخی به جای تئوری عوامل چندگانه، به دنبال کشف آنچه «عناصر را متمایز و از هم جدا می کند تا دوباره ضرورت عینی همکاری آنها برای نتیجه کلی را در آنها بیابد» است. 56 بنابراین مارکسیسم، هنگامی که به یک عامل نگاه می کند، پیوسته به روابط متقابل خود با سایر عوامل به عنوان بخشی از یک کل گسترده تر نگاه می کند.

نتیجه این است که مارکسیسم صرفا به تغییر در شیوه تولید یا تضادهای سرمایه داری علاقه مند نیست. "کلیت وحدت زندگی اجتماعی موضوعی است که در ذهن ما وجود دارد." 57 لابریولا به شدت از تمرکز شدید بر اقتصاد انتقاد کرد ، که ادعا می کرد

در طی یک فرآیند حل می شود و در بسیاری از مراحل مورفولوژیکی دوباره ظاهر می شود ، که در هر یک از آنها به عنوان زیربنایی برای بقیه عمل می کند. بالأخره، روش ما این نیست که عامل موسوم به اصطلاح اقتصادی را که به صورت انتزاعی منزوی شده است، آنطور که دشمنان ما تصور می کنند، گسترش دهیم، بلکه قبل از هر چیز دیگری، شکل دادن به یک مفهوم تاریخی از اقتصاد و توضیح سایر تغییرات از طریق تغییرات آن است. پاسخ ما به تمام انتقاداتی که از تمام قلمروهای جهل آموخته شده به ما می رسد، به استثنای سوسیالیستهایی که به اندازه کافی پایه و اساس ندارند و احساساتی یا هیستریک هستند، نهفته است. 58  

از نظر لابریولا، رویکرد اقتصادی با مارکسیسم بیگانه بود (برخلاف ارتدکس حاکم) و در واقع بیشتر مشخصه رویکرد یک جانبه دیدگاه بورژوایی بود. لابریولا تأکید کرد که مفهوم کلیت باید به شیوه ای انعطاف پذیر درک شود.

ساختار اقتصادی زیربنایی، که همه چیز را تعیین می کند، مکانیسم ساده ای نیست که از آن به صورت تأثیرات فوری، خودکار و مکانیکی، نهادها، قوانین، آداب و رسوم، افکار، احساسات و ایدئولوژی ها پدیدار شود. از این زیربنا گرفته تا بقیه ، روند اشتقاق و میانجیگری بسیار پیچیده ، اغلب ظریف ، پر پیچ و خم و همیشه خوانا نیست. 59  

این بدان معناست که در کل روابط اجتماعی ، یک فرایند میانجیگری با ارتباطات بین ، به عنوان مثال ، پایه و روبنای درگیر است ، که از طریق یک واسطه برقرار می شوند ، جایی که چیزی بر چیز دیگری عمل می کند. نمونه ای از میانجیگری بین بشریت و طبیعت ، کار یا فعالیت تولیدی است. مطالعه کل واسطه ای در تمام روابط آن «مرحله ای است که رویدادها در آن آشکار می شوند، اما اگر قرار است روایت از استحکام، وضوح و چشم انداز برخوردار باشد، باید نقاط عزیمت و راه های تفسیر وجود داشته باشد.» 60 از نظر لابریولا، یک کلیت واسطه ای در جنبش آن، روش مارکسیسم است، در تضاد با تلاش های تقلیل گرایانه برای حل کردن روابط پیچیده به عوامل منزوی و پراکنده.

با این حال ، در تجزیه و تحلیل یک کلیت اجتماعی ، مهم است که اجازه ندهیم این روند به یک سیستم انعطاف ناپذیر و بی حرکت از دسته ها تبدیل شود. لابریولا هشدار داد: «در این منشأ اولین آن انتزاعات وجود دارد، که کم کم کیفیت جنبه های ساده یا جنبه های یک کل را از بخش های مختلف یک عقده اجتماعی معین می گیرد، و این تعمیم متعاقب آن است که کم کم به دکترین عوامل منجر می شود.» 61  

استخوان سازی، چیزی که معمولا در اندیشه بورژوایی رخ می داد، چیزها را ثابت و طبیعی می دید، نه داشتن حرکت و تضاد. و لابریولا شاهد روند مشابهی در مارکسیسم ارتدکس بود که ماتریالیسم تاریخی را به یک جبرگرایی اقتصادی رواج یافته تقلیل داد.

لابریولا استدلال کرد که عوامل انتزاع یا کاهش "به عنوان یک دنباله در ذهن بوجود می آیند. . . از جنبه های بلافصل جنبش ظاهری، و آنها ارزشی برابر با سایر مفاهیم تجربی دارند.» این شیوه یک جانبه فکری یا ایدئولوژی بورژوایی تا زمانی که چیز جدیدی به وجود بیاید و «با یک تجربه جدید از بین برود، یا تا زمانی که توسط مفهومی عمومیتر، ژنتیکی، تکاملی یا دیالکتیک جذب نشود» ادامه خواهد یافت. آنچه لابریولا اصرار داشت ضرورت توسعه یک ایدئولوژی انقلابی برای غلبه بر اشکال فکری بورژوایی و درک سرمایه داری به عنوان یک کلیت در حال حرکت بود.

پدر مارکسیسم روسیه، جورج پلخانف، لابریولا را در مقاله خود در سال 1897 با عنوان "درک ماتریالیستی از تاریخ" به خاطر "رد نظریه عوامل ... با یک دیدگاه ترکیبی از زندگی اجتماعی." 64 پلخانف از نقد لابریولا از نظریه عوامل استقبال کرد و خاطرنشان کرد که در حالی که عوامل به عنوان انتزاع مفید هستند، تمایل به تبدیل شدن به مقوله های منجمد دارند:

به لطف فرایند انتزاع، جنبه های مختلف مجموعه اجتماعی شکل مقولات جداگانه ای به خود می گیرند و جلوه ها و جلوه های گوناگون فعالیت انسان اجتماعی - اخلاق، قانون، اشکال اقتصادی و غیره - در ذهن ما به نیروهای جداگانه ای تبدیل می شوند که به نظر می رسد این فعالیت را به وجود می آورند و تعیین می کنند و علل غایی آن هستند. 65  

لئون تروتسکی با پلخانف قدردانی از دیدگاه لابریولا از تاریخ را در میان گذاشت که او آن را رویکردی انتقادی و دیالکتیکی به مارکسیسم می دانست. نقطه شروع تروتسکی به عنوان یک مارکسیست بر اساس روش لابریولا از دیالکتیک انتقادی بنا شد که کلیت را به مارکسیسم بازگرداند. «مارکسیسم بیش از هر چیز یک روش تحلیل است – نه تجزیه و تحلیل متون، بلکه تجزیه و تحلیل روابط اجتماعی». مارکسیسم انتقادی تروتسکی و رد جبرگرایی اقتصادی را می توان در اثر 1906 او با عنوان نتایج و چشم اندازها مشاهده کرد که در آن او برای اولین بار تئوری انقلاب دائمی را فرموله کرد و از کسانی که استدلال می کردند روسیه توسعه نیافته فقط برای یک انقلاب بورژوایی آماده است، گسست «تصور اینکه دیکتاتوری پرولتاریا به نحوی خود به خود به توسعه فنی و منابع یک کشور وابسته است، تعصب ماتریالیسم «اقتصادی» است که به پوچی ساده شده است. این دیدگاه هیچ وجه اشتراکی با مارکسیسم ندارد.» تصادفی نیست که برداشت تروتسکی از مارکسیسم با تئوری انقلاب دائمی، روش دیالکتیکی انتقادی و ضد اقتصادگرایی تا حد زیادی مدیون تعامل او با آنتونیو لابریولا بود.

لابریولا با تأکید بر اهمیت تئوری مارکسیستی، نقش روبنای را در ایجاد تغییر در پایه تشخیص داد – وقتی اعضای یک طبقه به شیوه ای عملی شرایط زندگی خود را در یک موقعیت تاریخی می دانند، می توانند برای تغییر وضعیت مداخله کنند. با این حال، چگونه تجربیات، ایده ها و سیاست ها می توانند بر گرایش سرمایه داری به تقویت درک ما از چیزها به عنوان ابدی و ثابت غلبه کنند؟ اکنون به این سؤال می پردازیم.

مبارزه طبقاتی

غلبه بر فوریت و افق تنگ جهان بینی بورژوایی مستلزم تجربه و یک نظریه انتقادی بود که از درون خود کلیت برخاسته بود. لابریولا نوشت: «همانطور که می دانیم، سازمان اجتماعی دائما بی ثبات است، گرچه برای همه آشکار به نظر نمی رسد، مگر در زمانی که بی ثباتی وارد آن دوره حاد می شود که انقلاب نامیده می شود.» ۶۸ کلیت فقط میانجی گری نمی شود، بلکه با تضادهایی مانند تضادهای بین پرولتاریا و بورژوازی، بین نیروها و مناسبات تولیدی و غیره، عبور می شود.

لابریولا، در راستای جریان اصلی انترناسیونال دوم، درک کرد که سرمایه داری یک سیستم هماهنگ نیست، بلکه از بحران ها و بی ثباتی رنج می برد. با این حال، دیدگاه او در مورد سرمایه داری به طور قابل توجهی با جریان های ارتدوکس و رویزیونیستی در درون انترناسیونال متفاوت بود. از یک سو، مارکسیست های ارتدوکس، همانطور که دیدیم، شاهد فروپاشی سرمایه داری زیر بار تضادهایش بودند، که ناگزیر به دلیل نیروی «قوانین تاریخی» آهنین رخ داد. برای رویزیونیست ها، سرمایه داری از قبل بر تضادهایش غلبه کرده بود. طبقه حاکم قادر بود «ابزارهای سازگاری» مختلفی مانند کارتل ها، سندیکاها، تراست ها، سیستم های اعتباری، ارتباطات بهبود یافته و حمل و نقل را اتخاذ کند که همگی با تنظیم و منطقی کردن تولید، احتمال بحران های شدید را کاهش می دادند. رویزیونیست ها همچنین دولت را پذیرای دموکراتیزه کردن و اصلاحات اجتماعی می دانستند و در نتیجه جایگزینی برای انقلاب فراهم می کردند.

لابریولا هر دوی این دیدگاه ها را رد کرد. این سرمایه داری نبود، بلکه مبارزه طبقاتی بود که نیروی پیشرفت بود: «این تضادها هستند که علت اصلی پیشرفت هستند». 69 سرمایه داری نباید با آرمان اخلاقی «بالاتر» سوسیالیسم (آنطور که برنشتاین ادعا می کرد) مخالفت کرد، بلکه بر اساس موجودیت خود محکوم می شد، که بدبختی را برای بسیاری و سود را برای عده ای معدود تضمین می کرد. همانطور که او گفت، "انتقاد واقعی از جامعه، خود جامعه است." لابریولا سرمایهداری را زیر بار تضادهای درونی خود فروپاشید، بلکه به دلیل کنش طبقاتی پرولتاریا میدید. «راه حل آنتی تزهای موجود، پرولتاریا است که خود پرولتاریا آن را می دانند یا نمی شناسند». 71  

لابریولا اهمیت مارکسیسم یا «کمونیسم انتقادی» را برای این مبارزه به دلیل درک آن از تاریخ و مبارزه طبقاتی می دید. در واقع، مارکسیسم فقط یک علم عینی برای مطالعه جامعه نبود، بلکه ابزاری بود که «قدرت کافی برای درک این شرایط را می توان تغییر داد و تشخیص داد که چه ابزاری می تواند آنها را تغییر دهد و در چه جهتی». به عبارت دیگر، مارکسیسم تئوری و عمل انقلاب طبقۀ کارگر بود که آن را به «سلاح جنگ» تبدیل کرد. 74  

دفاع لابریولا از مارکسیسم به عنوان یک روش انقلابی، تلاش های بعدی کارل کورش را پیش بینی می کرد. اثر کورس در سال ۱۹۲۳، مارکسیسم و فلسفه، مشابه لابریولا استدلال کرد که برای مارکسیست های ارتدوکس انترناسیونال دوم، تئوری دیگر راهنمای عمل نیست، بلکه به عنوان «بیشتر و بیشتر به عنوان مجموعه ای از مشاهدات صرفا علمی، بدون هیچ گونه ارتباط فوری با شیوه های سیاسی یا سایر شیوه های مبارزه طبقاتی» تلقی می شود. 75 کورش گفت که مارکسیسم ارتدوکس به جای اینکه «تئوری انقلاب اجتماعی، درک و عمل شود، به «شاخه های جداگانه ای از دانش منزوی و خودمختار و با تحقیقات صرفا نظری که از نظر علمی عینی در جدایی از عمل انقلابی هستند» جدا شده است. 76  

فلسفه پراکسیس

لابریولا ادعا می کرد که مارکسیسم با درک جدیدی از تاریخ - با ارائه درکی از کلیت اجتماعی سرمایه داری، تضادهای آن، قوانین حرکت و اشکال میانجیگری - بر اشکال یک جانبه تفکر بورژوایی غلبه خواهد کرد. کمونيسم با به رسميت شناختن مبارزه طبقاتى پرولترى به عنوان نيروى محرکه غلبه بر اين تضادها، از "اميد و آرزو، يادآور، حدس و مصلحت دست برداشت، [و] براى نخستين بار تجلى کافى خود را در درک خود ضرورتها، يعنى در درک اين که نتيجه و راه حل مبارزات طبقات موجود است، پيفتگيرد". کمونيسم، همانطور که مارکسيسم اعلام ميکند، صرفا يک ايده اخلاقى نيست، بلکه يک ضرورت مادى است.

اگر مارکسیسم راهنمای پرولتاریا بود، پس نمیتواند تئوری باشد که از مبارزۀ طبقاتی جدا یا بالاتر از کارگران باشد، بلکه باید «فلسفۀ درونی چیزهایی باشد که مردم درباره آن فلسفه میکنند. فرآیند واقع گرایانه ابتدا از زندگی به فکر منتهی می شود، نه از فکر به زندگی." ۷۸ ماتریالیسم تاریخی تقسیم بین سوژه و ابژه، اندیشه و هستی، نظریه و عمل را از طریق دیالکتیک پراکسیس از بین می برد. برداشت لابریولا از ماتریالیسم تاریخی، یا آنچه او فلسفه عمل می نامد، "انسان را به عنوان یک موجود اجتماعی و تاریخی در نظر می گیرد. این آخرین ضربه را به تمام اشکال ایده آلیسم می زند که چیزهای موجود را صرفا به عنوان رفلکس ها، بازتولید ها، تقلیدها، تصاویر، نتایج، به اصطلاح تفکر پیشینی و اندیشه قبل از واقعیت می دانند.» 79 

بنابراین، از نظر لابریولا، ماتریالیسم تاریخی باید به عنوان یک "نظریه سه گانه" در نظر گرفته شود، یعنی:

بمثابه شيوتى فلسفى براى درک عام از زندگى و جهان، بمثابه نقدى از اقتصاد سياسى که فقط به اين دليل که نمايندگى يک فاز تاريخى معين به قوانين معين قابل تقلیل است، و بعنوان تفسيرى از سياست، مهمتر از همه آن جنبش هاى سياسى که براى پيش رفتن طبقه کارگر به سوى سوسياليسم لازم و قابل استفاده هستند. 80  

تئوری مارکسیستی بی فایده یا در بهترین حالت یک علم اجتماعی صرف است، مگر اینکه با عمل مبارزه و انقلاب طبقه کارگر همراه شود.

بازسازی مارکسیسم

آنتونیو گرامشی، که دهه ها بعد در مورد تئوری مارکسیستی در یک زندان فاشیستی نوشت، تلاش لابریولا برای احیای کل پروژه مارکسیستی را به عنوان «فلسفه ای مستقل و اصیل، که در خود حاوی عناصر توسعه بیشتر است، ستایش کرد تا از تفسیری از تاریخ، به یک فلسفه کلی تبدیل شود». 81 تعهد لابریولا در گرامشی طنین انداز شد، که همچنین تقدیس های ارتدکس و تغییر شکل مارکسیسم را در دوران خود به چالش می کشید. گرامشی و لابریولا (بدون ذکر گئورگ لوکاچ و و. ی. لنین) هدف مشترکی برای تأیید رابطه فلسفه و سیاست مارکسیستی داشتند. 82  

تلاش گرامشی برای اصلاح مارکسیسم به طرز غم انگیزی متوقف شد، نه تنها با مرگش در زندان های موسولینی، بلکه همچنین به این دلیل که ارتدکس شوروی و حزب کمونیست ایتالیا (که او را به یک قدیس بی ضرر تبدیل کرد) مارکسیسم انتقادی و انقلابی را به عنوان چالشی برای جزم اندیشی و رفرمیسم خود می دیدند. لابریولا با معضلات مشابهی با گرامشی روبرو بود. مارکسیسم ارتدکس رواج یافت و به یک سری قوانین مکانیکی سفت و سخت تقلیل یافت ، که تقریبا به عنوان یک طلسم جادویی عمل می کرد و به کاربران خود اجازه می داد تاریخ را درک کنند و آینده را پیش بینی کنند:

تنها عشق به پارادوکس جدایی ناپذیر از غیرت محبوبان پرشور یک دکترین جدید می تواند برخی را به این باور رساند که برای نوشتن تاریخ کافی است که فقط لحظه اقتصادی (اغلب هنوز ناشناخته و اغلب ناشناخته است) ثبت شود و در نتیجه بقیه را به عنوان باری بی فایده که انسانها به طور دمدمی مزاجانه خود را با آن بار کرده بودند، به زمین بیندازند. به عنوان یک چیز اضافی، یک چیز جزئی صرف، یا حتی، گویی، چیزی که وجود ندارد. 83 

در بهترین حالت، این مارکسیسم جبرگرا ممکن است به عنوان شکلی ساده انگارانه از «عقل سلیم» برای مؤمنان واقعی و کادر حزبی که به امید هزاره سوسیالیستی زندگی می کنند، عمل کند، اما در بدترین حالت توجیه «انقلابی» برای شیوه های فزاینده رویزیونیستی و انکار کنشگری را فراهم می کند، زیرا تاریخ ظاهرا «در کنار ما» است. از نظر لابریولا، این شکل از مارکسیسم به عنوان یک روش انقلابی کاملا نامناسب است.

لابریولا خطرات درون جنبش سوسیالیستی را می دید که ناشی از «کمبود نیروهای روشنفکری در صفوف ما، به ویژه کارگران واقعی، به دلایل واضح، اغلب علیه سخنرانان و نویسندگان حزب اعتراض می کنند». 84 این چیزی بود که در دوران او قابل درک بود، زیرا ماتریالیسم تاریخی مفهوم جدیدی برای نگاه به جهان بود. او خاطرنشان کرد که تلاش های اولیه برای درک مارکسیسم، "صرفا اظهارات اساسی را به گونه ای تکرار یا میمون می کند که گاهی اوقات به مضحک نزدیک می شود." 85 خود لابریولا شکایت کرد که یافتن نوشته های مارکس و انگلس تقریبا غیرممکن است که منجر به سرنوشت غم انگیزی شود که مارکسیسم فقط توسط عده ای معدود شناخته شده است: "خواندن تمام نوشته های بنیانگذاران سوسیالیسم علمی تاکنون تا حد زیادی یک امتیاز مبتکران بوده است!" این امر طبیعتا شکاف را در درون احزاب سوسیالیست ایجاد کرد که از طریق تئوری مارکسیستی جبرگرا آگاه شده بود و توده ای از کارگران که همان نظریه را از طریق مردمی سازی های ساده انگارانه و پیش پا افتاده درک می کردند.

زمان می برد تا یک نظریه جدید توسط شبه نظامیان با تمام پیچیدگی هایش درک شود. در واقع، در ابتدا فقط با طوطی وار آموخته می شد. لابریولا این را مرحله ای می دانست که سوسیالیست ها باید بر آن غلبه کنند تا مارکسیسم به فلسفه عمل تبدیل شود. مارکسیسم صرفا نقل قول هایی از مارکس و انگلس نبود و به آنها محدود نمی شد. در عوض، مارکسیسم یک «گرایش چند جانبه و یک تئوری پیچیده» بود و انقلابیون که به دنبال «اعمال انتقادی آن در مسائل عملی سیاست کنونی هستند، باید شیوه های خاصی از جهت گیری پیدا کنند. از آنجا که این نظریه در ذات خود انتقادی است، نمی توان آن را ادامه، به کار برد و بهبود داد، مگر اینکه خود را مورد انتقاد قرار دهد. مارکسیسم، اگر قرار است انقلابی باشد، یعنی مارکسیستی، باید نه با روح آیات کتاب مقدس، بلکه به عنوان یک روش انتقادی برای عمل و تجزیه و تحلیل آن عمل، به منظور هدایت طبقه کارگر به کمونیسم مورد توجه قرار گیرد.

بسیاری از گرایش های سوسیالیسم، که لابریولا نسبت به آنها هشدار می داد – جزم اندیشی، جبرگرایی اقتصادی، جدایی تئوری از عمل، و اعتقاد به اجتناب ناپذیر بودن پیشرفت – در سراسر جنبش های مارکسیستی بعدی تکرار شده اند و همیشه با اثرات زیان باری همراه بوده اند. تلاش لابریولا برای بازسازی مارکسیسم برای غلبه بر این اشتباهات تا حد زیادی نادیده گرفته شد. با این حال، هدف لابریولا باید هدف ما نیز باشد: استفاده از مارکسیسم به عنوان یک روش انتقادی و انقلابی برای هدایت مبارزه طبقه کارگر.

برای دوست و رفیق من، ISH.


  1. پری اندرسون، ملاحظاتی در مورد مارکسیسم غربی (نیویورک: ورسو، ۱۹۷۶)، ۶.
  2. J. P. Nettl ، رزا لوکزامبورگ (آکسفورد: انتشارات دانشگاه آکسفورد ، 1969) ، 101.
  3. کارل کائوتسکی، راه قدرت (آلامدا: مرکز تاریخ سوسیالیستی، 2007)، 41.
  4. ریچارد دریک، رسولان و آشوبگران: سنت انقلابی مارکسیستی ایتالیا (بوستون: انتشارات دانشگاه هاروارد، ۲۰۰۳)، ۸۷.
  5. دیک گری ، ویراستار ، جنبش های کارگری و سوسیالیستی در اروپا قبل از 1914 (پراویدنس: انتشارات برگ ، 1989) ، 210-11.
  6. همانجا، 207-08.
  7. همانجا، 188-09.
  8. همانجا، 188.
  9. همانجا، 190.
  10. آنتونیو لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه (سنت لوئیس: Telos Press Ltd ، 1980) ، 29.
  11. به نقل از پل پیکونه ، مارکسیسم ایتالیایی (برکلی: انتشارات دانشگاه کالیفرنیا ، 1983) ، 75.
  12. همانجا، 72.
  13. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 34-35.
  14. همانجا، 35.
  15. آنتونیو لابریولا ، مقالاتی در مورد مفهوم ماتریالیستی تاریخ (نیویورک: کتابهای کوزیمو ، 2005) ، 61.
  16. همانجا، 59.
  17. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 182.
  18. ژرژ سورل، «اخلاق سوسیالیسم» در «از ژرژ سورل: مقالاتی در سوسیالیسم و فلسفه»، ویراستار جان ال استنلی (نیوبرانزویک: انتشارات معامله، ۲۰۰۲)، ۱۰۶؛ زیو استرنهل، تولد ایدئولوژی فاشیستی (پرینستون: انتشارات دانشگاه پرینستون، ۱۹۹۴)، ۴۳-۴۶.
  19. به نقل از استرنهل، تولد ایدئولوژی فاشیستی، 42.
  20. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 173.
  21. ادوارد برنشتاین، پیش شرط های سوسیالیسم (نیویورک: دانشگاه کمبریج، 1993)، 37.
  22. همانجا، 38-39.
  23. مایکل لوی، سیاست توسعه ترکیبی و ناهموار: نظریه انقلاب دائمی (لندن: ورسو، 1981)، 16-17.
  24. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 153.
  25. فردریک انگلس، «سوسیالیسم: اتوپیایی و علمی»، آرشیو اینترنتی مارکسیست ها. https://www.marxists.org/archive/marx/wo....
  26. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 95.
  27. همانجا، 94-95.
  28. همانجا، 95.
  29. لابریولا ، مقالاتی در مورد مفهوم ماتریالیستی تاریخ ، 120.
  30. کارل مارکس و فردریک انگلس، «ایدئولوژی آلمانی»، آرشیو اینترنتی مارکسیست ها. https://www.marxists.org/archive/marx/wo....
  31. لابریولا ، مقالات ، 120-21.
  32. همانجا، 135.
  33. همانجا، 122.
  34. لابریولا سوسیالیسم و فلسفه ، 117-18.
  35. همانجا، 120; راسل ژاکوبی، دیالکتیک شکست: خطوط مارکسیسم غربی (کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج، 2002)، 45-46.
  36. لابریولا ، مقالاتی در مورد مفهوم ماتریالیستی تاریخ ، 121.
  37. همانجا، 77.
  38. به نقل از ریچارد بی دی و دانیل گایدو ، ویراستاران ، کشف امپریالیسم: سوسیال دموکراسی تا جنگ جهانی اول (بریل: بوستون ، 1912) ، 11.
  39. کارل کائوتسکی، راه قدرت، 41.
  40. به نقل از جان ریس، جبر انقلاب: دیالکتیک و سنت مارکسیستی کلاسیک (نیویورک: کتابهای راتلج، 1998)، 131. با این حال، باید توجه داشت که در مورد میزان تأثیر داروینیسم کائوتسکی بر مارکسیسم او در میان محققان اختلاف نظر وجود دارد. برای مثال نگاه کنید به ریچارد وایکرت ، "کارل کائوتسکی: رسول داروینیسم سوسیالیستی" ، در داروینیسم سوسیالیستی (دانشگاه آیووا ، پایان نامه 1996). موجود در https://www.csustan.edu/history/socialis....
  41. جاده به قدرت، 42.
  42. لابریولا ، مقالات ، 135.
  43. همانجا، 120-21.
  44. همانجا، 139.
  45. والتر بنیامین، «درباره مفهوم تاریخ»، آرشیو اینترنتی مارکسیست ها. https://www.marxists.org/reference/archi....
  46. همان. همچنین مایکل لوی، هشدار آتش: خواندن «درباره مفهوم تاریخ» والتر بنجامین (نیویورک: ورسو، ۲۰۰۵)، ۵۹-۶۰.
  47. به نقل از دانیل بنسعید و مایکل لوی، «آگوست بلانکی، کمونیست بدعتگذار»، فلسفه رادیکال 185 (مه/ژوئن 2014): 28.
  48. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 127.
  49. لابریولا ، مقالات ، 236.
  50. لابریولا سوسیالیسم و فلسفه ، 24.
  51. تروتسکی نوشت: «در سلولم بود که با خوشحالی دو مقاله معروف از یک مارکسیست هگلی پیر ایتالیایی به نام آنتونیو لابریولا خواندم که با ترجمه فرانسوی به زندان رسیدند. برخلاف اکثر نویسندگان لاتین، لابریولا بر دیالکتیک ماتریالیستی تسلط داشت، اگر نه در سیاست - که در آن درمانده بود - حداقل در فلسفه تاریخ. دیلتانتیسم درخشان شرح او در واقع بینش بسیار عمیقی را پنهان می کرد. او کار کوتاهی و به سبک شگفت انگیزی از تئوری عوامل متعددی انجام داد که قرار بود در المپوس تاریخ ساکن شود و از آنجا بر سرنوشت ما حکومت کند. زندگی من: تلاشی برای زندگینامه (نیویورک: پسران چارلز اسکریبنر، 1931)، 119. پلخانف، در مقاله ای در سال 1891 با عنوان "برداشت ماتریالیستی از تاریخ"، مقاله ای که به بررسی اندیشه لابریولا اختصاص دارد، نوشت: "لابریولا محکم و نسبتا منسجم به برداشت ماتریالیستی از تاریخ پایبند است." https://www.marxists.org/archive/plekhan....
  52. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه.
  53. همان.
  54. همان.
  55. همانجا، 26.
  56. همان.
  57. همانجا، 85-86.
  58. همانجا، 86.
  59. همانجا، 152.
  60. همانجا، 145.
  61. همانجا، 145 و ریس، جبر انقلاب، 260.
  62. لابریولا ، مقالات ، 145.
  63. همان.
  64. جورج پلخانف، «برداشت ماتریالیستی از تاریخ»، آرشیو اینترنتی مارکسیست ها. https://www.marxists.org/archive/plekhanov/1897/history/part1.htm; بحث مفصلی در مورد لابریولا و پلخانف را می توان در پل بلکلج، تأملاتی در مورد نظریه مارکسیستی تاریخ (نیویورک: انتشارات دانشگاه منچستر، 2006)، 59-65 یافت.
  65. همان.
  66. لئون تروتسکی، انقلاب دائمی و نتایج و چشم اندازها (نیویورک: انتشارات Pathfinder، 1978)، 64.
  67. برای اطلاعات بیشتر در مورد تعامل تروتسکی با لابریولا نگاه کنید به لئون تروتسکی، زندگی من: تلاشی برای زندگینامه (نیویورک: انتشارات پاتفایندر، ۲۰۰۱)، ۱۶۷-۱۹۸. لوی، سیاست توسعه ترکیبی و ناهموار، 46-47.
  68. لابریولا ، مقالات ، 152.
  69. همان.
  70. همانجا، 169.
  71. همانجا، 170.
  72. همانجا، 26.
  73. همانجا، 27.
  74. همانجا، 26.
  75. کارل کورش، مارکسیسم و فلسفه (نیویورک: Monthly Review Press، 1970)، 60.
  76. همانجا، 57، 60.
  77. لابریولا ، مقالات ، 16.
  78. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 94.
  79. همانجا، 95.
  80. همانجا، 71.
  81. آنتونیو گرامشی، گزیده هایی از دفترچه های زندان (نیویورک: ناشران بین المللی، ۱۹۷۱)، ۳۹۰.
  82. پیتر دی توماس، لحظه گرامشی: فلسفه، هژمونی و مارکسیسم (بوستون: بریل، 2009)، 22-23.
  83. لابریولا ، مقالات ، 109.
  84. لابریولا ، سوسیالیسم و فلسفه ، 65.
  85. همان.
  86. همانجا، 67.
  87. همانجا، 75.

 

 

 

 

 
اسم
نظر ...