ماتریالیسم و ماتریالیسم تاریخی/ آنتون پانه کوک


22-08-2024
بخش دیدگاهها و نقدها
151 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

ماتریالیسم و ماتریالیسم تاریخی

آنتون پانه کوک

برگردان:نادر کار

Materialism And Historical Materialism by Anton Pannekoek (marxists.org)

نوشته شده: 1942;به نام  J.Harper

اولین انتشار: به زبان انگلیسی در مجله آمریکایی New Essays، جلد ششم شماره 2 پاییز 1942;

I

تکامل مارکسیسم تا مرحله کنونی آن را تنها می توان در ارتباط با تحولات اجتماعی و سیاسی دوره ای که در آن ظهور کرد درک کرد. با آمدن سرمایه داری در آلمان، همزمان مخالفت فزاینده ای با مطلق گرایی اشرافی موجود شکل گرفت. طبقه بورژوای در حال رشد به آزادی تجارت و بازرگانی، قانونگذاری مطلوب، دولتی دلسوز منافع خود، آزادی مطبوعات و اجتماعات نیاز داشت تا بدون مانع برای نیازها و خواسته های خود مبارزه کند. اما بورژوازی در عوض خود را با یک رژیم متخاصم، یک پلیس همه کاره و سانسور مطبوعاتی مواجه دید که هر انتقادی از دولت ارتجاعی را سرکوب می کرد. مبارزه بین این نیروها که منجر به انقلاب 1848 شد، ابتدا در سطح نظری و به عنوان مبارزه‌ی عقاید و انتقاد از ایدئولوژی حاکم انجام شد. جهت اصلی انتقاد از سوی روشنفکران جوان بورژوا عمدتاً علیه مذهب و فلسفه‌ی هگلی بود.

فلسفه‌ی هگلی که در آن خودسازی ایده‌ی مطلق جهان را می آفریند و سپس به عنوان جهان در حال توسعه وارد آگاهی انسان‌ها می شود، پوشش فلسفی مناسب با مسیحیت احیاء شده‌ی پس از 1815 بود. دین، که توسط نسل‌های گذشته دست به دست شده بود ، مثل همیشه به عنوان مبنای نظری و توجیهی برای تداوم روابط طبقاتی قدیمی عمل کرد. از آنجایی که مبارزه‌ی علنی سیاسی هنوز غیرممکن بود، مبارزه با الیگارشی فئودالی باید به شکلی پنهان و به عنوان حمله به مذهب انجام می شد. این وظیفه‌ی گروه روشنفکران جوان 1840 بود که مارکس در میان آنها بزرگ شد و به مقامی پیشرو رسید.

مارکس در دوران دانشجویی، هرچند با اکراه، تسلیم نیروی روش فکری هگلی شد و آن را از آن خود ساخت. با این حال، که او مقایسه ی دو فلسفه‌ی ماتریالیستی یونان باستان، دموکریتوس و اپیکور را برای پایان‌نامه‌ی دکتری‌اش انتخاب کرد؛اما به نظر می‌رسد که او در ژرفای آگاهی خود به ماتریالیسم تمایل داشته است. اندکی پس از آن، از او خواسته شد تا سردبیری روزنامه‌ی  جدیدی را که توسط بورژوازی مخالف راینیش در کلن تأسیس شده بود، به عهده بگیرد. در اینجا او به مشکلات عملی مبارزات سیاسی و اجتماعی کشیده شد. او مبارزه را به قدری خوب به پیش برد که پس از یک سال انتشار روزنامه توسط دولت توقیف شد. در این دوره بود که فویرباخ آخرین گام خود را به سوی ماتریالیسم برداشت. فویرباخ سیستم خارق‌العاده‌ی  هگل را کنار گذاشت، به تجربیات ساده‌ی زندگی روزمره روی آورد و به این نتیجه رسید که دین محصول و ساخته‌ی دست بشر است. چهل سال بعد، انگلس همچنان با شور و اشتیاق از تأثیر رهایی بخش کار فویرباخ بر معاصرانش و از شور و شوقی که مارکس با وجود برخی ملاحظات انتقادی از ایده های جدید استقبال نمود، صحبت کرد. برای مارکس این به معنای چرخش جدیدی در مبارزه‌ی اجتماعی بود: از حمله به تصویری آسمانی تا درگیری آشکار با واقعیت های زمینی. از این رو در سال 1843 در مقاله‌ی خود با عنوان نقدی بر فلسفه‌ی حق  هگل نوشت:

«تا آنجا که به آلمان مربوط می شود، نقد دین عملاً کامل شده است و نقد دین اساس همه‌ی نقدها است... مبارزه با دین، مبارزه با دنیایی است که  دین بوی معنوی آن است... دین ناله‌ی آفریده‌ی ستم دیده است، احساس دنیایی بی قلب، همان گونه که روح شرایط بی روح است. افیون توده هاست. الغای دین به عنوان سعادت واهی مردم، خواست سعادت واقعی آنهاست. تقاضای ترک توهمات در مورد شرایط آنها، تقاضای ترک شرایطی است که مستلزم توهم است. بنابراین نقد دین به طور بالقوه حاوی نقد دره‌ای از اشک است که هاله‌ی آن دین است. انتقاد، گل‌های خیالی را که زنجیر را زینت می‌داد، کنده است، نه اینکه انسان بند خود را که از زینت‌های خیال‌آلود تزئین شده‌اند، برکند. پس او باید زنجیر را دور افکند و گل زنده [دنیای خیالین دین] را فروکوبد... بنابراین نقد آسمان، خود را به انتقاد از زمین، نقد دین به نقد حق، و نقد الهیات به نقد سیاست مبدل می سازد.»

وظیفه ای که مارکس با آن روبه رو بود، کنکاش در واقعیت های زندگی اجتماعی بود. مطالعه او درباره انقلاب و سوسیالیسم فرانسه و همچنین اقتصاد  و جنبش طبقه کارگر انگلیس، با همکاری انگلس در طول اقامت آنها در پاریس و بروکسل، به توضیح بیشتر نظریه‌ی مشهور به ماتریالیسم تاریخی منجر شد. به عنوان دکترین توسعه اجتماعی از طریق مبارزات طبقاتی، نظریه ای را می یابیم که در «فقر فلسفه» (به فرانسوی 1846)، «مانیفست کمونیست» (1847) و در مقدمه خود به  «سهمی در نقد اقتصاد سیاسی» توضیح داده شده است (1859) .

 مارکس و انگلس از این نظام فکری به عنوان ماتریالیسم در تقابل با ایده آلیسم هگل و نوهگلی ها یاد می کنند. آنها از ماتریالیسم چه می فهمند؟ انگلس، در مورد مسائل نظری اساسی ماتریالیسم تاریخی در کتاب «آنتی دورینگ خود و در جزوه ای در مورد فویرباخ در انتشارات اخیر می گوید:

«مسئله اساسی بزرگ همه‌ی فلسفه ها، به ویژه فلسفه‌ی مدرن، در مورد رابطه تفکر و هستی است... کسانی که اولویت روح را بر طبیعت قائل بودند و بنابراین، در آخرین نمونه، آفرینش جهان را به این صورت و  یا غیر آن متصور بودند - اردوگاه ایده آلیسم را تشکیل می دادند. دیگران که طبیعت را اولیه می دانستند، متعلق به مکاتب مختلف ماتریالیسم هستند».

اینکه نه تنها ذهن انسان با مغز پیوند خورده است، بلکه این که انسان با مغز و ذهنش جزئی از بقیه قلمرو حیوانات و جهان غیرارگانیک است، برای مارکس و انگلس یک حقیقت بدیهی بود. این تصور در همه «مکتب های ماتریالیسم» مشترک است. آنچه ماتریالیسم مارکسیسم را از سایر مکاتب متمایز می کند، باید از آثار مختلف جدلی آن که به مسائل عملی سیاست و جامعه می پردازد آموخت. برای مارکس تفکر ماتریالیستی یک روش کار بود. او در نوشته‌های خود نه به فلسفه می‌پردازد و نه ماتریالیسم را در نظام فلسفه صورت‌بندی می‌کند. او از آن به عنوان روشی برای مطالعه جهان استفاده می کند و بدین ترتیب اعتبار آن را نشان می دهد. برای مثال، در مقاله‌ای که در بالا نقل شد، مارکس فلسفه حق هگلی را با بحث‌های فلسفی تخریب نمی‌کند، بلکه از طریق نقد نابودکننده شرایط واقعی موجود در آلمان به مناظره با آن می پردازد.

روش ماتریالیستی، سفسطه فلسفی و مجادلات پیرامون مفاهیم انتزاعی را با مطالعه جهان مادی واقعی جایگزین می کند. فوئرباخ در این زمینه از مارکس پیشی گرفت تا آنجا که اولین کسی بود که به این نکته اشاره کرد که مفاهیم و ایده های دینی از شرایط مادی ناشی می شوند. اجازه دهید برای روشن شدن این موضوع چند مثال بزنیم. جمله «انسان پیشنهاد می کند، خدا خلاص می کند» متکلم از دیدگاه قدرت مطلق خداوند تفسیر می کند. از سوی دیگر، ماتریالیست علت تناقض بین انتظارات و نتایج را جستجو می کند و آن را در تأثیرات اجتماعی مبادله کالایی و رقابت می یابد. سیاستمدار در مورد مطلوبیت آزادی و سوسیالیسم بحث می کند. ماتریالیست می پرسد: این مطالبات از چه افراد یا طبقاتی سرچشمه می گیرند، چه محتوای خاصی دارند و با کدام نیاز اجتماعی مطابقت دارند؟ فیلسوف، در گمانه‌زنی‌های انتزاعی درباره ماهیت زمان، به دنبال اثبات وجود یا عدم وجود زمان مطلق است. ماتریالیست ساعت‌ها را مقایسه می‌کند تا ببیند آیا می‌توان بدون قید و شرط ثابت کرد که دو پدیده به طور همزمان رخ می‌دهند یا از یکدیگر پیروی می‌کنند.

فوئرباخ نیز از روش ماتریالیستی استفاده کرد. او سرچشمه همه عقاید و مفاهیم دینی را در انسان زنده می دید. اما اعتبار ماتریالیسم او به این بستگی داشت که آیا او در ارائه تفسیر روشن و جامع از دین موفق بوده است یا خیر. ماتریالیسمی که مشکل را مبهم می گذارد کافی نیست و به ایده آلیسم بازمی گردد. مارکس اشاره کرد که صرفاً اصل در نظر گرفتن انسان زنده به عنوان نقطه شروع برای بررسی کافی نیست تا به شفافیت مساله منجر شود. او در تزهای خود درباره فویرباخ در سال 1845 تفاوت اساسی بین روش ماتریالیستی خود و روش فویرباخ را بیان کرد. نقل می کنیم:

فوئرباخ جوهر دینی را در انسان حل می کند. اما جوهر انسانی انتزاعی نیست که ذاتی هر فرد باشد. در واقعیت آن مجموعه ای از روابط اجتماعی است. (تز شماره 6) «کار او عبارت است از انحلال جهان دینی در پایه دنیوی آن. او این واقعیت را نادیده می گیرد که پس از تکمیل این کار، کار اصلی هنوز باید انجام شود. زیرا این حقیقت که بنیان دنیوی خود را از خود بالاتر می برد و خود را در ابرها به عنوان قلمروی مستقل مستقر می کند، تنها با شکافتن خود و تضادهای خود این مبنای زمینی توضیح داده می شود. بنابراین، خود دومی باید ابتدا در تضادش درک شود و سپس با حذف تضاد، در عمل انقلابی شود.» (تز شماره 4)

به طور خلاصه، انسان را تنها به عنوان موجودی اجتماعی می توان درک کرد. از فرد باید به سمت جامعه حرکت کرد و تضادهای اجتماعی را که دین از آن شکل گرفته است، از بین برد. جهان واقعی، یعنی دنیای نفسانی و مادی، جایی که همه ایدئولوژی ها و آگاهی ها منشأ خود را دارند، جامعه انسانی است - البته با طبیعت در پس زمینه، به عنوان مبنایی که جامعه بر آن استوار و بخشی از آن است که توسط آن تغییر یافته است.

گزارشی از این ایده‌ها را می‌توان در کتاب «ایدئولوژی آلمانی» که در سال‌های 1845-1846 نوشته شده است، یافت. با این حال، بخشی که به فویرباخ می پردازد، اولین بار در سال 1925 توسط ریازانوف، رئیس وقت مؤسسه مارکس-انگلس در مسکو منتشر شد. کار کامل تا سال 1932 منتشر نشد. در اینجا «تزهای فویرباخ» در کستره بیشتری مطرح می شود. اگرچه آشکار است که مارکس تزها را با عجله نوشته است، با این حال، او ارائه درخشانی از تمامی ایده های اساسی در مورد تکامل جامعه را ارائه کرد که بعداً در جزوه تبلیغاتی «مانیفست کمونیست» و در مقدمه «نقد اقتصاد سیاسی» منعکس می شود.

ایدئولوژی آلمانی قبل از هر چیز بر ضد آن دیدگاه نظری است که آگاهی خلاق و ایده های ناشی از اندیشه ها را تنها عوامل تعیین کننده تاریخ بشر می دانست. مارکس چیزی جز تحقیر این دیدگاه ندارد، او در صفحه 14 می‌گوید: «تصوراتی  که در مغز انسان شکل می‌گیرند، برخاسته های ضروری فرآیند زندگی مادی و تجربی آنها هستند که به مقدمات مادی وابسته می باشند.» تاکید بر دنیای واقعی، دنیای مادی و تجربی به عنوان منبع همه ایدئولوژی ها ضروری بود. اما نقد نظریات ماتریالیستی که در فوئرباخ به اوج خود رسید نیز ضروری بود. به عنوان اعتراض به ایدئولوژی، بازگشت به انسان بیولوژیک و نیازهای جسمانی او صحیح است، اما در نظر گرفتن فرد به عنوان موجودی انتزاعی، راه حلی برای این سوال ارائه نمی دهد که چگونه و چرا ایده های دینی به وجود می آیند. جامعه بشری در تکامل تاریخی خود تنها واقعیت کنترل کننده زندگی انسان است. تنها در خارج از جامعه می توان زندگی معنوی انسان را تبیین کرد. فوئرباخ در تلاش برای یافتن تبیین دین با بازگشت به انسان «واقعی»، انسان واقعی را نیافت، زیرا او آن را در فرد، به طور کلی در انسان جستجو کرد. از این رویکرد نمی توان دنیای ایده ها را توضیح داد. بنابراین او مجبور شد به ایدئولوژی عشق جهانی انسانی بازگردد. مارکس گفت: «تا آنجا که فویرباخ ماتریالیست است، او با تاریخ سروکار ندارد و تا آنجا که تاریخ را در نظر می گیرد، ماتریالیست نیست». (ایدئولوژی آلمانی ص 37-38).

آنچه فوئرباخ  انجام نداد توسط ماتریالیسم تاریخی مارکس به انجام رسید: توضیحی در مورد توسعه ایده های انسان در خارج از جهان مادی. تحول تاریخی جامعه در این جمله به طرز درخشانی بیان شده است: «...انسان با توسعه تولید و مبادله مادی خود با خارج، وجود واقعی، تفکر و فرآورده های تفکر خود را نیز تغییر می دهند.» (ایدئولوژی آلمانی ص 14). ما واقعیت را تنها از طریق تجربه می شناسیم که به عنوان دنیای بیرونی از طریق حواس  به ما می رسد. سپس یک نظریه فلسفی معرفت بر این اصل استوار است: جهان مادی و تجربی داده شده، واقعیتی است که اندیشه را تعیین می کند.

مشکل اساسی معرفتی همیشه این بوده که چه حقیقتی را می توان به تفکر نسبت داد. اصطلاح «نقد معرفت» که فیلسوفان حرفه‌ای برای «نظریه معرفت» به کار می‌برند، پیش از این بر دیدگاهی مشکوک دلالت دارد. مارکس در تز دوم و پنجم خود درباره فویرباخ به این مسئله اشاره می کند و می گوید که فعالیت عملی انسان محتوای اساسی زندگی اوست.

«این سؤال که آیا می‌توان حقیقت عینی را به تفکر انسان نسبت داد، یک سؤال نظری نیست، بلکه یک سؤال عملی است. در عمل انسان باید حقیقت را ثابت کند، یعنی واقعیت و قدرت «این جهانی» تفکر او» (تز شماره 2) ... «فوئرباخ، که از تفکر انتزاعی راضی نیست، به تفکر حسی متوسل می شود، اما حسی بودن را  فعالیت حسی انسانی در نظر نمی گیرد» (تز شماره 5).

چرا عملی؟ چون انسان در وهله اول باید زندگی کند. ارگانیسم بیولوژیکی او، قوای ذهنی و توانایی های او و تمام فعالیت های او با این هدف سازگاری داده شده است. با اینها، او باید خود را با دنیای بیرونی تطبیق دهد و خود را در آن تثبیت کند؛در طبیعت، و به عنوان یک فرد در جامعه، و همچنین با قوه تفکر خود، فعالیت اندام فکری اش یعنی مغزش ، و با خود فکر. تفکر یک قوه جسمانی است. در هر مرحله از زندگی، انسان از قدرت فکر خود استفاده می کند تا از تجربیاتش نتیجه گیری کند ،زیرا انتظارات و امیدها بر اساس آنها ساخته شده و نحوه زندگی و اعمال او را تنظیم می کند. صحت نتیجه گیری های او که شرط بقای اوست، با واقعیت وجود او تعیین می شود. تفکر، تطبیقی ​​هدفمند با زندگی است و از این رو می توان حقیقت را به آن نسبت داد، نه حقیقت به معنای مطلق. اما انسان بر اساس تجربیات خود تعمیم ها و قوانینی را استخراج می کند که انتظاراتش بر آن استوار است. آنها به طور کلی درست هستند همانطور که بقای او نشان می دهد. با این حال، در موارد خاص، ممکن است نتیجه‌گیری‌های نادرست و در نتیجه شکست و نابودی حاصل شود. زندگی یک فرآیند مداوم یادگیری، سازگاری و توسعه است. تمرین تجربی به تنهایی آزمون راستین درستی تفکر است.

 

اجازه دهید ابتدا این را در رابطه با علوم طبیعی در نظر بگیریم. در اینجا اندیشه در عمل ناب ترین و انتزاعی ترین شکل خود را می یابد. به همین دلیل است که فیلسوفان طبیعت این شکل را به عنوان موضوع مشاهدات خود می پذیرند و به شباهت آن با اندیشه هر فردی در فعالیت روزمره خود توجهی ندارند. با این حال، تفکر در مطالعه طبیعت تنها یک حوزه ویژه بسیار توسعه یافته از کل فرآیند کار اجتماعی است. این فرآیند کار مستلزم شناخت دقیق پدیده های طبیعی و ادغام آن در قوانین است تا بتوان از آنها در عرصه فنی استفاده موفقی کرد. تعیین این قوانین از طریق مشاهده پدیده های خاص وظیفه متخصصان است. در مطالعه طبیعت به طور کلی پذیرفته شده است که عمل، در این نمونه آزمایش، آزمون حقیقت است. در اینجا نیز پذیرفته شده است که قوانین مشاهده شده، که به عنوان «قوانین طبیعی» شناخته می شوند، عموماً راهنمایی های نسبتاً قابل اعتمادی برای عملکرد انسان هستند، و اگرچه اغلب کاملاً صحیح و حتی ناامیدکننده نیستند، دائماً بهبود می یابند و از طریق پیشرفت در مورد آنها توضیح داده می شود. علوم پایه. اگر گاهی از انسان به عنوان «قانون‌گذار طبیعت» یاد می‌شود، باید اضافه کرد که طبیعت اغلب این قوانین را نادیده می‌گیرد و انسان را فرا می‌خواند تا قوانینی بهتر بسازد.

با این حال، تمرین زندگی بسیار فراتر از مطالعه علمی طبیعت است. رابطه دانشمند طبیعی با جهان، علیرغم آزمایش های او، حسی-مشاهده ای باقی می ماند. برای او دنیا امری بیرونی است. اما در واقع مردم در فعالیت‌های عملی خود با طبیعت برخورد می‌کنند و آن را بخشی از وجود خود می‌سازند: انسان با کار خود با طبیعت به‌عنوان دنیایی بیرونی یا بیگانه مخالفت نمی‌کند. برعکس، با تلاش دستانش، جهان خارج را چنان دگرگون می کند که دیگر جوهر طبیعی اولیه قابل تشخیص نیست و تا این روند ادامه دارد، انسان نیز تغییر می کند. بنابراین، انسان جهان خود را می آفریند: جامعه انسانی در طبیعتی که توسط او تغییر یافته است. پس این پرسش که آیا تفکر او به حقیقت منتهی می شود چه معنایی دارد؟ هدف تفکر او چیزی است که خودش با فعالیت های جسمی و ذهنی خود تولید می کند و از طریق مغز کنترل می کند. این بحث حقایق جزئی نیست، مثلاً حقایقی که انگلس در کتاب خود درباره فویرباخ نوشت که تولید مصنوعی رنگ طبیعی آلیزارین اعتبار فرمول شیمیایی به کار رفته را ثابت می کند، [1] برای تکرار، این بحث حقایق جزئی در یک حوزه معرفتی خاص نیست، جایی که نتیجه عملی آنها را تأیید یا رد می کند. بلکه موضوع مورد بحث در اینجا یک موضوع فلسفی است، یعنی اینکه آیا اندیشه بشری قادر به احاطه واقعی برعمیق ترین حقیقت جهان است؟ این که فیلسوف در مطالعه منزوی خود، که منحصراً به مفاهیم انتزاعی فلسفی می پردازد، که به نوبه خود از مفاهیم علمی انتزاعی که خارج از تجربیات زندگی عملی نیز صورت بندی شده اند، نشات می گیرد، باید تردیدهای خود را در میان این دنیای سایه ها داشته باشد، به راحتی قابل درک است. . اما برای انسان‌هایی که در دنیای واقعی زندگی می‌کنند و عمل می‌کنند، این سوال معنایی ندارد. مارکس می گوید حقیقت اندیشه چیزی جز قدرت و تسلط بر دنیای واقعی نیست.

البته این گفته تناقضی را در بر می گیرد: نمی توان گفت که تفکر در جایی که ذهن انسان بر جهان تسلط ندارد صادق است. هر گاه - همانطور که مارکس در کاپیتال اشاره کرد - محصولات دست انسان فراتر از قدرت فکری او که دیگر آن را کنترل نمی کند و در قالب تولید کالایی و سرمایه به عنوان یک موجود اجتماعی مستقل با او مقابله می کند و بر انسان مسلط می شود و حتی تهدید به نابودی می کند رشد می کند. سپس فعالیت ذهنی او تسلیم عرفان موجودی ماوراء الطبیعه می شود و در توانایی خود در تشخیص حق از باطل تردید می کند. بنابراین، در طول قرون متمادی، اسطوره الوهیت ماوراءالطبیعه بر تجربیات مادی روزمره انسان سایه افکند. تا زمانی که جامعه به حدی تکامل پیدا نکند که فرد قادر به درک همه نیروهای اجتماعی باشد و تسلط بر محیط خود را بیاموزد - خلاصه تا زمانی که جامعه کمونیستی حاکم شود - ایده های او کاملاً با واقعیت های جهان مطابقت ندارد. . تنها پس از اینکه ماهیت تولید اجتماعی به عنوان پایه اساسی همه زندگی و در نتیجه توسعه آینده برای انسان روشن شد، تنها زمانی که ذهن - خواه در ابتدا فقط به لحاظ نظری باشد - واقعاً بر جهان تسلط یابد، تنها در این صورت است که تفکر ما کاملاً درست خواهد شد. . و تنها در این صورت است که ماتریالیسم، علم جامعه که توسط مارکس فرموله شده است، تسلط دائمی پیدا خواهد کرد و به تنها فلسفه قابل اجرا تبدیل خواهد شد. نظریه مارکسیستی جامعه در اصل به معنای تجدید فلسفه است.

مارکس اما به فلسفه ناب توجهی نداشت. او در تزهای مربوط به فویرباخ می گوید: «فیلسوفان فقط جهان را  به بیان های متفاوت تفسیر کرده اند، اما نکته این است که آن را تغییر دهیم». وضعیت جهانی برای اقدام عملی تحت فشار قرار گرفت. مارکس و انگلس در ابتدا با الهام از مخالفت بورژوایی با مطلق گرایی فئودالی، که بعداً توسط نیروهای جدیدی که از مبارزه پرولتاریای انگلیس و فرانسه علیه بورژوازی نشأت گرفته بودند تقویت شدند، به لطف مطالعه دقیق واقعیت های اجتماعی، به این نتیجه رسیدند که انقلاب پرولتری به دنبال انقلاب بورژوایی، رهایی واقعی بشریت را به ارمغان خواهد آورد. فعالیت آنها وقف این انقلاب بود و در مانیفست کمونیست اولین جهات مبارزه طبقاتی کارگری را مشخص کردند.

مارکسیسم از آن زمان به طور جدایی ناپذیر با مبارزه طبقاتی پرولتاریا پیوند خورده است. اگر بپرسیم مارکسیسم چیست، قبل از هر چیز باید بفهمیم که این به معنای آن چیزی نیست که مارکس تا به حال فکر کرده و نوشته است. برای مثال، دیدگاه‌های سال‌های قبل او تنها تا حدی نماینده آن است. آنها مراحل رشدی هستند که به سمت مارکسیسم منتهی می شوند. در حالی که نقش مبارزه طبقاتی پرولتاریا و هدف کمونیسم قبلاً در مانیفست کمونیست مشخص شده است، نظریه ارزش اضافی بسیار دیرتر توسعه یافته است. همه ایده های در حال توسعه مارکس توسط رابطه اجتماعی، شخصیت انقلاب، نقشی که دولت ایفا می کند تعیین می شود. و همه این ایده‌ها در سال 1848، زمانی که پرولتاریا تازه شروع به رشد کرده بود، محتوای متفاوتی نسبت به آنچه بعداً داشت یا امروز دارد، داشت. با این حال، مشارکت های علمی اصیل مارکس از اهمیت حیاتی برخوردار است. قبل از هر چیز نظریه ماتریالیسم تاریخی وجود دارد که بر اساس آن توسعه جامعه توسط نیروهای مولده آن تعیین می شود که شیوه تولید معینی را به ویژه از طریق نیروی مولد و مبارزات طبقاتی ایجاد می کنند. نظریه تعیین همه پدیده های سیاسی و ایدئولوژیک زندگی فکری به طور کلی توسط نیروهای مولد و مناسبات ابراز وجود می کند.ارائه سرمایه داری به عنوان یک پدیده تاریخی، تحلیل ساختار آن با تئوری ارزش و ارزش اضافی، و تبیین گرایش های تکاملی سرمایه داری از طریق انقلاب پرولتری به سمت کمونیسم است. مارکس با این نظریه ها دانش بشریت را برای همیشه غنا بخشیده است. آنها شالوده محکم مارکسیسم را تشکیل می دهند. از این مقدمات می توان نتایج بیشتری را تحت شرایط جدید و تغییر یافته به دست آورد. مارکسیسم به دلیل این مبنای علمی، شیوه ای جدید برای نگریستن به گذشته و آینده، به معنای زندگی، جهان و اندیشه است. این یک انقلاب معنوی، یک دیدگاه جدید از جهان است. اما مارکسیسم به عنوان دیدگاهی از زندگی، تنها از طریق طبقه ای که به آن پایبند است، واقعی است. کارگرانی که با این نگرش جدید آغشته شده اند، خود را به عنوان طبقه آینده می شناسند، به تعداد و قدرت و آگاهی آنها افزوده می شود و می کوشند تولید را به دست خود بگیرند و از طریق انقلاب بر سرنوشت خود مسلط شوند. بنابراین مارکسیسم به مثابه تئوری انقلاب پرولتاریایی یک واقعیت و در عین حال یک قدرت زنده است،آن هم فقط در ذهن و قلب پرولتاریای انقلابی.

اما مارکسیسم یک دکترین انعطاف ناپذیر یا یک جزم عقیم نیست. جامعه تغییر می کند، پرولتاریا رشد می کند، علم توسعه می یابد. اشکال و پدیده‌های جدیدی در سرمایه‌داری، در سیاست، در علم پدیدار می‌شوند که مارکس و انگلس نمی‌توانستند آن‌ها را پیش‌بینی یا حدس بزنند. اما روش تحقیقی که آنها شکل دادند تا به امروز یک راهنما و ابزار عالی برای درک و تفسیر رویدادهای جدید باقی مانده است. پرولتاریا که تحت سرمایه داری به شدت افزایش یافته است، امروز فقط در آستانه انقلاب و توسعه مارکسیستی خود ایستاده است. مارکسیسم تنها اکنون شروع به ایفای نقش خود به عنوان یک قدرت زنده در پرولتاریا می کند. بنابراین مارکسیسم خود یک نظریه زنده است که با افزایش پرولتاریا و با وظایف و اهداف مبارزه طبقاتی رشد می کند.

 

II

برای بازگشت به صحنه سیاسی که مارکسیسم از آن ظهور کرد، باید توجه داشت که انقلاب 1848 قدرت سیاسی کامل را در اختیار بورژوازی قرار نداد. اما پس از سال 1850 سرمایه داری در فرانسه و آلمان به شدت توسعه یافت. در پروس، حزب مترقی مبارزه خود را برای یک قانون اساسی دولتی آغاز کرد، که ضعف درونی آن بعدها آشکار شد، زمانی که دولت، به نفع میلیتاریسم، خواسته های بورژوازی برای یک دولت ملی قوی را برآورده کرد. جنبش های وحدت ملی بر صحنه سیاسی اروپای مرکزی مسلط بودند. بورژوازی در حال ظهور در همه جا، به استثنای انگلستان، جایی که قبلاً قدرت را در دست داشت، علیه شرایط فئودالی-مطلقه مبارزه کرد.

مبارزه یک طبقه جدید برای قدرت در دولت و جامعه به طور همزمان در شکل مفهومی خود همیشه مبارزه برای یک جهان بینی جدید است. قدرت های قدیمی تنها زمانی شکست می خورند که توده ها علیه آنها قیام کنند یا حداقل دیگر از آنها اطاعت نکنند. بنابراین برای بورژوازی لازم بود که پیوستن پرولتاریا به جامعه سرمایه داری را برای خود تضمین کند. برای این منظور باید عقاید قدیمی دهقانان و خرده بورژوازی نابود می‌شد و ایدئولوژی‌های بورژوازی جدید جایگزین می‌شد. خود سرمایه داری وسایلی را برای این هدف فراهم کرد.

علوم طبیعی پایه معنوی سرمایه داری است. توسعه این علوم به پیشرفت فنی بستگی دارد که سرمایه داری را به جلو می راند. بنابراین، طبقه جوان بورژوا به علم احترام زیادی داشت. در عین حال، این علم آنها را از تعصبات متعارف گنجانده شده در حاکمیت فئودالیسم رها کرد. نتیجه‌گیری که از تحقیقات علمی به دست می‌آید، نگرش جدیدی به زندگی و جهان را برانگیخت و بورژوازی را با استدلال‌های لازم برای سرپیچی از قدرت‌های فئودالی قدیمی فراهم کرد. جهان بینی جدید توسط بورژوازی در میان توده ها منتشر شد. ایمان موروثی کتاب مقدس به دهقانان و صنعتگران خرده بورژوا تعلق دارد. اما به محض اینکه فرزندان دهقانان یا صنعتگران پرولتاریا تبدیل به کارگران صنعتی می شوند، به راحتی ایده های توسعه سرمایه داری را می پذیرند. حتی کسانی که در بنگاه‌های پیشاسرمایه‌داری باقی می‌مانند، فریفته دیدگاه لیبرال‌تر بورژوازی می‌شوند.

مبارزه فکری در درجه اول مبارزه با دین بود. مرام دینی ایدئولوژی شرایط گذشته است. این سنت موروثی است که توده ها را تسلیم قدرت های قدیمی نگه می دارد و باید شکست می خورد. مبارزه با دین یک ضرورت اجتماعی بود. باید شکل های متفاوتی با شرایط متفاوت به خود می گرفت. در کشورهایی که بورژوازی قبلاً به قدرت کامل رسیده بود، مانند انگلستان، مبارزه دیگر ضروری نبود و بورژوازی به کلیسای مستقر ادای احترام کرد. جنبش رادیکال فقط در میان طبقات متوسط ​​رو به پایین و در میان کارگران بود. اما در جایی که صنعت و بورژوازی مجبور بودند برای رهایی بجنگند، مسیحیت لیبرال و اخلاقی را در مخالفت با ایمان ارتدکس اعلام کردند. در جایی که مبارزه علیه طبقه سلطنتی و اشرافی هنوز قدرتمند دشوار بود و به نهایت تلاش و قدرت نیاز داشت، جهان بینی جدید باید اشکال افراطی رادیکالیسم را به خود می گرفت و ماتریالیسم بورژوایی را به وجود می آورد. در اروپای مرکزی تا حد زیادی چنین بود. تصادفی نیست که محبوب ترین تبلیغات برای ماتریالیسم (فون مولشوت، فوگت، بوخنر) از اینجا سرچشمه گرفته است؛و در کشورهای دیگر نیز بازتاب پیدا کرد. علاوه بر این جزوه های رادیکال، ادبیات غنی روشنگری و عمومیت بخشیدن به اکتشافات علمی مدرن ظاهر شد، که همگی به عنوان سلاحی در مبارزه برای رهایی توده های شهری، کارگران و دهقانان از قید و بندهای معنوی سنت و تبدیل آنها به پیروان سنت تازه در نظر گرفته شدند. روشنفکران مترقی بورژوازی، استادان، مهندسان، پزشکان و غیره غیورترین مبلغان روشنگری جدید بودند.

ماهیت علم طبیعی کشف قوانینی بود که در طبیعت عمل می کردند. مطالعه دقیق پدیده‌های طبیعی، نظم‌های مکرر را آشکار کرد که امکان پیش‌بینی‌های علمی را فراهم می‌کرد. قرن هفدهم قبلاً قانون گالیله سقوط اجسام و قانون جدید گرانش، قوانین کپلر در مورد حرکات سیارات، قانون شکست نور اسنل و قانون چگالی گاز بویل را شناخته بود. سرانجام در اواخر قرن، قانون گرانش توسط نیوتن کشف شد که بسیار بیشتر از تمام اکتشافات قبلی، تأثیر شگرفی بر اندیشه فلسفی قرن 18 و 19 گذاشت. در حالی که بقیه قوانینی بودند که همیشه کاملاً صحیح نبودند، قانون گرانش نیوتن اولین قانون طبیعی واقعی و قابل اجرای جهانی است که امکان اندازه گیری صحیح اجسام کیهانی را با وجود همه بی نظمی های آنها ممکن می کرد. از این رو این تصور شکل گرفت که همه پدیده های طبیعی از قوانین مشخص و ثابتی پیروی می کنند. در طبیعت، علیت قاعده دارد: گرانش عامل سقوط اجسام است، گرانش باعث حرکت سیارات می شود. همه پدیده‌های رخ‌داده، اثراتی هستند که کاملاً توسط عللشان تعیین می‌شوند، نه اختیار، تصادف و نه هوس آن ها را امکان پذیر نمی‌کنند.

این نظم ثابت علم طبیعی در تضاد مستقیم با آموزه های دینی سنتی بود که در آن خداوند به عنوان یک حاکم مستبد خودسرانه بر جهان حکومت می کند و بخت و اقبال و بدبختی را هر طور که صلاح می داند دفع می کند، دشمنان خود را با صاعقه و آفت می زند، و به دیگران با معجزه پاداش می دهد. معجزات با نظم ثابت طبیعت منافات دارند. معجزات غیرممکن است، و همه گزارش های مربوط به آنها در کتاب مقدس افسانه است. تفاسیر قدسی کتاب های مقدس و مذهبی از طبیعت متعلق به دورانی است که در آن شیوه تولید کشاورزی ابتدایی تحت سلطه یک مستبد مطلق حاکم بود. فلسفه طبیعی بورژوازی در حال ظهور با قوانین طبیعی اش که همه پدیده ها را کنترل می کند به نظم جدیدی از دولت و جامعه تعلق دارد که در آن حکومت خودسرانه مستبد با قوانین معتبر برای همه ،جایگزین می شود.

فلسفه طبیعی کتاب مقدس که الهیات را مطلق و حقیقت الهی می‌داند، فلسفه طبیعی جاهلیت است که فریب ظواهر را خورده است و زمین غیر متحرک را مرکز جهان می‌دید و معتقد بود که تمام مواد مخلوق نیز فناپذیر هستند. برعکس، آزمایش علمی نشان داد که ماده ای که ظاهراً ناپدید شده است (مثلاً در سوختن) در واقع به شکل های گازی و نامرئی تبدیل می شود. ترازوها نشان دادند که کاهش وزن کل در این فرآیند اتفاق نیفتاد و بنابراین هیچ ماده ای ناپدید نشد. این کشف به یک اصل جدید تعمیم داده شد: ماده را نمی توان از بین برد، کمیت آن همیشه ثابت می ماند، فقط شکل و ترکیبات آن دستخوش تغییر می شوند. این برای هر عنصر شیمیایی گویا است. اتم های آن سنگ های ساختمانی تغییرناپذیر تمام اجسام را تشکیل می دهند. بنابراین علم طبیعی با نظریه خود مبنی بر حفظ ماده، ابدیت طبیعت،با 6000 سال عقاید الهیاتی خلقت جهان مخالفت کرد.

 

ماده تنها علم مواد نیست که فساد ناپذیر است. از اواسط قرن نوزدهم، قانون شناخته شده به عنوان بقای انرژی به عنوان اصل اساسی فیزیک مدرن در نظر گرفته شد. در اینجا نیز نظم ثابت و گسترده ای از طبیعت مشاهده شد. در همه وقایع تغییر شکل انرژی رخ می دهد: گرما و حرکت، کشش و جاذبه، انرژی الکتریکی. اما مقدار کل هرگز تغییر نمی کند. این اصل منجر به درک رشد اجسام کیهانی، خورشید و زمین شد، که در پرتو آن همه ادعاهای الهیات مانند صحبت یک کودک با لکنت زبان ظاهر می شد.

اکتشافات علمی در مورد موقعیت انسان در جهان از پیامدهای بزرگتری برخوردار بودند. نظریه داروینی در مورد منشاء گونه ها، که تکامل انسان از قلمرو حیوانات را نشان می داد، با تمام آموزه های دینی در تضاد کامل بود. اما حتی قبل از داروین، اکتشافات زیست شناسی و شیمی هویت ارگانیک همه موجودات انسانی و زنده با طبیعت غیر ارگانیک را آشکار کرد. پروتوپلاسم، ماده آلبومینی که سلولهای همه موجودات زنده از آن تشکیل شده است و تمام حیات به آن وابسته است، از اتمهای مشابهی مانند سایر مواد تشکیل شده است. عقل انسان، که توسط آموزه الهیات روح فناناپذیر به الوهیت ارتقا یافته است، با خصوصیات فیزیکی مغز پیوند تنگاتنگی دارد. همه پدیده های معنوی در ماتریالیسم بورژوایی رادیکال ترین نتایج را از این اکتشافات علمی گرفت. هر چیزی معنوی صرفاً محصول فرآیندهای مادی است. ایده ها ترشح مغز هستند، همانطور که صفرا ترشح کبد است. اجازه دهید دین - گفته بوشنر - در مورد فناپذیری ماده و جاودانگی ذهن صحبت کند. در واقعیت برعکس است. با کمترین تغییر یا آسیبی که به مغز وارد می شود، هر چیز معنوی از بین می رود، وقتی مغز از بین می رود، اصلاً چیزی از روح باقی نمی ماند، در حالی که ماده ای که از آن تشکیل شده است، ابدی و نابود نشدنی است. همه پدیده های زنده، از جمله ایده های انسانی، منشأ خود را در فرآیندهای شیمیایی و فیزیکی ماده سلولی دارند. آنها فقط در پیچیدگی بیشتر با ماده غیر زنده تفاوت دارند. در نهایت باید به دینامیک و حرکت اتم ها برگشت، یعنی همه چیز را بر اساس اتم ها توضیح داد.

با رسیدن به این نتایج، ماتریالیسم طبیعی دیگر قادر به حفظ خود نبود. به هر حال، عقاید با صفرا و ترشحات مشابه بدن متفاوت است. ذهن را نمی توان به سادگی با نیرو یا انرژی در یک دسته قرار داد. اگر ذهن محصول مغز است که فقط از نظر درجه پیچیدگی با سایر بافت ها و سلول ها تفاوت دارد، باید نتیجه گرفت که در هر سلول حیوانی نیز باید - به عنوان یک اصل - چیزی از ذهن یافت شود. و از آنجا که ماده سلولی تنها مجموعه ای از اتم ها است، پیچیده تر، اما اساساً متفاوت از مواد دیگر نیست، نتیجه باید این باشد که چیزی از آنچه ما ذهن می نامیم در حال حاضر در اتم وجود دارد: در هر ذره کوچک ماده باید وجود داشته باشد. اثری از ماده معنوی این نظریه «اتم-روح» را در آثار ارنست هکل، مبلغ پرانرژی داروین و مبارز شجاع جزم گرایی مذهبی، که مورد نفرت و تحقیر معاصران مرتجع خود بود، می یابیم. هکل دیگر دیدگاه فلسفی خود را ماتریالیسم نمی‌دانست، بلکه آن را مونیسم می‌نامید - عجیب است، زیرا فلسفه او وجود دوگانه ذهن و ماده را حتی در کوچک‌ترین عناصر جهان می‌بیند.

ماتریالیسم تنها برای مدت بسیار کوتاهی بر ایدئولوژی طبقه بورژوا تسلط یافت. فقط تا زمانی که بورژوازی بتواند باور کند که جامعه اش با حقوق مالکیت خصوصی، آزادی شخصی و رقابت آزاد، از طریق توسعه صنعت، علم و تکنیک، می تواند مشکلات زندگی هر شهروندی را حل کند، بورژوازی تنها تا آن زمان می تواند و یا فرض کنید که مسائل نظری آن می تواند با علوم طبیعی بدون توسل به هیچ نیروی ماوراء طبیعی و معنوی حل شود. اما به محض اینکه آشکار شد که سرمایه داری نمی تواند مشکلات زندگی توده ها را حل کند، همانطور که با شدت گرفتن مبارزات طبقاتی پرولتری نشان داده شد، فلسفه ماتریالیستی مطمئنا ناپدید شد. جهان دوباره مملو از تضادها و ابهامات لاینحل و شماری از نیروهای شوم تهدید کننده ثبات اجتماعی بود. بورژوازی بار دیگر به انواع عقاید و خرافات مذهبی متوسل شد. روشنفکران بورژوا و دانشمندان علوم طبیعی تسلیم تأثیر گرایشات عرفانی شدند. آنها به سرعت نقاط ضعف و کاستی های مختلف فلسفه ماتریالیستی را کشف کردند و در مورد "محدودیت های علم طبیعی" و "راز حل نشدنی زندگی" سخنرانی کردند.

تنها اقلیت کوچکی از اعضای رادیکال‌تر طبقه متوسط ​​پایین هنوز به راه‌حل‌های سیاسی قدیمی سرمایه‌داری اولیه چسبیده بودند و همچنان به ماتریالیسم علمی طبیعی احترام می‌گذاشتند. در میان طبقه کارگر در حال رشد نیز، ماتریالیسم زمینه مساعدی پیدا کرد. آنارشیست ها برای مدت طولانی متقاعدترین پیروان آن بوده اند. کارگران سوسیال دموکرات تفسیر مارکسیسم و ​​نتایج ماتریالیسم طبیعی را با علاقه یکسان دریافت کردند. شیوه های سرمایه داری، تجربیات روزانه و گفتمان های نظری در مورد ماهیت جامعه کمک زیادی به تضعیف دین سنتی کردند. نیاز به روشنگری علمی بیشتر شد و کارگران غیورترین خوانندگان آثار بوشنر و هکل شدند. در حالی که دکترین مارکسیستی ایدئولوژی عملی، سیاسی و اجتماعی کارگران را تعیین می‌کرد، درک وسیع‌تری تنها به تدریج مطرح شد. تعداد کمی از این واقعیت آگاه شدند که ماتریالیسم بورژوایی مدتهاست کهنه شده و ماتریالیسم تاریخی از آن پیشی گرفته است. اتفاقاً، این امر با این واقعیت مطابقت دارد که جنبش طبقه کارگر به موقعیتی نرسیده بود که بتواند سرمایه داری را نابود کند، بلکه مبارزه طبقاتی آن فقط در خدمت تأمین مکان بهتری برای آن در جامعه سرمایه داری بود. بنابراین، راه‌حل‌های دموکراتیک ارائه شده توسط جنبش اولیه بورژوایی همچنان برای طبقه کارگر نیز معتبر تلقی می‌شد. درک کامل نظریه مارکسیستی انقلابی تنها در ارتباط با پراتیک انقلابی امکان پذیر است.مراه یا تأثیر رویدادهای مادی در سلول های مغز هستند.

تضاد ماتریالیسم بورژوایی و ماتریالیسم تاریخی در کجاست؟

هر دو مفهوم تا آنجا که فلسفه‌های ماتریالیستی هستند، یعنی هر دو واقعیت طبیعت و تقدم جهان خارج را تشخیص می‌دهند، با هم موافقند. هر دو تشخیص می دهند که پدیده های معنوی، احساس، آگاهی و ایده ها از اولی نشات می گیرند. مخالفت آنها بر این استوار است: ماتریالیسم بورژوایی خود را بر علم طبیعی استوار می کند، ماتریالیسم تاریخی در درجه اول علم جامعه است. دانشمندان علوم طبیعی بورژوا، انسان را تنها به عنوان یک شیء طبیعت - بالاترین حیوان - که توسط قوانین طبیعی تعیین می شود، مشاهده می کنند. آنها برای توضیح زندگی و عمل انسان از قوانین کلی بیولوژیکی و به تعبیری وسیع تر از قوانین شیمی، فیزیک و مکانیک استفاده می کنند. با این ابزارها نمی توان به شناخت پدیده ها و اندیشه های اجتماعی دست یافت. از سوی دیگر، ماتریالیسم تاریخی قوانین تکاملی خاص جامعه بشری را آشکار می کند و پیوند متقابل بین ایده ها و جامعه را نشان می دهد.

بدیهیات ماتریالیسم، که ذهنیت توسط جهان مادی تعیین می‌شود، معانی کاملاً متفاوتی برای این دو آموزه دارد. از نظر ماتریالیسم بورژوایی این بدان معناست که ایده ها محصول مغز، ساختار و ترکیب جوهر مغز، در آخرین نمونه، از پویایی اتم های مغز هستند. برای ماتریالیسم تاریخی به این معنی است که ایده های انسان توسط محیط اجتماعی او تعیین می شود. جامعه محیط اوست که از طریق اندام های حسی بر او اثر می گذارد. این امر رویکردی کاملاً متفاوت به مسئله و جهت گیری متفاوتی از تفکر را فرض می کند. در نتیجه، همچنین یک نظریه متفاوت از دانش را به دست می دهد. برای ماتریالیسم بورژوایی، مسئله معنای معرفت، مسئله رابطه پدیده های معنوی با پدیده های فیزیکی-شیمیایی-بیولوژیکی در ماده مغز است. برای ماتریالیسم تاریخی، این مسئله مربوط به رابطه ایده‌های ذهن ما با پدیده‌هایی است که ما آن‌ها را جهان بیرونی می‌بینیم.

اما جایگاه انسان در جامعه صرفاً جایگاه یک موجود ناظر نیست، بلکه موقعیت یک نیروی پویا است که به محیط واکنش نشان داده و آن را تغییر می دهد. جامعه طبیعتی است که از طریق کار دگرگون شده است. طبیعت برای دانشمند طبیعی واقعیت عینی داده شده ای است که مشاهده می کند و از طریق حواسش بر آن اثر می گذارد. برای او دنیای بیرون عنصر فعال و پویا است، در حالی که ذهن عنصر پذیرنده است. بنابراین تأکید می شود که ذهن فقط یک بازتاب است، تصویری از جهان بیرونی، همانطور که انگلس آن را هنگام اشاره به تضاد بین فلسفه ماتریالیستی و ایده آلیستی بیان کرد. اما علم طبیعت گرا تنها بخشی از کل فعالیت انسان است؛ تنها وسیله ای برای رسیدن به هدفی بسیار بزرگتر است. این بخش پیشین و منفعل فعالیت اوست که به دنبال آن بخش فعال است: بسط فنی، تولید و دگرگونی جهان توسط انسان.

انسان در وهله اول موجودی فعال است. در فرآیند کار، او از اندام ها و استعدادهای خود استفاده می کند تا دائماً محیط خود را بسازد و بازسازی کند.به همین دلیل او نه تنها اندام‌های مصنوعی را که ما آن را ابزار می‌نامیم اختراع کرد، بلکه استعدادهای جسمی و ذهنی خود را نیز آموزش داد تا به عنوان کمک‌های مؤثر در حفظ جانش و در واکنش مؤثر به محیط طبیعی‌اش استفاده کنند. اندام اصلی او مغز است که وظیفه آن، تفکر، مانند هر فعالیت بدنی خوب است. مهم ترین محصول فعالیت فکری، عمل مؤثر ذهن بر جهان، علم است که به عنوان ابزاری ذهنی در کنار ابزار مادی قرار می گیرد و خود نیرویی مولد است و به عنوان اساس فناوری، یک امر ضروری را تشکیل می دهد. بخشی از دستگاه تولیدی.

ماتریالیسم تاریخی نتایج علم، مفاهیم، ​​مواد، قوانین و نیروهای طبیعی را هر چند که توسط طبیعت شکل گرفته است، قبل از هر چیز محصول کار ذهنی بشریت می داند. از سوی دیگر، ماتریالیسم بورژوایی، از دیدگاه علم طبیعی، همه اینها را متعلق به طبیعت می داند که تنها توسط علم کشف و آشکار شده است. دانشمندان علوم طبیعی، مواد تغییرناپذیر، ماده، انرژی، الکتریسیته، گرانش، اتر، قانون جاذبه، قانون آنتروپی و غیره را عناصر اساسی خود جهان، واقعیتی می دانند که باید کشف کند. اما از منظر ماتریالیسم تاریخی، اینها محصولاتی هستند که ضمن فعالیت ذهنی خلاقانه از جوهر پدیده های طبیعی شکل می گیرد.

تفاوت دیگر در دیالکتیکی است که ماتریالیسم تاریخی از هگل به ارث برده است. انگلس اشاره کرده است که فلسفه ماتریالیستی قرن 18 تکامل را نادیده می گیرد. با این حال تکامل تفکر دیالکتیکی را ضروری می کند. ماتریالیسم تاریخی و دیالکتیک از آن زمان مترادف شدند. فرض بر این است که ویژگی دیالکتیکی ماتریالیسم تاریخی زمانی به بهترین شکل توصیف می شود که از آن به عنوان نظریه توسعه یاد شود. با این حال، روند تکامل برای علم طبیعی قرن 19 نیز شناخته شده بود. دانشمندان به خوبی با رشد سلول به یک ارگانیسم پیچیده، تکامل گونه های جانوری که در مبدأ گونه ها بیان می شود و نظریه تکامل جهان فیزیکی که به قانون آنتروپی معروف است، آشنا بودند. اما روش استدلال آنها غیر دیالکتیکی بود. آنها معتقد بودند مفاهیم آنها اشیاء عینی است و هویت و اضداد آنها را مطلق می دانستند. در نتیجه، تکامل جهان و نیز پیشرفت مستمر دانش، تناقضاتی را در نظریه معرفت پدید آورد که نمونه های زیادی از آن توسط انگلس در «آنتی دورینگ» نقل شده است. درک به طور عام و علم به طور خاص، آنچه را که در دنیای واقعی پدیده ها در جریان و انتقال مداوم رخ می دهد، به مفاهیم و قوانین معین تفکیک و نظام مند می کند. با استفاده از نام‌هایی که زبان از طریق آن‌ها دنباله رویدادها را جدا می‌کند و تعریف می‌کند، همه رخدادهایی که در یک گروه خاص قرار می‌گیرند مشابه و غیرقابل تغییر تلقی می‌شوند. به عنوان مفاهیم انتزاعی، آنها به شدت با هم تفاوت دارند، اما در واقعیت همگرایی و ترکیب می شوند. رنگ‌های آبی و سبز از یکدیگر متمایز هستند اما در تفاوت‌های میانی هیچ‌کس نمی‌تواند به طور قطع بگوید که یک رنگ به کجا ختم می‌شود و دیگری شروع می‌شود. نمی توان بیان کرد که یک گل در چه مرحله ای از چرخه زندگی خود شروع به گل شدن می کند یا متوقف می شود. این که در زندگی عملی خیر و شر متضاد مطلق نیستند و بزرگ ترین عدالت ممکن است به بزرگترین ظلم تبدیل شود، هر روز اعتراف می شود، همانطور که آزادی حقوقی ممکن است به مخالف خود تبدیل شود. تفکر دیالکتیکی با واقعیت مطابقت دارد، زیرا در نظر می‌گیرد که متناهی نمی‌تواند بی‌نهایت را توضیح دهد، و یا ایستا نمی‌تواند جهان پویا را توضیح دهد. که هر مفهومی باید به مفاهیم جدید یا حتی مخالف خود تبدیل شود. از سوی دیگر، تفکر متافیزیکی به ادعاها و تضادهای جزمی منتهی می شود، زیرا مفاهیم را موجوداتی ثابت می بیند. تفکر متافیزیکی، یعنی غیر دیالکتیکی، مفاهیمی را که توسط اندیشه صورت بندی شده است، مفاهیم مستقلی می داند که واقعیت جهان را می سازند. علم طبیعی به طور خاص از این کاستی رنج نمی برد. تا آنجایی که خود فرآیند توسعه، آن را مجبور می‌کند تا فرمول‌بندی‌ها و مفاهیم خود را دائماً تجدید نظر کند، آنها را با تفکیک جزئیات بیشتر، تقویت فرمول‌بندی‌های خود برای توضیح تغییرات جدید و یافتن موارد جدید، در عمل بر دشواری‌ها و تضادها غلبه کند. فرمول هایی برای اضافات و اصلاحات، در نتیجه تصویر را هر چه بیشتر به مدل اصلی، یعنی دنیای خارق العاده نزدیک می کند. فقدان استدلال دیالکتیک تنها زمانی آزاردهنده می شود که طبیعت گرا از حوزه معرفتی خاص خود به فلسفه و نظریه عمومی بگذرد، همانطور که در مورد ماتریالیسم بورژوایی چنین است.

بنابراین، برای مثال، نظریه منشأ گونه‌ها اغلب به این تصور منتهی می‌شود که ذهن انسان، که از ذهنیت حیوانی تکامل یافته است، از نظر کیفی با ذهنیت دوم یکسان است و فقط از نظر کمی با آن تفاوت دارد. از سوی دیگر، تفاوت کیفی عملاً تجربه شده بین ذهن انسان و حیوان توسط آموزه الهیات، در موعظه جاودانگی روح، به سطح یک ضدیت مطلق ارتقا یافت. در هر دو مورد، هیچ تفکر دیالکتیکی وجود ندارد که بر اساس آن مواد با منشأ و ویژگی مشابه در فرآیند رشد متمایز شوند و خواص جدیدی به دست آورند و تعاریف جدیدی را به دست آورند و ویژگی‌های کاملاً جدیدی را نشان دهند، اگرچه ویژگی اصلی به طور کامل ناپدید نمی‌شود و تغییر نمی‌کند. در تضاد کامل با الگوی اصلی.

متافیزیکی و غیردیالکتیکی است که فکر را بشناسیم زیرا محصول فرآیندهای مغز با محصولات سایر اندام ها است، یا فرض کنیم که ذهن از آنجایی که کیفیت جوهر آن مادی است، کیفیت مشخصه همه مواد است. این نیز نادرست است که فکر کنیم چون ذهن چیزی غیر از ماده است، پس باید به طور مطلق و کاملاً با آن تفاوت داشته باشد که هیچ گذار و ارتباطی با هر دو وجود ندارد تا دوگانگی ذهن و ماده که به اتم ها می رسد باقی بماند. تیز و غیر قابل پل زدن از منظر دیالکتیک، ذهن همه آن پدیده‌هایی را که ما آن‌ها را ذهنی می‌نامیم که نمی‌توان فراتر از وجود واقعی‌شان در پست‌ترین حیوانات زنده حمل کرد، در بر می‌گیرد. در آنجا اصطلاح ذهن مشکوک می شود، زیرا پدیده های معنوی به تدریج در ادراک حسی صرف به شکل های ساده زندگی ناپدید می شوند. ویژگی مشخصه «روح» که هست یا نیست، در طبیعت وجود ندارد. روح فقط نامی است که ما به تعدادی از پدیده های معین می چسبانیم، برخی از آنها را به وضوح درک می کنیم، برخی دیگر را فقط تا حدی.

در اینجا زندگی خود تشابه نزدیکی را ارائه می دهد. از کوچک‌ترین موجودات میکروسکوپی تا باکتری‌های نامرئی کوچک‌تر، سرانجام به مولکول‌های آلبومی بسیار پیچیده‌ای می‌رسیم که در حوزه شیمی قرار می‌گیرند. جایی که ماده زنده وجود ندارد و ماده مرده شروع می شود نمی توان تعیین کرد. پدیده ها به تدریج تغییر می کنند، ساده می شوند، هنوز مشابه هستند و در عین حال متفاوت هستند. این بدان معنا نیست که ما قادر به تعیین خطوط مرزی نیستیم. این یک واقعیت است که طبیعت هیچ مرزی نمی شناسد. پدیده حیات، که هست یا نیست، در طبیعت وجود ندارد. باز هم زندگی فقط یک نام است، مفهومی که ما برای درک بسیاری از جنبه های مختلف واقعیت شکل می دهیم. از آنجا که ماتریالیسم بورژوایی با زندگی، مرگ و ذهن به گونه‌ای برخورد می‌کند که گویی واقعیت‌های مستقلی هستند، مجبور است با متضادهای غیرقابل عبور کار کند، در حالی که طبیعت شامل فرآیندهای انتقالی غیرقابل شمارش است.

تفاوت بین ماتریالیسم بورژوایی و تاریخی به دیدگاه های اساسی فلسفی می رسد. ماتریالیسم بورژوایی بر خلاف ماتریالیسم تاریخی جامع و کاملا واقع گرایانه، توهمی و ناقص است، همانطور که جنبش طبقاتی بورژوایی که نظریه آن ماتریالیسم بورژوایی بود، در مقابل رهایی کامل و واقعی از طریق طبقه پرولتاریا، رهایی محدود و توهمی را نشان داد. تفاوت این دو مفهوم عملاً در موضع آنها نسبت به دین خود را نشان می دهد. ماتریالیسم بورژوایی قصد داشت بر مذهب غلبه کند. با این حال، یک دیدگاه خاص را نمی توان با استدلال صرف خاتمه داد. هر استدلال یک استدلال متقابل پیدا می کند. تنها زمانی که نشان داده شود که چرا و در چه شرایطی یک دیدگاه خاص ضروری بوده است، می توان این دیدگاه را شکست داد. باید نشان داد که اساس آن صرفاً تاریخی بوده است. بنابراین مبارزه علم طبیعی با دین فقط تا آنجا معنا داشت که به باورهای دینی بدوی مربوط می شد، مثلاً شکستن جهل و خرافات نسبت به پدیده های طبیعی مانند رعد و برق. تئوری جامعه بورژوایی می تواند تئوری های اقتصاد کشاورزی بدوی را از بین ببرد. اما دین در جامعه بورژوایی در نیروهای اجتماعی ناشناخته و غیرقابل کنترل خود لنگر انداخته است. ماتریالیسم بورژوایی قادر به مقابله با این نیروها نیست. از سوی دیگر، ماتریالیسم تاریخی توضیح می‌دهد و نشان می‌دهد که چرا دین برای زمان‌ها و طبقات معینی یک روش فکری ضروری و اجتناب‌ناپذیر بوده است. اساس اجتماعی دین را آشکار می کند. تنها در این صورت ممکن است قدرت آن شکسته شود. ماتریالیسم تاریخی مستقیماً با دین مبارزه نمی کند. دین را از جایگاه بالاتر خود به عنوان یک پدیده طبیعی در قالب های اجتماعی معین می فهمد و تبیین می کند. از طریق این بینش تفکر دینی را ضعیف می کند و می تواند پیش بینی کند که با تشکیل جامعه جدید، دین از بین می رود. به همین ترتیب ماتریالیسم تاریخی نیز ظهور موقت ماتریالیسم در جامعه بورژوایی و نیز روند قهقرایی این طبقه بورژوازی را به عرفان و جریانات مذهبی توضیح می دهد. این روندها، مسلماً استعداد بورژوازی را برای اندیشیدن بر حسب تضادهای تند مختل نمی کند، بلکه فضای امید و اطمینان پیشین را با بدبینی و بدبینی جایگزین می کند که به حل ناپذیری مشکلات جهانی نسبت می دهد. ماتریالیسم تاریخی نیز رشد خود را در میان طبقه کارگر نه به دلیل استدلال های ضد دینی اش، بلکه به دلیل شناخت رو به رشد قدرت های واقعی در جامعه توضیح می دهد. بنابراین تأثیر دین ضعیف شده و با انقلاب پرولتری که بیان نظری آن ماتریالیسم تاریخی است، از بین خواهد رفت.

یادداشت:

1. این فرمول - همانطور که انگلس معتقد بود - اعتبار ماتریالیسم را در برابر "شیء فی نفسه" کانت ثابت نکرد. «چیز فی نفسه» ناشی از ناتوانی فلسفه بورژوایی در توضیح منشأ زمینی اخلاق است.

 

 

 

 

 

 
اسم
نظر ...