بلانکیسم و سوسیال دموکراسی/رزا لوکزامبورگ
02-08-2024
بخش دیدگاهها و نقدها
616 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :

رزا لوکزامبورگ
بلانکیسم و سوسیالدموکراسی
(ژوئن ۱۹۰۶)
نخستینبار منتشرشده به زبان لهستانی در چزوِرونی شتاندار (Czerwony Sztandar)، شمارهی ۸۶، ژوئن ۱۹۰۶.
برگردان به فرانسه: پیتر مانسون.
این ترجمه برگرفته از ویکلی ورکر، شمارهی ۷۵۳، ۲۲ ژانویه ۲۰۰۹.
انتشار اینترنتی: بایگانی مارکسیستی (MIA).
برگردان به فارسی و مقدمه:تارنمای شوراها
مقدمه تحلیلی-تاریخی
مقالهی حاضر از رزا لوکزامبورگ با عنوان «بلانکیسم و سوسیالدموکراسی» (ژوئن ۱۹۰۶) در بستر مجادلات درون جنبش سوسیالدموکراسی روسیه و اروپا نوشته شده است. او در این متن در برابر اتهامی که گئورگی پلخانف – «پدر مارکسیسم روسی» و رهبر جناح منشویک – علیه بلشویکها مطرح کرده بود، موضع میگیرد. پلخانف، بلشویکها را به پیروی از روشهای بلانکیستی متهم میکرد؛ یعنی به توهمی مبنی بر اینکه یک اقلیت سازمانیافته میتواند در لحظهای مناسب با ضربهای سیاسی، تودهها را پشت سر خود به حرکت درآورد و انقلاب را به پیروزی برساند.
لوکزامبورگ در پاسخ، بر این نکته پای میفشارد که بلشویکها هیچگاه دیکتاتوری پرولتاریا را به معنای بلانکیستی – یعنی حاکمیت یک گروه کوچک توطئهگر – در نظر نداشتهاند. برعکس، به زعم او، آنان همواره بر این باور بودهاند که تنها با مشارکت فعال تودههای کارگری و انقلابی میتوان قدرت سیاسی را به دست گرفت و آن را در برابر ضدانقلاب حفظ کرد. او تأکید میکند که بلشویکها به دنبال «تسخیر قدرت برای خود» نیستند، بلکه معتقدند انقلاب تنها هنگامی موفق میشود که پرولتاریا، به مثابه یک طبقهی تاریخی، ماشین دولتی را تصرف کند و از آن برای نابودی نظم کهن استفاده نماید.
اما تجربهی تاریخی انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ «اتفاقاً» نشان داد که نگرانی پلخانف – هرچند از منظری نادرست طرح شده بود – در عمل بیراه هم نبود. چرا که آنچه به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» مستقر شد، در واقع دیکتاتوری کمیتهی مرکزی حزب بلشویک بود که تحت رهبری و نفوذ قاطع لنین عمل میکرد. شوراهای کارگری و سربازان (سویِتها) که قرار بود ابزار واقعی قدرت تودهای باشند، بهتدریج به بازوی مطیع حزب بدل شدند؛ احزاب منتقد و رقبای انقلابی – از منشویکها تا سوسیالیستهای انقلابی و حتی آنارشیستها – سرکوب شدند؛ و اصل چندصدایی جنبش کارگری زیر سایهی «تمرکز انقلابی» از میان رفت.
به عبارت دیگر، در حالی که لوکزامبورگ با اطمینان خاطر از تفاوت بلشویکها با بلانکیستها سخن میگفت، روند رویدادها در روسیه نشان داد که شکل تاریخیِ دیکتاتوری پرولتاریا در شرایط ضعف اجتماعی-اقتصادی پرولتاریا و پراکندگی دهقانی، به ناگزیر به تمرکز قدرت در دست یک اقلیت حزبی فروکاسته شد. این اقلیت با توجیه «ضرورتهای انقلاب» به همان روشی روی آورد که بلانکی در قرن نوزدهم از آن دفاع میکرد: انقلاب از بالا، بهدست یک گروه کوچک، و سپس اعمال دیکتاتوری برای حفظ دستاوردها.
از این منظر، مقالهی لوکزامبورگ امروز برای ما ارزش دوگانه دارد: از یک سو دفاع او از بلشویکها در برابر برچسبزنی سطحی پلخانف، و از سوی دیگر، تضاد غمانگیزی که میان داوری نظری او در سال ۱۹۰۶ و تجربهی تاریخی انقلاب اکتبر پدید آمد. این تضاد نشان میدهد که خطر بلانکیسم نه صرفاً یک اتهام تبلیغاتی، بلکه امکانی واقعی در دل جنبش انقلابی بود؛ امکانی که سرانجام، با نام «دیکتاتوری پرولتاریا» اما در هیأت «دیکتاتوری حزب»، تحقق یافت.
*****
رفیق پلخانف (Georgi Plekhanov) در نشریهی کوریه (Courrier) مقالهای مفصل با عنوان «حق تا کجا پیش میرود؟» منتشر کرده است، که در آن بلشویکها را به «بلانکیسم» متهم میکند.
بر ما فرض نیست که به دفاع از رفقای روسی بپردازیم؛ همان کسانی که پلخانف باران ضربات دانش و دیالکتیک خویش را بر آنان فرود میآورد. آنان بهخوبی قادر به دفاع از خود هستند. با این همه، برخی نکات در مقالهی او ارزش تأمل دارد و بیتردید برای خوانندگان ما نیز سودمند خواهد بود. به همین دلیل، چند سطر به آن اختصاص میدهیم.
برای تعریف بلانکیسم، رفیق پلخانف به سخن انگلس دربارهی بلانکی (Louis Auguste Blanqui) ارجاع میدهد – انقلابی فرانسوی دههی ۱۸۴۰ که نامش به یک گرایش سیاسی اطلاق شده است.
انگلس چنین میگوید:
«او در فعالیت سیاسی خویش بیش و پیش از هر چیز مرد عمل بود؛ باوری راسخ داشت که یک اقلیت کوچک و منسجم، اگر در لحظهای مناسب دست به ضربتی سیاسی بزند، میتواند با چند پیروزی آغازین تودهی مردم را به دنبال خود کشیده و از این رهگذر انقلابی پیروزمندانه برپا سازد ...
از این پیشفرض بلانکی که هر انقلابی را میتوان با خیزش اقلیتی کوچک آغاز کرد، ضرورت دیکتاتوری پس از پیروزی چنین ماجرایی نیز خودبهخود نتیجه میشود. و این البته دیکتاتوریِ کل طبقهی انقلابی، یعنی پرولتاریا، نیست؛ بلکه دیکتاتوری همان اقلیت کوچکی است که انقلاب را بهپا داشته و خود از پیش تحت رهبری فردی واحد یا چند تن سازمان یافتهاند»
)فردریش انگلس، «برنامهی تبعیدیان بلانکیست کمون»( ۱۸۷۳[1]
فردریش انگلس، همرزمان مارکس، بیگمان مرجعی سترگ است؛ با این حال، اینکه آیا چنین توصیفی در مورد بلانکی بهراستی دقیق و تمامعیار باشد، همچنان جای گفتوگو دارد. چرا که در سال ۱۸۴۸، بلانکی هرگز «باشگاه» خویش [2] را یک «اقلیت کوچک» نمیانگاشت؛ برعکس، در اوج خیزش انقلابی، یقین داشت که با فراخوان او، تمام تودههای کارگر – اگر نه در سراسر فرانسه، دستکم در پاریس – به پا خواهند خاست تا در برابر سیاستهای ننگین و جنایتکارانهی دولت بورژوایی بجنگند؛ دولتی که میکوشید «پیروزی را از کف مردم برباید».
با این همه، این نکتهی اصلی بحث ما نیست. پرسش اساسی این است که آیا – همانگونه که پلخانف میکوشد نشان دهد – توصیف انگلس از بلانکی را میتوان بر بلشویکها منطبق دانست (بلشویکهایی که پلخانف ایشان را «اقلیت» میخواند، تنها از آنرو که در کنگرهی وحدت [3] در موقعیت اقلیت قرار گرفته بودند)؟
پلخانف مینویسد: «تمامی این توصیف بهتمامی بر اقلیت کنونی ما صدق میکند.» و برای اثبات این گزاره، چنین استدلال میآورد:
«رابطهی بلانکیستها با تودههای مردمی، از آن رو یوتوپیایی بود که معنای خودمختاری انقلابی تودهها را درنیافته بودند. بر پایهی طرحهای آنان، تنها توطئهگران به معنای واقعی کلمه کنشگر بودند، حال آنکه تودهها صرفاً به حمایت از آنان بسنده میکردند، به رهبری یک اقلیت منظم و سازمانیافته».
رفیق پلخانف تأکید میکند که این همان «گناه نخستین بلانکیسم» است؛ گناهی که به باور او رفقای بلشویک روسی [4] (که ما ترجیح میدهیم از همان نامگذاری رایج استفاده کنیم) بدان دچار شدهاند. از دید ما این اتهام از سوی پلخانف اثبات نشده است. چرا که مقایسه با اعضای «نارودنایا وُلیا» [5] – که در حقیقت بلانکیست بودند – چیزی را روشن نمیکند؛ و آن طعنهی زهرآگین که «ژلیابوف» [6]، قهرمان و رهبر «نارودنایا وُلیا»، از غریزهی سیاسی تیزتری نسبت به لنین، رهبر بلشویکها، برخوردار بوده است، از آن دست سخنان است که چندان شایستهی تأمل و مکث نیست. به هر روی، چنانکه گفتیم، هدف ما آن نیست که با توپ پر به دفاع از بلشویکها و رفیق لنین برخیزیم؛ آنان تاکنون در برابر هیچکس درمانده نشدهاند. آنچه اهمیت دارد رسیدن به قلب مسئله است: در انقلاب کنونی روسیه، آیا اساساً بلانکیسم میتواند وجود داشته باشد؟ و اگر وجود داشته باشد، آیا میتواند تأثیری واقعی بر جای گذارد؟
ما بر این باوریم که هر کس اندکی با انقلاب جاری [7] آشنا باشد، هر کس اندکی تماس مستقیم با آن داشته باشد، به این پرسش پاسخ منفی خواهد داد. تفاوت میان وضعیت فرانسه در ۱۸۴۸ و وضعیت کنونی امپراتوری روسیه درست در این نکته نهفته است که رابطهی میان اقلیت سازمانیافته – یعنی حزب پرولتاریا – و تودهها اساساً دگرگون شده است. در ۱۸۴۸، انقلابیون – تا آنجا که سوسیالیست بودند – تلاشهایی نومیدانه برای انتقال اندیشههای سوسیالیستی به تودهها میکردند تا مانع شوند که آنان زیر پرچم توخالی لیبرالیسم بورژوایی گرد آیند. آن سوسیالیسم، بهراستی، یوتوپیایی و خردهبورژوایی بود.
امروز در روسیه اوضاع بهکلی دیگرگون است. نه آن حزب پوسیدهی «پدِیجتسا»ی [8] قدیمی، نه سازمان کادتها – مشروطهخواهان تزاری روسیه – و نه هیچ حزب «مترقی» دیگر بورژوازی ملی نتوانستهاند تودههای وسیع کارگری را به سوی خود جلب کنند. امروز این تودهها زیر پرچم سوسیالیسم گرد آمدهاند: هنگامی که انقلاب شعلهور شد، خودانگیخته و تقریباً بیدرنگ، به سوی پرچم سرخ روانه شدند. و این بهترین گواه بر حقانیت حزب ماست. انکار نمیکنیم که در سال ۱۹۰۳ ما تنها مشتی اندک بودیم، و اگر از حیث یک حزب – در معنای دقیق کلمه و از نظر شمار رفقای واقعاً سازمانیافته – بسنجیم، در بهترین حالت چند صد تن بیش نبودیم؛ و هرگاه برای تظاهرات بیرون میآمدیم تنها گروه کوچکی از کارگران به ما میپیوستند. امروز اما حزبی هستیم متشکل از دهها هزار تن.
چرا این تفاوت؟ آیا به سبب رهبران الهامبخش ماست؟ یا بهخاطر آنکه توطئهگرانی مشهوریم؟ به هیچوجه. هیچیک از رهبران ما – یعنی آنانی که حزب مسئولیتی به دوششان نهاده است – هرگز مایل نیستند خویشتن را با بلانکی، آن شیر انقلابهای گذشته، مقایسه کنند. اندکاند رزمندگانی در میان ما که درخشش فردی و توان سازماندهیشان با توطئهگران پیرِ باشگاه بلانکیستی برابری کند.
راز موفقیت ما و شکست بلانکیستها در چیست؟ پاسخ روشن است: «تودهها
ی نامدار دیگر همان تودهها نیستند. امروز تودهها از صفوف کارگران سازمانیافتهای تشکیل میشوند که علیه تزار میجنگند؛ مردمانی که زندگی خود آنان را سوسیالیست ساخته است؛ مردمانی پرورده در نفرت از نظم موجود؛ مردمانی که ضرورت، آنان را واداشته است تا در چارچوب اندیشهی مارکسیستی بیندیشند. این است تفاوت. نه رهبران و نه حتی صرفِ ایدهها، بلکه شرایط اجتماعی و اقتصادی است که امکان هرگونه مبارزهی مشترک طبقاتی میان پرولتاریا و بورژوازی را از میان برده است.
از اینرو، چون تودهها دیگرگون شدهاند، چون پرولتاریا دیگرگون شده است، امروز نمیتوان سخنی از تاکتیکهای توطئهگرانهی بلانکیستی به میان آورد. بلانکی و یاران قهرمان او تلاشهایی فراانسانی برای راندن تودهها به سوی مبارزهی طبقاتی کردند؛ اما به جایی نرسیدند، چرا که با کارگرانی روبهرو بودند که هنوز از نظام اصناف نگسسته بودند و همچنان در ایدئولوژی خردهبورژوایی غوطه میخوردند.
ما سوسیالدموکراتها اما وظیفهای بسی سادهتر و آسانتر داریم: امروز تنها باید بکوشیم مبارزهی طبقاتی را هدایت کنیم؛ مبارزهای که ضرورت تاریخی آن را برافروخته و بازداشتنی نیست. بلانکیستها میکوشیدند تودهها را به دنبال خود بکشانند، حال آنکه ما سوسیالدموکراتها امروز خود از سوی تودهها رانده میشویم. و این تفاوتی است عظیم – همچون تفاوت میان دریانوردی که میکوشد جریان را با کشتی خویش همسو کند و دریانوردی که تنها وظیفه دارد مسیر کشتیای را نگاه دارد که خود بهدست جریان پیش رانده میشود. نخستین هرگز نیرویی کافی برای تحقق آرزوی خویش نخواهد یافت و محکوم به شکست است؛ حال آنکه دومی فقط باید مراقب باشد کشتی از مسیر منحرف نشود، به صخرهای برخورد نکند یا بر ماسهزار از حرکت بازنایستد.
از اینرو، رفیق پلخانف نباید چندان نگران «خودمختاری انقلابی تودهها» باشد. این خودمختاری وجود دارد – هیچچیز آن را بازنخواهد داشت؛ و تمام آن موعظههای کتابی در باب ضرورت آن (اگر این تعبیر را ببخشید، چرا که تعبیر دیگری نمییابیم) تنها لبخندی بر لبان کسانی خواهد نشاند که در میان تودهها و همراه آنان فعالیت میکنند.
ما به هیچروی اتهام پلخانف به رفقای روسیِ «اکثریت» کنونی را مبنی بر ارتکاب خطاهای بلانکیستی در جریان انقلاب نمیپذیریم. ممکن است در طرح سازمانی که رفیق لنین در ۱۹۰۲ [9] ارائه داد، نشانههایی از اینگونه گرایشها به چشم آید، اما آن موضوع به گذشته بازمیگردد – گذشتهای بس دور، چرا که امروز زندگی با شتابی سرسامآور پیش میرود. این خطاها خود بهوسیلهی زندگی اصلاح شدهاند و هیچ خطری از بابت بازگشت دوبارهی آنها وجود ندارد. و ما نباید از شبح بلانکیسم بهراسیم، چرا که دیگر در این زمان امکان احضار آن نیست.
برعکس، این خطر در میان است که رفیق پلخانف و هواداران «اقلیت» – که چنین از بلانکیسم هراس دارند – به ورطهی افراطی دیگر بیفتند و کشتی را بر ماسهزار بنشانند. نمود این افراط آنجاست که این رفقا بیش از هر چیز از ماندن در اقلیت بیم دارند و امید به تودههایی بیرون از پرولتاریا بستهاند. از همینجاست محاسبهای که به مشارکت در «دوما» میانجامد؛ از همینجاست شعارهای کاذب در بخشنامههای کمیتهی مرکزی در حمایت از آقایان کادتها [10]؛ از همینجاست کوشش برای زنده کردن شعار «پایین با وزارت بوروکراتیک!» و دیگر خطاهای مشابه.
هیچ خطری در این نیست که کشتی بر ماسهزار برای همیشه زمینگیر بماند: رویدادهای توفانی انقلاب، بهزودی کشتی پرولتری را پیش خواهد برد. با این حال، تأسفبار خواهد بود اگر حتی برای لحظهای با چنین خطاهایی از مسیر منحرف شویم.
به همین ترتیب، مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا» نیز معنایی دیگرگون از گذشته یافته است. فردریش انگلس بهدرستی تأکید میکرد که بلانکیستها در خیال خویش نه از دیکتاتوری «تمام طبقهی انقلابی، یعنی پرولتاریا»، بلکه از دیکتاتوری «اقلیت کوچکی که انقلاب را برپا داشته» سخن میگفتند. امروز اما وضع بهگونهای دیگر است. دیگر این سازمانی از توطئهگران نیست که «انقلاب کردهاند» و میتوانند به دیکتاتوری خویش بیندیشند. حتی مردم «نارودنایا وُلیا» و وارثان مدعی آنان، یعنی سوسیالیستهای انقلابی روسیه، نیز مدتهاست از چنین رویایی دست کشیدهاند.
اگر امروز رفقای بلشویک از دیکتاتوری پرولتاریا سخن میگویند، هرگز آن معنای کهنهی بلانکیستی را به آن ندادهاند؛ و همچنین هرگز مرتکب خطای «نارودنایا وُلیا» نشدهاند که رؤیای «تصاحب قدرت برای خود»
)زاخفات وْلاستى ( را در سر میپروراندند. برعکس، آنان تصریح کردهاند که انقلاب کنونی تنها زمانی کامیاب خواهد شد که پرولتاریا – یعنی تمام طبقهی انقلابی – دستگاه دولتی را در دست گیرد. پرولتاریا، بهعنوان انقلابیترین بخش جامعه، شاید نقش برانداز رژیم کهنه را با «تصاحب قدرت برای خود» ایفا کند، آن هم بهمنظور درهمشکستن ضدانقلاب و جلوگیری از انحراف انقلاب به دست بورژوازیای که ذاتاً ارتجاعی است. هیچ انقلابی جز از رهگذر دیکتاتوری یک طبقه به ثمر نمیرسد، و همهی نشانهها حاکی از آن است که پرولتاریا در این مقطع تاریخی میتواند این برانداز باشد.
البته هیچ سوسیالدموکراتی به توهم توانایی پرولتاریا در حفظ قدرت برای مدتی نامحدود گرفتار نمیشود. اگر چنین میبود، به معنای غلبهی اندیشههای کارگری و تحقق سوسیالیسم بود. اما پرولتاریا هنوز چنان نیرومند نیست، چرا که در معنای دقیق کلمه، اقلیتی در امپراتوری روسیه را تشکیل میدهد. تحقق سوسیالیسم از سوی یک اقلیت بهکلی منتفی است، زیرا خود ایدهی سوسیالیسم، سلطهی یک اقلیت را طرد میکند. بنابراین، در روز پیروزی سیاسی پرولتاریا بر تزار، اکثریت جامعه قدرتی را مطالبه خواهد کرد که پرولتاریا برایشان فتح کرده است.
بهطور عینی، پس از سقوط تزار، قدرت در دست انقلابیترین بخش جامعه، یعنی پرولتاریا، خواهد بود؛ چرا که پرولتاریا همهی مناصب را در اختیار خواهد گرفت و تا زمانی که قدرت به دست آنانی که بهطور قانونی فراخوانده شدهاند سپرده شود، مراقب خواهد ماند – به دست حکومت تازهای که تنها مجلس مؤسسان، بهعنوان نهاد قانونگذاری منتخب کل مردم، قادر به تعیین آن است. و این حقیقتی ساده است که پرولتاریا اکثریت جامعه را تشکیل نمیدهد؛ بلکه این خردهبورژوازی و دهقاناناند که اکثریت را در اختیار دارند. از اینرو، اکثریت در مجلس مؤسسان نه در دست سوسیالدموکراتها، بلکه در دست دهقانان دموکرات و خردهبورژواها خواهد بود. شاید از این حقیقت افسوس بخوریم، اما نمیتوانیم آن را دگرگون کنیم.
بهطور کلی، این است درکی که بلشویکها از وضعیت دارند، و همهی سازمانها و احزاب سوسیالدموکرات بیرون از روسیه نیز با آن همداستاناند. در این چارچوب، جایی برای بلانکیسم نمیتوان متصور شد.
رفیق پلخانف، برای آنکه دستکم در ظاهر ادعای خویش را توجیه کند، ناگزیر است سخنان لنین و رفقایش را از بافت اصلی جدا کند. اگر ما نیز چنین میکردیم، میتوانستیم نشان دهیم که «منشویکها» در روزگار اخیر بهراستی چون بلانکیستها رفتار کردهاند – از رفیق پارووس گرفته تا خودِ رفیق پلخانف! اما این کار چیزی جز بازی عقیم مدرسهای نمیبود. مقالهی رفیق پلخانف سرشار از تلخی است – و همین تلخی نشانهی بدی است: «هرگاه ژوپیتر به خشم آید، از آنروست که ژوپیتر بر خطاست.»
زمان آن فرا رسیده است که از این مدرسهبازی و این هیاهو در باب اینکه چه کسی «بلانکیست» است و چه کسی «مارکسیست ارتدوکس» دست برداریم. آنچه نیاز داریم، پاسخ به این پرسش است: آیا تاکتیکی که رفیق پلخانف و رفقای منشویک او پیشنهاد میکنند – یعنی کار از رهگذر دوما تا سرحد امکان – در شرایط کنونی درست است؟ یا برعکس، آیا تاکتیکی که ما، همچون رفقای بلشویک، به کار میبندیم – تاکتیکی مبتنی بر این اصل که کانون اصلی ثقل انقلاب بیرون از دوماست، در کنش زندهی تودههای انقلابی – درستتر است؟
رفقای منشویک تاکنون نتوانستهاند کسی را به درستی دیدگاههای خویش متقاعد کنند – و زمانی هم که به رقبای خود برچسب «بلانکیست» میزنند، بیش از پیش کسی قانع نخواهد شد.
یادداشتها:
- مقالهی انگلس نه در ۱۸۷۳، بلکه در ۲۶ ژوئن ۱۸۷۴ در فولکساشتات (ارگان مرکزی حزب کارگران سوسیالدموکرات آلمان) منتشر شد. نک: فردریش انگلس، برنامهی تبعیدیان بلانکیست کمون پاریس.
- «انجمن جمهوریخواهان مرکزی» (Société Républicaine Centrale) که بلانکی در فوریهی ۱۸۴۸ بنیان گذاشت.
- چهارمین کنگرهی حزب کارگر سوسیالدموکرات روسیه، مه ۱۹۰۶.
- «بلشویک» در زبان روسی به معنای «اکثریت» است.
- «نارودنایا وُلیا» (ارادهی مردم): سازمانی پوپولیست در روسیه که به ترورهای فردی علیه تزار متوسل میشد.
- آندری ژلیابوف: مسئول ترور تزار الکساندر دوم در ۱۳ مارس ۱۸۸۱.
- روحیه و دستاوردهای انقلاب ۱۹۰۵ روسیه هنوز در زمان نگارش این مقاله کاملاً محسوس بود.
- اصطلاحی برای دموکراتهای لیبرال لهستان.
- اشاره به نوشتهی لنین چه باید کرد؟ (۱۹۰۲( که خودِ لوکزامبورگ نیز در مقالهای در ۱۹۰۴ از آن انتقاد کرده بود.
- مشروطهخواهان لیبرال بورژوا (کادتها)، بزرگترین حزب حاضر در دوما.