قدرت دوگانه
29-05-2022
بخش دیدگاهها و نقدها
632 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
قدرت دوگانه
لئون تروتسکی، تاریخ انقلاب روسیه،
جلد اول، فصل یازدهم، ترجمهی سعید باستانی
***
جوهر قدرت دوگانه متشکل از چیست؟ باید بر سر این سوال تامل کنیم؛ زیرا در آثار تاریخی این مسئله هرگز روشن نشده است.حال آن که قدرت دوگانه از شرایط مشخص بحرانهای اجتماعی است و با این که این پدیده در انقلاب ۱۹۱۷ روسیه به روشن ترین وجه تظاهر کرد، منحصر به این انقلاب نبوده است.
طبقات متخاصم در همه جوامع وجود دارند و طبقه محروم از قدرت ناگزیر میکوشد تا سیاستهای حکومت را تا آنجا که میتواند به نفع خود تغییر دهد.اما این حقیقت در این مرحله به این معنا نیست که دو قدرت یا بیشتر بر جامعه حاکم است. خصایص هر ساخت سیاسی مستقیماً به وسیله رابطه طبقات ستمکش با طبقه حاکم تعیین میشود. حاکمیت واحد که در هر رژیمی شرط ضروری ثبات است فقط تا زمانی دوام میآورد که طبقه حاکم بتواند قواعد اقتصادی و سیاسی خود را به عنوان تنها قواعد ممکن به تمام جامعه بقبولاند.
هم زمانی سلطهی اشراف زمین دار آلمان با سیطرهی بورژوازی این کشور- چه در شکل«هوهنزولرنی» و چه در شکل جمهوری -هر چقدر هم که گاهی اوقات معارضه این دو قدرت به شکل حادی درآید باز قدرت دوگانه محسوب نمیشود. این دو قدرت پایگاه اجتماعی مشترکی دارند در نتیجه اختلاف آنها با یکدیگر منجر به دو پاره شدن دستگاه دولت نمیگردد. رژیم دو قدرتی فقط از ستیزههای آشتی ناپذیر طبقاتی برمیخیزد. به این دلیل قدرت دوگانه فقط در دورانهای انقلابی پدید میآید و یکی از عناصر بنیادی این گونه دورانها را تشکیل میدهد.
مکانیزم سیاسی انقلاب عبارت است از انتقال قدرت از یک طبقه به طبقه دیگر. تحول قهری انقلاب معمولاً در زمانی کوتاه صورت میگیرد؛ اما هیچ طبقهای نمیتواند خود را ناگهان از موضع محکوم یک شبه به موضع حاکم ارتقا دهد؛ هرچند هم که آن شب، شب انقلاب باشد .طبقه انقلابی باید در آستانه انقلاب موضع کاملاً مستقلی نسبت به طبقه حاکم گرفته باشد. حتی باید امید طبقات و اقشار بینابین را که همه ناراضی از وضع موجود اما ناتوان از ایفای نقشی مستقل هستند نیز در خود متمرکز کرده باشد .تمهیدات تاریخی انقلاب در دوره پیشا انقلابی وضعی را پدید میآورد که در آن طبقهای که وظیفهی تحقق بخشیدن به نظام تازهی جامعه بر عهدهاش افتاده است در همان حال که دستگاه رسمی حکومت در دست اربابان کهن کشور قرار دارد، پاره مهمی از قدرت دولت را در دست خود متمرکز ساخته است؛ هرچند هنوز نمیتوان این طبقه را فرمانروای کشور محسوبش داشت. این است منشا قدرت دوگانهی اولیه در هر انقلاب.
اما این یگانه شکل ممکن قدرت دوگانه نیست. اگر طبقه جدید به وسیله انقلابی به قدرت برسد که خود خواهانش نبوده است و اگر این طبقه جدید در اساس طبقهای کهن و از لحاظ تاریخی طبقه دیر به میدان آمدهای باشد و اگر این طبقه پیش از تشرف رسمیاش به قدرت از درون پوسیده شده باشد و اگر پس از رسیدن به قدرت با حریفی روبه رو شود که از حیث سیاسی به پختگی رسیده و خود از مدعیان به دست گرفتن سکان حکومت باشد آنگاه انقلاب سیاسی به جای ایجاد یک تعادل دو قدرتی بی ثبات تعادل دو قدرتی دیگری پدید میآورد که از آن هم بی ثبات تر است. در چنین شرایطی هر گونه اقدامی انقلاب-یا ضد انقلاب- را با وظیفه غلبه بر «هرج و مرج»این حاکمیت دوگانه روبرو میکند. حاکمیت دوگانه نه تنها مستلزم تقسیم قدرت به دونیمه متساوی و یا مستلزم تعادل صوری نیروها نیست، بلکه چنین تقسیم یا چنین تعادلی را نفی هم میکند. قدرت دوگانه نه یک واقعیت قانونی بلکه یک واقعیت انقلابی است. این بدان معناست که برهم خوردن تعادل جامعه سبب شقه شدن روبنای دولت شده است. قدرت دوگانه هنگامی پدید میآید که طبقات متخاصم بر سازمانهای حکومتی ذاتأ ناسازگار اتکا میکنند. یکی از این دو سازمان پوسیده و دیگری در حال تکوین و تشکل است و این سازمانها در هر گام تازهای برای اداره مملکت با یکدیگر برخورد میکنند. در چنین موقعیتی سهمی که از قدرت به هر یک از این طبقات هم ستیز تعلق میگیرد به وسیله تناسب نیروها در جریان مبارزه تعیین میگردد.
چنین اوضاع و احوالی به حکم ذات خود نمیتواند پایدار باشد .جامعه به تمرکز قدرت نیاز دارد و در هیئت طبقه حاکم- یا درموردی که محل بحث ماست در هیئت دو طبقهی نیم حاکم- قهرا میکوشد تا به این تمرکز قدرت دست یابد. دوپاره شدن حاکمیت پیش درآمد جنگ داخلی است، اما پیش از آن که طبقات رقیب به این راه حل افراطی متوسل شوند -به ویژه در مواردی که از مداخله نیروی سومی هم در هراسند- ممکن است خود را تا مدتی از تحمل و حتی تایید این نظام دو قدرتی ناگزیر بیابند. معذالک چنین نظامی قهرا منفجر خواهد شد. جنگ داخلی عیان ترین نمایش این حاکمیت دوگانه است، زیرا به آن شکل جغرافیایی میدهد. هر یک از قدرتها پس از سنگربندی برای تصاحب مابقی خاک کشور به ستیزه برمی خیزد و مابقی خاک کشور اغلب ناچار است حاکمیت مضاعف را به صورت تهاجمهای متوالی از جانب دو قدرت ستیزنده تحمل کند، تا آنکه یکی از دو قدرت خود را به نحو قطعی مستقر بسازد.
انقلاب انگلستان در قرن هفدهم درست به این دلیل که چنان عظیم بود که ملت انگلیس را تا بیخ و بن در هم ریخت نمونه روشنی از دست به دست گشتن قدرت دوگانه است که هر بار به شکل جنگ داخلی بروز میکرد.
ابتدا قدرت سلطنت متکی بر طبقات ممتاز با ردههای بالای طبقات ممتاز اشراف و اسقفها با گردن کشی بورژوازی و زمین داران نزدیک به بورژوازی مواجه شد. حکومت بورژوازی همان پارلمان پرسبیتری بود که شهر لندن از آن حمایت میکرد.کشمکش طولانی این دو رژیم با یکدیگر سرانجام به جنگ آشکار داخلی میانجامد. دو مرکز حکومتی -لندن و آکسفورد- هر یک ارتش خود را ایجاد میکند. در این مرحله قدرت دوگانه شکل جغرافیایی به خود میگیرد هرچند دراین جنگ داخلی نیز مانند سایر جنگهای داخلی مرزها سخت بی ثباتند.پارلمان پیروز میشود شاه اسیر میشود و در انتظار سرنوشت میماند.
حال به نظر میرسد که شرایط برای حکومت بلامنازع بورژوازی پرسبیتری آماده است اما پیش از در هم شکسته شدن قدرت سلطنت ارتش پارلمان به نیروی سیاسی خودمختاری تبدیل میشود و "مستقلها"، خرده بورژوازی پارسا و مصمم، پیشه وران و کشاورزان را در صفوف خود گرد میآورد .ارتش نه تنها به عنوان یک نیروی مسلح بلکه به نام گارد ویژه انقلاب و در مقام نماینده طبقه جدیدی که در برابر بورژوازی مرفه و ثروتمند قد علم کرده است در زندگی اجتماعی کشور قویآ مداخله میکند. از این رو در ارتش سازمان حکومتی تازهای پدید میآید که بالاتر از فرماندهان نظامی قد علم میکند.این سازمان حکومتی عبارت است از شورای نمایندگان سربازان و افسران ("تهییج گران"). آنگاه دوران جدیدی از حاکمیت دوگانه فرا میرسد که عبارت است از حاکمیت دوگانه پارلمان پرسبیتری و ارتش مستقل. این وضع به معارضه علنی منجر میشود.خرده بورژوازی نمیتواند با ارتش خویش در برابر «ارتش نمونه»ی کرامول- یا خلق مسلح- عرض وجود کند. این نیرو با تصفیه پارلمان پرسبیتری به ضرب شمشیر ارتش «مستقلها» خاتمه مییابد. اکنون از پارلمان فقط لاشهای به جا مانده است .دیکتاتوری کرامول مستقر میگردد. ردههای پایینتر ارتش به رهبری مساوات طلبها -جناح چپ افراطی انقلاب- میکوشند در برابر فرمان روایی ردههای بالاتر نظامی، یعنی در برابر بزرگان ارتش، رژیم واقعا خلقی خود را برپا کنند. اما این نظام تازه دو قدرتی موفق به گسترش نمیشود. مساوات طلبها یعنی فرو ترین قشر خرده بورژوازی هنوز سیر تاریخی خود را نیافتهاند و نمیتوانند هم بیابند. طولی نمیکشد که کرامول حساب خود را با دشمنان خویش تسویه میکند. تعادل سیاسی تازه که هنوز به هیچ عنوان با ثبات نیست تا چند سال برقرار میگردد.
در انقلاب کبیر فرانسه مجلس موسسان که ستون فقراتش را ردههای بالای طبقه سوم تشکیل میدادند قدرت را در دستهای خود متمرکز ساخت- اما بدون اینکه حقوق ویژه پادشاه را کاملاً از او سلب کند .دوره مجلس موسسان دوره مشخصی از قدرت دوگانه است که به فرار پادشاه به وارن میانجامد و با تأسیس جمهوری رسماً خاتمه مییابد.
نخستین قانون اساسی فرانسه (۱۷۹۱ )مبتنی بر استقلال موهوم قوههای مقننه و مجریه بود و در حقیقت میکوشید تا حاکمیت دوگانه را از دید مردم پنهان بدارد. این حاکمیت مضاعف عبارت بود از فرمانروایی بورژوازی که پس از تسخیر زندان باستیل توسط مردم در مجلس ملی کاملاً مستقر شده بود و سلطه دستگاه کهن سلطنت که صرف نظر از امیدش به مداخله قدرتهای خارجی، هنوز بر ردههای بالای روحانیت و بروکراسی و ارتش متکی بود. این رژیم متناقض نطفه انهدام اجتناب ناپذیر خود را در بر داشت. فقط دو را باقی مانده بود: یا قدرتهای ارتجاعی اروپا باید مجلس بورژوازی را تار و مار میکردند و یا پادشاه و دستگاه سلطنت باید به تیغه گیوتین سپرده میشدند. پاریس و کوبلانس ناگزیر از زور آزماییاند.
اما پیش از آنکه کار به جنگ و گیوتین بکشد کمون پاریس -به پشتیبانی فروترین اقشار طبقه سوم در پایتخت پا به میدان میگذارد و با جسارتی روز افزون بر سر تصرف قدرت با نمایندگان رسمی بورژوازی ملی در میافتد. بدینترتیب حاکمیت مضاعف دیگری پا به عرصه ظهور میگذارد که نخستین تجربهاش را در سال ۱۷۹۰ میبینیم؛ یعنی هنگامی که بورژوازی بزرگ و متوسط در ادارات و شهرداریها جا خوش کرده است. چه شگفت انگیز است- و چه بی رحمانه حقانیتش پایمال شده است- تصویر تودهها که میکوشند تا از قعر دخمهها و گورهای اجتماعی خویش برخیزند و در حریمی که در آن مردمانی با کلاه گیس و جامهای ابریشمین به رقم زدن سرنوشت ملت سرگرمند، قد علم کنند .چنین مینمود که بنیاد اجتماع، لهیده در زیر پای بورژوازی با فرهنگ به جنبش درآمده و به حیات باز گشته است. سرهای انسانی از میان تودههای در هم تنیده گردن میکشیدند. دستهای پینه بسته به طرف یکدیگر دراز میشدند؛ صداهای زمخت اما مردانه فریاد میزدند! لایههای پاریس این فرزندان حرامزاده انقلاب زندگی مستقل خویش را آغاز کردند. موجودیت آنها به رسمیت شناخته شد-امکان نداشت بتوان موجودیت آنها را به رسمیت نشناخت!- و به جای ناحیه به بخش تبدیل شدند اما دائماً مرزهای قانون را میشکستند و از پایین جریانی از خون تازه میگرفتند و علیرغم قانون، صفوف خود را به روی مردمان بی حقوق و «سان کلوتهای» بینوا میگشودند. در همان زمان انجمنهای روستایی به پناهگاهی تبدیل شده بودند برای قیام دهقانان بر علیه قوانین بورژوایی که از نظام مالکیت فئودالی دفاع میکرد. بدین سان از پس ملت دوم، ملت سوم به پا خاست.
بخشهای پاریس ابتدا در برابر کمون به مخالفت برخاستند؛ زیرا کمون هنوز زیر سلطهی بورژوازی آبرومند قرار داشت.در طغیان جسورانه دهم اوت ۱۷۹۲ بخشها بر کمون مسلط شدند.از آن تاریخ به بعد کمون انقلابی رویاروی مجلس قانونگذاری قرار گرفت و سپس با کنوانسیون از درستیز در آمد، زیرا کنوانسیون از همگامی با مسائل و پیشرفت انقلاب عاجز بود. کنوانسیون فقط به ثبت رویدادها میپرداخت و نه به ایجاد آنها- و نیرو و بیباکی و یکپارچگی طبقهی نوظهور را که از اعماق ناحیههای پاریس سر بر کشیده و در میان عقب مانده ترین روستاها پشتیبان خود را یافته بود، نداشت.همانطور که بخشها بر کمون مسلط شده بودند، کمون نیز از طریق یک قیام جدید بر کنوانسیون مسلط شد. هر یک از این مراحل آشکارا با حاکمیت مضاعفی توام بود که هر یک از جناحهایش میکوشید حکومت واحد و قدرت مندی را مستقر بسازد-جناح راست از طریق مبارزه تدافعی، جناح چپ از راه مبارزه تهاجمی- بدین ترتیب به طور کلی-هم برای انقلاب و هم برای ضد انقلاب-نیاز به استبداد از تناقضهای غیر قابل تحمل حاکمیت دوگانه ناشی میشود. گذار از هر یک از شکلهای حاکمیت دوگانه به شکل دیگر از طریق جنگ داخلی تحقق میپذیرد. مراحل بزرگ انقلاب-یعنی انتقال قدرت به طبقات یا قشرهای نوظهور-در این جریان مقارن با توالی سازمانهای نیابتی نیست که چون سایه پس افتادهای دینامیسم انقلاب را لنگان لنگان دنبال میکنند.درست است که دست آخر دیکتاتوری انقلابی سان کلوتها با دیکتاتوری کنوانسیون متحد میشود اما با کدام کنوانسیون؟ کنوانسیونی که از ژیروندیستها، که تا دیروز توسط ترور به کنوانسیون فرمان میراندند، پاک شده است- کنوانسیون کوچک تری که خود را با حاکمیت نیروهای جدید اجتماعی وفق داده است. بدین سان انقلاب فرانسه از طریق پلههای قدرت دوگانه در طول چهار سال جنگ و ستیز به اوج خود صعود میکند و پس از نهم ترمیدور باز از طریق پلههای قدرت دوباره شروع به نزول میکند. و باز جنگ داخلی بر هر پله نزولی مقدم است درست به همان شکل که هر یک از پلههای صعودی را همراهی کرده بود به این شکل جامعه نوع تعادل تازهای از نیروها را میجوید
بورژوازی روس، در ستیز و همکاری با بوروکراسی راسپوتین موضع سیاسی خود را در خلال جنگ سخت مستحکم کرده بود و با بهره جویی از شکست تزاریسم و از طریق اتحادیههای شهر و روستا و کمیتههای نظامی-صنعتی قدرت عظیمی را در دستهای خود متمرکز ساخته بود.وجوهات دولتی وسیعی را در اختیار خود داشت و در اساس حکومت دوم کشور به شمار میرفت.در خلال جنگ وزرای تزار شکایت میکردند که شاهزاده لووف به ارتش خواربار میرساند، به ارتش غذا میدهد، درمان و دارو میدهد و حتی برای سربازها دکان سلمانی باز کرده است.در سال ۱۹۱۵ کریووشین وزیر میگفت: « یا باید به این وضع خاتمه دهیم و یا تمام قدرت را در اختیار لووف بگذاریم».او هرگز تصور نمیکرد که یک سال و نیم بعد لووف «تمام قدرت» را دریافت بدارد-منتها نه از دست تزار بلکه از دستهای کرنسکی و چیدزه و سوخانوف.اما یک روز پس از پیشکش شدن قدرت به لووف، حاکمیت مضاعف تازهای آغاز شد؛ بدین معنی که در جوار نیمه حکومت دیروز لیبرالها-که امروز رسماً جنبه قانونی یافته بود- حکومت غیررسمی اما به مراتب واقعی تر طبقات زحمتکش در هیئت شوراها ظهور کرد.از آن لحظه به بعد اهمیت انقلاب روسیه به تدریج مقیاسی تاریخی و جهانی پیدا کرد.پس ویژگی قدرت دوگانهای که در انقلاب فوریه ظهور کرد چه بود؟ در مورد قرن هفدهم و هجدهم قدرت دوگانه در هر یک از موارد مرحله طبیعی در مبارزهای بود که تناسب موقت نیروها بر طرفین تحمیل کرده بود، و هر طرف میکوشید تا قدرت واحد خویش را جانشین قدرت دوگانه سازد. در انقلاب ۱۹۱۷ میبینیم که دموکراتهای رسمی عالما و عامدا نظام دو قدرتی را به دست خود ایجاد میکنند و با تمام قوا از انتقال قدرت به خود گریزانند.در این مورد در نگاه نخست چنین به نظر میرسد که قدرت دوگانه نه در نتیجه مبارزه طبقات بر سر تصرف قدرت که بر اثر «تفویض» داوطلبانه قدرت از جانب یک طبقه به طبقه دیگر پدید میآید.«دموکراسی» روس که برای اجتناب از رژیم دو قدرتی به دنبال مفری میگشت این مفر را فقط در چشم پوشی از اریکه قدرت توانست بیابد. همین است اساس آن چیزی که ما نامش را معمای انقلاب فوریه گذاشتیم.
مورد مشابهی را از رفتار بورژوازی آلمان نسبت به دستگاه سلطنت در سال ۱۸۴۸ میتوان یافت.اما این قیاس کامل نیست.بورژوازی آلمان جدا میکوشید تا قدرت را بر اساس موافقت طرفین با دستگاه سلطنت تقسیم کند. اما در آن مورد بورژوازی نه تمام قدرت را در تصرف خود داشت و نه به هیچ عنوان میخواست که تمام قدرت را به دستگاه سلطنت تفویض کند.«بورژوازی پروس قدرت عمده را در اختیار داشت و کوچکترین تردیدی نداشت که نیروهای حکومت پیشین خود را بی دریغ در اختیار او خواهند نهاد و به هواخواهان فداکار قدرت مطلقش تبدیل خواهند شد»(مارکس و انگلس).
دموکراسی روس در سال ۱۹۱۷ که از همان نخستین لحظهی قیام قدرت را تسخیر کرده بود نه تنها کوشید با بورژوازی قسمتش کند بلکه سعی کرد دستگاه دولت را یکجا و تماماً به بورژوازی تحویل دهد. چه بسا این بدان معناست که دموکراسی رسمی روز در ربع اول قرن بیستم دچار فساد سیاسی کامل تری شده بود تا بورژوازی لیبرال آلمان در قرن نوزدهم.و این نکته با قوانین تاریخ مطابقت تام و تمام دارد زیرا فساد سیاسی دموکراسی رسمی روس عارضه متقابل رشد سیاسی طبقه کارگر در این دههها بود که اینک جانشین پیشهوران کرامول و سانکولوتهای روبسپیر شده بود.
اگر دقیق تر به قضایا بنگریم خواهیم دید که فرمان روایی دوگانهی حکومت موقت و کمیتهی اجرایی صرفا بازتابی بود از یک حکومت مضاعف دیگر.در آن شرایط فقط طبقه کارگر میتوانست مدعی راستین قدرت شود.سازشکاران که اتکای آلوده به تردیدی به کارگران و سربازان داشتند ناچار بودند دو حساب و کتاب مجزا برای خود نگاه دارند- یکی با پادشاهان و دیگری با پیامبران.حکومت دوگانه لیبرالها و دموکراتها فقط بازتابی بود از حاکمیت دوگانه و در خفا نگاه داشته شده بورژوازی و طبقه کارگر.پس از نشستن بلشویکها برجای سازشکاران در راس شوراها- که فقط پس از چند ماه صورت گرفت- آن حاکمیت دوگانه در خفا نگاه داشته شده عیان شد و آنگاه کشور روسیه در آستانه انقلاب اکتبر قرار گرفت. تا این زمان انقلاب در جهانی از بازتابهای سیاسی میزیست. حاکمیت مضاعف چون توسط دلیل تراشیهای روشنفکرهای سوسیالیست منکسر میشد به جای آن که یکی از مراحل مبارزه طبقاتی تلقی شود به اصلی تنظیم کننده تغییر ماهیت داد و درست به همین دلیل بود که در کانون همه بحثهای نظری جا گرفت.هر چیزی فایدهای دارد: خصوصیات آیینه وار حکومت مضاعف فوریه ما را قادر ساخته است تا دورههایی را در تاریخ درک کنیم که در آن دورهها همین پدیده حکومت مضاعف همچون یک مصاف جانانه در طول مبارزه دو رژیم پدید میآید. پرتو ضعیف و انعکاسی کره ما کشفیات مهمی را درباره نور خورشید امکان پذیر میسازد.
ویژگی اساسی انقلاب روسیه را باید در پختگی طبقه کارگر روسیه جستجو کرد که به مراتب از تودههای شهری انقلابهای پیشین آگاه تر بود. این ویژگی ابتدا به حکومت شبح وار مضاعف منجر شد و سپس مانع از آن گردید که حکومت مضاعف واقعی به نفع بورژوازی فیصله یابد. زیرا مساله از این قرار بود که یا بورژوازی به دستگاه کهن دولت سلطه خواهد یافت و آن را برای پیشبرد مقاصد خود اندکی مرمت خواهد کرد که در آن صورت کارشورا ساخته است و یا آن که شوراها مبانی حکومت جدیدی را تشکیل خواهند داد و نه فقط بساط کهن حکومت بلکه سلطهی طبقاتی را که این بساط در خدمتشان قرار گرفته نیز برخواهند چید.منشویکها و سوسیال رولوسیونرها به سوی راه حل اول و بلشویکها به سوی راهحل دوم میشتافتند.طبقات ستمکش که همان طور که «مارا» متوجه شده است در گذشته دانش یا مهارت و یا رهبری لازم را برای به فرجام رساندن کاری که آغاز کرده بودند نداشتند، در انقلاب روسیه در قرن بیستم مسلح به هر سه بودند.بلشویکها پیروز از کار درآمدند.
یک سال پس از پیروزی بلشویکها همان وضع در آلمان تکرار شد، منتها با تناسب متفاوتی از نیروها.سوسیال دموکراسی در صدد استقرار حکومت دموکراتیک بورژوازی و برچیدن بساط شورا بود. روزا لوکزامبورگ و لیبکنخت درصد استقرار دیکتاتوری شوراها بودند. سوسیال دموکراتها برنده شدند.هیلفردینگ و کائوتسکی در آلمان و ماکس آدلر در اتریش پیشنهاد کردند که دموکراسی و نظام شورایی با یکدیگر «ترکیب» شوند و شوراهای کارگران در ساخت حکومتی کشور ادغام گردند.اگر این پیشنهاد صورت عمل به خود میگرفت جنگ داخلی به طور بالقوه و یا آشکار جزء لاینفک رژیم دولت میشد. محال است بتوان ناکجاآباد غریب تری از پیشنهاد فوق تصور کرد.یگانه توجیهی که برای پیدایش این پیشنهاد در خاک آلمان میتوان یافت شاید یک سنت کهن آلمانی باشد: دموکراتهای ورتمبرگ در سال ۱۸۴۸ خواستار جمهوری بودند که رئیسش دوک باشد.
آیا پدیده قدرت دوگانه-که تا به حال کمتر کسی آن را بررسی کرده است-نظریهی مارکس درباره دولت که حکومت را کمیته اجرایی طبقه حاکم میداند نقض میکند؟ این سوال درست به این میماند که بپرسیم آیا نوسان قیمتها بر اثر جزرومد عرضه و تقاضا نظریه ارزش کار را نفی میکند؟ آیا فداکاری مادر برای حفاظت از فرزندانش قانون تنازع بقا را رد میکند یا خیر؟ خیر، در اینگونه پدیدهها با ترکیب پیچیده تری از همین قوانین روبرو هستیم. اگر دولت سازمانی باشد برای حکومت یک طبقه بر طبقات دیگر؛ اگر انقلاب عبارت باشد از برانداختن طبقهی حاکم، پس انتقال قدرت از یک طبقه به طبقه دیگر الزاما موجد شرایط متناقض در وضع دولت خواهد بود؛ و این شرایط پیش از هر چیز به شکل قدرت دوگانه بروز خواهد کرد. رابطه نیروهای طبقاتی با یکدیگر یک کمیت ریاضی نیست که بتوان آن را از پیش محاسبه کرد. هنگامی که رژیم کهن از تعادل خارج میشود، برایند تناسب جدید نیروها را فقط با نبرد میتوان تعیین کرد. این نبرد همان انقلاب است.
ممکن است به نظر برسد که این پژوهش نظری ما را از حوادث ۱۹۱۷ دور ساخته است. اما در حقیقت این پژوهش ما را به کنه آن حوادث میرساند؛ زیرا تکاپوی احزاب و طبقات دقیقاً بر حول همین مسئله قدرت دوگانه چرخ میزد .فقط از قلهی پژوهشی نظری میتوان این تکاپو را در تمامیتاش دید و به درستی آن را فهمید.