آنتونیو لابریولا/انریکو گالاووتی
17-11-2021
بخش دیدگاهها و نقدها
778 بار خواندە شدە است
آنتونیو لابریولا (۱۸۴۳-۱۹۰۴)
انریکو گالاووتی
لابریولا، فیلسوف و سوسیالیست ایتالیایی، بنیانگذار مارکسیسم در ایتالیا بود.
لابریولا در سال ۱۸۴۳ در شهر کاسینو متولد شد. او فلسفه هگلی را زیر نظر برتراندو اسپاونتا در دانشگاه ناپل آموخت. اسپاونتا، که در دولت جدید ایتالیا تحقق آرمانهای هگلی را میدید، به همراه برادرانش، برتراندو و سیلویو، از نمایندگان شاخص جریان تاریخی راست بود که به لیبرالیسم، اما نه دموکراسی، گرایش داشتند.
اولین اثر منتشرشده لابریولا، نقدی بر زلر (استاد فلسفه یونان در دانشگاه هایدلبرگ) بود که آشکارا تحت تأثیر هگلگرایی اسپاونتا نوشته شده بود. پس از تحصیل نزد آ. تاری، ف. دسانکتیس و ب. اسپاونتا در دانشگاه ناپل، لابریولا از هگلگرایی سنتی فاصله گرفت و در سال ۱۸۶۹ نقدی تند بر کتاب «درسهای فلسفه تاریخ» آ. ورا نوشت.
لابریولا بین سالهای ۱۸۷۰ تا ۱۸۷۴ (قبل از سقوط جناح راست) برای نشریات لیبرال سیاسی از جمله گازتا دی ناپلی، ایل پیکولو، لو نیتا ناسیوناله و مونیتوره دی بولونیا مینوشت. در این مقالات، علاقه لابریولا به مطالعه نیازهای تودههای مردمی، بهویژه در زمینه آموزش ملی به عنوان اصلاح فکری و اخلاقی، بهوضوح مشهود بود. در سال ۱۸۷۴ او استاد فلسفه اخلاق و تعلیم و تربیت در دانشگاه رم شد و بعدها به تدریس فلسفه، فلسفه تاریخ و تعلیم و تربیت پرداخت.
لابریولا به تدریج دیدگاههای خود را تغییر داد و تاریخگرایی هگل را از ایدهآلیسم او جدا کرد، بهویژه با تأثیر از روانشناسی اخلاقی یوهان فردریش هربارت. برای لابریولا، دولت، دین و مدرسه به ابزارهایی برای تحقق یک استراتژی سیاسی پیشرو تبدیل شدند.
در نیمه دوم دهه ۱۸۸۰ و در واکنش به جنبش مردمی پیرامون گاریبالدی و سپس باکونین، لابریولا به تدریج به سمت چپ گرایش یافت و قانع شد که انقلاب دموکراتیک واقعی تنها با حمایت از تودههای کارگر (بخصوص طبقه کارگر شهری) ممکن است. ابتدا به رادیکالهایی مانند کلویس و سپس به سوسیالیستهایی مانند توراتی علاقهمند شد. بین سالهای ۱۸۸۰ تا ۱۸۸۶، او در مورد دولت، منشأ و وظایف آن سخنرانیهایی داشت و ایده اصلی در ذهنش شکل گرفت که نیروی محرک واقعی تاریخ در حرکت سیاسی تودههای مردمی نهفته است و نه در دولت.
در دوره ۱۸۸۷ تا ۱۸۹۰، او به دنبال یک فرآیند تحول دموکراتیک دولت و جامعه مدنی از سطح محلی بود. او به این نتیجه رسید که «ژاکوبینیسم رادیکال» که مشارکت جمعی را نادیده میگیرد، در واقع به نفع نخبگان رادیکال عمل میکند. او استراتژیای برای دموکراسی اجتماعی تدوین کرد که تمرکز آن بر مشارکت در حکومت محلی بود، نه تنها دستیابی به خودمدیریتی مردمی.
در حدود سال ۱۸۹۰، لابریولا به مطالعه آثار مارکس و انگلس پرداخت و به این باور رسید که در دنیای مدرن، نیروی خلاق و انقلابی اصلی، جنبش سوسیالیستی کارگران است. او مکاتبات نزدیکی با چهرههای برجسته سوسیالیسم اروپایی، از جمله انگلس، کائوتسکی، برنشتاین و ژرژ سورل، برقرار کرد و حزب سوسیالدموکراسی آلمان را الگویی برای ایتالیا میدانست. او برگزارکننده اصلی تظاهرات روز اول ماه مه در رم در سال ۱۸۹۱ بود. کتاب «مقالات در باب ماتریالیسم تاریخی» او اولین اثر مارکسیستی در ایتالیا بود و جایگاه او را بهعنوان یکی از بزرگترین نظریهپردازان مارکسیسم در اروپا تثبیت کرد.
لابریولا از توراتی دعوت کرد تا سوسیالیسمی واقعی، کارگری و چپگرا را ترویج کند. توراتی که رهبر سوسیالیستها در مدرنترین شهر ایتالیا، میلان، بود، با رویکردی پراگماتیک و اصلاحطلبانه خواستار حزبی گسترده و باز بود، در حالی که لابریولا طرفدار حزبی کوچک، همگن و مبارز بود. در کنفرانس بنیانگذاری حزب در جنوا در سال ۱۸۹۲، توراتی به دعوت او پاسخ داد و عناصر آنارشیستی را کنار گذاشت، اما برنامه همچنان التقاطی باقی ماند. با این حال، لابریولا توانست توراتی را متقاعد کند که حزب در دفاع از جنبش سیسیلی (فاشی) شرکت کند.
به دلیل همین اختلافات و ابهامات نظری در حزب، لابریولا ترجیح داد به مطالعات نظری بپردازد. او در سالهای آخر عمر خود درگیر بحثهایی درباره میراث مارکسیسم، تأثیر آن در فلسفه و استراتژیهای سیاسی شد و اختلافات آن را با نظریهپردازانی چون برنشتاین، سورل و همچنین جنتیله و کروچه مقایسه کرد. او در سال ۱۹۰۴ درگذشت، اما در سالهای ۱۹۲۷-۱۹۲۸، نامههای او به انگلس منتشر شدند.
آثار اصلی آنتونیو لابریولا عبارتند از:
الف) در یادبود «مانیفست کمونیست (۱۸۹۵، که در آن لابریولا تأکید میکند که مانیفست بر پایهی تحلیلی ژنتیکی از بحران عمومی سرمایهداری در قرن نوزدهم بهمنزلهی پیشبینی است،.او ترجیح داد بهجای «دیالکتیک» از اصطلاح «مارکسیسم ژنتیکی» استفاده کند، زیرا به نظرش «دیالکتیک» واژهای بود که بیش از حد استفاده شده و ممکن بود روزنهای برای بازگشت دوبارهی نوعی متافیزیک تحریفشده باز کند. از سوی دیگر، او هیچگاه از اصطلاح «سوسیالیسم علمی» استفاده نکرد و به دلیل خطر مثبتگرایی ،همواره از «کمونیسم انتقادی» سخن میگفت.
ب) دربارهی ماتریالیسم تاریخی (۱۸۹۶، که در آن لابریولا انتقادی از تقلیل ماتریالیسم تاریخی به یک الگوی انتزاعی که بدون توجه به همبستگی رابطهی زیربنا و روبنا بر واقعیت اعمال شود، ارائه میکند. به گفتهی او، تاریخ بهمثابهی یک ارگانیسم اجتماعی پیچیده قابل فهم است. در واقع، فهم تاریخ تنها با مطالعهی فرآیندهای اقتصادی ممکن نیست و نیاز به مطالعهی روانشناسی اجتماعی نیز دارد. این ایده بعدها مبنای تأملات گرامشی شد.
پ) مکاتبات درباره فلسفه و سوسیالیسم (۱۸۹۸، که مجموعهای از ۱۲ نامه به ژرژ سورل است و در آن لابریولا پوچگرایی مفهوم علمی-کارکردی تکامل اجتماعی از دیدگاه مثبتگرایی را به نقد میکشد. او در اینجا، بهویژه به تفسیرهای داروینیستی از توسعه انسانی اعتراض کرد. در این نامهها بود که او برای نخستینبار از ماتریالیسم تاریخی به عنوان «فلسفه پراکسیس» نام برد.
ت) از یک قرن به قرن دیگر )۱۹۰۰-۱۹۰۱، منتشرشده پس از مرگ توسط کروچه، که از جوانی به مارکسیسم علاقهمند شده بود. در این اثر، لابریولا پیشنهاد میدهد که یک انقلاب حقیقی پرولتری تنها زمانی ممکن است که سرمایهداری چرخهی کامل توسعه خود را طی کرده باشد، از جمله گسترش به مستعمرات. در مصاحبهای در سال ۱۹۰۲، که بسیار مورد توجه قرار گرفت، او نگرشی مثبت به استعمارگری ایتالیا در آفریقا ابراز کرد.
این متن توسط اندی بلندن از زندگینامهای به قلم انریکو گالاووتی ترجمه و با اصلاحات جزئی ارائه شده است.
تروتسکی در زندگینامهاش، زندگی من، میگوید:
«در سلول زندان [در سال ۱۸۹۸] بود که با شور و شوق دو مقاله مشهور از هگلگرای مارکسیست ایتالیایی مسن، آنتونیو لابریولا، را که به ترجمهی فرانسوی به دستم رسید، مطالعه کردم. برخلاف بسیاری از نویسندگان لاتین، لابریولا دیالکتیک ماتریالیستی را اگر نه در سیاست، بلکه دستکم در فلسفه تاریخ بهخوبی درک کرده بود. درخشش هنری شیوه بیان او بینش عمیقی را پنهان کرده بود. او بهطرز خارقالعادهای نظریهی عوامل متعدد که گمان میرفت بر المپ تاریخ مستقرند و سرنوشت ما را از آنجا کنترل میکنند، را رد کرد.
اگرچه از زمان مطالعه این مقالات سی سال میگذرد، اما روند کلی استدلال او، همراه با تکرار مداومش مبنی بر اینکه «ایدهها از آسمان نمیافتند»، همچنان در خاطرم باقی است. بعد از لابریولا، همهی نظریهپردازان روسی حامی تئوری عوامل متعدد، نظیر لاوروف، میخایلوفسکی، کارایف و دیگران، به نظرم کاملاً ناکارآمد رسیدند. سالها بعد، از برخی مارکسیستها که تحت تأثیر رسالهی بیحاصل «اقتصاد و قانون» نوشتهی پروفسور آلمانی، استملر، قرار گرفته بودند، کاملاً سردرگم شدم. این تلاشها یکی از بیشمار کوششها برای بهزور تطبیق دادن جریان بزرگ تاریخ طبیعی و انسانی، از آغازیترین اشکال حیات تا انسان امروزی و فراتر از آن، در قالب حلقههای بستهی مقولههای جاودان بود ـ حلقههایی که تنها در ذهن یک فرد فاضل و خشک، وجود واقعی دارند».