چرا سوسیالیسم؟ نوشته ی آلبرت اینشتین، ترجمه ی: ر- مهرآرا و م – فرشیدی
- اخبار روز
- سه شنبه, ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
اینشتین: من متقاعد شدهام که تنها یک راه برای از بین بردن این بلاهای جدی وجود دارد، یعنی معرفی یک اقتصاد سوسیالیستی در پیوند با سیستم آموزشی معطوف به اهداف اجتماعی. در چنین اقتصادی، ابزار تولید در اختیار خود جامعه است و به صورت برنامه ریزی شده استفاده می شود. یک اقتصاد برنامهریزی شده که تولید را با نیازهای جامعه تطبیق میدهد، نیروی کار لازم را بین همه کسانی که میتوانند کار کنند توزیع میکند و معیشت هر مرد، زن و کودک را تضمین میکند. با تعلیم و تربیت انسان و ارتقای توانایی ذاتی او، به جای تجلیل از قدرت و موفقیت که امروزه در جامعه رایج است، سعی می شود احساس مسئولیت نسبت به همنوعان خود را پرورش دهد
پیشگفتار مترجمین
چیزی در حدود ۷۵ سال از انتشار این مقاله انیشتین میگذرد. آنچه مسلم است این است که از آن روز تا به امروز جهان دستخوش تغییرات و تحولات شگرفی شده است. در عرصه فناوری چنان تحولات بی سابقه و عظیمی به وقوع پیوسته است که به جرات می توان گفت پرده ای ضخیم در برابر آینده بشر برافراشته شده است که در پشت آن سرنوشت نوع بشر به روشنی پیدا نیست. شاید اغراق آمیز نباشد که آنچه که به فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم در اروپای شرقی موسوم است را به عنوان مهمترین این تغییرات، حداقل در عرصه سیاسی-اجتماعی قلمداد بکنیم. علاوه بر آن دنیای سرمایه داری بویژه در دهه های اخیر با یورش گسترده به همه انواع مالکیت عمومی و توسعه نئولیبرالیسم بسیاری از دستاورد های جنبش های کارگری را باز پس گرفته، دولت های رفاه را یکی پس از دیگری عقیم کرده و سوسیال دموکراسی و لیبرال دموکراسی را به عقب نشینی های احتمالا جبران ناپذیر وا داشته است. با این همه سرمایه داری نتوانسته است بر بحران های ذاتی خود چیره گردد بلکه هم تناوب آن ها را بیشتر و هم دامنه نوسان آن ها را بلندتر و عمیق تر کرده است. در این عرصه مسلما تحولات بزرگ دیگر نیز رخ داده است. بی ارتباط به موضوع بحث در این گفتار نخواهد بود اگر به ظهور قدرتی نو یعنی چین اشاره کرد که برپایی سوسیالیسم چینی را در آینده ای نه چندان دور وعده می دهد. پرچم این ادعا علیرغم چالش های بسیار بزرگ عینی برافراشته شده است. چالش هایی چون حل مسئله دموکراسی، گرفتار نشدن در دام بوروکراسی، بستن راههای فساد و ایجاد چنان سیستم اقتصادی سوسیالیستی که آزادی و همچنین خلاقیت های فردی را نه تنها پایمال نکند بلکه آن ها را پایه بالندگی جامعه همیشه رو به پیشرفت بسازد به گونه ای که در رقابت با منابع عظیم جهان سرمایه داری به همان سرنوشتی دچار نشود که کاریکاتور های تا به امروز موجود سوسیالیسم دچار شده اند.
آنچه که پس از ۷۵سال مقاله انیشتین را همچنان توجه برانگیز می کند این است که پرنسیپ های اصلی سرمایه داری که همانا مالکیت خصوصی بر سرمایه، سازماندهی تولید با هدف سود و انباشت سرمایه و همچنین میل ذاتی سرمایه به تمرکز هرچه بیشتر میباشد تا امروز بجای خود باقی مانده اند. علیرغم رجزخوانی های لیبرالیستی کاپیتالیسم، آزادی فرد نه تنها تامین نشده است بلکه از خود بیگانگی وی و میل به انقیاد درآوردن همنوعانش او را حریص تر و درنده خو تراز پیش ساخته است. منشا بلا های سرمایه داری که انیشتین از آنها سخن گفته است آشکارتر از گذشته به حیات خود ادامه داده و همچنان به بازتولید چنان بلاهایی ادامه می دهند.
برگرفته از ترجمه سوئدی:
منتشر شده: ماه می ۱۹۴۹، در اولین شماره مجله مارکسیستی مانتلی ریویو (Monthly Review)
دیجیتال سازی: یوناس هولمگرن
آلبرت انیشتین در طول زندگی خود به عنوان یک فیزیکدان نظری نوپا، به شدت به مسائل عدالت اجتماعی و صلح در جهان توجه داشت. او خیلی زود قرابت خود را با سوسیالیسم اعلام کرد . وی عمدتاً در مسئله صلح دخالت می کرد، خود را صلح طلب خواند (اما از جنگ علیه نازیسم حمایت کرد). خط مستقیمی از موضع گیری او در برابر نظامی گری پروس در دورانی که در برلین بود تا مبارزه او در سال های بعد در ایالات متحده علیه میلیتاریسم هسته ای وجود دارد.
شاید شایان ذکر باشد که این مقاله در دوران مک کارتی نوشته شده است. سردبیران مجله (پل سوئیزی و لئو هیوبرمن) هر دو بعداً به دادگاه برده شدند، اما موفق شدند در آخرین مرحله (دادگاه عالی) که سابقه مهمی در پرونده های بعدی آزادی مطبوعات شد، برنده این پرونده شوند.
چرا سوسیالیسم؟
آلبرت اینشتین
آیا صلاح است کسی که در مسائل اقتصادی و اجتماعی متخصص نیست در موضوع سوسیالیسم اظهار نظر کند؟ من به چند دلیل معتقدم که اینطور است.
اجازه بدهید نخست این پرسش را از نقطه نظر دانش علمی بررسی کنیم. ممکن است به نظر برسد که هیچ تفاوت روش شناختی اساسی بین نجوم و اقتصاد وجود ندارد: در هر دو زمینه، دانشمندان سعی می کنند قوانین کلی قابل قبول را برای گروه محدودی از پدیده ها کشف کنند تا ارتباط بین این پدیده ها را تا حد امکان به روشنی قابل درک کنند. اما در حقیقت، چنان تفاوت های روش شناختی وجود دارد. کشف قوانین کلی در حوزه اقتصاد با این شرایط دشوار می شود که پدیده های اقتصادی مشاهده شده اغلب تحت تأثیر عوامل بسیاری قرار می گیرند که ارزیابی جداگانه آنها بسیار دشوار است. علاوه بر این، یک واقعیت شناخته شده این است که که تجربیات گردآوری شده از آغاز دوره ای که تاریخ تمدن بشری نامیده می شود عمدتاً تحت تاثیر عواملی که به هیچ وجه ماهیت صرفاً اقتصادی ندارند قرار داشته و توسط آنها محدود شده است. به عنوان مثال، اکثر دولت های بزرگ در تاریخ، موجودیت خود را مدیون فتوحات خویش بوده اند. مردمان فاتح خود را از نظر قانونی و اقتصادی به عنوان طبقه ممتاز در سرزمین فتح شده تثبیت می کردند. آنها مالکیت زمین را در انحصار خود گرفته و روحانیون هم نظر خود را منصوب می کردند. روحانیونی که آموزش و پرورش را کنترل می کردند، تقسیم طبقاتی جامعه را به یک نهاد دائمی تبدیل کرده و سیستمی از ارزشها را ایجاد می کردند که از آن پس (عمدتاً ناخودآگاه) مردم را در رفتارهای اجتماعی خود هدایت می کرد.
اما سنت تاریخی، به اصطلاح، متعلق به دیروز است. ما در هیچ کجا واقعاً بر آنچه تورستین وبلن[۱] “مرحله درندگی” توسعه انسانی می نامد غلبه نکرده ایم. حقایق اقتصادی قابل مشاهده متعلق به این مرحله است و حتی قوانینی که می توانیم از آنها استخراج کنیم را نمی توان در سایر مراحل اعمال کرد. از آنجایی که هدف واقعی سوسیالیسم دقیقاً غلبه بر مرحله درندگی توسعه بشری و فراتر رفتن از آن است، علم اقتصاد در وضعیت کنونی خود نمی تواند بر جامعه سوسیالیستی آینده نور چندانی بتاباند.
دوم، سوسیالیسم به سوی غایتی اجتماعی – اخلاقی هدایت می شود. با این حال، علم نمی تواند غایت و هدفی ایجاد کند، و حتی کمتر از آن , نمی تواند آن را به انسان القا کند. علم در بهترین حالت می تواند ابزاری را برای دستیابی به اهداف مشخص عرضه کند. اما خود اهداف توسط شخصیتهایی با آرمانهای اخلاقی والا تدوین میشوند و – اگراین اهداف مرده زاده نشده باشند، بلکه حیاتی و نیرومند باشند – توسط بسیاری از انسانها که نیمه ناخودآگاه، تکامل آهسته جامعه را تعیین میکنند، اتخاذ و پیش برده میشوند.
بنا به این دلایل, باید مراقب بود که مبادا نقش علم و روش های علمی در مسائل انسانی را بیش از حد ارزیابی کنیم و نباید تصور کنیم که فقط متخصصان حق اظهار نظر در اموری که بر سازماندهی جامعه تاثیر می گذارد را دارند.
مدتی است که صداهای بیشماری بیان می کنند که جامعه بشری در حال گذر از یک بحران است و ثبات آن به شدت از بین رفته است. مشخصه چنین موقعیتی این است که افراد نسبت به گروه کوچک یا بزرگی که به آن تعلق دارند احساس بی تفاوتی یا حتی دشمنی می کنند. اجازه دهید در اینجا، برای روشن ساختن این گفته خود یک تجربه شخصی را بیان کنم. من اخیراً با یک مرد باهوش و خوش نیت در مورد خطر یک جنگ دیگر صحبت می کردم که به نظر من موجودیت نوع بشر را به خطر می اندازد و متذکر شدم که فقط یک سازمان فراملی می تواند محافظت در برابر این خطر را ارائه کند. مهمان من با آرامش و خونسردی پاسخ داد: “اما چرا شما به شدت با ناپدید شدن نسل بشر مخالفید؟”
من اطمینان دارم که تا یک قرن پیش هیچ کس به این سادگی چنین اظهاراتی را بیان نمی کرد. این اظهار نظر از زبان کسی است که برای رسیدن به یک تعادل درونی بیهوده تلاش کرده و کم و بیش امید خود را برای موفقیت از دست داده است. این در واقع بیان تنهایی و انزوای دردناکی است که امروزه بسیاری از مردم از آن رنج میبرند. علت چیست ؟ آیا راهی برای برون رفت وجود دارد؟
طرح چنین سوالاتی آسان است اما پاسخ دادن به آن ها با هر درجه ای از اطمینان مشکل است.
با این حال، من باید تا جایی که میتوانم تلاش کنم تا این کار را انجام دهم، اگرچه به خوبی میدانم که احساسات و تلاش های ما اغلب متناقض و مبهم هستند و نمیتوان آنها را با فرمولهای ساده و راحت بیان کرد.
انسان موجودی است منفرد و همزمان اجتماعی. او به عنوان یک فرد تلاش می کند از موجودیت خود و نزدیکترین افراد به خود محافظت کند تا رضایت شخصی خود را برآورده کند و توانایی ذاتی خود را توسعه دهد. او به عنوان یک موجود اجتماعی، به دنبال جلب علاقه همنوعان خود و پذیرفته شدن از سوی آنها، شریک شدن در خوشیهای آنان، تسکین آنها در غم و اندوه و بهبود شرایط زندگی آنها است. تنها وجود همین تلاش های متفاوت و اغلب متضاد است که می تواند شخصیت خاص یک فرد را توضیح دهد و ترکیب خاص آنها تعیین می کند که فرد تا چه حد می تواند به تعادل درونی دست یابد و به خیر جامعه کمک کند. کاملاً ممکن است که قدرت نسبی این دو محرک تا حد زیادی موروثی باشد. اما شخصیتی که در نهایت ظهور می کند عمدتاً توسط محیطی که شخص در طول رشد خود در آن قرار دارد، توسط ساختار جامعه ای که در آن رشد می کند، توسط سنت این جامعه و ارزش گذاری آن از انواع خاص رفتار شکل می گیرد. مفهوم انتزاعی «جامعه» برای فرد، مجموع روابط مستقیم و غیرمستقیم او با هم عصرانش و با همه افراد نسل های پیشین است. فرد می تواند به تنهایی فکر کند، احساس کند، تلاش کند و عمل کند، اما آنقدر به جامعه – در موجودیت جسمی، فکری و عاطفی خود – وابسته است که تصور یا درک او در خارج از چارچوب جامعه غیرممکن است. این “جامعه” است که غذا، پوشاک، خانه، ابزار کار، زبان، اشکال فکری و بیشتر محتوای فکری را برای انسان فراهم می کند؛ زندگی او با کار و دستاوردهای میلیونها انسان حال و گذشته که همگی پشت کلمه کوچک “جامعه” پنهان شدهاند، ممکن میشود.
بنابراین بدیهی است که وابستگی فرد به جامعه یک واقعیت طبیعی است که نمی توان آن را از بین برد – درست همانطور که برای مورچه ها و زنبور ها چنین است. اما در حالی که کل روند زندگی مورچه ها و زنبورها تا کوچکترین جزئیات توسط غرایز سخت گیرانه موروثی تعیین می شود، الگوهای اجتماعی و روابط انسان ها بسیار متغیر و مستعد عوض شدن است. حافظه، ایجاد ترکیب- های نوین، موهبت برقراری ارتباط کلامی، تحولی را در انسان ممکن ساخته است که نیاز بیولوژیکی آن را دیکته نمی کند. چنین پیشرفتی خود را در سنت ها، نهادها و سازمان ها، در ادبیات، در دستاوردهای علمی و فنی، در آثار هنری نشان می دهد. این توضیح می دهد که چگونه است که انسان می تواند از طریق عمل خود تا حدودی بر زندگی خویش اثر بگذارد و اینکه فکر و خواست آگاهانه می تواند در این فرآیند نقش داشته باشد.
انسان در بدو تولد، از طریق وراثت، یک ساختار بیولوژیکی به دست می آورد که ما باید آن را ثابت و تغییرناپذیر بدانیم، از جمله امیال طبیعی مشخصه نوع بشر. علاوه بر این، او در طول زندگی خود از طریق ارتباطات و بسیاری از انواع دیگر تاثیرات اجتماعی یک پایه ی فرهنگی به دست می آورد که به آن اضافه می کند. این ساختار فرهنگی است که در طول زمان در معرض تغییر است و تا حد زیادی رابطه فرد و جامعه را تعیین می کند. انسانشناسی مدرن از طریق مطالعات تطبیقی فرهنگهای به اصطلاح بدوی، به ما آموخته است که رفتار اجتماعی انسان بسته به اینکه کدام الگوهای فرهنگی و اشکال سازمانی در جامعه غالب باشد، میتواند بسیار متفاوت باشد. بر این اساس است که کسانی که میخواهند سرنوشت انسان را بهبود بخشند، میتوانند امیدهای خود را بر این بنا کنند که: انسان ها به دلیل ساختار بیولوژیکی خود محکوم به نابودی یکدیگر و یا رها شدن به سرنوشتی بیرحمانه وبه خود تحمیل کرده نیستند.
اگر از خود بپرسیم که چگونه باید ساختار جامعه و نگرش فرهنگی انسان را تغییر داد تا زندگی انسان تا حد ممکن رضایت بخش شود، باید دائماً به این واقعیت آگاه باشیم که برخی شرایط معین وجود دارد که ما نمی توانیم آنها را اصلاح کنیم. همانطور که قبلا ذکر شد، تغییر ماهیت بیولوژیکی انسان عملا غیرممکن است. علاوه بر این، پیشرفتهای تکنولوژیکی و توسعه جمعیتی در سده های اخیر شرایطی را ایجاد کردهاند که ماندگار هستند. در مناطق نسبتاً متراکم با وجود کالاهایی که برای ادامه حیات آنها ضروری است، یک تقسیم کار شدید و یک دستگاه تولیدی بسیار متمرکز کاملاً ضروری است. آن زمان ، یعنی زمانی که افراد یا گروه های نسبتاً کوچک می توانستند کاملاً خودکفا باشند – که با نگاهی به گذشته بسیار ایده آل بنظر می رسد – برای همیشه سپری شده است. تنها یک اغراق جزئی خواهد بود اگر بگوییم که بشر حتی هم اکنون یک جامعه جهانی تولید و مصرف را تشکیل می دهد.
اکنون به نقطهای رسیدهام که میتوانم به اختصار اشاره کنم که چه چیزی از نظر من جوهر بحران زمان ما را تشکیل میدهد.این (بحران) به رابطه فرد با جامعه مربوط می شود. فرد بیش از هر زمان دیگری از وابستگی خود به جامعه آگاه شده است. اما او این وابستگی را نه بهعنوان یک منبع مثبت، یک پیوند ارگانیک، یک نیروی محافظ ، بلکه بیشتر آن را بهعنوان تهدیدی برای حقوق طبیعی خود یا حتی موجودیت اقتصادیاش تجربه میکند. علاوه بر این، موقعیت او در جامعه به گونه ای است که انگیزه های خود خواهانه شکل گرفته او دائماً برجسته می شود، در حالی که انگیزه های اجتماعی او که بطور طبیعی ضعیف تر هستند، به تدریج رو به زوال می روند. همه انسان ها، هر موقعیتی که در جامعه داشته باشند، از این روند زوال رنج می برند. آنها ناآگاهانه زندانی خودپرستی خود هستند، احساس ناامنی، تنهایی و محرومیت از لذت های اصیل، ساده و بی آلایش زندگی می کنند. انسان تنها با وقف خود به جامعه می تواند معنای زندگی را، هر چند کوتاه و پرخطر، دریابد.
به نظر من آنارشی اقتصادی جامعه سرمایه داری آنچنان که امروز وجود دارد، منشأ واقعی این رابطه بد است. ما جامعه عظیمی از تولیدکنندگان را در برابر خود می بینیم که اعضای آن بی وقفه در تلاش هستند تا یکدیگر را از ثمره کار جمعی خود محروم کنند – نه به زور، بلکه با رعایت کامل مقرراتی که بطور قانونی وضع شده اند. از این نظر، درک این نکته مهم است که ابزار تولید – یعنی کل ظرفیت تولیدی که برای تولید کالاهای مصرفی و همچنین دیگر کالا های سرمایه ای مورد نیاز است – می تواند بطور قانونی که در بیشتر موارد چنین است در مالکیت خصوصی افراد باشد.
برای سادگی، در بحث بعدی، من همه کسانی را که درمالکیت وسایل تولید سهیم نیستند، «کارگر» می نامم، اگرچه این کاملاً با کاربرد معمول این اصطلاح مطابقت ندارد. صاحب ابزار تولید این امکان را دارد که نیروی کار کارگر را بخرد. کارگر با استفاده از ابزار تولید کالاهای جدیدی تولید می کند که به مالکیت سرمایه دار در می آید . نکته اساسی در مورد این فرآیند، رابطه میان آنچه کارگر تولید می کند و آنچه که به او پرداخت می شود می باشد، که هر دو بر حسب ارزش واقعی سنجیده می شوند. تا جایی که قرارداد کار « آزادانه » است، دستمزد کارگر نه بر اساس ارزش واقعی کالایی که تولید میکند، بلکه بر اساس حداقل نیازهای او و تقاضای سرمایهداران برای کار در رابطه با تعداد کارگرانی که برای آن شغل ها رقابت میکنند تعیین میشود. توجه به این نکته مهم است که حتی در تئوری مزد کارگر با ارزش محصولی که او تولید میکند تعیین نمی شود
سرمایه خصوصی به تمرکز پیدا کردن در دست عده ای معدود گرایش دارد، بخشی به دلیل رقابت بین سرمایه داران، بخشی به این دلیل که پیشرفت تکنولوژیکی و افزایش تقسیم کار به نفع تشکیل واحدهای تولیدی بزرگتر به قیمت نابودی واحدهای کوچکتر است. نتیجه این توسعه ، الیگارشی سرمایه خصوصی است که قدرت عظیم آن حتی توسط یک جامعه سیاسی سازمان یافته دموکراتیک قابل مهار نیست. این حقیقت دارد چرا که اعضای نهادهای قانونگذاری توسط احزاب سیاسی انتخاب می شوند که عمدتاً توسط سرمایه داران خصوصی تامین مالی می شوند یا به شکل دیگری تحت نفوذ آنها قرار می گیرند. که بدین ترتیب، در عمل، رای دهندگان را از قانونگذاران جدا می کنند . نتیجه این می شود که نمایندگان مردم به اندازه کافی از منافع اقشار محروم جامعه حمایت نمی کنند. علاوه بر این، سرمایهداران خصوصی در شرایط کنونی بهطور اجتنابناپذیر، مستقیم یا غیرمستقیم، مهمترین منابع اطلاعاتی (مطبوعات، رادیو، سیستم آموزشی) را کنترل میکنند. بنا بر این ، برای یک شهروند رسیدن به نتایج عینی و استفاده هوشمندانه از حقوق سیاسی خود بسیار دشوار و در واقع در اکثر موارد کاملاً غیر ممکن است.
بنابراین وضعیتی که در اقتصاد مبتنی بر مالکیت خصوصی سرمایه حاکم است با دو اصل اساسی مشخص می شود: اول، وسایل تولید (سرمایه) در مالکیت خصوصی است و مالکان آن با آن آنگونه رفتار می کنند که مناسب تشخیص می دهند. دوم، قرارداد کار آزادانه است. مسلما چیزی به عنوان یک جامعه سرمایه داری ناب به این معنا وجود ندارد. به ویژه باید توجه داشت که کارگران از طریق مبارزات سیاسی طولانی و تلخ توانسته اند شکلی بهبود یافته از “قرارداد کار آزادانه” را برای دسته های خاصی از کارگران تضمین کنند. اما در مجموع، اقتصاد امروز تفاوت چندانی با سرمایه داری ” ناب” ندارد.
تولید برای سود انجام می شود، نه برای استفاده. چنان ساماندهی نشده است که همه کسانی که می توانند و می خواهند کار کنند همیشه امکان پیدا کردن شغل را داشته باشند. “ارتش بیکاران” تقریبا همیشه وجود خواهد داشت. کارگر دائما می ترسد شغلش را از دست بدهد. از آنجایی که کارگران بیکار و با دستمزد کم ، کمکی به بازار سود آور نمی کنند، تولید کالاهای مصرفی محدود شده و منجر به مشکلات بزرگ می شود. پپیشرفت تکنولوژی مکررا منجر به بیکاری بیشتر می شود نه اینکه بار کاری را برای همه کاهش دهد. انگیزه سود در پیوند با رقابت بین سرمایه داران، عامل بی ثباتی در انباشت و استفاده از سرمایه است که رکود های اقتصادی شدید و فزاینده ایجاد می کند. رقابت نامحدود منجر به اتلاف عظیم نیروی کار و فلج شدن آگاهی اجتماعی افراد می شود که قبلاً ذکر کردم.
من این فلج شدن افراد را بدترین بلای سرمایه داری میدانم. تمامی سیستم آموزشی ما از این بلا رنج می برد. یک نگرش رقابتی اغراق آمیز به دانش آموز تلقین می شود که که آموزش می بیند تا موفقیت اکتسابی را برای آماده شدن برای آینده شغلی خود پرستش کند.
من متقاعد شدهام که تنها یک راه برای از بین بردن این بلاهای جدی وجود دارد، یعنی معرفی یک اقتصاد سوسیالیستی در پیوند با سیستم آموزشی معطوف به اهداف اجتماعی. در چنین اقتصادی، ابزار تولید در اختیار خود جامعه است و به صورت برنامه ریزی شده استفاده می شود. یک اقتصاد برنامهریزی شده که تولید را با نیازهای جامعه تطبیق میدهد، نیروی کار لازم را بین همه کسانی که میتوانند کار کنند توزیع میکند و معیشت هر مرد، زن و کودک را تضمین میکند. با تعلیم و تربیت انسان و ارتقای توانایی ذاتی او، به جای تجلیل از قدرت و موفقیت که امروزه در جامعه رایج است، سعی می شود احساس مسئولیت نسبت به همنوعان خود را پرورش دهد.
با این وجود، لازم به یادآوری است که اقتصاد برنامه ریزی شده هنوز سوسیالیسم نیست. یک اقتصاد برنامه ریزی شده ممکن است با بردگی کامل فرد همراه باشد. دستیابی به سوسیالیسم مستلزم حل برخی از مشکلات بسیار دشوار سیاسی-اجتماعی است: با توجه به تمرکز گسترده قدرت سیاسی و اقتصادی، چگونه می توان از همه کاره شدن و فراگیر شدن بوروکراسی جلوگیری کرد؟ چگونه می توان از حقوق افراد حمایت کرد و به وسیله آن وزنه تعادلی دموکراتیک در مقابل قدرت بوروکراسی ایجاد کرد؟
شفافیت در مورد اهداف و مشکلات سوسیالیسم در عصر گذار ما بیشترین اهمیت را دارد. از آنجایی که در شرایط کنونی بحث آزادانه و بدون مانع درمورد این مشکلات به شدت تابو شده است، من تأسیس این مجله را خدمت عمومی بزرگی می دانم.
تورستین وبلن (Torstein Veblen) اقتصاددان، و جامعهشناس آمریکایی از مرحله درندگی ( “the predatory phase”) توسعه انسانی صحبت میکند.