سوژه – خودآگاهی
03-04-2024
بخش دیدگاهها و نقدها
851 بار خواندە شدە است
بە اشتراک بگذارید :
سوژه – خودآگاهی
تاریخ کلیهی جوامعی که تاکنون وجود داشته تاریخ مبارزه طبقاتی است ۰ ( مانیفست کمونیستی ؛ مارکس)
اگراین پیش فرض را فعلاً بپذیریم که تاریخ محصول مبارزه طبقاتی است حال این سوال اساسی مطرح میشود که مبارزه طبقاتی را چه عواملی به پیش میبرند ؟.
به عبارتی مبارزه طبقاتی محصول چه فرایندی است ؟
در حقیقت این پرسش جدی مطرح است که ایا این زیربنا است که عامل تغییر است ؟ یا خودآگاهی سوژهی واقعی ؟ و یا رابطهی دیالکتیکی بین آن ها است ؟ که این مبارزه طبقاتی را به پیش می برد و به احتمالی می تواند به سرانجامی برساند ؟
به طور کلی . چه فاکتور و یا فاکتورهایی در این کلیت و هستی اجتماعی ببن شکلگیری پراکسیس سیاسی تغییرات بنیادی و دستیابی به شرایط مطلوب عمل میکند ؟
در ادامه تلاش می کنم به این سه پرسش تا حد امکان و توان با توجه به گفتار های خود مارکس پاسخ دهم .
مدخل ورود به این بحث را با دو نقل قول آغاز میکنم ؛
تز سوم مارکس درباره فویرباخ ؛
« آموزش ماتریالیستی درباره تغییر اوضاع و تربیت فراموش میکند که اوضاع باید از طریق انسانها دگرگون و خود آموزگار باید تربیت شود . بنابراین این آموزش باید جامعه را به دو بخش بسنجد که یکی از آنها بر دیگری برتری دارد . انطباق دگرگون سازی اوضاع و فعالیت انسانی یا خود دگرگون سازی را صرفا . میتواند به صورت پراکسیس انقلابی درک و منطقی فهمیده شود»
حال به بخشی از پیش گفتار" انگلس " بر چاپ سوم آلمانی هجدهم برومر توجه میکنیم ؛
« دقیقاً مارکس بود که نخستین بار قانون تازهای کشف کرد مبنی بر اینکه همه نیروهای تاریخی اعم از اینکه در صحنه سیاسی رخ داده باشند یا مذهبی یا فلسفی یا در هر حوزه ایدئولوژیکی دیگر در واقع چیزی جز بیان کم و بیش روشن نیروهای طبقاتی نیستند. قانونی که به موجب آن هستی طبقات اجتماعی و در نتیجه برخورد آنها با یکدیگر به نوبه خود وابسته به درجه توسعه وضع اقتصادی یعنی شیوه تولید و مبادله است که چگونگی این یکی خود به اولی یعنی [شیوه تولید] بستگی دارد . این قانون که از نظر تاریخ همان قدر اهمیت دارد که قانون تبدیل انرژی در علوم طبیعی کلیدی در اختیار مارکس گذاشت که وی به کمک آن توانست تاریخ جمهوری دوم در فرانسه را درک کند»
همین دو نقل قول نشان میدهد که تفکر مارکس بر خلاف نظر انگلس که توسعه ی اقتصادی وزیر بنا را شرط لازم وکافی برای تحول و سوسیالیسم می داند همانا تغییر را بر مبنای تکوین و اعتلای سوژه و خودآگاهی در پراکسیس نبرد طبقاتی ارزیابی می کند . تا جایی که مارکس در جلد اول کاپیتال مینویسد ؛
« هرچه یک کشور (....) بیشتر به صنعت بزرگ به عنوان زمینه توسعه ی خود متکی باشد به همان اندازه این روند تخریب سریعتر است . بنابراین تولید سرمایهداری تنها فناوری و ترکیبی از روند تولید اجتماعی را توسعه میدهد که در عین حال سرچشمههای تمامی ثروت را متزلزل میکند : زمین و کارگر»
همین پاراگراف نشان از آن دارد که اگر " سوژه " واقعی( پرولتاریا ) در نبرد طبقاتی خود به خودآگاهی واقعی دست پیدا نکند و از نظم موجود فراروی نکند توسعه اقتصادی زیربنا صنعت و کمیت افزون پرولتاریا توان و امکان تغییر در نظام موجود را ایجاد نخواهد کرد به عبارتی به محض اینکه بند ناف "نیروی کار " از ابزار تولید جدا شد یعنی مناسبات نظام سرمایهداری ( نوع مالکیت کارمزدی قانون ارزش ) حاکم گردید برای فراروی از شرایط موجود موضوع آگاهی و پراکسیس مطرح است .
هنوز افکار و ایدههایی وجود دارد که مبارزه طبقاتی را مستقل از سوژه و اعتلاء آن سطح خودآگاهی و سازمان یافتگی و پراکسیس رادیکال ادراک و ترویج میکند . حرکت تاریخ را امری قطعی حتمی و اجتناب ناپذیر میداند تو گویی تاریخ امری هوشمند هدفمند و [تکاملی] محتوم به سوی امری از پیش تعیین شده است و اگر هم از سوژه واقعی نام میبرند وظیفهای [ تاریخی] واجتنناب نابذیر برای او ترسیم و تعیین میکنند که همانا فراهم آوردن هرچه بیشتر زمینه توسعه اقتصادی ساختن زیربنای صنعتی تن دادن به [بورژوازی ملی] غارت و تخریب هرچه بیشتر محیط زیست است تا این زیربنا به تضاد حداکثری نیروهای مولد و مناسبات تولیدی برسد و زمینهی شرایط فراروی به طور "خود به خودی" را به وجود آورد .
حذف سوژه ی درون ذاتی و به تبع آن حذف نقد در هر امری به معنی تن دادن به شرایط موجود و عدم دخل و تصرف و ممانعت و تاثیرگذاری در روند اجتماعی است . به عبارتی حذف : پراکسیس خودآگاهی و سازمان یافتگی درونی عنصر نقد و دیالکتیک آن با اعتلای "سوژه واقعی" دیالکتیک تئوری و پراتیک و تحلیل تنها معطوف به شکل ابژه می شود و در نهایت نقد تاریخ فرهنگی نقد "از خود بیگانگی " بی معنی می شود و دلایل" فریب و خودفریبی" و تن دادن به "عمل خود کرده " نادیده انگاشته می شود ..
تاریخ محصول مبارزه طبقاتی است و مبارزه طبقاتی معطوف به سوژه خودآگاه است و خودآگاهی می تواند نتیجهی پراکسیس در نبرد طبقاتی باشد.
"دیالکتیک طبیعت" انگلس که در حقیقت تقابلی از ابژهها است و اساسا ربطی به دیالکتیک مارکس ندارد یکی از دلایل همین سوژه زدایی است که به اندیشهی لنین نیز ره یافته است به این معنی که تو گویی "ماده" سلسه جنان تاریخ است .
در تقابل ابژهها عنصر فعال و آگاه وجود ندارد یعنی تفکر "انگلس " تا جایی پیش میرود که روش شناختی مارکس را به نوعی به داروینیسم تشبیه میکند .
به قسمتی از سخنان "انگلس" در مراسم تدفین مارکس توجه کنیم ؛
« همانگونه که داروین قانون تکامل جهان ارگانیک را کشف کرد مارکس نیز قانون تکامل تاریخ بشر را کشف کرد»
در ادامه ی همین سخنرانی است که انگلس علم و کشفیات جدید را موتور محرکه ی تاریخ از نظر مارکس می داند طوری نشان میدهد که تو گویی سوژه و خودآگاهی در تفکر مارکس تقرببا جایگاهی ندارد و همانا علم صنعت مرحله معینی از توسعه و تکامل است که سرانجامی محتوم و از پیش تعیین شده دارد .
این تمایز به روشنی نشان میدهد آنچه لازم است بدانیم ان است که ؛ اندیشه مارکس بدون ادراک و حضور سوژه واقعی پراکسیس و خودآگاهی از اساس بی معناست نقد اقتصاد سیاسی ماتریالیسم تاریخی روش شناختی (اپیستمولوژی) هستی شناسی( آنتولوژی) مارکس بر اساس نقد درون ذاتی استوار است به عبارتی در تمامی کهکشان اندیشه او چیزی به جز تکوین و اعتلای سوژه واقعی کمتر وجود دارد .
نقد دین نقد فلسفه و نقد ایدئولوژی به منظور اعتلای سوژه واقعی و فراروی از شرایط موجود چیزی است که اندیشه مارکس را میسازد .
در رابطهی دیالکتیک آگاهی تئوریک و پراکسیس سوژه تحت تاثیر آگاهی تئوریک است که نیروی مادی و عملی آن ازاد میشود و تنها در این صورت است که هم خود و هم جامعه را گرگون میکند.
در نقد اقتصاد سیاسی نیز مارکس همین روند را دنبال میکند یعنی با توجه به حرکت واقعی سرمایه و کلیت متعارض و متناقض آن و با توجه به بحرانهایی که این روند ایجاد میکند و مناسبات اجتماعی را بنا به ضرورت خود گرگون میسازد نیز بر تکوین و اعتلای سوژه تاکید میکند چرا که اگر خودآگاهی در سوژه واقعی به هر دلیلی شکل نگیرد سرمایهداری قادر است انسان و طبیعت را نابود کند ..
"دیالکتیک طبیعت" انگلس سوژه زدایی از دیالکتیک است در صورتی که در دیالکتیک مارکس عنصر ؛ فعال آگاه و آزاد وجود دارد به عبارتی دیالکتیک نزد مارکس همانا "نفی آگاهانه " است و اگر آگاهانه است پس سوژه در آن حضور دارد و اگر سوژه در آن حضور دارد پس در ساحت و سپهر نقد قرار می گیرد .
انچه انگلس درست در نقطه مقابل نظرات مارکس مطرح میکند مبانی است که انگار انسان به ناچار باید به توسعه سرمایهداری تن بدهد تا اینکه نیروهای مولد با مناسبات تولیدی در تضادی حداکثری قرار بگیرند و این اتفاق که مستقل از سوژه و پراکسیس است بتواند جامعه را به درجه بالاتری برده و سوسیالیسم را به صورت اجتناب ناپذیری پدید آورد . در صورتی که در اندیشه مارکس سوسیالیسم تنها یک "امکان" است که دقیقاً تحقق آن به خود آگاهی پراکسیس نبرد طبقاتی و سازمان یافتگی درونی آن مربوط میشود .
تئوری انتقادی- انقلابی و عملگرا پراکسیس آگاه و انقلابی در حرکت واقعی جامعه بورژوایی است که شرایط تحقق نبرد طبقاتی و پراکسیس سیاسی را فراهم میآورد .
در جایی که "پرودون " و طرفدارانش شرط استقرار سوسیالیسم را تکوین سرمایهداری میدانستند مارکس از آنها به عنوان کاسب کار و برادران قلابی کمونیست یاد میکرد .
تفاوت اندیشه مارکس را از سایر گرایشاتی که معطوف به زیربنا توسعه سرمایهداری و تن دادن هرچه بیشتر طبقه کارگر به بردگی کار مزدی از خود بیگانگی نابودی کیفیتها و حواس انسانی تحت تاثیر سرشت و خصلت" خود "کار , کار از خود بیگانه هستند -که منشاء تئوریک همه ی آن را میتوان نزد انگلس پیگیری کرد - که در ادامه توسط ؛ لنین تروتسکی مائو و غیره تبلیغ و به اجرا درآمد را در گفتار زیر میتوان مشاهده کرد .
مارکس در سال ۱۸۷۷ میلادی از نامه به نشریه روسی به نام ؛ "یادداشتهای سرزمین پدری " در پی گفتار دومین نسخه آلمانی سرمایه می نویسد؛
« ... من از منتقد بزرگ و فرهیخته روسی [چرنیشفسکی] یاد میکنم او در جستارهای قابل توجه اش به این پرسش پاسخ داده است که آیا .... روسیه برای گذار به سرمایهداری باید کمون روستایی را از بین ببرد یا اینکه برعکس میتواند بدون تجربه بلایای این رژیم با بهرهگیری از شرایط خاص تاریخی اش همه مزایای آن را توسعه دهد او این راه حل دوم را برمیگزیند .... من با دیدگاه او موافقم»
مارکس علاوه بر توجه به تمایزات فرهنگی تاریخی و سیاسی جوامع مختلف همواره اشاره داشته است که علاوه بر این که سرمایهداری مدرن شاخص جامعه ای خاص است و نیازی نیست همه جوامع این مسیر سرمایهداری را طی کنند بر سرش و خصلت کار نیز تاکید داشته است به عبارتی همیشه با کمونیسم کاملاً مبتذل و تهی مغزی که یکسره نافی شخصیت انسان است مرزبندی داشته است .
مارکس هیچگاه بر این باور نبوده است و یا آن را تبلیغ و تئوریزه نکرده است که حرکت سرمایه جهانشمول و مثبتگرا است به عبارتی ملل دیگر مجبور نیستند تجربیات تلخ و سیه روزی کارگران انگلیسی را تجربه کنند تا رشد حداکثری تضادها منجر به سوسیالیسم شود .
به محض اینکه بند ناف نیروی کار از ابزار تولید جدا شد و نیروی کار به کالا تبدیل شد خودآگاهی "سوژه واقعی " تعین بخش تغییر است.
از نامه ی مارکس به هیئت تحریریه یکی از نشریات روسی درسال 1877 میلادی توجه کنیم:
« اگر روسیه ادامه داده و آن راهی را تعقیب کند که از سال ۱۸۶۱ اتخاذ کرده است بعداً زیباترین شانس را از دست میدهد که تاریخ تاکنون به یک ملت عرضه کرده است آن هم از این جهت که تمامی افت و خیز فاجعه بار سیستم سرمایهداری را سپری کند.
اگر انسان هر کدام از این تکاملها را برای خود تحصیل و بعداً آن را با یکدیگر مقایسه کند به سادگی کلید این ظواهر را مییابد اما انسان هیچگاه به یک کلید جهان شمول از یک تئوری کلی- تاریخی- فلسفی دست نمییابد که بزرگترین حسن آن در این است که فرا تاریخی بوده است.»
پراکسیس یک مقوله دیالکتیکی از هستی و آگاهی است. پراکسیس را لزوماً برآیند و بازخورد زیربنا شمردن محصول تقلیل گرایی است . به عبارتی ابداً رابطهای مکانیکی بین هستی و خودآگاهی سوژه وجود ندارد. به این معنی که خودآگاهی یک مقوله مکانیکی خارج از منشا هستی شناسی یا استعلایی نیست بلکه خودآگاهی یک مقوله دیالکتیکی از پراکسیس و هستی میباشد.
[ پیوندی سه گانه از هستی آگاهی و پراکسیس]
« دنیای بیخرد دنیای سیاسی حیوانات است و چنانچه به اجبار آن را به رسمیت بشناسیم به جز تایید صرف وضع موجود هیچ چیز دیگر از ما بر جا نمیماند.»
آیا میتوان سرمایهداری نظامهای سیاسی تاریخ مناسبات تولیدی و رشد نیروهای مولد را در کلیت آن که با " از خود بیگانگی" گره خورده و توسط ایدئولوژی فلسفه و دین و "شی وارگی" فریب و خودفریبی موجه می شود را ادراک و منطقی فهیمد و منقلب کرد ؟
آدورنو و هورکهایمر در "دیالکتیک روشنگری" می نویسند:
« بهای سلطه فقط بیگانه گشتن آدمیان از اشیاء و امور تحت سلطه نیست بلکه با عینی و شیئی شدن ذهن نفس روابط میان آدمیان حتی رابطه فرد با خودش طلسم گشته است. فرد به گرهگاه واکنشهای متفاوت و رفتارهایی که عملاً از او انتظار میرود فرو کاسته میشود . جان گرایی به اشیاء روح بخشیده بود در حالی که صنعت گرایی روح آدمیان را به اشیاء بدل میکند. دستگاه اقتصادی جامعه به صورت خودکار حتی مقدم بر برنامهریزی جامع کالاها را به ارزشهایی مجهز میکند که چگونه رفتار بشری را تعیین میکند . از آن زمان که کالاها همراه با اتمام مبادله آزاد همه صفات اقتصادی خویش جز صفت " بت واره " شدن را از دست دادهاند این بت وارگی همچون طوفانی زندگی اجتماعی را در همه جوانبش درنوردیده است»
کلیت نظام سرمایهداری را باید هم در تئوریاش و هم در پراکسیس اش منقلب کرد این اتفاق نه توسط تاریخ نه توسط توسعه سیاسی و اقتصادی نه بورژوازی ملی و نه سرمایهداری دولتی رخ نخواهد داد بلکه این تغییر تنها و تنها تابع پراکسیس "سوژه واقعی " در نبرد طبقاتی و خودآگاهی کسب و میسر خواهد شد .
ساختمان" کاپیتال " معرف دگردیسی تاریخ فاکت ها به فاکت حضور بالفعل خرد در تاریخ است.
آنچه در شناخت شناسی( اپیستمولوژی) و هستی شناسی( آنتولوژی ) مارکس مشاهده می شود حضور قاطع و بدون تخفیف سوژه یعنی عنصر فعال و هدفمند در پراکسیس و جهان "موضوعیت یافته" است یعنی سوبژکتیو است.
دیالکتیک مارکس دیالکتیک آگاهی تئوریک و پراکسیس سیاسی است که سوژه تحت تاثیر آگاهی تئوریک از قدرت بالقوه به قدرت بالفعل در میآید . اما "انگلس " تقابل ابژهها در طبیعت را به عنوان یک روش شناختی جامعه شناسانه مورد تایید قرار میدهد .
انگلس رابطهی بین تضاد نیروهای مولد و مناسبات تولیدی با تغییرات در شیوههای تولید را یک حرکت دیالکتیکی ارزیابی میکند یعنی همان تقابل ابژهها بدون حضور انسان را دیالکتیک جا میزند .
به طور کلی حذف سوژه واقعی و نشاندن ماده بجای آن در همهی عرصههای نظری و سیاسی و تبدیل تئوری انتقادی و انقلابی مارکس به یک ایدئولوژی در کارنامه و اندیشهی او موج میزند.
در اینجا بایستی تاکید کرد که همین روند نظری و سیاسی در تفکر انگلس بخش وسیعی از جنبشهای اجتماعی طبقه کارگر را به انحطاط و شکست کشاند. بلشویسم صرفاً یک عمل سیاسی نیست بلکه یک پشتوانه تئوریک دارد که همانا نظرات انگلس است که به یک ایدئولوژی ضد انقلابی تبدیل شده است یعنی قرار دادن ماده به جای" ایده مطلق " هگلی است که در آن "سوژه درون ذاتی" از تحولات اجتماعی حذف میشود.
« ذهنیت تئوریک به محضی که در خود به آزادی دست یابد به سوی فعالیت عملی رو میآورد.... به مثابه اراده علیه واقعیت جهان بیرونی چرخش میکند ... اما خود پراتیک فلسفی تئوریک است . این نقد است که هستی فردی را بازتاب و واقعیت مشخص را با ایده میسنجد»
حذف سوژه به معنی حذف نقد به معنی تن دادن به شرایط موجود نیز هست.
جنبشهای اجتماعی تاریخ انقلابها امور اجتناب ناپذیری نیستند که نتوان تحولات انان را نقد کرد و نتوان در آن ها دخل و تصرف کرد. .
آنچه روند محتوا سطح سازمان یابی و خروجی آن را می تواند تا حدی مشخص کند نقد است . نقدی که می تواند سوژه واقعی را در پراکسیس نبرد طبقاتی به خودآگاهی برساند. و انگاه سوژه در امر سیاسی دست به عمل آگاهانه زده و در واقعیت دخل و تصرف کند .
اصلاح آگاهی در رفتار سیاسی و هستی شناسی "سوژهی زنده " همانا وظیفه ی " سوژه نقاد" است.
تن سپردن به دترمینیسم تاریخ تضاد کار و سرمایه چیزی به جز از دست رفتن حیات انسان دستاورد دیگری نخواهد داشت .
به نقل قولی از مارکس[ نامههایی از سالنامه آلمانی- فرانسوی] توجه کنیم ؛
« اصلاح آگاهی فقط شامل آگاه کردن جهان از آگاهی خود بیدار کردن آن از رویای مربوط به خود در توضیح اعمال خود برای آن است . کل هدف ما نمیتواند چیزی جز این باشد که در مورد نقد فویرباخ از دین چنین است جز اینکه مسائل مذهبی و سیاسی را به شکل انسانی خودآگاه درآوریم بنابراین شعار ما باید این باشد؛ اصلاح آگاهی نه از طریق جزم اندیشی بلکه از طریق تحلیل آگاهی عرفانی که برای خود مبهم است خواه از نظر دینی یا سیاسی ظاهر شود سپس نشان داده خواهد شد که جهان مدتهاست رویای چیزی را در سر میپروراند که برای داشتن واقعی آن فقط باید از آن آگاه باشد»
حال این نگاه و اندیشه مارکس را مقایسه کنیم با سایرین یعنی کسانی که هنوز تحقق سوسیالیسم را در گرو رشد نیروهای مولد حرکت تاریخ حرکت ماده صنعتی شدن و هزار بی راههی دیگری میدانند .
آنچه این تفاوت بزرگ در پی دارد همانا به انفعال کشاندن سوژه سوژه و حذف نقد از عرصهی جنبشهای اجتماعی است .
اصلاح آگاهی همانا رهایی انسان "از خود بیگانگی" آگاهی یافتن از واقعیت " وارونه" و منقلب کردن آگاهی "کاذب" است.
"اصلاح آگاهی" توسط نقد جلادانه از محصول خود ساختهی انسان یعنی ؛ دین ایدئولوژی و فلسفه است که او را به انقیاد خود میکشاند و شرایط موجود را موجه میسازد. فریبی که به خود فریبی منجر میشود.
درک ماتریالیسم تاریخی مارکس بدون درک ماتریالیسم دیالکتیکی آن به عبارتی یگانگی این دو از اساس بی معناست
اندیشهی مارکس ماتریالیستی است چرا که ؛ از یک ماهیت متضاد و متعارض در جامعه طبقاتی عزیمت میکند. دیالکتیکی است زیرا ؛ "نفی آگاهانه" است و تاریخی است زیرا ؛ با در نظر داشتن تقدم ابژه بر سوژه این حرکت آگاهانه را از ذات درونی پدیدهها و تاثیرات آن زندگی اجتماعی بر واقعیت موجود درک میکند.
یا به عبارتی « کل حرکت تاریخ همانطور که کنش بالفعل پیدایش آن کنش زایش موجودیت تجربیاش و نیز به لحاظ شعور اندیشمندانهی آن فرایند ادراک نشده و آگاه شدن آن است»
مارکس در ؛ (مالکیت خصوصی و کمونیسم) می نویسد :
« .... به این معنی سوژه واقعی( پرولتاریا) , صرفاً نیروی تغییر دهنده و انقلاب نیست بلکه ؛ خرد خودآگاهی و پراکسیس او است که منشأ تغییر است صرفاً محصول تاریخ نیست بلکه سازنده تاریخ و نفی کننده آن نیز هست» پس ماتریالیسم مارکس همانا ماتریالیسم تاریخی-- دیالکتیکی است. و با درک دترمینیستی از تاریخ تفاوت بنیادی دارد.
سوژه خودآگاه یعنی آگاهی کامل نسبت به وظیفه تاریخی خود .
«سوژه اتوپیایی حاضر و آماده ندارد که به واسطه یک فرمان ابلاغ شود»
هستی آگاه همانا جهان موضوعیت یافته توسط انسان است جهانی سوبژکتیو! .
به عبارتی محصول طبیعت انسان و جامعه است. در هم تنیدگی تئوری و پراتیک آمیزش هستی و ایده با وساطت پراکسیس است. ذاتاً نقاد و فرارونده و نفی کننده است.
در" ایدئولوژی آلمانی" مارکس اشاره میکند؛
« تغییرات افراد در مقیاس انبوه برای تولید آگاهی کمونیستی در مقیاس انبوه و برای موفقیت خود جنبش ضروری است. »
مارکس در تزهای فویرباخ ماتریالیسم فویرباخ را به دلیل جنبهی صرفاً تأملی و انفعالی آن و حذف سوژه و پراکسیس به نقد می کشد که ؛ نخست طبیعت را از انسان فعال تهی میکند و سپس این طبیعت تهی شده از فعالیت انسان بر چیزی به نام اندیشه که آن نیز مستقل از عمل انسان است مقدم شمرده میشود را یک نوع ماتریالیسم از نوع متافیزیکی آن میخواند.
به تز اول مارکس در باره فویرباخ توجه کنیم:
«ایراد اصلی تمامی ماتریالیسم کنونی و همچنین نوع فویرباخی آن این است که ؛ موضوع واقعیت حسیت تنها تحت شکل ابژه یا مشاهده درک میشود یعنی غیر سوبژکتیو اما نه به صورت فعالیت حسی انسانی یعنی پراکسیس از این رو جنبه فعال را در تقابل مجرد ماتریالیسم از ایده آلیسم که طبعاً فعالیت واقعی و حسی را به این صورت نمیشناسد تکامل میدهد. فویرباخ در پی ابژههای محسوسی است که از ابژههای متصور واقعاً قابل تمایزند اما وی خود فعالیت انسانی را به صورت فعالیت موضوعیت یافته درک نمیکند. بنابراین وی در کتاب " ماهیت مسیحیت" تنها رفتار تئوریک را به صورت ناب انسانی در نظر میگیرد در حالی که پراکسیس فقط در شکل ظاهری کثیف و یهودی وارش درک و متمرکز میگردد از این رو وی معنی فعالیت" انقلابی" "پراتیک و انتقادی" را نمیفهمد»
این موضوع را مارکس در" ایدئولوژی آلمانی " نیز این گونه توضیح میدهد؛
« با پیدایش انسان دیگر طبیعت و جهان تنها با انسان تعریف میشود و چیزی به عنوان جهان یا طبیعت بدون انسان وجود ندارد. هر آنچه در طبیعت وجود دارد مهر و نشان انسان و تاریخ و جامعهی او را بر خود دارد و تاریخ و جامعه ی او چیزی جز یک انتزاع نیست»
حال این اندیشه مارکس را با شکل "هگلی" آن که "ایده مطلق" را به جای سوژه فعال و پراکسیس و چه در شکل "انگلس" ی آن که "ماده" را به جای سوژه مینشانند مقایسه کنیم . انگار که " ایده" یا "ماده " همان تاریخ است که نقش سوژه را ایفا می کند . یعنی حرکتی هدفمند که به سمت جهان آشتی یافته و یا سوسیالیسم بطور اجتناب ناپذیری در حرکت است .جایی که تاریخ و منطق ان ! جایگزین "سوژه " میشود
مارکس در "خانواده مقدس" می نویسد؛
«تاریخ هیچ کاری انجام نمیدهد هیچ ثروت عظیمی ندارد هیچ جنگی به راه نمیاندازد این انسان است انسان زندهی واقعی که کلیه این کارها را انجام میدهد تاریخ فردی مجزا نیست که از انسان همچون وسیلهای برای رسیدن به اهداف خود استفاده میکند تاریخ هیچ چیز نیست به جز فعالیت انسان در تعقیب اهداف خویش »
آنچه در پاراگراف بالا بیان شد مفهوم ماتریالیسم تاریخی-- دیالکتیکی مارکس است نه تاریخی که انگار روندی محتوم حتمی و آگاهانه دارد. اگر تاریخ محصول مبارزه طبقاتی است مبارزه طبقاتی محصول خودآگاهی و پراکسیس انسان است.
«پرولتاریا هیچ چارهای ندارد به جز اینکه آگاهانه آگاهی کمونیستی پیدا کند. طبقهای که از جامعه رانده شده و ناگزیر از داشتن شدیدترین تضادها با سایر طبقات است. طبقهای که اکثریت جامعه را تشکیل میدهد راهی به جز آگاهی یافتن از جهان وارونه ندارد چارهای ندارد که به عمل خود آگاه شود از خود بیگانگی را در نبرد خود کشف و نفی کند»
حال این سوال مطرح میشود که آیا "هستی اجتماعی" و "آگاهی" دوگانه ای مستقل از هم هستند ؟ یا رابطهای دیالکتیکی دارند.؟ آیا رابطهی ساختار اجتماعی و آگاهی انسان بدون وساطت است یا "میانجی " یی آنها را به هم مربوط میکند؟
مارکس براین باور پای می فشرد که ؛ این میانجی همانا تئوری انتقادی - انقلابی و پراکسیس است.
اگر بپذیریم که هستی اجتماعی شامل آگاهی اجتماعی به ویژه آگاهی طبقاتی نیز هست این آگاهی در وحدت با پراتیک قادر است آن هستی اجتماعی را متحول کند.
همواره ضروری است که بین دگرگونی مادی شرایط اقتصادی و اشکال ایدئولوژیک این رابطه را برقرار کرد که اولی را میتوان با میانجیگری اینکه انسانها نسبت به تخاصمی که بین نیروهای اجتماعی تولید و روابط تولیدی وجود دارد اگاهی پیدا کرده و با آن میجنگد را تغییر داد.
ماتریالیسم عامیانه با توسل به همین دوگانگی؛ نقش سوژه آگاهی طبقاتی و پراکسیس را کمرنگ میکند و یا اساساً آن را نادیده میگیرد و عامل تعیین کننده را صرفاً مبنای مادی میپندارد اما مارکس «شرایط مادی زندگی را امری منفعل و دوگانه نمیداند»
گرامشی در" فلسفه پراکسیس" در رابطه با اقتصاد و ایدئولوژی مینویسد؛
« این ادعا را که به عنوان حکمی ضروری و ذاتی ماتریالیسم تاریخی جا زده میشود در نظر بگیرید؛" هر افت و خیزی در سیاست و ایدئولوژی را میتوان بیان بیواسطه زیربنا توصیف و تفسیر کرد"
شواهد موثقی از نوشتههای مارکس میتوان یافت که بر اساس آنها باید این حکم را به لحاظ نظری به عنوان نوعی کودکانه اندیشی بدوی به نقد کشید و در عمل نیز با آن مبارزه کرد.
از این منظر به ویژه "هجدهم برومر" "نوشتههایی درباره مسئله شرق " "انقلاب و ضد انقلاب...." "جنگ داخلی در فرانسه" ... مهم اند. تحلیل این آثار امکان میدهد که در کنار هم قرار دادن شفاف سازی و تفسیر حکمهای نظری پراکنده در سراسر آثار او روش شناسی تاریخی مارکسیستی را بهتر مشخص کنیم. ماتریالیسم تاریخی-- مکانیکی امکان خطا را نمیپذیرد بلکه بر این باور است که هر کنش سیاسی به طور بیواسطه به وسیله زیر بنا تعین مییابد»
« نمیتوان چنین گفت که بحرانهای اقتصادی خود به خود و مستقیماً حوادث بنیادی را ایجاد میکنند این بحرانها تنها میتوانند زمینه مناسبتری برای ترویج شیوههای معین تفکر ارائه مسائل و حل آنها باشد»
بنابراین وظیفه مهم انسانی و اساسی عبارت است از ؛ پرداختن و توجه صبورانه و سازمان یافته به تشکیل و تحول این نیرو ( سوژه واقعی) و بلکه منسجمتر کردن همسانتر کردن و آگاهتر کردن آن از خویش است.
رهایی شناخت شناسی از سر موهومات از طریق نقد بیرحمانه مهمترین وظیفه است که پراکسیس رادیکال از درون آن پدیدار میشود.
دگرگونی ریشهای جامعه بورژوایی از طریق یک ایده آل سیاسی تاریخ توسعه اقتصادی و زیربنا ممکن نیست بلکه تنها از طریق آگاهی کارگران از" خود بیگانه " به مصیبت همگانی خویش ممکن است امری که گاه خود میتواند به بنیانی برای کنش تبدیل شود.
به منظور ایجاد دگرگونی ریشهای در تناقضهای موجود اجتماعی تنها میتوان بر پراکسیس تاکید کرد و اهمیت داد. آگاهی از طریق روشنگری و آموزش تنها ممکن است در نهایت به امری اخلاقی و عرفانی بیانجامد و مشتی دستاوردهای ایدهآلیستی و متافیزیکی را بسازد آنچه منشا آگاهی است همانا "هستی آگاهانه" است که توسط پراکسیس میانجی میشود.
به نظر می اید آنچه در هستی شناسی اهمیت پیدا میکند شاید این سوال باشد که ؛ «چرا نسانها توهمات ایدئولوژیک را در سر خویش راه دادهاند؟ اساساً چه شد که انسان دست به ساختن این توهمات زد و سپس به خودکرده خویش تن داد . به عبارتی این توهمات نمودهایی از یک کلیت است که هر بار به دلیل ز هم گسیختگی اجتماعی میتواند باز تولید شود و کنشهای اجتماعی را تحت تاثیر خود قرار دهد.
دگرگونی این توهمات به عبارتی دگرگون نمودن" آگاهی " تنها به وسیله پراکسیس انقلابی و رادیکال قابل درک و منطقی فهمیده میشود .
در تز چهارم مارکس درباره فویرباخ میخوانیم؛
«فویرباخ از تجربه از خود بیگانگی خود کرده دینی یعنی از دوگانه سازی جهان در یک جهان دینی و یک جهان دنیوی عزیمت میکند. تلاش وی به این عبارت است که جهان دینی را در زمینه دنیویش حل کند اما اینکه زمینه دنیوی خود را از خویشتن مرتفع ساخته و خود را در یک قلمرو مستقل در ابرها مستقر میکند تنها از طریق از خود گسیختگی و خود تناقض گویی همین زمینه دنیوی قابل توضیح است بنابراین خود این زمینه باید از درون خود یعنی هم در تضاد خود فهمیده شود و هم به صورت پراتیک منقلب گردد. به این ترتیب پس از آنکه برای نمونه خانواده زمینی به صورت راز نهفته ی خانواده مقدس کشف شد هم اکنون باید همان اولی تئوری و پراتیک منهدم گردد»
با توجه به آنچه تاکنون بیان شد و قدری با اندیشه مارکس در این زمینه آشنا شدیم حال به نقل قولی از" لنین" در جزوه "خطر فلاکت و فقر..." درباره سرمایهداری انحصاری دولتی و جایگاه آن برای ایجاد سوسیالیسم مورد نظرش بحث میکند توجه کنیم؛
«دیالکتیک تاریخ چنان است که جنگ با تسریع فوق العاده روند تبدیل سرمایهداری انحصاری به سرمایهداری انحصاری دولتی در عین حال بشریت را فوق العاده به سوسیالیسم نزدیک ساخته است ... سرمایهداری انحصاری دولتی کاملترین تدارک مادی سوسیالیسم است... سوسیالیسم اکنون مستقیماً و عملاً در هر اقدام بزرگی که حاکی از برداشتن گامی بر اساس این سرمایهداری بسیار جدید باشد تجلی میکند»
بگذریم که مارکس به چه میزان و چه دقتی به" سرشت و خصلت " کار توجه داشته است . اما نکته حائز اهمیت آن است که در این تحقق سوسیالیسم جناب لنین نقش سوژه و خودآگاهی به منظور تغییر کجاست؟
این مقاله با این هدف نگاشته و جمع آوری شد تا نگاه مارکس را به پدیده سوژه خودآگاهی و پراکسیس برجسته کنیم چرا که همه ادراکاتی که از دیالکتیک ماتریالیسم تاریخی سیاست و غیره سوژه زدایی میکنند و آغشته به نظرات "انگلس" هستند در نهایت دو خروجی مهمتر نسبت به سایر موارد دارند؛
اول اینکه : انفعال را به جنبشهای اجتماعی تحمیل کرده و میکنند و دوماً ؛ باب نقد و دخالتگری روشنفکر ارگانیک را بر تحولات اجتماعی تاریخی و فرهنگی مسدود میکنند از همین دریافت مکانیکی دترمینیستی و ماتریالیسم بورژوایی است که بلشویسم تودهایسم و .... پدید آمده است از همین نگاه است که گرایش به "بورژوازی ملی" "توسعه صنعتی" اجتناب ناپذیر بودن تاریخ سرمایهداری دموکراتیک و اخلاقی سرمایهداری دولتی سرمایه داری متعارف و .... ساخته میشود همین نگاه است که در تاریخ کنونی ایران اقتصاد را "نئولیبرالیسم" تفسیر میکند تا فی المثل اقتصاد لیبرالی و یا نهایتاً دولتی را جایگزین آن کند و دست به توسعه صنعتی و تشدید بردگی کار مزدی بزند از همین نگاه است که تاریخ ما همواره در محتوای یکسان اما در شکلهای متفاوتی ظاهر شده است .
اندیشه مارکس در مفهوم پراکسیس خودآگاهی و نقد نشان میدهد که وظیفه ما همانا ؛ نقد جلادانهی همه ظواهری است که انسان را در انقیاد خود نگه میدارد . نقد تاریخ فرهنگی نقد تاریخ دینی و نقد همه ی ظواهر واقعی که شرایط موجود را موجه می کنند .
به نقل قولی از انکلس توجه کنیم:
«آنجا که مارکس تلاش به اثبات می کند که جامعه کنونی از منظر اقتصادی با شکل دیگری از جامعه آبستن است تا اینجا سعی دارد که تنها همان روند تدریجی دگرگونی بر حوزه اجتماعی را به صورت قانونی بنا سازد که داروین به صورت تاریخ طبیعت اثبات کرده است»
در پایان و به عنوان آخرین فاکت محکمترین نگاه مارکس به مقوله حاضر که تز هفتم مارکس درباره فویرباخ را یادآوری می کنیم؛
« تمامی زیست اجتماعی ماهیتاً پراتیک است. همه اسراری که موجب راز آمیزی تئوری میشود راه حل منطقی خود را در پراکسیس انسانی و در فهمیدن این پراکسیس مییابند»