من این چهار زن را دیده ام !/فرزانه روستایی
26-09-2020
بخش خبر و تحلیل خبر
1067 بار خواندە شدە است
من این چهار زن را دیده ام !
فرزانه روستایی
اخیرا رمانی خواندم با نام زنده باد زندگی به قلم رعنا سلیمانی در باره روزهای آخر زندگی و ماجرای اعدام چهار زن زندانی فلاکت زده که می شود گفت نمایشنامه ای بود از بلایی که طی چهل سال بر سر مردم ایران آمده است. در این چهل سال مردم ایران اسیر حکومتی شدند که نه به مرد رحم کرد و نه به زن، اما از زوایایی، سرنوشت زنان بعد از انقلاب اندکی بدتر از مردان بود.
پس از اعدام ده زن بهایی در سال ۶۲ در شیراز تصویری به یاد آنها ساخته شده است از ده زن با چادرهای گل گلی که به هنگام طلوع آفتاب از ده طناب دار آویزان هستند. دراین تصویر اشعه خورشید از لابه لای جنازه زنان به نحو دهشتناکی بی خیال می تابد و انگار نه انگار که آنها ده انسان بودند که مانند ده کیسه شن بی حرکت از چوبه دار ظلمت اسلامی آویزانند. یکی از آنها یک دختر دانشآموز جوان ۱۶ ساله به نام مونا محمودنژاد بود که اگر زنده میماند اکنون ۵۲ ساله بود و شاید با نوههای خود بازی میکرد. سال های اول انقلاب نمیدانستیم که اعدام ده زن بی دفاع بهایی اغاز اعدام همگی ما بود. اما ۴۲ سال طول کشید تا دریابیم که اعدام با خودش اعدام میآورد و قتل عمد نوید افکاری ادامه همان روند است.
نگاه کتاب زنده باد زندگی به ماجرای اعدام چهار زن، شرح ماجرای زندگی بسیار از ایرانیان است که آرامآرام با یک ستم چهل ساله کنار آمدند، ولی صحنه زندگی آنها تبدیل شد به آزمایشگاه تئوریهای قرون وسطایی روحانیت متوهم شیعه. با این حال، ستمی که در جمهوری اسلامی بر زنان رفت مانند کوپنهای اضافهای بود که در زمان جنگ اعلام میشد.
از این چهار زن، شیرین زن شوهرداری است از خارج به ایران آمده و در فرودگاه بازداشت شده و بیخبر از همه چیز، متهم به جاسوسی است. ویدا زندانی زیر سن قانونی و از یک خانواده روشنفکر تحصیلکرده متهم یک قتل تصادفی است. سهیلا زن بدن فروش بیپناه و خیابان گرد شهرستانی که به قول خودش در کف خیابانها و در زیر نور ماه بزرگ شده است. او در جریان یک حمله عصبی نوزاد «نامشروع» خود را در بازداشتگاه کشته است. نفر آخر، یعنی سکینه زن جوان بدن فروش ارزان قیمت شوهرداری است که زندگی خود را به پای عشق ممنوعه ای ریخت که پایههایش قبل از ازدواج و در پشت علم و کتل دسته سینه زنی محله و در یک روز عاشورا ریخته شده است. هر چهار زندانی بی پناه در سلول اجرای احکام و در روز آخر، با معصومیتی که به قدیسان می ماند ماجرای زندگی خود را برای یکدیگر تعریف میکنند.
قبل از اینکه کتاب زنده باد زندگی نوشته شود با یک واسطه در جریان جزئیات زندگی دو زن بدن فروش زندانی در تهران و مشهد قرار داشتم به نام های سهیلا و نیز فاطی موتوری. این دو زن از ندارترین لایههای اجتماعی ـ اقتصادی جامعه به خیابان پرت شده بودند و هیچ پناهگاه و خانوادهای نداشتند جز رختخواب سربازها و مردان فقیری که آنها را برای چند ساعت یا یک روز می خریدند. دو مقاله در باره این دو زن نوشته ام،٬٬اما کتاب رعنا سلیمانی گویی به جزيیات زندگی و زندان همین دو زن پرداخته است.
قتی نام زنان خیابانی یا زنان معتاد خیابانی را میشنویم ممکن است موجوداتی را تصور کنیم که از هیچ ساخته شدهاند و در واقع، این مثلت کوچک بالای ران پای آنهاست که از جانب آنان سخن میگوید. اما وقتی در این کتاب پای صحبت همین زن ها مینشینی٬ تصور میکنی که هر یک از آنها مخزن بزرگی از انسانیت و نوعی از دانایی و حس انسانی هستند که از هیچ دانشگاهی آموخته نمیشود.
غالب زنان بدن فروش نه تحصیلاتی دارند که برای گذران زندگی به آن متوسل شوند و نه فرصت آموختن حرفهای را داشتهاند که با به کار بردن آن نان و فرش و سقف برای روزهای سرد زمستان فراهم آورند. وقتی هیچ چیز و هیچکس نداشتند مانند فاطی موتوری با وزن ۴۰ کیلوگرم در مییابند که بدن آنها تنها سرمایهای است که برای فروش دارند. سرمایه اندکی که آنها را به کمی پول میرساند تا آنها به نان سنگک رقصان روی میخ نانوایی و یک سرپناه برسند تا از گرسنگی و سوز سرمای زمستان نمیرند.
ابزار کار این زنان همان اندام جنسی مردان و مثلت بالای ران پای آنهاست و نه هیچ چیز دیگر. بنابراین طبیعی است که در ابتدا و انتهای هر کلامی که بر زبان میآورند ٬به شوخی و جدی و مکرر به اندامهای جنسی مرد و زن اشاره میکنند.
فاطی موتوری وقتی گرسنه نبود و در جریان بازداشت آزار ندیده و سر حال بود با نقل داستانهای خندهدار از مشتریان خود بند زندان زنان وکیل آباد را از خنده منفجر میکرد. یکی از شوخیهای او توضیح المسايل اندام جنسی مسئولان زندان بود که با او رابطه داشتهاند. یعنی، زنان زندانی اسم قاضی یا مقامهای زندان را میآوردند و او به تشریح جزییات فلان آن مسئول میپرداخت و با لهجه مشهدی خود باعث میشد تا گوش تا گوش زنان بیپناه نشسته در بند از شدت خنده برای مدت کوتاهی فراموش کنند که در کجا هستند، چه سرنوشتی داشتهاند و اینکه چه بیآینده گی هولناکی در انتظار آنهاست. کتاب زنده باد زندگی شرح تلخند چنین ماجرایی است و بیان اینکه تکلیف این همه زن مثلا بدکاره با بهشت و دوزخ و خدا و قدیسان ونیز شهادت اندام بدن در روز قیامت چگونه است.
شما بهعنوان یک روزنامهنگار باید زندان زنان را تجربه کرده باشید تا بیپناهی زنان ایرانی و زندانیان زن را دیده باشید تا دریابید در پایینترین لایههای اجتماعی جامعه اسلام زده ایران چه جهنمی ریشه دوانده است. درمانگاه بند زنان اوین که من مشاهده کردم تصویر کوچک شده یک قیامت ایرانی بود. دهها زن با لهجههای ترکی، عربی، بلوچ و با رنگهای مختلف از سفید رنگ پریده رشتی تا سیاه پوست آفریقایی بندرعباس گوش تا گوش نشسته و با کودکی در بغل منتظرند تا پزشک زندان آنها را ببیند. یکی با پستانی که در دهان نوزاد است بچه شیر میدهد، دیگری از شوهر زندانی خود میگوید. یک زندانی از دخترهایش که تحویل بهزیستی شدهاند حرف میزند و دیگری از اینکه مواد را برادر شوهرش در ساک او گذاشته است.
بسیاری از زن های زندان لب و ابرویهای خود را بهشکلی افراطی تتو کردهاند که حاکی از فرهنگ زنان یک لایه اجتماعی خاص فقیر است.
اما تجربه زندان زنان گاها شیرین هم هست. بخصوص وقتی ۳۰۰ـ ۲۰۰ زن زندانی مانند شیرین٬، ویدا، سکینه، و سهیلا در بند زنان با هم دم میگیرند و ترانه سپیده زد جواد یساری را می خوانند. هیچ نغمهای به زیبایی صدای زنانه این همه زندانی زن نیست که با هم ترانه سپیده زد جواد یساری را میخوانند و زمزمه آن مانند بوی عسل از لابهلای درز همه درها و دیوارها، از سالنی به بند مجاور نفوذ میکند و خود را به همه زندانیان سلولهای انفرادی و امنیتی ۲۰۹ یا دو الف میرساند.
سپیده دم اومد و وقت رفتن
حرفی نداریم ما برای گفتن
حرفی که بوده بین ما تموم شد
این جا برام نیست دیگه جای موندن
من میرم از زندگی تو بیرون
یادت باشه خونمو کردی ویرون
خونمو کردی ویرون
......
کمی بعد صدای حمله گارد زندان و صدای شکستن شیشه است که میآید. کرخوانی زندانیان زن قطع میشود اما لحظاتی بعد دوباره نوازش درو پنجرههای آهنین و دیوارهای زمخت زندان از سر گرفته میشود. جنگ بین ترانه جواد یساری و گارد زندان نیم ساعتی ادامه مییابد تا تجربهای استثنایی از زندان را به شما عرضه کند تا اگر آزاد شدید برای دیگران نقل کنید.
رمان زنده باد زندگی هر چند شرح حال چهار زندانی زن در آستانه اعدام است اما شرح زندگی همه ما ایرانیان نیز هست. ایران پس از انقلاب را اگر خانهای تصور کنیم، از پنجره این کتاب با هزاران زندانی معصوم و بیپناه مواجه هستیم که سهمی از ۱۰۰۰ میلیارد درآمد نفتی ۱۵ سال گذشته نداشته اند. از پنجره دیگری شمار انبوهی از جوانان دلاور را میبینید که در راه دفاع از وطن کشته، اسیر، زخمی، شیمیایی، یا موجیاند. از یک پنجره هزاران ایرانی جوان تحصیلکرده را میبینید که اعدام شدند، و پنجره چهارم به ماجرای میلیونها ایرانی میپردازد که جلای وطن کردند و جرات بازگشتن را ندارند چون میترسند به سرنوشت شیرین دچار شوند. هر چه هست ادبیات زیبای این رمان شما را برای روزهایی با خود میبرد و ذهن شما را درگیر دیالوگ هایی میکند که رکیک به نظر می رسد، اما بی تردید از وحی خدا انسانیتر و معصومانه تر هستند.