محدودیت‌های نظری وعملی آتونومیست‌ها،آلکس کالینیکوس


31-08-2020
بخش دیدگاهها و نقدها
1183 بار خواندە شدە است

بە اشتراک بگذارید :

artimg

آنتونیو نگری ـ امپراتوری

                                                                         محدودیت‌های نظری وعملی آتونومیست‌ها

نوشته‌ی: آلکس  کالینیکوس[*]

ترجمه‌ی: رامین جوان

منبع:تارنمای رفاقت کارگری         

سخنی از مترجم:

ترجمه، بازخوانی و نیز پاره‌ای تغییرات جزیی در این مقاله ـ‌هم‌چنان‌که در مقدمه‌ی اولین انتشار آن در سال 2006 گفتم‌ـ کوششی در راستای دیگر تلاش‌هایی است که به‌عنوان یک مجموعه‌ی درحال گسترش و تکاملْ در جستجوی روزنه‌‌هایی به‌سوی تشکل‌یابی جنبش کارگری ایران و سوسیالیسم درعرصه‌ی جهانی است. اما، فراتر از اشارات استعاری که نهایتاً جنبه‌هایی از حقیقت را بیان می‌کنند، این‌گونه روزنه‌ها را ـ‌در تنوع و تکثر و ابعاد مختلف‌شان‌‌ـ باید در نظر و عمل تولید و بازتولید کرد تا متناسب با ضرب‌آهنگ و به‌وساطت مبارزه‌ی طبقاتی بتوانند به‌یک واقعیت مادی و اثرگذارِ اجتماعی و سیاسی تبدیل گردند. به‌همین دلیل بود که با پیش‌نهاد رفقای سایت رفاقت کارگری در بازبینی و باز انتشار این مقاله موافقت کردم.

آن‌چه این مقاله در خودسری‌های روبه‌‌افزایش سیاسی‌ـ‌اجتماعیِ‌ «اپوزیسیون» رنگارنگ جامعه‌ی ایران می‌خواهد به‌تبادل بگذارد، تقابل با بلبشویی ویران‌گر در عرصه‌ی «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» است‌. بلبشویی که در حذف بعضی جنبه‌های عصیان‌گرانه‌ و قابل تعبیر به‌رادیکالِ اندیشه‌های مایکل هارت و آنتونیو نگری، تنها از آن جنبه‌هایی کپی‌برداری می‌کند که به‌بهانه‌ی ضدیت با بلشویسمِ استالینی[!]، سازمان‌یابی طبقاتی و کمونیستی کارگران و زحمت‌کشان را در ساختار شبکه‌ای «انبوه بسیارگونه» به‌انحلال می‌کشد تا خرده‌بورژوازی را در نقش اپوزیسیون به‌خیابان دعوت ‌کند و نظام سرمایه‌داری را فراتر از بحران‌های اقتصادی‌ـ‌سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌اش بازبیافریند.

اما حقیقت این است‌که مقاله‌ی حاضر را تنها به‌عنوان نخستین گام در راستای بررسی و نقدی جامع از مجموعه‌ی کارهای هارت و نگری و امثالهم می‌توان ارزیابی کرد. این کاری ضروری است‌که همانند بسیاری از ضروریات دیگر به‌آینده و امکاناتِ محتمل آن واگذار می‌شود.

این توضیح نیز لازم است‌که ترجمه‌ی این مقاله از آلکس کالینکوس نه به‌معنای تأیید همه‌جانبه‌ی او و نه به‌معنی تکذیب او به‌عنوان محققی پُر‌کار و مارکسیست است. این نوشته به‌‌شاخه‌ی انگوری شباهت دارد که از تاکستان «دانش مبارزه‌ی طبقاتی» چیده شده است. تاکستانی‌که در گستردگی و انکشاف مداوم خود، از همه‌ی افراد درمی‌گذرد تا به‌شایستگی تاریخی خود دست یابد.

*****

 محدودیت‌های نظری و عملی آتونومیست‌ها

اگر تردیدی هم در این باره وجود داشت كه جنبش ضدسرمایه‌داری بیان‌گر تجدیدحیات چپ در پهنه‌ی جهانی است، با تظاهرات گسترده علیه اجلاس سران «گروه هشت» در بیست‌و‌یكم ژوئن 2001 در جنوآ Genua، این تردید مسلماً از میان برداشته شد[1]. به‌رغم اعمالِ خشونت شدید از سوی نیروهای پلیس، حدود سیصدهزار نفر كه اغلب آن‌ها ایتالیایی بودند، در این تظاهرات شركت كردند. جوانی، اعتماد به‌نفس و مبارزه‌جوییِ تظاهركنندگان گواه روشنی بود كه چپِ ایتالیا پس از  نزدیك به‌یك ‌ربع قرن شكست و ناامیدی، در حال تجدیدحیات است.

 اما این نوع تجدیدحیات موضوع پیچیده‌ای است. كافی است به‌این موضوع فكر كنیم كه یك چپِ جدید، ناگزیر به‌ایده‌های جدیدی نیز متكی است. سخنان برخی از شخصیت‌های عمده‌ در جنبش ضدسرمایه‌داری غالباً مبین چنین فكری است. مثلاً تاكیدی كه نوامی كلاین Naomi Kleinبر ساختار غیرمتمركز، غیرسلسله‌مراتبی و «ساختار شبكه‌وار» آن می‌گذارد، به‌این قصد است كه تازگی جنبش معاصر علیه جهانی‌ شدن سرمایه‌داری را برجسته ‌كند[2]. اما مبارزاتِ جدید همواره دربردارنده‌ی  عناصری از تداوم گذشته و نیز گسست از آن است. اندیشه‌هایی كه در شرایط متفاوتی تنظیم شده و سپس در گذشته‌ای نزدیك به‌حاشیه رفته‌اند، می‌توانند از نو ظهور كرده و در جنبشی جدید نفوذ قابل توجهی کسب كنند.

  كتاب «امپراتوری» Empire نمونه‌ی‌ بارز این موضوع است. این كتاب را كه آنتونیو نگری Antonio Negri، فیلسوف ماركسیست ایتالیایی، و مایكل هارت Michael Hardt، منتقد ادبی آمریكایی، به رشته‌ی تحریر درآورده‌اند، از هنگام انتشار در سال گذشته توجه غیرعادی رسانه‌ها را به‌خود جلب كرده است. دلیل این امر انتشارِ این كتاب گالینگور تئوریك و غامض از سوی انتشارات دانشگاه هاروارد است كه «سبك‌بالی و مسرت ناشی از كمونیست بودن» را نتیجه‌گیری می‌كند[3]. روزنامه‌ی نیویورك تایمز، در آستانه‌ی برگزاری اجلاس جنوا، ادعا كرد كه «امپراتوری» حاوی «اندیشه‌ی بزرگ بعدی» است، در حالی كه مجله‌ی تایم آن را «كتاب آتشین و مد روز زمانه» نامید[4]. در ابزرور، اد ولویامی در شرح حال مختصر هارت چنین نوشت:

چند بار این امكان به‌وجود می‌آید كه كتابی از قفسه‌ها كنار گذاشته شود تا آن حد كه نتوان نسخه‌ای از آن را در نیویورك با پول و عشق یافت؟ برای چنین آینده‌ی قابل ‌پیش‌بینی‌ای، نسخه‌ا‌ی از این كتاب‌ها در كتاب‌خانه‌ی مركزی در نظر گرفته شده است. وعده‌ی آمازون مبنی بر این‌كه كتاب‌ها «بیست و چهارساعته حمل خواهند شد»، بی‌معنی تلقی می‌شود. ناشر كتاب را فروخته است و اكنون در حال تجدید چاپ است و می‌خواهد با جلد شمیز آن را منتشر كند... هارت با هم‌كارش به‌فرزانگان (و منتقدان) ناخواسته‌ی جنبشی بدل شدند كه تظاهرات سیاتل، پراگ، گوتبرگ را به‌راه انداخت و كتابی با درونمایه‌ای نوشته‌اند كه بر ما مسلط است و تیتر خبرهای ماست: جهانی‌شدن[5].

دانشگاهیان رادیكال و مدپسند آمریكایی از این نظر كه به‌«ایده‌های مد روز» دلبستگی شدیدی پیدا می‌كنند، شهرت دارند؛ اما نظریات مطرح ‌شده در «امپراتوری» تأثیراتِ عملی برجای می‌گذارند. یكی از جریانات اصلی جنبش ضدسرمایه‌داری «اتونومیسم» است. این جریان دو ویژگی عمده‌ی سیاسی دارد: نخست رد نظریه ی لنینیستی سازمان‌دهی‌ و دوم اجتناب از اشكال جانشین‌گرایی Subtitution كه در آن یك گروه از نخبگان سیاسی روشن‌فكر به‌جای توده‌های مردم تصمیم می‌گیرند. مشهور‌ترین نمونه‌ی این اتونومیسم گروه آنارشیستی ‌بلوكِ سیاه Schwarzen Block است‌كه برخورد خشونت‌آمیز آن با دولت موجب شد تا مورد سوءِاستفاده پلیس در جنوا قرار گیرد.

از آن جالب‌تر، ائتلاف اتونومیستی ایتالیایی یاباستا Ya Basta است، كه مخالفت قاطعانه با تشكل‌های سیاسی (ازجمله احزاب وابسته به‌چپ رفرمیست) را با اتخاذ اشكال خیالیِ اقدام مستقیمِ غیرخشن پیوند می‌زند؛ و بدین‌سان در انتخابات شهرداری‌ها به‌رقابت می‌پردازد كه گاهی هم موفق بوده است.

یاباستا كه چون چتری برای دیدگاه‌ها و نظرات متفاوت عمل می‌كند و شانه به‌شانه‌ی توته‌ بیانچه Tute Bianche می‌سایند. گروه اخیر به‌دلیل روپوش‌های سفیدی كه در تظاهرات تن می‌كنند، به‌ویژه در اعتراضات S26   در سپتامبر 2000، معروف شدند. نوامی كلاین آن دسته از مراكز اجتماعی را كه یاباستا به‌عنوان پایگاه‌ عمده‌ی فعالیت خود از آن استفاده می‌كند، «پنجره‌ای» می‌نامد كه «نه تنها رو به‌زندگی مستقل از دولت، بلكه رو به‌سیاست‌های جدید‌ فعالیت ـ‌هم‌ـ گشوده می‌شود.»[6]. اظهارات «توته بیانچه» همان زبان امپراتوری را دارد. بدین‌سان شناخته‌ترین رهبر آنان لوچا كاسارینی پس از تظاهرات جنوا چنین گفت:

ما از امپراتوری یا دقیق‌تر از منطق امپراتوری در دولت جهانی، سخن گفته‌ایم. این امر نه به‌معنای تضعیف حاكمیت ملی و نه به‌معنای پایان آن است؛ بلکه، دقیقاْ تضعیف و بازتعریف آن در چارچوبی جهانی و امپراتوری‌وار است. ما در جنوا كاركرد آن را با سناریوهای جنگ‌طلبانه‌اش شاهد بودیم. ما برای مقابله با این منطقِ امپراتوری‌وار هنوز آمادگی نداریم[7].

چنین شواهدی كه حاكی از تأثیر سیاسی كتاب امپراتوری است، نباید موجب تعجب‌مان شود. تونی نگری معروف‌ترین فیلسوف اتونومیسم ایتالیایی است. او كه در سال 1936 متولد شده، اكنون مدت بیست سال است كه به‌اتهام عضویت در بریگاد سرخ و شركت در مبارزه‌ی مسلحانه‌ی اواخر دهه‌ی 1970 در زندان به‌سر می‌برد. سرنوشت او به‌بهترین وجهی، روشن‌گر بستر تاریخی ویژه‌ای است كه در آن اتونومیسم برای نخستین‌بار در جریان بحران عمیقی كه جامعه‌ی ایتالیا در دهه‌ی 1970 دست‌خوش آن بود، شكل گرفت. بنابراین، هرنوع ارزیابی از كتاب «امپراتوری» باید این بستر و تحول اندیشه‌ی نگری را پیش‌فرض خود قرار دهد.

زلزله‌ی ایتالیا و ظهور اندیشه‌ی اتونومیسم

مبارزات كارگری در سال‌های پایانی دهه‌ی 1960 و نیمه‌ی نخست دهه‌ی 1970، به‌استثنای رویداد مهم انقلاب پرتغال، در ایتالیا به‌نقطه اوج خود رسید[8]. شورش دانش‌جویان در سال‌های 1968-1967 و انفجار اعتصابات در «پاییز داغِ» 1969 پیش‌درآمدِ موج نیرومندی از مبارزات كارگری به‌شمار می‌رفت. شكست الیگارشی دولت حاكم دمكرات‌‌ مسیحی (DC) در رفراندوم 1974 كه به‌منظور تصویب قانون «طلاق» برگذار شده بود، به‌بهترین وجهی رادیكالیزه‌شدن گسترده‌ی جامعه‌ی ایتالیا را بیان می‌كرد. این فضا زمینه را برای ظهور گروه‌های چپ رادیكال مهیا كرد كه مهم‌ترین آن‌ها عبارت بودند از: OperaiaAvanguardia و Lotta Continua و PDUP (حزب اتحاد پرولتاریا برای كمونیسم). چپ رادیكال تأثیر چشم‌گیری بر مبارزترین جناح‌های طبقه‌ی كارگر داشت. آن‌ها در اواسط دهه‌ی 1970 فقط در میلان توانستند حدود بیست تا سی‌هزار نفر را بسیج كنند. در آن زمان ایتالیا درگیر بحران‌های عمیق سیاسی، اجتماعی و اقتصادی بود. واشنگتن و بن، ایتالیا را چون بیمارِ جهانِ سرمایه‌داری می‌دانستند. رژیم فاسد و مستبد دمكرات مسیحی آشكارا در وضعیت فروپاشی و زوال قرار داشت. چپ‌ها در انتخابات منطقه‌ای و محلی در ژوئن 1975 توانستند 47 درصد آرا را بدست آورند، در حالی كه آرای حزب دمكرات مسیحی به 37 درصد سقوط كرد. اما در مدت پنج سال، جنبش كارگری ایتالیا متحمل شكست‌های دردناكی شد كه تازه امروز می‌كوشد كمر از زیر بار آن‌ها برهاند.

دو عامل مهم در این شكست‌ها نقش اصلی داشتند[9]. نخستین و مهم‌ترین آن‌ها كمك‌های حزب كمونیست ایتالیا (PCI) به‌حزب دمكرات مسیحی بود: «حزب كمونیست با وجود مخالفتش با روحیه‌ شورشی كارگران و دانش‌جویان در سال‌های 1969-1967 و موضع‌گیری دوپهلویش در مورد رفراندوم قانون «طلاق» در سال 1974، به‌نحو متناقضی توانست از این دو موضوع در انتخابات استفاده كند»[10]. به‌موازات آن، كنفدراسیون اتحادیه‌های كارگری CGIL كه زیر نفوذ حزب كمونیست بود، توانست بخش عظیمی از نیروهای مبارز كارگران را كه در اواخر دهه‌ی 1960 به‌عنوان مثال با شكل‌گیری شوراهای كارخانه‌ها به‌وجود آمده بودند، به‌سوی خود جلب كند[11]. بی‌كاری گسترده در اواسط دهه‌ی 1970 و به‌تبع آن شكل تدافعی و پراكنده مبارزات كارگری ـ‌ ‌در مقایسه با حالت تهاجمی آن در پاییز داغ ـ‌ زمینه را برای گسترش نفوذ حزب كمونیست فراهم ساخت.

در انتخابات پارلمانی ژوئن 1976حزب كمونیست با كسب 4/34 درصد آرا به‌نقطه‌ی اوج موفقیت خود دست یافت. اما انریكو برلینگوئر (رهبر حزب كمونیست) این امر را به‌منزله‌ی لزوم پاسخ‌گویی به‌خواست‌های سرمایه‌داری ایتالیا ارزیابی كرد. وی پس از كودتای سپتامبر 1973 در شیلی یك «سازش تاریخی» را به‌دولت دمكرات‌ مسیحی ایتالیا پیش‌نهاد داد. هرچند با فشارهای دولت آمریكا، حزب كمونیست ایتالیا از مشاركت در دولت منع شده بود، اما میان سال‌های 1976 تا 1979 به‌حمایت گسترده از «حكومت‌های هم‌بستگی ملی» به‌رهبری ‌جولیو آندریوتی، سیاستمدار به‌شدت ماكیاولیست حزب دمكرات مسیحی و سرسپرده‌ی واتیكان پرداخت. حزب دمكرات مسیحی از نفوذ حزب كمونیست در جنبش كارگران برای غلبه بر مقاومت در برابر اقدامات ریاضت‌طلبانه‌ی اقتصادی حكومت استفاده كرد. به‌این ‌ترتیب، حزب كمونیست كمك ارزنده‌ای به‌تثبیت سرمایه‌داری ایتالیا كرد.

عامل دومِ این بحران ضعف چپ انقلابی بود. مائوئیسم گرایش ماركسیستی عمده در چپ‌های رادیكال ایتالیا در دهه‌ی 1960 بود. این فكر كه چریك‌های روستایی در چین توانستند سرمایه‌داری را واژگون سازند، به‌این باور دامن زد كه می‌توان با صرف‌نظر كردن از راه‌های طولانی و تكالیف دشوار، حمایت اكثریت طبقه‌ی كارگر را به‌دست آورد و از راه میان‌بر به‌سوی انقلاب گام برداشت. در فضای داغ و رادیكالیزه شده‌ی دهه‌ی 1960، این اندیشه به‌ایجاد كمیته‌های كارخانه، مستقل از سندیكاها، منجر شد.

در اواسط دهه‌ی 1970، سه گروه عمده‌ی ماركسیستی به‌شدت گردش به‌راست كردند. آن‌ها استراتژی جدیدی را بسط دادند كه بر مبنای ‌‌آن با شركت در انتخابات 1976 و تشكیل یك دولت چپ با حضور نیروهای رادیكال می‌شد به‌اصلاحات شدید اقدام کردد. اما در عمل، تعداد آرای حزب دمكرات مسیحی افزایش یافت و انقلابیون چپ تنها توانستند 5/1 درصد رأی را به‌خود اختصاص دهند. حزب كمونیست ایتالیا به‌جای ائتلاف با بقیه نیروهای چپ با نیروهای راست وحدت كرد. درنتیجه، Lotta Continua و Avanguardia  و PDUP در بحران ژرفی فروغلطیدند و با سرعتی اعجاب‌آور سازمان‌های‌شان از هم فرو پاشید[12].

اما همه‌ی این‌ها به‌معنی پایان مبارزات توده‌ای نبود. در اوایل سال 1977 شاهد شكل‌گیری جنبش‌های جدید دانشجویی بودیم كه به‌سرعت جوانان بی‌كار را نیز دربرگرفت. Autonomia Operaiaیك اتحادیه‌ آزاد از كوشندگان انقلابی بود كه نفود روبه‌‌رشدی داشت. رشد آنْ زمانی بود كه دانش‌جویانْ دانشگاه روم را در فوریه‌ی 1977 اشغال كردند. پل گینزبورگ می‌نویسد:

Autonomia Operaia كه به‌شدت مورد انزجار فمینیست‌ها بود، رهبری اشغال دانشگاه را به‌دست گرفت و آزادی بیان را محدود كرد. در 19 فوریه، لوچیانو لاما، رهبر كنفدراسیون اتحادیه‌های كارگری كه سخت مورد حمایت اتحادیه و مسئولان حزب كمونیست ایتالیا بود، برای اشغال‌گران سخنرانی كرد... در صحنه‌ای تراژیك و سرشار از سوءِتفاهم متقابل، مانع صحبت لاما شدند و برخوردهای خشونت‌آمیزی میان اتونومیست‌ها و مسئولان حزب كمونیست ایتالیا رخ داد. دو هفته بعد تظاهرات 60000 جوان در پایتخت بدل به‌یك نبرد چریكی چهار ساعته با پلیس شد. دو طرف به‌هم تیراندازی كردند و بخشی از تظاهركنندگان در ستایش تپانچه‌ی پی 38 كه اسلحه‌ی گزیده‌ی اتونومیست‌ها بود، شعارهای وحشتناكی سر دادند[13].

جنبش با مجموعه‌ای از برخوردهای خشونت‌آمیز با نیروهای دولتی كه طی آن دو فعال جوان، فرانسیسكو لوروسو و جئورجینا ماسی، به‌ضرب گلوله به‌ترتیب در بولونی و روم كشته شدند، به‌سرعت گسترش یافت[14].. به‌گفته‌ی آبسه:

شورش دانش‌جویان در اوایل 1977 تجلی مغشوش اما اصیل بیگانگی و نومیدی توده‌های عظیم جوان ایتالیایی بود و اعتراض به‌فضای ناشی از بحران اقتصادی و سازش سیاسی كه مشخصه‌ی رژیم هم‌بستگی ملی بود، تلقی می‌شد. جلوه‌های نخستین آن یادآور بسیاری از عناصر فرهنگ پانك انگلستان در آینده بود ـ میل وافر و عامدانه به‌ابراز رفتارهای غریب اما بی‌ضرر كه شكل هم‌ذات‌پنداری خیالی را با سرخ‌پوستان (آمریكایی) را می‌یافت، در آن دیده می‌شد[15].

با این همه، جنبش 1977 به‌رغم ویژگی‌های جذابی كه داشت و خشمی كه بیان می‌كرد، چون در بستر بی‌كاری گسترده‌ی توده‌ای (و به‌ویژه جوانان) رشد می‌كرد، ذاتاً مستعد تعارض با طبقه‌ی كارگر متشكل بود. این ضعف در نتیجه‌ی نفوذ سیاسی اتونومیسم بدل به‌واقعیت شد. Autonomia Operaia كه در ماه مارس 1973 به‌وجود آمد، تشكیلاتی ناهم‌گون بود كه نوشته‌های نگری تأثیرِ به‌ویژه مهمی بر آن اعمال می‌كرد[16]. زمینه‌ی فكری او در Operaismo ـ كارگرگرایی ـ نهفته بود كه یك جریان تئوریك ماركسیستیِ شاخص و ایتالیایی تلقی می‌شد، و برجسته‌ترین شخصیت آن ماریو ترونتی بود. مركز توجه این نوع ماركسیسم، كشمكش مستقیم میان سرمایه و كار در فراشد مستقیم تولید بود. ترونتی تأثیر متقابل استراتژی‌های سرمایه‌داری و پرولتری را بررسی می‌كرد. بدین‌سان وی دولت رفاه كینزی را كه در آمریكا تحت عنوان طرح نو (نیودیل) تكامل‌ یافته بود، به‌عنوان پاسخ و نیز تلاش برای ادغام «توده‌ی كارگر»ی می‌دانست كه در جریان دومین انقلاب صنعتی اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم پدید آمده بود[17].

Operaismo تنها یكی از جریان‌های نظری ماركسیستی بود كه میان دهه‌های 1960 تا 1970‌ به‌آن‌چه خود فراشد كارِ سرمایه‌داری می‌نامیدند، دقت می‌كردند (مكتب آلمانی «منطق سرمایه» Kapitallogik - Schuleنمونه‌ی دیگر آن است). این سیاست در بحبوحه‌ی بحران‌های حادِ كارخانه‌ها كه سازمان‌های نیرومند كارخانجات، رؤسای كارخانه و رهبران سازش‌كار اتحادیه‌ها را هم‌زمان به‌چالش می‌طلبیدند، از كارآیی ویژه‌ای برخوردار بود. در 1974 نگری هنوز می‌توانست بنویسد كه كارخانه «مهم‌ترین پایگاه هم برای سرپیچی از كار و هم برای تهاجم به‌نرخ سود است»[18]. اما در آخرین سال‌های دهه‌ی هفتاد كه مبارزه‌جویی كارگران عادی با توجه به‌بحران اقتصادی و آن سازش تاریخی درهم شكست، وی كوشید تا به‌مقوله‌های نظری Operaismo باز گردد كه بنا به‌گفته‌ی آبسه Abse «دقیقاً در نقطه‌ی مقابل تئوری‌های پیشینِ وی قرار داشت». مهم‌ترین گام نظری وی جای‌گزین كردن مفهوم «كارگران صنعتی» با «كارگران اجتماعی» بود.

نگری استدلال می‌كرد كه فراشد استثمارِ سرمایه‌داری در سطح وسیع اجتماعی صورت می‌گیرد، در نتیجه باید گروه‌های حاشیه‌ای از لحاظ اقتصادی و اجتماعی مانند دانش‌جویان و كارگرانِ بی‌كار و غیررسمی را در زمره‌ی بخش‌های مركزی پرولتاریا به‌حساب آورد. در واقع، در مقایسه با این گروه‌ها، «كارگران صنعتی» قدیمی در كارخانجاتِ بزرگ شمال ایتالیا یك اشرافیت متنفذ كارگری را به وجود آورده بودند». بنا به‌فراز زیر كارگر فقط با دریافت دستمزد بدل به‌یك استثمارگر هم‌طراز با كارفرما شده بود:

گروه‌هایی از كارگران؛ بخش‌هایی از طبقه‌ی كارگر به‌مثابه «مزدبگیران» با پیوند خوردن با مزد در چارچوب رازآمیز آن باقی می‌مانند. به‌بیان دیگر، با عایدی خود در ردیف سودبگیران قرار می‌گیرند. آن‌ها چون از ارزش اضافی پرولتاریا می‌دزدند در سرقتِ كارِ اجتماعی همانند مدیریت سهیم هستند. پس باید با این جای‌گاه و رویه‌ی سندیكاهای حامی آنان به‌مبارزه برخاست، حتا در صورت لزوم، با توسل به‌خشونت. این نخستین‌بار نخواهد بود كه راهپیمایانِ بی‌كار اقدام به‌اشغال یك كارخانه می‌كنند تا «حقوق‌بگیرانِ متفرعن» را از برج عاج‌شان به زیر كشند[20]!

این نوع كوته‌بینی، چیزی بیش از یك تئوری نامعقول بود و به‌برخورد خشونت‌آمیز میان اتونومیست‌ها و سندیكاها، «ظاهراً» مشروعیت ماركسیستی می‌بخشید[21]. تهاجم به‌كارگرانِ شاغل بخشی از فرهنگ خشونت بود. نگری می‌نویسد:

«‌خشونت پرولتاریا تا جایی كه اشاره‌ی مثبت به‌كمونیسم دارد، عامل مهمی در پویایی كمونیسم محسوب می‌شود. تلاش برای فرونشاندن خشونت در این مرحله به‌معنای آن است كه كمونیسم را دست و پا بسته به‌سرمایه‌داری تسلیم كنیم.  خشونت، تأكیدی محكم و بی‌واسطه بر ضرورت وجود كمونیسم است. هیچ مشكلی را حل نمی‌كند، اما اساس و پایه‌ی كار به‌شمار می‌رود»[22].

در این بین، گروه‌های دیگری كیش خشونت را به‌نتیجه‌ی منطقی خود رهنمون شدند. «بریگادهای سرخ» كه در اوایل دهه‌ی 1970 پایه‌گذاری شده بودند، تنها در فضای خشن سال‌های 78ـ1977 توانستند نبرد مسلحانه‌ی خویش را علیه حكومت ایتالیا گسترش دهند. برجسته ترین عمل بریگاد سرخ، ربودن و قتل آلدو موروAldo Moro ، رهبر دمكرات مسیحی و نخست وزیر اسبق، در بهار 1978 بود. هدف آن‌ها فقط مقامات حكومت نبود، بلكه رهبران اتحادیه‌ها را كه هم‌كار دولت می‌دانستند، در زمره‌ی دشمنان آنان محسوب می‌شدند. این تاكتیك‌ها مشروعیت سئوال ‌برانگیز خود را در نتیجه‌ی حمایت حزب كمونیست ایتالیا از سیاست‌های ضددمكراتیك حكومت به‌دست آورد. اما حاصل آن منزوی كردن تمامیت چپ رادیكال و آغازِ موجی از سركوب بود كه به‌نابودی بریگاد سرخ و زندانی شدن بسیاری انجامید.

با توجه به‌انشقاق و تضعیف چپ و هم‌كاری و حمایت حزب كمونیست ایتالیا از اقدامات سركوب‌گرانه‌ی دولت، كارفرمایان به‌اقدامات تهاجمی مبادرت ورزیدند. در اكتبر 1979، فیات موفق شد 61 كارگرِ مبارز را به‌اتهام شركت درخشونت‌ها از كارخانه میرافیوری Mirafiori در تورین اخراج كند. در سپتامبر همان سال اعلام شد كه قصد دارند 14000 كارگر عضو گروه‌های مبارز را اخراج كنند. حتی رهبری حزب كمونیست ایتالیا تإیید كرد كه این اخراج‌ها منجر به‌تضعیف آنان نیز شده است. برلینگوئر با حضور در محل كارخانه حمایت خود را از اشغال آن اعلام نمود؛ اما او دین خود را ادا كرده بود. فیات با بهره‌برداری از انشعابات در جنبش كارگری تورین توانست 23000 كارگر را كه بیش‌تر آنان مبارز بودند، اخراج كند. آبسه با مقایسه‌ی این مبارزه با اعتصاب معدن‌چیان انگلیس در سال های 1985ـ1984 نوشت: «‌‌‌هدف واقعی فیات، تغییر توازن قدرت در كارخانه و بازیابی كنترل قاطعانه نیروی كار و روند تولید بود كه در سال 1969 از دست رفته بود»[23]. موفقیت در دست‌یابی به‌این اهداف، راه را برای احیای سرمایه‌داری ایتالیا در دهه‌ی 1980 گشود كه برترین نماد آن سیلویو برلوسكونی Silvio Berlusconi بود.

نگریْ  ماركس و فوكو را بازنویسی می‌كند

نگری یكی از قربانیان این شكست بود. در آوریل 1979 وی با اتهامات ساختگی هم‌چون «مغز متفكر بریگادهای سرخ» و «مشاركت در ربودن و قتل آلدو مورو» دست‌گیر شد. وی مدت چهار سال را بدون محاكمه در زندان به‌سر برد و در 1983 آزاد شد. سپس به‌عنوان یك آزادی‌خواهِ آنارشیست به‌عضویت پارلمان درآمد، اما پس از مدتی به‌فرانسه گریخت و در 1984 به‌طور غیابی به‌زندان محكوم شد[24]. در همان سال، كتاب «ماركس پس از ماركس» كه شاید مهم‌ترین اثر او باشد، به‌زبان انگلیسی انتشار یافت. مبنای این كتاب سخنرانی‌هایی است كه نگری در سمینار مدرسه‌ی Ecole Normale Superieure و به‌دعوت لویی آلتوسر Louis Altusser در سال 1978، دقیقاٌ در دوران شكست جنبش چپ ایتالیا، انجام داد.

ناشر انگلیسی كتاب آن‌ را «مهم‌ترین سند ماركسیسم اروپا از زمان... تا و شاید اصولاٌ مهم‌ترین سند» نامید[25]. این توصیفِ پرشور دست‌كم بلندپروازی‌های كتاب را برآورده ساخت، چرا كه نگری به‌واقع در این كتاب كوشیده بود كه ماركسیسم را از یك نظریه‌ی جامع و فراگیر تا حد یك «تئوری قدرت» تقلیل دهد. وی مبنای تحلیل‌ خود را بر خوانشی از كتاب گروندریسه Grundrisse اثر ماركس نهاده بود كه میان سال‌های 1858-1857 به‌رشته‌ی تحریر درآمده و جزء نخست بی‌شمار دست‌نوشته‌های وی محسوب می‌شود كه ده سال بعد در جلد اول «سرمایه» یك‌جا گرد آوری شدند.

البته نگری «سرمایه» را اثری ناقص می‌داند كه «می‌كوشد انتقاد را تا سطح تئوری اقتصادی تنزل دهد، عینیت را در ذهنیت نابود كند و نیروی برانداز پرولتاریا را تابع ذكاوت سازمان‌ده و سركوب‌گر قدرت سرمایه كند». «ذهنیت» در این‌جا یك واژه‌ی كلیدی است. به‌نظر نگری، تاریخ «تا حد مناسبات جمعی ناشی از زور و اجبار تنزل می‌یابد»، نبرد بین ذهنیت‌های طبقاتی رقیب ـ سرمایه و كار: «هدف گروندریسه معطوف به‌ذهینیت طبقه‌ی كارگر در مقابل نظریه‌ی سودجویانه‌ی ذهنیت سرمایه‌داری است»[26].

نگری به‌هیچ‌وجه نخستین مفسری نیست كه متوجه تفاوت‌هایی میان گروندریسه و سرمایه شده است، هرچند برخی سرمایه را با خوانشی معكوس با نگری تفسیر كرده و استدلال كرده‌اند كه گروندریسه بیان‌گر روایتی به‌شدت «عینیت‌گرا» از ماركسیسم است كه به‌سرمایه هم‌چون موجودیتی خودمختار و در حال بازتولید خویش برخورد می‌كند[27]. بهترین مفسران به‌گروندریسه چون آزمایشگاهی برای بررسی مفاهیم اقتصادی ماركس پرداخته‌اند، مفاهیمی كه ماركس در آثار بعدی خود با شرح و تفصیل آن‌ها را مورد تجدیدنظر قرار داد[28]. نگری از این تفاسیر بی‌خبر نیست، اما آن را با مغرورانه‌ترین شكل نادیده می‌گیرد. سپس خود را از شر مطالبی خلاص می‌كند كه به عنوان «اثر پیش‌تازانه» در مورد گروندریسه از سوی تروتسكیست اوكرایینی، رومن روسدولسكی، پذیرفته شده‌ است.‌ وی آن‌ها را با این گفته رد می‌كند كه به‌واسطه‌ی «ایدئولوژی كمونیست‌های چپ در مقطع بین دو جنگ محدود هستند: از یك طرف به‌واسطه عینیت‌گرایی مفرط و از طرف دیگر به‌واسطه‌ی ضرورت بنیان‌گذاری همان عینیت‌گرایی از طریق بازتصاحب ارتدكسی ماركسیستی»[29].

خوانش نگری از ماركس در واقع شامل بازنویسی نظام‌مند برخی از احكام اصلی او می‌باشد. ارائه‌ی سه نمونه كافی است:

1ـ قانون گرایش نزولی نرخ سود: این قانون البته زیربنای نظریه‌ی ماركس در مورد بحران‌های سرمایه‌داری است. اما برای نگری ‌با توجه به‌وابستگی «ورکریستی»‌اش در گذشته، تكامل شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری تا حد كشمكش مستقیم میان سرمایه و كار تنزل می‌یابد. بر همین مبنا وی معتقد است كه «گرایش نزولی نرخ سود گویای شورش كار زنده علیه قدرت سود است». نگری نیك می‌داند كه ماركس در جلد سوم «سرمایه» این گرایش را پیامد انباشت رقابتی سرمایه می‌داند كه سرمایه‌داران را به‌سرمایه‌گذاری بیش‌تر در ابزارهای تولید سوق می‌دهد تا در نیروی كار؛ و در نتیجه (چون كار منبع ارزش افزونه است) موجب كاهش نرخ سود می‌گردد. اما او استدلال می‌كند كه «‌‌كل روابطی كه بدین‌سان مفهوم‌بندی می‌شود بر یك سطح اقتصادی جابه‌جا می‌شود و به‌نادرست عینیت می‌یابد»[30].

2ـ نظریه‌ی دستمزد: هر نظریه‌ای كه بحران را نتیجه‌ی چالشِ بلاواسطه میان كار و سرمایه ارزیابی كند، احتمالاً برای مسئله‌ی دستمزد اهمیت ویژه‌ای قائل می‌شود. این امر به‌عنوان مثال در مورد نظریاتی صدق می‌كند كه درباره‌ی توضیحات مربوط به‌فشار دستمزد یا استخراج سود در نخستین بحران عمده‌ی سرمایه‌داری پس از جنگ در دهه‌ی 1970 مطرح شد كه برمبنای آن نیروی كارگری متشكل با استفاده از اشتغال كامل مزدها را بالا بُرد و از این طریق نرخ سود را كاهش داد[31]. چنین تحلیلی درعین‌حال بدین معناست كه دستمزد می‌تواند به‌عنوان عاملی مستقل در نظر گرفته شود. نگری این امر را تاٌیید كرد و گفت: «‌هنگامی كه دستمزد، مشخصاً در جلد اول سرمایه حضور می‌یابد و جانشین انبوهی از درونمایه‌هایی می‌شود كه در گروندریسه به‌وضوح به‌این امر پرداخته‌اند،  چون "یك متغیر مستقل" پدیدار می‌شود. قوانین آن از حالت فشرده به‌موضوع شورش علیه كار بدل می‌شود كه در تكامل سرمایه‌داری نهفته است»[32].

این فراز حیرت‌آور است. آن‌چه ماركس در جلد اول «سرمایه» می‌گوید درست ضد آن است: «برای آن‌كه به‌صورت ریاضی استدلال كنیم: میزان انباشت یك متغیر مستقل است نه وابسته؛ نرخ دستمزد یك متغیرِ وابسته است و نه مستقل»[33]. در ارتباط با «انباشتِ سرمایه»، دستمزدها متغیرِ وابسته هستند، زیرا سرمایه‌داران با كنترل نرخ سرمایه‌گذاری نرخ بی‌كاری را نیز تعیین می‌كنند. هنگامی كه با كارگران مبارز روبرو می‌شوند، قادرند با عدم سرمایه‌گذاری و در نتیجه افزایش بی‌كاری توازن نیروهای طبقاتی را به‌سود خود تغییر دهند. كارگران در مواجهه با بی‌كاری ناگزیر دستمزد كم‌تر و عموماً افزایش نرخ استثمار را می‌پذیرند. این دقیقاً همان پدیده‌ای است كه از نیمه‌ی دوم دهه‌ی 1970 به‌بعد در ایتالیا (‌هم‌چنین در انگلستان ـ  دیگر حلقه‌ی ضعیف سرمایه‌داری اروپا‌) به‌چشم می‌خورد.

3ـ كار به‌عنوان یك سوژه‌ی مطلق: سوءِ برداشتِ فاحش نگری از تئوری دستمزد ماركس، سرآغاز اشتباهاتِ مفهومی عمیق‌تر وی است. هرچند وی سرمایه‌داری را براساس رابطه‌ی آشتی‌ناپذیر میان كار و سرمایه ارزیابی می‌كند، اما در این رابطه به«كار به‌عنوان ذهنیت»، به‌عنوان منبع و منشاءِ همه‌ی ثروت‌ها، حق تقدم می‌بخشد[34]. این برداشت با نظریه‌ی ماركس در تقابل مستقیم قرار دارد، بخصوص حمله‌‌اش در «نقد برنامه گوتا» به‌این اندیشه كه كار به‌تنهایی سرچشمه‌ی تمامی ثروت‌هاست: «كار سرچشمه‌ی تمامی ثروت‌ها نیست. طبیعت نیز به‌اندازه‌ی كار منشأ ارزش مصرف است و (قاعدتاً تردیدی هم نیست كه ثروت مادی متشكل از همین ارزش مصرف است)، از سوی دیگر كار خود تبلور نیروی طبیعت است كه به‌شكل نیروی كار انسانی جلوه یافته است»[35].

تبدیل كار در ذهنِ نگری به‌یك سوژه‌ی مطلق در نظریه‌ی او درباره‌ی بحران بازتاب می‌یابد. او استدلال می‌كند كه «‌قانون كاهش نرخ سود از این واقعیت ناشی می‌شود كه كار ِلازم طول زمان مشخصی را داراست»، یعنی هرگاه سرمایه‌داران بكوشند سهم كار لازم (مورد نیاز برای بازتولید نیروی كار) را در مدت زمان كار روزانه كاهش داده و بدین طریق نرخ استثمار را بالاتر ببرند، «‌با نیرویی كه كم‌تر حاضر است به‌سلطه تن دهد و یا خود را در معرض تاراج بگذارد» روبرو خواهند شد. این مقاومت سرسختانه نمایان‌گر «‌‌استقلالِ طبقه‌ی كارگر در برابر سرمایه می‌باشد»[36].

مطمئناً ماركس خدا نیست. نظریات او هیچ تقدّسی ندارند و لذا ایجاد تغییر در ‌آن‌ها گناه محسوب نمی‌گردد. اما موضوع جالب جهتِ تغییراتی است كه نگری در ‌آن‌ها به‌وجود می‌آورد و این‌كه آیا این تغییرات به‌ما امكان آن را می‌دهند كه جهانِ امروز را به‌نحو كارآمدتری ارزیابی كنیم؟ نگری می‌كوشد كه ماركسیسم را به‌تئوری قدرت بدل كند. بدین‌سان چنین استدلال می‌كند كه «رابطه‌ی سرمایه‌داری مستقیماً رابطه‌ی قدرت است». او اهمیت خاصی را برای این واقعیت قائل است كه گروندریسه با بحثی مفصل درباره‌ی پول آغاز می‌شود. در این‌جا ماركس از «انتقاد به‌پول، به‌انتقاد از قدرت»[37] می‌رسد.

به‌بیان بهتر، می‌توان گفت كه ماركس با تاٌكید بر پول خود را مستقیماً با سرمایه به‌مثابه‌ی شكلی از قدرت درگیر می‌سازد. تكامل پول در سرمایه‌داری كه در نظام اعتباری (امروزه «بازارهای مالی») به‌اوج خود می‌رسد، بیان‌گر شكل شدیداً ازهم گسسته و آشتی‌ناپذیرِ اجتماعی ‌شدن تولید است. شروع تحقیق ماركس در گروندریسه با پول بیان‌گر آن است كه ماركس روی یك «طرح‌واره‌ی جهت‌دار "سرمایه‌ی اجتماعی" كار می‌كند.» بدین‌سان، او می‌تواند مراحل بعدی رشد سرمایه‌داری را به‌عنوان «شكلی از تولید كه به‌نحو فزاینده‌ای اجتماعی‌تر می‌شود و عمل‌كردِ مدرن ارزش را كه به‌عمل‌كردی كنترل‌كننده، سلطه و دخالت در اجزای اجتماعی كار لازم و انباشت دگرگون می‌شود، ببیند». دولت در این‌جا «‌سنتزی است در برابر جامعه‌ی متمدن»[38].

بنابر جمع‌بندی نگری، ماركس در گروندریسه ظهور دولت رفاه كینزی را پیش‌بینی می‌كند:

«‌ماركس بارها به‌ویژه در گروندریسه تأكید می‌كند كه دولت مفهوم دیگری از سرمایه است. رشد شیوه‌ی تولید ما را وامی‌دارد بپذیریم كه دولت تنها راه دیگری برای بیان سرمایه است؛ سرمایه‌ی اجتماعی شده، سرمایه‌ای كه انباشتِ آن به‌مسئله‌ی قدرت مربوط می‌شود، انتقال تئوری كنترل به‌منظور برپایی و تكامل دولتِ چند ملیتی»[39].

در این‌جا نگری دوباره همان مشغولیت كلاسیكِ Operaismo را با استراتژی‌های «سرمایه‌داری جمعی» kollektiven Kapitalistenگره می‌زند كه به‌گونه‌ای فزاینده از سوی دولت تشویق می‌شوند تا «كارگران صنعتی» خط تولید فوردیستی را زیر كنترل دقیق داشته باشند. اما این تحلیل باعث یك تغییر رادیكال در نگرش نگری می‌شود؛ بدین شكل كه «كارگر اجتماعی»Gesellschaftlichen Arbeiter را جای‌گزین «كارگر صنعتی»Industriearbeiter می‌كند:

«جای‌گزینی سرمایه‌داری شكل ارزش كه ماركس آن را تابع‌سازیSubsumption می‌نامد‌ ـ تمامی روابط تولید را به‌عنوان یك كل جابه‌جا می‌كند. این امر باعث انتقال استثمار در سطح كل روابط اجتماعی می‌گردد. كارخانه برابر با زندان می‌شود... در واقعیت، عمل‌كردِ Subsumption واقعی تضادهای آشتی‌ناپذیر طبقاتی را نابود نمی‌كند، بلكه فقط آن‌ها را در سطح كل جامعه جابجا می‌كند. مبارزه‌ی طبقاتی از بین نمی‌رود، بلكه به‌تمام لحظات زندگی روزانه انتقال می‌یابد. زندگی روزمره‌ی پرولتاریا چون كلیتی علیه سلطه‌ی سرمایه قد علم می‌كند[40].

در نتیجه، مبارزه‌ی طبقاتی در همه‌جا وجود دارد و به‌تبع آن پرولتاریا همه‌جا هست. هركس كه در  زندگی خویش سلطه‌ی سرمایه را چشیده باشد، جزئی از طبقه‌ی كارگر است. منطق مبارزه‌ی طبقاتی درون فرآیند خودِ تولید حاكی از «سرپیچی از كار» است ـ شورش كارگران در برابر مناسبات ناشی از كارِ مزدی. این پدیده تلویحاً كمونیستی است، چرا كه كمونیسم چیزی نیست مگر «الغای كار». كارگران برای آن‌كه مُهر خود را بر پروسه‌ی تولید بزنند، باید نقاط حساسی را در كنترل خویش بگیرند. چنان‌كه نگری می‌گوید آنان بر ارزشِ خویش می‌افزایند و پیوند میان كارِ مزدی و برآوردنِ نیازهای خود را درهم می‌ریزند. تقابل میان این سرپیچی از كار و «سرمایه‌ی اجتماعی» به‌گونه‌ی فزاینده‌ای به‌رابطه‌ی ناشی از «خشونت» كاهش می‌یابد: «زمانی كه سرمایه و نیروی كار جهانی به‌طور كامل تبدیل به‌طبقات اجتماعی می‌شوند ـ ‌هركدام مستقل و قادر به‌فعالیتی خودارزش‌افزا ـ آن‌گاه قانون ارزش تنها می‌تواند بیان‌گر توان و شدتِ این رابطه باشد. و این سنتزی از مناسبات قدرت است»[41].

این مقابله‌ی خشونت‌آمیز در همه‌جا اتفاق می‌افتد: «مبارزه بر ضد سازمان تولید سرمایه‌داری، بازار كار، مدت زمان كار روزانه، بازسازی انرژی، زندگی خانوادگی و غیره و غیره، دربرگیرنده‌ی همه‌ی‌ انسان‌ها، جوامع و انتخاب شیوه‌ی زندگی‌شان است. امروزه كمونیست بودن به‌معنای كمونیست زیستن است»[42]. و بدین ترتیب، شكلی از ماركسیسم كه اساساً تمركز عمده‌ی مبارزاتی‌اش بر محل تولید قرار داشت، درست به‌ضد خود بدل شد و ـ ‌در قالب پسا‌‌ماركسیستی‌ ـ به‌طور عام به‌رابطه‌ی قدرت و جنبش‌های اجتماعی دقت می‌كند.

در واقع، نگری آشكارا قرائتِ خویش از ماركسیسم را به‌پسا‌ساختارگرایی پیوند می‌زند و «تئوری ارزش افزونه، تضادِ آشتی‌ناپذیرِ طبقاتی را درون یك میكروفیزیكِ قدرت درهم شكست»[43]. در اواسط دهه‌ی 1970 میشل فوكو در مجموعه‌ای از مقالاتِ كلیدی، نقدی از ماركسیسم را پروراند كه متكی به‌این ایده بود كه سلطه شامل كثرتی از روابط قدرت است كه نمی‌تواند با دگرگونی اجتماعی فراگیر از میان برداشته شود (و هم‌چون روسیه‌ی استالینیستی صرفاً به‌استقرار یك دستگاهِ جدیدِ سلطه منجر می‌شود)، بلكه فقط به‌صورتی غیرمتمركز و محلی به‌مقاومت خود ادامه می‌دهد[44]. در این‌جا نگری نظریه‌ی فوكو مبنی بر تجزیه‌ی تمامیت اجتماعی به‌كثرتی از رویه‌های خُرد را مطرح می‌كند و مدعی می‌شود كه این امر مطابق نظریه‌ی ماركس ـ دست‌كم در گروندریسه ـ است.

این اشارات به‌فوكو نشان‌ می‌دهد كه نگری تا چه اندازه ماتریالیسم تاریخی را تا سطح یك تئوری قدرت و ذهنیت تنزل داده است. این تئوری به‌او اجازه داد تا مسیر فاجعه‌باری را كه مبارزه‌ی طبقاتی در ایتالیا در سال‌های پایانی دهه‌ی 1970 طی كرده بود، با نگاهی بی‌تفاوت بنگرد. بدین‌سان در سال 1977 نوشت:

«توازن قوا اكنون معكوس شده است... طبقه‌ی كارگر و خراب‌كاری آن اكنون قوی‌ترین نیرو و به‌ویژه تنها منبعِ عقلانیت و ارزش می‌باشد. از حالا به‌بعد دیگر حتی در تئوری نیز نمی‌توان این تضادِ پدید آمده از مبارزه را فراموش كرد: هرقدر شكل سلطه كامل‌تر شود، از درون تهی‌تر می‌گردد. هرقدر طبقه‌ی كارگر مقاومت كند، مقاومتش ارزشمندتر و با عقلانیتِ بیش‌تری خواهد بود... ما این‌جاییم؛ ما شكست ‌ناپذیریم؛ ما در اكثریت هستیم»[45].

اگر انسان مایل باشد می‌تواند در این خوش‌بینیِ مبارزه‌جویانه پدیده‌ی اعجاب‌آوری را كشف كند؛ اما اگر قرار باشد كه اندیشه‌ی ماركسیسم راهنمای سیاسی و رهبری مسئولانه باشد، آن‌گاه باید به‌دقت كوشید كه نوساناتِ مبارزه‌ی طبقاتی را درك كرد. در همان زمان تونی كلیف تحلیل خود را از تغییر توازن نیروهای طبقاتی به‌نفع سرمایه در انگلستان را بسط داده بود[46]. ارزیابی كلیف از وضعیتْ بسیار درست‌تر از ارزیابی نگری از كار در آمد. چشم بستنِ نگری بر واقعیت‌های موجود، حتی از سوی جنبش مستقل ایتالیا نیز مورد انتقاد قرار گرفته است؛ از جمله توسط سرجیو بولونیا:

نبردهای كوچك (و بزرگی) وجود داشته‌اند، اما در جریان آن‌ها پیكربندی سیاسی طبقه به‌طرز چشم‌گیری در كارخانه‌ها تغییر كرده كه یقیناً در جهتی نبوده كه نگری خاطرنشان كرده... در مجموع، هژمونی رفرمیستی بر كارخانه‌ها مورد تأكید قرار گرفت، هژمونی‌ای كه در تلاش برای جداكردن چپ از طبقه و اخراج آن از كارخانه با خشونت و بی‌رحمی عمل كرده است[47].

بولونیا، نگری را به‌اختراعِ یك «تصویر متفاوت اجتماعی» متهم می‌كند تا «براساس آن فراشد آزادی را به‌استثمار نسبت دهد» و به‌این طریق از فراشد واقعی شكستی كه طبقه كارگر ایتالیا تجربه می‌كرد اجتناب كند. این سودآوری نمایان‌گر كم‌بودی ژرف‌تر در بُعد تئوریك بود. نگری ستایش‌گر فیلسوفِ بزرگ عصر جدید، اسپینوزاست. نگری در اواخر دهه‌ی 1970 كه برای نخستین‌بار به‌زندان افتاده بود، كتابی درباره‌ی اسپینوزا با عنوان The Savage Anomaly به‌رشته‌ی تحریر درآورد. اسپینوزا شدیدا منتقد تبییناتی بود كه رخدادها را نتیجه‌ی خواست اراده می‌دانستند، خواه این اراده‌ی خدا باشد، خواه اراده‌ی انسان‌ها. اسپنوزا می‌گفت این شیوه  همانا «پناه بردن به.... عبادت‌گاه جهل است»[48]. این انتقاد می‌تواند دقیقاً در مورد تفسیر جدیدِ نگری از نظریات ماركس مصداق یابد. تنزل دادن تاریخ تا سطح برخورد خواسته‌های طبقات رقیب ‌ـ اتحادیه‌های سرمایه‌داران و سندیكاهای كارگران ـ‌ـ هیچ‌چیز را توضیح نمی‌دهد. ماهیت و رشد مبارزات تنها در صورتی می‌تواند به‌تمامی قابل‌درك باشد كه محتوای عینی آن از نو ساخته شود.

بدین‌سان ماركس تفسیرش را از مبارزه‌ی طبقاتی ــ چه درون پروسه‌ی تولید و چه در سطح وسیع‌تر جامعه ـ در تئوری خود درباره‌ی شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری به‌مثابه‌ی یك تمامیت می‌گنجاند. برخورد طبقات رقیب تنها در زمینه‌ی گرایش‌های گسترده‌تر شیوه‌ی تولید قابل‌فهم است. نگری برای سرمایه‌داران هیچ انگیزه‌ای جز تلاش برای حفظ سیادت نمی‌بیند. درست برخلاف او، ماركس بورژوازی را طبقه‌ای می‌بیند كه در درونِ خود تقسیم شده و در چنگالِ جنگ‌های رقابتی داخلی اسیر است. این عرصه‌ای است كه ماركس در «گروندریسه» آن را عرصه‌ی «سرمایه‌های بسیار» می‌نامد (هرچند نگری این فرازها را نادیده می‌گیرد). گرایش نزولی نرخ سود تنها محصولِ رقابت بین كار و سرمایه در روند بلاواسطه‌ی تولید نیست، بلكه هم‌چنین محصولِ رقابتی است كه سرمایه‌دار را وامی‌دارد تا در وسایل كاراندوز سرمایه‌گذاری كند[49].

نظریه‌ی اراده ‌باورانه‌ی نگری در مورد بحران، در بحبوحه‌ی سال‌های دهه‌ی 1970، هنگامی كه نخستین بحران عمده‌ی پس از جنگ بر بستر مبارزات روبه‌گسترش كارگری رخ می‌نمود، بسیار جذاب بود. اما در همان زمان نیز یك تحلیل كافی از ساختار بحران ارائه نشد، بلكه تنها موضوع كاهش نرخ سود به‌طور عام و بدون توجه به‌سطح مبارزات در جامعه‌ی مورد نظر مطرح شد. این امر آلمان غربی و ایتالیا را درست به‌اندازه‌ی ایتالیا و انگلستان دربرمی‌گرفت، درحالی‌كه سطح مبارزه‌ی طبقاتی در دو كشور اول به‌مراتب پایین‌تر از سطح آن در دو كشور دوم قرار داشت[50]. درهرصورت، نظریه‌ی نگری نمی‌تواند بحرانِ فراگیرِ كنونی را توضیح دهد كه درست در زمانی رخ می‌دهد كه آمادگی مبارزاتی طبقه‌ی كارگر هنوز نسبتاً پایین است.

علاوه بر آن، ماركس معتقد است مادام كه روابط تولید سرمایه‌داری پای‌برجاست، سرمایه‌داران تفوق خویش را حفظ می‌كنند. همان‌گونه كه در سال‌های پایانی دهه‌های 1970 و 1980 نشان دادند، آنان می‌توانند كنترل خویش بر ابزار تولید را وسیله‌ای قرار دهند كه با آن از طریق بستن كارخانه‌ها و اخراج‌های جمعی، موجبات تضعیف طبقه‌ی كارگر را فراهم كنند. به‌همین دلیل است كه شورش در محل تولید كافی نیست ـ ‌كارگران نیازمند یك جنبش سیاسی عمومی‌تر هستند كه قدرت را در سطح كل جامعه تصاحب كرده و از سرمایه ‌سلب مالكیت كند.

این بدان‌ معنا نیست كه ما باید خود را مشمول اتهام «عینی‌گرایی» كه نگری دائماً ‌به‌اطراف خویش می‌پراكند، بدانیم. ماركسیسم خود را مقید به‌حفظ رابطه‌ی ‌دیالكتیكی میان «عینیت» و «ذهنیت» می‌داند، بدون آن‌كه از ارزش یكی در مقابل دیگری بكاهد. نه از ارزش «سوژه» در برابر «ابژه» هم‌چون نظریه‌ی آلتوسری تاریخ «به‌مثابه‌ی فراشد بدون سوژه» و نه از ارزش «ابژه» در مقابل «سوژه» هم‌چون نظریه‌ی اراده ‌باورانه‌ی نگری در بازنویسی ماركس. ساختارهای اجتماعی ـ ‌به‌خصوص نیروهای مولده و رابطه‌ی تولیدی‌ ـ برای انسانِ نقش‌آفرینْ محدودیت ایجاد می‌كند؛ اما خود همین عوامل توانایی‌هایی را ایجاد می‌كنند كه می‌توانند مورد استفاده‌ی همین افراد قرار گیرند تا جهانِ خویش را از نو بسازند[51].

از «قدرتِ سازنده» به«امپراتوری»

كتاب «ماركس پس از ماركس» بن‌بست اندیشه‌های نگری را نمایان می‌سازد، چراكه این كتاب از نظر تئوریك می‌كوشد بیان‌گر شعارهای آن جنبش سیاسی‌ای باشد كه در پایان سال‌های دهه‌ی 1970 متحمل شكستی سنگین شد. نگری در نوشته‌های دهه‌ی 1980 و 1990 كه اوج آن‌ها كتاب امپراتوری است، كوشید تا نظریات مطرح شده در «ماركس پس از ماركس» را از نو تفسیر و ترویج كند. بسیاری از این نوشته‌ها به‌تاریخ تفكر مدرن سیاسی اختصاص یافته‌اند كه البته ارزش خود را دارند. اما آن‌ها ضمناً در خدمت بازسازی نظام فكری نگری نیز قرار می‌گیرند. این بررسی مختصر می‌تواند تنها به‌چند نكته‌ی مهم در این زمینه بپردازد.

نگری در «ماركس پس از ماركس» برای آن‌چه خود آن را «اصولِ سازنده» نام می‌نهد ارزش بسیار قائل است. منظور وی از «اصول سازنده» همانا توان مبارزاتی است كه به‌طرز خلاقانه‌ای ساختار كیفیتاً جدیدی است كه خود به‌ابژه‌ی مبارزات جدیدی تبدیل می‌شود و به‌دگرگونی‌های بعدی می‌انجامد[51]. نگری در نوشته‌های بعدی خود این ایده را به‌طرز چشم‌گیری بسط داده است. او روند رشدِ نظریه‌ی «قدرت سازنده»  ـ یعنی توانایی جمعیِ نهفته در اشكال سازمانی مشخص برای ساخت و بازساخت ساختارهای اجتماعی ‌ـ را از خاستگاه‌های آن در اومانیسم عصر نوزایی تا نخستین تفكرات مدرنِ سیاسی (بخصوص نظریات ماكیاولی و اسپینوزا) تا بیان روشن‌تر آن در عصر انقلابات ‌كه اوج آن اندیشه‌ی ماركس است، دنبال می‌كند. در این‌جا تنشی میان دو نوع «قدرت» جلوه می‌كند؛ potenza (قدرت) در مقابل potere (نیرو) (به‌فرانسه puissance در مقابل pouvoir). یعنی قدرت خلاقانه‌ی توده‌ها (كه نگری بیش از پیش آن را «انبوه بسیارگونه»Multitudo می‌نامد) در مقابل سلطه‌ی سرمایه[53].

نگری مفهومی بسیار انتزاعی از قدرت سازنده ارائه می‌كند. این «قدرت [puissance] خلاقانه‌ی وجود است، به‌بیان دیگر قدرت انسان‌ها، ارزش‌ها، نهادها و نظم‌های مشخص واقعی است. نیرویِ [pouvoir] سازنده، جامعه‌ای را پایه‌ می‌نهد كه قلمرو سیاسی و اجتماعی را یك‌سان‌ می‌كند و آن را در پیوندی هستی‌شناختی وحدت می‌بخشد. نگری معتقد است كه ماركس در كتاب سرمایه، «قدرتِ سازنده» را در سرمایه به‌این صورت می‌بیند كه با خشونت شكل جدیدی از جامعه را در دوران انباشت بدوی خلق كرده است، اما در همان حال ماركس بر توانایی‌های خلاقانه‌ی هم‌كاری میان «انبوه بسیارگونه»  Multitudo در شكل تعاونی تأكید دارد. نگری می‌نویسد:

«‌تعاونی به‌راستی نبض تپنده و تولیدی "انبوه بسیارگونه" است. تعاونی نوآوری و ثروت است؛ بدین‌سان پایه‌ی مازاد زاینده‌ای است كه تجلی توده‌ی عوام است. آمریت بر مبنای انتزاع، بیگانگی و استثمار تولیدی "انبوه بسیارگونه" است كه استوار می‌شود»[54].

كار تعاونی كه از سوی سرمایه تصاحل و استثمار می‌شود، طبیعتاً حاصل كار كارگران است. اما از آن‌جا كه نگری درون‌مایه‌های ماركسیستی را با واژگانی انتزاعی و فلسفی‌تری قالب‌بندی می‌كند، از طنین آن‌ها بهره‌برداری می‌كند (به‌عنوان مثال این فكر كه گویا سرمایه انگلِ نیروی خلاقانه‌ی دیگران است) و هم‌زمان هرنوع تحلیل طبقاتی مستقیمی را كنار می‌نهد. در ضمن، همان گرایش به‌مطلق‌كردنِ ذهنیت توده‌ها كه در نوشته‌های دهه‌ی 1970 نگری وجود داشت، باز چهره می‌نماید:

«‌هرچه نیروی سازنده در عمل انجام دهد،‌ از ابتدا تا انتها، از نقطه‌ی آغاز تا عصر بحران‌ها، بیان‌گرِ فشار "انبوه بسیارگونه" است كه می‌كوشد خود را به‌سوژه‌ی مطلقِ این روند قدرت بدل كند»[55].

نگری با طرحِ این سؤال كه «‌چگونه می‌توان سوژه‌ی مناسب برای رویه‌ی مطلقِ» نیروی سازنده را تشخیص داد؟‌» از ذهنیت‌گرایی موجود در نوشته‌های پیشین خود بسیار فراتر می‌رود. وی بر این باور است كه پاسخ این پرسش در نوشته‌های «فوكوی دوم»، به‌خصوص در كتاب وی به‌نام تاریخ جنسیت نهفته است:

«انسان، آن‌گونه كه فوكو تشریح می‌كند، چون تمامیت مقاومت‌هایی پدیدار می‌شود كه می‌توانند به‌او توانایی آزادی مطلق را فراسوی غایت‌باوری بدهند كه بیان خود زندگی و بازتولید آن نیست. این زندگی است كه خود را در انسان آزاد می‌كند و برهمه‌ی مرزها و محدودیت‌ها چیره می‌شود»[56]. 

بدین‌سان «انبوه بسیارگونه» هنگامی كه می‌كوشد تا به‌سوژه‌ی مطلق تاریخ بدل شود، بیان خود زندگی است. به‌این ترتیب نگری می‌كوشد تا ذهنیت‌گرایی خویش را در شكلی از زندگی ‌باوری قرار دهد، ‌یعنی برمبنای یك تئوری متافیزیكی كه جهان فیزیكی یا اجتماعی را در تمامیت خویش به‌عنوان نمادهای نیروی نهفته زندگی ببیند. در این‌جا نگری چندان به‌فوكو متعهد نیست، زیرا فوكو هنگامی كه با مفاهیم ضمنی فلسفی تئوری قدرت خودْ مواجه می‌شود، از آن طفره می‌رود، [البته] اگر نگوییم دچار اغتشاش فكری می‌شود. به‌نظر می‌رسد كه نگری بیش‌تر وام‌دار چهره‌ی كلیدی دیگر پسا‌ساختارگرایی فرانسه، ژیل دولوز، است[57].  دولوز به‌ویژه در كتاب «هزار قله»، ‌جلد دوم اثر عمده‌ی تئوریكش با هم‌كاری فلیكس گواتاری به‌نام سرمایه‌داری و شیزوفرنی، «دلخواست» را بیان «زندگی» می‌داند كه هرچند در مجموعه‌ای از قدرتِ تاریخاً مشخصْ پیوسته محدود و لایه لایه می‌شود، به‌همان سان پیوسته آن‌ها را غافل‌گیر كرده و برمی‌اندازد.

دولوز آشكارا دِین خود را به‌فیلسوف زندگی‌باور فرانسه در اوایل قرن بیستم، هانری برگسون، نشان می‌دهد. فلسفه‌ی او با این همه یك «زندگی‌باوری مادی»materialistischer Vitalist است، زیرا «زندگی مناسب ماده» وجود دارد كه در آن ماده ذوب و جاری می‌شود. در واقع ماده همانند دلخواست ساختار یك‌سانی دارد كه پیوسته از مرزهای ساختار لایه به‌لایه‌ی قدرت خارج می‌شود. بنابراین، دلوز با بادیه‌نشین‌ها چون الگوی مقاومت در برابر قدرت برخورد می‌كند. گرایش دولت «قلمروبخشی» territorialisieren است ـ محدود كردن دلخواست در چارچوب مجموعه‌ای از قدرت و مقید كردن آن به‌قلمرویی خاص. گرایش بادیه‌نشین «قلمروزدایی» deterritorialisieren است ـ عبور از مرزها و فرار از این لایه‌بندی. ویژگی اصلی بادیه‌نشین در واقع این است كه فضایی باز و سیال را اشغال كرده و تحت كنترل قرار می‌دهد. اما اقتصاد مدرن جهان سرمایه‌داری با همین گرایش به‌قلمروزدایی مشخص می‌شود: «جهان بار دیگر به‌فضایی باز و سیال تبدیل می‌شود (دریا، هوا، جو)[58].

فضای سیال و باز فضای «امپراتوری» است. هارت و نگری آشكارا دین خود را به‌هزار قله تصدیق می‌‌كنند[59]. به‌طوركلی نگری با تكیه بر زندگی‌باوری دولوز روایت خود را از ماركسیسم با بنیانی فلسفی كه پیش از این غایب بود، ارائه می‌كند. طبعاً این بهای سنگینی دارد، زیرا آن‌چه دولوز عرضه می‌كند، شكل بسیار نظرباورانه‌ی متافیزیك است. آثار بعدی دولوز بدین‌سان چیزی را آشكار می‌سازد كه دانیل بن‌سعید «رازوری عجیب بدون فرارفتن» seltsamen Mystismus ohneTranszendenz می‌نامد[60]. هیچ‌كدام از آثار اخیر نگری بیش از امپراتوری مصداق این امر نیستند. این كتابی است كه به‌زیبایی نوشته شده و سرشار از قطعات تغزلی و بینش‌های جالب؛ اما درعین حال اثری عمیقاً پرعیب و نقص است.

مقیاس و پیچیدگی «امپراتوری» به‌این معناست كه من فقط می‌توانم به‌درون‌مایه‌های عمده‌ی آن بپردازم. سه درون‌مایه‌ی عمده مطرح است.

اولاً‌ـ هارت و نگری آن‌چه را که گاهی دیدگاه «جهانی‌كنندگان مضاعف» نامیده می‌شود، می‌پذیرند ـ جهانی‌شدن اقتصادی كه دولت‌ـ‌ملت را به‌ابزار صرف سرمایه‌ی جهانی تبدیل می‌كند. بدین‌سان درباره‌ی شركت‌های چندملیتی چنین می‌نویسند:

... آنان مستقیماً قلمروها و جمعیت‌ها را می‌سازند و شكل می‌دهند. آنان تمایل دارند دولت‌ـ‌ملت‌ها را به‌ابزار صرف برای ثبت جریان كالاها، پول و مردمانی [تبدیل] كنند كه به‌حركت واداشته‌اند. شركت‌های چندملیتی مستقیماً نیروی‌كار را در بازارهای گوناگون توزیع می‌كنند، منابع را تخصیص می‌دهند و از لحاظ سلسله‌مراتبی بخش‌های گوناگون تولید جهانی را سازمان می‌دهند. دستگاه پیچیده‌ای كه سرمایه‌گذاری‌ها را انتخاب می‌كند و مانورهای مالی و پولی می‌دهد، جغرافیای جدید بازار جهانی یا به‌واقع ساختارسازی دوگانه‌ی ‌سیاسی bipoliticalجهان را تعیین می‌كند[61].

زوال دولت‌ـ‌ملت‌ها با این همه به‌معنای ناپدید شدن قدرت سیاسی نیست. در عوض شكل جدیدی از ظهور حاكمیت سیاسی است كه هارت و نگری آن را «امپراتوری» می‌نامند:

امپراتوری در تضاد با امپریالیسم هیچ مركز منطقه‌ای قدرت را تثبیت نمی‌كند و به‌مرزها یا موانعی ثابت تكیه نمی‌كند. این دستگاهی بی‌تمركز و قلمروزدایی شده‌ی حكومت است كه رفته رفته كل قلمرو جهانی را در چارچوب قدرت‌های باز و در حال گسترش خود می‌گنجاند. امپراتوری هویت‌های آمیخته، سلسله‌مراتب‌های انعطاف‌پذیر و مبادلات متكاثر را از طریق شبكه‌های تنظیم‌كننده اداره می‌كند. رنگ‌های ملی مجزای نقشه‌ی امپریالیستی جهان درهم آمیخته‌اند و به‌رنگین‌كمانی از امپراتوری جهانی تبدیل شده‌اند[62].

زبانی‌كه هارت و نگری در این‌جا مورد استفاده قرار می‌دهند ـ «آمیخته»، «كثرت»، «انعطاف‌پذیری» و غیره ـ بسیار شبیه زبان پست‌مدرنیست‌هایی است كه این واژگان برای آن‌ها به‌قصد رساندن این ایده است كه با قطب‌بندی شدید استثمارگر و استثمارشونده، ما به‌فراسوی سرمایه‌داری رفته‌ایم. استعاره‌ی ‌شبكهْ‌ وسیعاً در تفسیرهای كم‌وبیش توجیه‌گرانه از سرمایه‌داری معاصر استفاده می‌شود كه در خدمت یادآوری نبود سلسله‌مراتب و تمركز قدرت است[63]. چرخشی كه هارت و نگری می‌دهند این است كه از این زبان به‌شیوه‌ای انتقادآمیز استفاده می‌كنند و این بحث را مطرح می‌كنند كه این امر بیان‌گر مرحله‌ی جدیدی از سلطه‌ی سرمایه‌داری است كه بیش‌تر از طریق درهم‌آمیختگی و چندفرهنگی كه غالبا به‌عنوان ویژگی‌های جوامع لیبرال معاصر شمرده می‌شود، عمل می‌كند: «پایان دیالكتیك مدرنیته منجر به‌پایان دیالكتیك استثمار نشد. امروزه تقریباً تمامی انسان‌ها به‌درجات مختلف جذب شبكه‌های استثمار سرمایه‌داری شده‌اند یا تابع آن هستند»[64].

هارت و نگری با وام‌گرفتن اصطلاح «سیاست دوگانه» از فوكو به‌اشكالی از سلطه اشاره دارند كه از درون عمل می‌كنند و افراد را به‌سوژه‌ها تبدیل می‌كند و انگیزه‌های مناسب را در اختیارشان می‌گذارد: «قدرت اكنون از طریق ماشین‌هایی اعمال می‌شود كه مستقیماً مغزها (در نظام‌های ارتباطی، شبكه‌های اطلاعاتی و غیره) و اندام‌ها (در نظام‌های رفاه، فعالیت‌های تحت نظارت و غیره) را در جهت وضعیت  بیگانگی خودكار از معنای زندگی و تمایل به‌خلاقیت سازمان می‌دهد»[65]. از این چشم‌انداز برنامه‌ی تلویزیونی برادر بزرگ كانال چهار خطرناك‌تر از برادر بزرگ اورول است، زیرا به‌ما می‌باوراند كه دخالت در اشكال كاملاً كلیشه‌ای و دست‌كاری‌ شده‌ی رفتار فعالیت‌های مطبوعی هستند كه ما با اراده‌ی آزاد خود انجام می‌دهیم.

اما به‌مفاهیم و مدل‌های قدیمی‌تری نیاز هست تا ماهیت سرمایه‌داری معاصر درك شود. استفاده‌ی فزاینده از نیرو برای كنار نهادن حاكمیت ملی به‌نام ارزش‌های جهان‌شمول چون حقوق بشر نشانه‌ی ظهور یا دقیق‌تر ظهور مجدد حاكمیت امپراتوری است. همان‌طور كه یونانی‌ها و رومی‌های باستان می‌دانستند، امپراتوری مرزی را نمی‌شناسد. این ویژگی هیچ دولتی حتی ایالات متحد نیست. در جنگ خلیج، آمریكا «نه به‌دلیل انگیزه‌های ملی، بلكه به‌نام حقوق جهانی» دخالت كرد. ساختار قدرت فراملیتی سه‌جانبه مطابق با تصویری از  امپراتوری روم به‌عنوان تركیب سلطنت، اشرافیت و دمكراسی است كه تاریخ‌دان یونانی پولی‌بوس ارائه كرده است. در قله‌ی نهادهای «سلطنتی» مانند ایالات متحد، گروه جی هفت و نهادهای بین‌المللی مانند ناتو، صندوق بین‌المللی پول و بانك جهانی قرار دارند؛ سپس نخبگان «اشرافیت» مانند شركت‌های فراملیتی و دولت‌ـ‌ملت‌ها قرار دارند؛ و سرانجام ارگان‌های «دمكراتیك» هستند كه مدعی نمایندگی مردم هستند مانند شورای امنیت سازمان ملل، سازمان‌های غیردولتی و غیره و غیره[66].

دوماً‌ـ هارت و نگری چگونه موقعیت این ساختار کاریکاتوروار را از لحاظ تاریخی تعیین می‌كنند؟ آن‌ها «براین امر پافشاری می‌كنند كه امپراتوری گامی است روبه‌پیش تا نوستالوژی برای ساختارهای قدرت پیش از آن كنار گذاشته شود و هر نوع استراتژی‌ای را كه شامل بازگشت به‌آن نظم و ترتیب قدیمی باشد، رد می‌كنند: نظیر تلاش برای رواج مجدد دولت‌ـ‌ملت‌ها برای محافظت در مقابل سرمایه‌ی جهانی». اگرچه آن‌ها این موضع را با پافشاری ماركس بر ماهیت ترقی‌خواهی تاریخی خود سرمایه‌داری مقایسه می‌كنند، اما نكات دیگری هم در این امر دخیل است: «انبوه بسیارگونه، خودْ باعث پدید آمدن امپراتوری شد». آن‌چه هارت و نگری (باز به‌تأسی از فوكو) «جامعه‌ی منضبطِ» خلق شده از طرحِ نو (نیودیل) می‌نامند كه در آن سرمایه و دولت، جامعه را در كل تنظیم می‌كردند، در اواخر دهه‌ی 1960 «در نتیجه‌ی تلاقی و انباشت حملات پرولتری و ضدسرمایه‌داری به‌نظام سرمایه‌داری بین‌المللی دچار بحران شد»[67].

این ادعا درباره‌ی خاستگاه‌های امپراتوری حاكی از روایت قوی‌تری از تئوری اراده‌باورانه‌ی بحران است كه چنان كه دیدیم نگری در دهه‌ی 1970 از آن دفاع می‌كرد: «قدرت پرولتاریا محدودیت‌هایی بر سرمایه تحمیل می‌كند، اما در ضمن شرایط و ماهیت دگرگونی را نیز دیكته می‌كند. پرولتاریا عملاً اشكال اجتماعی و تولیدی‌ای را خلق می‌كند كه بورژوازی را مجبور می‌كند در آینده آن را اقتباس كند». در مورد امپراتوری، طبقه‌ی كارگر آمریكا نقش پیش‌تاز را بازی كرد: «اكنون براساس تغییر الگوی سلطه‌ی سرمایه‌داری بین‌المللی، به‌نظر می‌رسد كه پرولتاریای ایالات متحده چون شخصیت ذهنی‌ای ظاهر شود كه تمایلات و نیازهای كارگران بین‌المللی و چندملیتی را به‌طور كامل بیان کند»[68].

این تز عام موضع پایدار و درازمدتِ Operaismo را منعكس می‌سازد: 30 سال پیش از ظهور امپراتوری ، ترونتی استدلال كرده بود كه سرمایه به‌مدد ابتكارات طبقه‌ی كارگر دركی را از منافع خود تكامل می‌دهد و «كارگران اروپایی پیش از آن‌ها به‌عنوان پیشرفته‌ترین مدلِ رفتار برای برخورد با نیازهای كنونی خود، راه پیروزی یا راه شكست رقیبان خود را كه كارگران آمریكایی در دهه‌ی 1930 اتخاذ كرده بودند، می‌یابند»[69]. اما سرمایه‌داری رفاه كینزی كه ترونتی درنتیجه‌ی خلق قدرت پرولتاریا در عصر طرح نو (نیو دیل) می‌بیند، بنا به‌نظر هارت و نگری با شورش طبقه‌ی كارگر در دهه‌های 1960 و 1970 نابود گردید و راه را برای امپراتوری گشود.

سوماً‌ـ شرایط طبقه‌ی كارگر در این مرحله‌ی جدید از تكامل سرمایه‌داری چیست؟ هارت و نگری این ایده را رد می‌كنند كه این مرحله بیان‌گر پایان استثمار و ستم است. «جامعه‌ی كنترل‌ شده» جای‌گزین جامعه‌ی منضبط شده است. به‌جای آن‌كه این جامعه در چارچوب نهادهای خاصی مانند مدارس و كارخانه‌ها شكل پذیرد، افراد خود را در مقابل فشاری به‌گستردگی جامعه می‌یابند كه آن‌ها را منضبط می‌كند. در همان حال، تكنولوژی‌های جدید اطلاعاتی كار را «غیرمادی» كرده‌اند. بنابراین طبقه‌ی كارگر در عبارات بسیار مبهمی به‌تصویر كشیده می‌شود كه نگری در دهه‌ی 1970 بسط داده بود: «ما پرولتاریا را چون مقوله‌ای بسیط در می‌یابیم كه شامل تمامی كسانی است كه كارشان مستقیم یا غیرمستقیم توسط شیوه‌ی تولید و بازتولید سرمایه‌داری استثمار می‌شود و تابع آن است»[70].

بدین‌سان، «امپراتوری» مقوله‌های تئوریك روایت نگری از ماركسیسم را حفظ كرده است، حتی اگر مضمون آن‌ها تغییر كرده باشند. به‌عنوان نمونه، كارگر اجتماعی كه در دهه‌ی 1970 نگری آن را به‌عنوان نتیجه‌ی چیزی می‌دانست كه اكنون «جامعه‌ی منضبط» می‌نامد، به‌محصول «سرمایه‌داری اطلاعاتی» جدید تبدیل شده است: «امروزه، در مرحله‌ی مبارزه‌جویی كارگران كه منطبق با رژیم‌های اطلاعاتیِ تولیدی پسافوردیستی است، شخصیت كارگر اجتماعی پدیدار می‌شود»[71]. اما هارت و نگری در كلْ ترجیح می‌دهند تا مفهوم اسپینوزایی «انبوه بسیارگونه را هنگام تلاش برای تحلیل تضادهای امپراتوری به‌كار ببرند.

در این‌جا كه سرمایه‌داری حقیقتاً جهانی است، با محدودیت برخورد می‌كند (همان‌طور كه رزا لوكزامبورگ پیش‌بینی می‌كرد). در امپراتوری، «قدرت‌های كار با قدرت‌های علم، ارتباطات و زبان درهم می‌آمیزند» و «زندگی آن چیزی است كه تمامی تولید را درهم می‌آمیزد و مسلط می‌گرداند». فعالیت اجتماعی به‌معنای دقیق كلمه اكنون منبع مازاد اقتصادی است: «استثمار تصرف تعاونی و خنثی كردن معنای تولید زبانی است». امپراتوری یك صورت‌بندی اجتماعی انگلی است، شكلی از فساد كه فاقد هرگونه واقعیت مثبت در مقایسه با «كارآیی بنیادی هستی» است كه در «انبوه بسیارگونه» بیان می‌شود[72].

بار دیگر مشاهده می‌كنیم كه نگری مفاهیم ماركسیستی را با اصطلاحاتی گل و گشاد و استعاره‌وار بازتفسیر می‌كند كه امكان می‌دهد تا با متافیزیك دولوز درهم آمیخته شود. بدین‌سان، هارت و نگری می‌كوشند تا خصوصیت منفی و انگلی امپراتوری را به‌این ‌شرح نشان دهند: «كارآمدی عمل امپراتوری نه ناشی از نیروی خود، بلكه نتیجه‌ی واقعیت مقاومت "انبوه بسیارگونه" در مقابل قدرت امپراتوری است. شاید بتوان گفت كه به‌این معنا مقاومت عملاً مقدم بر قدرت است». همان‌طور كه آنان تصدیق می‌كنند، این تز «اولویت مقاومت بر قدرت» مستقیماً از دولوز گرفته شده كه خود آن «پیامد كارآیی بنیادی» زندگی است[73]. امپراتوری به‌همان‌اندازه محصول فلسفه‌ی كاربردی پساساختارگرا است كه مقاله‌ای برآمده از یك تحلیل تاریخی مشخص است.

مرزهای امپراتوری

طبیعتاً در مورد یك چنین كتابی كه چنین پیچیده و معنی‌دار است، گفتنی‌ها بسیار است؛ اما من به‌سه مطلب كه به‌نظر خودم مهم‌ترین نقاط ضعف آن هستند اشاره می‌كنم[74]. آن‌چه كتاب تحت عنوانِ سرمایه‌داری امروز مورد تحلیل قرار می‌دهد، هم بسیار گنگ و نامفهوم است و هم در موارد مشخصی، گمراه كننده. هارت و نگری هم به‌سنت آثار ماركسیستی درباره‌ی امپریالیسم متوسل می‌شوند و هم به‌نظریات روزا لوكزامبورگ كه معتقد بود سرمایه‌داری به‌یك «قلمرو بیرونی» Außen غیرسرمایه‌داری جهتِ فروشِ تولیداتِ خویش تكیه می‌كند ‌‌كه كارگران قادر به‌خرید آن‌ها نیستند[75]. اما به‌جز آن‌كه می‌گویند امپراتوری این «قلمرو بیرونی» را نابود كرده و تمامی جهان را به‌زیر سیطره‌ی سرمایه برده، چیز زیادی درباره‌ی گرایش‌های بحرانی خاص این مرحله از سرمایه‌داری نمی‌گویند، مگر آن‌كه گمان كنیم نكات عام فلسفی كه در بالا نقل شد شرحی براین گرایشات است. بی‌شك نگری بحث گسترده‌ی میان اقتصاددانان ماركسیست را كه به‌دنبال تفسیر روبرت برنر از تاریخ سرمایه‌داری پس از جنگ برپاشده به‌عنوان «عینیت‌گرایی» Objektivismus نادیده می‌گیرد، اما امپراتوری خود نیز راه‌گشای كارآمدی برای علاقه‌مندان به‌كشف گستره‌ی سازوكارهای بحران سرمایه‌داری در اوضاع كنونی نیست.

علاوه براین، كتاب «امپراتوری» در یك جنبه‌ی كلیدی به‌راستی به‌بیراهه می‌رود. هارت و نگری قویاً منكر آن می‌شوند كه كشمكش میان كشورهای امپریالیستی هنوز ویژگی چشم‌گیر سرمایه‌داری معاصر است: «‌كشمكش و رقابت‌های رایج میان قدرت‌های مختلف امپریالیستی در جنبه‌های مهمی جای خود را به‌ایده‌ی قدرتی یگانه می‌دهد كه برای همه تعیین تكلیف می‌كند، آنان را به‌صورتی یگانه ساختاربندی می‌كند و تحت یك مفهوم مشترك از حق كه قاطعانه پسااستعماری و پساامپریالیستی است با آنان برخورد می‌كند». به‌جای امپریالیسم و مراكز قدرت رقیب متمركزِ آن، ما با یك شبكه‌ی نامتمركز قدرت سروكار داریم. فضای باز و سیال دلوز: «در این فضای باز و سیال امپراتوری قدرت جایی نیست ـ همه‌جا و هیچ‌جاست»[77].

 در این فضای مه‌آلود متافیزیكی‌ به‌گفته‌ی لودویگ ویتگن‌اشتاین، حقیقت اندكی وجود دارد. هارت و نگری مایلند كه امپریالیسم را به‌منزله‌ی بالاترین تجلی قدرت حاكمیت معرفی كنند[78]. مشكل این قدرت حاكمیت مشروعیت اعمال قدرت از لحاظ اخلاقی و حقوقی است. بدین‌ترتیب قدرت حاكمیت یك پدیدارِ ایدئولوژیك است، گرچه یقیناً مانند تمامی موارد ایدئولوژی اثرات واقعی دارد. بی‌شك، یك جابه‌جایی ایدئولوژیك وجود داشته است؛ بدین ترتیب براساس ایده‌ی دخالت انسان‌گرایانه تصریح می‌شود كه نقض حقوق دولت‌های دیگر نه به‌نام منافع ملی، بلكه در دفاع از حقوق بشر و نیازهای انسان‌گرایانه اتباع آن جایز است. در سطحی گسترده‌تر، رشد آن‌چه «اشكال حكومت جهانی» نامیده می‌شود (مانند  گروه هفت، ناتو، اتحادیه‌ی اروپا و سازمان تجارت جهانی)، به‌منزله‌ی گسترش دامنه‌ی نفوذ قدرت حاكمیت است تا آن‌جا كه اقدامات دولت اغلب نه برپایه‌ی رویه‌های قانون ملی‌شان بلكه در عوض برمبنای مرجعیت این یا آن نهاد بین‌المللی مشروعیت می‌یابد[79].

با این همه، این تغییر ایدئولوژیك توزیع واقعی قدرت ژئوپولتیك را تعیین می‌كند. نهادهای بین‌المللی موجود نه تنها ماهیت سلسله‌مراتبی قدرت جهانی را كه تحت سلطه‌ی قدرت‌های اصلی سرمایه‌داری غربی هستند منعكس می‌سازند، بلكه همین نهادها با جدال‌هایی كه این قدرت‌ها را تقسیم‌بندی می‌كند، شكل می‌گیرند. این امر به‌خصوص در مورد جدال‌های آمریكا علیه ژاپن و اتحادیه‌ی اروپا (كه نهادی است ناهم‌گون) صادق است. ساختار در حال رشد جدال ژئوپولتیك، تنیده شده با این اشكال اولیه‌ی اقتصادی و سیاسی رقابت، آمریكا را در مقابل چین و روسیه قرار می‌دهد. عدم درك ژرفای این تضادها میان مراكز رقیب قدرت سرمایه‌داری سبب می‌شود تا در فهم ماهیت جهانِ امروز بشدت به‌بیراهه برویم[80].

هم‌چنین كتاب امپراتوری به‌نحو خطرناكی به‌دیدگاه‌ توجیه‌گرانه از این جهان نزدیك می‌شود. این در حقیقت دومین ضعف بزرگ آن است. مفهوم امپراتوری چون «فضایی باز و سیال»، شبكه‌ای نامتمركز كه در آن «قدرت همه‌جا هست و هیچ جا نیست»، چندان از تئوری نظریه‌پردازانِ «راهِ سوم» امثال آنتونی گیدنز دور نیست كه برمبنای آن «جهانی‌شدن سیاسی» را همراه با جهانی‌شدن اقتصادی می‌داند و بازار جهانی را تابع اشكال دمكراتیك‌ «حكومت جهانی» می‌كند. هارت و نگری این نظریه را مورد انتقاد قرار می‌دهند، اما برخی جمله‌بندی‌های آنان می‌تواند در خدمت یك مقصود سیاسی كاملاً متفاوت قرار گیرد. به‌عنوان مثال، مارك لئونارد، ایدئولوگ بی‌ظرافت طرفدار بلر، مصاحبه‌ای آكنده از شور و شوق با نگری را منتشر كرد (مجله‌ی New Statesman، 28 مه 2001) كه در آن از او به‌دلیل [ارائه‌ی] این بحث تجلیل می‌كند كه جهانی‌شدن فرصتی است «برای سیاست‌های آن جناح از چپ كه به‌جای جستجویی تقلیل‌گرایانه برای برابری میان گروه‌ها که دغدغه‌ی آزادی و رشد سطح زندگی را دارند»؛ عبارتی كه به‌نظر می‌رسد بیش‌تر از جانب تونی بلر بیان شده تا از سوی تونی نگری[81].

نمی‌توان برای تحریف گفته‌های نگری از سوی دیگران به‌او خرده گرفت، اما می‌توان او را به‌سبب آن‌چه شخصاً به‌لئونارد گفته ، مورد انتقاد قرار داد: «تغییر بزرگ این است كه ‌دیگر هرگز بین كشورهای متمدن جنگی رخ نخواهد داد؛ اما این نه رهاورد كارخانه‌داران، بلكه نتیجه‌ی رهایی طبقات كارگر است كه دیگر پای به‌میدان جنگ نخواهد گذاشت»[82]. مسلماً‌ وقوع یك جنگ در اردوگاه سرمایه‌داری غرب بسیار بعید به‌نظر می‌رسد كه در این مختصر امكانِ تجزیه و تحلیل دلایل پیچیده‌ی آن وجود ندارد. اما بحران ناشی از پرواز هواپیماهای تجسسی كه آمریكا و چین را در سال 2001 در آب‌های جنوبی چین رو‌درروی یكدیگر قرار داد، به‌بهترین وجهی بیان‌گر آمادگی بالای نظامی و تنش‌های در حال رشد ژئوپولیتیك منطقه‌ی شرق آسیا است كه به‌آسانی می‌تواند به‌یك رویارویی مسلحانه منجر شود. دو كارشناس مسائل امنیتی آمریكا اخیراً طی مقاله‌ای كه در مجله روابط خارجی (در ژوئن ـ اوت 2001) منتشر شد، در مورد بحران روابط آمریكا و چین بر سر مسئله‌ی تایوان چنین نوشتند: «‌شاید در هیچ نقطه‌ی دیگر كره‌ی خاك، وضعیت این‌گونه پیچیده و دورنمای درگیر شدنِ آمریكا در یك جنگ عمده تا بدین حد واقعی نباشد»[83]. و این در ادبیات نگری به‌معنای جنگ بین دو «كشور متمدن» خواهد بود (باید امیدوار بود كه نگری این اصطلاح را از روی شوخ‌طبعی به‌كار برده باشد). در خارج از كشورهای پیشرفته‌ی سرمایه‌داری نشانه‌ای دال بر ناپدیدی جنگ به‌چشم نمی‌خورد. مثلاً جنگ فقط در جمهوری دمكراتیك كنگو از سال 1998 به‌بعد حدود دو و نیم میلیون كشته برجای نهاد[84].

هارت و نگری بدون شك به‌این رنج و عذاب هراس‌انگیز واقف‌اند. آنان ـ‌اما‌ـ براین باورند كه هرپیش‌رفتی كه تاكنون حاصل شده، یك پیروزی برای «انبوه بسیارگونه» است. اما همین نظریه نیز تاحدودی لحنی توجیه‌گرایانه دارد كه به‌یك معنا مستقیماً با پیشینه‌ی نگری هم‌خوانی دارد. هیچ‌كس نمی‌تواند منكر آن باشد كه سرمایه‌داری در دهه‌های 1970 و 1980 یك بازسازی عمده را پشت ‌سر گذاشته و یكی از این ابعاد عمده یك‌پارچگی بیش‌تر سرمایه بوده است. اما آیا واقعاً صحیح است كه همه‌ی این تحولات را آگاهانه به‌حساب «انبوه بسیارگونه» بگذاریم؟ چنین نگرشی ما را از بررسی ریشه‌ای شكست‌هایی كه سبب سازمان‌دهی سرمایه شد، باز می‌دارد: فاجعه‌ی فیات 1980-1979؛  اعتصاب بزرگ معدن‌چیان انگلستان در 1984ـ1985 و تمامی مبارزات دیگری كه در آن‌ها سرمایه موفق شد تا تشكل‌های موجود كارگری را متلاشی كند، فعالان را از میدان به‌در كند و سلطه‌ی خود را دوباره در عرصه‌هایی كه از دست داده بود بازیابد.

چنان‌كه هارت و نگری نیز مطرح كرده‌اند، به‌رسمیت شناختن چنین پیشینه‌ای حاكی از آن نیست كه این موضوع را انكار كنیم كه «‌جهانی شدن تا آن‌جاكه منجر به‌قلمروزدایی ساختارهای پیشین استثمار و كنترل شده است، به‌راستی شرط آزادی توده‌ی عوام است»[85].  در حقیقت این الفبای ساده‌ی ماركسیستی است: سرمایه‌داری در شكل كنونی خویش بستری را به‌وجود می‌آورد كه در آن مبارزه طبقه‌‌ی كارگر رشد می‌كند. اما این بدان معنا نیست كه ما باید فراموش كنیم كه روندهایی كه طی آن سرمایه‌داری خود را بازسازی کرد، در واقع شكست‌های سختی را برای جنبش كارگری به‌همراه آورد. شاید حذف این شكست‌ها از صفحه‌ی تاریخ برای نگری راحت باشد، زیرا به‌او اجازه می‌دهد تا از مواجهه با این امر كه تئوری و سیاست‌های خود او در مقطع تعیین‌كننده‌ی سال‌های پایانی دهه‌ی 1970 ناقص بود، طفره رود؛ اما ماركسیسمِ واقعی چنین دیدگاه گزینشی را تاب نمی‌آورد.

بررسی تاریخِ مبارزات پیشین بیش از هرچیز بدان سبب مهم است كه می‌تواند به‌روشن كردن این امر یاری رساند كه در شرایط كنونی چه استراتژی‌ای را باید برگزینیم. اما سومین ضعفِ بزرگ امپراتوری این است كه به‌خواننده هیچ جهت‌گیری استراتژیك ارائه نمی‌كند. كتاب تنها به‌طرحِ سه خواسته‌ی «برنامه‌ی سیاسی برای انبوه بسیارگونه جهان» اكتفا می‌كند: «حقِ شهروندی جهانی»؛ «مزد اجتماعی و درآمد تضمین‌شده برای همگان» و «حقِ بازتصاحب»[86]. می‌توان بر سر شایستگی این خواست‌ها به‌بحث پرداخت ـ‌ خواست‌های اول و سوم آن‌چنان كه فرموله شده‌اند، بسیار گنگ و نامفهوم هستند، در حالی كه دومین خواست بیان‌گر مواضع عمومی چپِ لیبرال است.

مه‌مترین مسئله این است كه جای هرگونه بحثی در این مقوله خالی است كه مثلاً ‌چگونه باید جنبش را پیش برد تا این برنامه اجرا شود.

خلاءِ استراتژیك در «امپراتوری» به‌فقدان جزئیات ختم نمی‌شود، بلكه برعكس بیان‌گرِ عمیق‌ترین پیش‌فرض‌های نویسندگان آن است. در یك فراز كه كمی عجیب و غریب به‌نظر می‌رسد، آنان استدلال می‌كنند كه «رادیكال‌ترین و پرتوان‌ترین مبارزاتِ آخرین‌ سال‌های قرن بیستم ‌(مبارزات میدانِ صلح پكن؛ انتفاضه‌ی اول؛ خیزش لس‌آنجلس؛ چیاپاس؛ اعتصابات سال 1995 در فرانسه و در كره‌ی جنوبی‌ 1996ـ1997) در "شناخت دشمن مشترك" یا "زبان مشترك مبارزات" سهمی نداشتند»[87]. به‌رغم این‌كه ممكن است این بحث در مورد سایر مبارزات درست باشد، اما هم شورش زاپاتیست‌ها و هم خیزش نوامبر و دسامبر در 1995 فرانسه از عناصر یك زبان سیاسی مشترك سود می‌بردند. در هر دو مورد، نئولیبرالیسم به‌مثابه‌ی دشمن اصلی آماج قرار گرفته بود. به‌همین سبب توانستند آن خودآگاهی ضدسرمایه‌داری را پدید آورند كه در سیاتل مشهود بود.

هارت و نگری (‌كه احتمالاً «امپراتوری» را پیش از حوادث سیاتل نوشته‌اند) با  اندیشه‌ی زیر خود را راضی می‌كنند:

شاید عدم‌ارتباط ‌مبارزاتِ مختلف، فقدان تشكل‌های مجرب و كانال‌های ارتباطی، یك نقطه‌ی قوت باشد تا نقطه‌ی ضعف؛ نقطه‌ی قوت است، چراكه هر جنبشی متكی به‌خود است و برای تحكیم موفقیت خود نه اتكایی به‌كمك از خارج دارد و نه احتیاجی به‌گسترش تا برون مرزها... ساختار امپراتوری و جهانی شدنِ روابط اقتصادی و فرهنگی این نتیجه را در خود دارد كه مركز ثقلِ واقعی امپراتوری در هركجا می‌تواند مستقیماً مورد هجوم قرار گیرد. نمی‌توان به‌دل‌مشغولی‌های تاكتیكی مكتب انقلابی قدیمی اتكا نمود ‌ـ تنها استراتژی قابل ‌دسترس برای مبارزات استراتژی ایجاد یك نیروی متقابل است كه از درون امپراتوری سر برآورد»[88].

در جایی دیگر با تحریف گفته‌ای از لنین، نگری می‌گوید: «ضعیف‌ترین حلقه‌ی سرمایه‌داری همانا قوی‌ترین‌ حلقه‌ی آن است»[89]. اگر واقعا چنین می‌بود، اگر سرمایه‌داری امروز حقیقتاً «قلمرویی سیال و باز» بود كه در آن قدرت یك‌دست تقسیم شده بود، آن‌گاه ایده‌‌ی طرح‌ریزی استراتژی مبارزه كاربرد زیادی نداشت. اما چنین می‌نماید كه این نظریه كاملاً برخطاست. بخش‌های متفاوت جهان اهمیتی متفاوت برای سرمایه دارند. مادام كه ثروت‌های طبیعی آفریقا در جنوبِ صحرا با شیوه‌های منصفانه یا شنیع استخراج می‌شوند، می‌توان بخش‌های بزرگی از این قاره را به‌لطف و رحمت محبت‌آمیز چهار سوار  كتاب مكاشفات سپرد[طاعون، مرگ، گرسنگي و جنگ ـ م]. بخش بسیار كوچكی از زمین كه انبوه ثروت تولیدی سرمایه‌داری در آن متمركز شده ـ هنوز اساساً  ایالات متحده، اروپای غربی، ژاپن و چند دنباله‌ی آسیایی و آمریكای لاتینی ـ درمجموع كاملاً متفاوت است. روندی كه تروتسكی آن را «انکشاف ناموزون و مرکب» نامیده بود، هنوز در سرمایه‌داری امروزین نیز عمل می‌كند و قدرت و رفاه عظیم را در نقاطِ خاصی از نظام متمركز می‌كند. این انکشاف ناموزون مستلزم تحلیل و بحثی استراتژیك است تا نقاط آسیب‌پذیر دشمن و منابع اصلی قدرت خود را بشناسیم.

تفكر استراتژیك از این نظر نیز ضروری است تا بتوانیم به«‌تحولِ عظیمِ تاریخ»ِ لنین پاسخ دهیم؛ به‌عبارت دیگر، آن بحران‌های ناگهانی كه اگر به‌فوریت شناخته شوند، فرصت‌های بی‌سابقه‌ای را در اختیار جنبش انقلابی قرار می‌دهند. اما كل نگرش نگری به‌تاریخ به‌گونه‌ی قابل ‌توجهی انتزاعی است ـ بدون توجه به‌شرایط مشخص، انباشت تضادها، تغییر موازنه‌ی قدرت در اردوگاه دشمن كه در متون برجسته‌ی سیاسی سنت ماركسیستی با مهارت شرح داده شده است، ‌همواره «انبوه بسیارگونه» در مقابل سرمایه قرار می‌گیرند. آن‌چه در مكتب نگری از قلم افتاده همان چیزی است كه دانیل بن سعید آن را «تعقل استراتژیك» می‌نامد:

«‌هنرِ تصمیم‌گیری، انتخابِ لحظه‌ی مناسب، شناختنِ بدیل‌های مناسب كه امیدها بدان بسته شده،‌‌ این‌ها هنرِ تعیین استراتژی برمبنای امكانات می‌باشد. این نه رؤیا پرواندن درباره‌ی امكانی انتزاعی كه در آن هرچیزی كه ناممكن است می‌تواند امكان‌پذیر شود، بلكه هنر استفاده‌ی به‌موقع از موقعیت‌های مشخص و ممكن می‌باشد؛ هر موقعیتْ ویژه است، لحظه‌ی تصمیم‌گیری همیشه با توجه به‌هدفی كه باید به‌آن نائل شد به‌شناخت این موقعیت بستگی دارد»[90].

تحلیل استراتژیكِ این‌گونه را نباید جدا از تلاش برای تشخیص عوامل كارگزارِ در یك دگرگونی دانست. نگری و هارت در این مورد كم‌تر می‌توانند راهنمایی سودمندی ارائه دهند. شاید به‌این خاطر است كه یكی از مزایای مفهوم «انبوه بسیارگونه» از دیدگاه آنان این است كه استثمارشوندگان و اقشارِ تحت فشار را به‌مثابه‌ی توده‌های بی‌شكل و بی‌نام و نشان و بدون هیچ‌گونه هویت اجتماعی ارزیابی می‌كنند. بدین سبب آنان مهاجرین و پناهندگان را با آغوش باز می‌پذیرند و «گریختگان و پناه‌جویان» را نیروهایی دمكرات ارزیابی می‌كنند. «یك روحِ سرگردان در جهان می‌گردد؛ روح مهاجر». «انبوه بسیارگونه» با سرازیر شدن از مرزهای ملی و برهم زدن تمام هویت‌های ثابت، «شهری جهانی» در تقابل با شهر فاسد امپراتوری ایجاد می‌كند[91].

مهاجرت بی‌تردید یك واقعیت سیاسی و اجتماعی است كه امروزه از اهمیت ویژه‌ای برخودار است. بزرگ‌نمایی آن از سوی پروفسورهای رادیكال‌نمایی چون گایاتری‌ اسپیواك و هومی بهابها (كه فاكت‌هایی از هردوی آنان به‌تأیید در «امپراتوری» نقل شده است[92]) با همراهی آكادمیسین‌های چپ لیبرال كه طی ده‌سال گذشته چند‌فرهنگی، چندآوایی و مهاجرت را تقدیس كرده‌اند، پدیده‌ی تازه‌ای نیست. این تنها نقطه‌ی ضعف «امپراتوری» نیست كه به‌ارتدكسیِ پست‌مدرنیستی درست در مقطعی كه آثار زوال پیری بر چهره‌اش هویدا شده، روحی تازه می‌دمد.

فراتر از این كم‌بود عمومی كه به‌طور جدی به‌مسئله‌ی استراتژی نمی‌پردازد، این دغدغه نیز وجود دارد كه نگری دوباره به‌برخی از اشتباهات گذشته‌ی خویش درغلطد. او می‌نویسد:

«انتساب تغییر الگوی قدرت سرمایه‌داری به‌جنبش‌های طبقه‌ی كارگر و پرولتاریا بدان معناست كه معتقدیم بشریت به‌آزادی خویش از قید شیوه‌ی تولید سرمایه‌داری نزدیك می‌شود. انسان باید از كسانی كه به‌جهت پایانِ قراردادهای‌ صنفی میان ‌سوسیالیسم ملی و سندیكالیسم اشك تمساح می‌ریزند و نیز هم‌چنین از كسانی كه بر گذشته‌های طلایی حسرت می‌خورند و نوستالوژی اصلاحات اجتماعی را دارند كه آكنده از حس انتقام استثمارشوندگان و حسادتی است كه اغلب بی‌صدا در شعله‌های یك آرزوی خام می‌سوزند، فاصله بگیرد»[93].

در پاسخ یك سئوال انتقادی در مورد این قسمت، نگری اتحادیه‌ها را «كولاك» نامید ـ ‌دهقانان مرفهی كه استالین در پایانِ دهه‌ی 1920 با برنامه‌ی اشتراك‌سازی اجباری كشاورزی اقدام به‌امحای آنان نمود‌ـ و موضوع را به‌همان نوستالوژی مورد علاقه‌ی خود در سال 1977 كشانید كه جوانانِ بی‌كار به‌مقابله با كارگرانِ شاغل برخاستند[94]. به‌نظر می‌رسد كه دشمنی با كارگران متشكل طی بیست سال اخیر در اندیشه‌ی نگری پا‌برجا مانده باشد.

نگری در 1981 نوشت: «حافظه‌ی پرولتری چیزی نیست مگر خاطره‌ی بیگانگی‌های كهن... گذار به‌كمونیسم به‌معنای فقدانِ حافظه است»[95]. می‌توان دریافت كه چرا وی به‌رغم استعداد انكارناپذیرش به‌عنوان مورخ اندیشه‌های سیاسی اقدام به‌نوشتن چنین مطلبی می‌كند؛ هركس كه گذشته‌ی او را با دیدی انتقادی بنگرد،‌ درخواهد یافت كه چگونه وی و اتونومیسم در كل، چپ ایتالیا را در دهه‌ی 1970 به‌بیراهه كشاندند. تن ندادن به‌مواجهه با این گذشته به‌خصوصیات اخلاقی و شخصی وی مربوط نمی‌شود، بلكه نشانه‌ی محدودیت‌های ذاتی روایت نگری از ماركسیسم است.

اتونومیسم چنان كه در آغاز این نوشته سعی در تبیین آن نمودم، یك نیروی سیاسی زنده است. خوش‌بختانه در حال حاضر نسخه‌های تازه‌ای از بریگادهای سرخِ وجود ندارد. اما شیوه‌ی تفكرِ «عمل سرمشق‌گونه به‌نمایندگی از توده‌ها» هم‌چنان از جاذبه‌ای نیرومند برخوردار است؛ هم‌چون خشونت‌های خیابانی «بلوكِ سیاه» و یا تاكتیك‌های صلح‌آمیزترِ «توته‌بیانچه». این اقدامات جای‌گزینِ بسیج توده‌ها شده است. در تحلیل‌هایی مشابه تحلیل هارت و نگری، طبقه‌ی كارگر ـ كه در دگرگونی‌های چند سال‌ گذشته تغییرشكل یافته، ولی هنوز نیرویی است واقعی ـ یا در یك «انبوه بسیارگونه»ی بی‌شكل حل می‌شود یا مُهر اشرافیت كارگری صاحب امتیاز برپیشانیش می‌خورد. فعالانِ جنبش نیز به‌نام گروه نخست پای به‌میدان می‌گذارند و می‌كوشند تا گروه دوم را دور زده یا در مقابل‌شان جبهه بگیرند.

جنوآ به‌گونه‌ای كاملاً آشكار محدودیت‌های سیاست‌های اتونومیستی را برملا نمود. روز جمعه 20 ژوئیه‌ی 2001 اقدام مستقیم توته‌بیانچه مورد حمله‌ی نیروهای متمركز پلیس قرار گرفت و اعضای آن از رسیدن به منطقه‌ی سرخ (منطقه به‌شدت محافظت‌ شده‌ی بخش قدیمی شهر كه نشست كشورهای گروه هشت در آن‌جا برگزار می‌شد) باز ماندند. رهبر آن‌ها، لوچا كاسارینی ماجرا را چنین توصیف كرد:

ما در كمال خونسردی مورد حمله قرار گرفتیم، درحالی‌كه تظاهرات‌مان كاملاً مسالمت‌آمیز بود. ابتدا با گاز اشك‌آور و سپس با ماشین‌های زرهی به‌ما حمله كردند و تمام راه‌های فرار را بستند. بعد از ظهر جمعه، جنجالی برپا شد و مردم بیم جان خود را داشتند... هنگامی كه حملات با تانك آغاز شد و صفیر نخستین گلوله‌ها را شنیدیم، با سنگر گرفتن پشت سطل‌های زباله و پرتاب سنگ واكنش نشان دادیم[96].

تمام تمرینات و تجهیزات توته‌بیانچه نتوانست با قدرت مسلح دولت ایتالیا مقابله كند. هزاران تظاهرات‌كننده (از جمله وابستگان گروه‌های چپ انقلابی كه به صفوف توته‌بیانچه پیوسته بودند)، مشاهده كردند كه در این نبرد هیچ نقشی جز نقشِ تماشاچیانِ منفعل را ندارند. پیش از جنوآ توته‌بیانچه اعلام كرده بود كه چپِ سنتی از قافله عقب مانده است:

«‌سرانجام زاپاتیست‌ها قرن بیستم را پشتِ‌سر می‌گذارند. این شكستی جبران‌ناپذیر و برگشت‌ناپذیر برای پندارهای چپ اروپایی است. این پدیده تمام تضادهای كلاسیك سنت سیاسی قرن بیستم را پشت سر می‌گذارد: رفرمیسم در مقابل انقلاب، پیش‌گام در مقابل جنبش، روشن‌فكران در مقابل كارگران،  كسب قدرت در مقابل فرار، خشونت در مقابل عدم خشونت»[97].

اما پس از جنوآ كاسارینی شكست ‌خورده در مورد امكان احیای تروریسمی از نوع تروریسم دهه‌ی 1970 هشدار داد: «‌من حقیقتاً از آن وحشت دارم. افراد و گروه‌های كوچكی هستند كه امكان دارد بخواهند به‌پیشاهنگ‌های مسلح تبدیل شوند... این دام‌چاله‌ای است كه ما طی ماه‌های آتی در پیش رو خواهیم داشت، اگر هم‌اكنون مسیر خود را تغییر ندهیم»[98]. كاسارینی تأیید می‌كند كه تجربه‌ی توته‌بیانچه «برای مواجهه با منطق كنونی امپراتوری كه ما پیشِ روی خود داریم، كافی نیست» و طرف‌دار تبدیل «نافرمانی مدنی» به«نافرمانی اجتماعی» است[99]. اگر این به‌معنی شركت در جنبش كارگری باشد می‌تواند گامی به‌پیش ارزیابی شود. جنوآ به‌وضوح حقانیت ماركسیسمِ كلاسیك را آشكار ساخت؛ همان چیزی كه توته‌بیانچه متكبرانه بدان گردن نمی‌نهاد: تنها بسیج توده‌ای طبقه‌ی كارگر متشكل می‌تواند با قدرتِ متمركز دولت سرمایه‌داری مقابله كند. اتونومیست‌ها با رمانتیك جلوه‌ دادنِ برخوردهای خویش با این دولت از وظیفه‌ی حقیقی سیاست‌های انقلابی شانه خالی می‌كنند: جذب سیاسی اكثریت طبقه‌ی كارگر.

تونی نگری هنوز تئوریسین اصلی اتونومیسم است. ما با او به‌عنوان قربانی دولت ایتالیا احساس هم‌بستگی داریم. شاید هم‌چنین به‌پیگیری او به‌عنوان یك روشن‌فكر انقلابی طی چهار دهه احترام بگذاریم. اما واقعیت این است كه تأثیر ایده‌های او مانعی در راه رشد جنبش موفقیت‌آمیز علیه سرمایه‌داری جهانی است كه  او می‌كوشد ساختارهایش را در «امپراتوری» ترسیم كند.

یادداشت‌ها:

[1] این مقاله اساساً متن یك سخنرانی در Marxism 2001 event در ژوئیه بوده است. از كریس بامبری، سباستیان بادگن و كریس هارمن برای كمك به‌تهیه‌ی مطالب این مقاله ممنون هستم.

[2] به‌عنوان نمونه، نوامی كلاین، Reclaiming the Commons در نیولفت‌ریویو، 2:9 (مه ـ ژوئن 2001)، ص 86.

[3] م. هارت و آ. نگری، «امپراتوری»، (كمبریج ماساچوست، 2000)، ص 413.

[4] ایی. اكین، What is The Next Big Idea? Buzz Is Growing for Empire، نیویورك تایمز، 7 ژوئن 2001؛ م. الیوت The Wrong Side Of The Barricades، تایم، 23 ژوئیه 2001.

[5] ایی. ولیامی، Empire Hits Back، آبزرور، 15 ژوئیه 2001.

[6] ن. كلاین، Squatters In White Overalls، گاردین، 8  ژوئن 2001.

[7] مصاحبه در Il Manifesto، 3 اوت 2001. هم‌چنین رجوع كنید بهFrom The Multitudes Of Europe, Rising Up Aginst the Empire And Marching On Genoa (19-20 July 2001) ، 29 مه 2001، www.qwerg.com/tutebianche/it

[8] شرحی عالی از این دوره در مقاله‌ی پی. گینزبورگ با عنوان A History of Contemporary Italy: Society and Politics 1943-1988 (انتشارات هارموندزورث، 1990) وجود دارد. برای تاریخ عمومی این خیزش بهسی. هارمن با عنوان The Fire Last Time (لندن، 1988) رجوع كنید.

[9] برای تحلیل تند و نیز از نواقص چپ ایتالیا در این دوره رجوع كنید به تی. آبسه، Judjing the PCI، نیولفت ریویو، 1:153 (سپتامبر ـ اكتبر 1985).

[10] همان جا، ص 25.

[11] پی. گینزبورگ، صص 332-320.

[12] رجوع كنید به سی. هارمن، The Crisis of the European Revolutionary Left، (بهار 1979).

[13] پی. گینزبورگ، ص 382.

[14] مجموعه‌ای از اسناد معاصر كه اساساً با جنبش همدلی دارد، در «یادداشت‌های سرخ»، Italy 1977–1978: Living with an Earthquake (لندن 1978) یافت می‌شود.

[15] تی. آبسه، همان منبع، صص 30.

[16] بررسی مفیدی از آثار او در این دوره در اس. رایت، تحلیل طبقاتی نگ]ری: تئوری اتونومیستی ایتالیا در دهه‌ی 1970، «مجله‌ی بازسازی 8»، (1996) انتشار یافته است. نگری پیش از این عضو اصلی Potere Operio بود كه در راستای خطوط لنینیستی سازمان یافته بود. اكثر اعضای آن به‌جنبش نوظهور اتونومیستی پیوستند.

[17] به‌عنوان نمونه رجوع كنید به ام. ترونتی، كارگران و سرمایه، در كنفرانس اقتصاددانان سوسیالیست، «فراشد كار و استراتژی‌های طبقاتی»، (لندن 1976).

[18] نقل قول در اس. رایت، همان منبع.

[19] تی. آبسه، همان منبع، ص 30

[20] نقل قول در جی. فولر، , The New “Workerism” – the Politics of the Italian Autonomists، (بهار 1980)، بازچاپ در«سوسیالیسم انترناسیونال 6».

[21] برای شرحی روشن از تفاوت میان استثمار و سركوب كه مثلاً بی‌كاران با آن روبرو هستند، به ای. او. رایت، تحلیل طبقاتی فقر در مجله‌ی Interrogating Inequality (لندن، 1994) رجوع كنید.

[22] ای. نگری، Marx Beyond Marx (ساوت هادلی، ماساچوست، 1984)، ص 173.

[23] ت. آبسه، ص 35.

[24] نگری در سال 1997 به‌ایتالیا بازگشت تا حكم خود را بگذراند كه تحت شرایط نسبتاً راحتی است. او اكنون اجازه دارد در آپارتمان خود در روم زندگی كند، اما از 7 بعدازظهر تا 7 صبح اجازه رفت و آمد ندارد.

[25] جی. فلمینگ، «مقدمه‌ی ویراستار» در آ. نگری، همان منبع ص 7.

[26] آ. نگری، همان منبع، صص. 19، 56 و 94.

[27] عجیب آن‌كه با توجه به‌تفاوت‌های دیگر میان تامپسون و آلتوسر، این دیدگاه مشترك هردوی آن‌ها بود: رجوع كنید به ل. آلتوسر، پیش‌گفتار بر جی. دومنیل، Le concept de loi économique dans le Capital (پاریس، 1978)، و The Poverty of Theory and Other Essays (لندن، 1978)، صص 251 ـ 255.

[28] رجوع كنید به و. اس. ویگودسكی، The Story of a Great Discovery (تان‌بریج ولز، 1974)، ر. روسدولسكی، The Making of Marx's Capital (لندن، 1977)، و جی. بیدت، Que Faire du Capital?  (پاریس 1985).

[29] آ. نگری، همان منبع، ص 17.

[30] همان منبع، صص 91، 101.

[31] برای بررسی پیچیده‌تر تئوری مزدـ فشار، به پی. آرمسترانگ و دیگران، Capitalism Since World War Two (لندن 1984) رجوع كنید.

[32] آ. نگری، همان منبع، ص 131.

[33] ك. ماركس، سرمایه، جلد اول (هارموندزورث، 1976)، ص 770.

[34] آ. نگری، همان منبع، ص. 69

[35] ك. ماركس و ف. انگلس، مجموعه آثار، جلد 24 (لندن، 1989)، ص. 81.

[36] آ. نگری، همان منبع، صص 101ـ100.

[37] همان منبع، صص 138، 140.

[38] همان منبع، صص 27، 25.

[39] همان منبع، ص 188.

[40] همان منبع، ص 16.

[41] همان منبع، ص 172.

[42] همان منبع، ص 16.

[43] همان منبع، ص 14.

[44] رجوع كنید به م. فوكو، Discipline and Punish (لندن، 1977) و م. فوكو ، Power/Knowledge  (برایتون 1980).

[45] نقل قول در س. رایت، همان منبع.

[46] ت. كلیف، «توازن نیروهای طبقاتی در سال‌های اخیر»، «سوسیالیسم انترناسیونال 6»، (پاییز 1979).

[47] نقل قول در س. رایت، همان منبع.

[48] اسپنوزا، Ethics in Works of Spinoza ، جلد 2 (نیویورك 1955)، ضمیمه‌ی شماره یک، ص 78.

[49] این بحث در آ. كالینكوس Is There a Future For Marxism  (لندن، 1982) بسط یافته است. این مقاله در پاسخ به«بحران ماركسیسم» نوشته شد كه نوشته‌های نگری در دهه‌ی 1970 نشانه‌ای از آن بود.

[50] برای نقد آن‌چه رابرت برنر تئوری‌های «جانب‌دارِ» عرضه در بحران می‌نامد رجوع كنید به سی. هارمن، Explaining the Crisis (لندن 1984)، صص 123 ـ 126، و ر. برنر، Uneven Development and the Long Downturn ، نیولفت ریویو، 1:229 (مه ـ ژوئن 1998).

[51] رجوع كنید به آ. كالینكوس، Making History (كمبریج، 1987).

[52] آ. نگری، همان منبع، صص 57 ـ 56.

[53] به م. هارت، «پیش‌گفتار مترجم»، در آ. نگری، The Savage Anomaly  (میناپولیس 1991) رجوع كنید. نگری ایده‌ی توده‌ی عوام [multitude]را از نوشته‌های سیاسی اسپینوزا گرفته است. این ایده بیش از آن‌چه نگری مایل به‌تصدیق آمن است، نقش بسیار دوگانه‌تری بازی می‌كند. به ایی. بالیبار، «اسپنوزا و سیاست» رجوع كنید (لندن 1998).

[54] آ. نگری، Le Pouvoir constituant (پاریس، 1997)، صص 429 و 435.

[55] همان منبع، ص 401.

[56] همان منبع، صص 37 و 40. نگری با توسل به‌تئوری History of Sexuality تفاوت‌های بسیار چشم‌گیری را نادیده می‌گیرد که میان جلد اول آن (كه در 1976 انتشار یافت) و جلدهای دوم و سوم (كه كمی قبل از مرگ نویسنده در 1984 انتشار یافتند) وجود دارد.

[57] فوكو اثر دولوز (پاریس 1986) كه نگری در تأیید تفسیر خویش از فوكو نقل می‌كند، در واقع بازنویسی اندیشه‌ی فوكو برمبنای هستی‌شناسی ویژه‌ی دولوز از زندگی و آرزوست. برای بررسی یك بحث انتقادی از برخورد دولوز و فوكو درباره‌ی موضوع مقاومت، به آ. كالینكوس برضد پست‌مدرنیسم (كمبریج، 1989) صص 87 ـ 80 رجوع كنید.

[58] جی. دولوز و ف. گواتاری، Mille plateaux (پاریس، 1980)، صص510 ، 512 و 583. دولوز و گواتاری تئوری بسیار پیچیده‌ای را درباره‌ی ابعاد اجتماعی و روانی قلمروگشایی و قلمروزدایی در نخستین جلد كتاب خود با عنوان Capitalisme et schizophernie: L' Anti-Œdipe (پاریس 1972) بسط داده‌اند. دولوز هم‌چنین مؤلف بررسی مهمی درباره‌ی اسپینوزا با عنوان Spinoza et le probléme de l'expression (پاریس 1968) است كه به‌شدت در برخورد خود نگری به‌همین فیلسوف در كتاب The Savage Anomaly تأثیرگذار است. اسپینوزا برای ماركسیست‌های ضدهگلی هم‌چون مرجع بدیلی در مقابل هگل قرار می‌گیرد. این گرایش كه پیش از این در آلتوسر آشكار بود، توسط شاگردش پی‌یر ماشری در Hegel ou Spinoza? (پاریس 1979) به‌نهایت خود رسانده شد. نگری گرچه به‌هیچ‌وجه یك آلتوسری نیست، [اما] به‌نحو پیگیرانه‌ای مخالف هگل و دیالكتیك است، نگرشی كه در آن با دولوز و فوكو شریك است.

[59] م. هارت و آ. نگری، همان منبع ، صص 423، زیرنویس 23.

[60] د. بن سعید، Résistances (پاریس 2001)، ص.21.

[61] م. هارت و آ. نگری، همان منبع، صص 32ـ31. درباره‌ی جهانی‌كنندگان مضاعف به د. هلد و دیگران در «دگرگونی‌های جهانی»، (كمبریج 1999) فصل اول، رجوع كنید.

[62] م. هارت و آ. نگری، همان منبع صص 13ـ12 رجوع كنید.

[63] برای بررسی روایتی نسبتاً پیچیده‌تر به م. كاستلز، «ظهور جامعه شبكه‌ای»، چاپ دوم (آكسفورد 2000) رجوع كنید. نقش دولوز در استعاره‌ی شبكه‌های نامتمركز در ال. بولتانسكی و ایی. شاپیلو، Le Nouvel espirt du Capitalisme (پاریس، 1999)، به‌عنوان مثال صص 220ـ221 مورد تاكید قرار گرفته است.

[64] م. هارت و آ. نگری، همان منبع، ص 43.

[65] همان منبع، ص 23. مفهوم نگری از سیاست دوگانه‌ی از Ya Basta! گرفته شده تا به‌عنوان مثال استفاده‌ی خود را از پوشش زرهی توجیه كند: «سیاست دوگانه شكلی از سیاست است كه از درون الگوی پساانضباطی كنترل، امكان عمل كردن جمعی را بازسازی می‌كند. خطر در این نهفته است كه در مورد عصر خود اشتباه كنیم و به تنها عمل جمعی بازگردیم كه اعتقاد داریم آن را می‌شناسیم: مبارزه رودررو، مقابله به‌گونه‌ای كه آشكارا بخشی از شكل قدیمی برخورد در ارتباط با انضباط است. پوشش تن رفقا در عوض حاكی از گذار به‌دستور زبان سیاسی دیگری است.» جی. رول، نقل در «تغییر جهان (یك پُل در زمان)؟ Ya Basta! پس از  پراگ».

[66] م. هارت و آ. نگری، همان منبع، ص 180، فصل 3ـ5.

[67] همان منبع، صص 43، 259. هم‌چنین به‌جامعه منضبط، همان منبع، فصل 2ـ3 رجوع كنید.

[68] همان منبع، صص 269ـ268.

[69] م. ترونتی، همان منبع، ص 104.

[70] م. هارت و آ. نگری، همان منبع ، ص 52.

[71] همان منبع ص 409.

[72] همان منبع، صص 364، 365، 385 و 387. هم‌چنین رجوع كنید به‌همان‌جا فصل 1ـ4 و 2ـ4.

[73] همان منبع، صص 360، 469 و زیرنویس 13. مقایسه كنید با جی دولوز، همان منبع، صص 95 و 98.

[74] نقدی سودمند صرف‌نظر از دیدگاه به‌شدت ارتدوكسی تروتسكیستی آن وجود دارد. به‌اثر جی. شینگو و جی. دونگو با عنوان «امپراتوری یا امپریالیسم» در مجله‌ی استراتژی انترناسیونال رجوع كنید.

[75] م. هارت و آ. نگری، همان منبع، فصل 1ـ3.

[76] به‌سمپوزیوم درباره‌ی برنر در «ماتریالیسم تاریخی» [شماره] 4 و 5 (1999) رجوع كنید.

[77] م. هارت و آ. نگری، همان منبع، صص 9 و 190.

[78] به‌عنوان مثال «تغییر كیفی رادیكال را بیش‌تر باید براساس حاكمیت تشخیص داد». م. هارت و آ. نگری، «دمكراسی ممكن در عصر جهانی‌شدن» متنی كه قرار است به‌زبان فرانسه در Contretemps انتشار یابد (از دانیل بن‌سعید برای تهیه یك نسخه از آن ممنون هستم).

[79] رجوع كنید به م. هارت و آ. نگری، همان منبع، فصل 1-1. نافذترین برخورد مدرن با  موضوع حاكمیت توسط تئوریسین دست راستی آلمان دوران وایمار، كارل اشمیت، بوده است. به‌ویژه به«‌الهیات سیاسی» (كمبریج، ماساچوست 1985) رجوع كنید. [مفهومِ] نگری ازLe Pouvoir constituant، تا حدی تئوری حاكمیت او در مقابل تئوری اشمیت است.

[80] به آ. كالینكوس و دیگران «ماركسیسم و امپریالیسم جدید»، (لندن 1984)؛ جی. اَشكَر، «سه‌گانه‌ی استراتژیك: آمریكا، چین و روسیه» در ت. علی (ویراستار)، «اربابان جهان؟»، (لندن 2000)؛ و آ. كالینكوس «برضد راه سوم»، (كمبریج 2001)، فصل 3، رجوع كنید.

[81] ام. لئونارد، «چپ باید عاشق جهانی‌شدن باشد»، نیواستیسمن، 28 مه 2001، ص 36.

[82] همان منبع، ص 37.

[83] ك. م. كامپبل و دی. جی. میچل، Crisis in the Taiwan Strait? ، فارین‌ افرز، ژوئیه‌ـ‌اوت 2001، ص 15.

[84] [نشریه] گاردین، 31 ژوئن 2001.

[85] م. هارت و آ. نگری، همان منبع، ص 52.

[86] همان منبع، صص 406-400.

[87] همان منبع، صص. 54، 56 و 57.

[88] همان منبع، صص59-58.

[89] عنوان مقاله (in absentia) تحویل داده شده در كنفرانسِ «به‌سوی سیاست حقیقت: تجدید حیات لنین»، Kulturwissenschaftliches Institut Nrw, Essen، 3 فوریه 2001.

[90] د. بن سعید، Les Irreductibles (پاریس 2001)، ص 20.

[91]م. هارت و آ. نگری، همان منبع، صص 212، 213 و 396. اشاره به‌دو شهر سنت آگوستین، آسمانی و زمینی، است. این یكی از چند فرازی است كه هارت و نگری میان "انبوه بسیارگونه" معاصر و روایت‌های آغازین یا مساوات‌طلبانه‌ی مسیحیت آن مقایسه به‌عمل می‌آورند. امپراتوری سنت فرانسیس آسیزی را مدل «زندگی آتی مبارز كمونیستی» می‌داند. همان منبع، ص 413.

[92] همان منبع، صص 422 (زیرنویس 17) و 145-143.

[93] آ. نگری، L"Empire", Stade supreme de l'impérialism ، لوموند دیپلوماتیك، ژانویه 2001، ص 3.

[94] اظهارنظرهایی در جریان یك بحث تلفنی در كنفرانس لنین كه در یادداشت 89 به‌آن اشاره شد.

[95] نقل قول در اس. رایت، همان منبع.

[96] مصاحبه در La Repubblica، 3  اوت 2001.

[97] Why are White Overalls Slandered by People who Call ThemselvesAnarchists، 8 ژوئیه‌ی 2001، http://www.italy.indymedia.org/

[98] مصاحبه با La Repubblica، 3 اوت 2001.

[99] مصاحبه با Il Manifesto، 3 اوت 2001.

 

دیدگاه‌ها  

0#1 م 1396-02-20 04:17

پاییز داغ در ایتالیا باعث ظهور دوران جدیدی از برخودهای اجتماعی گردید که کشورهای گوناگون را تا امروز تحت تاثیر خود قرار داده است. این حوادث رخدادی بی مقدمه نبود، در سطح جهانی احساسات جوانان به حاشیه رانده شده توسط چندین وضعیت آزرده گردیده بود، بویژه جنگ ویتنام – که در واقع به تعبیر، داوود و جالوت به عنوان استعاره ای بین حریف ضعیف در برابر حریفی بسیار قوی برسر زبانها افتاد - داستان حماسی چه گوارا- که در پی آزادی بشریت بود، بیشتر بعد از مرگ او توسط سیا، انعکاس یافت-، طرح و نقشه های چریک های فلسطینی - به خصوص جرج حبش- ، کمونیسم چینی و به خصوص انقلاب فرهنگی از جمله این رویدادها بود. به طور عمده، طبقه کارگر در خلال دوران پاییز داغ با ضعف هایی مواجه بود، از جمله گسست عمیق از تجربه جنبش کارگری که بعد از شکست موج انقلابی دهه 1920 میلادی رخ داده بود که ناشی از سلطه خفقان آور استالینیسم بود. منجر به پاکسازی بی رحمانه و قتل و عام میلیون ها نفر کارگر به نام " کمونیسم" مردم را تحت تاثیر قرار داده که ایده مارکسیسم و لنیسم باید رد یا حداقل بطور جدی ، تجدید نظر شود. غلط بودن ایده کمونیسم توسط تبلیغات دروغین بورژوازی همیشه برای سرکوب و اعمال خشونت بر علیه مردم دست آویزی در دستان بورژوازی بوده است که این مناسبت ها آنرا تقویت می کرده است. هنگامی که طبقه کارگر، در ایتالیا و همچنین در سطح بین المللی تجدید حیات یافت یا به اصطلاح از خواب بیدار شد، از سوی هیچ سازمان انقلابی که به اندازه کافی از پایه تئوریکی برخودار باشد برای بازگشت او به مبارزه حمایت نمی شد. در واقع تقریبا تمام گروه های جدیدی که توسط جنبش تجدید حیات یافته از مبارزه طبقاتی در پایان دهه 1960 میلادی تشکیل شد. اگرچه شکل طبقاتی قدیمی و یک نوع نقد پیشینی داشت، نتوانست به جستجوی نیازی که آنها داشتند کمک کند. حتی تشکل های کمونیست چپ که سال های طولانی در برابر ضد انقلاب به حیات خود ادامه داده بودند از نظر سیاسی صدمه دیده بودند. شوراگراها – که منبع تجربیات قهرمانانه چپ هلندی-آلمانی در دهه 1920 میلادی را چنته داشتند، محو شده بودند.- هنوزهم به نقش مخربی که در آینده ممکن است توسط احزاب منحط بازی گردد، چون احزاب استالینیستی که قبلا سلطه خودرا بر دولت و پرولتاریا ایفا کرده بودند، وحشت داشتند. این باعث شد که آنها بجای اینکه خود را بعنوان " شرکت کنندگان در مبارزه" و ایفای نقش پیشتاز را بازی کنند، بیشتر عقب نشینی کردند و میراث دروس گذشته را برای خود حفظ کردند. همین روش هم برای هواداران بوردیگا و چپ ایتالیایی قدیمی1943 (پروگراما Comunista و Battaglia Comunista) چنین بود. حتی اگرچه آنها بر خلاف چپ هلندی-آلمانی از نقش حزب با زور چنگ و دندان دفاع می کردند. دلیل عدم توانایی آنها در ظاهر متناقض از فهم و دریافت دورانی بود که در آن زندگی می کردند و چسبیدن به نوعی عبادت گونه از حزب، همراه با کم برآورد کردن مبارزات کارگری در زمان خیزش کارگری و در غیاب سازمان های انقلابی، آنها از به رسمیت شناختن پاییز داغ و مبارزاتی که در پایان دهه 1960 میلادی، بعنوان تجدید حیات تاریخی طبقه کارگر در سطح بین المللی جریان داشت، امتناع کردند. از آنجاییکه وقایع دهه 1960 میلادی را ناشی از شور و شوق دانشجویان برآورد کرده بودند، حضور آنها در آن زمان عملا صفر بود. بدین خاطر بود که گروه های جدید سیاسی که در خلال دهه 1960 میلادی شکل گرفتند، هم به دلیل بی اعتمادی نسبت به رویای رویی تجربیات سیاسی قبلی که دامن زده شده بود و هم به دلیل عدم وجود نقاط مرجع سیاسی که از قبل کسب شده ، مجبور شدند دوباره مواضع جدید و یک برنامه عمل خلق کنند. مشکل این بود که نقطه عزیمت آنها بر تجربیات خود ازاحزاب فرتوت استالینی بود. به همین دلیل است که تعداد بسیاری از مبارزان این نسل خود را در مخالف این احزاب و اتحادیه های کارگری قرار دادند. آنها پلی که بین خود و احزاب چپ بود را خراب کردند. اما در بخشی از سنت های مارکسییستی به جستجوی راه حل انقلابی جدید بودند و آنها فکر می کردند که باید آنرا در کف خیابان بدست آورد. این به توسعه قابل توجهی در خود انگیختگی و اراده گرایی منجر شد، زیرا که هنوز هم در لباس رسمی استالنیسم چه در فرم قدیمی آن ( اتحاد جماهیر شوروی) و چه در فرم جدید آن پوشش چینی ظاهر شد. در این پیش زمینه بود که ایدئولوژی غالب در پاییز داغ و متعاقب آن ضد جهانی سازی ، اتونومیسم ها و یا کارگرگرایی توسعه یافت. واکنش سالم کارگران در مبارزه طبقاتی بر علیه ساختار خفه کننده حزب کمونیست ایتالیا و اتحادیه ها منجر به این گردید که آنها تمام اعتماد خویش را به این ساختار از دست دهند و بر نقش طبقه کارگر پای به فشارنند.

" برخلاف حزب کمونیست،ما توسط چهار نفر از اعضای بورژوازی هدایت نمی شویم.{...} ما شبیه حزب کمونیست ایتالیا نیستیم، چونکه کارگران در راس تشکیلات ما قرار دارند"*

Also Cazzulo, I ragazzi che volevano fare la revoluzione. 1968-1978. Storia critica di Lotta Continua Sperling and Kupfer, eds, p.8

 

اسم
نظر ...